کــــآفه

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به کافه که می آیم
سیگاری روشن می کنم
چند پُک که میزنم،
دلپسندانه دیوانه وار خنده ام میگیرد
من هم لب با سیگارم، بی صدا درد و دل میکنم
ولی سیگار زودی به خواب میرود ُ
من کمی بلند بلند خنده ام میگیرد...!

سیــگار ِ بعــدی ...
 

z_elect

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
مرد

اگر

بودم

نبودنت را غروب های زمستان

در
[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] قهوه خانه[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] ی دوری

سیگار می کشیدم .

نبودنت

دود می شد

و می نشست روی بخار شیشه های
[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]قهوه خانه[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif] .

بعد

تکیه می دادم

به صندلی

چشمهایم را می بستم

و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم

تا بیشتر از یادم بروی



نامرد اگر بودم

نبودنت را

تا حالا باید

فراموش کرده باشم



مرد نیستم اما

نامرد هم نیستم


زنم


ونبودنت

پیرهنم شده است
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کافه ها

عَزا گرفته اند

هیچ یک از قهوه ها ،

از عسلِ چشمانِ تو

جانِ سالم

به دَر نمی بُردَند .

--------------------
محمدرضا صالحی
 

nahid_

عضو جدید
در ازدحام خاطره ها
با تو قراري دارم
پيراهن سبزم را مي پوشم
و گل هاي سرخ در دستم
آيينه به من مي خندد
من نيز
و دستي تكان ميدهم
..................................
سر كافه شلوغ است
با چهرهاي سرخي كه
شهوت از چشم هايشان
جاريست
و با خنده هايي
از شوق دوست داشتن
و حتي با سكوتي مرگبار كه
از ميز شماره 11
به گوش ميرسد
.................................
و من چشم دوخته به در
تا خنده هايم را تقديم حضورت كنم
و كافه تنهاست با من
با گل هاي سرخي كه پلاسيده
با پيراهن سبزي كه دوست داشتي...
................................
كافه مرا دارد
و من سكوت مرگبار ميز شماره 11 را...
و هر دو به خواب ميرويم
او با ارامش داشتن من
و من با چشم هاي باز از نيامدنت
................................
و از پس خواب هنوز منگ مانده ام
بد عادتم كرده اي نارفيق
به كافه ي هميشگي بيا
تنها با بوسه هايت هوشيار مي شوم...
بهناز لشكري زاده
 

nahid_

عضو جدید
دلم شكست از اشتباه هاي تو
و رسم جوانمردي
آن روز برفي
از آرواره هايت سقوط ميكرد
آهاي مرد!
به خودت بيا
گذشته ام
كف پياده رو ها ريخت
و عابران هرز
تمام تكه هاي خاطراتم را
دزديدند
و قلب كافه هاي مشكوك را
با تكه هاي وجودم دود كردند
آهاي مرد!
اين سيگار تو نيست
كه بر انجماد و سكون پر هياهوي من
آتش گداخته؟؟

كف اتوبوس را
نگاه كردم
و به انقضاي مشبك سيگار تو
ايمان آوردم
و برتمام كافه هاي شلوغ هرزه
فريادكشيدم:
" اين رسمش نبود اقايان محترم
بايد به قانون طبيعت احترام گذاشت"
دلم شكست
از تمام دود هايي كه پس دادند
و به من خنديدند
و براي سلامتي تو
تكه هاي خاطرات مرا درون مشروبشان ريختند
و فكر كردند عشق، كرور پلشت
و منقطع حيوانيست
كه لاشه حجيمش را
آفتاب به عشق بازي
مفسد كرده است
و نميدانستند كه عشق
همان تكه هاي كوچك و غريبيست
كه ذره هاي فاسد سيگار تو
به خاكستر مي كشاند

