يادداشتي بر انواع نقد از رولان بارت

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ما اکنون در فرانسه دو سبک نقد داريم: يکي نقدي است که براي سهولت کار خود آن را دانشگاهي مي‌نامم. سرماية اين نقد، روش فلسفة اثباتي(Positivism )است، ديگري نقدي است تفسيري و نمايندگانش متفاوت از يکديگر. هم مردي نظير ژان پل سارتر به اين نقد مي‌پردازد و هم فردي مانند گاستون باشلار. هم در برگيرندة لوسين گلدمن و ژرژ پوله است و هم شامل ستاروبنسکي، ژي.ب.وبر، ار.ژرار و ژان پير ريشار. وجه مشترک همه‌شان اين است که مي‌توان بينش آنان را، البته به شيوه‌اي آگاهانه ، زير عنوان يکي از مرام‌هاي کنوني جاي داد. اين مرام‌ها عبارتند از: اگزيستانسياليسم، مارکسيسم، پسيکاناليز، فنومنولوژي. به همين دليل، چنين نقدي را مي‌توان نقد‌مرامي((Critique ideologique، هم ناميد، در برابر نقد نخستين يعني دانشگاهي، که دست رد به سينة هر گونه مرامي زده است و مدعي شيوه‌اي است عيني. بديهي است که بين نقد دانشگاهي و نقد مرامي پيوند‌هايي وجود دارد. از يک‌سو نقد مرامي گاهي مرهون استادان دانشگاه است. چون در فرانسه ، به دلايل سنتي و اقتضاي شغلي، اصول روشنفکري و ضوابط دانشگاهي به سهولت با هم مشتبه مي‌شود. از سوي ديگر گاهي نقد دانشگاهي پذيراي نقد تفسيري مي‌شود. چرا که بعضي از آثار دانشگاهي رساله‌هاي دکتري است. التبه هيأت داوران رشتة فلسفه با آزادمنشي بيشتري اين رساله‌ها را مي‌پذيرند تا داوران رشتة ادبيات. با اينهمه، بي‌آنکه جدالي در ميان باشد، جدايي اين دو نقد ، امري است واقع و آشکار. ولي چرا؟
اگر نقد دانشگاهي همان برنامة اعلام شده‌اش، يعني تدوين دقيق وقايع زندگي و ادبي است، ديگر روشن نيست که چگونه اين نقد مي‌تواند کمترين اختلافي با نقد مرامي داشته باشد. نتايج فلسفة اثباتي و ايجابات آن تنها يک سو را پي مي‌گيرند: امروزه هيچ‌کس، هواخواه هر فلسفه‌اي که باشد، منکر فايدة تتبع، روشنگري‌هاي تاريخي، مزاياي تحليل باريک‌انديشانة « وقايع» ادبي نيست. نقد دانشگاهي به مسألة « منابع» آثار شاعران و نويسندگان اهميت بسيار مي‌دهد. و همين نکته نظر آنان را در مورد اثر ادبي نشان مي‌دهد. دست کم کسي مخالف آن نيست که اين کار درست انجام پذيرد. پس در بدو امر چنين مي‌نمايد که هيچ علتي مانع همکاري اين دو نقد نيست و آن دو مي‌توانند پذيراي يکديگر باشند: نقد دانشگاهي به همان تدوين و تحقيق در وقايع بپردازد، حال که چنين مي‌پسندد، و نقد مرامي را در تفسير اين وقايع، يا تعبير آنها از روي نظام عقيدتي خاصش آزاد بگذارد. اگر اين پيشنهاد خيال‌بافانه و غير عملي مي‌نمايد، علتش آن است که مسألة تقسيم کار بين نقد دانشگاهي و نقد مرامي حل نشده است. چرا که تنها اختلافشان، در فلسفه و شيوة کارشان نيست، بلکه در واقع بين دو مرام رقابت راستين وجود دارد. نقد دانشگاهي را نيز مرام خواندم، چون همان‌طوري که مانهايم نشان داده است، فلسفة اثباتي نيز مرامي است مثل ساير مرام‌ها، و اين مانع از فايدة آن نيست. وقتي اين فلسفه الهام‌بخش نقد ادبي مي‌شود ، دست‌کم از دو جهت عمده، ماهيت مرامي خود را بروز مي‌دهد:
اولاَ با محدود کردن عمدي تحقيقات خود به« وقايع» مربوط به اثر ادبي، ولو آن که اين وقايع دروني باشد، نقد اثباتي عقيدة کاملاَ گرايشي در مورد ادبيات ابراز مي‌دارد. چرا که به اين ترتيب، در بارة « موجوديت» آن سکوت اختيار مي‌کند. اين کار به منزلة قبول اين انديشه است که ادبيات وجودي جاوداني يا به عبارت بهتر طبيعي است.
