کرامت امام حسین علیه السلام

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
روایت شده كه رسول خدا صلی الله علیه و آله حسنین را بر پشت مبارك سوار كرد حسن را بر اضلاع راست و حسین را بر اضلاع چپ و لختی برفت و فرمود بهترین شترها شتر شما است و بهترین سوارها شمائید و پدر <A href="<A"><Aشما فاضلتر از شما است.ابن شهر آشوب روایت كرده كه مردی در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله گناهی كرد و از بیم پنهان شد تا گاهی كه حسنین را یافت تنها، پس ایشان را برگرفت و بر دوش خود سوار كرد و به حضرت رسول صلی الله علیه و آله آورد و عرض كرد یا رسول الله اِنّی مُسْتَجیرٌ بِالله وَ بِهما یعنی پناه آورده‌ام به خدا و این دو فرزندان تو از آن گناه كه كرده‌ام، رسول خدا صلی الله علیه و آله چنان بخندید كه دست به دهان مبارك گذاشت و فرمود بر او كه آزادی و حسنین را فرمود كه شفاعت شما را قبول كردم در حق او پس این آیه نازل شد وَ لَوْ اَنَّهُمْ اِذْ ظَلَمُوا<A href="<A"><A اَنْفُسَهُمْ الآیه.----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز

فطرس


-هنگامی که امام حسین(علیه السلام) به دنیا آمد، خداوند جبرئیل را مأمور کرد تا با هزار فرشته برای تبریک به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به زمین فرود آیند. جبرئیل طبق مأموریت الهی بر زمین هبوط کرد و به جزیره ای رسید که فرشته ای به نام «فطرس» در آن به سر می برد. او از حاملان عرش بود که بر اثر کندی در انجام دادن فرمان الهی، پر و بالش شکسته و در آنجا سقوط کرده بود و هفتصد سال به عبادت خداوند مشغول بود.

وقتی آن فرشته، جبرئیل را دید، پرسید: «به کجا می روی؟» جبرئیل پاسخ داد: «خداوند به حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) نعمتی داده است و من برای عرض تبریک نزد او می روم.» فطرس گفت: «مرا نیز با خود ببر، شاید محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) در حق من دعا کند».

جبرئیل آن فرشته را همراه خود برد: پیام تبریک خداوند را به مناسبت مولود جدید، به پیامبر رساند و داستان فطرس را برای آن حضرت نقل کرد. پیامبر به او فرمود: «بدن خود را به این مولود بمال و به جای خود باز گرد.» فطرس این کار را کرد و به برکت امام حسین(علیه السلام) دوباره پر و بال گرفت. هنگام بازگشت، به رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) گفت: «بدان که امت تو در آینده این مولود را می کشند. من به پاداش حقی که این فرزند بر من پیدا کرد، هر زائری که او را زیارت کند، زیارتش را به وی می رسانم وهر کس که بر او سلامی کند، سلامش را به او ابلاغ خواهم کرد وهر کس بر او درود فرستد، آن درود را به او می رسانم.» سپس به آسمان صعود کرد.


تکه نان

روزی امام حسین (علیه السلام)به استراحت گاهی وارد شد و (در گوشه ای)، تکه نانی دید؛ آن را به غلام خود داد و فرمود: «ای غلام! هر گاه بیرون آمدم، این لقمه را یادم بیاور.» غلام آن را خورد. همین که حضرت بیرون آمد، فرمود:«غلام ! نان کو؟» غلام پاسخ داد: «آقاجان !آن را خوردم.» امام حسین(علیه السلام)فرمود: «تو در راه خدا آزادی.» کسی گفت: «سرورم! او را آزاد کردی؟» فرمود: «آری. از جدم، رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)شنیدم که می فرمود: هر کس تکه نانی را بیابد، پس آن را پاک کند یا بشوید، سپس بخورد، در شکم او جای نمی گیرد، مگر آنکه خداوند او را از آتش آزاد سازد ومن کسی را که خدا از آتش رها کرده است، به بردگی نمی گیرم».



اگر صدقه نبود

امام حسین(علیه السلام)فقیرانی را دید که روی گلیمی نشسته بودند و تکه نانی می خوردند. سلام کرد. فقیران امام را به جمع خود دعوت کردند. حضرت کنار آنها نشست و فرمود: «اگر خوراک شما، صدقه نبود، با شما هم خوراک می شدم.» سپس فرمود: «برخیزید تا به منزل برویم.» حضرت آنان را به منزل آورد و به ایشان خوراک و پوشاک داد و به هر یک چند درهم بخشید.(3)
=============================================
مرحوم شریف رازی نقل می کند :

آیت الله حائری یزدی، بنیانگذار حوزه علمیه قم دارای خصایص اخلاقی و انسانی و سجایای بسیاری بود.
از خصوصیات بارز او شدت ارادتش به پیامبر و خاندانش ، به ویژه سالار شهیدان حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود که زبانزد خاص و عام بود.
این ارادت به گونه ای بود که مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب الزمانی تبریزی که یکی از خوبان بود از سوی آن جناب دستور داشت همه روزه پیش از آغاز درس فقه آن مرحوم، دقایقی ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام را نماید و آنگاه جناب حائری درس فقه خود را آغاز می کرد.
دهه محرم مجلس سوگواری داشت و روز عاشورا خود به نشان سوگ حسین علیه السلام گِل بر چهره و پیشانی می مالید و جلو دسته عزاداری علما حرکت می کرد.
از شدت ارادت او به کشتی نجات امت، امام حسین علیه السلام و دلیل آن پرسیدند که در پاسخ فرمود: « من هر چه دارم از آن گرامی است.» و آنگاه یکی از کرامتهای آن حضرت در مورد خودش را بدین صورت شرح داد. :
هنگامی که در کربلا بودم شبی در خواب دیدم که فردی به من گفت: « شیخ عبدالکریم! کارهایت را ردیف کن که تا سه روز دیگر از دنیا خواهی رفت.»
از خواب بیدار شدم و غرق در حیرت گشتم، اما بدان توجه زیادی نکردم. شب سه شنبه بود که این خواب را دیدم ، روز سه شنبه و چهارشنبه را به درس و بحث رفتم و کوشیدم خواب را فراموش کنم و روز پنج شنبه که تعطیل بود با برخی از دوستان به باغ معروف « سید جواد کلیدار» در کربلا رفتیم و پس از گردش و بحث علمی نهار خوردیم و به استراحت پرداختیم.


هنوز خوابم نبرده بود که به تدریج تب و لرز شدیدی به من دست داد و به سرعت شدت یافت و کار به جایی رسید که دوستان هر چه عبا و روانداز بود همه را روی من انداختند اما باز هم می لرزیدم و آنگاه پس از ساعتی تب سوزانی همه وجودم را فراگرفت و احساس کردم که حالم بسیار وخیم است و با مرگ فاصله ای ندارم.
از دوستان خواستم که مرا هر چه زودتر به منزل برسانند و آنان نیز وسیله ای یافتند و مرا به خاانه انتقال دادند و در منزل به حالت احتضار افتادم و کم کم علائم و نشانه های مرگ از راه رسید و حواس ظاهری رو به خاموشی نهاد و تازه به یاد خواب سه شنبه افتادم.
در آن حالت بحرانی بودم که دیدم دو نفر وارد اطاق شدند و در دو طرف من قرا گرفتند و ضمن نگاه به یکدیگر گفتند: « پایان زندگی اوست و باید او را قبض روح کرد.»
من که مرگ را در برابر دیدگانم می دیدم با قلبی سوخته و پر اخلاص به سالار شهیدان توسل جسته و گفتم:
« سرورم! من از مرگ نمی هراسم اما از دست خالی و فراهم نکردن زاد و توشه آخرت، بسیار نگرانم، شما را به حرمت مادرت فاطمه علیها السلام شفاعت مرا بکن تا خدا مرگم را به تأخیر اندازد و من کار آخرت را بسازم و آنگاه بروم.»
شگفتا که پس از این توجه قلبی دیدم فردی وارد شد و به آن دو فرشته گفت: « سیدالشهداء علیه السلام می فرماید: « شیخ، به ما توسل جسته و ما شفاعت او را نزد خدا نموده ایم و تقاضا کرده ایم که عمر او را طولانی سازد. و خدا از سر مهر به ما اجابت فرموده است او را رها کنید.» و آن دو به نشانه اطاعت خضوع کردند و آنگاه هر سه با هم صعود نمودند.
درست در آن لحظات احساس کردم که رو به بهبود بازگشتم. صدای گریه خاندانم را شنیدم و توجه یافتم که به سر و صورت می زنند، به طور آهسته خود را حرکت دادم و دیده گشودم اما دریافتم که چشمانم بسته و برصورتم پوشش کشیده اند. خواستم پایم را حرکت دهم که دیدم دو شصت پایم را نیز بسته اند.
دستم را برای کنار زدن پوشش از صورتم به آرامی حرکت دادم که دیدم همه ساکت شدند و گفتند: « گریه نکنید حرکت دارد.» و آرام شدند، پوشش از روی من برداشتند و چشمم را گشودند و پاهایم را باز کردند.
اشاره کردم که آب بیاورید و آب را به دهانم ریختند کم کم از بستر مرگ برخاستم و نشستم و به تدریج بهبودی کامل خویش را یافتم و این به خاطر برکت و عنایت مولایم حسین علیه السلام بود.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
 

