چشمها را باید شست جور دیگر باید دید!!!

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
برو ای دوست برو!
برو ای پسر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!

کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟
دل به من دادی؟نیست؟
صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر


این تغییر رو توش انجام بدی واقعی تر می شه.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای بهتر درک کردن داستان چند تا از ویژگی های شخصیت اول داستان (راوی) رو براتون میارم :smile:

حسادت.

حسادت احساسی است كه بیش از همه خود شخص را آزار می دهد .

هیچ چیزی وجود ندارد كه باعث حسادت نشود ، مادی یا غیر مادی ! من می توانم به سرنوشتیك نفر یا به كسی كه برنده یك جایزه شده حسودی كنم ، ولی به طور كل وقتی انسان حسودی می كند كه آنچه كه دیگری دارد برایش ارزش داشته باشد:
. مثلاً من كه حوصله جمع آوری تمبر را ندارم به كسی كه این كار را می كند حسودی نخواهم كرد .

حسادت در واقع به خاطر خانه بزرگتر ، اتومبیل سریع تر و زیبایی بیشتر نیست ، بلكه انسان به خاطر این كه شخص به علت داشتن چیزی مورد احترام واقع می شود ، حسادت می ورزد .

حسود هیچ وقت فكر نمی كند آن فردی كه بیشتر دارد حتماً خیلی سخت تر كار كرده (داشتن دوست بیشتر)

، او گمان می كند كه هر موقعیت بهتری ، چه از نظر روانی یا مالی قیمتی دارد كه شخص حسود هرگز حاضر به پرداخت آن نیست .


این حسودان سعی می كنند با یك رفتار خشونت آمیز به فرد مورد حسادتشان حمله كنند

. یعنی آنها با تمام قوا عملی انجام می دهند كه طرف مقابل از امكانات بهتری كه دارد لذت نبرده و به این وسیله هر آنچه باعث یادآوری عدم موفقیت او می شود نابود می كنند



. این افراد،محبوب دیگران نیستند و معمولاً چهره واقعی خود را نشان نمی دهند و همیشه تظاهر می كنند كه دیگری را تحسین می كنند ، ولی در واقع بسیار رنج می كشند ;)





حسادت یك احساس مطلق نیست ، بلكه مخلوطی است از خشونتو شكست.خشونتی كه حسود احساس می كند مانع از رنج بیشتر او از شكست می شود .

اگر شخص حسود جلوی خشونتش را بگیرد بیشتر از شكست رنج می كشد . چنین شخصی متوجه می شود كه اگر او تمام قدرتش را هم بهكار ببرد به حق دیگری نخواهد رسید . به همین دلیل فرد دچار افسردگی شدید و فلج كننده ای می شود . زیرا از خودش سؤال نمی كند كه به چه وسیله ای فرد مورد نظر به خوشبختی رسیده است .





در كتابمقدسمسیحیت ، حسادت تحت عنوان" گناه مرگ آور" آمده ولی در واقع واكنش طبیعی انسان جهت جلوگیری و ممانعت از افسردگی است .

حسادت هیچ دلیل بیولوژی ندارد بلكه به مرور زمان و در اثر تجربیاتی كه شخص حسود در زندگی بهدست می آورد ، شكل می گیرد . معمولاً شخصیت حسود در اثر شناخت فردی غلط گسترش می یابد . این افراد در محیطی بزرگ شده اند كه انجام خواسته های دیگران مهم تر از خواسته و علاقه فردی خودشان بوده و آنها هیچ وقت موقعیتی نداشتند كه بهدنبال علائق و استعدادهای فردی خودشان بروند و بفهمند از چه كار و فعالیتی بیشتر لذت می برند .

این انسان ها احساس می كنند فقط وقتی خواسته های دیگران را كامل انجام دهند مورد قبول مردم می باشند .



این افراد معمولاً بیشتر اوقات دروغ می گویند و مرتباً به دنبال این هستند كاری كنند كه بدان وسیله رضایت دیگران را كسب كنند .



(مثل زدن چند تاپیک و ننه من غریبم بازی دروردن)


ویژگی بعدی شخصیت داستان:

عقده


یکی از عقده‌هایی که از جهت واکنش‌های رفتاری و علمی دارای دو گونه تاثیر مثبت و منفی می‌باشد، عقده حقارت است که در اثر عوامل و انگیزه‌های گوناگون در روان انسانها بوجود می‌آید. پیاژه در این‌باره می‌گوید: به نظر روان‌شناسان هیچ مرد یا زنی نمی‌تواند بطور کامل از عدم تعادلی که منجر به نشانه‌های روانی عقده حقارت می‌شود، فرار کند. ولی این عدم تعادل گاه رسیدن به موفقیت‌های بزرگ را سبب می‌شود. در واقع بعضی پیروزی‌ها را ممکن است نتوان بدون محرک قوی احساس حقارت بدست آورد.

تفاوت بین شخصی که از احساس طبیعی حقارت استفاده مثبت می‌برد و از آن برای کسب موفقیت بیشتر بهره می‌برد، با کسی که تسلیم آن می‌شود، فراوان است. اما از نقطه نظر علمی هم آن پیروزی خارق‌العاده و هم آن شکست و حالت منفی هر دو ، دو درجه مختلف از عقده حقارت است. هنگام مواجهه یا پیشامدهای تازه ، کوشش دارد با آنها برخورد نکند یا وضع دفاعی بخود بگیرد و یا به نحوی موقعیت خود را عوض کند.

حتی ممکن است در این راه مبالغه نموده و دفع تهاجمی به خود بگیرد و این وضع تهاجمی گاه به صورت مبالغه‌آمیز درآمده و به احساس برتری مبدل می‌شود. تفاوت بین یک شخص معمولی و کسی که مبتلا به عقده روانی حقارت یا برتری می‌باشد، در کوشش برای کسب قدرت است (مثل تلاش برای مدیر شدن و خالی کردن عقده هاش). اولی برای انجام بهتر کار و وظیفه‌اش و دومی قدرت را برای نمایش دادن شخصیت خود به مردم.


در احساس حقارت ، شخص را می‌توان به سهولت به طرف پیشرفت‌ها و پیروزی‌ها راهنمایی کرد. ولی وقتی احساس حقارت به عقده حقارت تبدیل شد، امکان هدایت و بهره برداری از آن از بین می‌رود. آدلر می‌گوید: احساس حقارت ممکن است هم اشخاص سالم و هم آنهایی که دچار عقده حقارت هستند را وادار به فعالیت کند، برای اشخاص سالم رسیدن به هدف ، احساس برتری بوجود می‌آورد. ولی کسی که دچار عقده حقارت است، هرگز موفق نمی‌گردد و حتی با رسیدن به هدف‌هایش نمی‌تواند بر احساس ناتوانی و بی‌کفایتی خود مسلط شود.

مثل کسی که مدیر میشه به جای اینکه استفاده کنه در جهت بهبود وضع...میاد و عقده های شخصیش رو خالی میکنه، با اخطار دادن و حذف پستای کسی که از چند ماه پیش بهش حسودی میکرده (اون بیچاره هم خبر نداشته)
وقتی احساس حقارت تبدیل به عقده می‌گردد


وقتی احساس حقارت تبدیل به عقده گردید، علاوه بر اینکه امکان اصلاح و تبدیل آن به یک قدرت سازنده مشکل خواهد بود. بلکه به قدرت مخربی تبدیل خواهد شد که احتمال دارد شخص را به طرف جنایت و خیانت و خودکشی نیز سوق دهد. پیاژه معتقد است اشخاصی که از عقده حقارت رنج می‌برند، ممکن است کوشش کنند جنبه‌هایی را که موجب ایجاد احساس حقارت در آنها می‌شود، از دیگران پنهان دارند و این احساس را از ذهن خود محو کنند و اصولا سعی داشته باشند وانمود کنند که بالاتر از هر کس دیگر قرار دارند و بسیار متکی به خود و متعهد به نفس می‌باشند.

