کوفه هر گوشه ی خود رنگ خوارج دارد (بمناسبت 9 ذی الحجه سالروز شهادت حضرت مسلم بن عقیل )

magnet

عضو جدید


اینان که حرف بیعت با یار میزنند
آخر میان کوچه مرا دار میزنند

اینجا میا که مردم مهمان نوازشان
طفل تو را به لحظه دیدار میزنند

این کوفه مردمش ز مدینه شقی ترست
یعنی کسی که باشد عزادار میزنند

دیدم برای آمدنت روی اُشتران
چندین هزار نیزه فقط بار میزنند

اینجا برای کشتن طفل سه ساله ات
هر لحظه حرف سیلی و مسمار میزنند

فتوای: خون نسل علی شد حلال را
هر شب به روی مأذنه ها جار میزنند

آقا نیا که آخرش این شور چشم ها
تیری به صحن چشم علمدار میزنند

سر بسته گویمت که پریشان زینبم
حرف از اسیر کوچه و بازار میزنند

می ترسم از دمی که یتیمان تو حسین
پائین پای نیزه ی تو زار میزنند

این کوفه آخرش به تو نیرنگ میزند
حتی به رأس اصغر تو سنگ میزنند

مهدی نظری

*****************

کاش میشد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم

مرد این شهرم و به پیر زنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم

من نمیخواستم علت دلواپسی
حضرت زینب کبری شوم... انگار شدم

من در این خانه تو در خانه خولی
تازه با تو همسایه دیوار به دیوار شدم

کاش میشد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر پیرهنی برداری


علی اکبر لطیفیان

*******************

دل این شهر برای نفسم تنگ شده
جان من کوفه میا کوفه دلش سنگ شده

خوب گشتم همه جا را خبری نیست میا
همه شادند دوباره خبر جنگ شده

آب و جارو شده این شهر برای سر تو
کوچه هاشان همه پاکیزه و کم سنگ شده

همه جا صحبت از غارت اموال شماست
به خدا بیعتشان حقه و نیرنگ شده

به گمانم که نمی بینمت و می میرم
اشک من با شرر خنده هماهنگ شده

دو سه شب پیش به دروازه دو قلاب زدند
که نگاهش به تماشای شما تنگ شده

دم مغرب همه رفتند و مرا دور زدند
حرمت نائب بی یار تو کمرنگ شده

محمد سهرابی

**********************

به تنم عطر غریبانه ی سیب است هنوز
دل من منتظر روی حبیب است هنوز

ولی ای کاش نیایی که دلم میگیرد
قول مردانه ی این خطه عجیب است هنوز

کوفه هر گوشه ی خود رنگ خوارج دارد
خاک این شهر پراز مکر و فریب است هنوز

ناله ای گنگ میان دل نخلستان است
وعلی در همه ی شهر غریب است هنوز

از همان کودکیم نذر شما بودم من
قاصدک مثل فدیم است نجیب است هنوز

تا دم رفتنم از عشق نمی پرهیزم
به تنم عطر غریبانه ی سیب است هنوز...


محسن کاویانی

********************

كوفه بهر قتل من اصرار دارد يا حسين
كوفه بر بغض علي اقرار دارد يا حسين

كوچه هاي كوفه همرنگ مدينه گشته اند
دربهاي بسته چون ديوار دارد يا حسين

موقع افطار هم كوفه به من آبي نداد
سفره اي خشكيده در افطار دارد يا حسين

كاش من مهمان يك قوم مسيحي مي شدم
كوفه رسمي بدتر از كفار دارد يا حسين

در ميان كوچه مي گردم دعايت مي كنم
مسلم تو ديده اي خونبار دارد يا حسين

تا كه حج تو شكست از من لب و دندان شكست
كوچه گرد كوفه حالي زار دارد ياحسين

دست كوفه از علي كوتاه مانده حاليا
با علي اكبر تو كار دارد يا حسين

کاش با ام البنین می ماند در خانه رباب
شهر کوفه حرمله بسیار دارد یا حسین

او فقط تیر سه پردر ذبح صیدش می زند‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍
در شکارش شیوه ای قهار دارد یا حسین

