اين شورِ جووني هم تموم ميشه و ميفهميم كه هر شب تاريكي كه تو زندگيمون اومد، گذشت.
اين حجم از علاقه اي كه توي سينه مون داره بي قراري ميكنه، يه روز آروم ميشه، ميفهميم كه اين همه دست و پا زدن و اين همه قصه سازي فقط عذاب دادن خودمون بود.
اين همه ترس از دست دادن هم تموم ميشه و ميفهميم داروين تو انتخاب طبيعي راست ميگفت؛ هر كسي مناسبمون باشه ميمونه و هر كسي نباشه هر چقدر هم خوب حذف ميشه.
همه چي ميگذره و تموم ميشه، بعد ميفهميم چيزي كه ما رو نگه داشته بود، همون يك جمله ي " يك درصد ممكنه بشه" بود. چون هم اونقدر اون يك بزرگ بود كه بهش درصد بدن و هم اون "بشه" اونقدر شيرين بود كه آدم براش ادامه بده.
چيزي كه ما رو وصل كرده بود به اين زندگي، نه عشق و علاقه بود، نه ترس بود ، نه پول بود.
اميد بود كه ما رو نگه داشته بود عزيزِدلم. اميد بود.
از پاییز شروع کرد؛ با دو میل نیم زنگ زده هی بافت، هی بافت، دستهای گرمی را که ...
رؤیا بود!
ما، سالهـــــ ـــاست، در انتظار اتفاقی که نیفتاد، یخ زدگانیم!!
برایم مهم نیست
کسی که از من گذشت
می خواهد با یک نفر ادامه دهد
یا با صد نفر
چیزی که او را مهم می کرد
علاقه و تعهدش به من بود
بدون اینها
همه را
به یک چشم می بینم.
به گمانم پاییز، عنصر ناهمگون فصل هاست...
تصویری ست از زنی که به اندازه زیباییش
غمگین است، که لبخند هم بزند
غم، چشم هایش را رها نمیکند
زنی که دم نمیزند... اعتراض نمیکند...
قهر کردن بلد نیست
با کسی سر جنگ ندارد
خیلی که دلش تنگ شود، بغض میکند
پاییز زنی ست آراسته و موقر
با صورتی استخوانی، با موهایی پریشان، لبخندی ملیح
زنی به ظاهر خوشبخت، به ظاهر راضی..
به ظاهر..... و.....
چقدر باید بگذرد تا در مرور خاطراتم
وقتی از کنار خاطراتت رد میشوم
بعضم نگیرد...نشکنم...
جای خالیت را حتی با گزینه ی مناسب هم نتوانسته ام پر کنم...
دیگر نمیدانم کجایی
راستی مگر نه اینکه همه چیز در زندگی عادت می شود؟؟!
مانده ام چرا رفتنت...
این قانون را نمی پذیرد
مانده ام چه فایده داشت آن همه دلشوره برای خوشبختیت...
وقتی...
حتی نتوانستند کاری کنند ... برای نمک گیر شدنت
شاید روزی بفهمد به خاطرش از چه ها گذشتم...
اما حال که نمیداند
تنها به دیگران میگوید:
"او یک دیوانه بود"
بارون که میاد آدم یادش میره چقــــدر زندگی کرده و یادش میاد هر روز چقدر با فکرش مُرده.... آدم که میگم یعنی من و همه اونایی که دیگه بارون هم زنده مون نمیکنه ...
ماها خیلی وقته نه خوبیم، نه کسیو داریم که بارون که میاد بهش بگیم خوب نیستیم...
چه میشه کرد؟ تقدیر چیز عجیبیه! یه دردهایی رو خود آدم می سازه؛ از مازوخیسم و روان پریشی و ... نیست؛ نه! درد خودمون شدیم که درد اونایی که دوسشون داریم نباشیم.
کی چه می فهمه چی میگیم جز پنجره هایی که جرأت باز کردنشونو نداشتیم و نداریم که مبادا هوای دلتنگیمون شهر رو خراب کنه و هوای نبودن یکی توی شهر خرابترمون...
دلتنگیم، تقصیر کسی هم نیست، کسی هم نمی فهمه چی میگیم، کسی هم براش مهم نیست؛ کسی هم نیست که ...
نیست...
چی بگم آخه؟!
چه فایده داره زندگی وقتی آب از آب دلتنگیهامون تکون نمیخوره؟
امروز یکی از شاگردام برام فال حافظ گرفت؛ خوندم و بستم و دادم دستش.
رفت و برگشت گفت «خانم! شما سخت عاشق یکی هستین و دارین از دلتنگیش می میرین؟تو فالتون نوشته بود!»
به خنده گفتم « آره! دارم می میرم!»
نمی فهمه هنوز که اونی که از مردن بدتره زندگی کردن با دلتنگیه...
به قول شفیعی کدکنی:
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مُردنی که زندگی اش نام دادهایم...
خاطره بازی نمیکنم که بیشتر از این هوات به سرم نزنه.
روزا سرمو به هزار و یک کار مسخره گرم می کنم و شب...
شبا عجیبه که باز به خوابم میای... بعد این همه سال!
من خواستم ازت دست بکشم؛ نشد...