*** چشم ***

m sadeq

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
نمی دانم چشـــــــمــانتـــ با مــــــن چه میکند!!!

فقط وقتی که نگـــــاهم میکنی چنان


دلـــ ـــ ـــم از شیطنــتـــ نگــــاهـــتــ می لـــرزد


که حـــــــس می کنم چقدر زیبــــــاست


فـــــــــــدا شدن ...


برای چـــشـــــمـــهای که تمام دنیــــــای مـــــن است...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
انگاه که
برمیگردم و به چشمانت مینگرم
انگار دنیا
از ان من هست
نمیدانی
چقدر دلم برای چشمانت تنگ شده
انگاه که
چشم به راه امدنت میمانم و
تو را صدا میزنم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشمام را میبندم
و تو را تصور میکنم
و ارام در اغوش میفشارم تو را
و انقدر نگاه میکنم جاده ای که
از من تو را گرفت
تا شاید جاده خودش خجالت بکشد و تو را بازگرداند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ارام چشمانش را بست
کودکش را که در اغوشش جان داد
را هنوز میفشرد
با چشمانی بسته به کودک مینگریست
نمیخواست باور کند مرگش را
انگاه که مرد کودک را از اغوشش به سختی بیرون کشید
با صدای بلند فریاد زد
اما مرد بی اعتنا به چشمان
همسرش
جنازه کودکشان را در اغوش میفشرد و
محکم دندانهایش را به هم میفشرد تا نگذارد
از چشمانش اشک بچکد
نمیخواست زن بفهمد او کم اورده تا بتواند
در لحظات بعد کنار زن محکم و استوار بماند
هنوز کسی اشکهای مرد را بخاطر فرزندش ندید
ولی تمام موهایش عرض یکسال سپید شد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشم به راه میمانم
تا بیاییو
نامم را صدا بزنی
اینگونه هست که
با هر صدایی به عقب برمیگردم

 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست
که نگاه من ؛ در نی نی چشمان تو
خود را ویران می سازد........
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشمانم را
به سوی اسمان میدوزم
به سقف ابی اسمان
تا
هرگاه
دلتنگت میشوم
حواسم باشد
شاید تو نیز
با چشمانت
به اسمان مینگری
اینگونه
میتوانم
چشمانت را ببینم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
انگاه که
برمیگردم و به چشمانت مینگرم
انگار دنیا
از ان من هست
نمیدانی
چقدر دلم برای چشمانت تنگ شده
انگاه که
چشم به راه امدنت میمانم و
تو را صدا میزنم​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این شمع ها
دلم را روشن نمی کند
کجاست
آبُ آفتاب چشم هایت ؟!
کو بوی سیبُ
جوانۀ ریحان دست هایت ؟!
بهار من فصل اتّفاق توست
از پشت دلتنگی یاس ها
همیشه
صدای پای تو می آید !

"پرویز صادقی"


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
چشم میگذارم
ان لحظه که
یادت همراهم هست
چشم میگذارم بر هم تا
کسی نبیند
قطرات اشک را
چشم میگذارم بر هم
تا صورتت همیشه کنارم باشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عشق
قصّۀ چشمان کسی ست!

"
پرویز صادقی"

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دود دل می خورم هر شب

زیر فانوس چشمانت

"پرویز صادقی"

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته رو ک آرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
.
.
.
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره عشق

بنشان مرا به منظره باران

بنشان مرا به منظره رویش

من سبز میشوم

زیبا ستاره های کلامت را در لحظه های ساکت عاشق بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق بچرخاند بر حول این مدار

زیبا تمام حرف دلم این ست

من عشق را به نام تو آغاز کردم

در هرکجای عشق که هستی

آغاز کن مرا

آسمـان هم دلــش گرفته بود ..

گویا همچون من، او هم معطل بود .. ببارد یا نه ؟!

او بارید ، من امـــا . . .

زمین همچون آیینه ای سپید در برابرش شده بود

حال دیگر خودش را در آن میدید ..

حال همه چیز رنگ و بوی سپیدی گرفته بود
 
بالا