نیزه های حمل سر را هم سفارش داده اند
راس پاکت قصه ای دشوار دارد یا حسین

کوفه آغاز مصیبتهای زینب می شود
گریه ها در کوچه و بازار دارد یا حسین

جواد حیدری

************************

شبگرد كوفه


آن روز كوفه حال و هوايي غريب داشت
وقتي نگاه ها همه بوي فريب داشت

تنها ترين مسافر شبگرد كوفه بود
آن زائري که همره خود عطر سيب داشت

وقت عبور از صف آهنگران شهر
بر روي لب ترنم أمن يجيب داشت

با ديدن سه شعبه و سر نيزه هايشان
ديگر خبر ز روضه‌ی شيب الخضيب داشت

مجنون و سر سپرده‌ی مولاي خويش بود
يعني تنش براي جراحت شكيب داشت

دارالإماره تشنه‌ی خون شهيد بود
آن روز كوفه حال و هوايي غريب داشت

پيوست عاقبت سر او با سر امام
در كاروان كرب و بلا هم نصيب داشت

یوسف رحیمی

*********************

چه کنم؟ نامه نوشتم که بیایی کوفه
کاش برگردی ازاین راه ونیایی کوفه

درشب عیدخضابی بکنم مستحب است
بسته بر صورت من به چه حنایی کوفه

بین یک کوچه باریک گرفتار شدم
کرده برپا چو مدینه چه عزایی کوفه

وای اگر آیه قرآن وسط راه افتد
وای آن هم وسط راه چه جایی کوفه

نگذارم که شود حج تو بی قربانی
بین بازار به پا کرده منایی کوفه

گر به جسم پدر تو نرسیده دستش
می کند با تن من عقده گشایی کوفه

موی آشفته من تحفه بازار شده
زده بر موی سرم دست گدایی کوفه

فکر زینب کن و تادیر نگشته برگرد
آسمانش بدهد بوی جدایی کوفه

صف کشیدند همه تیر سه شعبه بخرند
بر کماندار دهد قدر و بهایی کوفه

هرکه قب قب بزندجایزه اش بیشتراست
حرمله کرده به پا زمزمه هایی کوف

شرط بستند سر چشم علمدار حرم
صحبت ضرب عموداست به جایی کوفه

زیر چادر گره مقنعه را محکم کن
که ندارد به خدا شرم و حیایی کوفه


قاسم نعمتی

************************

خورشید کرده ره گم در کوچه های کوفه
پا جای پای ماه است در جای جای کوفه

از بس به نای مسلم آوای واحسیناست
بوی حسین آمد از کربلای کوفه

اشک یتیم ریزد آه غریب خیزد
بر هر دو این دل شب گرید فضای کوفه

ای در کنار کعبه گردیده کربلایی
مسلم دهد سلامت از نینوای کوفه

مهمان غریب و خسته ، درها تمام بسته
از آن جفای کوفی ، از این وفای کوفه

گفتم به کوفه آیی ، ای وای اگر بیایی
زینب اسیر گردد در کوچه های کوفه

آیینه وجودم گردید لاله باران
بارید بر سرمن سنگ جفای کوفه

شمشیر و سنگ چیدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و کوچه مهمانسرای کوفه

وقتی علی در این شهر از من غریب تر بود
ای کاش میشد از بن ویران بنای کوفه

ای شهریار عالم کوفه میا که ترسم
بر نی سرت بخواند قرآن برای کوفه

استاد حاج غلامرضا سازگار

*********************

گر سر ما به قدوم‌ تو دوان‌ خواهد شد
دوش‌ ما راحت‌ از این‌ بار گران‌ خواهد شد

به‌ بلندای‌ قدت‌ بر سر تو سلامی‌ دادم‌
زین‌ بلندی‌ ادب‌ مسلم‌ عیان‌ خواهد شد

از خدا خواسته‌ام‌ ذبح‌ منای‌ تو شوم
زده‌ام‌ فالی‌ و امروز همان‌ خواهد شد

قسمتم‌ نیست‌ که‌ نوشم‌ قدحی‌ آب‌ روان‌
عید قربان‌ من‌ اکنون‌ رمضان‌ خواهد شد

به‌ دو ابروی‌ تو سوگند که‌ در مکه‌ بمان‌
ورنه‌ هر قبله‌نما رقص‌ کنان‌ خواهد شد

بر سر دار الاماره‌ جگرم‌ می‌سوزد
که‌ جگر گوشه ی‌ زهرا به‌ سنان‌ خواهد شد

سنگ‌ بر روی‌ هلال‌ تو نماید حلال‌
سر تو بر سر دروازه‌ نشان‌ خواهد شد

چون‌ سر نی‌ سر گیسوی‌ تو بی‌ تاب‌ شود
"نفس‌ باد صبا مشک‌ فشان‌ خواهد شد"

زینب‌ خسته‌ هراسان‌ سکینه‌ بشود
"چشم‌ نرگس‌ به‌ شقایق‌ نگران‌ خواهد شد"

روزی‌ آید که‌ کشی‌ تیر برون‌ از دل‌ خویش
‌ قامت‌ زینب‌ از این‌ غصه‌ کمان‌ خواهد شد

