ویرجینیا وولف

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
زندگی


او درآدلين ويرجينيا استفان لندن به‌دنیا آمد و مادرش را وقتی سه‌ساله بود از دست داد. پدرش، لزلی استیون، منتقد برجسته آثار ادبی عصر ویکتوریا و از فیلسوفان مشهور لاادری‌گرا بود. ویرجینیا از کتابخانه غنی پدر بهره بسیاری برد و از جوانی دیدگاه‌های ادبی خود را که متمایل به شیوه‌های بدیع نویسندگانی چون جیمز جویس، هنری جیمز و مارسل پروست بود در مطبوعات به‌چاپ می‌رساند.
مرگ پدرش در سال ۱۹۰۴ او را به شدت متأثر و گرفتار افسردگی مزمنی ساخت. او در سال ۱۹۱۲ با لئونارد وولف کارمند پیشین اداره دولتی سیلان و دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد و همراه با همسرش انتشارات هوکارث را در سال ۱۹۱۷ برپا کردند انتشاراتی که آثار نویسندگان جوان و گمنام آن هنگام (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس. الیوت) را منتشر کرد.
طی جنگ‌های جهانی اول و دوم بسیاری از دوستان خود را از دست داد که باعث افسردگی شدید او شد و در نهایت در تاریخ (۲۸ مارس ۱۹۴۱) پس از اتمام آخرین رمان خود به‌نام «بین دو پرده نمایش»، خسته و رنجور از وقایع جنگ جهانی دوم و تحت تأثیر روحیه حساس و شکننده خود، با جیب‌های پر از سنگ به ‌«رودخانه اوز» در «رادمال» رفت و خود را غرق کرد.
او یکی از بنیان‌گذاران بنیاد بلومزبری بود.
نخستین زندگینامه‌نویس رسمی وولف خواهرزاده‌اش، کوئنتین بل است که گذشته از ویژگی‌های مثبت، چهره‌ای نیمه‌اشرافی و پریشان از او ترسیم کرده‌است. در دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پژوهشگران مختلفی درباره وولف نوشتند و به تدریج هم تصویری واقع‌بینانه‌تر و متعادل‌تری از وولف به وجود آمد و هم به اهمیت سبک و فلسفه او در ادبیات و نیز نقد فمینیستی پرداخته شد. جین مارکوس از پژوهشگرانی است که درباره سبک وولف کتاب نوشته است. او وولف را سیاسی سرسخت و مبارز می‌داند و استدلال می‌کند وولف با آگاهی که به طبقه اجتماعی و تاثیر آن بر رشد فردی داشته، نباید نخبه‌گرا محسوب شود[۱].

سبک

ویرجینیا وولف نویسنده رمان‌های تجربی است که سعی در تشریح واقعیت‌های درونی انسان را دارد. نظرات فمینیستی وی که از روح حساس و انتقادی او سرچشمه یافته، در دهه ششم قرن بیستم تحولی در نظریات جنبش زنان پدید آورد. وی در نگارش از سبک سیال ذهن بهره گرفته است.
کتاب اتاقی از آن خود وولف در کلاس‌های آیین نگارش پایه‌های مختلف تحصیلی دانشگاهی تدریس می‌شود. علاوه بر اهمیت شیوه نگارشی آن، این کتاب ویژگی‌های نثر مدرنیستی را در مقاله‌نویسی وارد کرده و سبک جدیدی ایجاد کرده است. گذشته از این، اتاقی از آن خود را شکل دهنده جریان نظری فمینیستی و به طور خاص نقد ادبی فمینیستی می‌دانند[۱].



آثار


رمان‌ها



غیرداستانی


 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يادداشتي بر آثار ويرجينيا وولف از ميريام آلوت

