پس از واقعه ...........

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.tabnak.ir/fa/news/357713


سرنوشت قاتلان سيد الشهدا و يارانش

- ابن شهر آشوب به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت امام حسين عليه السّلام به عمر بن سعد گفت كه به اين شادم بعد از آنكه مرا شهيد خواهي كرد، از گندم عراق بسياري نخواهي خورد، آن ملعون از روي استهزا گفت كه : اگر گندم نباشد جو نيز خوب است ، پس چنان شد كه حضرت فرموده بود، و امارت ري به او نرسيد، و بر دست مختار كشته شد.
ايضا روايت كرده است كه بويهاي خوشي كه از انبار حضرت غارت كردند همه خون شد، و گياهها كه برده بودند همه آتش در آن افتاد. و به روايت ديگر: از آن بوي خوش هر كه استعمال كرد از مرد وزن البته پيس شد.
ايضا ابن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند كه حضرت سيد الشهداء عليه السّلام در صحراي كربلا تشنه شد، خود را به كنار فرات رسانيد و آب برگرفت كه بياشامد، ملعوني تيري به جانب آن جناب انداخت كه بر دهان مباركش نشست ، حضرت فرمود: خدا هرگز تو را سيراب نگرداند، پس آن ملعون تشنه شد و هر چند آب مي خورد سيراب نمي شد تا آنكه خود را به شط فرات افكند، و چندان آب آشاميد كه به آتش جهنم واصل گرديد.
ايضا روايت كرده اند كه چون امام حسين عليه السّلام از آن كافر جفا كار آب طلبيد، بدبختي در ميان آنها ندا كرد كه : يا حسين ! يك قطره از آب فرات نهواهي چشيد تا آنكه تشنه بميري يا به حكم ابن زياد در آيي ، حضرت فرمود: خداوندا، او را از تشنگي بكش و هرگز او را ميامرز، پس آن ملعون پيوسته العطش فرياد مي كرد، و هر چند آب مي آشاميد سيراب نمي شد تا آنكه تركيد و به جهنم واصل شد. و بعضي گفته اند كه آن ملعون عبدالله بن حصين ازدي بود، و بعضي گفته اند كه : حميد بن مسلم بود.
ايضا روايت كرده اند كه ولدالزنائي از قبيله (دارم ( تير به جانب آن حضرت افكند، بر حنكش آمد، و حضرت آن خون را مي گرفت و به جانب آسمان مي ريخت ، پس آن ملعون به بلائي مبتلا شد كه از سرما و گرما فرياد مي كرد، و آتشي از شكمش شعله مي كشيد و پشتش از سرما مي لرزيد، و در پشت سرش بخاري روشن مي كرد و هر چند آب مي خورد سيراب نمي شد، تا آنكه شكمش پاره شد و به جهنم واصل شد.

ابن بابويه و شيخ طوسي به سانيد بسيار روايت كرده اند از يعقوب بن سليمان كه گفت : در ايام حجاج چون گرسنگي بر ما غالب شد، با چند نفر از كوفه بيرون آمديم تا آنكه به كربلا رسيديم و موضعي نيافتيم كه ساكن شويم ، ناگاه خانه اي به نظر ما در آمد در كنار فرات كه از چوب علف ساخته بودند، رفتيم و شب در آنجا قرار گرفتيم ، ناگاه مرد غريبي آمد و گفت : دستوري دهيد كه امشب با شما به سر آوردم كه غريبم و از راه مانده ام ، ما او را رخصت داديم و داخل شد چون آفتاب غروب كرد و چراغ افروختيم به روغن نفت و نشستيم به صحبت داشتن ، پس صحبت منتهي شد به ذكر جناب امام حسين عليه السّلام و شهادت او، و گفتيم كه : هيچكس در آن صحرا نبود كه به بلائي مبتلا نشد، پس آن مرد غريب گفت كه : من از آنها بودم كه در آن جنگ بودند و تا حال بلائي به من نرسيده است ، و مدار شيعيان به دروغ است ، چون ما آن سخن را از او شنيديم ترسيديم و از گفته خود پشيمان شديم ، در آن حالت نور چراغ كم شد، آن بي نور دست دراز كرد كه چراغ را اصلاح كند، همين كه دست را نزديك چراغ رسانيد، آتش در دستش مشتعل گرديد، چون خواست كه آن آتش را فرو نشاند آتش در ريش نحسش افتاد و در جميع بدنش شعله كشيد، پس خود را در آب فرات افكند، چون سر به آب فرو مي برد، آتش در بالاي آب حركت مي كرد و منتظر او مي بود تا سر بيرون مي آورد، چون سر بيرون مي آورد، در بدنش مي افتاد، و پيوسته بر اين حال بود تا به آتش جهنم واصل گرديد.

ايضا ابن بابويه به سند معتبر از قاسم بن اصبغ روايت كرده است كه گفت : مردي از قبيله بني دارم كه با لشكر ابن زياد به قتال امام حسين عليه السّلام رفته بود، به نزد ما آمد و روي او سياه شده بود، و پيش از آن در نهايت خوشرويي و سفيدي بود، من به او گفتم كه : از بس كه روي تو متغير شده است نزديك بود كه من تو را نشناسم ، گفت : من مرد سفيد روئي از اصحاب حضرت امام حسين عليه السّلام را شهيد كردم كه اثر كثرت عبادت از پيشاني او ظاهر بود، و سر او را آورده ام . راوي گفت : كه ديدم آن ملعون را كه بر اسبي سوار بود و سر آن بزرگوار در پيش زين آويخته بود كه بر زانوهاي اسب مي خورد، من با پدر خود گفتم كه : كاش اين سر را اندكي بلندتر مي بست كه اينقدر اسب به آن خفت نرساند، پدرم گفت : اي فرزند! بلائي كه صاحب اين سر بر او مي آورد زياده از خفتي است كه او به اين سر مي رساند، زيرا كه او به من نقل كرد كه از روزي كه او را شهيد كرده ام تا حال هر شب كه به خواب مي روم به نزديك من مي آيد و مي گويد كه بيا، و مرا بسوي جهنم مي برد و در جهنم مي اندازد، و تا صبح عذاب مي كشم ، پس من از همسايگان او شنيدم كه : از صداي فرياد او ما شبها به خواب نمي توانيم رفت ؛ پس من به نزد زن او رفتم و حقيقت اين حال را از او پرسيدم گفت : آن خسران مال خود را رسوا كرده است ، و چنين است گفته است . ايضا از عمار بن عمير روايت كرده است كه چون سر عبيدالله بن زياد را با سرهاي اصحاب او به كوفه آوردند من به تماشاي آن سرها رفتم چون رسيدم ، مردم مي گفتند كه : آمد آمد، ناگاه ديدم ماري آمد و در ميان آن سرها گرديد تا سر ابن زياد را پيدا كرد و در يك سوراخ بيني او رفت و بيرون آمد و در سوراخ بيني ديگرش رفت ، و پيوسته چنين مي كرد.

ابن شهر آشوب و ديگران از كتب معتبره روايت كرده اند كه دستهاي ابحر بن كعب كه بعضي از جامه هاي حضرت امام حسين عليه السّلام را كنده بود، در تابستان مانند دو چوب خشك مي شد و در زمستان خون از دستهاي آن ملعون مي ريخت ؛ و جابر بن زيد عمامه آن حضرت را برداشت ، چون بر سر بست در همان ساعت ديوانه شد؛ و جامه ديگري را جعوبة بن حويه برداشت ، چون پوشيد، در ساعت به برص مبتلا شد؛ و بحيربن عمرو جامه ديگر را برداشت و پوشيد، در ساعت زمين گير شد.

ايضا از ابن حاشر روايت كرده است كه گفت : مردي از آن ملاعين كه به جنگ امام حسين عليه السّلام رفته بودند، چون به نزد ما برگشت ، از اموال آن حضرت شتري و قدري زعفران آورد، چون آن زعفران را مي كوبيدند، آتش از آن شعله مي كشيد؛ و زنش به بر خود ماليد، در همان ساعت پيس شد؛ چون آن شتر را ذبح كردند، به هر عضو از آن شتر كه كارد مي رسانيدند، آتش از آن شعله مي كشيد؛ چون آن را پاره كردند، آتش از پاره هاي آن مشتعل بود؛ چون در ديگ افكندند، آتش از آن مشتعل گرديد؛ چون از ديگ بيرون آوردند، از جدوار تلختر بود و ديگري از حاضران آن معركه به آن حضرت ناسزائي گفت ، از دو شهاب آمد و ديده هاي او را كور كرد.

سدي ابن طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از عبدالله بن زباح قاضي روايت كرده اند كه گفت : مرد نابينائي را ديدم از سبب كوري از او سؤ ال كردم ، گفت : من از آنها بودم كه به جنگ حضرت امام حسين عليه السّلام رفته بودم ، و با نه نفر رفيق بودم ، اما نيزه به كار نبردم و شمشير نزدم و تيري نينداختم ، چون آن حضرت را شهيد كردند و به خانه خود برگشتم و نماز عشا كردم و خوابيدم ، در خواب ديدم كه مردي به نزد من آمد و گفت : بيا كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله تو را مي طلبد، گفتم : مرا به او چكار است ؟ جواب مرا نشنيد، گريبان مرا كشيد و به خدمت آن حضرت برد، ناگاه ديدم كه حضرت در صحرائي نشسته است محزون و غمگين ، و جامه را از دستهاي خود بالا زده است ، و حربه اي به دست مبارك خود گرفته است ، و نطعي در پيش آن حضرت افكنده اند، و ملكي بر بالاي سرش ايستاده است و شمشيري از آتش در دست دارد، و آن نه نفر كه رفيق من بودند ايشان را به قتل مي رساند، و آن شمشير را به هر يك از ايشان كه مي زند آتش در او مي افتد و مي سوزد، و باز زنده مي شود و بار ديگر ايشان را به قتل مي رساند. من چون آن حالت را مشاهده كردم ، به دو زانو در آمدم و گفتم : السلام عليك يا رسول الله ، جواب سلام من نگفت و ساعيت سر در زير افكند و گفت : اي دشمن خدا، هتك حرمت من كردي و عترت مرا كشتي و رعايت حق من نكردي ، گفتم : يا رسول لله شمشيري نزدم و نيزه به كار نبردم و تير نيانداختم ، حضرت فرمود: راست گفتي ، وليكن در ميان لشكر آنها بودي و سياهي لشكر ايشان را زياد كردي ، نزديك من بيا، چون نزديك رفتم ديدم طشتي پر از خون در پيش آن حضرت گذاشته است ، پس فرمود: اين خون فرزند منن حسين است ، و از آن خون دو ميل در ديده هاي من كشيد، چون بيدار شدم نابينا بودم . در بعضي از كتب معتبره از دربان ابن زياد روايت كرده اند كه گفت : از عقب آن ملعون داخل قصر او شدم ، آتشي در روي او مشتعل شد و مضطرب گرديد و رو به سوي من گردانيد و گفت : ديدي ؟ گفتم : بلي ، گفت : به ديگري نقل مكن . ايضا از كعب الاحبار نقل كرده اند كه در زمان عمر از كتب متقدمه نقل مي كرد وقايعي را كه در اين امت واقع خواهد شد و فتنه هائي كه حادث خواهد گرديد، پس گفت : از همه فتنه ها عظيم تر و از همه مصيبتها شديدتر، قتل سيد شهدا حسين بن علي عليه السّلام خواهد بود، و اين است فسادي كه حق تعالي در قرآن ياد كرده است كه (ظهر الفساد في البر والبحر بما كسبت ايدي الناس ) و اول فسادهاي عالم ، كشتن هابيل بود، و آخر فسادها كشتن آن حضرت است ، و در روز شهادت آن حضرتت درهاي آسمان راخواهند گشودو از آسمانها بر آن حضرت خون خواهند گريست ، چون ببينديد كه سرخي در جانب آسمان بلند شد بدانيد كه او شهيد شده است .

167 گفتند: اي كعب چرا اسمان بر كشتن پيغمبران نگريست و بر كشتن آن حضرت مي گريد؟! گفت : واي بر شما! كشتن حسين امري است عظيم ، و او فرزند برگزيده سيد المرسلين است و پاره تن آن حضرت است ، و از آب دهان او تربيت يافته است ، و او را علانيه به جور و ستم و عدوان خواهند كشت و وصيت جد او حضرت رسالت صلي الله عليه و آله را در حق او رعايت نخواهند كرد سوگند ياد مي كنم به حق آن خداوندي كه جان كعب در دست اوست كه بر او خواهند گريست گروهي از ملائكه آسمانهاي هفت گانه كه تا قيامت گريه ايشان منقطع نخواهد شد، و آن بقعه كه در آن مدفون مي شد بهترين بقعه هاست ، و هيچ پيغمبري نبوده است مگر آنكه به زيارت آن بقعه رفته است و بر مصيبت آن حضرت گريسته است ،
و هر روز فوجهاي ملائكه و جنيان به زيارت آن مكان شريف مي روند، چون شب جمعه مي شود، نود هزار ملك در آنجا نازل مي شوند و بر آن امام مظلوم مي گريند و فضايل او را ذكر مي كنند، و در آسمان او را (حسين مذبوح ( مي گويند و در زمين او را (ابو عبدالله مقتول ( مي گويند و در درياها او را فرزند منور مظلوم مي نامند، و در روز شهادت آن حضرت آفتاب خواهد گرفت ، در شب آن ، ماه خواهد گرفت ، و تا سه روز جهان در نظر مردم تاريك خواهد بود، و آسمان خواهد گريست ، و كوهها از هم خواهد پاشيد، و درياها به خروش خواهند آمد، و اگر باقيمانده ذريت او و جمعي از شيعيان او بر روي زمين نمي بودند، هر آينه خدا آتش از آسمان بر مردم مي باريد.

پس كعب گفت : اي گروه تعجب نكنيد از آنچه من در باب حسين مي گويم ، به خدا سوگند كه حق تعالي چيزي نگذاشت از آنچه بوده و خواهد بود مگر آنكه براي حضرت موسي عليه السّلام بيان كرد، و هر بنده اي كه مخلوق شده و مي شود همه را در عالم ذر بر حضرت آدم عليه السّلام عرضه كرد، و احوال ايشان واختلافات و منازعات ايشان را براي دنيا بر آن حضرت ظاهر گردانيد پس آدم گفت : پروردگارا در امت آخر الزمان كه بهترين امتهايند چرا اينقدر اختلاف به هم رسيده است ؟ حق تعالي فرمود: اي آدم چون ايشان اختلاف كردند، دلهاي ايشان مختلف گرديد، و ايشان فسادي در زمين خواهند كرد مانند فساد كشتتن هابيل ، و خواهند كشت جگر گوشه حبيب من محمد مصطفي صلي الله عليه و آله را پس حق تعالي واقعه كربلا را به آدم نمود، و قاتلان آن حضرت را روسياه مشاهده كرد، پس آدم عليه السّلام گريست و گفت : خداوندا تو انتقام خود را بكش از ايشان چنانچه فرزند پيغمبر بزرگوار تو را شهيد خواهند كرد.

ايضا از سعيد بن مسيب روايت كرده است كه چون حضرت امام حسين عليه السّلام شهيد شد، در سال ديگر من متوجه حج شدم كه به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام مشرف شدم ، پس روزي بر در كعبه طواف مي كردم ناگاه مردي را ديدم كه دستهاي او بريده بود و روي او مانند شب تار سياه و تيره بود، به پرده كعبه چسبيده بود و مي گفت : خداوندا به حق اين خانه كه گناه مرا بيامرز، و مي دانم كه نخواهي آمرزيد؛ من گفتم : واي بر تو چه گناه كرده اي كه نين نا اميد از رحمت خدا گرديده اي ؟ گفت : من جمال امام حسين عليه السّلام بودم در هنگامي كه متوجه كربلا گريد، چون آن حضرت را شهيدد كردند، پنهان شدم كه بعضي از جامه هاي آن حضرت را بربايم ، و در كار برهنه كردن حضرت بودم . در شب ناگاه شنيدم كه خروش عظيم از آن صحرا بلند شد، و صداي گريه و نوحه بسيار شنيدم و كسي را نمي ديدم ، و در ميان آنها صدائي مي شنيدم كه مي گفت : اي فرزند شهيد من ، واي حسين غريب من ، تو را كشتند و حق تو را نشناختند و آب را از تو منع كردند، از استماع اين اصوات موحشه ، مدهوش گرديدم و خود را در ميان كشتگان افكندم ، و در آن حال مشاهده كردم سه مرد و يك زن را كه ايستاده اند و بر درو ايشان ملائكه بسيار احاطه كرده اند، يكي از ايشان مي گويدكه : اي فرزند بزرگوار واي حسين مقتول به سيف اشرا، فداي تو باد جد و پدر و مادر و برادر تو. ناگاه ديدم كه حضرت امام حسين عليه السّلام نشست و گفت : لبيك يا جداه و يا رسول الله و يا ابتاه و يا امير المؤ منين و يا اماه يا فاطمه الزهرا و يا اخاه ، اي برادر مقتول به زهر جانگداز، بر شما باد از من سلام ، پس فرمود: يا جداه كشتند مردان ما را، يا جداه اسير كردند زنان ما را، يا جداه غارت كردند اموال ما را، يا جداه كشتند اطفال ما را، ناگاه ديدم كه همه خروش بر آوردند و گريستند، حضرت فاطمه زهرا عليه السّلام از همه بيشتر مي گريست . پس حضرت فاطمه عليه السّلام گفت : اي پدر بزرگوار ببين كه چكار كردند با اين نور ديده من اين امت جفا كار، اي پدر مرا رخصت بده كه خون فرزند خود را بر سر و روي خود بمالم ، چون خدا را ملاقات كنم با خون او الوده باشم ، پس همه بزرگواران خون آن حضرت را برداشتند و بر سر و روي خود ماليدند، پس شنيدم كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله مي گفت كه : فداي تو شوم اي حسنن كه تو را سر بريده مي بينم و در خون خود غلطيده مي بينم ، اي فرزند گرامي ، كه جامه هاي تو را كند؟ حضرت امام حسين عليه السّلام فرمود كه : اي جد بزرگوار شترداري كه با من بود و با او نيكيهاي بسيا كرده بودمم ، او به جزاي آن نيكيها مرا عريان كرد! پس حضرت رسالت صلي الله عليه و آله به نزد من آمد و گفت : از خدا انديشه نكردي و از من شرم نكردي كه جگر گوشه مرا عريان كردي ، خدا روي تو را سياه كند در دنيا و آخرتت و دستهاي تو را قطع كند، پس در همان ساعت روي من سياه شده و دستهاي من افتاد، و براي اين دعا مي كنم و مي دانم كه نفرين حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله رد نمي شود، و من آمرزيده نخواهم شد.

