کمی هم شاعرانه

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میدان

در میدان

آنچه به ديد مي‌آيد و
آنچه به ديده مي‌گذرد.


آن‌جا که سپاهيان
مشق ِ قتال مي‌کنند

گستره‌ی چمني مي‌تواند باشد،

و کودکان
رنگين‌کماني
رقصنده و
پُرفرياد.





اما آن

که در برابر ِ فرمان ِ واپسين
لبخند مي‌گشايد،

تنها

مي‌تواند
لبخندی باشد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبانه

شبانه

در نيست
راه نيست
شب نيست
ماه نيست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بيرون ِ زمان
ايستاده‌ايم

با دشنه‌ی تلخي
در گُرده‌های ِمان.


هيچ‌کس
با هيچ‌کس
سخن نمي‌گويد
که خاموشي
به هزار زبان
در سخن است.
در مرده‌گان ِ خويش
نظر مي‌بنديم
با طرح ِ خنده‌يي،

و نوبت ِ خود را انتظار مي‌کشيم
بي‌هيچ
خنده‌يي!
 

hamid_gofteman

عضو جدید
جا برای شاعرانه های تو هست هنوز؟

جا برای شاعرانه های تو هست هنوز؟

این همه جا!

- «کجا»؟
-- «جا»موندم!
- «جا»ی اضافی نداریم!
-- این همه «جا»!
ـ مثلا «کجا»؟
-- همین «جا»
- «بی جا» کردی!
-- یه کم «جا» به «جا» شو!
- «جان»؟
-- «جا»کفشی باید این «جا»ها باشه!
- تو دیگه چه «جانوری» هستی؟
-- «جا سیگاری» رو لطف می کنی؟
- «جا به جا» می کشمت ها!
-- خب از «کجا» می دونستم «جامدادیه»!
- برگرد «جا»ی اولی که بودی!
-- «همه جا» همینه
- «جالبه»!

حمید شفیعی
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
محبت است و زيبائي‌ست

محبت است و زيبائي‌ست

جنگل ِ آينه‌ها به هم درشکست
و رسولاني خسته بر گستره‌ي ِ تاريک فرود آمدند
که فرياد ِ درد ِ ايشان
به هنگامي که شکنجه بر قالب ِشان پوست مي‌دريد
چنين بود:
«ــ کتاب ِرسالت ِ ما محبت است و زيبائي‌ست


تا بلبل‌هاي ِ بوسه
بر شاخ ِ ارغوان بسرايند.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
زني شب تا سحر گرييد خاموش.
زني شب تا سحر ناليد، تا من
سحرگاهي بر آرم دست و گردم
چراغي خُرد و آويزم به برزن.



زني شب تا سحر ناليد و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله‌ي ِ خامُش نيفروخت:
حريق ِ قلعه‌ي ِ خاموش ِ مردم
شب‌ام دامن گرفت و صبح‌دم سوخت.



حريق ِ قلعه‌ي ِ خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهليز و درگاه
حريق ِ قلعه‌ي ِ خاموش ــ آري ــ
نه شب گرييدن ِ زن تا سحرگاه
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت ...[امام زمان] هم روشنتر است
و از برادر سیدجواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ،
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند؟
چرا کاری نمیکنند؟

چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند؟
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب ديده ام ....
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
...scream... مینیمال چیست | شما هم بنویسید ادبیات 3
M حافظ هم شیعه است ادبیات 1

Similar threads

بالا