 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چگونگی شهادت مسلم ابن عقیل به روایت علامه مجلسی

چگونگی شهادت مسلم ابن عقیل به روایت علامه مجلسی

روز عرفه (نهم ذی‌الحجه) سال 60 هجری «مسلم بن عقیل» فرستاده امام حسین (ع) به کوفه به شهادت رسید. گزارش چگونگی شهادت آن حضرت از زبان «سید بن طاوس» و «علامه مجلسی» نقل شده است.
در چنین روزی، یعنی در روز عرفه سال 60 هجری، پسر عموی با شهامت امام حسین (ع) و فرستاده آن حضرت به کوفه، به شهادت رسید. کیفیت شهادت آن جناب در منابع تاریخی تشیع به شرح زیر است:
علامه مجلسی (ره) در جلاء‌العیون نقل می‌کند:
هنگامی که حضرت «مسلم ابن عقیل» صدای پای اسبان را شنید، دانست که به طلب او آمده‌اند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت، از خانه بیرون آمد، چون نظرش به آن‌ها افتاد شمشیر خود را کشید و به آن‌ها حمله کرد و جمعی از آنان را بر خاک هلاکت افکند و به هر طرف که رو می‌آورد از پیش او می‌‌گریختند، تا آنکه چند نفر از آن‌ها را به عذاب الهی واصل گردانید، تا آنکه یکی از دشمنان ضربه‌ای بر صورت او زد و لب بالای مسلم خونین شد، اما آن شیر خدا به هر سو که رو می‌آورد؛ کسی در برابر او نمی‌ایستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بام‌ها برآمدند و سنگ و چوب بر او می‌زدند و آتش بر نی می‌زدند و بر سر ایشان می‌‌ریختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا امید شد، شمشیر کشید و بر آن کافران حمله کرد و جمعی را از پا درآورد. در این هنگام «ابن اشعث» دید که به آسانی دست بر او نمی‌توان یافت. گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می‌دهی! ما ترا امان می‌دهیم و به نزد ابن‌زیاد می‌بریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بی‌دین وفا نمی‌آید.
سید بن طاوس نیز این روایت را این‌گونه نقل می‌کند:
هر چند امان بر او عرض کردند قبول نکرده در مقاتله اعدا اهتمام می‌نمود تا آنکه جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت. آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند. پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار کردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود: این اول مکر و غدر است که با من نمودید. محمد‌بن‌اشعث گفت: امیدوارم که باکی بر تو نباشد. مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد برکشید و سیلاب اشک از دیده بارید و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًیْهِ راجِعُونَ».
عبدالله‌بن‌عباس سلمی گفت: ای مسلم چرا گریه می‌کنی؟ آن مقصد بزرگی که تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست. گفت: گریه من برای خود نیست بلکه گریه‌ام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین (ع) و اهل بیت او است که به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شده‌اند و روی به این جانب آورده‌اند. نمی‌دانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.
پس متوجه ابن‌اشعث گردید و فرمود: می‌دانم که بر امان شما اعتمادی نیست و من کشته خواهم شد، التماس دارم که از جانب من کسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین (ع) که آن جناب به مکر کوفیان و وعده‌های دروغ ایشان ترک دیار خود ننماید و بر احوال پسر عمّ غریب و مظلوم خود مطلع گردد، زیرا می‌دانم که آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب می‌گردد، و به او بگوید که پسر عمت مسلم می‌گوید که از این سفر برگرد، پدر و مادرم فدای تو باد که من در دست کوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل کوفه همان گروهند که پدر تو آرزوی مرگ می‌کرد که از نفاق ایشان رهایی یابد.

ابن‌اشعث تعهد کرد. پس مسلم را به در قصر ابن‌زیاد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابن‌زیاد گفت: تو را با امان چه کار بود؟! من ترا نفرستادم که او را امان بدهی! ابن اشعث ساکت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگی بر او غلبه کرده بود و اکثر اعیان کوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند. در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر کوزه‌ای از آب سرد که بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان کرده و فرمود جرعه آبی به من دهید. مسلم‌بن‌عمرو گفت: ای مسلم! می‌بینی آب این کوزه را چه سرد است، به خدا قسم که قطره‌ای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی. جناب مسلم فرمود: وای بر تو! کیستی تو؟ گفت من آنم که حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم، هنگامی که تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی (علیه اللعنه).

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! چقدر بدزبان و سنگین‌دل و جفاکار می‌باشی، هر آینه تو سزاوارتری از من به شرب حمیم و خلود در جحیم.
پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تکیه بر دیوار کرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی کرد غلام خود را فرمان داد که آب برای مسلم بیاورد و آن غلام کوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست که بیاشامد، دندان‌های ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ کانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گویا مقدر نشده است که من از آب بیاشامم.