يادداشتي بر آثار ويرجينيا وولف از ميريام آلوت

آيا زندگي مثل اين است؟
بگذاريد خطري کنيم، و با قبول اين واقعيت که هر نقدي که دربارة مقولة رمان به طور کلي نوشته مي‌شود هاله‌اي از ابهام در پيرامون خود دارد، اين عقيده را بپذيريم که از نظر ما در اين دوره از زمانه آن شکل از داستان که [ تحت عنوان داستان واقعگرا] بيش از هر شکل ديگر رواج و رونق دارد در بيشتر موارد نمي‌تواند گمگشته‌اي را که ما درجستجوي آنيم اصولاَ ببيند، تا چه رسد که بخواهد آن را در خود جاي دهد و فراروي ما بگذارد. ما خواه آن گمگشته را زندگي بناميم و خواه روح يا حقيقت و يا واقعيت، اين قدر هست که مي‌بينيم آن چيز، آن چيز اساسي، اکنون از ما دورتر ، يا بسا که پرت‌تر، افتاده است و ديگر به هيچ روي حاضر نيست تن به جامة ناساز و ناميموني بسپارد که ما براي آن فراهم آورده‌ايم. با همة اين احوال، ما همچنان آگاهانه و سرسختانه به کار خود ادامه مي‌دهيم و هر بار کتابي ديگر در دو يا سي فصل بر اساس همان اسلوب مرموزي طرح مي‌افکنيم که براي خودمان هم شناخته نيست و ما نيک مي‌دانيم که روز به روز از شباهت آن اسلوب با تصور ذهني ما اندکي کاسته مي‌شود. با اين حساب مي‌بايد گفت بخش بزرگي از آن زحمت زياد که ما بر خود هموار مي‌کنيم تا عيني بودن داستان خود را به ثبوت برسانيم و شباهت آن را با زندگي واقعي نشان دهيم، متأسفانه زحمتي است نه تنها به هدر رفته، بلکه به کلي بيجا که به درک درست ما از داستان کمک که نمي‌کند هيچ، برشعلة چراغ فهم ما نيز لکه‌اي از ابهام فرو مي‌افکند. نويسنده به هنگام خلق اثرش تو گويي در بند زنجيري، نه از آن ارادة آزاد خودش، بلکه از آن خودکامه‌اي بي‌امان و زورمند گرفتار آمده است که او را به بردگي گرفته تا برايش طرح داستاني پديد آورد، تا برايش مضحکه و فاجعه و عشق و دلبستگي بيافريند، و آنگاه فضايي چنان محتمل و باورکردني فراهم آورد و آن همه را در اين يک چنان دقيق و بي نقص و هنرمندانه بپيچاند که از آن پس اگر قهرمانان خود اثر هم ناگهان زنده مي‌شدند و به جهان ما گام مي‌نهادند، خود را با مد روز و رسم و آئين زمانه ما از هر لحاظ و تا آخرين تکمه‌اي که بر جامة آنان دوخته شده بود دمساز و سازگاز مي‌يافتند. نويسنده در خلق هر اثر خود مي‌تواند ببيند که اين بار نيز از خودکامه اطاعت کرده و اثرش را مو به مو به خواست و دستور او پديد آورده است. با اين همه گاه پيش مي‌آيد که او نيز، همچنان که به رسم معهود سرگرم پر کردن صفحات کاغذ از بخش‌هاي بعدي رمان است، ناگهان دستخوش ترديدي زود‌گذر مي‌شود و آتش طغياني بر عليه خودکامه در دلش جرقه مي‌زند؛ و اين حالت هر چه داستان بيشتر و پيشتر مي‌رود با فواصل کمتري به سراغ او مي‌آيد؛ و درست در چنين حالاتي است که از خود مي‌پرسد آيا زندگي به راستي مثل اين است؟ آيا رمان واقعاَ بايد اين طور باشد؟ کافي است نويسنده نگاهي به درون خود بيندازد تا ببيند زندگي« مثل اين» که نيست هيچ، انگار بسيار دور از آن نيز هست. ذهني معمولي را در روزي معمولي در نظر بياوريد تا ببينيد زندگي چگونه است. ذهن انبوه بي‌شماري از تأثرات را گروه گروه دريافت مي‌کند. تأثرات جزئي و پندارين و ناپايدار و يا چنان پايدار که گويي به تيزي تيغي پولادين ذهن را بريده و در آن فرو نشسته است.
اين تأثرات از هر گوشه به سوي ذهن سرازير مي‌شوند؛ ذراتي بي‌شمارند در ظهور و تجلي مداوم بر ذهن، و همچنان که بر ذهن فرو مي‌بارند، همچنان که در قالب زندگي دوشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها شکل مي‌گيرند و صورت بندي مي‌شوند، در همان حال نيز تکية تأکيد از يکي برگرفته و بر ديگري نهاده مي‌شود، و از اهميت اين يکي کاسته و بر اهميت آن ديگري افزوده مي‌گردد؛ و اين جابجايي‌ها و دگرگوني‌ها چندان ادامه مي‌يابد که اگر نويسنده انساني آزاد بود و نه برده‌اي در چنگال خودکامه‌اي، اگر مي‌توانست آنچه را که خود برمي‌گزيند به نگارش در‌آورد، اگر مجبور نبود درست همان چيزي را بنويسد که بر او تحميل مي‌شود، اگر مي‌توانست بناي اثر خود را بر بنياد احساس‌ها و دريافت‌هاي خودش استوار سازد و نه بر بنياد آئين‌ها و رسم‌ها و قرارداد‌ها، در آن صورت، در سرتاسر اثر او نه هيچ نشاني از آنچه در شيوه‌هاي رايج طرح داستاني ناميده مي‌شود به چشم مي‌خورد و نه هيچ نشانه‌اي از مضحکه و فاجعه و عشق و دلبستگي؛ در آن صورت ، بسا که حتي يک تکمه هم به شيوة خياطان باند استريت لندن بر هيچ لباسي از آن قهرمانان او دوخته نمي‌شد. زندگي زنجيره‌اي از چراغ‌هاي درشکه نيست که به قرينة يکديگر آرايش داده باشند؛ زندگي هاله‌اي است نوراني، پوششي است نيمه شفاف، که ما را از آغاز هوشياريمان تا پايان آن در خود فرو مي‌گيرد. وظيفه رمان‌نويس به هيچ روي آن نيست که اين روح متلون، اين شيئ ناشناخته و بي‌درو دربند را، با همة آشفتگي‌ها و خبط و خطاها و پيچيد‌گي‌ها که ممکن است از خود بروز دهد، به طور يکجا و با کمترين ميزان ممکن از چيزهاي خارجي و بيگانه با آن، به ديگران منتقل کند. اما اصلاَ مدافع اين طرز فکر نيستيم که مدعي است نويسنده مي‌بايد در بيان زندگي و واقعيت شجاعت ورزد و صميميت از خود نشان دهد؛ بلکه پيشنهاد مي‌کنيم که مايه و مادة مناسب داستان چيزي است کمابيش سواي آنچه رسم رايج از ما مي‌خواهد آن را بدين عنوان قبول کنيم.
ويرجينيا وولف، داستان امروزي 1919
چه از کار درخواهد آمد؟
سه‌شنبه، 28 ماه مه 1929
اما راجع به اين کتاب، کتاب پروانگان1 . چگونه بايد شروعش کنم؟ چه از کار درخواهد آمد؟ هيچ کشش شديدي نسبت به آن در خود نمي‌يابم؛ نه هيچ تب و تابي؛ فقط فشاري کشنده در برابر مشکلاتي که بر سر راه است. پس چرا بنويسمش؟ اصلاَ چرا بايد نوشت؟ هر صبح طرحي کوچک از آن مي‌نويسم تا خود را سرگرم کنم. نمي‌گويم. شايد هم مي‌خواهم بگويم. که اين طرح‌ها در اين ماجرا اصلاَ محلي از اعراب دارند. نمي‌کوشم تا داستاني بگويم. ولي کسي چه مي‌داند؛ شايد هم اين کار از همين رهگذر انجام مي‌شود. ذهني در حال انديشيدن. اينها بسا که جزايري از نور باشند. جزايري در راستاي جرياني که مي‌خواهم منتقل کنم؛ يعني خود زندگي آن گونه که در جريان است. جرياني از پروانگان که به شدت بدين سو بال مي‌زنند. چراغي و گلدان گلي در مرکز. گل مي‌تواند همواره در تغيير باشد. ولي وحدتي بيشتر از آن ميان هر صحنه مي‌بايد باشد که من در حال حاضر بدان دست مي‌توانم يافت. ممکن است بگويند حديث نفس است، يا شرح حال خود. چگونه مي‌توانم کاري کنم تا هر بازي يا هر چرخشي در بحبوحة هجوم پروانگان شديد‌تر و کوبنده‌تر از هر بازي و چرخشي ديگر جلوه نمايد؛ آنهم در شرايطي که فقط صحنه‌ها هستند و ديگر هيچ؟ بايد اين احساس به آدم دست دهد که اين آغاز صحنه است، و اين وسط آن، و اين هم اوج آن. وقتي زن دريچه را باز مي‌کند و پروانه به درون مي‌آيد. دو جريان متفاوت روي دست خود خواهم داشت. پروانگان پروازکنان پيش مي‌روند؛ گل راست و استوار در مرکز است؛ ريزش و خيزش پي‌درپي و پايان‌ناپذير گياه، در لابلاي برگهايش زن بسا که ببيند. چه چيزها که روي مي‌دهد. ولي اين زن کيست؟ خيلي مواظبم که هيچ نامي به خود نبندد. هيچ حوصلة هيچ لاوينيا يا هيچ پنولوپه‌اي ندارم. مي‌خواهم همين « او» ي ساده بماند. ولي اين هم خيلي « مکش مرگ ما» خيلي« کلاسي» ، خيلي « شيک و پيک» از کار در مي‌آيد: چيزي نمادين در ردايي شل و آويزان. البته مي‌توانم وادارش کنم به گذشته بينديشد يا به آينده؛ مي‌توانم درباره‌اش قصه‌پردازي کنم. اما اين آن چيزي نيست که من مي‌خواهم. از اينها که بگذريم، از زمان و مکان معين و مشخص هم چشم‌پوشي خواهم کرد. در آن سوي پنجره، هر چيزي جلوه‌گر مي‌تواند شد. کشتي. بيابان. لندن.
ويرجينيا وولف. يادداشتهاي روزانة يک نويسنده 1953