ايضا روايت كرده است كه مرد خدادي ( آهنگري ) در كوفه بود، چون لشكر عمر بن سعد به جنگ سيد الشهداء مي رفتند، از آهن بسياري برداشت و با لشكر ايشان رفت ، و نيزه هاي ايشان را درستت مي كرد و ميخ ‌هاي خيمه هاي ايشان را مي ساخت و شمشير و خنجر ايشان را اصلاح مي كرد، آن حداد گفت : من نوزده روز با ايشانن بودم و اعانت ايشان مي نمودم تا آنكه آن حضرت را شهيد كردند. چون برگشتم شبي در خانه خود خوابيده بودن ، در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده است و مردم از تشني زبانهايشان آويخته است و آفتاب نزديك سر مردم ايستاده است و من از شده عطش و حرارت مدهوش بودم ، آنگاه ديدم كه سواره اي پيدا شد در نهايت حسن و جمال و در غايت مهابت و جلال ، و چندين هزار پيغمبران و اوصياي ايشان و صديقان و شهيدان در خدمت او مي آمدند، و جميع محشر از نور خورشيد جمال اومنور گرديده ، و به سرعت گذشت ، بعد از ساعتي سوار ديگر پيدا شد مانند ماه تابان ، عرصه قيامت را به نور جمال خود روشن كرد و چندين هزار كس در ركاب سعادت انتساب او مي آمدند، و هر حكمي مي فرمود اطاعت مي كردند چون به نزديك من رسيد، عنان مركب كشيد و فرمود: بگيريد اين را. ناگه ديدم كه يكي از آنها كه در ركاب او بودند بازوي مرا گرفت و چنان كشيد كه گمان كردم كتف م جدا شد، گفتم : به حق آن كي كه تو را به بردن من مامور گردانيد تو را سوگند مي دهم كه بگوئي او كيست ؟ گفت : احمد مختار بود، گفتم : آنا كه بر درو او بودند چه جماعت بودند؟ گفت : پيغمبران و صديقان و شهيدان و صالحان ن گفتم : شما چه جماعتيد كه بر دور اين مرد بر آمده ايد و هر چه مي فرمايد اطاعت مي كنيد گفت ما ملائكه پروردگار عالميانيم و ما را در فرمان او كرده است ، گفتم : مرا چرا فرمود بگيريد؟ گفت : حال تو مانند حال آن جماعت است چون نظر كردم عمر بن سعد را ديدم با لشكري كه همراه بودند، و جمعي را نمي شناختم و زنجيري از آتش در گدرن عمر بود و آتش از ديده ها و گوشهاي او شعله مي كشيد ن و جمعي ديگر كه با او بودند پاره اي در زنجيرهاي آتش بودند، و پاره اي غلهاي اتش در گردن داشتند، و بعضي مانند من ملائكه به بازوهاي ايشان چسبيده بودند. چون پاره اي راه ما را بردند، ديدم كه حضرت رسالت صلي الله عليه و آله بر كرسي رفيعي نشسته است و دو مرد نوراني در جانب راستت او ايستاده اند، از ملك پرسيدم كه : اين دو مرد كيستند؟ گفت : يكي نوح عليه السّلام است و ديگري ابراهيم عليه السّلام ، پس حضرت رسول صلي الله عليه و آله گفت : چه كردي يا علي ؟ فرمود: احدي از قاتلان حسين را نگذاشتم مگر آنكه همه را جمع كردم و به خدمت تو آوردم ، پس حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود: نزديك بياوريد ايشان را. چون ايشان را نزديك بردند، حضرت از هر يك از ايشان سؤ ال مي كرد كه چه كردي با فرزند من حسين و مي گريست ، و همه اهل محشر از گره او مي گريستند، پس يكي از ايشان مي گفتم كه : من آب بر روي او بستم ، و ديگري مي گفت : من تير به سوي او افكندم ، و ديگري مي گفت : من سر او را جدا كردم ، و ديگري مي گفت : من فرند او را شهيد كردم ، پس حضرت رسالت صلي الله عليه و آله فرياد بر آورد: اي فرزندان غريب بي ياور من ، اي اهل بيت مطهر من ، بعد از من با شما چنين كردند؟ پس خطاب كرد به پيغمبران كه : اي پدر م آدم و اي برادر من نوح و اي پدر من ابراهيم ، ببينيد كه چگونه امت من با ذريت من سلوك كرده اند؟ پس خروش از انبيا و اوصيا و جميع اهل محشر بر آمد پس امر كرد حضرت زبانيه جهنم را كه : بكشيد ايشان را به سوي جهنم ، پس يك يك ايشان را مي كشيدند به سوي جهنم مي بردند، تا آنكه مردي را آوردند، حضرت از او پرسيد كه : تو چه كردي ؟ گفت : من تيري و نيزه اي نينداختم و شمشيري نزدم نجار بودم ، و با آن اشرار همراه بودم ، روزي عمود خيمه حصين بن نمير شكست و آن را اصلاح كردم ، حضرت فرمود: آخر نه در آن لشكر داخل بوده اي ، و سياهي لشكر ايشان را زياده كرده اي ، و قاتلان فرزندان مرا ياري كرده اي ، ببريد او را به سوي جهنم ، پس اهل محشر فرياد بر آوردند كه : حكمي نيست امروز مگر براي خدا و رسول خدا و وصي او. چون مرا پيش بردند و احوال خود را گفتم ، همان جواب را به من فرمود و امر كرد مرا به سوي آتش برند، پس از دهشت آن حال بيدار شدم و زبان من و نصف بدن من خشك شده بود، و همه كس از من بيزاري جسته اند و مرا لعنت مي كنند، و به بدترين احوال گذارنيد تا به جهنم واصل شد.

در بيان بعضي از احوال مختار و كيفيت كشته شدن بعضي از قاتلان آن حضرت شيخ طوسي به سند معتبر ا زمنهال بن عمرور روايت كرده است كه گفت :

در بعضي از سنوات بعد از مراجعت از سفر حج به مدينه وارد شدم و به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رفتم ، حضرت فرمود: اي منهال چه شد حرملة بن كاهل اسدي ؟ گفتم : او را در كوفه زنده گذاشتم ، پس حضرت دست مبارك به دعا برداشت و مكرر فرمود: خداوندا به او بچشان گرمي آهن و آتش را، منهال گفت : چون به كوفه برگشتم ديدم مختار بن ابي عبيده ثقفي خروج كرده است ، و با من صداقت و محبتي داشت ، بعد از چند روز كه از ديدني هاي مردم فارغ شدم ، و به ديدن او رفتم ، وقتي رسيدم كه او از خانه بيرون مي آمد، چون نظرش بر من افتاد گفت : اي منهال ! چرا دير به نزد ما آمي ، و ما رامبارك باد نگفتي ، و با ما شريك نگرديدي در اين امر؟ گفتم ايهاالامير من در اين شهر نبودم و در اين چند روز از سفر حج مراجعت نمودم ، پس با او سخن مي گفتم و مي رفتم تا به كناسه كوفه رسيديم ، در آنجا عنان كشيد و ايستاد و چنان يافتم كه انتظاري مي برد، ناگاه ديدم كه جماعتي مي آيند، چون به نزديك او رسيدند گفتند: ايها الامير بشارت باد ترا كه حرملة بن كاهل را گرفتيم . چون اندك زماني گذشت ، آن ملعون را بر آوردند،
مختار گفت : الحمدالله كه تو به دست ما آمدي ، پس گفت : جلادان را بطلبيد، و حكم كرد دستهاي و پاهاي او را بريدند، و فرمود: پشته هاي ني آوردند و اتش بر آنها زدند، و امر كرد كه او را در ميان آتش انداختند، چون آتش در او گرفت من گفتم : سبحان الله ، مختار گفت : تسبيح خدا در همه وقت نيكوست اما در اين وقت چرا تسبيح گفتي ؟ گفتم : تسبيح من براي ان بود كه در اين سفر به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام رسيدم و احوال اين ملعون را از من پرسيدند، چون گفتم كه او را زنده گذاشتم ، دست به دعا برداشت و نفرين كرد او را كه حق تعالي حرارت آهن و حرارت آتش را به او بچشاند، و امروز اثر استجابت دعاي آن حضرت را مشاهده كردم . پس مختار مرا سوگند داد كه م تو شنيدي از آن حضرت اين را؟ من سوگند يادكردم و بعد از نماز به سجده رفت و سجده را بسيار طول داد، و سوار شد چون ديد كه آن ملعون سوخته بود، برگشت و من هموراه او روانه شدم تا آنكه به در خانه من رسيد، گفتم : ايها الامير اگر مرا مشرف كني و به خان من فرود آئي و از طعام من تناول نمائي ، موجب فخر من خواهد بود
، گفت : اي منهال تو مرا خبر مي دهي كه حضرت علي بن الحسين عليه السّلام چهار دعا كرده است ، و خدا آنها را بر دست من مستجاب كرده است ، و مرا تكليف مي كني كه فرود آيم و طعام بخورم ، و امروز براي شكر اين نعمت روز ندارم ؟ و حرمله همان ملعون است كه سر امام حسين عليه السّلام را براي ابن زياد برد و عبدالله رضيع را با جمعي از شهدا شهيد كرد، بعضي گفته اند كه : او سر مبارك حضرت را جدا كرد.

ايضا روايتت كرده است كه مختار بن ابي عبيده در شب چهارشنبه شانزدهم ربيع الاخر سال شصت و شش از هجرت خروج كرد، و مردم با او بيعت كردند به شرط آنكه به كتاب خدا و سنت رسول صلي الله عليه و آله عمل نمايد، و طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام و خونهاي اهل بيت و اصحاب آن حضرت را، و دفع ضرر از شيعيان و بيچارگان بكند، و مؤ منان را حمايت نمايد ن در آن وقت عبدالله بن مطيع از جانب عبدالله بن زبير در كوفه والي بود، پس مختار بر او خروج كرد و لشكر او را گريزانيد و از كوفه بيرون كرد، و در كوفه ماند تا محرم سال شصت و هفت ، و عبيدالله بن زياد در آن وقت حاكم ولايت جزيره بود، مختار لشكر خود را برداشت و متوجه دفع او شد، و ابراهيم پسر مالك اشتر را سپهسالار لشكر كرد، و ابو عبدالله جدلي و ابو عماره كيسان را همراه آن لشكر كرد، پس ابراهيم در روز شنبه هفتم ماه محرم از كوفه بيرون رفت با دو هزار كس ا ز قبيله مذحج و اسد، و دو هزار كس از قبيله تميم و همدان ، و هزار و پانصد كس از قبيله كنده و ربيعه ، و دو هزار از قبيله حمرا- و به روايتت ديگر هشت هزار كس از قبيله حمرا - و چهار هزار كس از قبايل ديگر با او بيرون رفتند چون ابراهيم بيرون مي رفت ، مختار پياده به مشايعت او بيرون آمد، ابراهيم گفت : سوار شتر شو خدا تو را رحمت كند، مختار گفت : مي خواهم ثواب من زياده باشد در مشايعت تو و مي خواهم كه قدمهاي من گرد آلود شود در نصرع و يار يآل محمد، پس وداع كردند يكديگر را و مختار برگشت ، پس ابراهيم رفت تا به مدائن فرود آمد، چون خبر به مختار رسيد كه ابراهيم از مدائن روانه شده از كوفه بيرون آمد تا آنه در مدائن نزول كرد. چون ابراهيم به موث لرسيدد ن ابن زياد لعين با لشكر بسيار متوجه موصل شد و در چهار فرسخي لشكر او فرود آمد، چون هر دو لشكر برابر يكديگر صف كشيدند، ابراهيم در ميان لشكر خود ندا كرد كه : اي اهل حق ، واي ياوران دين خدا اين پس زياد است كشنده حسين بن علي و اهل بيت او، و اينك به پاي خود به نزد شما آمده است با لشكرهاي خود كه لشكر شيطان است ، پس مقاتله كنيد با ايشان به نيت درست و صبر كنيد و ثابت قدم باشيد در جهاد ابشان ، شايد حق تعالي آن لعين را به دست شما به قتل رساند و حزن و اندوه سينه هاي مؤ منان را به راحت مبدل گرداند، پس هر دو لشكر بر يكديگر تاختند، و اهل عراق فرياد مي كردند: اي طلب كنندگان خون حسين ، پس جمعي از لشكر ابراهيم برگشتند و نزديك شد كه منهزم گردند، ابراهيم ايشان را ندا كرد كه : اي ياوران خدا صبر كنيد بر جهاد دشمنان خدا، پس برگشتند و

عبدالله بن يسار گفت : من شنيدم از امير المومنين كه مي فرمود: ما ملاقات خواهيم كرد لشكر شام را در نهري كه آن را خازر مي گويند ن و ايشان ما را خواهند گريزانيد به مرتبه اي كه از نصرت مايوس خواهيم شد، و بعد از آن بر خواهيم گشت و بر ايشان غالب خواهيم شد و امير ايشان را خواهيم كشتت ن پس صبر كنيد شما بر ايشان غالب خواهيد گرديد. پس ابراهيم خود بر ميمنه لشكر تاخت ن و ساير لشكر به جرات او جرات كردند و آن ملاعين را منهزم ساختند، از پي ايشان رفتند و ايشان را مي كشتند و مي انداختند، چون چنگ بر طرف شد، معلوم شد كه عبيد الله بن زياد و حصين بن نمير و شرحبيل بين ذل الكلاع و ابن خوشب و غالب باهلي و عبدالله اياس سلمي و ابوالاشرس والي خراسان و ساير اعيان لشكر آن ملعون به جهنم واصل شده بودند. چون از جنگ فارغ شدند، ابراهيم به اصحاب خود گفت كه بعد زا هزيمت لشكر مخالف ، من ديدم طايفه اي را كه ايستاده بودند و مقاتله مي كردند، و من رو به ايشان رفتم و در برابر من مردي آمد و بر استري سوار ببود و مردم را تحريص بر قتال مي كرد، و هر كه نزديك او مي رفت او را بر زمين مي افكند چون نظرش برمن افتاد، قصد من كرد، من مبادرت كردم و ضربتي بر دست او زدم و دستش را جدا كردم ، از استر گرديد بر كنار افتاد، پس پاي او را جدا كردم ، و از او بوي مشك ساطع بود، گمان دارم كه آن پسر زياد لعين بود، بوريد و او را طلب كنيد پس مردي آمد و در ميان كشته گان او را تفحص كرد، در همان موضع كه ابراهيم گفته بود او را يافت و سرش را به نزد ابراهيم اورد، ابراهيم فرمود بدن اورا در تمام آن شب مي سوختند، و به دود آن مردود ديده اميد خود را روشن مي كردند، و به خاكستر آن بداختر زنگ از آئينه سينه هاي خود مي زدودند، و به روغن بدن آن پليد چراغ امل و اميد خود را تا صبح مي افروختند چون (مهران ( غلام آن ملعون ديد كه به پيه بدن اقاي او در آن شب چراغهاي عيش خود را افروختند، سوگند ياد كرد كه ديگر هرگز چربي گوشت را نخورد، زيرا كه آن ملعون بسيار اورا دوست مي داشت و نزد او مقرب بود.

چون صبح شد، لشكر ابراهيم غنيمتهاي لشكر مخالف را جمع كردند و متوجه كوفه گرديدند، يكي از غلامان ابن زياد لز لشكرگاه گريخت و به شام رفت نزد عبدالملك بن مروان ، چون عبدالملك او را ديد گفت : چه خبر داري از ابن زياد؟ گفت : چون لشكرها به جولان در آمدند مرا گفت : كوزه ابي براي من بياور، پس از آن آب بياشاميد و قدري از آن را در ميان زره و بدن خود ريخت ، و بقيه آب را بر ناصيه اسب خود پاشيد و سورا شد و در درياي جنگ غوطه خورد، ديگر او را نديدم و گريختم و به سوي تو آمدم پس ابراهيم سر ابن زياد را به سرهاي سروران لشكر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتي نزد او حضار كردند كه او چاشت مي خورد، پس خد را حمد بسيار كرد و گفت : الحمدالله كه سر اين لعين را وقتي آوردند نزد من كه چاشت مي خوردم ، زيرا كه سر سيد الشهدا را به نزد آن لعين در وقتي بردند كه او چاشتت مي خورد.
چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفيدي پيدا شد و در ميان سرها مي گرديد تا به سر ابن زياد رسيد، پس در سوراخ بيني ان لعين داخل شد و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بيني او بيرون آمد چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخسات و كفش پوشيد و ته كفش را مكرر بر روي آن لعين مي زد و بر جبين پركين آن لعين مي ماليد، پس كفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت : اين كفش را بشوي كه به كافر نجسي ماليده ام . پس مختار سر ابن زياد و حصين بن نمير و شر حبيل بن ذي الكلاع را با عبدالرحمن بن ابي عمرة ثقفي و عبدالله بن شداد جشمي صايب بن مالك اشعري به نزد محمد بن حنفيه فرستاد، و عريضه اي به او نوشت كه : اما بعد به درستي كه فرستادم ياوران شيعيان او را بسوي دشمنان تو كه طلب كنند خون برادر مظلوم شهيد تو را، پس بيرون رفتند با نيتت درست و با نهايت خشم و كين بر دشمنان دين مبين ، و ايشان را ملاقات كردند نزديك منزل نصيبين ، و كشتند ايشان را به ياري رب العالمين ، و لشكر ايشان را منهزم ساختند و در درياها و بيابانها متفرق گردانيدند، و از پي آن مدبران رفتند، و هر جا كه ايشان با يافتند به قتل آوردند و كينه هاي دلهاي مومنان را پاك كردند و سينه هاي شيعيان را شاد گردانيدند، و اينك سرهاي سركرده هاي ايشان را به خدمت تو فرستادم . چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفيه آوردند، در آن وقت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام در مكه تشريف داشتند، پس محمد سر ابن زياد را به خدمت آن جناب چاشت تناول مي نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زياد بردند، او چاشت زهر مار مي كرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقتت

دعا كردم كه : خداوندا مرا از دنيا بيون مبر تا آنكه بنمائي به من سر آن ملعون را در وقتي كه من چاشت خورم ، پس شكر مي كنم خداوندي را كه دعاي مرا مستجاب گردانيد، پس فرمود آن سر را انداختند در بيرون . چون سر او را نزد عبدالله بن زبير بردند، فرمود بر سر نيزه كنند و بگردانند، چون بر سر نيزه كردند، بادي وزيد و آن سر را بر زمين افكند، ناگاه ماري پيدا شد و بر بيني آن علين چسبيد، پس بار ديگر آن را بر نيزه كردند و باز باد آن را بر زمين انداخت و همان مار پديا شد و بر بيني آن لعين چسبيد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد، چون اين خبر را به ابن زبير دادند گفت : سر اين ملعون را در كوچه هاي مكه بيندازيد. كه مردم پامال كنند. پس مختار تفحص مي كرد قاتلان آن حضرت را، و هر كه را مي يافت به قتل مي رسانيد، و جماعت بسيار به نزد او آمدند و از براي عمر بن سعد شفاعت كردند و امان از براي او طلبيدند، چون مختار مضطر شد گفت : او را امان دادم به شرط آنكه از كوفه بيرون نرود، و اگر بيرون رود خونش هدر باشد. روزي مردي نزد عمر آمد و گفت : من امروز از مختار شنيدم كه سوگند ياد مي كرد كه مردي را بكشد، و گمان من آن است كه مقصد او تو بودي ، پس عمر از كوفه بيرون رفت بسوي موضعي در خارج كوفه كه آن را حمام مي گفتند و در آنجا پنهان شد، به او گفتند كه : خطا كردي واز دست مختار بيرون نمي تواني رفت ، چون مطلع مي شود كه از كوفه بيرون رفته مي گويد: امان من شكسته شد، و تو را مي كشد، پس آن ملعون در همان شب به خانه برگشت . راوي گويد: چون روز شد، بامداد رفتم به خدمت مختار، چون نشستم ، هيثم بن اسود آمد و نشست ، و بعد از او حفص پس عمر بن سعد آمد گفت : پدرم مي گويد كه چه شد اماني ه مرا دادي ، و اكنون مي شنوم كه ارداده قتل من داري ، و اكنون مي شنوم كه ارداده قتل من داري ، مختار گفت كه : بنشين ن و فرمود ابو عمره را بطلبيد، پس ديدم كه مرد كوتاهي آمد و سراپا غرق آهن گرديده بود، مختار حرفي درگوش او گفت و دو مرد ديگر را طلبيد و همراه او كرد، بعد از اندك زماني ابو عمره آمد و سر عمر را آورد، پس مختار به حفص گفت : اين ر را مي شناسي ؟ گفت : اناالله و انااليه راجعون ، مختار گفت : اي ابو عمره اين را نيز به پدرش ملحق گردان كه در جهنم پدرش تنها نباشد، ابو عمره او را به قتل آورد، پس مختار گفت : عمر به عوض امام حسين ، وحفص به عوض علي بن الحسين ، و حاشا كه خون اينها با خون آنها برابري تواندكرد. پس بعد از كشتن ابن زياد و عمر بن سعد، سلطنت مختار قوي شد و روساي قبايل و وجوه عرب همه مطيع و ذليل او شدند، پس گفت : بر من هيچ طعامي و شرابي گوارا نيست تا يكي از قاتلان حسين و اهل بيتت او بر روي زمين هستند، و من هيچ يك از آنها را بر روي زمين زنده نخواهم گذاشت و كسي نزد من شفاعت ايشان نكند، و تفحص كنيد و مرا خبر دهيد از هر كه شريك بوده است در خون آن حضرت وخون اهل بيت او يا معاونت قاتلان او كرده است ، پس ه ركه را مي آوردند مي گفتند كه : اين زا قاتلان آن حضرت است يا معاونت برقتل او كرده است ، البته او را به قتل مي رسانيد. پس خبر به او رسيدد كه شمر بن ذي الجوشن شتري از شتران حضرت را به غنيمت برداشته بود، چون به كوفه رسيد، آن شتر را نحر كرده بود و گوشت او را قسمت كرده بود، چون اين خبر شنيد گفت : تفحص كنيد، و از اين گوشت داخل هر خانه اي كه شده باشد مرا خبر كنيد، پس فرمود آن انه ها را خراب كردند و هر كه از آن گرفه يا خورده بود به قتل آوردند پس عبدالله بن اسيد جهني و مالك بن هيثم كندي و حمل بن مالك محارب را به نزد او آوردند، گفت : اي دشمنان خدا كحاست حين بن علي ؟ گفتند: ما را به جبر به جنگ او بيرون بردند، گفت : ايا نتوانستيد كه بر او منت گذاريد و شربت آبي به او برسانيد؟ پس به مالك گفت كه : تو بودي كه كلاه آن امام مظلوم را برداشتي ؟ گفت : نه ، مختار گفت : بلي تو برداشتي ، پس فرمود كه دستها و پاهاي او را بريدند، و او به خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد، و آن دو ملعون ديگر را فرمود گردن زدند. پس قراد بن مالك و عمروبن خالد و عبدالرحمنن بجلي و عبدالله بن قيس خولاني را نزد او حاضر كردند، پس گفت : اي كشندگان صالحان ! خدا از شما بيزار باد، عطرهاي آن حضرت را در ميان خود قسمت كرديد در روزي كه نحس ترين روزها بود، پس فرمود ايشان را به بازار بردند و گردن زدند. پس معاذ بن هاني و ابو عمره را فرستاد به خانه خولي بن يزيد اصبحي كه سر مبارك آن حضرتت را براي ابن زياد برده بود، چون به خاه او رفتند، در بيت الخلا پنهان شده بود، در زير سبدي او را پيدا كردند و بيرون آوردند، و در اثناي راه مختار را ديدند كه با لشكر خود مي ايد گفت : اين لعين را برگردانيد تا در خانه خودش به جاز يخودبرسانم ، پس ا:د به نزد در خانه او، و در آنجا او را به قتل رسانيد و جسد پليدش را به آتش سوخت و برگشت .
چون شمر بن ذي الجوشن را طلب كرد، آن ملعون به سوي باديه گريخت ، پس ابوعمره را با جمعي از اصحاب خود بر سر او فرستاد، و با اصحاب او مقاتله بسيار كردند، آن ملعون خود نيز جنگ بسيار كرد تا آنكه از بسياري جراحت مانده شد، او را گرفتند و به خدمت مختار آوردند مختار فرمود روغني را جوشانيدند و آن ملعون را در ميان روغن افكندند، تا آنكه همه بدن پليدش مضمحل شد.
به روايت ديگر: ابو عمره او را كشت ، و سرش را براي مختار فرستاد. بس پيوسته مختار در طلب قاتلان آن حضرت بود، و هر كه را مي يافت مي كشت و هر كه مي گريخت خانه او را خراب مي كرد، و ندا مي كرد كه : هر غلامي كه آقاي خود را بكشد كه از قاتلان آن شرت باشد و سر او را به نزد من بياورد، من آن غلام را آزاد مي كنم و جايزه مي بخشم ، پس بسياري از غلامان آقاهاي خود را كشتند وسرهاي ايشان را به خدمت او آوردند. شيخ ابو جعفر بن نما در كتاب (عمل الثار( روايت كرده است كه چون مختا ر در كار خود مستقل گرديد، به تفحص قاتلان امام حسين عليه السّلام در آمد ن و اول طلب كرد
آن جماعي را كه اراده كرده بودند كه اسب بر بدن مبارك ان حضرت و اصحاب او بتازند، فرمود كه ايشان را بر رو خوابانيدند و دستها و پاي ايشان را به ميخهاي آهن بر زمين دوختند، و سواران بر بدنهاي ايشان اسب تاختند تا پاره پاره شدند ن و پاره هاي ايشان را به آتش سوختند،
پس دوكس را اوردند كه شريك شده بودند در كشتن عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب ، فرمود: كه ايشان را گردن زدند و جسد پليد ايشان را به آتش سوختند، پس مالك بن بشير را آوردند و فرمود كه در ميان بازار گردن زدند. و ابو عمره ار با جماعتي فرستاد به خانه خولي بن يزيد اصبحي كه خانه او را محاضره كردند، و زن او از شيعيان اهل بيت بود از خانه بيرون آمد و به ظاره گفت كه نمي دانم كه او در كجاست ، و اشاره كرد به سوي بيت الخلاكه در آنجا پنهان شده است ن پس او را از آنجا بيرون آوردند و به آتش سوختند.
وعبدالله بن كامل را فرستاد به سوي حكم بن طفيل كه تيري به سوي عباس افكنده بود و جامه هاي عباس را كنده بود ن او را گرفت و تير باران كرد و عبدالله بن ناجيه را به طلب منقذ بن مره عبدي كه قاتل علي بن الحسين عليه السّلام بودفرستاد، و آن ملعون نيزه در كف گرفته از خانه بيرون آمد، و نيزه بر عبدالله زد، و عبدالله برجست اورا از اسب افكند، و نيزه بر دست چپ او زد و دستش را شل كرد، و او گريخت ، و بر او دست نيافتند و زيد بن رقاد را طلبيد و فرمودكه او را سنگباران كردند و به آتش سوختند.
و سنان بن انس لعين از كوفه به بصره گريخت ، و مختار خانه او را خراب كرد و از بصره بيرون رفت به جانب قادسيه ن چون به نزديك قادسيه رسيد، جواسيس مختار، او را گرفتند و به نزد او آوردند، فرمود اول انگشتهاي آن لعين را بريدند، پس دستها و پاهاي و را قطع كردند ن و روغن زيتي را فرمود به جوش آوردند و آن لعين را در ميان روغن افكندند تا به جهنم واصل شد پس به طلب عمروبن صبيح فرستاد، شب او را در خانهاش گرفتند، و فرمود سراپاي او را به نيزه پاره پاره كردند و محمد بن اشعث گريخت به قصري كه در حوالي قادسيه داشت ، چون مختار به طلب او فرستاد، او از راه ديگر قصر بيرون رفت و به مصعب بن زبير ملحق شد، و مختار فمرود قصر و خانه او راخراب كردند واموال او را غارت كردند و بجدل بن سلين را به نزد او آوردند، و گفتند كه انگشت مبارك حضرتت را قطع كرده است و انگشتر حضرت را برداشته است ، مختار فمرود كه دستها و پاهاي او را بريندند، و در خون خود غلطيد تا به جهنم واصل شد.
و در تفسير حضرت امام حسن عسكري عليه السّلام مذكور است كه امير المومنين عليه السّلام فرمود: چنانچه بعضي از بني اسرائيل اطاعت خدا كردند، و ايشان را گرامي دشات ، و بعضي معصيت خدا كردند، و ايشان را معذب گردانيد، احوال شما نيز چنين خواهد بود؛ اصحاب آن حضرت گفتند: يا امير المومنين عاصيان ما چه جاعت خواهند بود؟ فرمود: آنها يند كه مامور سااخته اند ايشان را به تعظيم ما اهل بيت و رعايت حقوق ما، و ايشان مخالفت خواهند كرد و انكار حق ما خواهند نمود، و فرزندان اولاد رسول را كه ماءمور شده اند به اكرام و محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين محبت ايشان به قتل خواهند رسانيد گفتند: يا امير المومنين چنين چيزي واقع خواهد شد؟ فرمود: بلي البته واقع خواهد شد، واين دو فرزند بزرگوار من حسن و حسين را شهيد خواهند كرد، حق تعالي عذابي بر ايشان وارد خواهد ساخت به شمشير آنهائي كه بر ايشان مسلط خواهد گردانيد چنانچه بر بني اسرائيل چنين عذابها مسلط گردانيد گفتند: كيست آنكه بر ايشان مسلط خواهد شد يا امير المؤ منين ؟ فرمود: پسري است از قبيله بني ثقيف كه او را مختار بن ابي عبيده مي گويند. حضرت علي بن الحسين عليه السّلام فرمود: چون اين خبر به حجاج رسيد و به او گفتند: علي بن الحسين از جد خود امير المؤ منين چنين روايتي مي كند، حجاج گفت : بر ما معلوم نشده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله اين را گفته باشد يا علي بن ابيطالب اين را گفته باشد، علي بن الحسين كودكي اس و با طلي چند مي گويد و اتباع خد را فريب مي دهد، مختار را بياوريد به نزد من تا دروغ او ظاهر گردانم .

چون مختار را آوردند، نطع طلبيد، و غلامان خود را گفت : شمشير بياوريد و او را گردن بزنيد، چون ساعتي گذشت و شمشير نياوردند، گفت : چرا شمشير نمي آوريد؟ گفتند: شمشيرها در خزانه است و كليد خزانه پيدا نيست ، پس مختار گفت : نمي تواني مرا كشت ، و رسول خدا هرگز دروغ نگفته ، اگر مرا بكشي ، خدا زنده خواهد كرد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس را از شما به قتل رسانم ، جلاد بده تا او را گردن بزند، چون جلاد شمشير را گرفت و به سرعت متوجه او شد كه او را گردن بزند، به سر در آمد و شمشير در شكمش آمد و شكمش شكافته شد و مرد، پس جلاد ديگر را طلبيد ن چون متوجه قتل او شد، عقربي او را گزيد افتاد و مرد پس مختار گفت : اي حجاج نمي تواني مرا كشت ، به خاطر آور آنچه نزار بن معد بن عدنان به شاپور ذي لاكتاف گفت در وقتي كه شاپور عربان را مي كشت و ايشان را مستاصل مي كرد، حجاج گفت : بگو چه بوده است آن ؟
مختار گفت : در وقتي كه شاپور عربان را مستاصل مي كرد نزار فرزندان خود را امر كرد كه او را در زنبيلي گذاشتند و بر سر راه شاپور آويختند، چون شاپور به نزد او رسيد و نظرش بر او افتاد گفت : بپرس ، نزار گفت : به چه سبب اينقدر از عرب را مي كشي و ايشان بدي نسبت به تو نكرده اند؟ شاپور گفت : براي آن مي كشم كه در كتب ديده ام كه مردي از عرب بيرون خواهد آمد كه او را محمد مي گويند، و دعوي پيغمبري خواهد كرد ن و ملك و پادشاه عجم بر دست او بر طرف خواد شد، پس ايشان را مي كشم كه او به هم نرسد، نزار گفت : اگر آنچه ديده در كتب دروغگويان ديده اي ، روا نباشد كه بي گناه چند رابه گفته دروغگوئي به قتل رساني ، و اگر در كتب راستگويان ديده اي پس خد حفظ خواهد كرد آن اصلي را كه آن مرد از او بيرون مي ايد و تو نمي تواني كه قضاي خدا را بر هم زني و تقدير حق تعالي را باطل گرداني ، و اگر از خدا را بر هم زني و تقدير حق تعالي را باطل گرداني ، و اگر از جميع عرب نماند مگر يك كس ، آن مرد از او به هم خواهد رسدي ، شاپور گفت : راستت گفتي اي نزار، يعني : لاغر و حيف ، و به اين سبب او را نزار گفتند، پس سخن او را پسنديده و دست از عرب برداشت .

اي حجاج حق تعالي مقدر كرده است كه از شما سيصد و هشتاد و سه هزار كس به قتل رسانم ، يا خدا تو را مانع مي شود از كشتن من يا اگر مرا بكشي بعد از كشتن زنده خواهد كرد كه آنچه مقدر كرده است به عمل آورم ، و گفته رسول خدا حق است و در آن شكي نيست . باز حجاج جلاد را گفت كه : بزن گردن او را، مختار گفت كه ، او نمي تواند، اگر خواهي تجربه كني خود متوجه شو تا حق تعالي افعي بر تو مسلط گرداند چنانچه عقرب را بر او مسلط گردانيد. چون چون جلاد خواست كه او را گردن بزند، ناگاه يكي ازخواص عبدالملك بن مروان از در درآمد فرياد زد كه : دست از او بداريد، و نامه اي به حجاج داد كه عبدالملك در آن نامه نوشته بود: اما بعد اي حجاج بن يوسف ! كبوتر براي من نامه اي آورد كه تو مختار بن ابي عبيده را گرفته و مي خواهي او را به قتل آوري ، به سبب آنكه روايتي از رسول خدا به تو رسيده كه او را انصار بني اميه را خواهد كشت ، چون نامه من به تو برسد، دست از او بردار و متعرض او مشو كه او شوهر دآيه وليد عبدالملك است ، و وليد از براي او نزد من شفاعت كرده است ، و آنچه به تو رسيده است اگر دروغ است چه معني دارد كه مسلماني را به خبر دروغ بكشي ، و اگر راست است تكذيب قول رسول خدا نمي توان كرد.

پس حجاج مختار را رها كرد، و مختار به هر كه مي رسيد مي گفت كه : من خروج خواهم كرد، و بني اميه را چنين خواهم كشت . چون اين خبر به حجاج رسيد، بار ديگر او را گرفت و قصد قتل او كرد، مختار گفت : تو نمي تواني مرا كشت ، و در اين سخن بودند كه باز نامه عبدالملك بن مروان را كبوتر آورد، و در آن نامه نوشته بود كه : اي حجاج متعرض مختار مشو كه او شوهر دآيه پسر وليد است ، و آن حديثي كه شنيده اي اگر حق باشد ممنوع خواهي شد از كشتن او چنانچه ممنوع شد دانيال از كشتن بخت النصر براي آنكه مقدر شده بود كه بني اسرائيل را به قتل رساند، پس حجاج او را رها كرد و گفت : اگر ديگر چنين سخنان از تو بشنوم كه گفته اي تو را به قتل خواهم رسانيد، باز فايده نكرد، و مختار آن قسم سخنان در ميان مردم مي گفت .

چون حجاج به طلب او فرستاد، پنهان شد، و مدتي مخفي بود تا آنكه حجاج او را گرفت و باز اراده قتل او كرد، باز مقارن آن حال نامه عبدالملك رسيد كه : او را مكش ، پس حجاج او را حبس كرد و نامه اي به عبدالملك نوشت كه : چگونه نهي مي كني از كشتن كسي كه علانيه در ميان مردم مي گويد كه سيصد و هشتاد و سه هزار كس از انصار بني اميه را خواهم كشت ؟ عبدالملك در جواب نوشت كه : تو جاهلي ، اگر آنچه او مي گويد حق است پس البته او را تربيت خواهيم كرد تا بر ما مسلط گردد چنانچه فرعون را خدا موكل كرد بر تربيت موسي تا آنكه بر او مسلط گرديد، و اگر اين خبر دروغ است چرا در حق او رعايت كسي نكنيم كه حق خدمت بر ما دارد، پس آخر مختار بر ايشان مسلط شد و كرد آنچه كرد. روزي حضرت علي بن الحسين ع خروج مختار را براي اصحاب خود ذكر مي كرد، بعضي از اصحاب آن حضرت گفت : يابن رسول الله ما را خبر نمي دهي كه خروج آن چه وقت خواهد بود؟ فرمود: سه سال ديگر خواهد شد و سر عبيدالله بن زياد و شمر بن ذالجوشن را به نزد ما خواهند آورد در وقتي كه ما چاشت مي خوريم . چون رسيد روز وعده كه حضرت امام زين العابدين ع براي خروج مختار فرموده بود، اصحاب آن حضرت در خدمت او جمع شدند، و آ، جناب طعامي براي ايشان حاضر كرد و فرممود: بخوريد كه امروز ستمكاران بني اميه را به قتل مي رسانند، گفتند: در كجا؟ حضرت فرمود: در فلان موضع ، مختار ايشان را به قتل مي رساند، و زود باشد كه دو سر از ايشان به نزد ما بياورند، و آن سرها را در فلان روز براي ما خواهند آورد. چون روز شد و حضرت از تعقيب فارغ شد، اصحاب آن حضرت به نزد او رفتند، آن جناب طعامي براي ايشان طلبيد، چون طعام حاضر شد، آن دو سر را آوردند، پس آن جناب به سجده درآمد و گفت : حمد مي كنم خداوندي را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا در اين وقت سر قاتلان پدرم را به من نمود، و پيوسته نظر مي كرد به سوي آن سرها و مبالغه بسيار مي نمود د رشكر حق تعالي چون مقرر بد كه بعد ازچاشت ن حضرت حلوائي براي ميهمانان آن جناب مي آوردند، در ان روز به سبب آنكه مشغول نظاره آن سرها گرديدند، حلوا نياوردند، يكي از نديمان آن مجلس گفت : يابن رسول الله امروز حلوا به ما نرسيد، آن جناب فرمود: كدام حلوا شيرينتر است از نظر كردن به اين سرها.

شيخ كشي به سند معتبر از اصبغ بن نباته روايت كرده است كه گفتت : روزي مختار را ديدم ك كودكي بود، و حضت امير المومنين عليه السّلام او را در دامن خد نشانيده بود و دس بر سر او مي كشيد و مي گفت كه : يا كيس يا كيس ، يعني : اي بزرگ و دانا ايضا به سند حسن روايت كرده كه حضرت امام محمد باقر عليه السّلام فرمود: دشنام مدهيد مختار را كه او كشت كشندگان مارا و طلب خون ما كرد و زنان بي شوهر ما را به شوهر داد؛ در وقت تنگدستي ، مال ميان ما قسمت كرد. ايضا به سند معتبر از عبدالله بن شريك روايت كرده اند كه گفت : در روز عيد اضحي رفتم به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السّلام در مني ، و حضرت تكيه فرموده بود و حلاقي طلبيده بود كه س رمبارك خود را بتراشد، ون در خدمتت آن جناب نشستم مرد پيري از اهل كوفه داخل شد و دستت آن حضرتت را گرفت كه ببوسد، آن جناب مانع شد فرمود: تو كيستي ؟ گفت : منم حكم پسر مختار، حضرت او را طلبيد و او را بسيار نزديك خود نشاند، پس آن مرد گفت : مي گويند كه دروغگو بود، و هر چه بفرمائي من در حق او اعتقاد خواهم كرد، حضرت فرمود: سبحان الله ! به خدا سوگند كه پدرم مرا خبر داد كه مهر مادر من از زري داده شد كه مختار فرستاده بود، و او خانه هاي خراب شده ما را بنا كرد، و قاتلان ما را كشت ، و خونهاي ما را طلب كرد، پس خد رحمتت كند او را، به خدا سوگند كه خبر داد مرا پدرم كه درخدمت فاطمه دختر امير المومنين بودم كه مي گفت : خدا رحمت كند پدر تو را كه هيچ حقي از حقوق ما را نزد احدي نگذاشت مگر آنكه طلب كرد آن را، و طلب خونهاي ما كرد، و كشندگان ما را كشت . ايضا به سند معتبر از عمر پس علي بن الحسين عليه السّلام روايت كرده است كه گفت : چون سر عبيدالله بن زيادو عمر بن سعد را براي پدرم آوردند، به سجده در آمد و گفت :
حمد مي كنم خدا را كه طلب كرد خون مرا از دشمنان من ، و خدا مختار را جزاي خير دهد. ايضا به سند معبر از حضرت جعفر صادق عليه السّلام راويت كرده است كه هيچ زني از بني هشام موي سر خود را شانه نكرد و خضاب نكرد، ايضا از عمر بن علي بن الحسين روايت كرده است كه اول مختار براي پدرم بيست هزار درهم فرستاد، پدرم قبول كرد، و خانه عقيل بن ابيطالب را و خانه هاي ديگر از بني هاشم كه بني اميه خراب كرده بودند پدرم به آن زر ساخت ، چون مختار آن مذهب باطل را اختيار كرد، بعد از آن چهل هزار دينار براي پدرم فرستاد، پدرم از او قبول نكرد و رد كرد.

ايضا به سند معتبر از مام محمد باقر عليه السّلام راويت كرده است كه مختار نامه اي به خدمت حضرت امام زين العابدين عليه السّلام نوشت و با هديه اي چند از عراق به خدمت ان جناب فرستاد، چون رسولان او به در خانه او رسيدند، رخصت طلبيدند كه داخل شوند، حضرت فرستاد كه : دور شويد كه من هديه دروغگويان را قبول نمي كنم و نامه ايشان را نمي خوانم ، پس آن رسولان عنوان را محو كردند و به جاي او نوشتند كه :
اين نامه ي است به سيو مهدي محمد بن علي ، و آن نامه را بردند به سوي محمد بن حنفيه ، و او هديه ها را قبول كرد، و نامه او را جواب نوشت . قطب راوندي به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است ه چون حق تعالي خواهد كه انتقام بكشد براي دوستان خود، انتقام مي كشد براي ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براي خود، انتقام مي كشد براي ايشان به بدترين خلق خود، چون خواهد كه انتقام كشد براي خود، انتقام مي كشد به دوستان خود، به تحقيق كه انتقام كشيد براي يحيي بن زكريا به بخت النصر كه بدترين خلق خدا بود.

ابن ادريس به سند موثق از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون روز قيامت شود، حضرت رسالت صلي الله عليه و آله با امير المومنين و امام حسن و امام حسين عليه السّلام بر صراط بگذرند، پس كسي از ميان جهنم سه مرتببه ندا كند ايشان را كه : به فرياد من برس يا رسول الله ، ان جناب جواب نگويد؛ پس سه مرتبه ندا كند: يا امير المومنين به فرياد من برس ، آن حضرت جواب نگويد؛ پس سه مرتبه فرياد كند كه : يا حسن به فرياد من برس ، آن جناب جواب نفرمايد؛ پس سه مرتبه ندا كند كه : يا حسين به فرياد من برس كه من كشنده دشمنان توام ، پس رسول خدا صلي الله عليه و آله به امام حسين عليه السّلام گويد كه : حجت بر تو گرفت ، تو به فرياد او برس ، پس حضرت مانند عقابي كه بجهد و جانوري را بر بايد، او را از ميان جهنم بيرون آورد. راوي گفت : اين كه خواهد بود فداي تو گردم ؟ حضرت فرمود: مختار، راوي گفت : چرا در جهنم او را عذاب خواهند كرد با آن كارها كه او كرد؟ حضرت فرمود: اگر دل او را مي شكافتند، هر آينه چيزي از محبت ابوبكر و عمر در دل او ظاهر مي شد، به حق آن خداوندي كه محمد را به راستي فرستاده است سوگند ياد مي كنم كه اگر در دل جبرئيل و ميكائيل محبت ايشان باشد، هر آينه حق تعالي ايشان را بر رو در آتش اندازد. در بعضي از كتب معتبر روايت كدره اند كه مختار براي امام زين العابدين عليه السّلام صد هزار در هم فرستاد، و آن جناب نمي خواست كه زين العابدين عليه السّلام صد هزار درهم فرستاد، و آن جناب نمي خواست كه آن را قبول كند، و ترسيد از مختار كه رد كند و از او متضرر گردد، پس آن حضرت آن مال را در خانه ضبط كرد چون مختار كشته شد، حقيقت حال را به عبدالمك نوشت كه : آن مال تعلق به تو دارد و بر تو گوارا است ، و آن جناب مختار را لعنت كرد و مي فرمود: دروغ مي بندد بر خدا و بر ما، مختار دعوي مي كرد كه وحي خدا بر او نازل مي شود. مؤ لف گويد كه : احاديث در باب مختار مختلف وارد شده است چنانچه دانستي ، و در ميان علماء اماميه در باب او اختلافي هست ن جمعي اورا خوب مي دانند و مي گويند كه : امام زين العابدين عليه السّلام به خروج كردن او راضي بود و به حسب ظاهر از ترس مخالفان تبرا از او مي نمود و اظهار عدم رضا مي فرمود، و مختار براي طلب خون حضرت امام حسين عليه السّلام خروج كرد و دعوي امامت و خلافت براي خود و ديگري نمي كرد، و بعضي از علما را اعتقاد آن است كه غرض او رياست و پادشاهي بود، و اين امر را وسيله آن كرده بود، و اولا به حضرت امام زين العابدين عليه السّلام متوسل شد، چون حضرت از جانب حق تعالي مامور نبود به خروج و نيت فاسد او را مي دانست ، اجابت او ننموده ، پس او به محمد بن حنفيه متوسل شد و مردم را به سوي او دعوت مي‌كرد و او را مهدي قرار داده بود، و مذهب كيسانيه از او در ميان مردم پيدا شد، و محمد بن حنفيه را امام آخر مي دانند و مي گويند كه : زنده است و غايب شده ، و در آخر الزمان ظاهر خواهد شد و الحمدالله كه اهل ان مذهب منقرض شده اند و كسي از ايشان نمانده است ، و ايشان را به اين سبب كيساني مي گويند كه از اصحاب مختارند و مختار را كيسان مي گفتند براي آنكه امير المومنين عليه السّلام موافق روايات ايشان او را به كيس خطاب كرد، يا به اعتبار آنكه سر كرده لشكر او و مدبر امور او ابو عمره بود كه كيسان نام داشت . و آنچه از جمع بين الاخبار ظاهر مي شود آن است كه او در خروج خود، نيت صحيحي نداشته است ، و اكاذيب و اباطيل را وسيله ترويج امر خود مي‌كرده است ، وليكن چون كارهاي خير عظيم بر دست او جاري شده است ، اميد نجات درباره او هست ، و متعرض احوال اين قسم مردم نشدن شايد اولي و احوط باشد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
و اما زینب...

و اما زینب...

تا عصر عاشورا، پرچم به دوش حسین علیه السلام بود، اما پس از آن، بیرق سرخ جهاد به دست های حیدری زینب سلام الله علیها سپرده شد. امان از حیرانی و سرگردانی عصر عاشورا؛ نمی دانم بر زینب چه گذشت که آن شب، نماز شب را نشسته خواند؟


زینب، کاری حسینی کرد و انقلاب حسین ع) را، جهانی و جاودانه.


از زینب چه بگویم؛ عرفان زینب تا آنجاست که وقتی پیکر پاره پاره حسین را بر دست می گیرد، سر به آسمان برمی دارد که: «خدایا! این قربانی را از ما خاندان بپذیر!»



این بانوی صبر و حماسه کیست؟ بانویی که با کلامش چنان آتشی در خرمن یزیدیان افکند که هستی شان یک سره بر باد رفت. بانویی که صدای گام هایش و جلال کلامش، خاطره علی بزرگ را در یادها زنده می کرد. سری که زینب بر چوبه محمل کوبید، زیباترین عشق بازی این خواهر داغ دیده است که آدمی را در حیرت فرو می برد؛ او که منزل به منزل, سر حسین را بر نیزه می دید و می سوخت؛ او که به جای همه تازیانه می خورد و بی واهمه در برابر دنیای همه یزیدها می ایستاد.


از خون، حجاب صورت خود کرده یا حسین!
جز خواهرت که دیده به عفت، زن این چنین؟

پس از حسین، کربلایی دیگر در رکاب زینب آغاز شد. یزیدیان گمان می بردند کار حسین را تمام کرده اند، بی خبر از اینکه زینب، وارث حسین است.


عصر عاشوراست. صدای چکاچک شمشیرها و هیاهوی تیرها و سنگ ها، جای خود را به غارت خیمه ها داده است؛ آن هم در سایه شعله های آتش. حسین و یارانش هر یک در گوشه ای از دشت، بی سر در خاک و خون خفته اند. شهیدان, دیگر تشنه نیستند.


چه بد مردمی بودند که قدر یوسف خود را نشناختند و با او کردند آنچه نمی باید!


مگر حسین، زینت دوش نبی و پاره تن فاطمه نبود؟! مگر عباس، نور چشم علی و ماه بنی هاشم نبود؟! مگر زینب، ناموس خدا نبود؟! چه بر امت پیامبر آخرالزمان رفته است که فرزندش را با لب تشنه در میان دو نهر آب سر می برند، بی آنکه آب از آب تکان بخورد؟!


بگذار تا وقتی دیگر که هر روز عاشوراست و هر سرزمین، کربلا و حسین دیگری در راه!

حوزه نت




95478.jpg
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دفن اجساد شهدا

دفن اجساد شهدا

طايفه‏ اي که نزديک کربلا ساکن بودند و فرداي عاشورا، پس از رفتن سپاه عمر سعد، عده‏ اي از آنان براي دفن اجساد مطهر شهداي اهل بيت به کربلا آمدند[1] و چون‏ اجساد را نمي‏شناختند، متحير بودند.در آن هنگام، حضرت سجاد «ع‏» آمد و پيکر اهل بيت‏ و اصحاب را يک به يک به آنان شناساند و آنان در دفن شهدا، حضرت را ياري کردند و براي خويش، افتخار آفريدند.در «دايرة المعارف تشيع‏» آمده است:

«بني اسد، نام تيره‏اي از قبايل عرب، از فرزندان اسد بن خزيمه بن مدرکه... اين قبيله‏ توفيق و افتخار دفن پيکر مطهر حضرت سيد الشهدا و انصار آن حضرت را پس از واقعه‏ کربلا در سال 61 ق.داشتند.جمعي از اصحاب، علما، شعرا و زعماي اماميه از اين قبيله ‏برخاسته ‏اند.برخي از همسران پيامبر اکرم‏ «ص‏» نيز از همين قبيله بوده ‏اند.
اين قبيله درسال 19 هجري از بلاد حجاز به عراق رفته، در کوفه و غاضريه از نواحي کربلا سکونت‏ کردند.از قبايل سلحشور عرب محسوب مي‏گردند.هنگام بناي کوفه، اين قبيله محله‏ خاصي را در جنوب مسجد کوفه به خويش اختصاص دادند.
در سال 36 هجري در جنگ‏ جمل، با علي‏ «ع‏» بيعت کردند و در کنار آن حضرت جنگيدند.در قيام عاشورا در سال 61به سه دسته تقسيم شدند: موافق با حضرت و مخالف و بي‏ طرف.حبيب بن مظاهر، انس‏بن حرث، مسلم بن عوسجه، قيس بن مسهر، موقع بن ثمامه و عمرو بن خالد صيداوي از سران موافق بودند و حرملة بن کاهل اسدي، قاتل طفل شير خوار، از سران مخالف بود.
گروهي از دسته سوم (بي‏طرفها) پس از شهادت حسين، زنانشان بر ميدان جنگ گذر کرده‏ و اجساد را ديدند و تحت تاثير قرار گرفتند و به سرزمين خود رفته، مردان را جهت دفن‏ اجساد، خبر کردند.ابتدا زنان بيل و کلنگ به دست گرفته به طرف کربلا روان شدند.پس از مدتي وجدان مردان بني اسد بيدار گشت و به خود آمدند و به دنبال زنان راه افتاده به دفن ‏اجساد امام و يارانش پرداختند.اين فداکاري سبب شهرت آنان شد و از آن پس شيعيان به‏ نظر احترام و محبت به قبيله بني اسد مي‏نگرند».[2] .



پی نوشتها:
[1] مروج الذهب، ج 3، ص 63.
[2] دايرة المعارف تشيع، ج 3، ص 340.
منبع:پایگاه جامع عاشورا
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
حضرت زینب و فاطمه صغرا

حضرت زینب و فاطمه صغرا

طبق نقل علامه مجلس ، فاطمه صغرى دختر امام حسين (ع ) مى گويد:
كنار خيمه ايستاده بودم و پيكردهاى پاره پاره شهيدان كربلا را مى نگريستم ، در اين فكر بودم كه بر سر ما چه ..خواهد آمد، آيا ما را مى كشند يا اسير مى كنند؟ ناگاه سوارى از دشمن به سوى ما آمد، با گره نيزه اش به بانوان مى زد و چادر و روسرى آنها را مى كشيد و غارت مى كرد و آنها با فريادهاى خود، پيامبر (ص ) على ، حسن و حسين (ع ) را به يارى مى طلبيدند، بسيار پريشان بودم و بر خود مى لرزيدم ، به عمه ام زينب (ام كلثوم كبرى ) پناه بردم . در اين هنگام ديدم ، ستمگرى به سوى من آمد، فرار كردم و گمان نمودم كه از دستش نجات مى يابم ، با كعب نيزه بر بين شانه هايم زد، از جانب صورت به زمين افتادم ، گوشواره ام را كشيد و گوشم را دريد و گوشواره و مقنعه ام را ربود. خون از ناحيه گوش بر صورت و سرم جريان يافت ، بى هوش شدم ، وقتى كه به هوش آمدم ، ديدم سرم بر دامن عمه ام زينب (س ) است و او گريه مى كرد و به من مى فرمود:
برخيز به خيمه برويم و ببينيم تا بر بانوان حرم و برادر بيمارت چه گذشت.
برخاسم و گفتم :
اى عمه جان ! آيا پارچه اى هست تا با آن سرم را از نگاه ناظران بپوشانم ؟
زينب (س ) فرمود:
يا بنتاه ! عمتك مثلك دخترم ! عمه تو نيز مثل تو است . با هم به خيمه بازگشتيم ، ديدم آنچه در خيمه بود، همه را غارت كردند و امام سجاد (ع ) به صورت بر زمين افتاده است و از شدت گرسنگى و تشنگى و دردها قدرت حركت ندارد، ما براى او گريه كرديم و او براى ما گريه كرد.
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
حضرت زینب و حضرت سجاد

حضرت زینب و حضرت سجاد

امام سجاد(ع ) را در برابر ابن زياد آوردند. پرسيد: تو كيستى ؟ فرمود: من على بن الحسينم . گفت : على بن الحسين كه در پيكار با ما كشته شد و خدا او را از پاى در آورد. فرمود: آن شير بيشه شجاعت كه شربت شهادت نوشيد برادر من على (ع ) بود كه او را بر خلاف انتظار تو مردم شهيد كردند نه خدا.

پسر زياد گفت : چنان نيست كه مى گويى ، بلكه خدا او را كشت . امام سجاد (ع ) اين آيه را تلاوت فرمود كه مردمان را در هنگام فرا رسيدن مرگشان مى ميراند. پسر زياد خشمگين شده و گفت : شگفتا هنوز آن جراءت و توانايى در تو باقى مانده كه پاسخ مرا بدهى و گفته مرا زير پا اندازى . اينك بياييد او را برده و گردن بزنيد.

زينب (س ) بى تاب شده خود را به دامن سيد سجاد انداخته ، پسر مرجانه را مخاطب قرار داد و فرمود: آن همه خونها كه از نما ريختى ، هنوز كاسه انتقام تو را لبريز نكرده و آرام نگرفته كه باز هم مى خواهى گرگ وار خون ما را بياشامى ؟
آن گاه دست به گردن سيد سجاد درآورده فرمود: سوگند به خدا دست از يادگار برادر بر نمى دارم و از او جدا نمى شوم و اگر مى خواهى او را به قتل آورى مرا هم با او بكش .


پسر زياد، نگاه عجيبى به عمه و برادرزاده نموده و گفت : شگفت از خويشاوندى و مهر پيوندى ! سوگند به خدا خيال مى كنم زينب دوست مى دارد هر گاه قرار شود برادرزاده او را بكشم ، او را هم با وى به قتل برسانم . آن گاه دستور داد دست از او برداريد و بيمارى و ناتوانى براى بيچارگى او كافى است
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهادت حضرت رقیه (س)

شهادت حضرت رقیه (س)

به گواه تاريخ نگاران و مقتل نويسان رحلت شهادت‌ گونه رقيه (س) اندکي پس از واقعه خونين کربلا در سال شصت و يکم هجري رخ داده است و در اين هنگام وي سه يا چهار ساله بوده است و نخستين نکته شگفت درباره حضرت رقيه (س)، شايد همين باشد که با چنين عمر کوتاهي، از مرزهاي تاريخ عبور کرد و به جاودانگي رسيد، آن گونه که برادر شيرخوارش علي ‌اصغر (ع) به چنين مرتبه‌اي نايل شد.به عبارت ديگر يکي از جلوه‌هاي رويداد بزرگ عاشورا تنوع سني شخصيت‌هاي آن مي‌باشد که از پايين‌ترين سن آغاز و به بالاترين سنين (حضرت حبيب‌ بن مظاهر) ختم مي‌گردد. نکته قابل تأمل ديگر در بررسي اين مهم آن است که در پديد آوردن اين حماسه بي ‌بديل و شکوهمند تنها يک جنسيت سهيم نبوده، بلکه در کنار اسامي مردان و پسران جانباز و ايثارگر اين واقعه، نام زنان و دختران نيز حضوري پررنگ و تابناک دارد.
مصائب و شدائدي را که رقيه (س) از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام متحمل مي‌شود، آنچنان تلخ و دهشتناک است که وجدان هر انسان آزاده و صاحبدلي را مي‌آزارد و قلب و روح را متأثر و مجروح مي‌سازد. تحمل گرماي شديد کربلا همراه با تشنگي، حضور در صحنه شهادت خويشاوندان، اسارت و ناظر رفتارهاي شقاوت آلود بودن، آزار و شکنجه‌ هاي جسمي و روحي فراوان، دلتنگي براي پدر در خرابه شام و ... نشانگر مصائب عظمايي است که يک کودک خردسال با جسم و روح لطيف خود با آن مواجه شده است. از ديگر سو همين قساوت سپاه يزيد است که بر عظمت نهضت سترگ عاشورا مي‌افزايد، زيرا حضرت امام حسين (ع) با شناخت و پيش‌بيني تمام اين مصائب و شدائد به قيام در راه احياء دين جد بزرگوار خويش قد علم فرمود و چنين دشواري‌هايي نتوانست هيچ گونه خللي بر عزم استوار آن حضرت در راه آزمايش بزرگ الهي پديد آورد.
رقيه (س) برهان بزرگ ديگري است بر حقانيت قيام امام حسين (ع) که تنها کسي مي‌تواند چنين به مبارزه و مقابله با ستم برخيزد که مقصدي الهي داشته باشد، و رقيه (س) برهان بزرگ ديگري است بر مظلوميت عترت پاک پيامبر (ص) و رسواکننده سياهکاراني است که داعيه جانشيني رسول خدا (ص) را سر دادند و رقيه (س) برهان بزرگ ديگري است براي آن که اوج توحش و سنگدلي دژخيمان دستگاه بني ‌اميه براي هميشه تاريخ به اثبات بماند، و رقيه (س) فاتح شام و سفير بزرگ عاشورا در اين سرزمين است، و رقيه (س) برهان بزرگ ديگري است بر اين حقيقت بزرگ که حق بر باطل پيروز خواهد شد و اينک پس از قرن‌هاي متمادي آنان که به مرقد مطهر آن حضرت در شام مشرف مي‌شوند به عينه تفاوت ميان مقام و مرتبه اين کودک سه ساله را با خليفه جابري چون يزيد درمي‌يابند.
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
پیام های امام حسین(ع) در باب حجاب و عفاف به بانوان

پیام های امام حسین(ع) در باب حجاب و عفاف به بانوان

از جلوه ‏‏‏‏‏‏های بارز حضـور زنان در حماسه عاشورا، تعهّد و پای بندی آنان به حرمت‏‏‏‏‏‏ها و احكام الله و مراعات مسائل حجاب و عفاف است. حضوری این چنین، نشان می ‏‏‏‏‏‏دهد كه مشاركت زن در عرصه ‏‏‏‏‏‏های مبارزات و دفاع از حق، منافاتی با فعّالیّت‏‏‏‏‏‏های بیرون از خانه ندارد، به شرط آنكه حریم عفاف و حدود الهی رعایت شود و متانت لازم مراعات گردد.

اهل بیت امام حسین(ع) در سفر كربلا، منادی این متانت و عفاف بودند، هرچند سپاه كوفه به حریم آنان بی حرمتی كردند و در دوران اسارت، آنان را در مضیقه و سایلِ پوشش قرار دادند، و لی همین كه آن آزادزنان از معترضـان سرسخت به این بی‏‏‏‏‏‏حرمتی بودند دلیل دیگری بر اهمیّت و قداست حفظ حجاب و عفاف، حتّی در بدترین شرایط اجتماعی و مضیقه ‏‏‏‏‏های تحمیلی است. به چند نمونه اشاره می‏‏‏‏‏‏شود:

"ام كلثوم" دختر امیرالمؤ منین(ع) كه زنی با فصاحت و بلیغ و سخنور بود و در مدّت اسارت پیوسته با سخنانش ستم حكّام را افشا می‏‏‏‏‏‏كرد، وقتی كاروان اسرا را به كوفه وارد كردند، در جمع انبوه حاضران به سخن پرداخت و آنان را به خاطر سستی و كوتاهی در یاری كردن امام حسین(ع) نكوهش كرد. در بدو ورود به كوفه، مردم به تماشای آنان گرد آمده بودند. ام كلثوم بر سر آنان فریاد كشید: "یا اَهلَ الْكُوفَه! اَما تَسْتَحْیُونَ مِنَ اللّهِ و رَسُولِه اَنْ تنظـُرُوا اِلی حرمِ النَّبی؟" (1) ای مردم كوفه! آیا از خدا و رسول شرم نمی‏‏‏‏‏‏كنید از این كه به حرم و دودمان پیامبر نگاه می‏‏‏‏‏‏كنید؟

پس از آنكه اوضـاع كوفه در پی سخنرانی‏‏‏‏‏‏های حضرت زینب و امّ كلثوم، بحرانی شد و بیم خطر می‏‏‏‏‏‏رفت، ابن زیاد دستور داد آنان را در یكی از خانه‏‏‏‏‏‏های همسایه مسجد حبس كنند و مأمورانی را هم برآنان گماشت. مردم هم كه آشفته حال و پریشان جمع شده بودند و عدّه‏‏‏‏‏‏ای می‏‏‏‏‏‏گریستند، حضرت زینب(س) با صدای بلند فریاد زد: جز كنیز یا امّ و لد، كسی بر ما و ارد نشود، آنان نیز همچون ما اسیر شده اند(2) و رنج اسارت را می ‏‏‏‏‏‏شناسند. این كار، هم برای رعایت حریم عصمت و دوری چشم نامحرمان از ذریّه پیامبر و دختران امام حسین(ع) بود، هم جلب عواطف آنان كه با سختیهای اسیران آشناتر بودند و نسبت به بازماندگان شهدا، خوشرفتاری می‏‏‏‏‏‏كردند.

در سخنرانیهای حضـرت زینب، ام كلثوم و فاطمه بنت الحسین، عمدتاً هتك حرمت اهل بیت(ع) مطرح شده و به نحوه رفتار و الی و مأموران با حرم و حریم پیامبر(ص)، انتقاد شده است .
هنگام و رود اهل بیت(ع) به شام نیز، امّ كلثوم، شمر را طلبید و از اوخواست كه آنان را از دروازه‏‏‏‏‏‏ای وارد كنند كه اجتماع كمتری باشد و سرهای مطهّر شهدا را دورتر نگهدارند تا مردم به تماشای آنها پرداخته، كمتر به چهره اهل بیت پیامبر(ص) نگاه كنند. شمر، به لحاظ بی دینی و خباثت ذاتی دقـیقـاً برعكس خواسته او عمل كرد و اسیران را از دروازه ساعات و ارد دمشق كردند.(3)

چنین نكته‏‏‏‏‏‏ای از زبان حضـرت سكینه نیز نقـل شده است . سهل بن سعد و قتی اسیران را شناخت كه از دودمان پیامبرند، جلو رفت و از یكی از آنان پرسید: تو كیستی؟ گفت: سكینه، دختر امام حسین(ع). پرسید: آیا كاری و حاجتی داری، من سهل، صحابی جدّت رسول خدایم. سكینه فرمود: به نیزه‏‏‏‏‏‏داری كه این سر را می‏‏‏‏‏‏برد، بگو جلوتر از ما حركت كند تا مردم به نگاه كردن آن مشغـول شوند و به حرم رسول اللّه(ص) چشم ندوزند. سهل بسرعت رفت و چهارصد درهم به نیزه‏‏‏‏‏‏دار داد، او هم سر مطهر را از زنان دور بُرد.(4)
نمونه بارزتر اعتراض به این هتك حرمت و دفاع از حجاب، در سخنان حضرت زینب(س) بود. آن حضرت در خطابه پرشور و افشاگرانه‏‏‏‏‏‏ای كه در كاخ یزید ایراد كرد، فرمود:

... ای یزید! آیا پنداشتی همین كه ما را همچون اسیران به این شهر و آن شهر كشاندی، برای ما خواری است و برای تو كرامت است؟... ای زاده آزادشدگانِ فتحِ مكّه ! آیا این از عدالت است كه همسران و كنیزانِ خودت را در پشت پرده‏‏‏‏‏‏ها قـرار داده‏‏‏‏‏‏ای، ولی دختران رسول خدا(ص) را به عنوان اسیر، روانه كرده‏‏‏‏‏‏ای، پرده‏‏‏‏‏‏های حرمت آنان را دریده، چهره‏‏‏‏‏‏هایشان را آشكار ساخته و زیر سلطه دشمنان از شهری به شهری می‏‏‏‏‏‏گردانی، آن گونه كه مردم شهرها و آبادیها و قلعه‏‏‏‏‏‏ها و بیابان‏‏‏‏‏‏ها به آنان می‏‏‏‏‏‏نگرند و دور و نزدیك، چهره آنان را تماشا می‏‏‏‏‏‏كنند؟...(5)

اینگونه انتقادها از هتك حرمت حكومت یزید نسبت به حریم عفاف و حجاب، نوعی حمایت از ارزش‏‏‏‏‏‏های دینی و شؤون مقـدّسات و حریم حرمت‏‏‏‏‏‏های الهی است كه از زبان اسرای اهل بیت شنیده می‏‏‏‏‏‏شد.
زنان پاكدامن و شجاع ایران اسلامی‏‏‏‏‏‏، در تبعیت از این اسوه‏‏‏‏‏‏ها، هم در صحنه مبارزات و راهپیمایی‏‏‏‏‏‏ها و تظاهرات ضدّ طاغوت حضور فعال داشتند، هم حضور سیاسی و اجتماعی خود را همراه با حفظ متانت و حجاب داشتند؛ درسی كه از عاشورا آموخته بودند و پیامی ‏‏‏‏‏‏كه عاشورا به زنان جهان، برای همیشه و همه جا دارد.



___________________________________

1- مقتل الحسین، مقرّم، ص 400
2- همان، ص 424
3- اعیان الشیعه، ج 3، ص 485
4- حیاة الامام الحسین بن علی، ج 3، ص 370

5- هـمان، ص378 "اَ مِنَ العدلِ یابن الطّلقاءِ تخدیرُكَ حَرائِرِك وَ اِمائكَ وَسُوقُك بَناتِ رَسُولِ اللّه سَبایا قد هَتكْتَ سُتورَهَنَّ وَ اَبْدَیْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحْدُوبِهِنَّ الأعْداءُ مِن بَلَدٍ الی بَلَدٍ وَ یَسْتَشرِفْهُنَّ اَهْلُ المناهِلِ وَ المعاقِلِ وَ یَتَصَفَّحُ وُجوهَهُنَّ القریبُ و البعیدُ"
shobear.mihanblog.com


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بعد از شهادت امام حسین(ع) در کربلا چه گذشت

بعد از شهادت امام حسین(ع) در کربلا چه گذشت

بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام و یاران باوفای ایشان در عصر عاشورا، مشکلات و مصیبت‌های خاندان امام، صد چندان شد. ماجراهایی اتفاق افتاد

که قلم از نوشتن آن و زبان از گفتنش شرم دارد.

چنان سوزناک است که اشک هر انسان آزاده‌ای را سرازیر و هر جوانمردی را بی‌تاب می‌کند.

در کتاب «عاشورا ریشه‌‏ها، انگیزه‌‏ها، رویدادها، پیامد‌ها» که زیر نظر حضرت آیت‌الله ناصر مکارم شیرازی نوشته شده مطالب ارزنده‌ای در این‌باره نقل شده است.



* آمدن ذوالجناح به خیام‏

پس از شهادت امام، اسب آن حضرت شیهه‏‌زنان و ناله‌‏کنان در حالى که پیشانى خود را به خون امام علیه‌السلام آغشته کرده بود، به جانب خیمه‏‌ها شتافت.

از امام باقر علیه‌السلام نقل شده است که

اسب آن حضرت در شیهه‌‏اش مى‏‌گفت:


«الظَّلیمَةَ الظَّلیمَةَ مِنْ أُمَّةٍ قَتَلَتْ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّها؛ امان از ظلم و ستمِ امتى که فرزند دختر پیامبرشان را کشتند».


زنان و خواهران و دختران امام علیه‌السلام با دیدن مرکب بى‏‌سوار ناله‏‌ها سر دادند و زار زار گریستند.



«فَوَضَعَتْ أُمُّ کُلْثُومٍ یَدَها عَلى‏ امِّ رَأْسِها وَنادَتْ: وامُحَمَّداه! وَاجَدَّاه! وانَبِیَّاه! وا أَبَاالْقاسِماه! واعَلِیَّاه!

واجَعْفَراه! واحَمْزَتاه! واحَسَناه! هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، صَریعٌ بِکَرْبَلاءَ، مَجْزُورُ الْرِأْسِ مِنَ الْقَفاءِ، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ، ثُمَّ غُشِیَ عَلَیْها»


ام کلثوم، دستها را روى سر نهاد و فریاد زد:


وامحمداه! واجدّاه، وانبیاه، وا ابالقاسماه، واعلیّاه، واجعفراه، واحمزتاه، واحسناه، این حسین است که در خاک کربلا روى زمین افتاده،

سرش را از پشت سر جدا کردند، عبا و عمامه‌‏اش را به غارت بردند، این بگفت و بیهوش بر زمین افتاد».
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار


* غارت سلاح و لباس‌هاى امام علیه‌السلام‏

سپاه غارتگر ابن سعد، پس از شهادت امام علیه‌السلام براى غارت لباس‌ها و سلاح امام علیه‌السلام هجوم آوردند.

حتى برخى آنقدر رذالت و پستى به خرج دادند که پیش از شهادت امام علیه‌السلام به این کار اقدام نمودند.

در این بخش از تاریخ کربلا شگفتى‌‏هایى در کتب مقاتل نقل شده است که هر یک از دیگرى عبرت‏‌انگیزتر است و ما بخشى از آن را در اینجا مى‌‏آوریم

از جمله: «مالک بن بشیر کندى» کلاه آن حضرت را که با ارزش بود به‏ یغما برد و چون آن را به خانه‏‌اش برد،

همسرش به وى گفت: «اموال پسر پیغمبر را غارت مى‏‌کنى و آن را به خانه مى‌‏آورى؟!

از نزد من خارج شو که خدا قبرت را از آتش پر کند» این مرد تا زنده بود با فقر و تنگدستى دست و پنجه نرم کرد

و دستهایش خشک شد و در زمستان خون و چرک از آن جارى بود.



«بحر بن کعب» جامه آن حضرت را گرفت و پوشید و به نقل سید بن طاووس پاهاى او خشک شد و زمین گیر گشت.


«اسحاق بن حویّة» پیراهن حضرت را که یکصد و هفده سوراخ از آثار نیزه و شمشیر و تیر در آن بود، گرفت و پوشید و به برص گرفتار شد.


عمامه آن بزرگوار را «اخنَس بن مَرثَد» گرفت و به سر نهاد و دیوانه شد!


زره مخصوص آن حضرت را که فقط جلو را مى‌‏پوشاند و پشت نداشت «عمر بن سعد» گرفت و زره دیگر آن امام شهید را «مالک بن نمیر» گرفت

و پوشید و بنا به روایتى مجنون شد.



«قیس بن اشعث» حوله مخصوص حضرت را گرفت و پس از آن به «قیس قطیفه» مشهور شد و بنا به نقل خوارزمى، به مرض جذام گرفتار شد

و افراد خانواده‏‌اش از او کناره گرفتند.



«اسود بن خالد» کفش‏‌هاى حضرت را برداشت.


«بجدل بن سلیم کلبى» انگشتر امام علیه‌السلام را با قطع انگشت آن حضرت به چنگ آورد.

بنا به نقل سید بن طاووس این انگشتر غیر از آن انگشترى است که از ذخائر نبوت است و امام آن را به فرزندش على بن الحسین علیه‌السلام داده است.



شمشیر حضرت را «جُمیع بن خلق» یا «اسود بن حنظله» گرفت و این شمشیر غیر از ذوالفقار است که از ذخائر امامت شمرده مى‏‌شود.


در واقع هر کدام به غارت‏ چیزى از مختصات حضرت افتخار مى‏‌کردند ولى افتخارى که سرانجام سبب شرمندگى همه آنها شد.


غارت لباس‌ها و سلاح‌‏ها نسبت به سایر شهدا نیز اتفاق افتاد. به گونه‌‏اى که سپاه کوفه بدن‌هاى آن عزیزان خدا را برهنه و عریان روى خاکها رها کردند.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
* غارت خیمه‌‏‌‌ها

* غارت خیمه‌‏‌‌ها




سپاه روسیاه کوفه به فرماندهى «شمر» خیمه‌‏گاه را محاصره کرد.

شمر دستور داد وارد خیمه‏‌ها شوند، و هر چه به دستشان مى‏‌رسد غارت کنند. اراذل و اوباش کوفه با شنیدن

این فرمان بر یکدیگر سبقت گرفتند. دختران رسول خدا و یادگاران حضرت زهراى اطهر علیها‌السلام از سراپرده بیرون آمدند و همگى مى‏‌گریستند.


دشمن هر چه را مى‌‏یافت، مى‌‏گرفت، حتى گوشواره حضرت ام کلثوم دختر امیرالمؤمنین علیه‌السلام را از گوشش کشیدند و گوش‏‌هاى آن بانوى بزرگ را پاره کردند.

مردى پست از سپاه ابن سعد چشمش به خلخال پاى فاطمه بنت الحسین علیه‌السلام افتاد،

و در حالى که مى‏‌گریست خلخال را از پایش کشید. دختر امام حسین علیه‌السلام با تعجب پرسید:

چرا گریه مى‌‏کنى؟! گفت: چرا گریه نکنم در حالى که اموال دختر رسول خدا را غارت مى‏‌کنم. فاطمه بنت الحسین علیه‌السلام گفت:

خوب، اگر کار بدى است چرا چنین مى‏‌کنى؟! گفت: مى‌‏ترسم اگر من نکنم دیگرى آن را انجام دهد!


در روایتى مى‌‏خوانیم: هنگامى که سپاه ابن سعد به خیمه‌‏ها یورش بردند، زینب علیهاالسلام فریاد زد:

عمر سعد! اگر مقصودتان اسباب و زیورآلات است، خودمان‏ مى‌‏دهیم، به سپاهت بگو شتاب نکنند.

مگذار دست نامحرمان به سوى خانواده پیامبر صلى الله علیه و آله دراز شود.


زینب خود لباس مندرس پوشیده بود به زنان فرمان داد هر چه وسایل و زیورآلات داشتند

در گوشه‏‌اى جمع کنند، گوشواره‏‌ها را از گوشهایشان درآورند، حتى فاطمه دختر امام حسین علیه السلام که نوعروس بود

و دوست داشت گوشواره‏‌هایش را که یادگار پدر مظلومش بود نگه دارد، عمه‏‌اش زینب از ترس آنکه مبادا دست نامحرمى

به سویش دراز شود، اجازه نداد. زنان و کودکان در گوشه‌‏اى جمع شدند،

آنگاه زینب فریاد زد: هر کس مى‏‌خواهد اسباب و وسایل دختران على علیه‌السلام و فاطمه علیها‌السلام را به یغما ببرد بیاید.

عده‌‏اى از سپاه آمدند و هر چه بود را به غارت بردند.


در این میان، تنها یک زن از قبیله بکر بن وائل که با شوهرش در سپاه ابن سعد بود این جسارت و بى‌‏حرمتى را تحمل نکرد

و فریاد حمایت از دختران و زنان رسول خدا را سر داد، شمشیر گرفت و قبیله‌‏اش را مخاطب ساخت و گفت:

«یا آلَ بَکرٍ أَتُسْلَبُ بَناتُ رَسُولِ اللَّهِ! لا حُکْمَ إلّا لِلَّهِ، یالَثاراتِ رَسُولِ اللَّهِ؛ اى قبیله بکر، دختران رسول خدا غارت مى‏‌شوند

و شما نظاره مى‌‏کنید؟! هیچ فرمانى جز فرمان خدا نیست (کنایه از اینکه دیگر نباید از آل امیه اطاعت کرد) به خونخواهى رسول خدا بپاخیزید».


شوهرش آمد و او را به جایگاهش برگرداند.

این اولین فریاد خونخواهى از خون‏‌هاى به نا حق ریخته مظلومان کربلا بود که از حلقوم زنى خارج مى‌‏شد.

از فاطمه بنت الحسین علیه‌السلام روایت شده است که گفت: در جلو خیمه ایستاده بودم و

به کشته‌‏ها نظاره مى‏‌کردم و در این اندیشه بودم که حال بر سر ما چه خواهد آمد؟

ناگاه متوجه شدم که مردى سوار بر اسب، زنان را با نیزه‌‏اش تعقیب مى‏‌کند و

زنان در حالى که لباس‌‏ها و زینت‌‏هایشان به غارت رفته به یکدیگر پناه مى‌‏‌برند و فریاد بر مى‌‏آورند:

واجَدَّاه وا أَبَتاه، وا عَلِیَّاه، واقِلَّةَ ناصِراه واحَسَناه، أَما مِنْ مُجیرٍ یُجیرُنا، أَما مِنْ زائِدٍ یَذُودُ عنَّا.


تا آنکه آن مرد متوجه من شد و با نیزه به سویم حمله کرد، من به صورت بر زمین افتادم، گوشهایم را درید

و گوشواره از گوشم خارج کرد و مقنعه از سرم ربود. خون از گوشها بر گونه‌هایم جارى بود.

با سر برهنه بیهوش بر زمین افتادم، چون به هوش آمدم دیدم عمه‌‏ام در کنارم نشسته گریه مى‌‏کند.


گفتم: «یا عَمَّتاه! هَلْ مِنْ خِرْقَةٍ أَسْتُرُ بِها رَأْسِی؛ عمّه جانم! آیا پارچه‏‌اى هست که سرم را با آن بپوشانم؟!».

عمه‌‏ام فرمود: «یا بِنْتاه! وَ عَمَّتُکِ مِثْلُکِ؛ دخترم! عمّه‌‏ات نیز مانند تو است» نگاه کردم دیدم عمه‌‏ام نیز سر برهنه است و تمام بدنش بر اثر ضربات دشمن سیاه شده است.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

* یورش به خیمه امام سجاد علیه‌السلام‏

شمر با گروهى از پیاده نظام به خیمه امام على بن الحسین علیه‌السلام آمد، امام از شدت بیمارى در بسترى آرمیده بود، همراهان شمر گفتند: آیا این بیمار را نمى‏‌کشى؟

حمید بن مسلم- واقعه ‏نگار روز عاشورا- گفت: سبحان اللَّه! آیا نوجوان بیمار هم کشته مى‌‏شود؟! او را همین بیمارى بس است.

پس اصرار کرد تا آنان را از کشتن امام بازداشت.


بنا به نقلى دیگر، زینب دختر امیرالمؤمنین علیه‌السلام چون از قصد شمر و یارانش مطلع شد فرمود:

«او هرگز کشته نمى‌‏شود مگر آنکه من کشته شوم» آنان به ناچار دست از او کشیدند.


در این هنگام عمر سعد نیز آمد. زنان حرم با گریه و خشم بر او اعتراض کردند

و از رفتار بى‌‏شرمانه سپاهش شکایت نمودند. عمر سعد گفت: کسى حق ندارد وارد خیمه‌‏هاى زنان شود و متعرض این جوان بیمار (امام سجاد علیه‌السلام) شود.


زنان از عمر سعد خواستند تا لباس‏‌هاى آنان را برگردانند تا خود را بپوشانند.

ابن سعد خطاب به سربازانش گفت: هرکس چیزى از این خیمه‏‌ها گرفته‌ ‏است آنها را برگرداند.


حمید بن مسلم مى‏‌گوید: ولى به خدا سوگند، حتى یک نفر هم چیزى را بر نگرداند.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

* آتش زدن خیمه‏‌ها

از حوادث بسیار تکان دهنده در غروب عاشورا، سوزاندن خیمه‏‌هاى آل رسول اللَّه صلى الله علیه و آله بود.

این صحنه جانسوز در شرایطى اتفاق مى‌‏افتاد که بدنهاى پاره پاره امام مظلومان و یاران ایثارگر و شهیدش در بیابان رها شده

و قبل از آن خیمه‏‌ها غارت شده بود و جامه‏‌ها و زیورها از زنان پاک دامن هاشمى ربوده شده بود

و آفتاب آن روز که شاهد شگفت‏‌آورترین حادثه تاریخ بود به سرعت رو به غروب مى‏‌شتافت و شب سیاه از راه مى‌‏رسید.

در چنین وضعیت اسفبارى که غم و اندوه از هر طرف بر ذریه رسول خدا احاطه کرده بود،

دشمن به قصد آتش زدن آشیانه‌‏هاى آن زنان مصیبت دیده، با شعله‏‌هایى از آتش به خیمه‌‏ها یورش بردند.

در این حال یکى از سپاه ابن سعد فریاد مى‌‏زد: «أَحْرِقُوا بُیُوتَ الظَّالِمینَ!؛ خیمه‌‏هاى ستمگران را آتش بزنید!».


خیمه‏‌ها به سرعت مى‏‌سوخت و خاکستر مى‌‏شد، دختران رسول خدا سراسیمه از خیمه‌‏ها بیرون دویدند

و برخى از کودکان یتیم به دامن عمه‏‌شان پناه بردند. بعضى راه‏ بیابان در پیش گرفتند و در آن متوارى شدند.

تعدادى نیز به دشمن سنگدل استغاثه مى‌‏کردند و تقاضاى رحم و مروت داشتند.


یادآورى این خاطره تلخ همواره اشک‏‌ها را از دیدگان امام سجاد علیه‌السلام جارى مى‌‏ساخت.


او مى‏‌فرمود: «بخدا سوگند، من هیچگاه به عمّه‌‏ها و خواهرانم نظر نمى‌‏کنم جز اینکه گریه گلویم را مى‌‏فشارد

و یاد مى‌‏کنم آن لحظات را که آنها از خیمه‏‌اى به خیمه دیگر مى‏‌دویدند و منادى سپاه دشمن فریاد مى‌‏زد که: خیمه‏‌هاى ستمگران را آتش بزنید!».


حتى امامان معصوم علیه‌السلام دیگر نیز با یادآورى آتش گرفتن خیام امام حسین علیه‌السلام به سختى متأثّر مى‌‏شدند.



در روایتى مى‌‏خوانیم هنگامى که منصور دوانیقى درِ خانه امام صادق علیه‌السلام را آتش زد، تعدادى از شیعیان

خدمت آن حضرت شرفیاب شدند، امام علیه‌السلام را گریان و اندوهگین دیدند، از دلیل آن پرسیدند،

فرمود:


«لَمَّا أَخَذَتِ النَّارُ ما فِی الدِّهْلیزِ نَظَرْتُ إلَى نِسائِی وَبَناتِی یَتَراکَضْنَ فِی صَحْنِ الدَّارِ مِنْ حُجْرَةٍ إلى‏ حُجْرَةٍ

وَمِنْ مَکانٍ إلى‏ مَکانٍ، هذا وَأَنا مَعَهُنَّ فی الدّارِ فَتَذَکَّرْتُ فِرارَ عِیالِ جَدِّیَ الْحُسَیْنِ علیه السلام یَوْمَ عاشُورا مِنْ خَیْمَةٍ إلى‏ خَیْمَةٍ وَمِنْ خَباءٍ إلى‏ خَباءٍ؛


گریه من براى آن است که وقتى آتش در دهلیزخانه زبانه کشید، زنان و دخترانم را دیدم که از این اطاق به آن اطاق و از این جا به

آن جا پناه مى‌‏برند با آنکه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور داشتم، با دیدن این صحنه به یاد بانوان جدّم حسین علیه‌السلام د

ر روز عاشورا افتادم که از خیمه‏‌اى به خیمه دیگر و از پناهگاهى به پناهگاه دیگر فرار مى‌‏کردند».


آتش زدن خیمه‏‌هایى که زنان و کودکان خردسال در آن بودند، نشان مى‌‏دهد که هدف نهایى دشمن این بود که

حتى نسل و ذریه پاک رسول خدا صلى الله علیه و آله را ریشه‌‏کن کنند، این صحنه‏‌ها نشان از بى‌‏رحمى و سنگ‏‌دلى دشمنان

و اوج مظلومیت خاندان اهل‌‏بیت علیهم‌السلام‏ دارد. و خدا را شکر که این اعمال وحشیانه و ددمنشانه پرده از روى نیات شوم آنها برداشت و رسواى خاص و عام شدند.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
* تاختن اسب‌ها بر پیکر امام علیه‌‌السلام‏

برابر فرمانى که ابن زیاد صادر کرده بود، «ابن سعد» مأمور بود پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام بدن مبارکش را زیر سمّ اسبان قرار دهد؛ وى که به

خاطر تقرّب به ابن زیاد و در خیال خامش براى رسیدن به حکومت رى از هیچ جنایتى خوددارى نمى‏‌کرد،

در میان اصحابش فریاد زد: «مَنْ یَنْتَدِبُ لِلْحُسَیْن علیه السلام فَیُوطِیَ الْخَیْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ؛ کیست که داوطلبانه بر پیکر حسین اسب بتازد

تا سینه و پشت وى را زیر سم اسبان پایمال کند؟!»


شمر که قساوت فوق‏‌العاده‏اى داشت با شنیدن این فرمان، پیشقدم شد و بر بدن پاک زاده زهرا علیها‌السلام اسب تاخت.

ده نفر دیگر نیز از وى تعبیت کردند که عبارت بودند از:


1. اسحاق بن حُویّة. 2. هانى بن ثُبیت حضرمى. 3. واحظ بن ناعم. 4. اسید بن مالک. 5. حکیم بن طفیل طائى.

6. اخنس بن مَرثَد. 7. عمرو بن صُبیح. 8. رجاء بن مُنقِذ عبدى. 9. صالح بن وهب. 10. سالم بن خثیمه.


اینان آن قدر با اسبان خویش بر پیکر مقدس فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله تاختند که استخوان‌‏ها را درهم شکستند.

آنان نه تنها از این عمل ننگین خویش پروایى نداشتند که به آن افتخار هم کرده تقاضاى جایزه نمودند، چنانکه اسید بن مالک- یکى از این افراد-

در برابر ابن زیاد چنین گفت: «ما سینه حسین علیه‌السلام را بعد از پشت وى با اسبان قوى هیکل و نیرومند درهم کوبیدیم!»


ولى برخلاف انتظارشان ابن زیاد دستور داد به آنان جایزه ناچیزى دادند. بعدها مختار چون این عده را دستگیر کرد،

دست و پاى آنان را بر زمین میخ‌کوب کرد و اسب بر بدنشان تاخت تا به هلاکت رسیدند.



* فرستاده شدن سر امام علیه‌السلام به سوى کوفه‏

«ابن سعد» براى اینکه خبر پیروزى ظاهرى خویش را هر چه زودتر به عبیداللَّه بن زیاد برساند در عصر همان روز عاشورا

سر امام علیه‌السلام را توسط «خولى بن یزید» و «حمید بن مسلم» به کوفه فرستاد.


خولى که حامل خبرى عظیم بود خود را با شتاب به کوفه رساند و جلو دارالاماره آمد و چون در قصر را بسته یافت

به ناچار به سوى خانه خود رفت و سرِ امام را زیر طشتى قرار داد و به نزد همسرش- نوار دختر مالک بن عقرب حضرمى- رفت.


«نوار» از وى سؤال کرد: چه خبر؟ گفت: «جِئْتُکِ بِغِنَى الدَّهْرِ؛ ثروت دنیا را برایت آورده‏‌ام!» اینک سر حسین علیه‌السلام در خانه توست!

گفت: شگفتا! مردم زر و سیم به خانه مى‌‏آورند، تو سر پسر دختر پیامبر صلى الله علیه و آله را.

«لا، وَاللَّهِ لا یَجْمَعُ رَأْسِی وَرَأْسُکَ بَیْتٌ أَبَداً؛ نه به خدا سوگند، هرگز سر من و تو در زیر یک سقف جمع نخواهد شد».


این گفت و از اتاق بیرون آمد، مشاهده کرد نورى از آسمان تا زیر آن طشت کشیده‏ شده است

و مرغان سفیدى اطراف طشت و در مسیر نور در پروازند. چون صبح شد خولى با عجله و شتاب سر امام علیه‌السلام را نزد عبیداللَّه برد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

* تقسیم سرهاى شهدا

«ابن سعد» تا حدود ظهر روز یازدهم به دفن اجساد پلید کوفیان مشغول بود.

پس از اتمام کار در حالى که پیکر پاک فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران پاکبازش در زیر آفتاب رها شده بود،

دستور داد سرهاى دیگر شهداى کربلا را از بدنها جدا کنند و به قصد تقرّب به ابن زیاد و گرفتن جایزه با خود به کوفه ببرند.


این سرهاى پاک که مجموع آنها با سر امام علیه‌السلام به 72 سر نورانى مى‌‏رسید اینگونه بین قبائل تقسیم شد:

1. قبیله کنده به سرکردگى قیس بن اشعث، سیزده سر!

2. قبیله هوازن به فرماندهى شمر بن ذى الجوشن، دوازده سر!

3. قبیله تمیم، هفده سر!

4. قبیله بنى اسد، نه سر!

5. قبیله مذحج، هفت سر!

6. سایر قبایل، سیزده سر!



* اسارت اهل‏بیت علیهم‌السلام‏

عمر سعد پس از دفن اجساد پلید سپاهیانش نزدیک ظهر روز یازدهم دستور حرکت به سوى کوفه را صادر کرد.

با این دستور زنان و دختران و کودکان حرم حسینى را بر شتران بدون جهاز سوار کردند و همانند اسیران بلاد کفر به سوى کوفه‏ حرکت دادند.


«ابن عبد ربه» در «عقد الفرید» مى‌‏نویسد: در میان اسراء دوازده پسر بچه و نوجوان از جمله آنها محمد بن الحسین و على بن الحسین علیه‌السلام بودند.

از جمله زنان بزرگوارى که در کربلا به اسارت درآمدند عبارتند از:

زینب کبرى علیها السلام، ام کلثوم، فاطمه دختر امیرالمؤمنین علیه‌السلام،

فاطمه دختر امام حسین علیه‌السلام، سکینه دختر امام حسین علیه السلام ، و دختر چهارساله امام حسین علیه السلام (رقیه)،

و رباب دختر امرء القیس همسر با وفاى امام حسین علیه‌السلام، رمله، مادر حضرت قاسم و همسر امام حسن مجتبى علیه‌السلام.


اینان بازماندگان از عترت رسول اللَّه بودند که ابن سعد و سپاهش حرمت پیامبر را در حق آنها رعایت نکردند

و با جسارت تمام آنان را چون اسیران جنگى به بند کشیدند و با خیل نامحرمان که قاتلان ذرارى پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش بودند، به سوى کوفه روانه ساختند.


ادامه دارد.......

الا لعنت الله علی القوم الظالمین
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار


* عبور قافله اسیران از قتلگاه‏

از دشوارترین لحظات تاریخ کربلا، که در عظمت و سنگینى با همه آسمانها و زمین برابرى مى‌‏کند، لحظه وداع جانسوز قافله اسیران با بدن‌‏هاى پاره پاره شهیدان است.


دشمنان، اسیران دل‌‏سوخته را از کنار آن پیکرهاى پاک شهیدان عبور دادند، همان پیکرهاى غرقه به خونى که یکجا همه عزّت و مظلومیت را در خود جمع و خلاصه کرده بودند.


برابر بعضى از نقل‏‌ها، اسیران خود چنین درخواستى داشتند تا براى وداع با آن عزیزان شهیدشان از کنار قتلگاهشان عبور کنند.



ناگفته پیداست که ترک سرزمین کربلا در آن وضعیت غمبار و وحشتناک براى آن دل‏‌سوختگان بسیار دشوار و سخت بوده است.

به ویژه آنکه دشمن اجساد پلید سربازانش را دفن کرده بود ولى پیکرهاى ذرارى پیامبر صلى الله علیه و آله به خصوص پیکر پاک سرور جوانان بهشت

بى‏غسل و کفن در بیابان رها شده بود. دشمن بدکینه نه خود به دفن آنها اقدام نمود و نه اجازه تدفین آنها را به کسى داد.




مشاهده آن صحنه‏‌هاى دلخراش با آن بدن‏‌هاى پاره پاره و پایمال سمّ اسبان که عمدتاً قابل شناسایى نبودند، مى‏‌توانست هر بیننده‏‌اى

را از پاى درآورد ولى طمأنینه و آرامشى که در زینب کبرى‏ علیها‌السلام، یادگار صبر و شکوه على علیه‌السلام ظهور کرد

و صلابت و استحکامى که در کلمات دلنشین او موج مى‌‏زد، تا حدود زیادى آن فضاى سنگین را شکست و آن را براى آل رسول قابل تحمل کرد.


زنان حرم چون چشمشان به آن بدنهاى پاره پاره افتاد، فریادشان به ناله و شیون بلند شد و بر صورت خود لطمه زدند.




زینب که مى‌‏دانست دشمن در انتظار است تا با دیدن کوچکترین نشانه‌‏اى از ضعف وپشیمانى درخاندان پیامبر، قهقهه مستانه سر دهد،


با دیدن پیکر به خون آغشته برادر، رو به آسمان کرد و گفت: «أَللَّهُمَّ تَقَبَّلْ هذا الْقُرْبانَ؛ خدایا این قربانى را قبول فرما!».


این جمله چون پتکى بر سر دشمن فرود آمد و کوس رسوایى آنها را به ‏صدا در آورد.




راوى مى‌‏گوید:

هر چه را فراموش کنم، هرگز کلمات زینب دختر فاطمه زهرا علیهاالسلام را فراموش نخواهم کرد، به خدا سوگند بى‏‌قرارى‏ها

و سخنان زینب هر دوست و دشمن را به گریه واداشت.




او با دلى شکسته و صدایى محزون چنین گفت:


وامُحَمَّداه! صَلّى‏ عَلَیْکَ مَلیکُ السَّماء، هذا حُسَینٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضاءِ، یا مُحَمَّداه! بَناتُکَ سَبایا وَذُرِّیَّتُکَ مُقَتَّلَة،

تَسْفى‏ عَلَیْها ریحُ الصَّبا، هذا حُسَیْنٌ بِالْعَراءِ، مَجْزُورُ الرَّأسِ مِنَ الْقَفا، مَسْلُوبُ الْعِمامَةِ وَالرِّداءِ؛

اى محمد صلى الله علیه و آله! درود فرشتگان آسمان بر تو باد! این حسین توست که در خون غلتیده است

و پیکر او پاره پاره شده است. اى محمد صلى الله علیه و آله! دختران تو اسیر شده‌‏اند و فرزندانت کشته گشته‏‌اند و باد صبا بر پیکرهایشان مى‌‏وزد.

این حسین توست که روى خاک افتاده، سرش را از قفا بریده‌‏اند، عمامه و رداى او را به یغما برده‌‏اند.




زینب علیها‌السلام همچنان سخن مى‌‏گفت و دوست و دشمن مى‌‏گریستند.



زینب علیها‌السلام که گویا سخنگوى آن صحنه عجیب بود چنین ادامه داد:




بِأَبِی مَنْ [أَضْحى‏] عَسْکَرُهُ فی یَوْمِ الإثْنَیْن نَهْباً، بِأَبی مَنْ فُسْطاطُهُ مُقَطَّعُ الْعُرى‏، بِأَبِی مَنْ لا هُوَ غائِبٌ

فَیُرْتَجى‏ وَلا جَریحٌ فَیُداوى‏، بِأَبِی مَنْ نَفْسی لَهُ الْفِداءُ، بِأبِی الْمَهْمُومَ حَتّى‏ قَضى‏،

بِأبی الْعَطْشانَ حَتّى‏ مَضى‏، بِأَبِی مَنْ شَیْبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّماءِ؛



پدرم فداى آن کسى باد که (خیمه‏‌گاه) سپاهش روز دوشنبه غارت شد.

پدرم فداى آن کس باد که طنابهاى خیمه‏‌اش بریده و بر زمین افتاد.

پدرم فداى آن که نه سفر رفته است تا امید بازگشتش باشد و نه چنان زخمى برداشته که امید مداوایش باشد.

پدرم فداى آن کس که جانم فداى او باد. پدرم فداى آن کس که با دل پرغصّه جان سپرد،

پدرم فداى آن کس که با لب تشنه شهید شد، پدرم فداى آن کس که از محاسنش خون مى‏‌چکد».






دلها مى‌‏رفت که از سینه‌‏ها بیرون بزند، باران اشک به احدى مجال نمى‏‌داد، زینب این بار اصحاب جدّش را مخاطب ساخت و گفت:




یا حُزْناه! یا کَرْباه! الْیَوْمَ ماتَ جَدِّی رَسُولُ اللَّهِ، یا أَصْحابَ مُحَمَّداه! هؤُلاءِ ذُرِّیَّةُ الْمُصْطَفى‏، یُساقُونَ سَوْقَ السَّبایا؛


امروز گویا جدم رسول خدا از دنیا رفته، اى اصحاب محمد صلى الله علیه و آله! اینان فرزندان پیامبر برگزیده‏‌اند که آنان را همانند اسیران مى‏‌برند.



در اینجا بود که سکینه قدم پیش نهاد، پیکر پاک پدر را در آغوش گرفت، هر چه تلاش کردند وى را جدا کنند ممکن نشد،

جماعتى از اعراب آمدند و سکینه را کشان کشان از پیکر پدرش جدا ساختند (ثُمَّ إِنَّ سُکَیْنَةَ اعْتَنَقَتْ جَسَدَ الْحُسَیْنِ علیه السلام فَاجْتَمَعَ عِدَّةٌ مِنَ الْأَعْرابِ حَتّى‏ جَرُّوها عَنْهُ).




ناگهان زینب علیهاالسلام سنگ صبور اهل کاروان، که با نوحه سرائى بجا و به موقعش تا حدودى باعث تخلیه بغض‏‌هاى فرو خفته در گلو شده بود،

متوجه على بن الحسین علیه‌السلام شد که مى‌‏رفت از سر بى‏‌قرارى قالب تهى کند، زینب علیهاالسلام خود را به امام سجاد علیه‌السلام رساند و گفت:


«مالِی أَراکَ تَجُودُ بِنَفسِکَ یا بَقِیَّةَ جَدِّی وَ أَبِی وَإخْوَتی؛ تو را چه شده، اى یادگار جدّ و پدر و برادرانم! مى‌‏بینم که مى‌‏خواهى جانت را تسلیم کنى؟!».


امام سجاد علیه‌السلام پاسخ داد:


چگونه بى‌‏تابى نکنم در حالى که مى‌‏بینم پدر و برادران و عموها و عموزادگان و کسان من بر زمین افتاده و در خونشان غلتیده،

سرهایشان جداشده، لباسهایشان به غارت رفته است، نه کفنى دارند، نه دفنى و کسى به آنها توجهى ندارد.


زینب علیهاالسلام پاسخ عجیبى داد:


فرزند برادرم! نگران مباش، به خدا سوگند این پیمانى است که پیامبر خدا از جد و پدر و عمویت گرفته است و آنان نیز آن را پذیرفته‌‏اند.


خداوند از جماعتى از این امت که گردنکشان زمین آنها را نمى‌‏شناسند ولى فرشتگان آسمان آنان را مى‌‏شناسند، عهد گرفته است که

این پیکرهاى پاره پاره و پراکنده را جمع کنند و به خاک بسپارند، در آینده در این سرزمین بر مرقد پدرت حسین علیه‌السلام پرچمى به اهتزاز در مى‏‌آید

که هیچگاه کهنه نشود و در گذر زمان گزندى به آن نرسد و سردمداران کفر هرچه در محو آن تلاش کنند، روز به روز بر عظمت آن افزوده شود.




زینب دختر شجاع امیرمؤمنان علیه‌السلام با این پیش‏گویى عجیب و شگفت‏‌آورش، فرزند برادر خود را تسلى بخشید

و آینده کربلا و عاشورا را آن‌‏گونه که ما امروز بعد از حدود 14 قرن مى‏‌بینیم دقیقاً ترسیم کرد، آرى قلب نازنین زینب علیها‌السلام مى‌‏دانست

که این آغاز کار است هر چند تاریک‌‏دلان بنى‌‏امیّه و منافقان آن را پایان کار مى‌‏پنداشتند.


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

* دفن اجساد پاک‏

به تعبیر مرحوم حاج «شیخ عباس قمى» در نفس المهموم:

«در کتب معتبر کیفیت دفن امام حسین علیه السلام و اصحابش به تفصیل نیامده است».


ولى بنا به نقل مشهور اجساد مطهر شهدا سه روز زیر آفتاب بر روى زمین مانده‏ بودند و باد صحرا بر آن بدنهاى پاک مى‌‏وزید.

تا آنکه طائفه بنى‌‏اسد که در غاضریه- محله‏‌اى نزدیک کربلا- منزل داشتند، پس از تخلیه کربلا از سپاه ابن سعد به کربلا آمدند و آن بدنهاى پاک را در خاک و خون مشاهده کردند.


آنان از زن و مرد فریادشان به ناله و شیون بلند شد. وقتى که مصمم شدند آن بدنهاى پاک را دفن کنند، چون نه سر در بدن داشتند

و نه لباسى بر تن، هیچ یک را نمى‏‌شناختند. لذا متحیر و سرگردان بودند که چه کنند، ناگاه امام سجاد علیه‌السلام از سمت صحرا به‏

سوى آنان آمد و شهدا را به آنها معرفى کرد و قبل از همه به دفن پیکر پاک امام حسین علیه‌السلام اقدام فرمود.



او در گوشه‏‌اى از کربلا کمى خاک را کنار زد، قبرى ساخته و پرداخته آشکار شد،

دستها را زیر بدن قرار داد و به تنهایى به داخل قبر برد و فرمود:

«با من کسانى هستند که مرا یارى کنند». چون بدن را در قبر نهاد صورت مبارکش را بر گلوى بریده پدرش گذاشت

و در حالى که باران اشک چون ابر بهارى بر گونه‌‏هایش جارى بود، فرمود:


طُوبى‏ لِأَرْضٍ تَضَمَّنَتْ جَسَدَکَ الطّاهِرَ، فَإنّ الدُّنْیا بَعْدَک مُظْلِمَةٌ وَالْآخِرَةُ بِنُورِکَ مُشْرِقَةٌ، أَمَّا اللَّیْلُ فَمُسَهَّدٌ

وَالْحُزْنُ فَسَرْمَدٌ، أَوْ یَخْتارَ اللَّهُ لِأَهْلِ بَیْتِکَ دارَکَ الَّتی أَنْتَ بِها مُقیمٌ وَعَلَیْکَ مِنّی السَّلامُ یَابْنَ رَسُولِ اللَّه وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ


خوشا به آن زمینى که پیکر پاک تو را در برگرفته، دنیا پس از تو تاریک شد و آخرت به نور جمال تو روشن گشت.

شبها دیگر خواب به سراغم نمى‌‏آید و اندوهم پایانى نخواهد داشت. تا آن زمان که خداوند اهل بیت تو را به تو ملحق کند و در کنار تو جاى دهد.

درود و سلامم بر تو باد اى فرزند رسول خدا و رحمت و برکات خدا بر تو باد.


آنگاه از قبر خارج شد و آن را از خاک پوشاند و با انگشت روى قبر نوشت:


«هذا قَبْرُ الحُسَیْنِ بنِ عَلِیِّ بنِ أبی‌‏طالِب الَّذِی قَتَلُوهُ عَطْشاناً غَریباً؛ این قبر حسین بن على علیه‌السلام است که او را با لب تشنه و غریب کشتند.

سپس بدن پاک على اکبر علیه‌السلام پایین پاى حضرت به خاک سپرده شد و بقیه شهدا از بنى‌‏هاشم و اصحاب نیز در یک قبر دسته‏‌جمعى پایین پاى امام علیه‌السلام دفن شدند.


آنگاه امام سجاد علیه‌السلام، قوم بنى‏اسد را به طرف نهر علقمه محل شهادت حضرت عباس قمر بنى‏‌هاشم راهنمایى کرد.

و پیکر پاک آن حضرت را در همانجا دفن نمودند.


امام زین العابدین علیه‌السلام در حال دفن عمویش گریه سوزناکى کرد و فرمود:


«عَلَى الدُّنْیا بَعْدَکَ الْعَفا یا قَمَرَ بَنی هاشِمٍ وَعَلَیْکَ مِنّی السَّلامُ مِنْ شَهیدٍ مُحْتَسَبٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ؛

اى قمر بنى‌‏هاشم! بعد از تو خاک بر سر دنیا، بر تو درود مى‌‏فرستم و رحمت و برکات خداوند را براى تو طلب مى‏‌کنم».

سپس بنى‏‌اسد «حبیب بن مظاهر» را که بزرگ قبیله آنان بود، جداگانه- همانجایى که اکنون هست- دفن نمودند.

در اینکه امام سجاد علیه‌السلام چگونه در حال اسارت اقدام به چنین عملى نموده است،

روایات زیادى در دست است که مى‏‌رساند برابر مبانى اعتقادى شیعه، متولى کفن و دفن هر امامى، امام بعد از اوست.



از جمله در روایتى از امام رضا علیه‌السلام مى‌‏خوانیم که به همین نکته اشاره کرده در پاسخ على بن ‏حمزه فرمودند:


«همان کسى که على بن الحسین علیه‌السلام را قدرت داده است که (در حال اسارت) به کربلا بیاید و جسد مطهّر پدرش را به خاک سپارد،

به صاحب این امر (اشاره به خودش) قدرت داده است تا به بغداد آمده و امر پدرش (حضرت موسى بن جعفر علیه‌السلام) را عهده‌‏دار شود و سپس باز گردد.».
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
اجساد شهدای کربلا پس از چند روز و توسط چه کسانی دفن شدند؟

اجساد شهدای کربلا پس از چند روز و توسط چه کسانی دفن شدند؟

شهادت امام حسین(ع) و اصحابش در دهم محرم سال 61(ه. ق)، بوده است و دفن بدن مطهر آنحضرت(ع) و اجساد مطهر شهدای کربلاء در پایان روز دوازدهم (شب سیزدهم) محرم توسط گروهی از مردان قبیله بنی اسد[1] که درنزدیکی کربلا چادر زده و سکونت داشتند انجام شده است.


وقتی لشکر عبیدالله زیاد به سوی کوفه حرکت کرد بدنهای پاک و مطهر امام حسین (ع) و اصحاب یاران باوفایش به صورت بسیار جگر خراشی روی زمین باقی مانده بود و کسی جرأت نمی کرد آنها را دفن کند، تا این که زنان قبیله بنی اسد مردان خود را مورد شماتت قرار دادند و آنان را به انجام دفن این عزیزان ترغیب نمودند. به دنبال آن مردان قبیله بنی اسد برای دفن آمدند ولی چون بدن ها پاره پاره بود بدنها را نمی شناختند و در حالت تحیر و تردید باقی ماندند در این هنگام امام سجاد (ع) بصورت ناشناس در جمع آنان حاضر و یکی یکی بدنها را به بنی اسد معرفی کرده و آنها بدنها را دفن می کردند. پس از دفن شهدا حضرت امام سجاد(ع) خود را به آنان معرفی کردند.[2]




[1] در«دایرة المعارف تشیع‏»آمده است:


«بنی اسد،نام تیره‏ای از قبایل عرب،از فرزندان اسد بن خزیمه بن مدرکه...این قبیله‏توفیق و افتخار دفن پیکر مطهر حضرت سید الشهدا و انصار آن حضرت را پس از واقعه‏کربلا در سال 61 ق.داشتند.جمعی از اصحاب،علما،شعرا و زعمای امامیه از این قبیله‏برخاسته‏اند.برخی از همسران پیامبر اکرم‏«ص‏»نیز از همین قبیله بوده‏اند.این قبیله درسال 19 هجری از بلاد حجاز به عراق رفته،در کوفه و غاضریه از نواحی کربلا سکونت‏کردند.از قبایل سلحشور عرب محسوب می‏گردند.هنگام بنای کوفه،این قبیله محله‏خاصی را در جنوب مسجد کوفه به خویش اختصاص دادند.در سال 36 هجری در جنگ‏جمل،با علی‏«ع‏»بیعت کردند و در کنار آن حضرت جنگیدند.در قیام عاشورا در سال 61به سه دسته تقسیم شدند:موافق با حضرت و مخالف و بی‏طرف.حبیب بن مظاهر،انس‏بن حرث،مسلم بن عوسجه،قیس بن مسهر،موقع بن ثمامه و عمرو بن خالد صیداوی ازسران موافق بودند و حرملة بن کاهل اسدی،قاتل طفل شیر خوار،از سران مخالف بود.


گروهی از دسته سوم(بی‏طرفها)پس از شهادت حسین،زنانشان بر میدان جنگ گذر کرده‏و اجساد را دیدند و تحت تاثیر قرار گرفتند و به سرزمین خود رفته،مردان را جهت دفن‏اجساد، خبر کردند.ابتدا زنان بیل و کلنگ به دست گرفته به طرف کربلا روان شدند.پس ازمدتی وجدان مردان بنی اسد بیدار گشت و به خود آمدند و به دنبال زنان راه افتاده به دفن‏اجساد امام و یارانش پرداختند.این فداکاری سبب شهرت آنان شد و از آن پس شیعیان به‏نظر احترام و محبت به قبیله بنی اسد می‏نگرند». نک: دایرة المعارف تشیع،ج 3،ص 340؛ محدثی، جواد، فرهنگ عاشورا، واژه بنی اسد.



[2] نک: عبداالرزاق الموسوی المقرم ، مقتل الحسین، ص 414؛ محمد باقر ملبوبی، الوقایع و الحوادث، ج 4، صص 59 ـ 60 ـ 61 ؛ مروج الذهب،ج 3،ص 63؛ فرهنگ عاشورا، واژه بنی اسد.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
روضه شب يازدهم ـ مصيبت شام غريبان

نمي‌دانم امشب بايد از كدام غربت گفت؛ چه روضه‌اي خواند؛ و مصيبت كدامين غريب را بازگو نمود.
آيا از بدن پاره پاره حسين علیه السلام بگوييم كه عريان در گودال قتلگاه افتاده است؟
يا از بدن عباس علمدار كه نه سر در بدن دارد و نه دست؟
آيا از علي اكبر بگوييم كه صورت پيامبرگونش را بر نيزه برافراشته اند؟
يا از علي اصغر شش ماهه كه اينك در گهواره خاكي خويش به خواب ابدي رفته؟
آیا از ياران حسين علیه السلام بگوييم كه غريبانه در گوشه گوشه ميدان جان باخته اند؟
يا از كودكان حسين علیه السلام كه غم يتيمي و اسيري، يكجا بر آنان وارد شده است؟
از غريبي بگوييم يا از مظلوميت؟
از وفا بگوييم يا از پيمان‌شكنی ؟
از عطش بگوييم يا از آتش ؟
از عشق بگوييم يا از زينب ؟
خوب نامي بر قلم گذشت.. زينب...

آري! بگذار از زينب بگوييم ؛ كه كربلا، از اينجا به بعد، از‌ آنِ زينب است و پيام كربلا، مرهون زينب.

بگذار از زينب بگوييم و از رنج‌هاي زينب.
از زينب و از غصه‌هاي زينب.
از زينب و از قصه‌هاي زينب.
از زينب و از حماسه‌هاي زينب؛ و از زينب و از دل زينب ... و امان از دل زينب ...

اما از كدامين غم زينب بگوييم ؟
از برادراني كه از دست داد؟
يا از برادرزادگانش كه يك به يك به ميدان رفتند و باز نگشتند؟
يا از پسرانش كه جلوي چشمان گریانش ذبح شدند؟

اگر چه زينب «ام المصائب» است و از كودكي داغ‌هاي فراوان ديده ــ ابتدا داغ بزرگ رحلت جدش پيامبر خدا صلی الله علیه و آله و سپس مصيبت شهادت مادر جوان ــ و در جواني فرق شكافته پدرش علي علیه السلام را ديده است و سپس جگر پاره پاره برادر معصومش حسن مجتبي را... اما روزي مانند عاشورا نبود، و داغي مانند كربلا...

قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید *** دوستان ، غصه ی تنهایی من گوش کنید
گر چه این قصه ی پر غصه به گفتن نتوان *** نه به گفتن نتوان ، بلکه شنفتن نتوان
دختر دخت نبی ، «امِ مصائب» نامم *** کرده لبریز ز غم ، ساقیِ گردون جامم
صبر ، بی تاب شد از صبر و شکیباییِ من *** ناتوان شد خِرَد از درک و توانایی من
باغبانم من و یک سر شده غارت باغم *** چرخ بگذاشته بس داغ به روی داغم
نه که چون جد عزیزی چو پیمبر دادم *** پدر و مادر و فرزند و برادر دادم
پیشِ من ، در پسِ در ، مادرِ من آزردند *** ریسمان بسته به مسجد ، پدرم را بردند
من هم اِستاده و این منظره را می دیدم *** مات و وحشت زده می دیدم و می لرزیدم
بود در سینه هنوز آتش داغ مادر *** که فلک زهر دگر ریخت مرا سوخت جگر
دیدم آن تاج سرم را که دو تا گشته سرش *** بسته خونِ سر او هاله به دورِ قمرش
بعد از آن بود دلم خوش که برادر دارم *** به سرم سایه ی دو سرو صنوبر دارم
غافل از آنکه غم و دردِ من آغاز شده *** به دلم تازه درِ غصه و غم باز شده
رفت از دست حسن گشت دلم خوش به حسین *** شد مرا روح و روان ، قوت دل ، نور دو عین
بعد از آن واقعه ی کرب و بلا پیش آمد *** راه جانبازیِ در راه خدا پیش آمد

حضرت زینب (س) از صبح تا عصر عاشورا، داغ پنج برادر، پنج برادرزاده، چهار پسرعمو و سه پسرش را مشاهده کرد و شهادت دهها تن دیگر از بستگان و یاران برادرش را دید ؛ و شاید اینها همه در برابر رنج اسیری و در به دری ــ که تازه از امشب آغاز شد ــ بسیار اندک بود ...

روز طی گشت و نگویم که چه بر ما آمد *** شب جانکاه و غم افزا و محن زا آمد
آن زمان کو که بگویم چه بدیدم آن شب *** خارها بود که از پای کشیدم آن شب
چه بگویم چه شبی را به سحر آوردم *** کوه غم شد دل و چون کوه به پای استادم

چون جنگ به پايان رسيد و رأس مطهر حسین علیه السلام را از بدن جدا كردند؛ به لباس‌هاي پاره پاره آن حضرت نيز رحم نكردند و عمامه، پيراهن، شلوار و كفشهاي امام علیه السلام را ربودند. شخصي به نام «بحدل» نيز هجوم آورد تا انگشتر حضرت را بدزدد اما بر اثر شدت جراحات و متورم شده انگشتان، نتوانست آن را بيرون آورد، پس خنجر كشيد و انگشت مبارك را بريد و انگشتر را درآورد…

اسب امام، با سر و مويي خون آلود به سوي خيمه‌ها رفت. زنان و دختران اهل بيت علیه السلام با ديدن اسب خونين و بي‌سوار، فهميدند كه ديگر بي‌كس و يتيم شده‌اند و صدا به گريه و شيون بلند كردند. «ام كلثوم» خواهر امام علیه السلام فرياد كشيد: «يا محمد! يا علي! يا جعفر! يا حسن! كجاييد كه ببينيد با حسين چه كردند؟…»

پس لشكر دشمن به سوي حرم پيامبر صلی الله علیه و آله حمله كردند. از يك سو اين خيمه‌ها را آتش مي‌زدند و از سوي ديگر هر آنچه مي‌ديدند غارت مي‌كردند. آنان حتي به حجاب زنان نيز رحم نمي‌كردند و لباس‌هاي بانوان اهل بيت علیه السلام را مي‌كشيدند و مي‌بردند. زنان و دختركان، سربرهنه و هراسان، از خيمه‌ها فرار مي‌كردند در حاليكه خار و خس بيابان، پایِ برهنه آنان را می درید…

بانوان حرم، كه از خيمه‌ها به سوي بيابان دويده بودند، ناگاه با گودال قتلگاه و پيكر بي‌سر حسين علیه السلام روبرو شدند. راوي مي‌گويد: به خدا فراموش نمي‌كنم زينب دختر علي علیه السلام را كه زاري مي‌كرد و به آواز سوزناك مي‌گفت: «يا محمداه! صلی عليك مليك السماء، هذا حسين مُرمل بالدما مقطع الاعضاء، و بناتك سباتا، و إلی الله المشتكی ...» يعني: «يا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! بنگر كه اين حسن توست، به خون آغشته، با اعضايي از هم جدا گشته. بنگر كه اين دختران تو هستند، اسير شده و در بيابان‌ها رها گشته. به خدا شكايت بريم، و به علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهداء. يا محمد! اين حسين توست كه در اين دشت افتاده، به دست زنازادگان كشته شده و باد صبا گرد و غبار بر پيكر او مي‌پراكند. اي اصحاب محمد! برخيزيد و ببينيد كه اينها فرزندان مصطفايند كه اينگونه اسير شده‌اند…» مویه زینب آنقدر دلخزاش بود که دشمنان و دژخیمان را نيز گريان کرد.

آنگاه «سكينه» پيكر مبارك پدرش حسين علیه السلام را در آغوش گرفت و شروع به زاري ‌كرد ؛ تا اينكه جماعتي از اعراب چادرنشين ريختند او را كشيدند و از بدن پدر جدا كردند.
لشكريان يزید كه به غارت خيمه‌ها مشغول شده بودند، به خيمه‌اي رسيدند كه علي بن الحسين السجاد علیه السلام در آن بيمار و تب آلود افتاده بود. «شمر بن ذي الجوشن» شمشير كشيد تا او را بكشد، اما عده‌اي از همراهانش به او نهيب زدند: «آيا شرم نمي‌كني و مي‌خواهي اين جوان بيمار را هم بكشي؟» شمر گفت: «فرمان امير است كه همه فرزندان حسين را بكشم». همراهان با شدت مانع وي شدند تا سرانجام دست از اين كار برداشت… و خداوند در زرهي از بيماري، جان وليّ خويش را حفظ فرمود.
سپس دشمن دني، رذالت و پستي خويش به منتها رساند ؛ «عمر سعد» در بين لشگريانش فرياد كشيد: «چه كسي حاضر است كه بر پيكر حسين، اسب بتازاند؟» ده نفر ـ که راویان شهادت داده اند هر ده، حرامزاده بودند ــ حاضر شدند كه اين جنايت و وقاحت بزرگ را انجام دهند. پس اسب‌ها را آماده كردند و آنان را بر پيكر بي‌سر و قطعه قطعه امام علیه السلام تازاندند؛ آنگونه كه استخوان‌هاي سينه امام شكست و نرم شد…

(اي قلم ! چگونه اين جملات را مي‌نگاری و از شدت مصيبت، خشك نمي‌شوی ؟‍ ای دست! چگونه مي‌نويسي و نمي شکني؟!) ...

اينك، حال زينب را تصور كنيد… از يك‌سو ، شاهد اين مصيبت‌هاي پي در پي و جانسوز است؛ از سوي ديگر بايد مراقب فرزند بيمار برادر باشد؛ و از سوي ديگر بايد دختران و زنان حرم را از بيابان‌ها جمع نماید و زير خيمه‌هاي نيم سوخته گرد آورد…

صحراي كربلا مي‌رفت كه تاريك و تاريك‌تر شود ؛ و گرگان گرسنه، در جاي جاي آن به دنبال دختركان و طفلان مي‌دويدند تا شايد گوشواره‌اي از گوش آنان بكشند یا خلخالي از پاي آنان بربايند…
زينبا! چه كشيدي آن شب، در آن شام سیاه غريبان…

الا لعنة الله علی القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.



منابع اصلي:
1. سيد بن طاووس ؛ اللهوف في قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
2. شيخ عباس قمي ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذوي‌القربی، 1378 .
3. شيخ صدوق ؛ أمـالـي ؛ ترجمه آيةالله كمره‌اي ؛ تهران: انتشارات كتابچي، 1370 .

به روایت



عالم همه محزون و پریشان حسین است


شام است ولی شام غریبان حسین است


از خـون جگـر لالـه فشـانید کـه امشب


در مقتل خون، فاطمه مهمان حسین است


نازل شده قرآن همه در مطبخ «خـولی»


یا کوفـه پر از نغمۀ قرآن حسین است؟


دریا جگـرش سوختـه و آب شـده، آب


لب‌تشنۀ لعل لب عطشـان حسین است


ای بـاد بـه زخـم تن اکبـر که رسیدی


آهسته بزن بوسه که این جان حسین است


زینب نگهش بر قـد خم‌گشتۀ زهرا


زهرا نگهش بـر تن عریان حسین است


صحرای بـلا گشتـه پـر از لالـه و ریحان


گل‌هاش همه زخم فـراوان حسین است


در تشنگــی روز جــزا چشمــۀ کوثــر


چشمی‌ست که می‌گرید و گریان حسین است


از بس‌که کریم است کریم است کریم است


در مقتل خون شمر، ثناخوان حسین است


ترسـم کـه بـه آتش بکشانـد همه‌جـا را


«میثم» که پر از شعلۀ سوزان حسین است



سازگار




soz313.blog.ir


 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست

به تن این همه سردار سری نیست که نیست

بنویسید که خورشید به گودال افتاد

و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست

آتش از بال و پر سوخته جان می گیرد

زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست

یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد

پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست

یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد

چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست

تازیانه به تسلای یتیمی آمد

تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
🏴 #مناسبتها

خدا حافظ‌ ای برادر زینب
به خون غلطان در برابر زینب

حسین جان‌ای آبروی دو عالم
نگین سلیمان به حلقه‌ خاتم

برادر جان بی تو در دل صحرا
شده تنها خواهرت گل زهرا

ز زخم تنت روی ریگ بیابان
به اشک دل و سوز و آه یتیمان

تنت بی سر مانده در دل صحرا
سرت هر دم روی نیزه اعدا

کند گریه خواهر تو به هر شب
شده محمل جای روضه‌ زینب

تو‌ ای سوره‌ پاره در بر زینب
مزن دست و پا در برابر زینب

به شهر شام در هجوم نظر‌ها
کند خنده دشمنت به غم ما

زند سیلی دشمنت به رخ من
دلم خون است از جسارت دشمن

حسین جان‌ای آبروی دو عالم
نگین سلیمان به حلقیه خاتم

🎤 #محمدحسین_پویانفر
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
🖤سلامٌ علی قلب زینب الصّبور و لسانها الشّکور🖤

🖤«سلام بر قلب زینب شکیبا و زبان سپاسگزارش🖤

📚فرازی از زیارت نامه حضرت زینب کبری (س)

#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور_س
 

Similar threads

بالا