اما از آنجا که واقعا و باطنا به خودشان اعتماد ندارند، در این تظاهر مبالغه می‌کنند و برای شخصی که دچار عقده حقارت است، دنیا جای ستیز و دشمنی است.حال اگر عقده حقارت باعث غرور یا وحشت ، لاف زدن یا اتکای شدید به دیگران گردد، این فرد هرگز از روابط خود با دیگران راضی نخواهد بود و هر وقت که می‌خواهد به دیگران نزدیک شود به اندازه کافی نسبت به وی همدردی و تفاهم نشان نمی‌دهند. (برخلاف موش بزرگ که کلی دوست داشت:redface:)


چرا موش بزرگ دست زیاد دارد؟


موش بزرگ هم وقتی برای اولین بار اومده بود تو تالار تاپیک زد تاپیکش 9 تا بازدید کننده بیشتر پیدا نکرد
دفعه ی بعد 15 تا + 1 پست

بعد به جای اینکه فکر کنه بقیه احمق هستند فکر کرد شاید تاپیک من خوب نیست....یه بار دیگه تاپیک خودشو خوند..دید بله..تاپیکش موضوع خوبی نداره...
به اشتباهش پی برد و قبول کرد.

مدتی گذشت موش بزرگ اون موقع تنها بود.....فقط تو تاپیک ها میرفت و پست میداد.....بعضی ها به خاطر حرفایی که میزد بهش درخواست دوستی میدادند....اون هم قبول میکرد.

بعد چند تا تاپیک زد که مطلب جالب توش بود....اومدند و خوندند بقیه....
گذشت و گذشت تا آشنا شد با بقیه

از اونجا که تابستون بود و موش بزرگ هم بیکار بود بیشتر وقتش رو میومد اینجا....براش جالب بود.

و
و
و

برای همین دوستای زیادی پیدا کرد.


موش بزرگ به جای مسخره کردن کسایی که دوست زیاد داشتند رفت و خودش رو اصلاح کرد
.

مثلا وقتی موش بزرگ عضو اینجا شد به یکی خیلی حسودیش میشد....ولی نرفت خرابش کنه......کارای دیگه کرد...خودش رو اصلاح کرد که حسود نباشه..... الان هم اون بهترین دوستشه:smile:
---------------------------------
موش بزرگ وابسته به هیچ باند یا گروهی نیست.:cool:
موش بزرگ ساختن هر گونه داستان تخیلی (ایجاد گروه و نفوذ تو مدیرا و رهبری کردن یه باند و ...) رو محکوم میکنه:cool:

امضا
موش بزرگ :redface:
-------------------------






بهتره به جای اینکه بشینیم به ایرادات بقیه فکر کنیم و برای بزرگ کردن خودمون داستانهای تخیلی و دروغ بسازیم بیایم خودمونو اصلاح کنیم
سعی کنیم عقده ای نباشیم....موفقیت های بقیه رو خراب نکینم...اگه حسودیمون میشه سعی کنیم ما هم به اون موفقیت ها برسیم...از راه درستش...نه تخریب شخص مورد حسادتمون...
:razz:


بهتره بزرگ ترا برای کوچیک ترا الگو ی خوبی باشند...:razz:
و از سن و سالشون هم خجالت بکشند و بقیه رو مسخره نکنند و دروغ نگند ...اونم با زبون روزه


http://www.www.iran-eng.ir/customavatars/avatar290951_1.gif


خواهش میکنم...حقیقت ها رو گفتم فقط.



چرا تشکر کردی؟
الان میگه تو هم عضو مدرسه موش ها هستی





صحبت من با دوستانیست که خواننده قدیمی این تاپیک بودند...........یا دوستانی که در اینده از این محل گذر میکند
بنده یه داستان نوشتم که هنوز تکمیل هم نشده...........گویا چند تن از کاربرها با شخصیت داستان همزاد پنداری کردند و اومدن تو چند پست به بنده توهین کردند........بنده از شما خواننده عزیز به خاطر بی ادبی اونها معذرت میخوام.....داستان موشها قابل رویته....و صحبتهای این کاربرها هم قابل رویته.........قضاوت با شماست :gol:






 

ITDeveloper

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا ما خیلی از اندیشه و به طور کلی از فلسفه چیزی نمی دونیما
پستهای اول استارتر رو خوندم گفتیم ماهم یه چیزی گذاشته باشیم
ممکنه تکراری باشه مسخره نکنید و البته در جریان تاپیک نیستم
یکی بود یکی نبود
یه روزی یه دزدی از دست ماموران فرار کرده بود و در حین فرار با یه قطار روبرو می شه
می بینه که یکی از واگن هاش بازه
می پره توش
بعد برای ترس از پلیس سریع در اون قسمت رو می بنده
بعد که درو می بنده می بینه این واگن یخچال بوده و از اونایی که درش از پشت باز می شه
بعد از اینکه قطار وای می ایسته ماموران می رند و درو باز می کنند می بینند دزده وسط یخچال ایستاده و یخ زده در حالیکه یخچال خاموش بوده!
 

maryam_k

عضو جدید
صحبت من با دوستانیست که خواننده قدیمی این تاپیک بودند...........یا دوستانی که در اینده از این محل گذر میکند
بنده یه داستان نوشتم که هنوز تکمیل هم نشده...........گویا چند تن از کاربرها با شخصیت داستان همزاد پنداری کردند و اومدن تو چند پست به بنده توهین کردند........بنده از شما خواننده عزیز به خاطر بی ادبی اونها معذرت میخوام.....داستان موشها قابل رویته....و صحبتهای این کاربرها هم قابل رویته.........قضاوت با شماست :gol:

راوی به دل نگیر.
داستانتو ادامه بده.
منتظریم.
 

پری سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
این متن از طرف عزیزترینم بود.... برای تو میذارمش

این متن از طرف عزیزترینم بود.... برای تو میذارمش

[FONT=&quot]دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی.[/FONT]​
[FONT=&quot]این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند.[/FONT]​
[FONT=&quot]این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی...[/FONT]​
[FONT=&quot]دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو.[/FONT]​
[FONT=&quot]این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی،.[/FONT]​
[FONT=&quot]برای خاطره های دم دستی.[/FONT]​
[FONT=&quot]اولش هم حس خوبی به تو می دهند.[/FONT]​
[FONT=&quot]این چای زود دم خارجی را می ریزی در یک ماگ بزرگ؛ می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی.[/FONT]​
[FONT=&quot]فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای...!!![/FONT]​
[FONT=&quot]دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی.[/FONT]​
[FONT=&quot]باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی آرام باشی و مقدماتش را[/FONT]​
[FONT=&quot]فراهم کنی.[/FONT]​
[FONT=&quot]باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک خوب نگاهش کنی، عطر ملایمش را احساس کنی، آهسته و جرعه جرعه بنوشی و زندگی کنی[/FONT]
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود
یه بنده خدایی بود که یه روز اومد و عضو یه فروم شد
شروع کرد به تالارای مختلف سر زدن دید ای بابا مردم چه کارایی کردن چقدر مطلب خوب نوشتن حالا بعضیا خودشون نوشته بودن بعضیا هم مطالب خوبو از جاهای دیگه اورده بودن.....خیلی مطالب خوب دید یه کار دسته جمعی دید .............دید خیلی از جاهایی رو که باید مدتها بگرده تا پیدا کنه لینکش اینجا هست .....دید متخصصای هر رشته ای اومدن و یه مجموعه ای از انچه که فکر میکردن بهترینه جدا کردن و گذاشتن اینجا ............یه لحظه رفت تو زمان دانشجویی خودش ........حدود سالهای 1374......اون زمان وقتی دنبال یه مطلب میگشت باید میرفت تو کتابخونه دانشکده این جعبه فیشهای کاغذی رو زیر و رو میکرد و 4 تا 5 تا کتاب پیدا میکرد و بعد مسئول کتابخونه با هزار تا غر زدن کتابها رو بهش میداد............بعد این کتابها رو مبرد تو سالن مطالعه و نصف بیشترش بدردش نمیخوردن....................اصلا کسی نبود که بخواد کمک کنه............حتی استادها هم وقتی مراجعه میکرد بهشون.............معمولا یا میگفتن تو دانشجویی برو منبع پیدا کن یاد بگیری ........یا یه منبع معرفی میکردن که خودت قبلا پیداش کرده بودی...............خلاصه خیلی براش جالب بود این فرومه........بله مرد قصه ما با خودش فکر کرد خدایا چه زحمتی اینجا کشیده...........تو دلش از همه اون کسایی که اون همه مطلب گذاشته بودن تشکر کرد..........و خدا رو شکر کرد که امروز مثل دیروز نیست .....با خودش گفت خوش به حال دانشجوهای حالا............اون زمان ما ارزوی یه کامپیوتر داشتیم..........ولی قیمت یه کامپیوتر تقریبا معادل یک دهم قیمت یه آپارتمان بود............بله اون زمان یه اپارتمان رو تو تهران میدادن 10 میلیون تومن و یه کامپیوتر قیمتش یک میلیون تومن بود.................اما حالا با 500 هزار تومن میشه یه کامپیوتر خوب داشت..........من همین هفته گذشته یه سیستم بستم با هارد یه ترا رم یه گیگ سیپیو 2.6 و السیدی الجی .......500 هزار تومن برای بچه 4 سالم........اره بگذریم مرد قصه ما که روز اولش بود اومده بود تو فروم همینطور تالار به تالار میرفت تا رسید به تالار گفتگوی آزاد