مختصر آن که براي نقد دانشگاهي، ادبيات امري بديهي و روشن است. در حالي‌که بايد پرسيد: ادبيات خود چيست؟ چرا نويسندگان مي‌نويسند؟ آيا راسين شاعر و نمايشنامه‌نويس قرن هفدهم به همان دليلي مي‌نوشت که پروست در دورة ما مي‌نويسد؟ اين هم که به اين مسائل جوابي داده نشود خود جوابي است. چون چنين کاري به منزلة پذيرش عقيدة سنتي عقل عام است. ولي عقل عام الزاماَ همان حس تاريخي نيست! عقل عام مي‌گويد: اديب براي بيان حال خود مي‌نويسد، و موجوديت ادبيات در« ترجمة» حساسيت و سوداهاي آدمي نهفته است. متأسفانه همين که صحبت گرايش مي‌شود،( مگر مي‌توان بدون گرايش از ادبيات سخن گفت؟) ديگر فلسفة اثباتي کافي نيست. نه فقط به خاطر آن که اين فلسفه ابتدائي و ساده است، بلکه نيز براي آن که اين فلسفه به داغ جبر علمي عصر معيني شناخته شده است. جالب همين است: نقد تاريخي در اينجا منکر تاريخ است. تاريخ مي‌گويد: ادبيات فاقد جاودانگي و عاري از ذات غير زماني است. در زير عنوان ادبيات، که واژة تازه‌اي است، تحول قالب‌ها، کارکردها، بنياد‌ها، علل و طرح‌هاي گوناگون قرار دارد. اتفاقاَ هواخواهي از نسبيت ادبيات در عهدة مورخ است. در غير اين صورت ، مورخ از عهدة همان تفسير برنخواهد آمد: اگر نقد به ما نگويد که چرا راسين مي‌نوشت، نمي‌تواند بگويد که چرا در لحظة معيني دست از نوشتن شست.
همه چيز به هم مربوط است. چرا که ممکن است کليد کمترين مسأله از مسائل ادبي، ولو افسانه‌اي، در چارچوبة ذهني عصري پيدا شود. و آن چارچوبه، با چارچوبة ذهني عصر ما فرق مي‌کند. منتقد بايد بپذيرد که آن‌چه در مقابل او پايداري مي‌کند و از دستش مي‌گريزد، موضوع تحقيق او، يعني ادبيات است و نه راز زندگي‌نامة نويسنده.
نکتة دومي که تعهد مرامي نقد دانشگاهي را برملا مي‌سازد، موضوعي است که مي‌توان آن را منظور سنجش ناميد. مي‌دانيم که تحقيق در « منابع» اساس کار نقد دانشگاهي است: هميشه اثر مورد تحقيق را با هر چيزي ديگر، « هر جا نه اينجاي» ادبيات مي‌سنجند. اين« هرجا نه اينجا» گاهي اثري است قبلي و ديگر، زماني « واقعه‌اي» است از زندگي نويسنده ، مثلاَ سودايي که نويسنده به راستي « دستخوش» آن شده و اکنون در اثر خود « بيان» مي‌کند( باز هم « بيان») . مي‌گويند که اين قهرمان در حقيقت همان نويسنده است در بيست‌وچندسالگي، که عاشق بود و حسود. جزة دوم اين رابطه بسيار کمتر از ماهيت خود حائز اهميت است. چرا که اين جزة در هر نقد عيني هميشه هست: اين رابطه هميشه تشابهي است. به موجب چنين رابطه‌اي ، نوشتن همان توليد است و رونويسي و الهام‌پذيري. اختلافي که بين نمونه و اثر الهام پذيرفته وجود دارد، هميشه به حساب نبوغ گذاشته مي‌شود. به حکم چنين اعتقادي ، سخت‌کوش‌ترين منتقد و درازگوترين آنان، ناگاه حق سخن‌گويي به کناري مي‌نهد، و سنجيده‌ترين منتقد دقيق، مبدل به روانشناسي مي‌گردد زودباور. و به محض اينکه تشابهي نمي‌بيند ، در برابر جادوي مرموز آفرينندگي سر تعظيم فرود مي‌آورد. بدين ترتيب، تشابهات اثر در قلمرو تحقيق سختگيرترين فلسفه اثباتي قرار مي‌گيرد و اختلافات آن ، به دستياري اغماض نامعقول منتقد ،از سرزمين دور و ناشناختة جادو سر در مي‌آورد. و اين کار، کاري است معلوم و مشخص. اتفاقاَ به همان اندازه از قطعيت مي‌توان اعلام داشت که اثر ادبي درست از همان‌ جايي که صورت نمونه را تغيير مي‌دهد آغاز مي‌گردد.