و هنگامي كه مستي شان
خدا را به تمسخر كشاند
من دلم شكست
و به خود گفتم
ستاره هاي شلوغ
به كيهان سرنوشت من
پرواز كنيد
و قطره هاي تكيده ي چشم هاي زيباي مرا
به كهكشان ها بفروشيد
و كافه هاي هرزه ي شهرم را
با سيگارها و مشروب هاي گيلاسي اش
بسوزانيد
من دارم هرزگي شهرم را
آهسته آهسته
مي ميرم.................
فاطمه مستوفي
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه قدر چای که ننوشیدم،
در
کافه هایی که با تو نرفتم...
و چه نیمکتها که مرا کنار تو،
ندیده...
فراموش کردند …
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلت گرفته باشد ... که هی نفهمی ... که هی تو را نفهمند


که انقلاب را قدم برنی


کافه به کافه زیرسیگاری بگیری


تفکرت را خالی کنی



دلم گرفته است ...نه اینکه کسی کاری کرده باشد نه ...


من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد


دلم گرفته است که آنچه هستم را دوست دارم و آنچه هستند را میپذیرم


و آنچه هستم را نمی فهمند و دنیا هم به رویش نمی آورد این تناقض را


پرم از رفت و آمد انسان هایی که گمشده ای دارند و آدم به آدم نشانی اش را میگیرند


میدان انقلاب ، سرزمین عجایبم شده . هند فری را به خورد ِ گوشم می دهم


و قدم میزنم ... هی میروم ...به چهار راه میخورم ... باز میروم


چقدر فرق دارم ..با دستهایی که عاشقانه میگیرند ...


با سیگار هایی که مشترک میکشند


با حرف هایی که از سر وجود ِ دیگری / در هم میپرند


تنهایی ام را بغل کرده ام .. در گودو نشسته ام و دارم خیابان ها را مرور میکنم


چقدر سخت است باور اینکه هیچ کس نبوده ای


در حالیکه بیلبورد ها پر از عکس توست


سخت است خودت باشی وقتی تمام شهر به خنده ی زورکی تو هم راضی اند


سخت است فرانسه خوردن در کافه های تکنفره


انزوا ، فهمیدنی نیست ... لمس کردنیست


دچارش که باشی پوستت را آنقدر کلفت میکند که


دست کودک دو ساله ات را از شدت لطافت تشخیص ندهی


.

.


.


سخت است از سر ِ کار بیاید و با تمام خستگی تنگ به آغوشت بکشد


و تو در آغوش او حتی با خودت غریبگی کنی


بفهمی آدم ها گناه نکرده اند که با تو احساس رفاقت میکنند


مشکل از درون توست که گاهی حوصله ی خود بودن نداری


بر میگردی....


دوباره از فردوسی به انقلاب ...


دوباره همان آدم ها را میبینی که تنها صورتشان عوض شده


اما همانقدر خسته اند و تکراری


در خودت شعر میخوانی که جرات بلند سکوت کردن را نداری


در خودت کنار می آیی که جرات بر هم زدن نظم عمومی ِ این رخوت را نداری


در خودت میجنگی که باور کنی دنیا میگذرد


اما در درونت روی حرفت / مثل سنگ ایستاده ای


سخت است باور کنی این نیز میگذرد


و از دورن تشویش بگیری این همه گذشت و باز درگیر ِ گذشتنی


سخت است باور کنی آدم ها به سادگی با هم دوست میشوند ...


و به سادگی روی هم دست بلند میکنند


گوشی ات را خاموش میکنی ..


میدانی تمام جواب سلام ها را با آن روی شادت خواهی داد که


به درونت اصالت ندارد


دلت از ... نمیدانم از چه ... ولی گرفته است


راه میروی ... راه می آیی


دوباره با تمام درد هایت /راه می آیی


. هیچ کس خودش را آنقدر باور نکرده / که بداند تو هم نیاز به باور ِ خویشتن داری


اگر میخواهی حواست بیشتر از این از خودت / پرت نشود


کرایه ات را آماده در دستت نگه دار ...


راننده تاکسی ها آنقدر حمیرا گوش داده اند که حوصله ی نشنیدن هایت را ندارند
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو یک چای برایم بریز وُ من
دنیایی را به پایَت

افشین صالحی


پ.ن.خوشگل بود شعرش!... نشد بگذرم ازش!:D
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق را در کافهـــــ باید جست
زیر نوری به رنگ کهربا

و سرنوشت را در فنجانی
از
قهوهــــــ ترک
باید مصور دید
این روزها عشق را تلخ
میل میکنند

و زندگی را شیرین می بازند
و سیگار را آرمان گرا
پک می زنند

و هر کس
فیلسوف زمان خویش
گشته است
روی صندلی های چوبی

کافهــــــ ای دود گرفته
به چشمان هم خیره می شوند
و عشق
این بی فلسفه ترین
کلمه ی هستی را
تفسیر می کنند

حالم خوش نیست
این روزها
عشق ها تنها
بوی تلخی اسپرسو می دهند!
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان قدم هايم را که بگويم
کفش هاي تصادفي
دهانشان باز ميماند
و چراغ هاي چشمک زن
مسير کافهـ هاي شلوغ را
سبز و..زرد و قرمز ميشوند
در بيداد صدا و صدا
بخار قهوه ي تنهايي هياهوي عبور را مي بلعد
و من همچنان چشم دوخته ام به قلم
روي کاغذ هميشههيچ
و تو...
افسوس

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافه تریا، مثل همیشه،
لقمه هاي جوان برداشته است.
بوی عشق مصنوعی
راه نفسم را می گیرد.
از میان باغ وحش ِبی قفس می گذرم
آن گوشه یک صندلی انتظارم را می کشد.
بی هدف روبه رویش می نشینم.
گارسون با بی میلی می پرسد:
چی میل دارید؟
با یقین می گویم:

یک فنجان امید داغ...!!!!!



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافه چی............... بیاور سر میزم..
با همان سیگار همیشگی..می خواهم "خاطره"
دود کنم و "درد" بکشم..
کافه چی هر چه سرم آمد سر میزم نیا...
تنها اگر "خاکستر" شدم مرا از روی زمین پاک کن

و وجودم را توی پاکت سیگاری بریز و
بگذار روی میزت تا هر رهگذری رد شد
مرا ببیند..فقط روی پاکت بنویس..
"عاشق بود.."
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خـــــــدا رو چه دیدی؟
شاید یکـــــ روز در کافهــــ ای دنج و خلوتـــــــ
این کلمهـــ ها و نوشته ها صوتـــــــــــ شدند
برایِ گوش هایِ تـــــــ♥ـــــــــو
که رویِ صندلیِ رو به رویِ مـــــ♥ــــــن نشسته ای...
و برای یک بار هم که شده
چایـــــــــِ تو ســـــــــــرد شد
بس که خــــــــــیرهــــــــــ ماندی به مـــــن!
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من شیفته میزهای کوچک کافهـــــــ ای هستم
که بهانه نزدیکـــــ تر نشستن مان می شود
و مــن
رو به روی تـــو
می توانم تمام شعــرهای نگفتهــ دنیا را یکــ جا بگویم...
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز

در این روزهاے پر رفت و بی آمد
ندیدی عزیزی را کـﮧ تمام ِ تلاشش در رفتـטּ بود و نماندטּ ؟
این آخرے ها خبر دیدنش را در کافـﮧ اے بـﮧ مـטּ دادند ؛
اگر رفتـﮧ کـﮧ هیچ
اگر باز هم آمد تو قهوه ای تلخ تر از تمامی تلخ ها بـﮧ حساب مـטּ برایش بریز ,
اگر از تلخی اش گلـﮧ و شکایتی کرد بگو :
فلانی گفت :
این تلخی در برابر رفتنت هیچ است .
بگو : کـﮧ فلانی در بـﮧ در این کافه بـﮧ آטּ کافه در پی تو بود بی انصاف !
آهای کافـﮧ چی حواست با مـטּ است ؟
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز

هــــــی کـ ـآفـ ـه چـ ـی...!
دَستـ ـور بـ ـده سیـ ـگـ ـآر بیـ ـآورنــد...
مَــشروبـــ و پــ ـآســور هـ ـَم...
وَ مَـ ـردآن هَــ ـرزه رآ دور میـ ـز مَن جَــمع کـــُن...
بـــگو بنَــــوآزَند...
شــ ـآیَد غیرَتــــــی شُـ ـد و بَـــــرگَـ ـشتــ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ذهن خالی
یک فنجان قهوه پر
یک صندلی لهستانی نو که جیر جیر نمی کند
یک سیگار سالم روشن نشده
یه کافه روشن روشن
وذهنی خالی از تو …
 

AinOs

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قهوه سراهای دنیا

دانشکده هایی هستند که دلدادگان از آن فارغ التحصیل می شوند

و آنگاه که این دانشکده ها تعطیل شوند

فرهنگ عشق پایان می یابد...

نزار قباني
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید عجیب باشد!
دیدن مردی که
هر روز می آید کافه....
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد...
یکی را می نوشد و می رود...

ولی من مردی را سُراغ دارم
هر روز می آید کافه...
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد...
هیچ کدام را نمی نوشد و می گوید:
بدون او که خوردن ندارد...

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من به رویا هایم قول داده ام
که یک زمان
که یک روز
تو را به
کافه دعوت خواهم کرد
و از قهوه ی چشمانت خواهم نوشید...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ميترسم از روزي كه كافه ها نيز برايم ورود ممنوع نشان دهند...

حق دارند...كافه جاي كساني مثل من نيست...

كافه جاي همان دو نفره هاست...

براي اعصاب خودم هم بهتر است...

به جايش مينشينم در اتاق...

صداي موزيك فلامنكو را تا آخر ميبرم...

سيگار ميكشم...

گريه ميكنم...

مست ميشوم...

و خون بالا مي آورم...

البته ديگران هيچوقت نمي فهمند...

و هميشه من را

دخترک شاد قبلي ميبينند..
 

eelhamm

عضو جدید

هی کافه چی!!!

میزهایت را تک نفره کن, نمیینی؟

همه تنهاییم...
 

st-eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
1474418_572053832892727_1079936531_n.jpg
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=186007&d=1387561425
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافه چی پرسید

قهوه یا چای؟؟؟

گفتم: چایِ تلخِ بدون تفاله

تفاله ی چای، خواستن هایش را به یادم می آورد

سرگردانی هوس ها

بی وزنی خواسته ها

و بلاتکلیفی دل و عقلش را

سالهاست

لبه ی استکان آرزوهایم صافی گذاشته ام


راستی...

چایت را بنوش، سرد می شود...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافه چــــــــی:



یـــــــــــــــــك فــــــنـــــــجان بـــــــــــــــــــاران ؛
با طـــــــــعـــــــم خـــــــــــــاطـــــــــ ــره . .
لــــطفا. . . .
 

eelhamm

عضو جدید
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم

که بهانه نزدیک تر نشستن مان می‌شود…

و من …

روبه روی تو …

می‌توانم تمام شعر‌های نگفته دنیا را یک جا بگویم

…………!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

چه ‌قدر چای که ننوشیده‌ام

در کافه‌هایی که با تو نرفتم
و چه نیمکت‌ها
که مرا کنارِ تو،
ندیده فراموش کردند!


"مژگان عباسلو"
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما فقط به‌هم فکر می‌کنیم:

تو، پشتِ میزِ کافه‌ای در پاریس
من، پشتِ پنجره‌ی اتاق‌َم در تهران،
و هیچ پلی برای به‌هم رسیدن نیست
مگر عشق
که سال به سال دارد پیرتر می‌شود!



رضا کاظمی
 
بالا