با امکانات وررفتن
جمعه، 30 آوريل 1926
... ديروز بخش اول به سوي فانوس دريايي را تمام کردم، و امروز بخش دوم را شروع کردم. هيچ نمي‌توانم سر در بياورم. يکي از دشوارترين و مجردترين پاره از اثر درست همين است که با آن روبرويم. بايد به ترسيم يک خانه خالي بپردازم، بي وجود هيچ شخصيتي از هيچ کسي، و گذشت زمان، و همه کور و فاقد هر ويژگي، بي‌وجود هيچ چيزي که بتوان در آن چنگ انداخت؛ خوب، با شتاب مي‌نويسم، و تا چشم به هم بزني دوصفحة تمام سياه کرده‌ام. آيا مزخرفند؟ آيا عاليند؟ چرا اين‌طوري واژه باران مي‌شوم، آنهم ظاهراَ تا اين حد آزاد که هر چه دلم مي‌خواهد دقيقاَ همان بکنم. وقتي يک کمي از آن را مي‌خوانم، به نظرم مي‌رسد انگار خيلي هم زنده و پر تپش از کار درآمده است؛ فقط يک کمي بايد فشرده‌ترش کرد؛ ديگر هيچ چيزي لازم ندارد. اين رواني چشمگير سخن را با وضعي بسنج که در مورد« خانم دالووي» پيش آمد( جز، البته، در اواخر آن) . اين يکي ساختگي نيست؛ واقعيت محض است.
جمعه، 3 سپتامبر 1926
... حالا ديگر پايان رمان آشکارا جلو چشمم است؛ و رازانگيز اين که اين پايان آشکار هيچ نزديک‌تر نمي‌شود. دارم بخش ليلي روي چمن را مي‌نويسم؛ ولي هيچ نمي‌دانم آيا اين آخرين چرخش او است يا نه. نه نيز مي‌دانم کيفيت کار چگونه است. تنها چيزي که برايم مسلم است، گوئي اين است که هر روز صبح پس از آن که يک ساعتي شاخک‌هايم را مبهم‌وار در هوا به اين طرف و آن طرف بچرخانم، معمولاَ شروع به نوشتن مي‌کنم، آنهم با چنان رواني وگرمايي که تصورش را نمي‌شود کرد؛ و اين تا ساعت 12:30 ادامه مي‌يابد؛ و بدين صورت کل دو صفحه در روزم را تمام مي‌کنم.
5 سپتامبر
با اين تفاصيل پيش‌بيني مي‌کنم که ظرف سه هفته از امروز کار تمام شده باشد، يعني تمام رمان را نوشته باشم. اما چه از آب درخواهد آمد؟ در حال حاضر دارم خود را به آب و آتش مي‌زنم که پاياني براي آن پيدا کنم. مسئله اين است که چگونه بايد ليلي و آقاي آر را به هم نزديک‌ کرد و در پايان علاقة مشترکي ميان آن دو پديد آورد. حالا دارم با امکانات و فکرهاي گوناگوني که به ذهنم مي‌رسد ور مي‌روم. آخرين فصل ، که فردا شروعش خواهم کرد، در قايق نام دارد. قصد داشتم هنگامي تمامش کنم که آر دارد از صخره بالا مي‌رود. اگر چنين شود ، بر سر ليلي و عکسش چه خواهد آمد؟ آيا خوب است يک صفحة نهايي هم دربارة ليلي و کارمايکل وجود داشته باشد که در آن ببينيم کارمايکل همچنان که به عکس خيره شده است دارد دربارة شخصيت آر جمعبندي مي‌کند؟ ولي در آن صورت شکوه و شدت لحظه را از کف خواهم داد. فکر کنم اگر چنين چيزي ميان آر و فانوس دريايي فاصله اندازد، در آن صورت احتياج به حذف و تعديل‌هاي بيش از حد خواهيم داشت. آيا نمي‌توانم همين کار را داخل يک پرانتز انجام دهم؟ به طوري که احساس کند دارد دو چيز را با هم مي‌خواند؟ فکر کنم يک جوري حلش خواهم کرد. پس بهتر است به سراغ مسئله کيفيت بروم. فکر کنم ممکن است بيش از حد تند و آزادانه پيش برود و لذا خيلي تُنُُُک از کار در‌آيد. از يک نظر ديگر هم فکر کنم خيلي زيرکانه‌تر و انساني‌تر از اتاق ژاکوب و خانم دالووي باشد. و يک چيز ديگر هم هست که ماية دلگرميم مي‌شود؛ و آن همين غنا و سرشاري است که هنگام نوشتن در خود احساس مي‌کنم. فکر مي‌کنم محرز و مسلم باشد که آنچه من دارم که بگويم بايد به همين شيوه گفته شود. طبق معمول، همچنان که اين يک داستان را مي‌نويسم داستانهاي جنبي فراواني هم از انواع مختلف ازهر طرف سر از زمين بيرون مي‌آورند؛ کتاب شخصيت‌ها... ولي به طرز نوميد کننده‌اي فاقد عنصر داستاني است. همه در نقل قول غيرمستقيم است. خوب، همه هم نه؛ چون يکي چند جملة غيرمستقيم هم دارم. قسمت‌هاي تغزلي به سوي فانوس دريايي در طول ده سالي که مي‌گذرد روي هم انباشته مي‌شوند؛ و لذا طبق معمول به خود متن چندان لطمه‌اي نخواهند زد. احساس مي‌کنم انتهاي دايرة اين داستان اين بار خيلي قشنگ به اول آن وصل شده باشد؛ ولي چندان مطمئن نيستم که اين بار چه نقد پيش‌ساخته‌اي چشم به راهم است. احساساتي؟ ويکتوريايي؟
ويرجينيا وولف، يادداشتهاي روزانه يک نويسنده 1953
سروکار همة رمانها با شخصيت است
من معتقدم سروکار همة رمانها... فقط با شخصيت است؛ و فقط براي طرح و ترسيم شخصيت است که قالب داستان را طرح افکنده‌اند و پرورش داده‌اند. و نه براي آن که با آن به تبليغ و ترويج آموزه‌ها و آراة کسان بپردازند، يا سرود ستايش امپراطوري بريتانيا را در آن سر دهند، و يا شکوه آن امپراطوري را با آن جش بگيرند. و چه قالبي بهتر از داستان براي طرح و ترسيم شخصيت، که خود قالبي است هم ناشيانه و پرگوي و غير‌نمايشي، و هم پر‌مايه و سرشار و انعطاف‌پذير و زنده و پر تحرک. گفته‌ام [ داستان] براي طرح و ترسيم شخصيت؛ اما تو بي‌درنگ به خود خواهي گفتي از اين کلمات تنها برداشتي بسيار وسيع و گسترده و فراگير مي‌توان داشت... گذشته از عصر و زمانه و سرزمين، خلق و خوي نويسنده هم هست تا در اين برداشت منظور گردد. تو در شخصيت يک چيز را مي‌بيني و من چيزي ديگر را. تو مي‌گويي شخصيت بدين معني است و من مي‌گويم بدان معني است. و تازه چون کار به مرحلة نگارش برسد هر يک از ما، باز هم بر اساس اصول خاص خودمان، به انتخاب ديگري دست مي‌زنيم.
ويرجينيا وولف. آقاي بنت و خانم براون 1924، چاپ نخست در بستر مرگ ناخدا 1950
استادي در چشم‌انداز
... اگر يک استعداد هست که وجودش براي رمان‌نويس به مراتب اساسي‌تر از هر استعداد ديگري است، آن يکي همانا قدرت ترکيب است- اينکه داستان‌نويس چشم‌اندازي يگانه بسازد. توفيقي که نصيب شاهکار‌ها مي‌شود؛ تو گوئي، ربط چنداني بدان ندارد که از خطا بدورند و از لغزش آزاد- و اين واقعيتي است آشکار که ما خام‌ترين خطاها را بر همة آنها مي‌بخشيم- بلکه توفيق مزبور بدين ربط دارد که آن شاهکار‌ها همگي قدرتي عظيم در متقاعد کردن ذهني دارند که همة چشم‌انداز اثر را به تمامي درک کرده باشد.
ويرجينا وولف، « رمانهاي اي. ام. فورستر» ، مرگ پروانه 1942
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تردیدی ندارم که اگر ما در پی کشف و تغییر نبودیم و بر فراز و نشیب ها نمی لرزیدیم،هرگز افسرده نمی شدیم.. اما از همین حالا رنگ پریده، قضا و قدری و پیر می شدیم..
.....
لئونارد و من بسیار خوشبخت بودیم، چنانکه اگر می گویند لحظه ای را برای مرگ انتخاب کنیم و غیره. اما آدمهای اندکی می توانند روی لحظات این خوشبختی دست بگذارند. یا اینکه بگویند چه چیز موجب آن بود. حتی خودم گاه در نهایت خوشی تنها می توانم بگویم آنچه می خواهم همین است، نمی توانم به حس بهتری بیاندیشم.. و یا حتی تقریبا خرافی با خود می گویم خدایانی که خوشبختی را آفریدند، حتما نسبت به آن حسادت می ورزند.. با وجود این اگر از راه های غیر منتظره به خوشبختی برسیم چنین نمی شود.