سروش7

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=1]عنایت امام حسین به یك یهودی :[/h]


عباس كشوان در بیان خاطره‌ای ‌از كرامت حضرت عباس گفت: در بغداد كاروانسرای مرغی قرار دارد كه اكثر تجار عراق در آن غرفه دارند كه در آن یك فرد یهودی به نام اسحاق و یك همسایه شیعه به نام محمد حسین از تجار عراق نیز قرار داشت كه در یك روز عاشورا همه تجار با بستن حجره‌های خود عازم كربلا بودند كه تنها اسحاق و محمد حسین مانده بودند كه اسحاق به محمدحسین پیشنهاد می‌داد، حال كه همه رفته‌اند تو به عنوان هم صحبت من در بغداد بمان كه وی نیز پاسخ داد، من زیارت امام حسین را به هیچ چیز در دنیا نمی‌دهم و باید عازم كربلا شوم كه در این بین اسحاق نیز كه تنها مانده بود، گفت: مرا هم با خود ببر.

وی پاسخ داد: تو كه یهودی هستی و اصلا مسلمان نیست به چه كارت می‌آید، اسحاق گفت:
مرا هم ببر در آنجا در قسمتی از كربلا می‌مانم و نظاره‌گر می‌شوم، چون اینجا طاقتم نمی‌آید و در نهایت مورد قبول واقع شد و اسحاق قبول كرد، پیراهن خود را عوض كرده، چفیه و اگال بپوشد و در جایی از بغداد در یك هتل به سر ببرد.
وقتی محمد حسین در كربلا مشغول زیارت بود و هنگامی كه روز 24 یا 26 صفر كه عزاداری‌ها تمام می‌شود، قصد مراجعت به بغداد را داشت، همان شب در خواب امام حسین (ع) می‌بیند كه در كنارش یك میز كوچك و بزرگ به سمت قبله قرار داشت و آقایی از حرم بیرون آمد كه نورش تا به آسمان ادامه داشت و او اباعبدالله بود پس از آن آقایی شجاع مانند ماه چهاردهم آمد كه فهمیدم قمر بنی هاشم است (ای ماه بنی‌هاشم / خورشید لقاء عباس/ ای نور دل زینب، شمس شهدا عباس)
بعد یك جوانی آمد كه صورتش مانند پیغمبر بود كه معلوم شد، علی اكبر است سپس قاسم، حبیب بن مظاهر و دیگر شهدا آمدند و دور آقا را گرفتند، بعد آقا می‌فرماید، دفتر اسامی عزاداران را به نزد من بیاورید، اسم‌ها را نوشتند فلان و فلان و فلان تا محمد حسین و بعد گفتند تمام شده امام حسین در خواب می‌فرماید شما یك گردش دیگری در كربلا بكنید، شاید یك نفر از چشم‌ها دور مانده و یا كنجی نشسته باشد و دوباره جستجو كردند گفتند هیچ كس نیست به جز یك نفر به نام اسحاق یهودی كه اصلا به قصد زیارت هم نیامده در آن هنگام آقای امام حسین نگاهی به اباالفضل، علی اكبر و حبیب كرد و فرمود: چرا؟
بعد فرمود برادر اباالفضل! برادر حبیب ایا آن یهودی به كربلا آمد كه چیزی خرید و فروش كند، یا برای استفاده شخصی خود آمده بود یا آن یهودی در این شهر فرزند، همسر، برادر و بستگان خود را در بغداد رها كرده و آمده كربلا پس برای چه آمده گفت همین تماشای عزاداری هم جزء عزاداران حساب می‌شود، مگر این كافی نیست خود این هم عزاداری امام حسین است، اسم او را هم بنویسید. در این هنگام اشك در چشمان شیخ عباس و زائران حاضر در مجلس محقر حلقه زد و گفت: وقتی امام حسین از یك یهودی كرمش را دریغ نمی‌كند مطمئن باشید، از شما هم دریغ نخواهد كرد و اسم شما انشاء الله در دفتر عزاداران نوشته می‌شود به ویژه اینگه در روز عرفه در كربلا حاضر شده‌اید.وی ادامه داد: در این هنگام محمد حسین از خواب بیدار می‌شود و با گریه و زاری تا صبح ادامه می‌دهد و در مغازه خود حاضر می‌شود تا اسحاق بیاید كه در این هنگام اسحاق به همراه پدر، همسر، فرزندان و 25 نفر از خویشان خود به كاروانسرای مرغی آمدند كه محمدحسین تعجب كرد و به اسحاق گفت:
من با تو كاری دارم و وقتی گفت می‌خواهم به تو بشارت دهم اسحاق گفت: نگو آنچه كه تو در خواب دیدی من هم دیده‌ام.
شیخ عباس به نقل از اسحاق ادامه داد: این چه اباعبدالهی است كه از من یهودی دریغ نكرد و مرا پذیرفت و بعد گفت: من را پیش مرجع آن زمان عراق سید هبه‌الدین شهرستانی در كاظمین ببر كه در آن زمان حدود 50 تا 60سال سن داشت و آنقدر این مرجع بزرگ خوشحال بود كه هیچ كس تا آن روز او را به این خوشحالی ندیده بود و در آن مجلس شهادتین، اصول دین را به اسحاق یاد داد
و اسحاق به دین اسلام گروید و بعد قرار شد به بغداد برگردند اما اسحاق گفت: من از كربلا نمی‌آیم و در جوار امام حسین خواهم ماند و سپس نام خود را به عبدالحسین تغییر داد و مردم برای تبریك نزد او می‌رفتند.
شیخ عباس ادامه داد: آن فرد یهودی یك اتاق در كاروانسرای مرغی و یك منزل در بغداد رها كرد اما هم اكنون در كربلا یك خیابان به نام مسلمانی (همان یهودی سابق) و نیز چندین دهانه مغازه وجود دارد، آن‌ها وقتی از بغداد آمدند تنها 25 نفر بودند اكنون بیش از 250 نفر شده‌اند و كمترین آنها مدرس دانشگاه و اكثر آنها دكتر و مهندس شده‌اند. این از كرم امام حسین است.
یك خیابان از اول تا آخر مال همان اسحاق یا عبدالحسین كنونی است در آن مغازه، حمام، قیصریه وجود دارد 50 دهانه مغازه مربوط به همان اسحاق است و او تنها با یك دست لباس و با یك كاروان25 نفره به كربلا آمده بود اما كرم اعبدالله چه می‌كند، وقتی از یك یهودی دریغ نمی‌كند، از شما شیعیان هرگز دریغ نخواهد كرد.

