چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
برتراند آرتورویلیام راسل (زادهٔ ۱۸ می ۱۸۷۲ - درگذشتهٔ ۲ فوریه ۱۹۷۰). ریاضیدان، منطق‌دان و فیلسوف بریتانیایی بود که آثارش در مورد تحلیل منطقی، فسلفه در قرن بیستم را تحت تاثیر قرار داد.
برتراند راسل که موفق به کسب جایزهٔ نوبل نیز شد، در گفتاری کوتاه با عنوان « چگونه از عقاید احمقانه بپرهیزیم؟»، به روشنی به آسیب شناسی آفات تعصب، جزم و جمود، پیشداوری و .... در باورهای آدمی می پردازد.

برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نیازی به نبوغ فوق بشری نیست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازمیدارد.




اگر موضوع چیزی است که با مشاهده روشن میشود، مشاهده را شخصاً انجام دهید.
ارسطو میتوانست از این باور اشتباه که خانمها دندانهای کمتری از آقایان دارند با یک روش ساده پرهیز کند: از خانمش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهایش را بشمارد. او این کار را نکرد چون فکر میکرد میداند. تصور کردن این که چیزی را میدانید در حالی که در حقیقت آن را نمیدانید، خطای مهلکی است که همه ی ما مستعد آن هستیم. من باور دارم که خارپشتها سوسکهای سیاه را میخورند، چون به من این طور گفته اند؛ اما اگر قرار باشد کتابی درباره عادات خارپشتها بنویسم، تا زمانی که نبینم یک خارپشت از این غذای اشتهاکورکن لذت میبرد، مرتکب چنین اظهار نظری نمیشوم. درهرحال، ارسطو کمتر از من محتاط بود. نویسندگان باستان و قرون وسطا اطلاعات جامعی درباره تکشاخها و سمندرها داشتند. با وجود آن که هیچکدامشان حتا یک مورد از آنها را هم ندیده بودند، یک نفر هم احساس نکرد لازم است از ادعاهای جزمی درباره آنها دست بردارد.
اغلب موضوعات از این ساده تر به بوته ی آزمایش درمیآیند. اگر مثل اکثر مردم شما ایمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل دارید، روشهایی وجود دارد که میتواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی میکند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه میدانید که دلیل مناسبی برای آنچه فکر میکنید، ندارید. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو میشود پنج، یا این که ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی میکنید، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که این حرفها در افکار شما تزلزل ایجاد کند. اغلب بحثهای بسیار تند آنهایی هستند که طرفین درباره موضوع مورد بحث دلایل کافی ندارند. شکنجه در الاهیات به کار میرود، نه در ریاضیات؛ زیرا ریاضیات با علم سر و کار دارد، اما در الاهیات تنها عقیده وجود دارد. بنابراین هنگامی که پی میبرید از تفاوت آرا عصبانی هستید، مراقب باشید؛ احتمالاً با بررسی بیشتر درخواهید یافت که برای باورتان دلایل تضمین کننده ای ندارید. یک راه مناسب برای این که خودتان را از انواع خاصی از جزمیت خلاص کنید، این است که از عقاید مخالفی که دوستان پیرامونتان دارند آگاه شوید. وقتی که جوان بودم سالهای زیادی را دور از کشورم در فرانسه، آلمان، ایتالیا و ایالات متحده به سر بردم. فکر میکنم این قضیه در کاستن از شدت تعصبات تنگ نظرانه ام بسیار مؤثر بوده است. اگر شما نمیتوانید مسافرت کنید، به دنبال کسانی بگردید که دیدگاههایی مخالف شما دارند. روزنامه های احزاب مخالف را بخوانید. اگر آن افراد و روزنامه ها به نظرتان دیوانه، فاسد و بدکار میآیند، به یاد داشته باشید که شما هم از نظر آنها همینطور به نظر میرسید. با این وضع هر دو طرف ممکن است بر حق باشید، اما هر دو نمیتوانید بر خطا باشند. این طرز فکر زاینده نوعی احتیاط است.
برای کسانی که قدرت تخیل ذهنی قوی دارند، روش خوبی است که مباحثه ای را با شخصی که دیدگاه متفاوتی دارد در ذهن خود تصور کنند. این روش در مقایسه با گفتگوی رودررو یک فایده و تنها یک فایده دارد و آن این که در معرض همان محدودیتهای زمانی و مکانی قرار ندارد. مهاتما گاندی راه آهن و کشتیهای بخار و ماشین آلات را محکوم میکرد، او دوست میداشت که تمام آثار انقلاب صنعتی را خنثا کند. شما ممکن است هرگز این شانس را نداشته باشید که با شخصی دارای چنین عقایدی روبرو شوید، زیرا در کشورهای غربی اغلب مردم با دستاوردهای فن آوریهای جدید موافقند. اما اگر شما میخواهید مطمئن شوید که در موافقت با چنین باور رایجی بر حق هستید، روش مناسب برای امتحان کردن این است که مباحثه ای خیالی را تصور کنید و در نظر بگیرید که اگر گاندی حضور میداشت چه دلایلی را برای نقض نظر دیگران ارائه میداد. من گاهی بر اثر این گونه گفتگوهای خیالی واقعاً نظرم عوض شده است؛ به جز این، بارها دریافتم که با پی بردن به امکان عقلانی بودن مخالفان فرضی، تعصبات و غرورم رو به کاستی میگذارد.
نسبت به عقایدی که خودستایی شما را ارضاء میکند، محتاط باشید. از هر ده نفر، نه نفر چه مرد و چه زن قویاً معتقدند که جنسیتشان برتری ویژه ای دارد. دلایل زیادی هم برای هر دو طرف وجود دارد. اگر شما مرد باشید میتوانید نشان دهید که اغلب شعرا و بزرگان علم مرد هستند؛ اگر زن باشید میتوانید پاسخ دهید که اکثر جنایتها هم کار مردان است. این پرسش اساساً حل شدنی نیست، اما خودستایی این واقعیت را از دید بسیاری از مردم پنهان میکند. همه ما، اهل هر جا که باشیم، متقاعد شده ایم که ملت ما برتر از سایر ملتهاست. ما با وجود دانستن این که هر ملتی محاسن و معایب خاص خودش را دارد، معیارهای ارزشیمان را به گونه ای تعریف میکنیم که ثابت کنیم ارزشهایمان مهمترین ارزشهای ممکن هستند و معایبمان تقریباً ناچیزند. دراینجا دوباره انسان معقول میپذیرد که با سوآلی روبروست که ظاهراً جواب درستی برای آن وجود ندارد. دشوارتر از آن، این است که بخواهیم مراقب خودستایی بشر به واسطه بشر بودنش باشیم، زیرا ما نمیتوانیم با ذهن غیربشری مباحثه کنیم. تنها راهی که من برای برخورد با این نوع خودبینی بشر سراغ دارم، این است که به خاطر داشته باشیم بشر جزء ناچیزی از حیات سیاره کوچکی در گوشه کوچکی از این جهان است و همانطور که میدانیم در دیگر بخشهای کیهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگیشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به یک ستاره دریایی است.
منبع:
http://nasour.net/?type=dynamic&lang=1&id=363
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم..

بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.

بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز.

بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم. بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود.. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد..
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینکه گفته می شود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...

اکنون ببینیم وقتی که کیسه کردن ماست چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا زدن پیدا می کند.


ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.

مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.

گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمی داشتند و به اصطلاح ناخونک می زدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.

روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.

چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.

ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»

مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»

مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»

چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.

آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
در سال ۱۲۶۴ قمري، نخستين برنامه‌ي دولت ايران براي واكسن زدن به فرمان اميركبير آغاز شد. در آن برنامه، كودكان و نوجواناني ايراني را آبله‌كوبي مي‌كردند.
اما چند روز پس از آغاز آبله‌كوبي به امير كبير خبردادند كه مردم از روي ناآگاهي نمي‌خواهند واكسن بزنند. به‌ويژه كه چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه كرده بودند كه واكسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مي‌شود هنگامي كه خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيماري آبله جان باخته‌اند، امير بي‌درنگ فرمان داد هر كسي كه حاضر نشود آبله بكوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مي كرد كه با اين فرمان همه مردم آبله مي‌كوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و ناداني مردم بيش از آن بود كه فرمان امير را بپذيرند. شماري كه پول كافي داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌كوبي سرباز زدند.
شماري ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مي‌شدند يا از شهر بيرون مي‌رفتند روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند كه در همه‌ي شهر تهران و روستاهاي پيرامون آن فقط سي‌صد و سي نفر آبله كوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزي را كه فرزندش از بيماري آبله مرده بود، به نزد او آوردند.
امير به جسد كودك نگريست و آنگاه گفت: ما كه براي نجات بچه‌هايتان آبله‌كوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند كه اگر بچه را آبله بكوبيم جن زده مي‌شود.
امير فرياد كشيد: واي از جهل و ناداني، حال، گذشته از اينكه فرزندت را از دست داده‌اي بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.
پيرمرد با التماس گفت: باور كنيد كه هيچ ندارم. اميركبير دست در جيب خود كرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حكم برنمي‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز .

چند دقيقه ديگر، بقالي را آوردند كه فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميركبير ديگر نتوانست تحمل كند. روي صندلي نشست و با حالي زار شروع به گريستن كرد. در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در كمتر زماني اميركبير را در حال گريستن ديده بود.
علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند كه دو كودك شيرخوار پاره دوز و بقالي از بيماري آبله مرده‌اند.
ميرزا آقاخان با شگفتي گفت: عجب، من تصور مي‌كردم كه ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است كه او اين چنين هاي‌هاي مي‌گريد.
سپس، به امير نزديك شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براي دو بچه‌ي شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان كه ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشك‌هايش را پاك كرد و گفت: خاموش باش. تا زماني كه ما سرپرستي اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم. ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولي اينان خود در اثر جهل آبله نكوبيده‌اند امير با صداي رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم.
اگر ما در هر روستا و كوچه و خياباني مدرسه بسازيم و كتابخانه ايجاد كنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مي‌كنند. تمام ايراني‌ها اولاد حقيقي من هستند و من از اين مي‌گريم كه چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند كه در اثر نكوبيدن آبله بميرند .
منبع: حكيمي، محمود. داستان‌هايي از زندگي اميركبير. دفتر نشر فرهنگ
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشید حمید جون.:gol::gol::gol:
دلم میخواد یه یادگار کوچیک از من تو این تاپیک بمونه:redface::gol:


در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون محسن جان از مطلب زیبات............داداش منم خوشحال میشم مطالب خوبتو اینجا بذاری ....:heart:

آورده اندكه روزي پادشاهي به وزير خود گفت . اي وزير مدتي است يك سئوال ذهن مرا به خود مشغول داشته . هرچه تفكر مي كنم پاسخ آن در نمي يابم . اكنون آن سئوال بر تو باز خوانم . اگر پاسخ دهي تو را خلعت نيكو دهم و اگر نتواني از وزارت خلعت نمايم . كه مرا وزيري دانا بايد .

وزير گفت در خدمتم تا قبله عالم چه بفرمايند. و پادشاه گفت سئوال در باب خداوند است و در سه قسمت : اول اينكه او چه مي خورد . دوم چه مي پوشد . سوم چه كار مي كند .

وزير كه غافلگير شده بود تاملي كرده گفت اعلا حضرتا . برمن منت گذاريد و فرصت دهيد تا پاسخي شايسته بيآبم . و پادشاه 3 روز فرصت داد .

وزير برفت و در خانه عزلت به اعتكاف نشست و سردرگريبان انديشه فروبرد . اما هرچه فكر كرد كمتر يافت . تا اينكه2 روز بدين منوال گذشت .

وزير را غلامي بودهوشيار وزيرك كه در تهيه اسباب عيش و تنعم و آسايش وزيركوشا بودي و سابقه اي ديرين داشتي .

چون حال وزير بديد فهميد به مصيبتي گرفتار آمده . ترسان و لرزان به وزير نزديك شده و علت بپرسيد .

وزير از افشاي اسرار اكراه داشت . اما فرصت در شرف اتمام بود . و پست وزارت مي رفت كه بر باد رود . ناچار سفره دل باز كرد . غلام قاه قاه بخنديد . كه پاسخ اين سئوال ساده را من همي دانم .