(از خاطرات روزانه ویرجینیا وولف)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
«تطبيق نظريات ويرجينيا وولف در مورد ادبيات زنانه با اشعار فروغ»

«تطبيق نظريات ويرجينيا وولف در مورد ادبيات زنانه با اشعار فروغ»

ويرجينيا وولف به همراه چهره هاي جون جويس پروست و فاکنر از پيشگامان عرصه رمان مدرن جهان محسوب مي شود. همچنين وي را مي توان از پيشگامان نظريه پردازي در مورد ادبيات زنانه و فمنيستي به شمار اورد« کتاب اتاقي از آن خود» مجموعه نظريات وولف در مورد ادبيات و نوشتار زنانه است که وي در آن سعي دارد مختصات خاصي براي نوشتار و ادبيات زنانه (نسبت به ادبيات مردانه) ترسيم کند. به همين دليل اين کتاب را مي توان يکي از مرجعهاي مهم در عرصه شناسايي المانهاي نوشتار زنانه و ادبيات زنانه به حساب اورد.در اين مقاله سعي داريم با رويکردي تتطبيقي وبا جزعي نگري خاصي ميزان وجود زبان و نگاه زنانه را در اشعار فروغ(مادر شعر مدر ايران) مورد بررسي قرار دهيم.













1)









1


وولف در ابتداي کتاب خود به طور صريح ابعادي که تفاوت را بين نوشتار زنانه و مردانه ايجاد مي کند را ترسيم مي کند.او مي نويسد: هنگامي که او(زن) بتواند اعضاي بدن خود را به کارگيرد و آنرا براي استفاده خود تغيير دهد به ابزار جديدي نه تنهابراي نثر بلکه بيان شاعرانگي خود دست پيدا کرده است. او در جاي ديگر مي نويسد: توجه شمار ا به نقش عمده شرايط جسماني زنان در آينده جلب مي نمايم. شرايط جسماني زنان به عنوان انسانهاي متفاوت از جنس مرد نکته اي که که ادبيات زنانه و بطور کي فمنسيم برآن پاي فشاري ميکند. البته نبايد مفهوم جنس را با مفهوم جنسيت اشتباه گرفت زيرا اين دو کلمه در نظريه پردازي فمنيستي جايگاهي کاملا متفاوت با هم دارند. جنس زنانه به شرايط متفاوت جسماني زن تاکيد دارد و مفهوم جنسيت به تمام رويکردهاي اجتماعي گفته مي شود که از زن( به قول سيمون دوبووار? )يک جنس دوم تمام عيار مي سازد. با توجه به چند جمله ذکر شده مي توان براحتي يکي از المانهاي مهم ادبيات زنانه را در اشعار فروغ کشف کرد. فروغ چهره اي که بيش از هر کسي ادبيات خود را بر بنيانهاي جسماني زن بنا مي کند« من خوشه هاي گندم را به زير ***** مي گيرم و شير مي دهم»يا« آيا دوباره گيسوانم را در باد شانه خواهم کرد» يا« مرا پناه دهيد اي زنان ساده کامل که از وراي پوست سر انگشتان نازکتان/ مسير جنبش کيف آور جنيني را دنبال ميکند»وولف در همين راستا در جاي ديگري پيش بيني ميکند: شايد زنان نوشتن را نه تنها به عنوان هنر بلکه به عنوان شيوه اي براي بيان خود به کار گيرند.که صد البته مي توان اين جمله را يادآور شرايط جنسيتي حاکم بر زنان نيز دانست.







2)









2


ويرجينيا وولف د رجايي از کتاب خود مي نويسد: در آثار مختلف ادبي هميشه يا زنان مطرح نمي شدند يا در رابطه با جنس مخالف خود درادبيات شکل مي گرفته اند. وولف با ارائه اين جمله اذعان مي کندکه هيچگاه زنان به عنوان شخصيتهايي مستقل از جنس مرد،شخصيتهايي که خود توانايي يک فعاليت تاريخي که هيچ ،حتي داستاني هم نداشتند و ارائه نشده اند. رويکرد جنسيتي نسبت به زن باعث مي شده که زنها خود هويتي مستقل نداشته باشند و به تبع آن مسئله روابط زنانه در آثار مختلف به خودي خود حذف شود.در نگاهي اجتماعي ،طبقاتي جنسيتي به مسئله ادبيات زنان و نويسندگان زن که نشات گرفته از ديدگاه نقد مارکسيستي به ادبيات است زنان حتي درهويت نويسنده نيز دچار مشکلات فراواني بودندنگاه اجتماع پدر سالار? حتي به نويسنده اي زن نيز نمي تواند مانند يک نويسنده مرد بنگرد. ويرجينيا وولف مي نويسد: جرج اليوت? نويسنده زني است که به خاطر اينکه تمامي هويت يک نويسنده را داشته باشد اسم يک مرد را براي خود انتخاب مي کند.اما فروغ علاوه بر اينکه نگاه زنانه خود را هميشه به همراه دارد اکثر روايتها و ديالوگهاي او با زنان شکل مي کيرد« به مادرم گفتم تمام شد هميشه بيش ازآنکه فکر کني فرامي رسد. بايد براي روزنامه پيام تسليتي بفرستيم» يا « من به آن زن کوچک برخوردم که چشمايش مانند لانه سيمرغان بودند» يا «ومرگ زير چادر مادر بزرگ نفس نفس ميزد» حتي هنگامي که فروغ با چهره هاي مثل پدر سيد جواد و برادرش(سيد جواد ) بر مي خيزد و نگاه آنها را به چالش مي کشد« و از خود سيد جواد که تمام اتاقهاي خانه مال اوست نمي ترسد و از برادر سيدجواد هم..» يا «چرا پدر فقط در خواب خواب مي بيند» يا «چرا پدر که اين همه کوچک نيست کاري نمي کند که آن کسي که به خواب من آمده روز آمدنش را به جلو بيندازد»همچنين وولف در ادامه صحبتهاي خود در مورد نگاه جنسيتي به زنان در ادبيات مي نويسد: زنان در اثار ادبي هميشه يا معشوقه اند يا فاحشه(البته در نظر گرفتن نقش فاحشگي براي زنان در جهان وطن اروپايي داستانها و ادبيات بيشتر صادق است.) اما فروغ براحتي اين معادله را بهم مي ريزد و زنان در اشعار او نه تنها هويتي مستقل مي يابند و فرصت روايت دارند بلکه راوي اشعار فروغ در مورد دنياي اطراف خود که مي توان آنرا محصول يک جامعه پدر سالار دانست قضاوت مي کند:« واين دنيا پر از صداي حرکت پاهاي مردمي است که همچنانيکه تو را مي بوسند در ذهن طناب دار تو را مي بافند » يا« اي يار اي يگانه ترين يار چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند» و اينگونه است که فروغ با نگاه و زبان زنانه دنياي اطراف خود را به چالش مي کشد و تمام معيارهاي ثبت شده را به تمسخر ميگيرد.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ويرجينيا وولف كيست؟ يك نويسنده. سرزمين مادري‌اش كجاست؟ انگلستان. قلمرواش كجاست؟ زبان. تاريخ تولد و مرگ: 1882-1941. او پنجاه و نه سال زندگي مي‌كند. در سال 1973، ويويان فورستر[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][2][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در ادامة مجموعه برنامه‌هاي «راه‌هاي شناخت» كه از فرانس كولتور[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][3][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] پخش مي‌شد، برنامه‌اي هفت قسمتي ساخت كه به ويرجينيا وولف اختصاص داشت. او در اين برنامه مي‌گفت: «ويرجينيا وولف، يك نويسنده بود، يكي از بزرگترين نويسنده‌هاي اين قرن. زني كه در زمان و اجتماع خود نمي‌گنجيد، ولي با جنون و مبارزه عليه بعضي تابوها دست به گريبان بود. او بي‌شك پيشگام جنبش‌هاي آزادي زنان بود. از طرفي، يك منتقد ادبي منطقي و عميق هم بود، هجونامه‌نويسي كارآمد؛ نويسنده‌اي مشهور و حتي جهاني؛ و يك مبارز اجتماعي.»[/FONT][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برنامه روي رابطه‌هاي موجود بين زندگي و آثار وولف تكيه مي‌كرد، روي حضور عذاب‌آور ماتم‌ها و مصيبت‌ها. در رمان خيزاب‌ها‌[4]، رودا[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][5][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] فرياد مي‌زند: «من در دنيايي دشمن‌خو، تنها هستم. چهرة بشر وحشتناك است.» بياييد زندگي ويرجينيا را از فاصله‌اي نزديكتر بررسي كنيم. در شش سالگي، نابرادري بيست ساله‌اش، جرالد داكورث[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][6][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، به او تجاوز مي‌كند. هفت سال بعد، مادرش مي‌ميرد، «با خودم گفتم، تظاهر مي‌كند. پانزده ساله بودم و مي‌ترسيدم به اندازة كافي صبر و تحمل نداشته باشم.»[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][7][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اين دوران مصادف است با تعرض‌هاي جنسي ديگر برادر ناتني‌اش، جورج داكورث[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][8][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ، و اولين نشانه‌هاي افسردگي. در سال 1897، خواهر ناتني‌اش استلا[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][9][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، در ماه آوريل ازدواج مي‌كند و در ژوئيه مي‌ميرد. در سال 1904، ويرجينيا براي دومين بار دچار افسردگي شديدي مي‌شود. دست به خودكشي مي‌زند، خودش را از پنجره به بيرون پرت مي‌كند. پدرش مي‌ميرد، لسلي ستيون[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][10][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]: مردي بيوه، هميشه شاكي و مستبد. ويرجينيا سال‌ها بعد در «خاطرات»اش مي‌نويسد: «روز تولد پدرم. بله، امروز 96 ساله مي‌شد. مي‌توانست 96 ساله بشود مثل اين ‌همه انسان كه توانسته‌اند 96 سالگي را درك كنند. ولي شكر خدا، او جزو اين انسان‌ها نبود. زندگي او، زندگي مرا تمام و كمال تعطيل مي‌كرد. اگر زنده بود، چه اتفاقي مي‌افتاد؟ نه نوشتني در كار مي‌بود و نه كتابي. غيرقابل تصور است.» ادامه بدهيم. 1906: برادر محبوبش، توبي[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][11][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، هنگام بازگشت از سفر يونان، در اثر حصبه مي‌ميرد. خاطرة اين برادر هميشه با ويرجينياست. 1911: ويرجينيا پيش دوستش ونسا[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][12][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اعتراف مي‌كند كه ديگر نمي‌خواهد بنويسد، كه هنوز ازدواج نكرده است، زندگي‌اش را به هدر داده است و ديوانه است: «در حال حاضر، تمام چيزي كه از يك مرد مي‌خواهم، اين است كه شور و حرارت را به من بازگرداند.» 1912: ازدواج با لئونارد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][13][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] وولف و حالت افسردگي مزمن. 1913: اقدام به خودكشي (با خوردن قرص خواب). پزشك‌ها قاطعانه اعلام مي‌كنند كه بهتر است ويرجينيا بچه‌دار نشود. 1915: حالت تازة افسردگي كه به سرعت حادتر مي‌شود: «با دورة اول بيماري‌اش خيلي فرق داشت. دچار نوعي حرافي ديوانه‌وار مي‌شد و به طرزي درهم‌برهم از در و ديوار حرف مي‌زد، تا جايي كه ديگر نمي‌شد فهميد چه مي‌گويد و دست‌آخر، به حالت اغما فرو مي‌رفت.» (ستيون وولف). 1923: نزديك‌ترين دوستش، كاترين منسفيلد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][14][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، مي‌ميرد. و غيره و غيره. فهرست تمام‌نشدني است، فهرست رنج‌ها، بدبختي‌ها، طغيان‌هاي عقيم‌مانده و روزهاي كسالت‌باري كه درشان «مثل حيواني زخمي در وسط يك اتاق»، از يأس و اندوه كش و قوس مي‌آييم و تا 28 مارس 1941 ادامه مي‌دهيم، تاريخي كه در آن، زني فرسوده در حالي كه جيب‌هاي كتش پر است از سنگ‌هاي سنگين، خود را در رودخانة اوز[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][15][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] مي‌اندازد.[/FONT][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] صحنة آخر نمايشنامة ميان پرده‌ها[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][16][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] را به ياد آوريم، نمايشنامه‌اي كه ويرجينيا وولف آن را در سالِ مرگش نوشت. ميس لاتروب[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][17][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، در حالي كه تماشاگران پراكنده مي‌شوند، در صحنه تنها مي‌ماند. شعبده‌بازي‌اش نگرفته است. ديگر نمي‌تواند از عمق صحنه، پارچه‌اي بين درختان بكشد تا گاوها، پرستوها و زمان حال را ناپديد كند. مفهوم اين صحنه چيست؟ ويرجينيا وولف فقط چند ماه ديگر زنده است: «و صحنه خالي بود. ميس لاتروب از پا افتاده، به درختي تكيه داد. قدرتش را از دست داده بود. دانه‌هاي عرق روي پيشاني‌‌اش جاري مي‌شدند. شعبده‌بازي نگرفته بود. با خودش زمزمه كرد، اين خود مرگ است، مرگ.» لازم است اين متن را با متن ديگري از «خاطرات» ويرجينيا ارتباط دهيم. ويرجينيا وولف زندگي، دريا، رودخانه‌ها، آب، مناظر، مردم، پياده‌روي در خيابان‌هاي لندن، بحث‌هاي طولاني در بلومزبري[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][18][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و مسافرت را دوست داشت. اين چيزي است كه او مي‌نويسد: «به اين ترتيب، روزها مي‌گذرند و من گاهي از خودم مي‌پرسم نكند زندگي مرا هيبنوتيزم كرده است، مثل بچه‌اي كه با يك گوي نقره‌اي هيبنوتيزم مي‌شود. و چقدر اين هيبنوتيزم زنده است، بسيار سريع، درخشان و محرك. ولي شايد ظاهري باشد. دلم مي‌خواهد اين گوي گرد، صيقلي و سنگين را ميان دستانم بگيرم، به آرامي لمسش كنم و همين طور روزها با خود حملش كنم.» [/FONT][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و با اين همه، اين زني كه زندگي را دوست دارد، خود را از بين مي‌برد و هيچ‌ چيز نمي‌تواند جريان زمان را وارونه كند، نه آثارش، نه ادبيات و نه حتي[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] كلماتي كه به جعبة كتاب، زندگي مي‌بخشند. ويرجينيا وولف درمي‌يافت كه «همه چيز» را مي‌خواهد. چقدر اين موضوع عجيب است، مگر در مورد وولف همه چيز را در اختيار نداريم؟ بله، ما همه چيز را مي‌خواهيم، عشق، فرزند، ماجرا و كار[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] دروني. ولي چه بايد كرد؟ در اين زندگي كه همه چيز درش «يخزده، يخزدة ساكن و آتش سفيد» است، چه بايد كرد؟ آنجا كه آوردن «كلمات قديمي در شكلي تازه روي كاغذ، كه زنده بمانند، زيبايي بيافرينند و حقيقت را بگويند»، بسيار دشوار است. افسردگي ([/FONT][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif](d[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]épression،[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] به معناي پزشكي كلمه، به حالتي از آسيب ذهني اطلاق مي‌شود كه نشانه‌هاي خاص خود را دارد: خستگي، ضعف، اضطراب و در نهايت، يأس. افسردگي، يك بيماري بسيار تازه است. ريشة لاتيني آن،[/FONT][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]depressio [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]، به معناي تنزل، سقوط و[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] فرو رفتن است. اين واژه، جغرافي، هواشناسي و فيزيك را گرد هم مي‌آورد: فشاري از بالا به پايين. نزد ويرجينيا وولف، چيزي از اين ايدة بسيار فيزيكي، بسيار عيني و قابل لمس وجود دارد. چه در كتاب‌هايش و چه در زندگي‌اش. او بي‌وقفه از خود مي‌پرسد، «آيا بايد مرگِ زمان براي ديگري، روي جنجال زندگي انگشت بگذارد تا نگذارد ما جابه‌جا[/FONT] كشته شويم؟». [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]واقعيت بشري يك اثر، كاملاٌ بستگي دارد به واقعيت نويسنده، دلبستگي‌هايش، اوضاع و احوالش و بسياري از عوامل ديگر كه واقعيت سادة زندگي نمي‌تواند آنها را به حالت اول‌شان بازگرداند. ويرجينيا وولف كه در آثارش، بي‌وقفه از حوزه‌هاي جنون مي‌گريخت _كاري كه به عنوان مثال، نه آرتو[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][19][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] انجامش داد و نه نيچه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][20][/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]_ ، تمام روزهاي زندگي‌اش را با جنون گذراند: «روي امواج متلاطم پارو مي‌زنم. و وقتي به خواب روم، هيچ‌كس آنجا نخواهد بود كه نجاتم دهد.» [/FONT][/FONT][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]منبع: [/FONT]Magazine Littéraire، [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ژوئيه-اوت 2002.[/FONT][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ترجمه:اصغر نوری[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]*برگرفته از بلاگ برهوت
[/FONT]
 

taravat_tree

عضو جدید
واااای ! من عاشق ویرجینیا وولفم ! :w40:

ازش کتابای موج ها و خانم دالووی رو خوندم . ولی از خوندن کتاب موج هاش خیلی خیلی بیشتر لذت بردم . همونطور که پشت جلدش اشاره کرده بود ، خیلی به شعر نزدیک بود . یه کتاب پر از جملات قصار فوق العاده بود . و به نظرم نوع روایت داستانش خیلی نو و قوی بود . مونولوگاش خیلی می چسبید .
ولی خانم دالووی ، اونقدر که ازش تعریف می کردن ، جذاب نبود . یعنی من که عاشق موج هاش شده بودم رو هیجانزده نکرد .
:cool:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
لباس نو(1)

لباس نو(1)


ميبل از همان اول به سر و وضع خود جداً شك داشت، همان موقع كه داشت شنلش را درمي‌آورد و خانم بارنت، با دادن دادن آينه به دستش و وررفتن به برس و شايد تا حدي جلب توجه او به همة وسايلي كه براي مرتب كردن و آرايش مو، صورت و لباس لازم است، كه روي ميز آرايش موجود بود، اين شك را تأييد كرد ـ اين كه سر و وضعش دست نبود، اصلاً درست نبود، و وقتي از پله‌ها بالا مي‌رفت اين شك قوت بيشتري گرفت و به او تلنگر زد، همين اعتقاد را داشت وقتي با كلاريسا دالووي احوال پرسي كرد، بعد يك راست به انتهاي اتاق رفت، به كنجي تاريك كه آينه‌اي آويزان بود و نگاه كرد. نه! درست نبود. و يك مرتبه همة آن بدبختي كه مي‌كوشيد مخفي‌اش كند، نارضايتي همين ـ احساسي كه از زمان بچگي داشت، اين كه از ديگران پايين تر بود ـ در او سربرآورد، بي‌امان، ظالمانه، با شدتي كه نمي‌توانست آن را پس براند، برخلاف شب‌هايي كه در خانه از خواب بيدار مي‌شد، آثار بارو يا اسكات را مي‌خواند چرا كه واي ـ الآن همه از زن و مرد دارند فكر مي‌كنند ـ « اين چيه كه ميبل پوشيده؟ چه زشت شده! چه لباس جديد بدتركيبي!» همان‌طور كه پيش مي‌آمدند پلك‌هايشان مي‌پريد و سعي مي‌كردند با او روبرو نشوند. بي‌كفايتي بيش از حد خودش، بزدلي‌اش، خانوادة بي‌اصل و نسبش باعث افسردگي او مي‌شد و يك مرتبه تمام اتاق پذيرايي، جايي كه ساعت‌ها با آن خياط ريزجثه دربارة اين كه چطور بايد باشد نقشه ريخته بود، به نظرش پست و تنفر آور آمد و اتاق پديرايي خودش مستعمل و خودش نيز كه موقع بيرون رفتن دستي به نامه‌هاي روي ميز تالار زده و با ژست گفته بود« چقدر كسل كننده » به نظرش مسخره مي‌رسيد. اكنون همة اين‌ها بي‌نهايت احمقانه، مبتذل و دهاتي مي‌نمود. درست همان لحظه‌اي كه به اتاق نشيمن خانم دالووي قدم گذاشت، همة اين‌ها كاملاٌ منهدم شده، برملا شده، تركيده بود.
آن شبي كه ميبل در برابر فنجان چاي خود نشسته بود و دعوت خانم دالووي را دريافت كرد، با خود فكر كرد نمي‌تواند شيك پوش باشد. مسخره بود كه حتي وانمود كند ـ مد يعني برش، يعني سبك، يعني حداقل سي سكه طلا ـ اما چرا اصيل نباشد؟ چرا به هر جهت خودش نباشد؟ و در همان حال كه بلند مي‌شد كتاب قديمي ‌مد مادرش را برداشت، كتاب مد پاريسي زمان ناپلئون را، و با خود فكر كرده بود چقدر آن وقت‌ها برازنده‌تر، موقرتر و زنانه‌تر بودند و همين‌طوري خودش را آماده كرد ـ واي احمقانه بود كه بخواهد شبيه آنها باشد، در واقع خود را به خاطر فروتني و مد قديمي‌و دلربايي‌اش ستود و بدون هيچ ترديدي تسليم خود شد، تسليم خودستايي‌اش، كه همين سزاوار عقوبت بود،
و با همين شكل و شمايل بيرون رفت. اما جرأت نداشت در آينه نگاه كند، نمي‌توانست با كل آن وحشت روبرو شود ـ لباس ابريشمي‌از مد افتادة زرد رنگ با آن دامن بلند و آستين‌هاي دراز و بالا تنه و همة چيزهاي ديگري كه در آن كتاب مد فريبنده به نظر مي‌رسيد، اما نه در تن او، نه در بين اين آدم‌هاي معمولي. حس مي‌كرد مثل مدل‌هاي خياطي شده كه جوان‌ها در آن سنجاق فرو مي‌كنند.
رز شاو كه او را با همان لب و لوچه‌اي كه ميبل انتظارش را داشت سرتاپا برانداز مي‌كرد گفت« اما عزيزم خيلي خوشگل شدي! » رز خودش مثل هميشه طبق آخرين مد لباس پوشيده بود، درست مثل بقيه.
ميبل فكر كرد ما همه مثل مگس‌هايي هستيم كه سعي مي‌كنند از لبة نعلبكي بالا بروند و اين عبارت را با خودش تكرار كرد انگار داشت صليب مي‌كشيد، انگار به دنبال وردي مي‌گشت كه اين رنج را از بين ببرد، اين عذاب را قابل تحمل كند، وقتي در عذاب بود عباراتي از شكسپير، جملاتي از كتاب‌هايي كه مدت‌ها قبل خوانده بود ناگهان به ذهنش خطور مي‌كرد و او بارها و بارها تكرارشان مي‌كرد. تكرار كرد« مگس‌هايي كه سعي مي‌كنند بالا بروند » اگر مي‌توانست اين عبارت را به حد كافي تكرار مي‌كرد تا خود را وادارد كه مگس‌ها را ببيند، آن وقت مي‌توانست بي‌حس، خنك و منجمد و گنگ شود. اكنون مگس‌ها را مي‌ديد كه آهسته و با بال‌هايي چسبيده به هم از لبة نعلبكي پر از شير بالا مي‌روند و او باز هم بيش از پيش سعي كرد ( در جلوي آينه ايستاده بود و به رز شاو نگاه مي‌كرد ) تا خود را وادارد رز شاو و ديگران به شكل مگس‌هايي ببيند كه سعي مي‌كنند از چيزي بيرون بيايند يا داخل چيزي شوند، مگس‌هايي ناچيز، بي‌ارزش و پرتلاش. اما نمي‌توانست آنها را، باقي مردم را اين طور ببيند، خودش را اين‌طور مي‌ديد ـ مگس بود و ديگران سنجاقك، پروانه، حشرات زيبا كه مي‌رقصيدند، پر مي‌زدند، مي‌چرخيدند، در حالي كه او به تنهايي خود را از نعلبكي بالا مي‌كشيد. ( رشك و كينه، منفورترين گناهان، معايب اصلي او بودند.) گفت« حس مي‌كنم مگسي پير، زهوار دررفته و شلخته‌ام.» ، رابرت هيدن را واداشت تا بايستاد و حرفش را بشنود كه مي‌كوشيد با كلماتي آبكي و بي‌ارزش به خود اطمينان دهد و وانمود كند كه چقدر خونسرد و چقدر بذله گوست، كه اصلاً از چيزي ناراحت نيست. و طبيعتاً رابرت هيدن در پاسخ چيزي گفت، كاملاً مؤدبانه، كاملاًرياكارانه، كه او بلافاصله آن را تشخيص داد، و همان‌طور كه هيدن مي‌رفت ( باز هم از روي كتاب ) به خود گفت« دروغ، دروغ، دروغ!» چرا که به نظر ‌او مهماني‌ها يا همه چيز را واقعي مي‌كردند يا كمتر واقعي. در يك آن تا اعماق قلب هيدن را ديد، باطن همه چيز را ديد. حقيقت را ديد. حقيقت همين بود، اين اتاق پذيرايي، خويشتن او و آن ديگري كه كاذب بود، كارگاه كوچك خياطي دوشيره ميلان واقعاً به طرزي