شیخ عباس كشوان در ادامه با ذكر خاطره‌ای از حضرت اباالفضل گفت: متأسفانه با وجود اینكه در زمان صدام تعطیلات عید قربان 5 روز بود اما متأسفانه هم اكنون آن را به 3 روز كاهش داده‌اند و من خودم از 35 سال قبل حتی در زمان رژیم بعثی صدام در حرم علمدار كربلا حضور داشتم و ما از 12 نسل قبل در این شغل حضور داشته‌ایم و در زمان صدام بلایی بر سر من آمد و مرا به زور از حرم حضرت اباالفضل به مسجد سنی‌های بغداد منتقل كردند اما صدام رفت
و به درك واصل شد، سپس اینها آمدند خدا خیرشان بدهد، اما بنده را بعد از 35 سال كه كلیدار حرم بودم بازنشست كردند و اكنون تنها در خانه‌ام هستم.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
آزاد كرده حسين (ع )



مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه شهيد حاج شيخ احمد كافى (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل نمود:

يكى از شيعيان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد اين بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگى اش از هم پاشيده شد حتى خانه اش را هم فروخت .
نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند يكى دو ماه ديگر بنا بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند.

همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟
گفت : اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود.
گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى كند و دروغ هم نمى توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى رود.
يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.


همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم . گفت : چى داريم ؟
گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گيرى مى برى سر بازار، چكار دارى بگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن .

مرد گفت : مشكل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد كه او را بفروشيم يا نه .
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختيار كسى بگذارد اشكالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .
يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گويد.
وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى كند و گريه مى كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى كند اشك مى ريزد گفتم : مادر چيزى شده ؟
مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .
پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند

پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر.

شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتى كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مى برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى آورم و مى فروشم .

تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم .
فرمود: آقا اين را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى . فرمود: چند مى فروشى ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است .
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مى كند. گفتم : نه . فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم .
تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون .


پدر مى گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردى ؟ گفتم : فروختم . يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان نمى برم .

پسر مى گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى كنى ؟
گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم .
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم .
گفتم : آرى پدرم .
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان ؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا؟
گفتم : اگر بروم مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه .
گفتم : نمى روم ، مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردى بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست .


پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .
گفت : پس چطور شد آمدى ؟


گفتم : بابا حسين مرا آزاد كرد
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
درخت خون مى گريد



جناب آقاى حجة الاسلام و المسلمين شيخ على موحد نقل فرمود:
در ايام عاشورا بقصد ترويج و نشر احكام دين بسمت لارستان رفته بودم در اين چند روزيكه در فداغ رودشت اقامت داشتم روز تاسوعا چند نفر خبر آوردند كه شب گذشته از درخت سدرى كه در چهار فرسخى اينجا است نورى شبيه ماهتاب ظاهر شد جمعى از اهالى محل براى مشاهده آن درخت رفتند.

فردا يعنى روز عاشورا خبر آوردند كه شب گذشته نورى ظاهر نشد لكن طرف صبح قطرات خون از آن درخت بر زمين مى ريخت و قطعه كاغذى كه چند قطره خون از آن درخت بر آن ريخته بود همراه آورده بودند.

جماعتى از سنّيهاى آن محل پس از مشاهده آن خون مشغول لعن بر يزيد و قاتلين امام حسين (ع ) شده و با شيعيان در اقامه عزاى آن بزرگوار شركت نمودند
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
عنايت امام حسين (ع )



زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى فرمود:
با چند نفر از دوستان با قافله بعتبات عاليات مشرف شديم هنگام مراجعت براى ايران شب آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهده مشرفه و مواضع متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم .

به رُفقا گفتم : بيائيد به مسجد براثا برويم .
گفتند: مجال نيست ، خلاصه نيامدند، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم .
وقتى بمسجد رسيدم در را بسته ديدم و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى هم نيست حيران شدم كه چه كنم اينهمه راه باميدى آمدم ،بديوار مسجد نگريستم ديدم مى توانم از ديوار بالا بروم .

بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم بخيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است .
در داخل مسجد هم كسى نبود پس از فراغت آمدم در را باز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده اند و بوسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند.

حيران شدم چه كنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود كه هيچ نمى شد از آن بالا رفت با خود گفتم : عمرى است دم از حسين (ع ) مى زنم و اميدوارم كه ببركت آن بزرگوار در بهشت برويم باز شود با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم ببركت حضرت ابى عبداللّه (ع ) سهل است .

پس با يقين تمام دست بقفل گذاشتم و گفتم : يا حسين (ع ) و آن را كشيدم فورا در باز گرديد در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و بقافله هم رسيدم​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه مجلس عزادارى حسين (ع )



متّقى صالح مرحوم محمّدرحيم اسماعيلمتّقى صالح مرحوم محمّدرحيم اسماعيل بيگ كه در توسّل به اهلبيت (عليهم السلام ) و علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء (ع ) كم نظير و از اين باب رحمت بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در ماه رمضان 87 به رحمت ايزدى واصل شده نقل فرمود:

من در سن شش سالگى مبتلا بدرد چشم شدم و تا سه سال گرفتار بودم و عاقبت از هر دو چشم كور گرديدم .
در ماه محرم ايّام عاشوراء در منزل دائى بزرگوارم مرحوم حاج محمّد تقى اسماعيل بيگ روضه خوانى بود و من هم بآنجا رفته بودم چون هوا گرم بود شربت بمردم مى دادند.

از دائى خواهش كردم كه من بمردم شربت دهم . گفت : تو چشم ندارى و نمى توانى .
گفتم : يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى كند قبول نموده و من با كمك خودش مقدارى به مردم شربت دادم ... در اين اثناء مرحوم معين الشريعة اصطهباناتى منبر رفته و روضه حضرت زينب (عليهاالسلام ) را مى خواند و من سخت متاءثّر و گريان شدم تا اينكه از خود بى خود شدم در آن حال مجلّله اى كه دانستم حضرت زينب (عليهاالسلام ) است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود: خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .

پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند به امر دائى ام مرا در اطاقى برده و مردم را متفرق نمودند.

و نقل مى كند كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينكه نزديكم ظرف پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاه الكل مشتعل شد و تمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه شده كه چشمت سالم مانده .

گفتم : عطاى خانم حضرت زينب (عليهاالسلام ) بركت مجلس روضه آقام امام حسين (ع ) است و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرثيه ثرائى زهرا (س ) بر فرزندش




سيد جليل و بزرگوار سيد حسين رضوى نقل مى نمود:
بعضى از موثقين بحرين حضرت زهرا (عليهاالسلام ) را در عالم رؤ يا ديدند كه حضرت در ميان جمعى از زنان گريه و زارى و نوحه بر امام حسين (ع ) مى نمودند و اين بيت را مى خواندند:

واحُسِينا واذَبي حا مِنْ قَفا
واحُسِينا واغَسي لا بِالدِّماء

واى بر حسينم واى بر كشته اى كه از پشت سر از بدنش جدا كردند
واى بر حسينم كه غسلش با خون بود.

گويد از خواب بيدار شدم در حالى كه مى گريستم و آن بيت شعر را بر زبان مى راندم

عاشقان را آرزو باشد گل روى حسين (ع )
گل گرفته عطر خود از تربت كوى حسين (ع )
سر گذاريم از ره اخلاص هنگام نماز
بَهر نزديكى به حق بر خاك گلبوى حسين (ع )
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شفاى مرد افليج



شيخ ابو جعفر نيشابورى رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمود:
سالى با جمعى از رفقا براى زيارت حضرت سيّد الشّهداء(ع ) از شهر و ديارمان بيرون آمديم .
چون بدو سه فرسخى كربلا كه رسيديم يكى از رفقائيكه با ما بود ناگاه بدنش ‍ خشك و كم كم فلج شد و مثل يك قطعه گوشت گرديد از اين وضع ناراحت شده و به ما التماس مى كرد و قسم خدا مى داد كه او را وانگذاريم و با خود به كربلا ببريم .