در این حال رسول ابن زیاد آمد. مسلم را طلبید. آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد؛ سلام نکرد. یکی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد که بر امیر سلام کن! فرمود: وای بر تو ساکت شو! سوگند با خدای که او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد کشت؛ سلام کردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد کشت؛ بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابن‌زیاد گفت: خواه سلام بکنی و خواه نکنی من ترا خواهم کشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهی کشت؛ بگذار که یکی از حاضرین را وصی خود کنم که به وصیت‌های من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت کنی. پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد کرده، گفت: میان من و تو قرابت و خویشی است. من به تو حاجتی دارم! می‌خواهم وصیت مرا قبول کنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

اولاً؛ من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا کن، دیّم؛ آنکه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمایی، سیّم؛ آنکه به حضرت امام حسین (ع) بنویسی که به این جانب نیاید، چون که من نوشته‌ام که مردم کوفه با آن حضرت‌اند و گمان می‌کنم که به این سبب آن حضرت به طرف کوفه می‌آید. پس عمر سعد تمام وصیت‌های مسلم را برای ابن زیاد نقل کرد، عبیدالله کلامی گفت که حاصلش آن است که ای عمر تو خیانت کردی که راز او را نزد من افشا کردی اما جواب وصیت‌های او آن است که ما را با مال او کاری نیست هر چه گفته است چنان کن، و اما چون او را کشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم کرد.
و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم کرد چونک ه او را سزاوار دفن کردن نمی‌دانم؛ به جهت آنکه با من طاغی، در هلاک من ساعی بود.
اما حسین؛ اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم کرد پس ابن زیاد رو به مسلم کرد و به بعضی کلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب کرد. مسلم هم با کمال قوت قلب جواب او را می‌داد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولدالزنا، ناسزا به او و حضرت امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) و عقیل گفت، پس بکر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر کرد که مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حکم به قتل من نمی‌کردی.
و مراد آن جناب از این سخن آن بود که بیاگاهاند که عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند.

پس بکر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تکبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات می‌کرد و عرضه می‌داشت که بارالها! تو حکم کن میان ما و میان این گروهی که ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند. پس بکر بن حمران لعنة‌الله‌علیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر که مشرف بر کفشگران بود برد و سر مبارکش را از تن جدا کرد و آن سر نازنین به زمین افتاد. پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افکند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید که سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان می‌گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم که تا به‌حال چنین نترسیده بودم. آن شقی گفت چون می‌خواستی به خلافت عادت کار کنی، دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته:
چه شد خاموش شمع بزم ایمان / بیاوردند هانی را ز زندان
گرفتندش سر از پیکر به زودی / بجرم آنکه مهماندار بودی


پس ابن‌زیاد، هانی را برای کشتن طلبید و هر چند محمد بن اشعث و دیگران برای او شفاعت کردند؛ سودی نبخشید! پس فرمان داد هانی را به بازار برند و در مکانی که گوسفندان را به بیع و شرا در می‌آوردند، گردن زنند. پس هانی را کتف بسته از دارالاماره بیرون آوردند و او فریاد بر می‌داشت که «وامذ حجاه ولامذحَجَ لی الیَوم با مذحجاه و اَین مذحج.»

«غیاث‌الدین خواندمیر» در حبیب السیر نقل می‌کند:
«هانی بن عروه» از اشراف کوفه و اعیان شیعه به شمار می‌رفت و روایت شده که به صحبت پیغمبر (ص) تشرف جسته و در روزی که شهید شد، 89 سال داشت و در «مروج الذهب» مسعودی است که تشخص و اعیانیت هانی چندان بود که 4 هزار مرد زره‌پوش با او سوار می‌شد و 8 هزار پیاده فرمان‌پذیر داشت و چون احلاف یعنی هم عهدان و همسوگندان خود را از قبیله کنده و دیگر قبائل دعوت می‌کرد، 30 هزار مرد زره‌پوش او را اجابت می‌نمودند. این هنگام که او را به جانب بازار برای کشتن می‌بردند چندان که صیحه می‌زد و مشایخ قبایل را به نام یاد می‌کرد و «وامذحجاه» می‌گفت هیچکس او را پاسخ نداد! لاجرم قوت کرد و دست خود را از بند رهایی داد و گفت: آیا عمودی یا کاردی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جدال و مدافعه کنم؟ اعوان ابن زیاد که چنین دیدند به سوی او دویدند و او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بکش! گفت: من به عطای جان سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم کرد، پس یک تن غلام ابن زیاد که رشید ترکی نام داشت ضربتی بر او زد و در او اثر نکرد. هانی گفت: «اِلَی اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلی رَحْمَتِک و رِضْوانِکَ.» یعنی بازگشت همه به سوی خداست، خداوندا! مرا ببر به سوی رحمت و خوشنودی خود، پس ضربتی دیگر زد و او را به رحمت الهی واصل گردانید.