مرد قصه ما که روز اولش بود اومده بود تو فرومهمینطور تالار به تالار میرفت تا رسید به تالار گفتگویآزاد............اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد تعداد بالای کاربرایی بودکه تو این تالار بودن.............با خودش گفت هر خبری هست همینجاست ببینچقدر ادم اومده اینحا............این که بسم اللهی گفت و واردشد............صفحه باز شد ..........موضوعای جالبی روی صفحه دید خیلی جالبهر کدومش میتونست دری باشه به سوی آینده ای روشن ...........یادش افتاد به شبهای خوابگاه همون شبهایی که چند نفری با دوستایی که از شهرستانهای مختلف اومده بودن یه شام مختصر دانشجویی تهیه میکردن..........و بعدش هم با میوه دانشجو یعنی همون چایی رنگ و رو رفته توی شیشه مربا به جای استکان......میشستن دور همو راجع به همه چیز حرف میزدن............و تو اینحرفها بود که اندیشه هاشون شکل میگرفت..........تا اینجای قضیه مرد قصه ماخیلی امیدوار شد.....و اولین موضوعی رو که به نظرش جالب بود بازکرد..........دید استارتر تاپیک یه سوال کرده و چند خط هم صحبتکرده.........بعد نفر دوم یه خط نوشته..........نفر سوم یه شکلک گذاشته نفرچهارم شکلک نفر اولو نقل قول کرده و یه شکلک دیگه گذاشته ..........نفرپنجم اما اومده و چند جمله جواب داده جوابشم حرف حسابه........اما هیچکسبهش توجه نکرده......و شکلکها ادامه پیدا کرده و بحث به فنا رفته ..........با خودش گفت خوب این یکی اینجوری شده حتما بقیه ش درسته
اما دریغ و صد افسوس که همه اون بحثهای جدی بی جواب بودن و فقط بحثها وصحبتهای کودکانه بود که ادامه پیدا میکرد...........اولش فکر کرد همه اینجااینجورین...........ولی یادش افتاد به تالارهای تخصصی.........یادش افتادکه کسانی هم هستند که به این ابزاری که امروز در دست ماست خیلی جدی فکرمیکنن...........پس باز امیدوار شد............خلاصه خودش دست بکارشد............و یه موضوع رو که فکر میکرد مهمه رو تبدیل کرد به یک تاپیک . منتظر شد.......کسی وارد نشد..........و ساعتها گذشت و کسی وارد نشد....باخودش فکر کرد که چرا؟.............چرا دیگر موضوعات خواننده داشتن ولیموضوع اون نداشت............تا اینکه به یک حقیقت دردناک پیبرد................اینجا کسی کاری به اینکه چی مینویسی نداره ............اینجا یه عده با هم دوستن و باهم قرار نا نوشته دارن که توتاپیکای هم برن و یا مسخره بازی در بیارن..............یا یه چیزی بنویسنکه طرفداری از دوستشون باشه..........چون فردا هم که خودشون تاپیک زدندوستشون میاد و همین کارو براشون میکنه.............مهم نیست که چه حرفیگفته میشه...............مهم اینه که کی داره اون حرفو میزنه.........باخودش گفت پس فعلا موضوعی رو مطرح نمیکنم چون کسی منو نمیشناسه .............میرم تو تاپیکای بقیه و اونجا صحبت میکنم تا منم دوست پیداکنم.............اومد و شروع کرد .............پستهای زیادی نوشت و همیشه سعی میکرد که راجع به موضوع صحبت کنه...............البته بعضی جاهابحثهایی هم با دوستان داشت...........گذشت و کم کم دوستهایی پیداکرد............دوستای که مثل خودش بودن ..........کبوتر با کبوتر باز باباز....کند همنوع با همنوع پرواز.................کم کمک چیزایی دستگیرش شد...........و ادمای فروم رو شناخت.........یه عده کابرایی بودن که دنبال بحث و گفتگو با دیگران بودن تا چیزی یاد بگیرن و یادبدن.................تا اعتراضی رو که بگونه ای مطرح شده بود رو از جوانب مختلف بررسی کنن..........و خلاصه همیشه حرفی برای گفتن داشتن.............و اما عده دوم عده ای که معلوم بود مغزهای خالیی دارن.........عزت نفس ندارن.............قدرت تحلیل ندارن............یابهتر بگم حرفی برای گفتن ندارن........این عده خصوصیات مشترکی داشتن

.این عده خصوصیات مشترکی داشتن
..........اول اینکه اینها همیشه هرجا میرفتن باهم میرفتن........کافی بودیکیشون یه پست بده تو یه تاپیکی تا بقیه اسمشو میدیدن سریع خودشون رومیرسوندن و بساط اسپم و حرفای دری وری شروع میشد....
دوم اینکه تو تالارهای تخصصی اینها معمولا هیچ مطلبی نداشتن.........حتی تشکرهاشون رو هم اونجا نمیبینی
سوم این بود که اینها معمولا 24 ساعت پای نت بودن گویا در دنیای واقعی دوست و رفیقی ندارن یا کار خاصی ندارن
چهارم اینها بدلیل اینکه کمتر مطلب خوبی برای ارائه داشتند میخواستن این کمبود دانش رو با جمع کردن کسانی مثل خودشون و تایید هم دیگه جبران کنن
خوب هر جامعه ای که تشکیل میشه همه جور ادم داره...........یکی پزشک میشه یکی دزد میشه یکی تاجر میشه یکی گدا میشه یکی وکیل میشه یکی مواد فروش میشه......و از این جبر اجتماعی گریزی نیست
تا اینجای کار مشکل خاصی نیست............مشکل از اونجا شروع شد که این گروه که مرد قصه ما اسمشون رو گذاشت موشها کم کم احساس قدرت کردن و یکیشون که همون موش بزرگ باشه شروع کرد تا اونها رو سر و سامون بده موش بزرگ تقریبا همه جا بود به همه پروفایلها سرک میکشید و با عبارات کلیشه ای سعی در دوست شدن با همه رو داشت چون برای عملیات بزرگش باید دیگران یا یارش بودن یا اینکه تو رو دربایستی اینکه باهاش دوستن خفه میشدن تا اون هرکاری که دلش میخواد بکنه..........اینجا یه دسته ادم دیگه هم بودن بنام مدیران...........مدیران که بعضیشون خیلی دلسوز بودن و بعضی هم بی تفاوت .........بعضی زحمت کش بودن و بعضی زحمت نکش بودن.........موش بزرگ سعی در رخنه در این گروه داشت و رخنه کرد....چون همه این موجود رو نمیشناختن............و با کلکاش اشنا نبودن گولشو میخوردن......و کم کم میشدن ادم اون...........بدون اینکه بدونن براش کار میکردن..........بله یکی دو نفر از گروه مدیران شدن ادم موش بزرگ و اخبار اون بالا رو برای اون میوردن.........یه عده از کاربرای خوب هم بودن که از چرب زبونی این موش بزرگ جون سالم بدر نبرده بودن و اونها هم رفتن جز دار و دسته موشها
بزرگترین هدف موش بزرگ این بود که با بتونه رهبری یه گروه رو بدست بگیره............کسانی رو تربیت کنه تا بتونه هر زمان که خواست حرف خودشو به کرسی بشونه..........و یه تیم تشکیل بده..........نمیدونم تفاوت تیم با گروه رو میدونید یا نه...........من یه مثال میزنم.........یه گروه 1000 راسی بوفالو یه گروهن........ولی یه گروه 6 راسی کفتارها یه تیم هستن.......6 تا کفتار وارد یه گله بوفالو میشن و به یکیشون حمله میکنن همه از هر طرف هجوم میارن در حالیکه دیگر بوفالو ها نظاره میکنن تا اون 6 تا کفتار یکی از همنوعاشونو از پا در بیاره..............تفاوت کفتار ها و بوفالو ها در اینه ..........بوفالو ها میخوان کمک کنن ولی میگن مشکل خودشه چرا ما دخالت کنیم چرا شاید اون کفتار از ما برنجه و فردا منو نشونه کنه.......پس ترجیها از صحنه دور میشن
موش بزرگ یه معاون داشت........معاونی که لذت میبرد از زخم زدن و از توهین کردن..........معلوم بود که در خانواده ای بزرگ شده که زیاد درگیر بوده درش و عادت داره به اینکه چطور اختلاف بندازه و اتش دعوا رو گرم نگه داره........این معاون در روزهای عادی کارش این بود که به تاپیکای مختلف سر بزنه و از میون حرفای بقیه یه سوژه پیدا کنه تا اتش اختلاف روشن بشه..............اون از دعوا لذت میبرد و براش یه جور غذای روحی بود............نیاز داشت به درگیری..........تو خونشون هم هر روز با پدر مادرش درگیر بود..........تو دانشگاهشون هم به همین نام مشهور بود و حالا اومده بود تا به این نام اینجا مشهور بشه..........موش بزرگ این چیزا رو خوب میدونست و خیلی خوب اونو برای معاونت خودش انتخاب کرده بود........اما این معاون روزهای خوب هم داشت روزهای خوب برای اون روزهایی بود که جایی به دلیلی اختلافی بوجود اومده بود .....و اون سریعا چشماش برق میزد و با ولع خاصی خودشو میرشوند..........و بدون اینکه بدونه قضیه چیه شروع میکرد به اتش افروزی و دمیدن به اتیش دعوا........و لذت میبرد .........خوب فکر میکنید توی دعوا طرف کیو میگرفت ؟؟؟؟.............معلومه طرف اون کسی که یا خودش جز موشها بود..............یا نزدیک تر بود به خودشون..........یا حداقل حرفش غیر منطقی بود............چرا؟؟؟.......چون موشها از منطق خوشون نمیومد اونها میخواستن منطق رو خودشون تعریف کنن.........
این رویه ادامه داشت و مرد قصه ما این وضعیت رو میدید ........
ادامه شو بعدا میگم..........الان دیگه حوصله ندارم ...........