اينكه خدا چه مي خورد . غم بنده اش را . وچه مي پوشد عيب بنده اش را و ..... اما وزير چنان سرمست از باده خوشحالي و شگفتي شد كه پاسخ سوم را نشنيده شتابان به دربار رفت و پاسخها را به سلطان باز گفت . سلطان پرسيد سئوال سوم چه شد ؟ وزير گفت پاسخ سوم نيز تا فردا باز آورم .

سلطان پرسيد اين پاسخها چگونه يافتي ؟ وزير كه در حضورسلطان جز راست نمي دانست گفت . از غلامم شنيدم .

سلطان گفت. به خانه رو لباس مندرس غلام برتن كن و لباس فاخر وزارت بر غلام بپوشان . او را بر اسب بنشان و خود عنان اسب بگير و او را با عزت و احترام نزد من آر . همانا كه آن غلام دانا لايق وزارت است و تو در شان غلامي .

وزير بينوا كه جز اطاعت امر سلطان چاره نداشت چنين كرد . در راه بازگشت همچنان كه تازه وزير سوار بر اسب بود و وزير قبل افسار به دست داشت . ناگهان سئوال سوم به خاطرش آمد . گفت خوبست آن را نيز بپرسم . و چنين كرد .

اما غلام كه ديگر غلام نبود وبر زين صدارت تكيه داشت پاسخ داد كار خدا همين است كه وزيري را از پست صدارت عزل كند و غلامي را به مقام صدارت رساند .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه روز يه استاد فلسفه مياد سر کلاس و به دانشجوهاش ميگه : امروز ميخوام ازتون امتحان بگيرم ببينم درسهايی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب ياد گرفتين يا نه...!
بعد يه صندلی مياره و ميذاره جلوی کلاس و به دانشجوها ميگه: با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلی وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگ....

بعد از چند لحظه يکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد...
روزي که نمره ها اعلام شده بود ، بالاترين نمره رو همون دانشجو گرفته بود!اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود: کدوم صندلی ؟
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شدحرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود"لطفا 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین".20 دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود و سوسیس و گوشت را درکیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ به راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد .سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد.سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره ی آنرا چک کرد.اتوبوس درست بود.سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره ی بیرون را تماشا میکرد.پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد.اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مزدی در را باز کرد وشروع کرد به فحش دادن و تنبیه سگ .قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد چه کار میکنی دیوانه؟این سگ یه نابغه ست.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:تو به این میگی باهوش؟!
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش رو فراموش میکنه!!!!

نتیجه اخلاقی:
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش میدانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
 

Lillian

عضو جدید
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.
بهم گفت:
”متشکرم”.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:
”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:
”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.
به من گفت:
”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:
تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد.
من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:
”تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت.
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……
 

Ahmad.n.t

عضو جدید
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
...
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"






آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟









 
من میگم اون کر نبوده اراده داشته پس ما آدمها هم میتونیم آنچه را که چشممون میبینه بادیده عقل تفسیر کنیم بیایید با عقل ببینیم نه با چشم چون چشم نامرده ولی عقل مرده
خانوما ببخشن ضرب المثل اینچنین گفته نه من
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختری هستم به سن چهل و سه * فارغ از درس و کلاس و مدرسه

مدرک لیسانس دارم در زبان * دارم از خود خانه و جا و مکان

مرغم و خواهم زبهر خود خروس * مانده ام در حسرت تاج عروس

مبل و اسباب و لوازم هر چه هست * پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت

هست موجود و جهازم کامل است * پول نقد و زانتیا هم شامل است

هرچه گوئی هست و تنها شوی نیست * برسرم گیسو و زلف و موی نیست

ترسم از بی شوهری گردم تلف * بر دهانم آید از اندوه کف

کاش جای این همه پول و پِله *گیر میکرد شوهری توی تله

میشدم عبد و کنیز شوی خود * می نمودم چاره درد موی خود

گیسوانی عاریت چون یال اسب * می نشاندم بر سَرَم با زور چسب

زلف خود را چون پریشان کردمی * حتم دارم دردلش جا کردمی

آنچنان شوری زخود برپاکنم *تاکه شاید در دلش ماًوا کنم

بارالها تو کرم کن شوی را * خود مرتب میکنم این موی را
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود، یکی نبود. پیرمردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه ی تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه ی شهر.
بیرون از دروازه ی شهر پیرزنی زندگی می کرد که دلباخته ی عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا می شد، جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط، خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته ی پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش را می آورد می انداخت رو ایوان، جلو حوضچه ی فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه ی پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی، و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه ی خشک و نقل و نبات می ریخت. بعد منقل را آتش می کرد و می رفت قلیان می آورد می گذاشت دم دستش. اما، سر قلیان آتش نمی گذاشت و همان جا چشم به راه عمو نوروز می نشست.
چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می رفت به هوا.
در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه ی او می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می خورد. آتش منقل را برای این که زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شد راه می افتاد.
آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شد و پیرزن بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش ها رفته اند زیر خاکستر، لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
پیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده، درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره ای ندارد جز یک دفعه ی دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.
پیر زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر این ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آن جا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازی آخر

