گذري بر موضع کارل پوپر در دفاع از «جامعه باز»

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گذري بر موضع کارل پوپر در دفاع از «جامعه باز»
پوپر، فيلسوف اصلاحات

حامد زارع





«کارل ريموند پوپر» در دستگاه فکري و فلسفي خويش آنچنان از نظمي عقلاني سود برده است که حيطه تصرف تعقل گرايان، نسبي گرايان، جزم گرايان، تاريخ گرايان و چپ ها در بافت انديشه او امري دشوار و رو به محال است. پوپر در تقسيم سياسي انديشه در سپهر ذهني «مدرن ها» جا مي گيرد؛ جايي که حلقه پاياني اصحاب فکر روشنگري را مي توانيم به سر کارل ريموند پوپر منتسب بدانيم. وي مدعي جهالت بنيادين بشر و نقض فکر در وضعيتي مداوم است. از اين روست که «ابطال گرايي» را در فلسفه علم برمي سازد.

در ابطال گرايي پوپر، سعي در تثبيت و جلوه موجه بخشيدن به نظريه آب در هاون کوبيدن است، و آنچه از ارزش عقلاني برخوردار است سنجيدن و «ابطال کردن» انديشه ها و نظريه هاست. او برخورد نقادانه روش ها و نظريه ها را واجد سجيه عقلاني مي داند و منتهاي کلام و سعي فلسفه خود را در برآورده ساختن مقدماتي مي داند که منجر به ايجاد فضاي تضارب شود، بي هيچ جزم انديشي و ريشه گرايي که به عقيده پوپر مسبب مرگ معرفت است. وي در پي وصول به فضايي است که ميداني براي به سنجه کشيدن فرضيه ها و نظريه ها باشد. «اگر فرضيه ها بد باشند، ما هم همراه با آنها بايد نابود شويم. پس انتقاد تند و بررسي انتقادي فرضيه ها، جانشين نبردي خشونت آميز براي بقا مي شود.»1 نبردي که در همه جريان هاي توتاليتر، چه چپ کمونيستي و چه راست فاشيستي، براي سيطره بر اذهان و افکار به وضوح ديده مي شود. در اينجا پوپر نخستين تشرهاي خود را به انديشه چپ مي زند؛ انديشه يي که واقعيات را اثبات کردني مي پندارد و سدي را برمي سازد که نفوذ نحله هاي نو را به بطن جامعه فکري ممنوع مي کند. اما پوپر ابرام و اصرار مارکسيست ها (يا هر مکتب و انديشه ديگري) در ايدئولوژي خود و شهادت در راه انديشه را عين سبکسري و ناتواني مي داند. آنجا که نظريه يي توان و توش هماوردي با رقيبان خود را ندارد، بايد از سرزمين نظريه ها اخراج شود و راه براي نظريه هاي صحيح تر (فعلاً صحيح تر) باز بماند. اين اعتقاد کارل پوپر برخاسته از نگاه وي به علم امروزي است که واجد به دست دادن دانايي مطمئن نيست بلکه علم تنها فرضيه هايي را به وجود مي آورد که فعلاً هنوز رد نشده اند. در اين نظرگاه ما همواره در پي نزديکي به حقيقتيم نه رسيدن به آن، در نگاه پوپر مساعي فيلسوف نيز بايد در همين مسير فعال باشد که هر لحظه آماده پذيرش «فکر صحيح تر ديگر» باشد. ناگفته پيداست که اعتقادات پيش گفته پوپر چه زخمي بر پيکره غول آساي پوزيتيويسم مي نشاند و قلب تحصل گرايي را نشانه مي رود چرا که دانايي در فلسفه پوپر حدسي انتقادي است و آماده زوال، اما دانش پوزيتيويستي کوشش بر مانايي دارد و اثبات کننده خود است. مرز آراي پوپر با پست مدرنيست ها نيز به وضوح قابل ديد است و عقل گرايي (البته از دريچه تفهم اخلاق گرايي که از کانت براي پوپر ميراث مانده است) و حقيقت گرايي (البته در وضعيتي که همواره بايد در پي کاستن از فاصله فکر خود با حقيقت بود و نه وصول مستقيم به آن که پوپر را از غايت گرايان متمايز مي کند) او را از عقل ستيزي و نسبي انگاري متفاوت مي کند. اما پوپر چرا و چگونه در ادامه سنت فکري خود به دموکراسي و جامعه باز مي رسد و در تبيين آن هراسي از آشکار ساختن سويه هاي راست گرايانه خود نيز ندارد؟ شايد جستن پاسخي براي اين پرسش، مقدمه اين مقاله را تا حدي توجيه کند، کارل پوپر با مواضعي که در فلسفه علم و روش شناسي خويش برجسته و معين مي کند، در سياست به «مدارا» و «اصلاح گري» مي رسد. به زبان ديگر ترجمان ابطال گرايي پوپر و تاسي او به «مي دانم که هيچ نمي دانم» سقراط و اخلاق گرايي کانت در فلسفه، همان «تساهل» و «اصلاح طلبي» در سياست است. اما پوپر متساهل در دنياي پرآشوب اطراف خويش که مشحون از خشونت، حذف و خونريزي است (دوران جنگ هاي جهانگير اول و دوم) به سنت عقلاني و نقادي خويش بازمي گردد و دست به نقد ريشه هاي خشونت معاصر مي زند. اين گونه است که پوپر، افلاطون را به زمانه خويش مي آورد و او را محاکمه مي کند و «جامعه باز و دشمنان آن» کيفرخواستي سنگين نه تنها عليه افلاطون که هگل و مارکس بازخواني مي شود. پوپر با هر نوع «اتوپياگرايي» چه مدينه فاضله افلاطون، چه کمونيسم و جامعه بي طبقه مارکس و چه غرب آزاد و متمدن هگل به مخالفت برمي خيزد و جوهره تفکر آنان را فاقد اصالت مي داند. چه اينکه حيطه انديشگي که به راحتي از آن هيتلر و موسوليني و استالين (در قامت تعبيرکنندگان فلسفه تاريخ گرايي و مدل پراتيک آنها) سر برآورند، به دور از هرگونه اصالت و بشرباوري و عقل گرايي است. سرزنش افلاطون به سبب تعبيه «فيلسوف- شاه» در دستگاه فکري اش و عطف فلسفه اش به آرمان «مدينه فاضله»، پوپر را در نقد توتاليتاريسم قانع نمي سازد. اينجاست که نگاه خود را معطوف به هگل مي دارد و زبان به طعن مي گشايد که هگل هميشه از دو وجه کاملاً متعارض دفاع مي کند. به نظر هگل حقيقت هم نسبي است و هم مطلق.

