| گزیده متن کتب با موضوع انقلاب، دفاع مقدس، شهادت و... | مکاشفه های خواندنی

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز



بـωــᓄ الله الرᓗــᓄـטּ الرᓗـیـــᓄ


سلام!

این تاپیک همینطور که از اسمش پیداست، محفلیه برای اهل کتاب، برای به اشتراک گذاشتن دستچین هایِ دل نشینِ خودمانی از کتابهایی که موضوعشون به مباحث این تالار ربط داره؛
مثل دفاع مقدس، انقلاب، شهادت و...
این کتابا میتونن رمان، خاطره، زندگی نامه و... باشن.
________________________

* وقتی متنی میذارین، حتماً منبعش رو هم ذکر کنین. اسم کتاب، نویسنده و انتشارات کافیه.

* اگه خواستین معرفی کاملی از کتاب ارائه بدین؛ اعم از نقد، مقدمه، تقریظ، لینک دانلود و ... . از تاپیک زیر استفاده کنید.
به این صورت که اگه از قبل معرفی شده، لینک پست رو در ادامه ی متنتون بذارید و اگه نه، خودتون زحمت معرفی کردنش رو بکشید و لینکش رو در ادامه ی متنتون بیارید.

لینک:
معرفی و دانلود کتب دفاع مقدس



مکاشفه هاتون رو تو این تاپیک به اشتراک بذارید؛ که همگی استفاده کنیم. شاید هم ترغیب شدیم و کتاب رو خریدیم که همه ش رو بخونیم!

ممنون.
:gol:

 
آخرین ویرایش:

D R E A M

کاربر بیش فعال
ارمیا"رضاامیرخانی"

ارمیا"رضاامیرخانی"

- اگر من خدای نکرده شهید شم تمام این راه باید من رو کول کنین ، برگردونین .

- خدا نکنه . شما خیلی سنگینی . ایشالا یکی دیگه که سبک تر باشه شهید بشه .



ارمیا - رضا امیرخانی
__________________________

لینک : معرفی کتاب ارمیا

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مصطفا

مصطفا

خب حالا که با ارمیا شروع کردین، منم با ارمیا ادامه میدم.
من از قسمتی که ارمیا با دکتر در مورد مصطفی صحبت میکنه، خیلی خوشم میاد. هرچند طولانیه و مجبورم خلاصه کنم.
______________________________

[دکتر] - خوب شما دوستی را از دست دادید. خیلی به تان نزدیک بود، نه؟

[ارمیا] - مصطفا! نه! اصلا به من نزدیک نبود. اگر نزدیک بود که من الان این جا نبودم... من هم شهید شده بودم. مصطفا کجا و من کجا؟!
او یک مرد بود. بزرگ بود. البته من هم بزرگ می شوم...
من بزرگ می شدم، امّا مثل ناخن. مرا کند و رفت.

[دکتر] - پس بنویسم شهید به شما خیلی هم نزدیک نبود.

[ارمیا] - نه ننویسید! بنویسید نزدیک بود. خیلی هم نزدیک بود. یک متر بیشتر فاصله نداشت. بنویسید سعادت نداشته. بنویسید شانس نداشته.
مسئله یک مسئله ی ساده احتمال نیست وگرنه هم او باید می رفت، هم من. یک متر که فاصله ای نیست.
بنویسید ارمیا معمر آدم نیست، ناخن است. باید گرفتش، کوتاهش کرد. بنویسید هنوز آدم نشده وگرنه من که تازه نمازم تمام شده بود. بنویسید...

ارمیا | رضا امیرخانی
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نه مثل گریه های جبهه !

نه مثل گریه های جبهه !


با خودش فکر می کرد قبل از جبهه رفتن چه طور در این اتاق فانتزی نماز می خوانده است؟!
در بین نماز وقتی به اولین سجده رسید، گریه اش گرفت. نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند.
در جبهه گریه ها عشقی بودند امّا در خانه گریه ها عقلی شده بودند.

وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید: « اللهم ارزقنا توفیق شهادة فی سبیلک »
قلبش ایستاده بود. دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود.

دعا فاصله ی عجیبی با محلّ اجابت گرفته بود.
معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید!