ادامه داستان
این یک داستان واقعی است داستان خود ماست باید بنویسیم هرچند تلخه ....

افتهایی که موشها برای اجتماع مجازی دارند چیه؟؟

  1. اینها بدلیل تبلیغات و هیاهویی که دارند و لازمه کارشون هست و تاییدهایی که بر گفته های سخیف هم میکنن کم کم تاپیکهای پر پستی رو بوجود میارن و ناخواسته تبدیل میشن به تابلو ورودی یک اجتماع مجازی...........مثال میزنم : کاربر جدیدی که وارد یک اجتماع مجازی میشه معمولا سعی میکنه از پر طرفدارترین موضوعات بازدید کنه و ببینه چه حرفی خریدار بیشتری داشته................غافل از اینکه این موضوعات نه تنها پرطرفدار نیستند که برای اکثر کاربران اون اجتماع مجازی ازار دهنده هستند.........اون شخص تازه وارد بعد از دیدن چنین صحبتها و بیهوده گوییهای داخل چنین تاپیکهایی نسبت به اعضا اون انجمن مجازی قضاوت میکنه...........و معمولا اگه ادمی باشه که سرش به تنش بیارزه به دنبال اجتماع مجازی دیگری خواهد رفت و همنشین ادمهای چنینی خودش رو نمیکنه.................مثلا کدام شما میتونید تالار گفتگوی ازاد فرومتون رو باز کنید و با افتخار از یکی از استادهاتون دعوت کنید تا به اینجا بیاد و بشه یکی از اعضای اجتماع مجازی ما؟؟؟
  2. دومین افتی که فعالیت سخیف این کاربران برای اجتماع مجازی داره .......بحث الگو سازی و ایجاد فرهنگ غلط در فروم هست...........کاربر تازه ای وارد میشه ........فرض کنید یک جوان با احساسات و عاطفه و شور جوانی و احساس میکنه که صمیمیتی در چنین جمعی هست --که من قبول دارم صمیمیت در چنین جمعهایی هست-- و سعی میکنه بره جزء دار و دسته اونها...............و کم کم کاربران تازه ما جذب این گروه میشن و از جانب اون گروه تایید میشن............و معضل افت سطح کیفی گفتگوهای ما پیچیده تر میشه.........کم کم بعد از اینکه این شیوه فرهنگ شد به یه ارزش تبدیل میشه و هر که بیشتر گل واژه تحویل بده و شکلکهای پیچیده تر بذاره ...............ارزشمند تر میشه
  3. سومین افت فعالیت سخیف این کاربران ..........همانا حذف کاربران خوب یک اجتماع مجازی هست ............این کاربران بدو شیوه حذف میشن .......سیوه اول اینکه بطور کلی از اون اجنماع مجازی میرن و به جای دیگه میپیوندند ............و شیوه دوم اینکه اونها هم میان و به عضویت این گروه که دیگه غالب شدن و رفتارشون ارزش شده در میان و این بیشتر مایه تاسفه
  4. چهارمین افت فعالیت سخیف این گروه تضعیف مدیران سایت هست مدیرانی که از بین بهترین و زحمتکش ترین کاربران انتخاب شدن و تعهد دادند که در بهبود سطح علمی و فرهنگی اجتماع مجازی بکوشند و روزانه قسمت زیادی از وقت خودشونو به بررسی موضوعات مطرح شده خواندن گزارشات کاربرا و نظم دادن به تالار ها اختصاص میدن بدون اینکه چشمداشت مالی داشته باشن.............موشها علاقه دارند که مدیران از اونها بترسند چون اگر مدیری با رفتار زشت اونها برخورد بکنه و ازشون بخواد که به قوانین عمومی که همه امضاء کردیم احترام بگذارند اونو وسط جمع محاکمه میکنن و تهمت بهش میزنن و بقول خودشون خرابش میکنن...............وقتی 10 نفر باهم یه حرف رو با توهین و بی ادبی به یکی بزنن و تایید همدیگه رو بکنن ..............کاربرایی که از اصل موضوع خبر ندارن فکر میکنن که این گروه راست میگن...............و بدون اینکه بدونن دچار یه پیشداوری نسبت به عملکرد مدیرا میشن..........روش این گروه جدا کردن مدیران از کابراست...................فاصله انداختن بین اونها و روشن کردن اتش جنگ و بدبینی بین کاربرا و مدیرانه تا این وسط از اب گل الود ماهی بگیرن و هدایتگر جو عمومی یک اجتماع مجازی بشند
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهترین شیوه برخورد

بهترین شیوه برخورد

خوب بعد بحث افتهای وجود چنین گروهی اینجا چند پیشنهاد دارم که در برخورد با چنین فرهنگی موثره


