چراغ رابطه تاریک است

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


عکس از معین پناهنده

یک بار دیگر اس‌ام اس را خواند. صریح نوشته بود: “عزیزم دورۀ خوبی را کنار هم گذروندیم. اما بهتره از این به بعد دیگه با هم تماس نداشته باشیم. ما به درد هم نمی‌خوریم. باید بریم دنبال زندگی خودمون. برای هر دوی ما بهتره که این رابطه را ادامه ندهیم و خیلی ساده بگیم خداحافظ.” اشکی روی صفحه موبایل می‌افتد و بعد دستش به سمت دکمه ریپلای می‌رود و تایپ می‌کند: “با زندگی بقیه این جوری بازی نکن نامرد. خداحافظ.”

پدر بزرگم روزی که مرد هنوز چهلمین روز درگذشت مادربزرگم نرسیده بود. آنها نزدیک به ۶۰ سال در کنار هم زندگی کرده بودند. روزی که مادر بزرگ روی تخت بیمارستان، آخرین نفسش را کشید، پدربزرگ تنها به خانه برگشت و به اتاق مشترکشان رفت و در را بست. فردا در مراسم تشییع جنازه هیچ نگفت و سر گور مادر بزرگ ایستاد. وقتی که داشتیم بر می‌گشتیم شنیدم که گفت: “زن! این گور کناری را برای خودم خریدم. نترس تنها نمیمونی خیلی زود میآم پیشت.” روزی که مرد هنوز چهلم مادر بزرگ نشده بود.


عمر یک رابطه این روز‌ها چقدر است؟ این سؤالی است که نه همین حالا که بار‌ها مرورش کرده ام و به ضد و نقیض‌هایی رسیده‌ام. ضدو نقیض‌هایی که در گفتگو با کسانی که می‌شناختم بیشتر شد. شاید مهم‌ترین معیار هرکسی در این سنجش، مادر و پدر خودش باشد. آنچه که خود من هم به سراغش رفتم. پدر و مادری که ۵۰ سال است که در کنار هم زندگی و سه فرزند را تربیت کردند. مادر، ۱۶ ساله بود که به خواستگاری پدر پاسخ مثبت داد. مادر و پدر من قبل از روز خواستگاری همدیگر را ندیده بودند. اما بعد از دیدار و گفتگوی اول به این نتیجه رسیدند که به درد هم می‌خورند. از عشق که می‌پرسم؛ می‌خندند و می‌گوید: “مادر ۵۰ سال پیش مثل حالا نبود که آدم همدیگر را در خیابان ببیند و بعد عاشق بشود. ما باید منتظر خواستگاری می‌شدیم. مثل شما که نبودیم وقتی همۀ حرف‌ها و قول و قرارهایمان را می‌گذاشتیم و با هم زندگی می‌کردیم تازه به فکر ازدواج می‌افتادیم. تازه من و پدرت شانس آوردیم که خانواده ‌هایمان بعد از یک جلسه گفتگو دربارۀ قول و قرارهای ازدواج صحبت کردند.” وقتی می‌پرسم از انتخابت راضی هستی؟ به تندی می‌گوید: “حالا بعد از این همه سال با عروس و داماد و نوه می‌شه راضی نبود؟” او از مادرش آموخته بود که زن باید مدارا کند. با خوب و بد مردش بسازد تا زندگی دوام پیدا کند. اینها چیزهایی است که به ما هم بار‌ها گفته و هر بار که من یا خواهرم از اینکه اما آدم نباید پای انتخاب غلطش بایستد و خودش را بدبخت کند عصبانی گفته: “مگه زندگی رخت و لباسه که هر روز دلتونو زد عوضش کنید. وقتی پای بچه در میان باشه که نمی‌شود به فکر خودت باشی. جوون‌های امروزی زندگی‌هایشان بی‌دوام است چون خودخواهند. چون حاضر نیستند از خواست‌هایشان کوتاه بیایند.” وقتی به زندگی او و پدر نگاه می‌کنم می‌بینم که حالا که هر دو بازنشسته شده اند بیشتر وقتها با هم سر همه چیز حتی کانال تلویزیون بحث می‌کنند. اما بدون هم لحظه‌ای دوام نمی‌آورند. هروقت مادر، بیرون از خانه است، پدر کلافه به ساعت نگاه می‌کند و بعد به موبایلش زنگ می‌زند و یک بهانۀ بیخودی می‌آورد و بعد می‌گوید: “کاری نداشتم می‌خواستم ببینم کی می‌آیی؟ شام درست کنم یا بریم بیرون شام بخوریم؟”