و چون مسلم و هانی کشته گشتند، به فرمان ابن زیاد، «عبدالاعلی کلبی» را که از شجاعان کوفه بود و در روز خروج مسلم به یاری مسلم خروج کرده بود و کثیر بن شهاب او را گرفته بود، و عمارة بن صلخت ازدی را که او نیز اراده یاری مسلم داشت و دستگیر شده بود، هر دو را آوردند و شهید کردند، و موافق روایت بعضی از مقاتل معتبره، ابن زیاد امر کرد که تن مسلم و هانی را به گرد کوچه و بازار بگردانیدند و در محله گوسفند فروشان بدار زدند. و «سبط بن الجوزی» گفته که بدن مسلم را در کناسه بدار کشیدند. و به روایت سابقه چون قبیله مذحج چنین دیدند جنبشی کردند و تن ایشان را از دار به زیر آوردند و برایشان نماز گزاردند و به خاک سپردند.
پس ابن‌زیاد سر مسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه به یزید نوشت و احوال مسلم و هانی را در آن درج کرد، چون نامه و سرها به یزید رسید؛ شاد شد و امر کرد تا سر مسلم و هانی را بر دروازه دمشق آویختند و جواب نامه عبیدالله را نوشت و افعال او را ستایش کرد و او را نوازش بسیار نمود و نوشت که شنیده‌ام حسین (ع) متوجه عراق گردیده است باید که راهها را ضبط نمائی و در ظفر یافتن با وسعی بلیغ به عمل آوری و به تهمت و گمان مردم را به قتل رسانی و آنچه هر روز سانح می‌شود برای من بنویسی والسلام.
و خروج مسلم در روز سه‌شنبه ماه ذی‌الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم که روز عرفه باشد؛ واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام‌ولد بود و «علیه» نام داشت و عقیل او را در شام ابتیاع نموده بود.

مؤلف گوید که: عدد اولاد مسلم را در جائی نیافتم، لکن آنچه بر آن ظفر یافتم پنج تن شمار آوردم، نخستین عبدالله بن مسلم که اول شهید از اولاد ابوطالب است، در واقعه طف بعد از علی اکبر و مادر او رقیه دختر امیرالمومنین (ع) است. دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در کربلا شهید گشت. و دو تن دیگر از فرزندان مسلم به روایت قدیم محمد و ابراهیم است که مادر ایشان از اولاد جعفر طیار می‌باشد، و کیفیت حبس و شهادت ایشان بعد از این به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم دخترکی 13 ساله به روایت اعثم کوفی و او با دختران امام حسین (ع) در سفر کربلا مصاحبت داشت و بدانکه مسلم بن عقیل را فضیلت و جلالت افزون است از آنکه در این مختصر ذکر شود کافی است در این مقام ملاحظه حدیثی که در آخر فصل پنجم از باب اول به شرح رفت و مطالعه کاغذی که حضرت امام حسین(ع) به کوفیان در جواب نامه‌های ایشان نوشت و قبر شریفش در جنب مسجد کوفه واقع و زیارتگاه حاضر و بادی و قاضی و دانی است. و سید بن طاوس از برای او دو زیارت نقل فرموده واحقر هر دو زیارت را در کتاب هدیه الزائرین نقل نمودم و قبر هانی رحمةالله مقابل قبر مسلم واقع است.

و عبدالله بن زبیر اسدی هانی و مسلم را مرثیه گفته در اشعاری که صدر آن این است:
فَاِنْ کُنْتَ لاتَدْرینَ مَا الْمَوْتُ فَانْطُری
اِلی هانِی فِی السُّوْقِ وِ ابْنِ عَقیلٍ
سقتک دَماً یَابْنَ عَمّ الْحُسَیْن
مَدامِعُ شیعَتِکَ السّافِحَه
وَ لابَرَحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ
تُحَیّکَ غادِیَهً رائِحَهً
لاِنّکَ لَمْ تَرومَن شَرْبَهَ
ثنایاکَ فیها غَدَتْ طائَحَه
رمُوکَ مِنَ الْقَصْرِ اذْ اَوْ ثَقُوکَ
فَهَل سَلِمَتْ فیکَ مِنْ جارِحَه
تَجُرّ بِاَسْواقِهِمْ فشی الْحِبالِ
اَلَسْتَ اَمرُهُمُ الْبارحًه
اَتَقضی وَلَمْ تَیْکِکَ الْباکیات
اَمالَکَ قِی الْمِصْر مِن نائحه
لَئن تقض نحْباً فَکَمْ فی رزوُد
عَلَیْکَ العَشیّه مِنْ صائحه