شخصى ايستادگى كرد و او را كمك پرستارى و محافظت نمود و او را بر روى حيوانى گذارد تا به كربلا رسيديم .
چون داخل حرم شديم او را در يك پارچه اى گذاشتند و دو نفر از ما دو سر آن را گرفته و او را به سوى قبر حضرت آقا سيّد الشّهداء (ع ) بلند كرديم آن مرد افليج دعا مى كرد و گريه و تضرع و ناله مى نمود، خدا را به حق حسين (ع ) قسم مى داد كه او را شفاء دهد.

چون آن پارچه را به زمين گذاشتند آن مرد نشست و بعد بر خواست و راه رفت چنانچه گوئى از بند رهائى و نجات يافت

اى كه بر درگه حقّ عزّت و جاهى دارى
بود آيا كه به عشاق نگاهى دارى
خاك پا را نظرى از سر رحمت انداز
تو سليمانى و مورى سر راهى دارى
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
گريه حضرت زهرا (س ) براى حسین(ع)



متقى ولائى و اهل دانش و دين شمس المحدثين حسينى فرمود كه : براى ما نقل نمود معاصر جليل حاج شيخ محمّد طاهر روضه خوان شوشترى كه از متديّنين و موثّقين در نجف اشرف است .

من در طفوليت كه به سنّ دوازده سالگى بودم در شب دوشنبه اى ساعت شش از شب گذشته بود به اتّفاق پدرم به مجلسى از مجالس عزادارى امام حسين (ع ) رفتيم كه پدرم روضه بخواند چون وارد آن مجلس شديم ، صاحب مجلس (كه مشهدى رحيم نام داشت ) اعتراض كرد به پدرم كه چرا دير آمدى مردم در اين وقت نمى آيند و بايد ابتداء مجلس را زودتر قرار دهيم . از اعتراض او پدرم دلش شكست و گفت اى مشهدى رحيم بدانكه پيغمبر (ص ) على و حسن و حسين (عليهم السلام ) حاضرند و سوگند ياد مى كنم كه بى بى فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فرزندان معصومش (عليهم السلام ) حاضرند شما غم نخوريد انشاءاللّه تا هفته آينده مجلس شما بهتر و مرتب تر از اين خواهد شد.

پس پدرم با دل شكسته (از سخنان صاحب مجلس ) منبر رفت و مشغول به خواندن مصيبت شد تا شروع به خواندن مصيبت كرد و رسيد به به خواندن اشعار دعبل ابن على خزاعى در آن وقت من در طرف راست منبر نشسته بودم كه ناگاه پدرم رسيد به اين بيت :

افاطم لو خلت الحسين مجدلا
و قد مات عطشانا بشط فرات

يك وقت ناله ضعيفى از طرف راست منبر بلند شد و به گوشم رسيد كه گويا زنى زمزمه مى كند چون گوش دادم شنيدم كه گريه مى كرد و سخنانى مى فرمود كه : از جمله سخنانش اين بود كه مى فرمود: (يا ولدى يا حسين ) يعنى اى فرزندم اى حسين (ع ) چون من متوجه سمت چپ و راست شدم كسى را نديدم از اين مسئله تعجب نمودم !! آنگاه يقين نمودم اين صداى بى بى عالم زهراى اطهر سلام اللّه عليها مى باشد پس بى اختيار شدم و بر سر و سينه خود چنان زدم كه پدرم از بالاى منبر متوجه من شد و گفت چه رسيده است تو را؟

من ساكت شدم ولى صداى ناله پى در پى مى آمد تا اينكه پدرم از منبر فرود آمد و آن ناله قطع شد چون از آن مجلس خارج شديم پدرم به من فرمود به تو چه رسيده بود كه در وقت مصيبت خواندن من تو بى طاقت شدى و حال اينكه اين نحو اشعار را تو مى دانى .

قصه را براى مرحوم پدرم نقل كردم آن مرحوم بى طاقت شده و مشغول بگريه كردن شد و مرا دعا نمود كه با محمّد و آل او صلوات اللّه عليهم اجمعين محشور شوم آنگاه فرمود: منهم با تو باشم .

چون هفته ديگر شد در همان وقت هفته گذشته به آن مجلس رفتيم ناگاه ديدم مملو از جمعيت است كه من ايشان را نمى شناختم و نور از صورت هاى ايشان متصاعد بود پس تعجب نمودم !!!

با خود گفتم : اينها مردمان نجف نيستند. و يقين نمودم كه اينها انوار اللّه اند كه براى خوشنودى صاحب آن مجلس حاضر شده اند. و بعد از آن قضيه تمام هفته هائيكه آن مشهدى رحيم روضه داشت ، ازدحام كثيرى مى شد تا اينكه بانى مجلس فوت شد مجلس تعطيل گرديد. و من اين سرگذشت را مى گويم در حاليكه شاهد مى گيرم بر خود خدا را كه در گفتار خود صادقم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نعل سرد گرديد



يكى از دوستان صميمى و ولائى و مداح و عاشق اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه كه راضى نيست اسم او را در اينجا ببرم نقل نمود:

يك روز با مادرم تندى و غضب نمودم شب كه به خواب رفتم در عالم رؤ يا ديدم ، نعل آتشى را بطرف من مى آورند كه مرا بسوزانند.
همينكه آن نعل نزديك من شد كه ببدنم برسد سه مرتبه صدا زدم يا حسين يا حسين يا حسين ((ع )) در آن وقت مشاهده نمودم آن نعل سرد و سلام شد.



اى سوخته دل سراى دلدار اينجاست

پيوسته كليد مشكل كار اينجاست

گر در پى عشق حسين زهرائى (ع )

خوش آمده اى كه خانه يار اينجاست
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
تربت خونين در کفن



مرحوم مغفور جنت مكان حاجى مؤ من رحمة اللّه عليه فرمود:
مخدره محترمه اى (كه نماز جمعه اش را ترك نمى كرد) بمن خبر داد كه مقدار نخودى تربت اصلى حضرت امام حسين (ع ) بمن رسيده و آنرا جوف كفن خود گذارده ام و هر سال روز عاشورا خونى مى شود بطورى كه رطوبت خون ها به كفن سرايت مى كند و بعد تدريجا خشك مى شود.

از آن مخدره خواهش كردم ، كه روز عاشورا به منزلش بروم و آن را ببينم قبول كرد.
روز عاشورا رفتم بمنزل آن مخدره بقچه كفنش را آورد و باز كرد.
حلقه اى از حلقه خون در كفن مشاهده نمودم و تربت مبارك را ديدم همانطورى كه آن مخدره گفته بود تر و خونين و علاوه لرزان است .
از ديدن آن منظره و تصور بزرگى مصيبت آن حضرت سخت گريان و نالان و از خود بيخود شدم .





اى حسين جانم سفر تا كوى جانان كرده اى

خاك گرم كربلا را بوسه باران كرده اى

خاتم انگشترى را نوش كردى جاى آب

با سر از تن جدايت ذكر قرآن كرده اى
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
پناهندگى به مولاى خود



سيد جليل القدر جناب آقاى سيد محمّد جعفر نقل فرمود:
در سالى باتفاق مرحوم والده كربلا مشرف بودم و آن مرحومه مريض شد و مرضش بيش از چهل روز طول كشيد و به اين واسطه مبتلاى به قرض ‍ بسيارى شدم .

در اين مدت هم ، نه از شيراز و نه از راه ديگر، چيزى بمن نرسيد، پناهنده به مولاى خود آقا سيدالشهداء(ع ) شده به حرم مطهر مشرف شدم .
همان بالاى سر عرض كردم يا مولاى شما كه مى دانى چقدر ناراحت و گرفتار هستم به فرياد من برسيد.