ده سالی بود که می‌شناختمشان. نگار و مهدی زن و شوهری که برایم همیشه مهم‌ترین دلیل ثبات یک زندگی به شمار می‌آمدند. دیدن این دو دوست که یکی هنرمند بود و آن دیگری در کار نوشتن، در کنار دو فرزندشان همیشه خوشحالم می‌کرد. یادم هست یک بار با نگار صحبت می‌کردم از روزهای اول آشنایی‌اش با مهدی می‌گفت. زمانی که او تنها ۱۸ سال داشت و در رشتۀ روزنامه‌نگاری دانشگاه علامه قبول شده بود. مهدی هم دانشجوی سال سوم رشتۀ طراحی صنعتی بود. آن دو وقتی که دانشجو بودند زندگی مشترکشان را شروع کرده بودند و ۱۲ سال دوشادوش هم خانه‌شان را ساخته بودند. نگار همیشه در جمع دوستان می‌گفت: “اگر مهدی نبود او به این اندازه نمی‌توانست موفق باشد که حالا هست.” او در سی و پنج سالگی به جز دو بورس تحصیلی معتبر، پیشنهاد کار در چند رسانۀ بین‌المللی را هم داشت تا اتفاقات سال ۸۸ رخ داد و نگار به جرم کار در روزنامه‌های اصلاح‌طلب به زندان افتاد. آخرین باری که نگار و مهدی را دیدم روزی بود که نگار از اوین بیرون آمد. روز سرد دی ماه ۱۳۸۸ بعد از یک ماه و نیم بی‌خبری و هر روز انتظار در مقابل در زندان اوین، نگار آزاد شد. دیدن استقبال مهدی از نگار آن قدر شیرین بود که تلخی همۀ این روز‌ها را برد. آن دو چند دقیقه‌ای بدون توجه به اطراف همدیگر را در آغوش کشیدند. عید بود که فهمیدم که نگار و بچه‌ها دیگر ایران نیستند. چند هفته بعد دوست مشترکی گفت که مهدی هم رفته است. مثل خیلی‌ها بی‌خداحافظی.


مهر سال ۸۹ در یک مهمانی مهدی را دیدم. از نگار خبر داشتم که در خارج از کشور چقدر موفق شده و توانسته در یک رسانۀ معتبر جایگاه خوبی به دست بیاورد. اما مهدی…. اولین سؤالی که پرسیدم از نگار و بچه‌ها بود: ” ترکم کرد. شاید درست‌تر بگم بچه‌ها را برداشت و من را از خانه بیرون کرد. گفت دیگر نیازی به من ندارد. همه چیز هم به نام او بود و من باید بین ماندن و پناهنده شدن، برگشتن و از نو ساختن یکی را انتخاب می‌کردم. دومی را انتخاب کردم.” اول فکر کردم که دارد شوخی می‌کند. اما جدی‌تر از آن بود که بخواهد شوخی کند. از سؤالم پشیمان شده بودم. وقتی او از اتفاقاتی که تا جدایی‌شان رخ داده می‌گفت؛ تصویر آن روز جلوی اوین از جلوی چشمانم لحظه‌ای دور نمی‌شد.

رؤیا جامعه‌شناس خانواده است و مدتی است که دربارۀ روابط میان خانواده‌ها مطالعه می‌کند. از او دربارۀ علت سست شدن نهاد خانواده سؤال می‌کنم. او معتقد است که نهاد خانواده سست نشده اما به دلیل حرکت جامعه از سمت خانوادۀ سنتی به خانوادۀ مدرن قواعد زندگی تغییر کرده است. او آگاهی زنها از حقوق اجتماعی را مهم‌ترین دلیل افزایش طلاق می‌داند: ” در گذشته زنها می‌آموختند که باید تحت هر شرایطی زندگی را ادامه داد. از آنجایی که بیشتر ازدواج‌ها هم در سنین پایین اتفاق می‌افتاد زن تقریباً فرصتی برای شناخت بیشتر جامعه نداشت. اما از زمانی که زنان وارد جامعه شده و درس خواندند و از نظر مالی استقلال پیدا کردند تازه متوجه شدند که می‌شود تحت هر شرایطی زندگی نکرد. به همین دلیل با بروز کوچک‌ترین مشکلاتی طلاق را به عنوان اولین گزینه انتخاب می‌کنند.” اما با توجه به اینکه حق طلاق در اختیار زن نیست، در بیشتر موارد درخواست طلاق از سوی مرد است. رؤیا می‌گوید: “این تغییر رویکرد به زندگی فقط مختص زنها نیست. بسیاری از مرد‌ها هم با توجه به خواست خانواده ازدواج می‌کردند و بعد از ازدواج متوجه می‌شدند که با همسرشان تفاهم ندارند. بخصوص در خانواده‌های مذهبی که تا قبل از ازدواج زن و مرد اجازه دیدن هم را نداشتند. این مشکل به شکل تمایل مرد به زنهای دیگر و داشتن روابط پنهانی با زنان دیگر بیشتر شده است. ریشۀ خیلی از طلاق‌ها در همین رابطه‌های پنهانی است.” رابطه‌های پنهانی که زن و مرد نمی‌شناسد.