بازی آخر

نویسنده: وحید مهدی زاده
اتوبوس نگه داشت. شاگر شوفر، زوری به صدایش داد و گفت: «یک ربع نماز، ناهار و دستشویی» مرد چاقی که ظاهری اتو کشیده و شیک داشت و همان جلوی اتوبوس نشسته بود، گفت: «توی یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارها را درست و درمان، طوری که قشنگ به دل آدم بچسبه انجام داد؛ چه برسه به هر سه تا با هم»
شاگر شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت. مرد چاق موقع پیاده شدن به جوانک شاگرد گفت: «من غذا خوردم. با نماز و دستشویی هم میونه خوبی ندارم. بذار بشینم توی اتوبوس»
شاگر شوفر دستمال کثیفی دستش گرفته بود و داشت می کشید به شیشه ها؛ «نمی شه آقا. در اتوبوس را باید قفل کنم. اگه چیزی گم بشه جواب مردم را شما می دی؟»
مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت. اول رفت سراغ کوزه های گلی، اصلا سرگرمی جالبی نبود. چند متر آن طرف تر چند نفر حلقه زده بودند، رفت تا سر و گوشی آب بدهد.
مرد ژنده پوشی روی زمین نشسته بود و چهار تا کارت سفید دستش بود. کارت ها را بالا آورد و رو به مردم گرفت و پشت آن ها را نشان داد. پشت همه سفید بود به جز یکی که علامت داشت. کارت ها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده کارت ها را جابه جا کرد و خواست که مردم کارت علامت دار را حدس بزنند.
همه کارت سوم را نشان دادند. کارت را برگرداند. درست بود. دوباره کارت ها را به هم زد؛ کمی سریع تر از قبل ولی حدس زدنش باز هم کار سختی نبود. باز پرسید. اکثرا کارت اول را انتخاب کردند. این بار مرد کارت را برنگرداند. سرش را بالا آورد و با آن چشمان نسبتا لوچش جمع را گذرا ورانداز کرد. رو به مرد چاق کرد و گفت: «سر چند؟» مرد چاق با تعجب پرسید: «چی چند؟» مرد ژنده پوش که حوصله توضیح دادن نداشت رو به جمع کرد و گفت: «سر چند؟» و ادامه داد: «2هزار تومان خوبه؟» مرد جوانی پرید جلو و گفت: «دو تومان، برش گردون» مرد ژنده پوش دست کرد در جیبش و یک مشت پول کهنه و مچاله را در آورد و یک 2هزار تومانی گذاشت وسط و از جوان هم خواست 2هزار تومان بدهد. جوان پول را داد و ژنده پوش کارت را برگرداند. درست بود. کارت اول علامت دار بود.
جوان دو تومان کاسب شد. پول را گرفت و رفت و ادامه نداد. ژنده پوش شاکی شد و زیر لب غر زد. دوباره کارت ها را به هم زد و باز به همان سادگی روی زمین ریخت.
مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود، قبل از آن که ژنده پوش چیزی بپرسد با اشتیاق گفت: «کارت چهارم» و باز قبل از آن که حرفی زده شود گفت: «سر پنج تومان» و زود دست کرد در جیب بغل کتش و یک دسته پنج تومانی در آورد و یک پنج تومانی کشید بیرون و با اعتماد به نفس گفت: «بیا، بذار وسط»
ژنده پوش نگاهی به مرد چاق کرد و گفت: «زود راه افتادی» و از سر رضایت لبخندی زد که دندان های یکی در میان و کج و کوله تا بیخ دهانش به راحتی دیده شد. بعد رو به مرد چاق گفت: «پنج تومان زیاد نیست؟» مرد چاق گفت: «دبه در نیار، بذار وسط.»
ژنده پوش دوباره رو کرد به مرد چاق و گفت: «اهل بازی هستی یا تو هم ول می کنی می ری؟ هستی تا پنج تا بازی؟» مرد چاق با اطمینان گفت: «آره آره هستم.» ژنده پوش کارت را برگرداند، باخته بود.
مردم کف زدند. مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد: «سر ده تومان» ژنده پوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود. ژنده پوش داشت کارت ها را بر می زد که سرو کله جوان با لپ های باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و باخوشحالی به ژنده پوش گفت: «دستت درد نکنه، یه بچه یتیم و سیر کردی»
چهره ژنده پوش در هم رفت. جوان راهش را گرفت و رفت. چاق و ژنده پوش ادامه دادند. سرعت بازی زیاد شده بود و قیمت ها هم بالا و پایین می رفت. بازی از پنج دفعه گذشت و توافق کردند تا ده بازی. ژنده پوش بیشتر باخته بود. مرد چاق حسابی سر کیف شده بود. جمعیت زیاد و زیادتر می شد.
ژنده پوش نگاهی به ساعتش کرد وگفت: «باز هم بازی کنیم؟»
مرد چاق با خوشحالی گفت: « آره، حتما»
ژنده پوش گفت: «بازی آخر؟»
مرد چاق سرش را تکان داد که یعنی بازی آخر!
ژنده پوش گفت: «میدونی چیه؟ توی بازی آخر، ما یا زنگی زنگی ایم یا رومی روم.»
مرد چاق نفهمید منظورش چیست «خب، یعنی چی؟»
ژنده پوش گفت: «یعنی بازی آخر هرچی داریم وسط می ذاریم»
چاق جا خورد ولی برای این که کم نیاورد خودش را جمع وجور کرد و چون چند بار هم بیشتر برده بود گفت:« هستم داداش بذار وسط»
ژنده پوش گفت: «ببینم چقدر دارم» و کیف پاره اش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازه ای که یک دست داخل برود باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد. پول ها را شمرد؛ شد 283 هزار تومان.
مرد چاق گفت: «من 300 تومان می ذارم بقیه اش هم مهم نیست»
ژنده پوش کارت ها را برداشت و خیلی ساده تر از قبل بر زد و خیلی معمولی وسط گذاشت و آرام جابه جا کرد. آن قدر بد بر زد که همه برایش تاسف خوردند. به محض این که کارش تمام شد جمعیت که طاقت نداشتند ساکت بمانند این بار در گوشی و با اشاره چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد و همه یک رای داشتند؛ کارت اول.
ژنده پوش بر خلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت درهم گفت: «آقایون باشعور! اگر مرد هستید خودتون بازی کنید، اگر هم مردونگی ندارید صحبت اضافی موقوف» بعد رو به مرد چاق کرد وگفت: «بگو»
چاق گفت: «کارت اول»
ژنده پوش گفت: «انتخاب خودت را بگو. می خواهی دوباره بر بزنم»
چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد: «چی چی رو دوباره بر بزنم، برگردون ببینم. به من چه بقیه فضولی کردند؟»
ژنده پوش بی معطلی کارت ها را برگرداند. چاق خشکش زد.
کارت چهارم علامت دار بود. مردم آهسته پراکنده شدند و در غم چاق شریک نشدند.
ژنده پوش چنگی به پول ها زد و زیپ کیف را باز کرد ولی این بار زیپ اصلی را آن هم تا ته و تا یخ چاق باز نشده بود پول ها را داخل کیف ریخت. داخل کیف پر بود از پول و تراول های رنگارنگ.
مرد چاق به خودش آمد، تا خواست حرفی بزند مرد زیپ کیف را کشید و رفت.
مرد چاق داد زد «بیا یک بار دیگه بازی کنیم، فقط یک بار»