از حرم خارج شدم پس از فاصله كمى نماينده مرحوم آية اللّه آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى اعلى اللّه مقامه بمن رسيد وگفت از طرف ميرزا سفارش شده كه هر چه لازم داريد به شما بدهم ، گفتم : تا چه اندازه ؟

گفت : تعيين نشده بلكه هر چه شما تعيين كنيد. پس تمام قروض را اداء كردم و تا كربلا مشرف بودم تمام مخارج من تاءمين گرديد.



اى حسين جان كه ترا عاشق شوريده بسى است

هر كه شد واله و دلداده عشق تو كسى است

عاشقان را مكن از كرب و بلايت محروم

تا كه از عمر دمى مانده و باقى نفسى است
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوء ظن به عزادار حسينى (ع )



سيد بزرگوار عالم ربانى مرحوم سيد محمود عطاران رضوان اللّه تعالى عليه فرمود:
سالى در ايام عاشورا جزء دسته سينه زنان محله سردزك بودم . جوانى زيبا در اثناء زنجير زدن بزنان نگاه مى كرد من طاقت نياورده و غيرت كردم و او را سيلى زدم و از صف خارجش كردم .


چند دقيقه بعد دستم درد گرفت و تدريجا شدت كرد تا اينكه به ناچار به دكتر مراجعه كردم . دكتر گفت :اثر درد و جهت آن را نفهميدم ولى روغنى است كه دردش را ساكت مى كند.

روغن را به كار بردم نفعى نبخشيد بلكه ديدم هر لحظه دردش شديدتر و ورمش و آماسش بيشتر مى شود.
به خانه آمدم و فرياد مى زدم ، شب خواب نرفتم ، آخر شب لحظه اى خوابم برد. حضرت شاهچراغ (ع ) را ديدم ، فرمود: بايد آن جوان را راضى كنى .

چون بخود آمدم دانستم سبب درد چيست . رفتم جوان را پيدا كردم و معذرت خواستم و بالاخره راضيش كردم در همان لحظه درد ساكت و ورمها تمام شد و معلوم شد كه من خطا كرده بودم و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت سيدالشهداء (ع ) توهين كرده بودم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهمان نوازى حضرت



آقاى حاج سيدعبدالرسول خادم نقل فرمود: از سيد عبدالحسين كليددار حضرت سيّدالشّهداء (ع ) پدر كليددار فعلى كه آن مرحوم اهل فضل و از خوبان بود.
شبى در حرم مطهر مى بيند عربى پابرهنه خون آلود پاى خونين و كثيف خود رابه ضريح زده و عرض حال مى كند. آن مرحوم او را نهيب مى دهد و بالاخره امر مى كند كه او را از حرم بيرون نمايند در حال بيرون رفتن آن عرب رو به ضريح حضرت امام حسين (ع ) كرد و گفت : يا حسين من گمان مى كردم اين خانه تو است حالا معلوم شد خانه ديگريست و با حال منقلب از در حرم بيرون رفت .


همان شب آن مرحوم در خواب مى بيند آقا حضرت امام حسين (ع ) روى منبر در صحن مقدس تشريف دارند در حالى كه ارواح مؤ منين در خدمت هستند حضرت از خادم خود شكايت مى كند كليددار مى ايستد و عرض ‍ مى كند يا جدا مگر چه خلاف ادبى از ما صادر شده ؟

حضرت مى فرمايد امشب عزيزترين مهمانان مرا از حرم من با زجر بيرون كردى و من از تو راضى نيستم و خدا هم از تو راضى نيست مگر اينكه او را راضى كنى . عرض كردم يا جداه او را نمى شناسم و نمى دانم كجاست ؟

حضرت فرمود: الان در خان حسين پاشا (نزديك خيمه گاه ) خوابيده و به حرم ما آمده بود زيرا او را با ما كارى بود كه انجام داديم و آن شفاى فرزندش ‍ كه مفلوج بوده و فردا با قبيله اش مى آيند آنان را استقبال كن .

چون بيدار مى شود با چند نفر از خادمها به سوى خان پاشا مى رود و آن غريب را در همانجائى كه حضرت فرموده بود مى يابد و دستش را مى بوسد و با احترام بخانه خود مى آورد و از او بخوبى پذيرائى مى نمايد. فردا هم به اتفاق سى نفر از خدام به استقبال مى رود چون مقدارى راه مى رود مى بيند جمعى هوسه كنان (شادى كنان ) مى آيند و آن بچه مفلوج را كه شفا يافته بود همراه آوردند و به اتفاق به حرم مطهر آقا امام حسين (ع ) مشرف مى شوند
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا را به حق حسين قسم داد



جناب حجة الاسلام آقاى شيخ محمّد انصارى رحمة اللّه عليه ساكن سر كوه داراب نقل فرمود:
در سنه 1370 كربلا مشرف شدم و پسرم مريض شد، و او را به قصد استشفاء همراه بردم .

روز اربعين شد با فرزندم در كنار و گوشه اى از شريعه فرات براى غسل زيارت در آب رفتيم و مشغول غسل كردن بودم كه ناگهان ديدم آب فرزندم را برد و فاصله زيادى بين من و او قرار گرفت و تنها سر او را مى ديدم و توانائى شنا كردن نداشتم و كسى هم نبود كه بتواند شنا كند و او را نجات دهد پس با كمال حضور قلب و خلوص و شكستگى دل به پروردگار ملتجى شده و خدا را بحق حضرت سيدالشهداء (ع ) قسم دادم و فرزندم را طلب كردم هنوز فرزندم را مى ديدم ، كه ناگاه ديدم رو بمن بر مى گردد تا نزديك من رسيد دست او را گرفته از آب بيرون آوردم از حالش پرسيدم .

گفت :
كسي را نديدم ولى مثل اينكه كسى بازوى مرا گرفته بود و مرا به شما رسانيد پس به سجده رفتم و خداى را بر اجابت دعايم شكر نمودم .
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاهرگهاى بريده در دل سنگ كارگر شده



جناب حجة الاسلام عالم جليل صدرالدين ابن ملاحسن قزوينى رضوان اللّه عليه در كتاب خود رياض الاحزان ذكر نموده .
در سفرى كه به مكه داشتم عبورم به شهر حماء افتاد كه در ميان باغات و بستانهاى آن شهر مسجدى را مشاهده نمودم كه مسمى به مسجد الحسين (ع ) بود.

وارد آن مسجد شدم در بعضى از عمارات آن مسجد پرده كشيده شده بود و آن پرده از سقف به پائين آويخته بودند چون كنار پرده را برچيدم ديدم سنگى بديوار نصب است و اثر موضع گلوى بريده و شريان در آن سنگ نقش بسته بود و خون خشكيده در آن موضع از جاى گلو در آن سنگ موجود بود.

از خدام مسجد پرسيدم اين سنگ چيست ؟ و اين خون چه مى باشد؟
گفتند: اين سنگى است كه چون لشكر ابن زياد (عليه اللعنة و العذاب الاليم ) از كوفه به دمشق مى رفتند و سرهاى شهيدان و اسيران را مى بردند به اين شهر وارد شدند و سر مطهر حضرت سيد الشهداء (ع ) را روى اين سنگ نهادند.

فَاَثَرَ ف ى هذَا الْحَجَرَ ما تَراهُ، پس اثر در اين سنگى كه مى بينى كرده يعنى اوداج (شاهرگهاى ) بريده در دل سنگ كارگر شده .

يكى از آن خدام گفت من سالها است خادم اين مسجدم ، لاينقطع از ميان عمارت مسجد صداى قرائت قرآن مى شنوم و كسيرا نمى بينم و در هر سال كه شب عاشوراى حسينى (ع ) مى شود شب كه از نيمه مى گذرد نورى از اين سنگ ظاهر مى شود كه بدون چراغ مردم در مسجد جمع مى گردند و اطراف اين سنگ گريه و زارى و عزادارى مى كنند و در آخرهاى شب عاشورا از موضع گردن بنا به خون ترشح كردن مى كند.