دست دختر را در دستش گرفته و صحبت می‌کند. ناخواسته حرف‌هایشان را می‌شنوم. دختر بیست و شش هفت ساله است و مرد به ۳۳ ساله‌ها می‌خورد. مرد می‌گوید: “تو عزیزم اول و آخر زندگی من هستی. اون زن که هیچ وقت جای تو رو نمی‌گیره.” دختر می‌گوید: “پس چرا طلاقش نمی‌دی؟” مرد می‌گوید: “عزیزم به وقتش. حالا که ما داریم از زندگیمون لذت می‌بریم. بی‌خیال اون. حالا بگو ببینم بریم اون پالتویی را که اون روز توی گلستان خوشت آمد بخریم؟”


پسرش کلاس ششم است. تا می‌رسد پسوورد اینترنت را می‌خواهد. در زمانی که چند نفری با هم صحبت می‌کنیم سرش روی تبلت‌اش است و چیزی تایپ می‌کند. می‌گویم: “با کی داری چت می‌کنی که اینجا هم ولت نمی‌کنه.” سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: “با عشقم.” دوست مشترکمان می‌گوید: “‌بابا دست از سر علی بردار بیا نشستیم دور همی.” می‌خندد می‌گوید: “علی نیست. می‌گم عشقم.” بعد دربارۀ مرد جوانی می‌گوید که در فیسبوک با هم آشنا شده اند و بعد همدیگر را دیده اند و چند بار هم با هم رابطۀ جنسی داشته اند. حالا مرد راهی اروپاست و او هم می‌خواهد برود. آن قدر راحت از این رابطه می‌گوید که انگار از رابطه با همسرش حرف می‌زند. می‌پرسم پس علی چی؟ می‌گوید: “ما الان سه ساله با هم قرار گذاشتیم که هر کدوم زندگی خودمون رو داشته باشیم. اون روابط خودشو، من روابط خودمو. هر کسی هم پی زندگی خودشه.” این زندگی را عین روشنفکری می‌داند. به یاد دوستی می‌افتم که بعد از طلاقشان دو سال با هم همخانه بودند و شاهد روابط متعدد شریک دیگرشان در تختخوابی که بستر مشترکشان بود.

رؤیا به وضعیت روابط امروز میان زن و مرد در جامعۀ ایران خیلی هم منفی نگاه نمی‌کند. او معتقد است این دورۀ گذار است تا جامعه با روابط جدید خو بگیرد. او می‌گوید: “ازدواج بیشتر از آنکه تعهد میان دو نفر باشد مدتی است که به وسیله‌ای برای فرار از زندگی سنتی و کسب در آمد هم تبدیل شده است. به همین دلیل سن ازدواج بالا رفته و میل به داشتن روابط خارج از ازدواج و ازدواج‌های سفید در جامعه بیشتر شده است. البته نهادهای نظارتی و انتظامی مدتی است که نسبت به این موضوع حساس شده اند. اما تعداد دختران و پسران جوانی که بدون ازدواج در کنار هم زندگی می‌کنند رو به افزایش است. ”

شروین و فرناز را یکی از دوستانم معرفی می‌کند. آنها سه سال بیشتر است که بدون ثبت رسمی ازدواج در یک خانۀ کوچک در خیابان شریعتی زندگی می‌کنند. شروین معمار است و فرناز پرستار یکی از بیمارستان‌های دولتی است. خانواده‌اش در تهران زندگی نمی‌کنند و او زمانی که دانشجو بود با شروین آشنا شده و حالا ۶ سال است که با هم دوست هستند. سه سال پیش که تصمیم گرفتند با هم زیر یک سقف زندگی کنند خیلی‌ها از جمله خانواده‌هایشان موافق نبودند. اما هزینۀ زندگی در شهری مثل تهران خیلی بالاست و دو نفر از پسش به راحتی بر نمی‌آیند. گرفتن خانۀ مشترک شاید بهترین راه برای ادارۀ زندگی است. فرناز می‌گوید: “خانوادۀ شروین با این موضوع که ما با هم زندگی می‌کنیم مشکلی ندارند. خانوادۀ من اما هنوز نپذیرفته اند. یعنی می‌دانند که من با شروین زندگی می‌کنم و بخشی از هزینه‌های زندگی را او تهیه می‌کند اما سعی می‌کنند که به روی خودشان نیاورند و حتی نخواستند عکس شروین را ببیند.” اما آن دو از زندگی که با هم ساخته اند راضی هستند. می‌پرسم قصد ازدواج ندارید؟ شروین می‌گوید: “ما از زندگیمان راضی هستیم. بچه هم که نمی‌خواهیم پس چرا باید به ازدواج فکر کنیم؟” فرناز هم با خنده می‌گوید: “هر کدوم از دوستامون که ازدواج کردند کارشون به طلاق کشید. مگه عقلمون کمه که شناسنامه‌هامونو سیاه کنیم؟”
در کافی شاپی نزدیک به تجریش نشستم به موضوع این گزارش فکر می‌کنم که تعدادی دختر و پسر دبیرستانی به داخل می‌آیند. یکی از دختر‌ها دست یکی از پسر‌ها را گرفته. بی‌اعتنا به بقیه، آرام در گوش هم پچ پچ می‌کنند. به دنیای جوانشان نگاه می‌کنم و این سؤال که این رابطه تا کی ادامه خواهد داشت و شعر فروغ که در ذهنم چرخ می‌زند:
دلم گرفته است

به ایْوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوستِ کشیدهٔ شب می‌کشم
چراغ‌هایِ رابطه تاریک‌اند


 

Similar threads

بالا