( يا براي آن که محتاط‌‌‌تر باشيم، بگوييم: اثر ادبي از نقطة حرکت خود شروع مي‌شود). باشلار ثابت کرده است که تخيل شاعرانه آن نيست که تصوير‌ها را بسازد، بلکه آنها را دگرگون کند. و در روانشناسي، که دانش دلخواه توضيحات تشابهي است،( چرا که گويا سوداي وصف شده مولود سوداي زيسته شده است) اکنون مسلم شده است که نمود‌هاي انکار دست‌کم به همان اندازة نمودهاي تطابق حائز اهميت است. بسيار ممکن است که يک ميل، يک سودا، يا يک محروميت، آثاري معکوس توليد کنند. انگيزه‌اي راستين، ممکن است، در دليلي که منکر آن انگيزه مي‌باشد، باژگونه شود. يک اثر ممکن است تصويري باشد خيالي به قصد تعادل و جبران زندگي منفي هنرمند. شايد آن قهرمان عاشق، نه نويسندة عاشق و حسود، بل شاعري است که از معشوقه به تنگ آمده است: پس تشابه به هيچ‌وجه رابطه ممتاز واقعيت وآفرينندگي نيست. راه تقليد هنري، رندانه و شيطنت‌آميز است. اين راه، چه با اصطلاحات ويژة هگل تعريف شود، خواه با واژگان روانکاوي يا اصالت هستي. يک منطق قوي ، هميشه نمونة اثر را رندانه به هم مي‌ريزد، نمونه را تسليم نيروهاي شيفتگي مي‌کند، آن را به دست نيروي جوان مي‌دهد، نمونه را به ريشخند مي‌گيرد، با آن پرخاشجويي مي‌کند، و ارزش اين همه،(يعني ارزش- برابر) ، بايد نه با توجه به نمونه، بلکه در ساختار کلي خود اثر، برآورد شود. در اينجا سروکارمان با سنگين‌ترين مسئووليت‌هاي نقد دانشگاهي است: اين نقد چون بر اساس زايندگي جزئيات ادبي استوار است، ممکن است به معناي ذاتي اثر ، يعني حقيقت ادبيات ، پي نبرد. وقتي با مهارت تمام و دقت فراوان و پشتکار بسيار تحقيق مي‌کنيم که آيا فلان قهرمان همان نويسنده يا بهمان نمونة بيرون از اثر هست يا نيست ، در واقع با اين کار منکر آنيم که آن قهرمان نه نويسنده ، بلکه جزيي از شبکة تصويرهايي است ؛ و هنجار شبکه، فقط در اندرون اثر، در حول حوش خود، و نه در ريشه‌هايش، مي‌تواند فهميده شود. پس آن قهرمان، به همان اندازه‌اي که با نويسنده فرق دارد، به جاي او نشسته، نه به آن اندازه‌اي که با او متشابه است. روي هم رفته، نمونة اثر، خود اثر است. حقيقيت اثر را نبايد در ژرفاي آن ، بلکه در گستردگي آن، جست.
کسي منکر ارتباط ميان اثر و خالق آن نيست. اثرهنري از آسمان نازل نمي‌شود. تنها نقد اثباتي به الهة هنر معتقد است. ولي اين ارتباط يک ارتباط نقاشي نقطه‌چيني نيست که شباهت‌هاي خود را در کنار هم مي‌چينند و مي‌گويند که اين ارتباط‌هاي جزئي بي‌ربط ولي « عميق‌اند». به عکس ، اين ارتباط، رابطه‌اي است بين تمامت هستي نويسنده و تمامت اثر. يعني رابطة رابطه‌ها است. تطابقي است کلي نه متشابه ، که کل مربوط آن، داراي اجزاي نامربوط است. چنين مي‌نمايد که در اينجا به نکتة اساسي نزديک مي‌شويم.