(وَ يَبْقى كَذلِكَ وَ يَنْجَمِدُ و همين طور كه مى بينى خون مى ماند و مى خشكد و احدى جراءت جسارت ندارد كه از آن خون بردارد.

سپس آن خادم گفت : آن خدّامى كه قبل از من در اين مسجد خدمت مى كردند او هم سالهاى سال اين سنگ را به همين حالت با اين اثر با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور در نصف شب عاشورا مشاهده مى كرده و مى گفت : خدام قبل از او هم همين را براى او نقل كرده بوده پس از مسجد بيرون آمدم و از اهالى آن شهر كيفيات آن مسجد و سنگ را سئوال نمودم همه گفته هاى آن خادم را گفتند.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
احترام به پدر و مادر



عالم زاهد و وارسته زمانش مرحوم شيخ حسين بن شيخ مشكور رضوان اللّه تعالى عليه فرمود:
در عالم رؤ يا ديدم در حرم مطهر حضرت ابا عبداللّه (ع ) مشرف هستم و حضرت در آنجا تشريف دارند.


يك نفر جوان عرب معدى (دهاتى ) وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت با لبخند جوابش دادند.
فرداى آن شب كه شب جمعه بود به حرم مشرف شدم و در گوشه حرم توقف كردم ناگهان آن جوان عرب معدى را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهداء (ع ) را نديدم و مراقب آن عرب بودم تا از حرم خارج شد.

عقب سرش رفتم و سبب لبخندش را با امام (ع ) پرسيدم .
و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند بتو جواب مى دهد.

گفت : مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و يك هفته هم مادرم را مى آوردم .

تا اينكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون سوارش كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم .
گفتم : باران مى بارد، هوا سرد است ، مشكل است ، نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را بدوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادرم وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء (ع ) را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار برويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا بحال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت امام حسين (ع ) را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شفاى بچه



جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى مولوى حفظه اللّه نقل فرمود: كه برادرم محمّد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان نا اميد گرديديم .

پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل (ع ) او را به ضريح مقدس ‍ بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند متعال شفاء يا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد.
هنگاميكه برمى گشت بچه گفت بابا گرسنه ام بصورتش نگاه كردم ديدم رخسارش تغيير كرده و شفا يافته است .

او را بيرون آورده و فرداى آنروز انار خواست و 8 دانه انار و يك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد.




ما غريقيم و توئى هادى و كشتى نجات

دست ما گير كه يكقطره ز درياى توئيم

تو چراغ شب تارى و همه مانده براه

گمرهانيم كه هر دم به تمناى توئيم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
احترام به حضرت سيدالشهداء (ع )




مرحوم عالم بزرگوار سيد اعظم حاج ميرزا حسين نورى (اعلى اللّه مقامه ) نقل نموده كه استاد ما علامه بزرگوار شيخ عبدالحسين تهرانى (اعلى اللّه مقامه ) براى توسعه سمت غربى صحن مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) خانه هائى خريد و جزء صحن شريف قرار داد و قريب شصت سرداب براى دفن اموات در همان قسمت قرار داد و روى آنها طاق زدند و مردم مُردگان خود را در آن سردابها دفن مى كردند.

چون مدتى گذشت دانسته شد كه طاق روى سردابها در اثر كثرت عبور مردم آن توانائى تحمل را ندارد و ممكن است فرو ريزد و سبب زحمت و هلاكت شود.

لذا شيخ امر فرمود: كه طاق را بردارند و از نو با استحكام بيشترى بنا كنند و چون جماعت بسيارى در سردابها دفن شده بودند امر فرمود: سردابى را خراب كنند و بنا نمايند بعد سرداب ديگر و هر سردابى را خراب مى كردند يك نفر پائين مى رفت و خاك بر جسد مرده مى ريخت به مقدارى كه كشف نشود هتك حرمت اموات نگردد پس مشغول شدند تا رسيدند به سردابى كه مقابل ضريح مقدس بود چون پائين رفتند براى پوشانيدن جسدها ديدند تمام جسدهائى كه در اين قسمت هست سرهايشان كه در جهت غرب بوده بجاى پايشان كه رو به قبر شريف بوده قرار گرفته و پايشان به سمت غرب است .

مردم با خبر شدند جماعت به شمارى مى آمدند اين منظره عجيبه را مشاهده مى كردند و آن جسدهائى كه در اين قسمت بوده منقلب گرديده سه جسد بود كه يكى از آنها جسد آقا ميرزا اسماعيل اصفهانى نقاش بود كه در صحن مقدس مشغول نقاشى بوده .

پسرش وقتى كه منظره جسد پدر را مى بيند گواهى مى دهد كه من هنگام دفن پدرم حاضر بودم و بدن پدرم را كه دفن كردم پاهايش رو به ضريح مقدس بود و الحال مى بينم سرش رو به ضريح است و آشكار شد بر مردم اينكه

اين تغيير وضع جسد چند مرده تاءديبى از طرف خداوند است بندگانش را، كه بشناسند راه ادب و طريقه معاشرت با ائمه (عليهم السلام ) را




اى حسين جان همگى واله و شيداى توئيم

گشته مدهوش از آن جرعه صهباى توئيم

در نظر نقش نموديم رخ ماه تو را

مات روى چومه و عاشق سيماى توئيم

هر زمان خنده زند طفل جگر گوشه ما

ياد گريان شدن اصغر نو پاى توئيم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جهت زيارت عاشوراء به اين مقام رسيد



فقيد زاهد مرحوم شيخ جوادبن شيخ مشكور كه از اجله علماء و فقهاء نجف اشرف و مرجع تقليد جمعى از شيعيان عراق بوده و نيز از ائمه جماعت صحن مطهر بوده است در سال 1237 در حدود نودسالگى وفات نموده و در جوار پدرش در يكى از حجره هاى صحن مدفون گرديده نقل فرمود:

در شب 26 ماه صفر 1236 در نجف اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت (ع ) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مى آيى ؟
فرمود: از شيراز مى آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتى را قبض كردم .
گفتم : روح او در برزخ در چه حال است ؟

فرمود: در بهترين حالات و در بهترين باغهاى عالم برزخ و خداوند هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مى برند.
گفتم : براى چه عملى از اعمال به چنين مقامى رسيده است ؟ آيا براى مقام علمى و تدريس و تربيت شاگردان ؟ فرمود نه .
گفتم : آيا براى نماز جماعت و رساندن احكام دين بمردم ؟
فرمود: نه .
گفتم : پس براى چه ؟
فرمود: براى زيارت عاشوراء.

(مرحوم ميرزاى محلاتى سى سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزى كه بيمار ى يا امرى كه داشت و نمى توانست بخواند نايب مى گرفته است ).

چون شيخ از خواب بيدار مى شود فردا به منزل آية اللّه ميرزا محمّد تقى شيرازى مى رود و خواب خود را براى ايشان نقل مى كند.
مرحوم ميرزا تقى گريه مى كند و از ايشان سبب گريه را مى پرسند؟

مى فرمايد: ميرزاى محلاتى از دنيا رفت و استوانه فقه بود، به ايشان گفتند: شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست .
ميرزا فرمود: بلى خواب است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادى ، فرداى آنروز تلگراف فوت ميرزاى محلاتى از شيراز به نجف مى رسد و تصديق رؤ ياى شيخ مرحوم آشكار مى گردد.