حقيقت نسبت به هر چارچوب تاريخي يا فرهنگي تفاوت پيدا مي کند، بنابراين بحث عقلاني ميان آنها امکان پذير نيست زيرا هر يک واجد معيار مختلفي براي حقيقت است. اما هگل معتقد است« نظريه خودش داير بر اينکه حقيقت متناسب با هر چارچوب است، از صدق مطلق برخوردار است.»2

بدين سان پوپر به درستي آدرس تناقض را در آراي هگل به مخاطبان فلسفه گوشزد مي کند، سپس مارکس را به محکمه فرا مي خواند و کيفرخواست خود را عليه وي قرائت مي کند؛ «نظريه يي که علم بورژوايي و علم پرولتاريايي هر يک در چارچوب خود محصور است، نظريه مارکس در مورد طبقاتي بودن علم را به ما يادآور مي شود... مارکسيست ها در همه جا به معناي دقيق کلمه تضاد طبقاتي را مشاهده مي کنند... اما ما نبايد اجازه دهيم که در يک زندان فکري گرفتار شويم... غتا مي توانيمف بايد زندان خود را فراخ تر کنيم.»3 پوپر هرگونه رهيافت انقلابي براي حل مسائل جامعه را وحشتناک و مشکل آفرين مي بيند و خواستار حل اصلاح طلبانه مسائل است. شايد بتوان گفت که کارل پوپر انديشمند امروز «پيدا و قابل درک» است نه پيشگوي فرداي «ناپيدا و غيرقابل درک». فرداهايي که نشاني آن بر پيشاني فلسفه افلاطون و هگل و مارکس جاي دارند، جايي در فکر پوپر ندارند. وي آنچنان که در «فلسفه» و «علم» نشان مي دهد، در «سياست» نيز يک اصلاح طلب است. «پوپر در حل مسائل اجتماعي و سياسي طرفدار مهندسي گام به گام است. يعني با مسائل به طور تک تک برخورد کنيم غنه کلي و مبهمف... مهندس اجتماعي بررسي مي کند که اشکال از دستگاه است يا کساني که با دستگاه کار مي کنند و اقدام به عيب يابي و رفع خطا مي کند و در صورت عدم نتيجه گيري به طرح راه حل هاي ديگر با تجربه يي که آموخته اقدام مي کند. اين روش در مقابل روش اصلاح کل گرايانه اجتماعي غانقلاب و براندازيف قرار مي گيرد.»4