ژنده پوش حتی بر هم نگشت. چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر با تشر داد زد: «آقا بدو برو بالا! همه منتظر شما هستند برو دیر شد بابا. معرکه گرفتی؟»
مرد چاق چاره ای نداشت. جز سوار شدن. بالا که آمد، دید جوانی که 2 هزار تومان برده بود نیشش تا بناگوش باز است و می خندد. گفت: «باختی همه رو؟ طمع کردی؟ من هفته پیش یکی دیگه رو دیدم که این جوری باخت. به همون ساندویچ باید قانع باشی!» و باز خندید.
چاق با بی محلی رد شد و رفت نشست کنار پنجره. شاگرد شوفر فرمان می داد تا اتوبوس سر و ته شد، قبل این که سوار شود، تیز پرید سمت ژنده پوش و یک 5 هزار تومانی گرفت و سوار شد. اتوبوس با غرش راه افتاد و رفت.
هفت، هشت نفر از تماشاگران معرکه هم رفتند پیش ژنده پوش. و او دست کرد در جیبش و به هر کدام چیزی داد.
اتوبوس دیگری از راه رسید، ژنده پوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان کوتاهی برتولت برشت
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای "كی" پرسید:
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای كی گفت: البته! اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهیها جعبه های محكمی می ساختند،
همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند،
مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.
برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می كردند،
چون كه
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
برای ماهی ها مدرسه می ساختند
وبه آنها یاد می دادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است
كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند
به ماهی كوچولو یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند
آینده یی كه فقط از راه اطاعت به دست می آیید
اگر كوسه ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه م یرفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیار
ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز می شود"
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نام هستی بخش جان ها
خدایی توی شهری مثل تهران، داشتن یه حیاط كوچولو كه با یكی دو تا همسایه شریك بودنش هم كم لطف نیست، این روزها خیلی نادره. به قول مورخین، یاد چند دهه قبل و تهرون سبزو با صفا بخیر. تهرونی كه تو جوی آب كوچه هاش می شد آبتنی كرد.حالا به جاش تو هر محله استخرهایی مجهز هست ولی تو جوی آبش آشغال و.... بگذریم.
تابستان بود و روزهای طولانی، حوالی آخر هفته و بروبچه ها هم مثل تیر تركش، آماده برای هدف گیری. یكی می گفت: آخر این هفته شمال می چسبه ولی بنزین چطور؟ و دیگری می گفت: بریم دماوند باغ آقاجون ولی ما كه ماشین نداریم. دیگری می گفت بریم دربند ولی سربالایی زیاد داره و همسر گرامی هم تو نخ سریال های فارسی وان و تو عالم خودش. اینجانب كه از بد روزگار مواجب سر برج رو پیش پیش بدهكار بودم، خودم رو مشغول گلهای باغچه كردم و برای كسب آرامش، دل به طبیعت سپردم. خلاصه بروبچه های حلال زاده من با كمی رعایت انصاف و مروت به حیاط كوچیك ولی دلباز خودمون قناعت كردن و قرارشد كه با چندتا از دوستاشون یه دوره همی كوچیك و كم خرج سنتی راه بندازن كه یهو با استفاده از كلید واژه "قلیان" یا همون "غلیان" توسط محمد اولاد ارشد این حقیر، همه چیز به هم ریخت.
همسرگرامی كه تا اون لحظه سخت مسحور ماجراجویی های سالوادر و اسكار این پهلوان پنبه های فارسی وان، راكب قمرهای مصنوعی زمانه قرار داشت به یكباره از جا پرید و درست در وسط ماجراهای خانوادگی پیاده شد. به قول فردوسی پاك نهاد:
نخستین چنین گفت كای بخردان جهاندیده و كار كرده روان
همه كار بر داد و آئین كنید كزین پس همه خشت بالین كنید
كسی كو زپیمان من بگذرد نه پیچد ز آئین و راه خرد
به خواری تنش را بر آرم بدار ز دهقان تازی و رومی سوار (پادشاهی چهار ماهه آزرم دخت - شاهنامه)
تكلیف كاملا واضح و مبرهن بود، با این خطابه همه به یادشون اومد كه چه قولی دادن و استفاده از قلیان یا همون غلیان، برابر است با از دست دادن سلامتی و از این دست نصایح همیشگی و ....هر پك قلیان برابر است با 70 نخ سیگار، عامل اصلی سرطان هنجره و....... ادامه دادن همان و گفتن قصه دوباره شاردن....
خوبه كه شما هم بشنوید، شاردن، سیاح دوران صفوی، در سفرنامه خودش نوشت، شاه عباس خیلی تلاش كرد تا از استعمال قلیان یا همون غلیان در بین مردم جلوگیری کنه. برای این کار، روزی در مجلسی رسمی دستور داد که به جای تنباکو، قلیان مهمانان را با پهن چاق کنند، و سپس در حالیکه آنان مشغول کشیدن قلیان خود بودند گفت که، این تنباکو را وزیر همدان برای من فرستاده است و ادعا می کند که بهترین تنباکوی دنیاست، به نظر شما چگونه است؟ آنان همگی از این تنباکو تعریف کردند. آنگاه شاه خطاب به آنان گفت «مرده شوی چیزی را ببرد که نمی توان آن را از پهن تشخیص داد». سرانجام کار مخالفت شاه عباس با تنباکو به تحریم آن کشید، و هنگامیکه در گرجستان متوجه شد، سربازان او پول خود را صرف کشیدن تنباکو و توتون می کنند آن را ممنوع ساخت، و تجاری را که توتون و تنباکو به اردوی او آورده بودند با تنباکوی خود یک جا سوزاند، و سربازانی که مرتکب کشیدن توتون و تنباکو می شدند بینی و لبانشان را می برید.
حالا خوب حالیتون شد؟ چپقتون چاق شد؟
اینها آخرین اتمام حجت همسر گرامی با اولادان بود وبه این ترتیب غائله پذیرایی سنتی در حیاط دلباز و كشمكش دلكش "قلیان" یا همون "غلیان"، ختم به خیر گردید! راستش اولین بار كه ابوالفتح گیلانی (متوفی ۱۵۸۸) پزشک ایرانی دربار اكبراول، سلطان مغول هند، که دود تنباکو را از یک ظرف آب عبور داد تا اون رو مثالا خالص تر و سرد كنه و از این طریق قلیان رو که در شبه قاره به حقّه معروف شد رو ابداع نمود، فكرش رو هم نمی كرد كه برای چندین و چند سال، خلق خدا رو دچار مصیبت بكشم، نكشم خواهد كرد.
حالا من فقط تو این فكرم، از اونجایی كه هر پدیده نویی تو این سرزمین خیلی سریع به سنت تبدیل می شه، 1588 سال آینده نه، 588 سال آینده هم نه، 88 سال آینده هم نه، بلكه 8 سال آینده تكلیف ما با این فارسی وان های رنگارنگ چه خواهد شد؟ این پدیده های ارتباطات كه كنترلشون از قلیان دوره صفوی هم مشكل تر و پیچیده تره؟ طعم و مزه فرهنگی كه واقعا تشخیصش خیلی هم سخت نیست اما تحلیل روند رشدش پیچیده تر از واقعیت وجودیش شده.