عاشقم بر سرور و مير شهيدان عاشقم
آنكه كشتى را بود ناجى ز طوفان عاشقم
بر حسين آن ماه تابان سرور آزادگان
مظهر مهر و وفا و عشق و ايمان عاشقم
آنكه مى تازيد بر هر ظالم بيدادگر
بر معين و ياور و يار ضعيفان عاشقم
آنكه بى تاب و توان مى شد ز ديدار يتيم
بوسه ها از شوق داده بريتيمان عاشقم
آنكه دشمن كرد از او جرعه آبى دريغ
بر شهيد پاره پيكر شاه عطشان عاشقم
آنكه با خون كرد بنيان مكتب آزادگى
پاسدارى كرده از اسلام و قرآن عاشقم
آن حسينى كه همه هستى براه دوست داد
بود تسليم و مطيع امر يزدان عاشقم
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطاى حسين (ع )



جناب حاج ملاعلى بن حسن كازرونى رحمة اللّه عليه فرموده من در كودكى بى پدر و مادر شدم و كسى مرا به مكتب نفرستاد و بى سواد بودم تا سالى كه به عزم درك زيارت عرفه به كربلا مشرف شدم .

روز عرفه برخاستم مشرف شوم از كثرت جمعيت راه عبور مسدود بود به طوريكه نمى توانستم حرم مشرف شوم و هر چه تفحّص كردم يك نفر با سواد را كه مرا زيارت دهد و با او زيارت وارده را بخوانم كسى را نديدم ، با دل شكسته و نالان به حضرت سيدالشهداء(ع ) خطاب كردم :

آقا آرزوى زيارتت مرا اينجا آورده و سوادى ندارم كسى هم نيست مرا زيارت دهد.
ناگهان سيد جليلى دست مرا گرفت فرمود: با من بيا، پس از وسط انبوه جمعيت راه باز شد پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شديم ، زيارت وارث را با من خواند و پس از زيارت به من فرمود:

بعد از اين زيارت وارث امين اللّه را مى توانى بخوانى و آنها را ترك مكن و كتاب مفاتيح تماماً صحيح است و يك نسخه آنرا از كتابفروشى شيخ مهدى درب صحن بگيريد.
در اين حال متذكر شدم لطف الهى و مرحمت حضرت سيدالشهداء(ع ) را كه چطور اين آقا را براى من رسانيد و در چنين ازدحامى موفق شدم ، پس ‍ سجده شكرى بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را نديدم هر طرف كه رفتم او را نيافتم از كفش دارى پرسيدم گفت آقا را نشناختم .


خلاصه چون از صحن خارج شدم و شيخ مهدى كتابفروش را ديدم قبل از آنكه از او مطالبه كتاب كنم اين مفاتيح را بمن داد و گفت نشانه صفحه زيارت وارث و امين اللّه را گذاشتم خواستم قيمت آنرا بدهم گفت پرداخت شده و بمن سفارش كرد اين مطلب را فاش نكن .

چون به منزل رفتم متذكّر شدم كاش از شيخ مهدى پرسيده بودم شخصى كه حواله مفاتيح مرا به او داده چه كسى بوده است ؟ از خانه بيرون آمدم كه از او بپرسم ، فراموش كردم و از پى كار ديگرى رفتم ، مرتبه ديگر بقصد اين پرسش از خانه بيرون شدم باز فراموش كردم خلاصه تا وقتى كه در كربلا بودم موفق نشدم .
سفرهاى ديگر كه مشرف مى شدم در نظر داشتم اين پرسش را بكنم تا سه سال هيچ موفق نشدم پس از سه سال كه موفق بزيارت شدم شيخ مهدى مرحوم شده بود(رحمة اللّه عليه )


خواهى كه به روز حشر گريان نشوى

درمانده به پاى عدل و ميزان نشوى

در سوگ حسين (ع ) اشكى امروز بريز

تا در صف حشر اشك ريزان نشوى
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقام و سلطنت حسين (ع )



مرحوم آقاى سيد محمّد تقى گلستان (مدير روزنامه گلستان سابق ) نقل نمود:
در اوائل سن جوانى چند همسال و با هم يك دل و يك جهت بوديم و دورانى داشتيم ، هر شبى در منزل يكى از دوستان مى رفتيم و با هم بوديم .

يكى از آنان پدرش حسينى بود يعنى به حضرت سيدالشهداء (ع ) سخت علاقمند بود و در تعزيه و گريه و زارى بر آن حضرت بى اختيار بود تا جائيكه شبى كه نوبت ميهمانى پسرش بود مى گفت : من راضى نيستم در منزل من بيائيد مگر اينكه روضه خوانى هم بيايد و ذكرى از حضرت سيدالشهداء (ع ) كند.

و لذا هر شبى كه نوبت آن رفيق بود مجلس ما به تعزيه و روضه خوانى تبديل مى گشت .
پس از چندى آن پير مرد محترم مرحوم شد مرگش همه ما را ناراحت كرد تا اينكه شبى در عالم رؤ يا او را ديدم و متفكر شدم كه مرده است و هر كس ‍ انگشت ابهام (شست ) مرده را بگيرد هر چه از او بپرسد جواب مى گويد.

لذا ابهام او را گرفتم و گفتم تو را رها نمى كنم تا برايم حالات خود را از ساعت مرگ تا كنون را نقل كنى .
حالت ترس و لرز شديدى بر او دست داد و گفت نپرس كه گفتنى نيست ، چون از گفتن حالش ماءيوس شدم ، گفتم : پس چيزى را كه در اين عالم فهميدى برايم بگو تا من هم بدانم .

گفت : برايت بگويم امام حسين (ع ) را كه در دنيا يادش مى كرديم نشناختيم اينجا كه آمدم مقام و سلطنت و عزت او را مشاهده كردم و طورى است كه آن را هم نمى توانم به تو بفهمانم جز اينكه خودت بيائى در اين عالم ببينى
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بواسطه خواندن زيارت عاشورا مرض برداشته شد



علامه بزرگوار حضرت آقاى شيخ حسن فريد گلپايگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند نقل فرمود از استاد خود مرحوم آية اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى اعلى اللّه مقامه كه فرمود:

اوقاتى كه در سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم اهالى سامراء به بيمارى وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند روزى در منزل استادم مرحوم سيّد محمّد فشاركى اعلى اللّه مقامه و جمعى از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.

مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمى بدهم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟ همه اهل مجلس تصديق نمودند كه بلى .
سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هديه روح شريف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمايند تا اين بلاء از آنها دور شود اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول زيارت عاشوراء شدند.
از فردا تلف شدن شيعه موقوف شد و همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طوريكه بر همه آشكار گرديده برخى از سنى ها از آشناهاى خود از شيعه ها پرسيدند: سبب اينكه ديگر از شما تلف نميشوند چيست ؟

به آنها گفته بودند: زيارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گرديد.
جناب آقاى فريد سلمه اللّه تعالى فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برايم پيش آمد فرمايش آن مرحوم بيادم آمد از اول محرم سرگرم زيارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برايم فرج شد



آرزو دارم حسين جان تا شوم قربان تو

جان ندارد قابلى گردد فداى جان تو

آرزو دارم حسين جان تا ببينم روى تو

كاش مى گشتم فداى روى تو در كوى تو

آرزو دارم حسين جان تا ببينم كربلا

اى همه هستى من بادا فداى نينوا

آرزو دارم حسين جان تا بپويم راه تو

روز و شب جويم ، شوم دلخواه تو
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
احترام به حضرت


مرحوم حاج عبدالعلى معمار عالم فر (عليه الرحمه ) نقل كرد:
اوقاتى كه موفق به زيارت كربلا بودم روزى در صحن مقدس حضرت اباعبداللّه (ع ) نشسته بودم يك نفر هم نزديك من نشسته بود اسم او را پرسيدم ؟

گفت : خراسانى ، از شغل او پرسيدم ؟ گفت : بنائى ، ديدم با من هم شغل است .
پرسيدم : زوار هستى يا مجاور؟ گفت : سالهاست در اين مكان شريف سرگرم بنائى هستم .


گفتم : در اين مدت اگر عجائبى ديده اى برايم نقل كن . گفت : متصل به صحن شريف سمت قبله قبريست مشهور به قبر دده و چون مشرف به خرابى بود چند نفر حاضر شدند آن را تعمير كنند و به من مراجعه نمودند و من اقدام نمودم و براى محكم شدن شالوده به كارگرها دستور دادم اطراف قبر را بكنند قسمتى كه نزديك قبر بود در اثناء حفر جسد آشكار گرديد به من خبر دادند.