به نظر پوپر «تغييرات مسالمت آميز فضايي مي آفرينند که در آن انتقاد آشکار از وضعيت موجود اجتماعي با خشونت سرکوب نمي شود و چارچوبي به وجود مي آورد که اصلاحات بعدي را ممکن مي سازد.»5 وي بهترين محل و محمل براي بروز انديشه ها و نقادي را «جامعه باز» مي داند؛ جامعه يي که فکر دموکراسي در آن نهادينه شده باشد. تنها در جامعه باز است که حق اظهار نظر درباره اعتقاد و فکر ديگر را دارد. در عين حال تغيير قدرت و تعويض کابين قدرت بدون هيچ گونه خشونتي اتفاق مي افتد اما ديري نمي پايد که «چپ هاي نو» در مقابل «جامعه باز» پوپر مي ايستند. تقابل چپ هاي نو با کارل پوپر نه به خاطر نقد و رد آراي آباي فکري آنها (که خود از خاکستر سوخته مارکسيسم و عدم تحقق پيش بيني هاي کمونيستي برخاسته و منتقد سرسلسلگان فکري خويش شده اند و اقتصاد سياسي و پيشتازي پرولتاريا را به نقد کشيده اند) بلکه به خاطر تبيين «دموکراسي ليبرال غربي» به مثابه مابه ازاي معاصر «جامعه باز» توسط پوپر است. آنها جامعه امروزين غربي را مصرف گرا و سرکوبگري مي دانند که تحکيم سرمايه داري در آن به ضرر فرد است. يگانه راه حل خود را نيز در «حذف» سرمايه داري به وسيله «کنش قهر آميز و انقلابي» مي بينند. ايجاد جامعه رستگار «پساانقلابي» هدف مبهم چپ هاي جديد - خاصه ديالکتيسين هاي مکتب فرانکفورت - است. اما پوپر در هيچ گاه و مکاني نسخه انقلاب را مناسب نمي داند. «انقلاب هاي خشونت آميز، انقلابي را مي کشد و آرمان هايشان را تباه مي سازد.» پوپر با اشاره به تجربه انقلاب فرانسه که به برآمدن ديکتاتوري روبسپير و ناپلئون انجاميد و انقلاب روسيه که استالين از آن6 زاده شد، انقلاب را (در هر شکل راست و چپش) قابله ديکتاتوري مي داند و ديکتاتوري هرگز به مدارا و تساهل تن درنمي دهد. اين چيزي است که پوپر تاب تحمل آن را ندارد و مدارا و تساهل را لازمه زندگي مي داند. کارل پوپر البته نقدهاي طعن آگين و زهرآلودي را متوجه چپ هاي جديد مي سازد و با نگاهي به جمله معروف مارکس، «مکتب فرانکفورت» را افيون روشنفکران مي داند. نيز از دشوارنويسي و هجمه الفاظ سنگين و ديرفهم انتقاد مي کند و دشوارگويي7 آنان را برخاسته از دانش اندک شان مي داند. کارل پوپر فقدان تواضع روشنفکري (آن گونه که خود از سقراط وام گرفته است) در چپ جديد و ادعاي بسيار دانستن توسط آنها را عجيب و غيرقابل باور مي يابد و ترمينولوژي به اصطلاح باشکوه مکتب فرانکفورت را به سخره مي گيرد. وي همچنين دشوارنويسي را آسان ترين کار دنيا توصيف مي کند که چپ هاي نو براي غلبه بر دانش و معرفت قليل خود از جامعه خويش به آن پناه مي برند. «برخي از مشهورترين رهبران جامعه شناسي آلمان8، پيش پاافتاده ترين بديهيات را در قالب الفاظ مطنطن و پرطمطراق ارائه مي کنند و اين شيوه را به شاگردان خود نيز منتقل مي کنند؛ شاگرداني که ناراضي هستند، اما خود به همين شيوه عمل مي کنند. اين احساس اصيل و عام نارضايتي، که در خصومت آنان در قبال جامعه يي که در آن زيست مي کنند متجلي است، بازتاب نارضايتي ناخودآگاه آنان از عقيم بودن فعاليت هاي خويش است... آنان نمي توانند مطالب را به زبان ساده و روشن و متواضعانه بگويند.»9 پوپر در پي بهزيستي در دنياي امروز و ارائه راه حل صادقانه و متواضعانه براي وضع موجود است، اما مخالفان او اين حق را براي او قائل نمي شوند، به نظر آنان (نئومارکسيست ها) اولين شرط صلاحيت براي نقد وضعيت موجود اجتماعي در تخلف از قوانين موجود و نقد انقلابي شرايط امروز است. پوپر با رد اين ادعا گوش سپردن به صحبت و سخن هر کسي را که ساده و واضح مسائل را مطرح مي کند براي ارتقاي وضعيت جامعه مفيد مي داند. پوپر البته مي پذيرد که وضع حاضر (دموکراسي ليبرال) داراي نقص هايي است اما در نظر او اين سيستم در قياس با نمونه هاي سياسي ديگر کمترين نواقص را در خود دارد. با دموکراسي تمرين تساهل امکان پذير مي شود و تساهل همان گرانيگاهي است که براي رسيدن به جامعه باز بدان نياز است. پوپر آهسته و پيوسته سير انسان معاصر را شناسايي مي کند و قدم به قدم پا پيش مي گذارد و در اين راه خود را از خطا نيز برحذر نمي داند اما جبهه مقابل او (مکتب فرانکفورت) با سلب اصالت از مسير، هدف - يا بهتر بگوييم سرابي دوردست - را نشانه مي گيرد و در پي وصول به آن است؛ وصول به ناکجاآبادي که امروز آرام بشر را به هيجان مي کشاند و انقلاب مي طلبد. پوپر با دريافت هوشمندانه از اين وضعيت، خواهان هجرت انقلاب از صحنه سياسي اجتماعي به عرصه علوم نظري و هجرت انديشمندان انقلابي از عرصه عمومي به عرصه آکادميک مي شود. به اين سبب که هزينه کنش انقلابي در صحنه سياسي و اجتماعي همواره بالا بوده و خواهد بود.