قلیان ز لب تو بهره ور می گردد نی در دهن تو نیشکر می گردد
بر گرد رخ تو دود تنباکو نیست ابریست که بر گرد قمر می گردد (البته از نوع یوتل ست، فركانس..... )
فرزاد وثوقی
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگشت اشاره اش را فشار داد روی دكمه سیاه رنگ روی دستگیره . شیشه سمت راست ماشین كه تا نیمه پایین رفت ، انگشتش را برداشت . سرش را برد طرف شیشه . به مردی كه نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوری رنگ ، گفت : «شما دارین می رین ؟»مرد نگاهش كرد. گفت : «تازه اومده یم .»
و لبخند زد. مرد دكمه مستطیل شكل را فشار داد و شیشه بالا رفت . به اطراف نگاه كرد. آن طرف خیابان ، مقابل پارك ، كیپ تاكیپ ماشین پارك شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اكس نقره ای رنگی افتاد كه درست پشت ماشینش پارك كرده بود. زنی درسمت راست را باز كرد، پیاده شد و رفت توی پیاده رو. پشت چند نفری كه توی صف بستنی فروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه كرد، به ماشین هایی كه داشتند توی آن خیابان شلوغ ، پشت سر هم و آرام ، حركت می كردند. گذاشت توی دنده و حركت كرد. كمی جلوتر، سر كوچه ای ، نگه داشت و توی كوچه را نگاه كرد. همه جا پراز ماشین بود. توی آینة وسط شیشة جلو نگاهی به خودش انداخت ؛ به ته ریش و گونه های سفیدش . با نوك انگشت وسط، عینكش را بالا داد و حركت كرد. رفت توی صف ماشین هایی كه داشتند آرام به سمت چهارراه پارك وی حركت می كردند. كمی به راست خم شد. درحالی كه نگاهش به جلو بود، دست كرد توی داشبرد و كیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را باز كرد و منتظر شد تا صف ماشین ها از حركت باز ایستاد. یكی یكی سی دی ها را نگاه كرد. سی دی را كه رویش نوشته بود گلچین خارجی ، بیرون كشید. كیف را برگرداند توی داشبرد و سی دی را فرو كرد توی پخش نقره ای رنگ . داشت به صفحة سبزرنگ ، كه كلمة READ رویش خاموش و روشن می شد، نگاه می كرد كه صدای بوقی شنید. به جلو نگاه كرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حركت كرد. كمی بعد صدای آهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشین هایی نگاه كرد كه داشتند از لاین كناری ، از طرف چهارراه ، پایین می آمدند. كمی جلوتر باز صف ماشین ها متوقف شد. ماشین های لاین كناری هم دیگر حركت نمی كردند. مرد چشمش به چند نفری افتاد كه توی پیاده رو، مقابل یك همبرگرفروشی ، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول كنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر می خوردند. مرد احساس كرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجة تازه . شیشة طرف راست را یكی دو سانتی پایین كشید. داشت صدای آهنگ را زیاد می كرد كه ماشین ها راه افتادند. پشت سرشان حركت كرد. به دو طرف نگاه كرد، جایی كه ماشین ها پشت سر هم پارك كرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پاركی بیفتد، اما حتی یك جا خالی نبود. فكر كرد توی كوچه ها هم نمی تواند جایی پیدا كند. با خودش گفت چهارراه پارك وی دور می زند و همین مسیر را برمی گردد تا بالاخره جایی پیدا كند. هوس كرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی . هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجة تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغ های نارنجی رنگ روی پل پارك وی افتاد. ماشین ها داشتند آرام ، در دو خط موازی ، به سمت بالا حركت می كردند. كمی بعد، نزدیك چهارراه ، باز همة ماشین ها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشین ها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد كه زل زده بودند به او. شیشه اش را كشید بالا و صدای پخش را كم كرد. ماشین ها همان طور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق می زدند. چشمش به چند نفری افتاد كه نزدیك پل ، ازماشین های شان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده . فكر كرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یكی شان كوتاه بیاید و راه بیفتد. شاید هم باید صبر می كردند تا پلیس می آمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشین ها حركت كرد. كشید كنار و از راهی كه باز شده بود، به سرعت حركت كرد. به چهارراه كه رسید، دوباره ماشین ها متوقف شدند و صدای بوق ها بلند شد. چشمش به دختری افتاد كه بارانی كرم رنگ بلندی به تن داشت و كنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، كمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه كرد، به آن طرف پل كه ماشین ها، بدون هیچ فاصله ای ، پشت به پشت هم ایستاده بودند و تكان نمی خوردند. فقط صدای بوق بود كه شنیده می شد با بوی دود كه همة فضا را پر كرده بود. بالاخره ماشین ها حركت كردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد كه زل زده بود به او. كنار خیابان ، جلوتر از جوان ها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه كرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش می كرد. خواست با دست اشاره كند، اما همان طور خیره شده بود به او. دختر لحظه ای برگشت و به چهارراه نگاه كرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش می كرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم . كمی بعد مرد برگشت . دست هایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه كرد. خوشحال بود از اینكه به آن خیابان شلوغ برنگشته . توی آینه را نگاه كرد و چشمش به دختر افتاد كه داشت به ماشین نزدیك می شد. وقتی از جلو جوان ها رد می شد، مرد شیشة سمت راست را تا آخر پایین كشید. صبر كرد تا دختر برسد كنار ماشین . صدای پخش را كم كرد و برگشت . دختر آهسته ، در حالی كه نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیك شد و كنار در جلو ایستاد. سر خم كرد. گفت : «برای من وایسادین یا اونها؟»