به نقل از خبرگزاری فارس
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
banner-sh_moslem02.jpg

سخنان عبيداللّه‏ برای دستگيری مسلم

با آنکه مسلم تنها شده بود، ولی باز عبيداللّه‏ از ترس او و يارانش از قصر بيرون نمی ‏آمد. لذا به افراد خويش دستور داد همه جای مسجد را بگردند تا مبادا مسلم در آنجا مخفی شده باشد. آنان نيز همه مسجد را زير و رو کردند و مطمئن شدند که مسلم و يارانش آنجا نيستند. سپس عبيداللّه‏ وارد مسجد شد، بزرگان کوفه را احضار کرد و گفت: «هر کس که مسلم در خانه او پيدا شود و او خبر ندهد، جان و مالش بر ديگران حلال است و هر کس او را نزد ما بياورد، به اندازه ديه ‏اش پول خواهد گرفت». تهديد و تطميع عبيداللّه‏ کارساز شد و بلال، فرزند طوعه، به دليل ترس و به طمع رسيدن به جايزه، صبح زود وارد قصر شده، مخفی‏گاه مسلم را لو داد. عبيداللّه‏ با شنيدن اين خبر، به محمد بن اشعث دستور داد به همراه هفتاد نفر مسلم را دستگير کنند.

امان دادن به مسلم و دستگيری او

مسلم در درگيری با سربازان عبيداللّه‏، حدود 45 نفر از آنان را از پای درآورد تا آنکه ضربه شمشيری صورتش را دريد. با اينکه مسلم زخمی بود، باز هم کسی يارای مقابله با او را نداشت. آنان بر پشت بام‏ها رفته و سنگ و چوب بر سر مسلم ريختند و دسته‏ های نی را آتش زده بر روی او انداختند. ولی مسلم دست از جدال برنمی ‏داشت و بر آنها يورش می ‏برد. وقتی ابن اشعث به آسانی نمی ‏تواند مسلم را دستگير کند، دست به نيرنگ زد و گفت: ای مسلم! چرا خود را به کشتن می ‏دهی؟ ما به تو امان می ‏دهيم و ابن ‏زياد تو را نخواهد کشت. مسلم جواب داد: چه اعتمادی به امان شما عهدشکنان است؟ ابن اشعث بار ديگر امان دادنش را تکرار کرد و اين بار مسلم به دليل زخم‏هايی که برداشته و ضعفی که در اثر آنها بر او چيره شده بود، تن به امان داد. مرکبی آورده مسلم را دست بسته بر آن سوار کردند و نزد عبيداللّه‏ بردند.

شهادت حضرت مسلم

کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمری‏» سپردند، کسی که در درگيريها از ناحيه سر و شانه با شمشير مسلم‏ بن عقيل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره‏» ببرد و گردنش را بزند و پيکرش را بر زمين اندازد.

مسلم را به بالای دارالاماره می ‏بردند، در حالی که نام خدا بر زبانش بود، تکبير می ‏گفت، خدا را تسبيح می ‏کرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهی درود می ‏فرستاد و می ‏گفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبکاران نيرنگ‏ باز که دست از ياری ما کشيدند، حکم کن!
جمعيتی فراوان، بيرون کاخ، در انتظار فرجام اين برنامه بودند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت‏ شمشير، سر از بدنش جدا کردند، و... پيکر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سروصدای زيادی به پا کردند.

 

Vahidrezaii

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
پس از قرنها

هنوز صدای لعنت مردم کوفه

از جای جای جهان شنیده میشود.

خدا لعنت کند عهد شکنان کوفه را
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
الا لعنت الله علی القوم الظالمین

الا لعنت الله علی القوم الظالمین



165978.jpg

وصیت نامه


هنگامی که مسلم را به قصر ابن زیاد آوردند، وی بدون این که سلامی دهد، وارد شد. یکی ازنگهبانان کاخ به او گفت: بر امیر سلام کن. مسلم پاسخ داد: ساکتْ! به خدا او امیر نیست. ابن زیاد رو به سوی مسلم کرد و گفت: بر تو پاسخ سلام مباد. سلام کنی یا نکنی، به قتل خواهی رسید. مسلم گفت: هرچه می خواهی درباره من انجام ده، ای دشمن خدا. ابن زیاد در آن لحظه، از مسلم خواست تا وصیت نامه خود را نوشته و جهت اجرا به عمر بن سعد بدهد. آن بزرگ مرد هم چنین نوشت:
1ـ شمشیر و زره و لباس نبرد او را بفروشد و با آن، هفتصد درهم بدهی اش را پرداخت کند؛

2ـ پس از شهادت، جسدش را تحویل گرفته و به خاک سپارد؛
3ـ امام حسین را از شهادت وی مطلع ساخته و از او درخواست کند که به کوفه سفر نکند.