آري، پوپر فيلسوف زندگي است نه افسانه سرايي، کارنامه فکري او در فلسفه علم و فلسفه سياست نشان از ذهن حاذقي دارد که نقاط مساله آفرين را به خوبي درک کرده و بازتابانيده است. پوپر نه در سياست غايت گرا و نتيجه گرا مي شود (و دموکرات مي ماند)، نه در فلسفه نسبي گرا و جزم گرا (و مدرن مي ماند). وي زندگي و شنود انديشه را مي طلبد، نه مرگ و شهادت براي انديشه. پوپر هواخواه اصلاح است، نه طرفدار انقلاب.

برشماري نکته يي برخي از خدمات فکري پوپر به جهان معاصر، جفايي است که شايد موجب پوشش آراي سترگ و ازيادرفته وي در مقاله حاضر باشد اما اگر خواسته باشيم نگاه معرفتي و عملگرايانه پوپر در دو حوزه فلسفه و سياست را که در اين سطور به آنها اشاره رفته است خلاصه کنيم، بايد بگوييم پوپر سوال «چگونه نظريه خود را ثابت کنيم؟» در حوزه فلسفه علم را به سوال «چگونه نکات مطلوب و نامطلوب نتايج منطقي نظريه خود را تشخيص دهيم؟» تغيير داد و نيز سوال «چه کسي بايد حکومت کند؟» در حوزه فلسفه سياست را به سوال «چگونه بايد حکومت کرد؟» ترجيح داد؛ سوالاتي که راه را براي عبور از خود پوپر نيز هموار کرده است. اما آيا عبور از پوپر ممکن است؟ آري، ممکن است، کارل ريموند پوپر فيلسوف اصلاحات است.


منبع: حامد زارع - هفته نامه روزنامه اعتماد - 26 آذر 1386


پي نوشت ها؛-----------------------------

1- انقلاب يا اصلاح، گفت وگو با مارکوزه و پوپر، ترجمه هوشنگ وزيري، 1361، تهران، انتشارات خوارزمي، صفحه 60

2- اسطوره چارچوب، کارل پوپر، ترجمه علي پايا، 1374، تهران، انتشارات طرح نو، صفحه 91

3- همان، صفحه 92

4- جست وجوي همچنان باقي، زندگينامه خودنوشت پوپر، ترجمه سيامک عاقلي، 1380، انتشارات گفتار، صفحه 47

5- انقلاب يا اصلاح، گفت وگو با مارکوزه و پوپر، ترجمه هوشنگ وزيري، 1361، تهران، انتشارات خوارزمي، صفحه 65

6- همان، صفحه 47

7- «دين افيون توده هاست»، کارل مارکس

8- احتمالاً اشاره به «يورگن هابرماس» دارد.

9- اسطوره چارچوب، کارل پوپر، ترجمه علي پايا، 1379، تهران، انتشارات طرح نو، صفحه 104
 
Similar threads

Similar threads

بالا