  1. شاید اولین چیزی که به ذهن برسه این باشه که باید مدیران باید با چنین کاربرای برخورد کنن و با اعمال شیوه های مدیریتی مثل حذف پست ، حذف تاپیک، اخطار دادن و در نهایت اخراج چنین کاربرایی مشکل رو حل کنند....................اما قضیه به این سادگی نیست چرا؟...............چون حذف پست و تاپیک باعث میشه تا خطای این افراد پوشیده بشه و دیگران که بعدها در مقام قضاوت در میان و از موضوع بیخبرن از در حمایت از اونها بر بیان......همچنین اخطار و اخراج برای کسی موثره که برای شخصیت خودش ارزش قائل باشه ..............من دیدم کاربزانی رو که بعد از یک بار اخطار به خودشون اومدن و رعایت کردن ولی این گروه ما اصلا خوشش میاد از جو تشنج هنوز اخراج نشده یه یوزر جدید میسازه و میاد به میدون برای ادامه کار اشتباهش و دوستانشم تشویقش میکنن..و دیگه چنین کاربری هیچ حریمی برای خودش نمیشناسه براحتی بدترین توهینها رو نثار هر کسی میکنه که باهاش مخالفت کنه...............و از این کار لذت میبره کم کم افتخاری میشه اخراج شدن ارزش میشه بینشون ....................دیدیت قاتلها و دزدها به زندان رفتنشون افتخار میکنن.................این دسته هم به اخراج شدنشون افتخار میکنن.............پس چاره چیه؟؟؟
  2. چاره همین کاریه که من الان دارم میکنم.....................من یه کاربرم و از منظر یه کاربر دارم به وضع موجود نگاه میکنم تحلیل خودمو میگم و انتقادم رو هم میگم و به نقد میکشم روشهای و عملکرد این گروه رو ....................توی همین تاپیک امدند و خواستند جو رو متشنج کنند اما نشد چرا چون دهان به دهان شدن با گروهی اینچنین جز اینکه شما رو هم سطح اونها میکنه نتیجه ای نداره...........بجای اینکار باید مودب بود باید جواب توهین رو با ادب داد و بگذاریم دیگران قضاوت کنند .............من نقل قول گرفتم از صحبتهاشون تا قابل حذف و ویرایش برای اونها نباشه ..............تا مدرک بمونه برای کسانی که در اینده قضاوت میکنند............پس بهترین روش نقد کردن کار این گروه ها ست.................بنویسید که از عملکرد اونها ناراضی هستید..............وقتی تاپیکی میزنید و کاربر ولو دوست شما میاد و شروع به اسپم میکنه کافیه یه پست بزنید و خواهش کنید که اونجا اسپم نشه................این موثرتر از اینه که یه مدیر بیاد و اون پست رو حذف کنه.................وقتی در جایی به شما توهین میشه و کسی قصد داره با تحمیل توهین و تهمت به شما شما رو در فشار بذاره ..................توهین اون رو نقل قول بگیرید..........................و خطاب به دیگران و نه به اون شخص جواب مودبانه بدید........این بهترین روش برای محدود کردن عملکرد سخیف گروه موشهاست............
  3. حرف درست رو تایید کنید .......................وقتی کسی داره به دوستی توهین میکنه ساکت ننشینید...................و حتی اگه نمیخواید در بحث شرکت کنید خطاب به کسی که توهین کرده ...............ازش بخواهید که رعایت کنه................اینجوری از ارزش شدن و رواج پیدا کردن فرهنگ زشت توهین و تحقیر جلوگیری میکنید..................بخدا حکایت ما حکایت اون کشتی سوارهاست که اگه یه نفر شروع به سوراخ کردن کشتی کرد و ما جلوشو نگرفتیم همه مون غرق میشیم
  4. در حالت عصبانیت جواب ندید.........................وقتی از حرفی که به شما زده شده ناراحت وعصبی هستید میتونید یه پست بزنید و توش بنویسید این حرف شما جواب داره............الان وقت ندارم بعدا جواب میدم....................بعد با فکر و اندیشه و اعصابی راحت همین پست رو ویرایش کنید و جواب بدید
  5. در مباحثی که از جزئیات موضوع اطلاع ندارید ..............به صرف اینکه با کسی دوست هستید وارد بحث نشید و طرف داری نکنید.............و اگر دیدید مسئله خصوصی در جایی غیر خودش مطرح شده به مطرح کننده تذکر بدید که جای هر سخن کجاست.........دلیلی نداره کاربری مشکلات شخصیشو وسط تالار عمومی مطرح کنه
  6. هر وقت دیدید که هر بحثی و دعوایی پیش میاد سر وکله یه سری کاربر خاص پیدا میشه همون جا شک کنید.......................ارتباط دوستانه با دیگران باعث نشه که حقی رو ضایع کنید.........
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه طور ديگران را ببخشيم و زود قضاوت نكنيم...؟
آيا تا به حال متوجه شده ايد که بعضي ها فقط اعصابتان را خرد مي کنند ؟ چه به خاطر بي کفايتيشان باشد ،​
چه دروغگوييشان ، چه بد دهني ها و قلدري کردنشان ، خيلي ها هم هستند که همه اين صفات را يکجا​
دارند! اگر غارنشين نباشيد ، حتماً تا حالا با چنين آدم هايي برخورد داشته ايد . حتي در خانواده خودتان هم​
ممکن است کسي از اين خصوصيات اخلاقي داشته باشد ، اين يعني واقعاً محبوريد به طريقي با آنها کنار​
بياييد . خوب ، چطور بدون اينکه خونتان به جوش بيايد با چنين افرادي برخورد مي کنيد ؟ البته لازم است که​
حتماً بين خودتان و اين افراد حد و مرزي ايجاد کنيد تا زياد به شما نزديک نشوند . اما حتي اگر اينکار را هم با​
موفقيت انجام داديد ، باز هم داريد کنترل خسارت و آسيب گيري مي کنيد . اما اگر ياد بگيريد که چطور با محبت​
با اين افراد سرسخت برخورد کنيد ، از درون احساس بهتري پيدا مي کنيد و احتمال اصلاح شدن آن فرد نيز​
بيشتر است . خوشبختانه دو سوال هست که مي تواند بلافاصله هر ناراحتي و آزردگي را به بخشش و قضاوت​
را به درک تبديل کند .​
اما قبل از اينکه اين سوالها را برايتان فاش کنم، بهتر است ببينيم چرا بعضي از افراد اينقدر پر آزار هستند . اول​
اينکه ، اين افراد به خاطر داشتن تجربه هاي بد در زمان گذشته و تربيت آسيب زا ، معمولاً اعتماد به نفس​
پاييني دارند . به خاطر اينکه عشقي که بايد را بعنوان يک کودک از اطرافيان دريافت نکرده اند ، در بزرگسالي​
براي نشان دادن خود و جلب توجه راه هاي مخرب و آزاردهنده اي را انتخاب مي کنند . دوم اينکه ، اين افراد​
معمولاً از تاثير رفتار خود بر ديگران غافلند . از اين گذشته ، آنچه که واقعاً دنبال آن هستند عشق است اما​
روش رفتارشان به آن منجر نمي شود . سوم اينکه ، وقتي مورد قضاوت ديگران قرار مي گيرند ، احساس اعتماد​
به نفس بسيار پاييني مي کنند و در نتيجه آزار و اذيتشان بيشتر مي شود . از آنجا که وقتي ديگران را قضاوت​
مي کنيم آنها احساس ترس و تهديد بيشتري مي کند ، بهترين راه براي برخورد با اين دسته از افراد اجتناب از​
قضاوت کردن آنهاست.​
وقتي احساس کنند که شما آنها را درک کرده و قبول داريد ، آرامتر مي شوند و کنار آمدن با آنها راحت تر​
مي شود . گفتن اين حرفها راحت است اما اگر در زندگيتان با چنين فردي برخورد داشته باشيد مي دانيد که​
بخشيدن آنها و فراموش کردن کارشان خيلي سخت است . به همين خاطر نياز به روشي است که بلافاصله​
تمرکز شما را از روي آن چيزي که اذيتتان مي کند تغيير دهد و بگذارد روي احساس درد آن فرد آزار رسان تمرکز​
کنيد . اين دقيقاً همان چيزي است که اولين سوال امکانش را فراهم مي کند . وقتي کسي طوري که براي​
شما آزاردهنده است رفتار مي کند ، از خودتان بپرسيد : "اين فرد ممکن است چه دردي در گذشته تجربه کرده​
باشد که باعث شده الان اينطور رفتار کند؟"​
بعد از اينکه اين سوال را از خودتان پرسيديد ، سعي کنيد پاسخ آن را در ذهنتان مجسم کنيد . آيا در بچگي​
کسي او را دوست نداشته ؟ آيا والدين يا معلم هايش با او بدرفتاري کرده اند ؟ احتمالاً همه از او انتقاد کرده و​
او را پس مي زده اند و نتيجه آن دردي شده است که شما مي بينيد . وقتي دلتان را باز کرده و اجازه مي​
دهيد کمي شفقت وارد آن شود ، ناراحتيتان از بين مي رود . با ديدن و احساس کردن درد آن فرد ، ديگر​
نخواهيد توانست از دست او عصباني شويد .​
دومين راه براي بخشيدن افراد و احساس دلسوزي براي آنها اين است که رفتار آنها را چيزي مثل رفتار خودتان​
ببينيد . ما معمولاً بيشترين رنجش را از کساني داريم که رفتار آزاردهنده اي شبيه به رفتارهاي خود ما دارند​
رفتاري که سعي داريم از خودمان پنهانش کنيم . مثلاً ، يك نفر را ميشناسم كه عادت داشت از دست​
همخانه اش که خيلي در آشپزخانه سروصدا مي کرد ، عصباني شود . فکر مي کرد که خيلي آدم​
بي ملاحظه اي است . يک روز به خاطر محکم بستن در کابينت ها و سروصداي ظرف و ظروف که ايجاد کرده​
بود با او دعوا کرد . همخانه اش در پاسخ سر او داد کشيد که "ببين کي داره اين حرفو ميزنه ، خودت که​
هميشه صداي ضبطو مي بري بالا يا با اون گيتارت و صداي گوش خراشت روي اعصاب من هستي."​
در واقع حق با همخانه اش بود ، چون او نمي خواست باور کند که در حق ديگران بي ملاحظگي مي کند ،​
هر حرفي که مي توانست را به او حواله داده بود .​
وقتي بدانيد که خودتان هم گاهي کاري شبيه به آن فرد آزار رسان انجام مي دهيد ، مطمئناً بيشتر درک کرده و​
او را راحت تر خواهيد بخشيد. پس سوال دوم اين است که ، " کار اين آدم چقدر شبيه به رفتار خود من​
است ؟" هرچه رفتار خودتان را دقيقتر بررسي کنيد مطمئناً راحت تر مي توانيد از رفتار آزار دهنده آن فرد چشم​
پوشي کنيد.​
بعضي از افراد نگران اين هستند که با دلسوزي و مهرباني دربرابر اينگونه افراد باعث شوند که آن فرد سوارشان​
شود. اينطور نيست. با اين روش شما فقط از ديدگاهي روشن تر و بازتر به مسئله نگاه مي کنيد. وقتي يکي از​
اين سوالات را ازخود بپرسيد ، بهتر خواهيد توانست موقعيت آن فرد آزار رسان را درک کنيد و به جاي اينکه آتش​
او را تندتر کنيد ، روند التيام آنرا سرعت مي بخشيد .​
از همه اين حرفها گذشته ، همه ما آدمها خيلي شبيه به هم هستيم . همه ما حالات بدي را تجربه کرده ايم و​
همه ما با خيلي ها بدرفتاري کرده ايم . وقتي در چنين وضعيتي باشيم ، فقط از طريق درک و محبت اطرافيان​
است که مي توانيم از آن حالت بيرون بياييم . اين سوالات روش بسيار خوبي است. اين سوالات مي تواند​
سريعاً قضاوت هاي شما را به بخشش و پذيرش تبديل کند و به خاطر همين قدرت اين سوالات است که​
ذهنتان ممکن است در برابر آن مقاومت کند. به جاي اينکه از اين سوالها در برابر کساني که خشمگينتان​
مي کنند استفاده کنيد ، سعي کنيد اول در برابر کسانيکه از نظر ذهني آزارتان مي دهند از آنها استفاده کنيد.​
وقتي ديديد که اين روش دربرابر اين افراد تقريباً جواب مي دهد ، مي توانيد آنها را دربرابر کسانيکه واقعاً باعث​
ناراحتي و عصبانيتتان مي شوند هم امتحان کنيد . وقتي در تبديل آزار به محبت مهارت پيدا کرديد ، آنوقت است​
که مي توانيد قلب خود و ديگران را التيام بخشيد.​
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیاز

نیاز

لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »:cry:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .
:redface:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
طنابت رو ببر

طنابت رو ببر

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد.
سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.
ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد
ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...
ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟
- خدايا نجاتم بده
- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه مي تواني
- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...
لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...




و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد:)
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي سعي داشت تا بره مورد علاقه اش را داخل خانه ببرد . او را از پشت هل ميداد ولي بره پاهايش را محكم به زمين فشار ميداد و از دست او فرار مي كرد .
خدمتكار منزل وقتي اين وضع راديد ، نزديك رفت و
انگشتش را داخل دهان بره گذاشت . بره شروع به مكيدن انگشتش كرد . خدمتكار داخل خانه رفت و بره هم به دنبالش راه افتاد
!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست .:heart::cry:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر: دوست دارم
پسر: چه قدر تو خوبی ! کاشکی تو رو برای همیشه داشته باشم .
پسر: می خوامت برای همیشه

دختر یه نیم نگاه

پسر: چرا باور نداری دوست دارم ؟؟؟

دختر دلش می لرزه . نمی دونه باید چه کار کنه اما قلبش مثل قلب یه گنجشک که توی دستهای یه غریبه ست می تپه. اما بالاخره....
دختر می خنده.
پسر قهقه می زنه.
حالا دو تایی با هم می خندند. وای که چه قدر قشنگ صدای خنده های دو تا گنجشک عاشق.

دختر:راست می گی منو می خوای برای همیشه.
پسر: آره به خــدا!

دختر چشم هاشو رو هم می ذاره و می گه : منم می خوامت.
پسر دست دختر رو آروم تو دستاش می گیره و نوازش می کنه . دستاشو می بوسه و یه لبخند می زنه.
قلب دختر تند تند می زنه.

دختر: فردا میای به دیدنم ؟؟
پسر:آره ، مگه می شه که نیامو تو رو نبینم.

چه روزای قشنگی دارن . خوش به حالشون.

دختر منتظره.

دختر: چرا دیر کرده همیشه که زود میومد . وای خدااااا کاشکی زود تر بیاد.

پسر سرشو میاره نزدیک سر دختر

پسر: سلام گلم

دختر بر می گرده...

دختر: سلام
دختر: چرا دیر کردی دل نگرونت شدم مگه تو نمی دونی قلب من خیلی نازک زود می شکنه.
پسر: قربون اون قلب نازکت برم، آخ ببخشید عزیزم کارم طول کشید.
دختر: اشکال نداره عزیزم.

حالا اونا با هم خوش اند . دل در گرو دل هم دیگه چشم تو چشم هم دیگه .
توی یه روز قشنگ بهاری که نسیم بهار صورت آدم رو نوازش می ده....

پسر:اوم م م ، من یه دروغ به تو گفتم.
دختر:چی؟
پسر: منو ببخش. نباید به ت دروغ می گفتم از روز اول باید راستش رو می گفتم.
دختر: مگه چی گفتی؟
پسر: من...

دختر گوش می ده. هیچ چی نمی گه. قطره های اشک صورتشو می پوشونه اون قدر که جز اشکای خودش دیگه هیچ چی رو نمی بینه.
با دستاش صورتشو پاک می کنه اما نمی تونه نمی تونـــــــــه جلوی گریه شو بگیره.

پسر: اگه بخوای می تونیم فقط مثل دو تا دوست صمیمی باشیم....
دختر:من دوست دارم . من تو رو می خوام برای همیشه . من دوست صمیمی نمی خوام.
چرا با من این کارو کردی؟ چرا از اول نگفتی ؟

پسر هیچ چی نمی گه
تنها حرفش اینه که ...

پسر: یه حس خوبی نسبت به تو داشتم با خودم گفتم اگه راستشو بگم ممکن از دستت بدم اما ...
باید به ت می گفتم.
دختر: حالا این حرفا یعنی چی ؟ یعنی می خوای من برم ؟
پسر: سکوت
دختر: باشه . هر طور تو بخوای . من حرفی ندارم. نمی خوام باعث رنجش ت بشم.
خداحافظ ، هر جا که هستی شاد باشی و سلامت.

حالا دختر تنهایه ، حال و روزش بد جوری خرابه.
داره سعی می کنه با خودش و عشقش کنار بیاد اما سعی نمی کنه که عشقشو فراموش کنه.

دختر: اون که می دونست من و اون مال هم دیگه نیستیم پس چرا عاشقم کرد؟ چراااااا؟
چرا دلمو با خودش برد و دیگه پس نداد.
آره، می دونم که اون حق داره که برای زندگیش آزادانه تصمیم بگیره و من حق ندارم باعث
رنجش اون بشم چون اون خیلی خوبه .
ولی کاشکی می دونست که چه قدر دوستش دارم.