با سر به جوان هایی اشاره كرد كه كنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت : «سوار شو.»دختر در را باز كرد و سوار شد. مرد، بی آنكه نگاهش كند، زد توی دنده و حركت كرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جمله ای می گشت تا حرفی بزند. دختر گفت : «اولش فكر كردم واسه اونها نگه داشتین .»مرد لحظه ای نگاهش كرد. گلویش خشك شده بود. گفت : «معلوم بود واسه شماس .»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دكمه سیاه رنگ دستگیره فشار داد و شیشة سمت راست پایین رفت . به داشبرد نگاه كرد و بعد به مرد. گفت : «خیلی ماشین خوشگلی دارین .»مرد گفت : «جدی ؟»«آره ، خیلی خوشگله . از اون دور برق می زد.»مرد گفت : «كجا می رفتین ؟»دختر گفت : «خونه . تا همین حالا كلاس داشتیم .»مرد گفت : «دانشجویین ؟»دختر سر تكان داد و لبخند زد. گفت : «یه همچین چیزی .»
دستش را برد طرف پخش نقره ای رنگ و دكمه ای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت : «چی شد؟»«خاموشش كردین .»«نمی خواستم خاموشش كنم . می خواستم صداشو زیاد كنم .»مرد دكمه كوچك مستطیل شكل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت : «دكمة صداش اینه .»با انگشت دكمه نقره ای رنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت : «بلندترش كنین .»
مرد باز انگشتش را روی دكمةه نقره ای رنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تكیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه . خیره شده بود به جلو. مرد لحظه ای نگاهش كرد. به ابروی كشیده اش نگاه كرد و چشم درشتش كه خیره به جلو مانده بود؛ به هیكل نحیفش كه روی آن صندلی بزرگ ، به عروسك می مانست . كیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشت های كوچك دست چپش ، بندهای آن را محكم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سال هاست همدیگر را می شناسند.آهنگ كه تمام شد، هنوز هر دوشان ساكت بودند. آهنگ بعدی كه شروع شد، مرد بلند گفت : «تو داشبرد پر از سی دی یه .»دختر گفت : «چی ؟»مرد گفت : «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره كرد. بلند گفت : «توش پر از سی دی یه .»دختر صدای آهنگ را كم كرد. گفت : «اینجا؟»
در داشبرد را باز كرد و كیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را كشید و بعد شروع كرد به خواندن نوشته های روی سی دی ها. گفت : «خیلی فوق العاده س . هر چی بخوای ، اینجا هست .»یكی یكی به دقت سی دی ها را نگاه كرد و بعد از میان شان یك سی دی بیرون آورد. گفت : «من عاشق جیپ سی كینگزام .»
مرد سی دی توی پخش را بیرون آورد و سی دی جیپ سی كینگز را گذاشت . آهنگ كه شروع شد، دختر گفت : «خیلی كیف می ده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از كنار بقیة ماشین ها رد بشه و جیپ سی كینگز گوش بده .»نگاهش به مرد بود. مرد گفت : «آره .»دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟»مرد گفت : «چی رو؟»«من عاشق ماشین های شیك و مدل بالام . عاشق رستوران های درجه یك بالای شهرم . عاشق بهترین غذاهام . عاشق مسافرتم . عاشق اینم كه برم تو یه ویلای بزرگ نزدیك دریا تو رامسر.»مرد لبخند زد. گفت : «حالا چرا رامسر؟»«چون عاشق اونجام . عاشق اینم كه وقتی دریا طوفانی یه ، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع كنم . رامسر كه رفته ین ؟»
مرد سر تكان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت : «عاشق اینم كه یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیك ساحلش داشته باشم . از اون ویلاهایی كه از تو بالكنش ، دریا پیداس . صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی . بعدش هم برگردی تو ویلا، یه صبحانة مفصل بخوری و دوباره بخوابی . تا لنگ ظهر بخوابی . بعدش هم پا شی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توت فرنگی . بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی . عصر هم بزنی بیرون . فكرشو بكنین .»به مرد نگاه كرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همان طور زل زده بود به جلو. دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟»مرد گفت : «چی رو؟»«من عاشق آدم های پولدارم . جدی می گم . عاشق آدم های پولدارم . وقتی می شینم تو یه همچین ماشینی ، خیلی احساس خوبی بهم دست می ده . فكر می كنم همه اینها مال خودمه . نمی دونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم . فكر می كنم هر چی تو این دنیاس ، مال منه .» بعد گفت : «شما باید از اون پولدارها باشین .»
مرد لبخند زد. دختر گفت : «دیدین گفتم . از اون پولدارهایین .»مرد گفت : «نه اون قدرها.»«دروغ می گین . قیافه تون داد می زنه پولدارین . آدم های پولدار قیافه شون با آدم های معمولی فرق می كنه .»مرد گفت : «چه فرقی ؟»«جدی می گم . فرق می كنه . آدم های پولدار از ده فرسخی داد می زنه پولدارن .»
مرد چیزی نگفت . فقط صدای پخش را كم كرد. دختر گفت : «شرط می بندم یه شركتی چیزی دارین .»مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت : «نگفتم . نگفتم . شركت دارین ؟»مرد گفت : «نه اون طوری كه فكر می كنی .»«ولی شركت دارین . نه ؟ درست می گم ؟»مرد به دختر نگاه كرد و سر تكان داد. گفت : «شریكم .»دختر گفت : «می خوای بگم چه شركتی داری ؟»مرد گفت : «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه كرد. داشت فكر می كرد. زل زده بود به جلو. یكدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت : «شركت لوازم كامپیوتری ... یا پزشكی .»مرد گفت : «اینو دیگه اشتباه كردی .»دختر گفت : «صبر كن .»دوباره به جلو نگاه كرد. بعد گفت : «خودت بگو.»مرد گفت : «لوازم كشاورزی ، آبیاری .»دختر گفت : «ولی درست گفتم كه شركت داری .»مرد سر تكان داد. گفت : «می خوام یه پیشنهادی بهت بكنم .»
دختر نگاهش كرد، طوری كه انگار حواسش جای دیگر است . مرد گفت : «قبل از اینكه سوارت كنم ، داشتم می رفتم همبرگر بخورم . اگه دوست داشته باشی ، می تونیم با هم بریم تو یكی از اون رستوران های درجه یك كه گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم .»دختر گفت : «حالا چرا پیتزا؟»مرد گفت : «من عاشق پیتزام .»دختر گفت : «می دونی من الان هوس چی كرده م ؟»مرد گفت : «هوس چی ؟»«یه ساندویچ گندة رست بیف با یه لیوان بزرگ فانتا.»مرد گفت : «جایی رو سراغ داری ؟»