چون مشاهده كردم ديدم جسد تازه است و لكن به سمت چپ خوابيده يعنى صورتش رو به قبر مطهر حضرت سيدالشهداء (ع ) است و پشت او رو به قبله است و بهمان حالت قبر را پوشانده و تعمير آن را به اتمام رساندم . بله به احترام آقا سيدالشهداء (ع ) همه مردگان رو به حضرت بودند




جان به قربان تو و كرب و بلايت يا حسين

اين سر شوريده ام دارد هوايت يا حسين

روز و شب در آرزوى مرقدت آرم به سر

كى شود ماوى كنم در كربلايت يا حسين
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بى ادبى به ساحت مقدس



فاضل صالح عالم متقى حاجى ملا ابوالحسن مازندانى (رحمة اللّه عليه ) نقل مى فرمود:
مدتى پيش از ظهور اين معجزه داستان قبل ، خوابى ديدم كه در تعبير آن حيران بودم تا آن روزى كه اين معجزه تغيير مردگان تعبيرش آشكار گرديد و آن خواب اين بود.
تقيه صالحه خاله فرزندم چون فوت شد او را همين قسمت از صحن مقدس ‍ (سرداب داستان قبل ) دفن كردم .

شبى در خواب او را ديدم و از حالش پرسيدم و آنچه برايش پيش آمده پرسش كردم ؟
گفت : به خير و عاقبت و خوبى و سلامتى هستم غير از اينكه تو مرا در مكان تنگى دفن كردى كه نمى توانم پايم را دراز كنم و دائماً بايد سرم را به زانو گذارم .
چون بيدار شدم جهت آنرا ندانستم تا آن معجزه را كه فهميدم پا را بسمت قبر مطهر دراز كردن بى ادبى به ساحت قدس امام حسين (ع ) است


كرب و بلا گلشن تو يا حسين

جامه حق بر تن تو يا حسين

غرق به درياى گناهان منم

دست من و دامن تو يا حسين
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تربت خون مى ريزد




آقاى عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ساكن فراشنيد فارس نسبت به تربت امام حسين (ع ) قبلاً در داستانهاى شگفت تاءليف حضرت آية اللّه آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بود، نقل مى كند:

من و خانواده ام كه سواد فارسى داشتيم اين كتاب را خوانديم كه روز عاشورا تربت به رنگ خون در آمده است .
در سال اخير قبل از محرم پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريدارى كرده و آورد، خواهرم (بنام ساره ) متوسل شد به ائمه (عليهم السلام ) تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم آقا ابوالفضل (ع ) مى پيچد و شب را احياء مى دارد(يعنى شب عاشوراء) و از ائمه و فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مى خواهد كه اگر ما يك ذره نزد شما قابليت داريم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود.

اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند و خواهر و زن برادرم آن را مى بينند و يك مرتبه به گريه و زارى مى افتند.
مى بينند همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند اتفاق افتاد و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى به خدمت حضرت آقاى آية اللّه العظمى دستغيب دادم .

و تربت مزبور هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى و نظير همين قضيه كه ذكر شد.

مقدارى تربت مزبور در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس كوى مسجد الزهراء منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خون مبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند​
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرج روضه خوانى را تاءمين كرد و به آن مقام رسيد


مرحوم استاد شيخ عبدالحسين تهرانى رحمة اللّه عليه نقل نمود:
وقتى ميرزا نبى خان كه يكى ازنزديكان محمّد شاه قاجار بود وفات كرد(او در حياتش به فسق و فجور در ظاهر معروف بود).

شبى در خواب ديدم كه گويا در باغها و عمارتهاى بهشتى گردش مى كند و كسى نيز همراه من است كه منازل و قصرها را مى شناسد، پس به جائى رسيديم ، آن شخص گفت : اينجا منزل (نبى خان ) است و اگر مى خواهى خودش را ببينى آنجا نشسته سپس به جائى اشاره كرد.
من متوجه آنجا شده ديدم كه او(ميرزانبى خان ) در تالارى نشسته است اوچون مرا ديد به من اشاره كرد كه بيا بالا من نزد او رفتم پس برخاست و سلام كرد و مرا در صدر مجلس نشانيد و خودش به همان عادتى كه در دنيا داشت نشست ، و من در حال او متفكر بودم .


او به من نگاه كرد و گفت : اى شيخ گويا از مقام من تعجب مى كنى ، زيرا اعمال من در دنيا خوب نبود نتيجه اى جز عذاب دردناك نداشتم البته اينطور هم بود.
اما من در طالقان معدن نمكى داشتم و هر سال در آمد آن را به نجف اشرف مى فرستادم تا صرف برگزارى مراسم عزادارى حضرت سيدالشهداء (ع ) شود.
خداوند اين مكان و باغ را در عوض آن به من عطاء كرد.
مرحوم شيخ تهرانى گفت : من از خواب بيدار شدم در حالتى كه متعجب بودم ، فرداى آن روز اين رؤ يا را در مجلس بازگو نمودم پس يكى از فرزندان ملا مطيع طالقانى گفت :
اين خواب صادقانه است او در طالقان معدن نمكى داشت و درآمد آن را كه نزديك صدتومان بود هرساله به نجف مى فرستاد و پدر من مسئول خرج كردن آن در راه عزادارى امام حسين (ع ) بود.

مرحوم شيخ تهرانى فرمود: تا آن وقت من نمى دانستم كه او در طالقان ملك دارد و هر سال در نجف مراسم عزادارى بر پا مى كند


هر كه شرح غم جانسوز تو بشنيد بسوخت

يا مزار و حرمت كرببلا ديد بسوخت

هر كه آزاده شد و تن به حقارت نسپرد

بر دل صافى خود عشق تو بگزيد بسوخت
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجات به دست حسين (ع )


در رجال ممقائى در باره مختار نقل مى كند كه آقا امام صادق (ع ) فرمود:
روز قيامت رسول خدا (ص ) و اميرالمؤ منين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام ) از كنار جهنم عبور مى كنند.
از ميان آتش جهنم سه مرتبه صدايى بلند مى شود كه يا رسول اللّه به فريادم برس !!

اما حضرت به او اعتنائى نمى كنند پس آن صدا سه مرتبه مى گويد يا اميرالمؤ منين به فريادم برس !!
اما حضرت جوابى به او نمى دهند سپس آن صدا سه مرتبه ندا مى دهد يا حسين به فريادم برس زيرا من كشنده دشمنان تو هستم .
در اين موقع رسول خدا(ص ) به امام حسين (ع ) مى فرمايد: جواب او را بده .

امام حسين (ع ) او را از آتش بيرون مى آورند وقتى از امام صادق (ع ) سبب دوزخ رفتن مختار را پرسيدند.
امام فرمود: چون مختار سلطنت را دوست داشت و خواستار دنيا و نقش و نگار آن بود مجازات مى شود، زيرا دوستى دنيا سرچشمه همه گناهان است .



عزّت و مردانگى بارد زسيماى حسين
سرو گردد شرمگين از قد و بالاى حسين
بهر نشر دين و آئين همتى مردانه كرد
در كجا بيند كسى همپا و همتاى حسين
اعتلاى نام حق و دفتر و قرآن او
از خداى خويش اين بودى تمناى حسين
روزها پيكار با خصم و شب اندركوى دوست
روشنى بخش دل و دين است شب هاى حسين
امتى را درس آزادى و دفع زور داد
پيشه كن آزادگى چون خوى ابناى حسين
با پيامى راه را بر جمله ياران باز كرد
كوه مى لرزيد، از آن نطق عزاّى حسين
عاشقى را از حسين آموز در روز قيام
عشق وصل انداخت آتش در سراپاى حسين
 

Similar threads

بالا