شهادت مسلم

ابن زیاد مسلم را به «بَکر بن حِمران» سپرده و از او خواست تا او را بر بالای کاخ دارالاماره ببرد و سر از بدنش جدا سازد. در این هنگام، مسلم شروع به تکبیر و درود فرستادن بر محمد صلی الله علیه و آله و خاندان او کرد. چون بر بالای بام قصر رسید، رو به آسمان کرده و در حالی که با خدایش راز و نیاز می نمود، از او خواست تا میان خاندان اهل بیت و مردم دروغ گو، فریب کار و ترسو قضاوت فرماید. آن گاه اجازه خواست تا نماز بخواند، ولی این مأمور پلید نپذیرفت. بدین گونه نماینده و فرستاده حسین علیه السلام در روز هجدهم ذی الحجه سال 59 ق، هم چون سربازی مسلمان و دلیر، در راه آیین سرخ امام زمانش، جان به جان آفرین تسلیم کرد و شاداب به کاروان شهدای عزیز پیوست.


پس از شهادت

قاتل مسلم بعد از این که او را به شهادت رساند، پایین آمد و پیش ابن زیاد رفت. ابن زیاد پرسید: وقتی که مسلم را از پله های قصر به بالا می بردید، چه عکس العملی داشت و چه می گفت؟ گفت: مرتب خدا را تسبیح می گفت و از او مغفرت و بخشش می طلبید... .

هنگامی که پیکر پاک آن شهید را از فراز دارالاماره به پایین و به میان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن پاک و مطهر، طناب بسته و سر طناب را بکشند و در کوچه های کوفه بگردانند و چنان کردند و سپس بدن بی سر را برده و به دار کشیدند.


امام در سوگ مسلم

خبر شهادت مسلم، به وسیله یکی از اهالی کوفه به نام «بَکر بن مَعنقه» در شَراف یا ثَعلبیّه به امام حسین علیه السلام رسید. امام از شنیدن آن بسیار اندوهگین شد و گریست و سپس فرمود: «اِنّا للّه و انّا اِلَیه رَاجِعُون؛ رحمت خدا بر او باد» و این سخن را چند بار تکرار کرد. هم چنین فرمود: «از این پس زندگی بی معنا است و خیری ندارد». بستگان مسلم نیز به شدت برآشفتند و گفتند: انتقام مسلم را خواهیم گرفت. در شعبان سال 65 ق، به دستور مختار ثقفی، آستانه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام بنا گردید. بر روی قبر آن حضرت سنگی از مرمر نهاده و گنبدی ساخته شد. این ساختمان، در شرق مسجد جامع کوفه واقع شده است.


زیارت نامه

در قسمتی از زیارت نامه مسلم بن عقیل می خوانیم: «سلام بر تو ای جان نثار! ای شهید فقیه و مظلوم، ای کسی که حقش غصب گردید و حرمتش شکسته شد. سلام بر تو که جانت را فدای پسر عمویت کردی و برای حفظ او خون دادی.
سلام بر تو ای اولین شهید و ای پیشوای سعادت مندان، سلام بر تو که میان دشمنان، تنها و بی کس بودی و یار و یاوری نداشتی».
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
مسلم.jpg


تاريخ الطبرى - به نقل از مجالد بن سعيد - :

مسلم چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد. ديگر كسى با او نبود؛ توجّه كرد، ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه‏ اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند.
همان گونه سرگردان در كوچه‏ هاى كوفه مى ‏گشت و نمى‏ دانست كجا مى ‏رود تا به خانه ‏هاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد. رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّه ‏دار شده بود. او را آزاد كرده بود، آن گاه اُسَيدِ حضرمى با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى ‏كشيد.
پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن جواب داد.
مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من قدرى آب بده.
زن رفت و برايش آب آورد. مسلم همان جا نشست. زن ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟
مسلم گفت: چرا.
زن گفت: پس نزد خانواده‏ات باز گرد.
مسلم سكوت كرد.
زن دو مرتبه حرف‏هايش را تكرار كرد.
باز مسلم سكوت كرد.
آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللَّه! اى بنده خدا ! خدا سلامتت بدارد! نزد خانواده ‏ات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من اين كار را روا نمى ‏دارم.
مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا! من در اين شهر خانه و خانواده‏ اى ندارم. آيا مى‏ خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم.
زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟
گفت: من مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.
زن گفت: تو مسلم هستى؟
گفت: آرى.
زن گفت: داخل خانه شو.
و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد؛ ولى او شام نخورد.
زمانى نگذشت كه پسر آن زن باز گشت. پسر ديد كه مادرش به آن اتاق، زياد رفت و آمد مى ‏كند. پس گفت: رفت و آمدِ بسيارت به آن اتاق در اين شب مرا به شك انداخته است. در آن جا كارى دارى؟
زن گفت: از اين بگذر.
پسر گفت: به خدا سوگند بايد مرا در جريان بگذارى.
زن گفت: به كارت برس و از من چيزى مپرس.
پسر اصرار كرد.
زن گفت: فرزندم! در آنچه مى‏ گويم، با هيچ كس از مردم سخن مگو، و از او پيمان گرفت و پسر سوگند ياد كرد.
زن جريان را به وى گفت.
پسر دراز كشيد و سكوت كرد.
برخى گمان كرده ‏اند كه مردم آن پسر را از خود رانده بودند و برخى گفته ‏اند كه با دوستان نزديكش مى ‏گسارى مى ‏كرد.

تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۱
الإرشاد: ج ۲ ص ۵۴


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
746541_501.jpg

مسلمت در کوفه بس دارد حکایات عجیب
یا حبیبی یا حسین

اول شب شد عزیز و آخر شب شد غریب
یا حبیبی یا حسین


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شرمنده‌ی شما شدم آقا مرا ببخش
در کوچه مانده‌ام تک و تنها مرا ببخش

آن نامه کاشکی که به دستت نمی‌رسید
گفتم بیا، به خاطر زهرا مرا ببخش

آقا گمان کنم که به همراه کاروان
می‌آوری سه‌ساله‌ی خود را مرا ببخش

با ساقی‌ات بگو که فقط فکر آب باش
از قول من بگو تو به سقا مرا ببخش

فردا ز بام دارالاماره صدا زنم
یا اینکه سمت کوفه میا یا مرا ببخش

باعث منم که خواهرت آواره شد حسین
شرمنده‌ام ز زینب کبری مرا ببخش

دیدم درون جمعیت انگار حرمله
تیر سه‌شعبه کرد مهیا مرا ببخش

اینجا همه ز نام علی کینه داشتند
سربسته، وای از دل لیلا مرا ببخش

جان می‌دهی غریب، تو بر خاک و کوفیان
با خنده می‌کنند تماشا مرا ببخش

جایی که می‌شود تن تو پایمال اسب
آقای من کرم کن و آنجا مرا ببخش

ای وای اگر اسیر شود خواهرت حسین
کوفه شود مصیبت عظما مرا ببخش

وقتی به کوفه رد شدی از پیش پیکرم
مولا ز روی نیزه‌ی اعدا مرا ببخش

مسلم-بن-عقيل9.jpg



 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
متن نامه‌ی امام حسین صلوات الله علیه به کوفیان که توسط حضرت مسلم بن عقیل علیه‌السلام به سوی آن نامردمان فرستادند.

«بسم الله الرحمن الرحيم،
از حسین بن علی به بزرگان مؤمنان و مسلمانان؛
اما بعد، هانی و سعید آخرین فرستادگان شما، نامه‌هایتان را آوردند و من از مطالب آن آگاهی یافتم؛ سخن اغلب شما این بود که "ما امام نداریم، پس به سوی ما بیا؛ امید است خدای تعالی با رهبری تو، ما را بر حق و هدایت گرد آورد."
اکنون برادر، پسر عمو و فرد مورد اطمینان از خاندانم، مسلم بن عقیل را نزد شما می‌فرستم؛ (و از او خواسته‌ام تا احوال و امور و افکار شما را برایم بنویسد.) اگر نوشت که بزرگان و اندیشمندان و خردمندان شما بر آنچه فرستادگانتان آورده‌اند و در نامه‌هایتان خوانده‌ام، هم‌عهد هستند، به زودی نزد شما خواهم آمد؛ به جانم سوگند! امام و رهبر نیست مگر آن‌ کس که به قرآن عمل کند و عدل را به پا دارد و دین حق را پیاده نماید و برای خدا، خود را محدود و وقف این راه سازد؛ والسلام.»

مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۹۰
بحار الانوار، ج ‏۴۴، ص ۳۳۴
 
  • Like
واکنش ها: s_aa
Similar threads

Similar threads

بالا