آره، کاشکی پسر می دونست که دختر چه قدر دوستش داره . اون قدر که راضی شد به خاطرش پا روی قلبش بذاره.
کاش پسر می دونست که شکستن دل یه گنجشک گناه داره !!!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای دخترای باشگاه

برای دخترای باشگاه

اسمم ساراست.19 سالمه،اونقدر شيطون و پر جنب و جوش بودم كه هرجا ميرفتم ناخواسته توجه عده اي رو جلب ميكردم.تو فاميل هم كه يه جورايي سوگلي حساب ميشدم.اهل پسربازي نبودم.عشق رو هم كه به كل منكر ميشدميه روز از سر كنجكاوي وارد چت شدم.دنيايي كه برام جالب بود،همه اونجا با هم دوست بودن هواي هم رو داشتن،توي اون سايت هم از بس شيطوني ميكردم كه صداي همه در ميومد.با كسي بيشتر از حد صميمي نميشدم همه آشناييهامون تو همون چت بود.نه تل ميدادم نه ميگرفتم.چون خوشم نميومد ،تا اينكه يه روز اون اومد،اول مثل بقيه بود اما يدفه پي ام داد ،اونقدر اصرار كرد تا ازش تل گرفتمو قرار شد ساعت 6 همون روز بهش زنگ بزنم اما نزدم اما ناخواسته فكرم رو مشغول كرده بود ،فرداي اون روز بهش زنگ زدم خيلي معمولي احوالپرسي و اين حرفا.گفت تنهاست و خانوادش شمالن.گفت اهل دوست دختر داشتن و اينا نيست اما چون من ديروز خيلي شيطوني كرده بودم ميخواسته ببينه من كيم
ازم خواست دوباره باهاش تماس بگيرو و.......
برام جالب بود ازش خوشم اومد پسر مودبي بود.از فرداي اون روز بهش زنگ زدم،يه جورايي قضيه برام جدي شد.مني كه تو عمرم به هيچ پسري ابراز علاقه نكرده بودم و ادعاي غرورم هم ميشد يهخ روز به خودم اومدم و ديدم بهش ميگم دوست دارم اونم ميگفت دوسم داره ميگفت تا حالا اين طوري از هيچ دختري خوشش نيومده بوده
يه روز ديدم واقعا دارم عاشقش ميشم برا همين تصميم گرفتم همه چي رو تموم كنم،بهش زنگ زدم و گفتم ديگه نميخوام بهت زنگ بزنم اما اون بغض كرد ناراحت شد و گفت تو حق نداري اين كارو با من بكني اونقدر گفت وگفت كه راضي شدم بازم بمونم
خانوادم يه جورايي فهميده بودن مادرم بي تابي ميكرد از همه چي محروم شدم اما بازم يواشكي بهش زنگ ميزدم ديگه كاملا عاشق شده بودم ،بدون اون ميمردم اگه يه روز صداش و نميشنيدم ديوونه ميشدم.
تو اين مدت اونم ميگفت عاشقم شده ميگفت ميپرستمت ميگفت تنهات نميذارم،خوشبختت ميكنم
تا اينكه برام خواستگار اومد يه پسر پولدار خوشگل و خوشتيب .وكيل يه شركت خصوصي با ماهي 700 حقوق .وقتي بهش گفتم ناراحت شد اينو حس كردم
فرداش ازم خواستگاري كرد بهم گفت ما بايد از هم مطمئن باشيم بعد خانواده هامونو راضي كنيم منم قبول كردم به اون خواستگاره گفتم نه
روزاي طلايي شروع شد واقعا عاشق بوديم اون روزا بهترين روزاي زندگيم شدتا اينكه يه روز مامانم تهديد كرد اگه باز به كارام ادامه بدم به بابام ميگه.به اون گفتم گفت بذار من پا پيش بذارم بذار بيام خواستگاريت
منم قبول كردم
اون با خانوادش صحبت كرد اما اونا گفتن نه
تو همين گيرو دار مادربزرگم به رحمت خدا رفت.فشار روحيم واقعا زياد بود حالم مدام بد ميشد.زير سرم ميرفتم تا اينكه اون زنگ زد و خيلي راحت گفت خانوادش مخالفن و بايد تمومش كنيم .نميدونستم چي يگم وقتي تل رو قطع كردم دوباره حالم بد شد قلبم درد گرفته بود
بيمارستان،نوار قلب و يه خبر وحشتناك.دكتر گفت اونقدر ضعيف شدم كه توانايي مادر شدن ندارم
هفته بعد زنگ زدم بهش گفت داره ميره خواستگاري باورم نيشد .واقعا خالي شدم.دكترم هم مدام ميگفت اگه تحت نظر نباشم 2 ماه بيشتر قلبم دوام نمياره
اون رفت خواستگاري من ديگه نرفتم دكتر
رفت بله برون من قرصامو دور ريختم
امروز روز عقدشه و من دارم روزا رو ميشمارم تا مهلتم تموم شه
هنوز دوسش دارم
برا خوشبختيش دعا ميكنم.اونقدر دوسش دارم كه دلم نيومد بگم دارم ميرم.براش يه عالمه حرفاي اميدوار كننده زدم
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
لباستو در مياری
زيرپوشتو هم همينطور
واميستی جلوی آينه
به پهنای سينه ات که با موهای نرمی به شکل صليب پوشونده شده نگاه می کنی
آروم با دستای سردت روی پوست سينه ات دست می کشی و از گرمای تنت لذت می بری
از جلوی آينه تيغ جراحی رو برمی داری
سعی میکنی به هيچ چيز فکر نکنی
حتی نفس هم نمی کشی
نوک تيغ رو درست زير حنجره ات می ذاری
خيلی آروم و با فشار کم تيغ رو مستقيم به سمت پايين می کشی
احساس سوزش خفيفی پوست سينتو می سوزونه
يه لحظه مکث می کنی
می خوای از کارت منصرف بشی ولی نمی تونی
دوباره ادامه می دی
به آخر استخون سينه که می رسی واميستی
يه خط راست و قرمز رنگ وسط سينه ات کشيده شده
احساس ترس توی چشات موج می زنه
تيغ رو می ذاری زير برآمدگی سينه چپت و خيلی آروم يه برش عرضی تا زير برآمدگی سينه راستت می زنی
حالا طعم درد و سوزش پوستت رو بيشتر حس می کنی
تيغ رو می ذاری روی ميز
با يه دستمال قطره های خون روی پوستت رو پاک می کنی
با ناخنای انگشتای اشاره و سبابه هر دو دستت لبه های بريده شده پوست سينه تو از بالا می گيری
آروم لبه های پوست رو به دوطرف می کشی
دندوناتو به هم فشار می دی و چشماتو می بندی
درد رو توی دونه دونه سلولای تنت حس می کنی
مويرگای پوستت با درد وحشتناکی از گوشت جدا می شن
نمی تونی طاقت بياری و با تموم وجود نعره می زنی
احساس می کنی پوست روی سينه ات آتيش گرفته
چشماتو باز میکنی
دوتيکه پوست قرمز که ازش خونابه می ريزه روی سينه ات مثل دوتا بال آويزون شده
استخونای قفسه سينه ات از زير يک لايه نازک گوشت ديده می شه
ديگه چيزی نمونده
دست راستتو فرو می کنی لای لايه گوشت نازکی که روی استخونای سمت چپ سينه تو پوشونده
انگشتاتو از لايه گوشت رد می کنی و استخون قفسه سينه تو می گيری
با تموم قدرتی که داری استخونو به سمت بيرون می کشی
صدای شکستن استخون و درد وحشتناک اون زانوهاتو خم می کنه
ولی مثه يه مرد دوباره واميستی
استخون شکسته شده رو می ذاری توی شيشه الکل
دوباره با انگشتات استخون پايينی رو می گيری و اونو هم با يه فشار می شکنی و بيرون می کشی
دنيا دور سرت می چرخه
زير پات لايه نازکی از خون زمين رو پوشونده
حالا همه چيز مهياست
اينبار تموم دستت رو می بری توی سينه ات
قلب داغتو توی کف دستت می گيری
تپش اون رو با تموم وجودت حس می کنی
تصميمتو می گيری
خيلی آروم قلبتو از توی قفسش می کشی بيرون
رگ و ريشه ها بدجوری قلبتو محاصره کردن
اما تو بيشتر فشار مياری
يکی يکی رگها کنده میشه
خون از توی سينه ات به بيرون می پاشه اما
اما تو تصميمتو گرفتی
تپش های قلبت کمترو کمتر می شه
آهسته تر و آهسته تر
آخرين رگ هم از قلبت کنده می شه
دستتو بيرون مياری
يه چيزی شبيه يه لخته خون توی دستته
ديگه دردی رو حس نمی کنی
اون لخته خون رو
يا بهتر بگم قلبتو می ذاری جلوی آينه
استخونای شکسته شده رو می ذاری سر جاش
لبه های پوستت رو بر می گردونی و با يه سوزن با دقت از بالا به پايين می دوزی
می ری حمام و يه دوش آب سرد می گيری
احساس راحتی و سبکی می کنی
همون لخته خون لعنتی چه بلاها که به سرت نياورده بود
لبخند می زنی
دور خودت يه حوله سفيد می پيچی و روی صندلی راحتی لم می دی
يه نخ سيگار از توی پاکت بر می داری و روشن می کنی
اولين پک رو با تموم وجودت سر می کشی
بعد از چند لحظه دود رو می دی بيرون
دود سيگار توی فضای سرد اتاقت با پيچ و تاب می ره بالا
تو هم از جات بلند می شی
همراه دود سيگار می رقصی و بالا می ری و از پنجره اتاق می زنی بيرون
تو ديگه حالا آزادی
آزاد آزاد.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین ملاقات , ایستگاه اتوبوس بود .
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها .
نشسته بود روی نیکت چوبی و چشاش خط کشیده بود به اسفالت داغ خیابون .
سیر نگاش کردم .
هیچ توجهی به دور و برش نداشت .
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود .
یه نقاشی منحصر به فرد .
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود .
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد .
دیگه عادت کرده بودم .
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود .
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم .
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود .
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم .
من به همین تماشای ساده راضی بودم .
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست .
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه .
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد .
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم .
حس حضور دختر روی اون نیمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه نیاز .
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم .
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم .
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود .
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود .
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود .
بی خوابی شبها و سیگار های پی در پی .
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود .
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم .
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن .
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم .
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمی دونم .
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد .
نمی تونستم .
دو دقیقه مونده به ساعت هشت دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم .
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت .
من ... درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم .
حس می کردم برای همیشه اونو از دست دادم .
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت .
از خودم و غرورم بدم می اومد .
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساس دلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم .
بلند شدم و ایستادم .
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون .
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد .
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود .
دقیق که نگاه کردم دیدمش .
خودش بود .
انگار تمام راه رو دویده بود .
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود .
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود .
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود .
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست .
- شما هم دیر رسیدید؟
و من چی می تونستم بگم .
- درست مثل شما .
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم .
- مثه اینکه باید پیاده بریم .
و پیاده رفتیم...
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه .
 