دختر به جلو نگاه كرد. تكیه داد به صندلی . مرد گفت : «بعدش هرجا خواستی ، می رسونمت .»دختر گفت : «اول باید بریم من به خونه بگم .»مرد گفت : «كجا برم ؟»«از اون بریدگی ، بپیچ تو صدر.»
مرد كمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حركت می كرد. پل روی خیابان شریعتی را كه رد كرد، دختر گفت بپیچد توی یكی از خیابان های سمت راست . مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت : «تا حالا هیچوقت تو اون رستوران های طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته ی ؟ غذاهاش حرف نداره . فكر كنم از اون جاهایی یه كه تو عاشقشی .»دختر گفت : «یه بار رفته م .»كیفش را باز كرد و آینه كوچكی بیرون آورد. گفت : «چراغو روشن می كنی ؟»
مرد چراغ جلو سقف را روشن كرد. دختر سر خم كرد و خودش را توی آینة كوچك نگاه كرد. مرد گفت : «من بعضی وقت ها می رم اونجا. خوشم می آد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترین ها نگاه كنم .»دختر، بی آنكه سر بلند كند، گفت : «تنها می ری اونجا؟»«بعضی وقت ها دوست هام هم هستن . هر موقع وقت كنیم می ریم .»
دختر روژ صورتی رنگی را كه از كیفش درآورده بود، به لب هایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه می كرد. مرد گفت : «موافقی بریم اونجا؟»دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره كرد. مرد پیچید توی خیابان . دختر گفت : «اونجا رست بیف هم پیدا می شه ؟»مرد گفت : «نمی دونم . شاید. ولی می دونم پیتزاهاش حرف نداره .»لبخند زد. دختر گفت : «منم یه جای عالی همین نزدیكی ها سراغ دارم .»مرد گفت : «جدی ؟»
دختر سر تكان داد. آینه را با روژ گذاشت توی كیفش . گفت : «اگه بیای ، دیگه ول نمی كنی . خیلی وقت ها هم همین آهنگ های جیپ سی كینگزو می ذارن . خیلی جای دنجی یه .»مرد گفت : «پس بریم همون جا.»دختر گفت : «همین جاس .»با دست به پیاده رو اشاره كرد. مرد كنار خیابان پارك كرد. دختر گفت : «پیتزاهاش هم حرف نداره .»مرد گفت : «من هم هوس كرده م رست بیف بخورم .»دختر خندید. گفت : «تا مانتومو عوض می كنم ، دور بزن .»مرد سر تكان داد. دختر در را باز كرد. داشت پیاده می شد كه مرد گفت : «من هنوز اسم تو نمی دونم .»دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم كرد. گفت : «فرزانه .»مرد گفت : «منم نویدم .»دختر گفت : «من الان برمی گردم .»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی كوچه باریك و تاریكی كه كمی جلوتر بود. مرد دور زد و كنار خیابان نگه داشت . ماشین را خاموش نكرد. شیشة سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد كرد. هر از گاهی به كوچة تاریك نگاه می كرد و منتظر بود دختر را ببیند كه از كوچه بیرون می آید. كمی بعد ماشین را خاموش كرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت . به ته ریشش دست كشید و با خودش گفت كاش تنبلی نكرده بود و ریشش را زده بود. عینكش را بالا داد و باز به كوچه نگاه كرد. به پنجره های خانه های آن طرف خیابان نگاه كرد و متوجه باد شد كه داشت شدت می گرفت . چشمش به برگ های زردی افتاد كه كنار جدول ها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تكیه داد به در و به صدای باد گوش داد كه لای برگ ها می پیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجره های خانه های آن طرف خیابان بود، راه افتاد به طرف كوچه . سر كوچه لحظه ای درنگ كرد. بعد وارد كوچه شد. كمی كه جلوتر رفت ، چشمش به خیابانی افتاد كه كوچه را قطع می كرد. برگشت . احساس كرد توی همین مدت ، هوا سردتر شده . نشست توی ماشینش . باز به كوچه تاریك نگاه كرد. ماشین را روشن كرد. به شماره های نارنجی رنگ ساعت روی داشبرد نگاه كرد. زد توی دنده . با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبه روی پارك باز است .
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداونددعا می‌كرد تا او را نجات بخشد،ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهترمحافظت نمايد، روزی پس از آنكه ازجستجوی غذابازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی بامن چنين كنی؟»

صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمدتا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديدكه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را کهفرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارهابه خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست،حتی درميان درد و رنج.دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوریدكه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.





 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز


آگهی‌های ترحیم روزنامه را که خواندم
با خودم گفتم:
چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت، استاد و حاجی... فوت می‌کنند؟
اما وقتی از قیمت چاپ یک آگهی ترحیم در روزنامه مطلع شدم،
فهمیدم؛
"فقرا"
!!...همیشه بی‌صدا می‌میرند
 
آخرین ویرایش:

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند.
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک.....
چیزهای... کوچک
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد , چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت.
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
به همین خاطر هر وقت;
در ترافیک گیر می افتم ....آسانسوری را از دست می دهم.....مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم… و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم ......که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است.......بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند....نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید.....عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید هیچ کس جز خداوند از خیر و شر بودن یک مسئله خبردار نیست و هیچ وقت خود را بابت یک مشکل ، نگران نکنید .
همانا خداوند همیشه مواظب شماست
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را ...جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود . او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا