پس از آن غروب رفتن اولین طلوع من باش(من از خلوت و تنهایی میترسم)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بین من وتو همیشه یکی هست بزار باشه ... چون هر چقدر هم بینوم فاصله باشه اون بین ما میمونه!! بزار خدا بینمون بمونه شاید دور بشم از تو ولی به خدا نزدیکم که اونم به تو نزدیکه دیگه غصه ندارم .... :smile:
بی تو خوش نیست دلم بی تو ای محرم راز
چه کنم با گل سرخ؟
چه کنم با گل ناز؟

تک و تنها چه بگویم به بهار؟
گر سراغ از تو گرفت چه بگویم به نسیم؟
گر بهاران پرسید:
لاله زار تو کجاست؟

من پر از عطر خوش همنفسی
تو چرا تنهایی؟
غمگسار تو کجاست؟
من واین سینه تنگ من و این پاییز غم آلوده درد
همدمم سایه تنهایی خویش بی بهار رخ یار
تک وتنها چه بگویم چه بگویم به بهار؟

بی تو ای راحت جان با دل شیدا چه کنم
با جهانی غم و حسرت من تنها چه کنم
عشق و بی تابی من مایه بدنامی توست
با تو پاکیزه تر از گل من رسوا چه کنم
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتي طلوع كردي من آن بالا بودم پشت شيشه محو تو
آخ كه گاهي پايين چه قدر بهتر از بالاست
تو نمي دانستي من چه بازي غريبي را شروع كرده ام
تو آن پايين مثل يك حجم آبي مي درخشيدي و من به هرچه رنگ ابيبود حسودي ام مي شد
بعد هر دو سوار آن اسب سفيد شديم كه بال نداشت و فقط مثل ديوانه ها خيابانهاي سبز را مي پيمود و ميشمرد و مي بوييد وتمام مي كرد دوباره ميشمردوتمام مي كرد و سه باره مي شمرد و تمام مي كرد و دل من چه قدر كوچك و تنگبود
مي خواستم بگذارمش هزار بار خيابان ها را تمام كند تا دل ام بزرگ شود وبزرگ شود و باز هم بزرگ شود و بازهم بزرگتر شود و آنقدر بزرگ شود تا تو درآن جا بگيري اما نشد و نمي شود
تو گفتي برو آنجا كنار ديوار من ميخواستم ديوار چنان بكوبم كه تكه تكه شودتا هر دو از بن بست رها شويم اما تو جيغ كشيدي و من به خاطر تو جلو ديوارايستادم و هر دو به ديوار زل زديم كه چقدر بلند بود و ضخيم بود سخت .
ديوار به ناتواني و حقارت ما پوزخند مي زد و من لجم گرفته بود بعد تو چشمهاي سبزت را به من دادي كه چه قدر آبي بودند و من چشم هام را به تو و توهنوز نمي دانستي من چه بازي غريبي را شروع كرده ام
بعد من دست هات خيره شدم و همه معصوميت زندگي را در آنها ديدم و بر خودلرزيدم مثل دريا آبي بودند يا انگار تكه اي از آسمان بودند كه روي زمينافتاده بودند بعد من با قلم سبزي تمام حرمت آن دست هاي آبي را بوسيدم وفهميدم كه خدا هم آبي است

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
MEMOL... رفتن... ادبیات 633

Similar threads

بالا