maryam_k

عضو جدید
تاثیر زیبایی کلام

تاثیر زیبایی کلام

این تاپیک یکی از معدود تاپیک های به درد بخور این باشگاه فعلیه.
ممنون حمید جان.
با اجازه یه داستانی رو می ذارم.


جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند . اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد : آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟

همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت . حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد : حتي بين پسرها.

اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمله ايگفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند!
جوليا جواب داد: اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي .

در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد

او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود .حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود .

ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد . مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا ! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود .
سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم .

جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.

پنج سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت : براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد خودت قبل از آن جذاب باشي و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم .

در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم . آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند .
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت : (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم ) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد.


.
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

داستان زيبای شاخه گل خشکيده اثرسید مجید بابایی
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌كه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌كه كار ما دارد كم‌كم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر كاری به عقلم می‌‌رسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول می‌كرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا می‌كردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌كردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌كردم كه نمی‌خواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.
چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشك شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم كه به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.
سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌كنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟
مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌كنیم.
انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یك بار كه به خانه‌مان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌كند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان می‌‌كنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.



اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی می‌كرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌كنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌كند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب می‌كردم ایراد می‌گرفت یكی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌كه او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌كردم. اما پنهانی سیگار می‌‌كشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامه‌ریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه دایی‌اش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌كنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟
لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌كنه بعد تو...

كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌كرد تا به چیزهایی كه می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای كه به او داشتم قبول می‌‌كردم.

فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب می‌‌كرد تا از نو چیزی كه می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او می‌خواست نمی‌شدم چه كار می‌كرد؟ رهایم می‌كرد؟

عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار می‌رفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌كه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند... خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید می‌افتاد فهمیدیم كه مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌كرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ ‌چرا؟


مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد كردم و می‌خواستم ببینم برای من چی كار می‌‌كند، كه نكرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق می‌شود، اما به یك پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریك و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای این‌كه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود می‌كنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
یك کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟


دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک رابترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟!

یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید.. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.

کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.

آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!


پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت
ودیگر هیچ...
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست هایش را در هم گره کرد و به طرف دهانش برد. سعی می کرد با بازدم نفس هایش آنها را گرم نگه دارد. مدادش را برداشت و به نوشتن ادامه داد.
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بابا آب داد- بابا نان داد- بابا ...[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]قلم روی کاغذ حرکت می کرد و تنها کلمه بابا را ثبت می کرد.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]بابا – بابا – بابا ...[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]با نوشتن این کلمات اشکش پررنگ تر می شد و بیشتر سرازیر می گشت.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]- بیا دختر گلم. خوشگل بابا. برو بالا ببینم چند کیلویی.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]دخترک سرش را بالا گرفت. همه جا را تار می دید. دو دستش را بالا برد و با آستینش اشک هایش را پاک کرد. مردی را همراه دخترش دید که مقابل وی ایستناده اند. دختر تقریبا هم سن و سال خودش بود. یک کاپشن قرمز رنگ پوشیده بود که گل های صورتی روی یقه آن را تزئین کرده بود. لپ هایش گل انداخته بودند و خنده از لبانش قطع نمی شد.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]نشان وزنه روی عددی ایستاد. دخترک آن را خواند و در قبال آن یک سکه 25 تومانی دریافت کرد. از صبح این اولین کسی بود که به او مراجعه کرده بود.[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پدر و دختر راه افتادند. چشمان دخترک رد پاهای آنها را در برف دنبال می کرد و اشک هایش آرام و بی صدا روی زمین می ریخت.[/FONT]
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر، دخترك 5 ساله را تشر زده بود كه چرا كاغذ كادوي طلايي گران قيمت را خراب كرده است. وضع مالي اش خوب نبود و هزينه هاي زندگي كلافه اش مي كرد.
دخترك كه جعبه كوچك كادو پيچ شده را به او داد، از رفتار تندش شرمنده شد، اما وقتي آن را باز كرد و چيزي در آن نيافت با اخم رو به دخترش كرد و گفت : هنوز نمي داني وقتي هديه اي به كسي مي دهي انتظار دارد چيزي در آن پيدا كند؟
اشك در چشمان دخترك جمع شد : اما پدر، جعبه كه خالي نيست .... پر از بوسه هاي من است.:cry:
 

hamid15

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در ساحل رودخانه‌ای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك می‌طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمن كرد و پزشك را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانه‌اند كمك می‌خواهند. دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید. بالخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمی‌شد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه می‌رفت و متوجه می‌شد كه دیوانه‌ای مردم را یكی‌یكی به آب می‌اندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمی‌كرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت می‌پرداخت و جان افراد بیشتری را نجات می‌داد.
نتیجه:
در زندگی همه ما علتی بزرگ وجود دارد كه سر منشأ همه‌ی اتفاقات و رویدادهای زندگی ماست. علت و منشأ تمام شادی‌ها، غم‌ها، و رنج‌ها، پیروزها، شكست‌ها، ایمدها و یأس‌های زندگی یك چیز است: افكار و عقایدی كه برگزیده‌ایم.
در دنیای بیرون‌، هیچ عاملی وجود ندارد هر چه هست معلول اندیشه‌ها و طرز تفكرات ماست. اگر می‌خواهید زندگی‌تان تغییر كند، اندیشه‌های خود را تغییر دهید. هر راه حلی چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب انسان نخواهد كرد.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Taßa§om می شه یه جور دیگه دید.... فلسفه 2

Similar threads

بالا