___________________


آن روزها مشخص بود در مقابل آنکه با تفنگ حمله می کند، با تفنگ باید دفاع کرد.

امّا

امروز کسی نمی دانست در مقابل آنکه با تفنگ حمله نمی کند، چه باید کرد!


ارمیا| رضا امیرخانی
 

nafis...

مدیر بازنشسته

بعد از ازدواج متوجه روح بزرگ حمید شدم.
خودش نمیخواست به روی من بیاورد که از نظر روحی از من جلو زده.
آمد نامه ای را به من نشان داد که وقتی میخواسته برود آلمان برای خودش نوشته بود،
پر از نقاط مثبت و منفی خودش.
از خصلت های ارثی تا خصلت های تاثیر گرفته از خانواده و محیط.
همان جا بود که فهمیدم میخواهد نقاط ضعفش را بدانم تا او را زیاد پیش خودم بزرگ نکنم!

.
.
.
.
.

به مجنون گفتم زنده بمان(خاطرات شهید حمید باکری)| فرهاد خضری
:heart::gol:


 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گفت و شنود

گفت و شنود

گفت: " تو دانشجویی، زنده ات برای این آب و خاک بیشتر ارزش دارد."

گفتم: "مثل اقتصاددانهای آمریکایی حرف میزنی!"

گفت: "دروغ می گویم؟"

گفتم: "کم لطفی می کنی!"

گفت: "من نمی توانم زیاد حرف بزنم؛ ولی خواهش می کنم نرو!"

گفتم:" اگر من از تو خواهش کنم برگردی به ایران، بر می گردی؟"

گفت: "مغلطه نکن!"

گفتم: "حرف دلم بود."

عصبانی گفت: "حق نداری بروی. من برادر بزرگترت هستم. می گویم نرو!"
.
.
.

گفتم: "خدا از تو بزرگ تر است!"


نه آبی، نه خاکی | علی مؤذنی | انتشارات سوره مهر
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
افسوس

افسوس


بعدها بهشان گفتم که هیچ وقت این قدر احساس غربت نکرده بودم و دنیا در نظرم آنقدر تنگ نشده بود.

وقتی صدای مارش عملیات را از رادیو شنیدم، زدم زیر گریه، آن هم جلوی پدر و مادرم و مژده.
هرکار کردند، آرام نشدم و یکسره غر زدم که شما مانع رفتن من شدید و تهدید کردم
که این بار راضی باشید یا نباشید، می روم.

خبر پیروزی عملیات را که شنیدم، افسوس کسی را داشتم که امکان روزه گرفتن داشته، امّا نگرفته
و
حالا با شنیدنِ اذان، به آنان که روزه دار بوده اند، رشک می برد!


نه آبی، نه خاکی
|علی مؤذنی| انتشارات سوره مهر
 

bahargoli

عضو جدید



این کتاب تقدیم به روح بلند شهید محمد جواد تندگویان که همه ی وجودش غیرت و شرف بود و هربار که بدطینتان در سلول مارا باز میکرد فریاد میکشید:
"نصر من الله و فتح قریب" هرکس صدای مرا میشنود فریاد بزند "و بشر المومنین"
وقتی پیکر این شهید غریب به ایران رسید استخوان های شکسته و در هم ریخته ی سر و تنش دشمن زبون را رسواتر کرد.

من زنده ام خاطرات اسارت معصومه آباد

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]خدایا اگر مرگ من، خدمت به اسلام است مرا بمیران
و اگر حیاتم به نفع اسلام است مرا زنده نگه دار.
شهید عباس خدمتگزار بافکری
[/FONT]

منبع: کتاب «فانوس ها همه خاموش؛ خاطرات مجید بزرگی راد» سوره مهر، چاپ نخست، 1391، ص 269


452.jpg
 

bahargoli

عضو جدید
کمی بعد با پنج بچه قد و نیم‌قد نشسته بودم سرخاکش باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛
زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند.
وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند.
از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچکس را نمی‌دیدم هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آن‌ها می‌گفتند.
دلم می‌خواست سریعتر همه بروند. خانه خالی بشود.
من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم.
آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند.
همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم.
مهدی سه ساله مرد خانه ما شد... .»

.
.
.
کتاب "دختر شینا"
:heart::gol:
.
.
.

 

Similar threads

بالا