حال به انکاري که نقد دانشگاهي به طور ضمني در برابر نقد تفسيري مي‌نهد توجه مي‌کنيم، تا علل اين انکار را بيابيم. خيلي زود متوجه مي‌شويم که اين انکار به هيچ‌وجه بيم از نوجويي و تازگي نيست. نقد دانشگاهي نه ارتجاعي است و نه ورافتاده و بي‌رونق. ( شايد اندکي کند است): نقد دانشگاهي راه سازگاري با محيط و مقتضيات زمانه را نيکو مي‌شناسد. مثلاَ، با آن که سالهاست که اين نقد، اصول روانشناسي غير انقلابي انسان تندرست و عادي را به کار بسته، با قبول حرمت‌آميز يک رسالة دکتري در مورد نقد شارل مورون که گرويده به سنت فرويدي است ، روانکاوي را به« رسميت» شناخته است. اما در همين حرمت، نشانة لجاج و مقاومت نقد دانشگاهي آشکارا ديده مي‌شود، چرا که نقد رواني باز هم روانشناسي است. و توجه به روانشناسي اثر، يعني توجه به« هرجا نه اينجا» ي اثر، و اين « هر جا نه اينجا» کودکي نويسنده است، رازي از نويسنده است، موضوعي است « کشف» کردني. باز هم صحبت از روان بشر است، منتها به دستاويز واژگاني نو. در نظر صاحب‌نظران نقد دانشگاهي، پذيرش روانشناسي- آسيب شناسي نويسنده بهتر از آن است که اصول روانشناسي اصلاَ به کار گرفته نشود. نقد رواني، با مرتبط ساختن جزئيات ادبي و جزئيات زندگي، به همان اصول زيبايي‌شناسي انگيزه‌ها عمل مي کند، که همه‌اش بر اساس روابط بيروني استوار است: مثلاَ در نقد رواني به ما مي‌گويند اگر در نمايشنامه‌هاي راسين پدر فراوان است ، علتش اين است که نويسنده در کودکي يتيم شده است. عيش مشتاقان زندگي‌نامه هرگز منغّص نيست: چرا که هميشه زندگي‌نامه‌هايي براي تتبع هست و خواهد بود. بر روي هم، شگفتا! چيزي که نقد دانشگاهي آمادة پذيرش آن شده( اندک اندک، و پس از عقب‌نشيني‌هاي پي درپي) همان اصل نقد تفسيري يا به عبارت روشن‌تر( هر چند واژه هنوز ايجاد و حشت مي‌کند) ، نقد مرامي است. ولي چيزي که هنوز نقد دانشگاهي نمي‌پذيرد، اين است که تفسير و مرام بتوانند منتقد را به کار کردن در اندرون اثر ناگزير سازند. خلاصه، تحليل ذاتي مردود است. هر چيزي در نقد دانشگاهي بارعام مي‌يابد، به شرطي که بشود اثر هنري را با چيز ديگري جز خود اثر يعني ادبيات مربوط ساخت: مثلاَ تاريخ( اگر چه مارکسيستي)، روانشناسي( حتي روانکاوانه) . اين « هر جا نه اينجا»هاي اثر هنري اندک اندک مورد قبول قرار مي‌گيرند. چيزي که مورد قبول نيست، پژوهشي است که در اندرون اثر جايگزين شود، و گزارش خود را به جهان نفرستد مگر پس از آن که اثر را کاملاَ از اندرون، يعني در کارکرد‌هاي خود آن يا چنان که امروزه گفته مي‌شود در ساختار آن توصيف کرده باشد. پس چيزي که رد مي‌شود به طور کلي نقد نمودشناسانه(PHENOMENOLOGIQUE ) است که به جاي تشريح اثر، آن را هويدا مي‌سازد؛ نقد درون‌مايگان (Thematique) است (که به بازسازي استعاره‌هاي دروني اثر مي‌پردازد)، و نقد ساختاري( (Structuraleاست ( که اثر را نظامي از کارکردها مي‌شمارد).

•••

چرا نقد دانشگاهي دست رد به سينة تحليل ذاتي و دروني مي‌زند؟ ( البته اصل تحليل ذاتي غالباَ چندان درک نمي‌شود). پاسخ‌هايي که فعلاَ مي‌توان داد، پاسخ‌هاي ممکن است:
شايد علتش اطاعت بي‌چون و چرا از مرام جبر علمي است که به موجب آن اثر حتماَ « معلول » علتي است. و علل بيروني بيشتر از علل ديگر« علت» پنداشته مي‌شوند. شايد نيز به اين جهت است که رد نقد علي و قبول نقد کارکردها و دلالت‌ها(SIGNIFICATIONS )مستلزم تغيير عميق ضوابط دانش، يعني تغيير شيوه است و اين کار تغييرشغل فرد دانشگاهي محسوب مي‌شود. فراموش نشود که چون هنوز تحقيق و تدريس از هم جدا نشده‌اند، دانشگاه تحقيق مي‌کند، ولي نيز دانشنامه‌هايي اعطا مي‌کند. پس دانشگاه نيازمند مرامي است استواربر شيوة نسبتاَ دشواري که وسيلة تميز و انتخاب وي محسوب مي‌شود. فلسفة اثباتي ، الزام دانش وسيع، دشوار و صبورانه را در اختيار نقد دانشگاهي مي‌گذارد. دست‌کم به عقيدة منتقد دانشگاهي، نقد قائم به ذات در برابر اثرهنري چيزي نمي‌طلبد مگر نيروي شگفتي که به دشواري قابل ارزيابي واندازه‌گيري است. ملاحظه مي‌شود که چرا نقد دانشگاهي در تغيير توقعات خود مردد است.


نقل از کتاب نقد تفسيري - نشر بزرگمهر
 
بالا