وحشتناك گرم، خفه و مبتذل بود. بوي پارچه و كلم پخته مي‌داد و با اين وجود، وقتي دوشيزه ميلان آينه را به دستش داد و او خودش را لباس پوشيده در آينه ديد، شادي زايد الوصفي به قلبش راه یافت. غرق در نور، هستي دوباریافت. دور از همة دلواپسي‌ها و دلهره‌ها، اكنون تصوير رويايي خودش را مي‌ديد ـ زني زيبا. فقط براي يك لحظه ( جرأت نداشت بيشتر نگاه كند، دوشيزه ميلان مي‌خواست دربارة قد دامن بداند ) به او نگاه كرد، در چارچوب ماهوني آينه بود، دختري با موهاي خاكستري، لبخندي مرموز، دلربا، درون خودش، روح خودش، و فقط غرور نبود، صرفاً خودپسندي نبود كه او را واداشت تا تصوير خودش را خوب، لطيف و حقيقي بپندارد. دوشيزه ميلان گفت كه دامن را نمي‌توانست از اين بلندتر كند، اگر قرار است دامن باشد، با چيني در پيشاني او را سرتاپا برانداز كرد و گفت گه دامن بايد كوتاه‌تر مي‌شد و ناگهان احساس كرد از ته دل دوشيزه ميلان را دوست دارد و چيزي نمانده بود از سر دلسوزي براي او كه با دهاني پر از سوزن، چهرة سرخ و چشم‌هاي از حدقه در آمده روي كف اتاق مي‌خزيد، گريه كند؛ براي اين كه انساني براي انساني ديگر بتواند چنين كند، و در آن لحظه همه را صرفاً انسان مي‌ديد، و خودش را كه آمادة رفتن به مهماني مي‌شد و دوشيزه ميلان كه روكش قفس قناري را مي‌كشيد يا مي‌گذاشت قناري دانه‌اي را از بين لب‌هاي او نوك بزند و اين فكر، فكر به اين جنبة سرشت بشر و شكيبايي و بردباري و خرسندي‌اش از چنين خوشي‌هاي كوچك، ناچيز، مبتذل و بي‌ارزش او را به گريه انداخت.
و حالا همه چيز ناپديد شده بود. لباس، اتاق، عشق، ترحم، آينة قاب‌دار و قفس قناري ـ همگي ناپديد شده بودند و او اين‌جا در كنج اتاق پذيرايي خانم دالووي بود، عذاب مي‌كشيد، چشم‌هايش كاملاً در برابر واقعيت باز شده بود. اما چقدر آدمي ‌با اين سن و سال و با داشتن دو بچه بايد حقير، ضعيف‌النفس و كوته‌بين باشد كه اين‌قدر به اين چيزها اهميت بدهد و اين‌قدر متكي به عقايد ديگران باشد و براي خودش اصولي نداشته باشد و نتواند مثل بقية مردم اظهار نظر كند و بگويد« شكسپير هست! مرگ هست! ما همه مثل كپك‌هاي روي بيسكويت ناخداها هستيم ـ بگذار مردم هر چه مي‌خواهند بگويند.»
خود را از روبرو در آينه ديد، تلنگري به شانة چپ خود زد؛ در اتاق به راه افتاد، انگار نيزه‌ها از هر طرف به سوي لباس زرد رنگش پرتاپ مي‌شد. اما به جاي آنكه عصباني‌تر يا غمگين‌تر شود، همان كاري كه احتمالاً رز شاو مي‌كرد ـ وضعيتي كه اگر رز شاو گرفتارش مي‌شد، حال رز مثل ملكه بوديكا1 به نظر مي‌رسيد ـ مسخره به نظر مي‌آمد، و از خود مطمئن و مثل دختر مدرسه‌اي‌ها با خنده‌اي ساده‌لوحانه و با حالتي قوز كرده سراسر اتاق را طي كرد، مثل سگي كه كتك خورده باشد و به یکی تصاوير، يكي از گراورها نگاه كرد. انگار آدمها به مهماني مي‌روند تا به عكس‌ها نگاه كنند! همه علت كار او را مي‌دانستند ـ از شرمندگي بود، از سر حقارت.
با خود گفت« حالا مگس در نعلبكي است، درست در وسط آن و نمي‌تواند از آن بيرون بيايد و شير» همان‌طور كه به تابلو زل زده بود فكر كرد«بال‌هاي آن را به هم چسبانده.»
به چارلز برت گفت«خيلي از مد افتاده است!» او را واداشت در حالي كه مي‌خواست با كس ديگري حرف بزند همان جا بايستد ( كاري كه چارلز از آن متنفر بود.)
منظورش اين بود، يا سعي مي‌كرد به خود بقبولاند كه منظورش اين بود كه تابلو از مد افتاده بود نه لباس او. و يك كلمة تحسين آميز، يك كلمة محبت آميز از جانب چارلز مي‌توانست همه چيز را ار در آن لحظه براي او تغيير دهد. اگر فقط گفته بود« ميبل؛ امشب دلربا شده‌ي!» همة زندگي اش تغيير كرده بود. اما ميبل بايد صادق و روراست مي‌بود. ارلز اصلاٌ چنين چيزي نگفت. او تجسم بدخواهي بود. هميشه درون آدم‌ها را مي‌ديد، به خصوص آنهايي را كه احساسي از حقارت، ابتذال و كوته فكري در خود داشتند.
چارلز گفت « ميبل لباس نو پوشيده!» و اين طوري مگس بيچاره كاملاً به وسط نعلبكي غلتيد. ميبل فكر كرد كه چارلز واقعاً دلش مي‌خواست او غرق شود. اين مرد اصلاً قلب نداشت، محبتش بي‌اساس بود فقط تظاهر به دوستي مي‌كرد. دوشيزه ميلان بسيار واقعي‌تر، بسيار مهربان‌تر بود. كاش آدم‌ها هميشه همين‌طور احساس مي‌كردند و به آن مي‌چسبيدند. از خودش پرسيد« چرا» با عصبانيت جواب چارلز را داد و به او فهماند كه از كوره در رفته است يا به قول چارلز« به هم ريخته بود» ( كمي‌به هم ريخته‌اي، اين را گفت و رفت كه با زني آن طرف‌تر به او بخندد ) از خودش پرسيد«چرا من نمي‌توانم هميشه یك جور احساس داشته باشم، مطمئن باشم كه حق با دوشيزه ميلان است و چارلز اشتباه مي‌كند و به همين بچسبم، دربارة قناري و ترحم و عشق اطمينان داشته باشم و به محض ورود به اتاقي پر از جمعيت سرخورده نشوم؟ باز شخصيت منفور، ضعيف و متزلزل او ظاهر شد كه هميشه در لحظة حساس مي‌آمد و به هيچ روي به صدف شناسي، واژه شناسي، گياه شناسي، باستان شناسي، به كشت سيب زميني و تماشاي رشد آنها مثل مري دنيس، مثل ويولت سرلي علاقمند نبود.
بعد خانم هولمن كه ديد او آن جا ايستاده روي سرش هوار شد. البته، چيزي مثل لباس مورد توجه خانم هولمن نبود، او كه هميشه بچه‌هايش يا از پله‌ها مي‌افتادند و يا سرخك مي‌گرفتند. آيا ميبل مي‌توانست به او بگويد ويلاي المتروپ براي اجاره در ماه آگوست و سپتامبر خالي بود؟ واي اين گفتگويي بود كه او را بي‌نهايت كسل مي‌كرد! ـ عصباني مي‌شد از اين كه مي‌ديد مثل معاملات ملكي‌ها يا نامه‌سان‌ها با او رفتار مي‌كنند. فكر كرد ارزشي ندارد كه سعي كني به چيزي چنگ بيندازي، چيزي سخت، چيزي واقعي، در همان حال سعي مي‌كرد تا به پرسش‌هايي در مورد حمام و بخش جنوبي و آب گرم خانه پاسخ‌هايي معقول بدهد و در تمام مدت مي‌توانست تكه‌هايي كوچك از لباس زرد رنگش را در آينة گرد ببيند كه آنها را به اندازة دكمة كفش يا بچه قورباغه در مي‌آورد؛ و تعجبآور بود كه ببيني همة اين تحقير و عذاب و ازخودبيزاري و تلاش و فراز و نشيب سودايي احساسات در چيزي به اندازة يك سكة سه پني جاي مي‌گرفت. و عجيبتر آن كه اين چيز، اين ميبل وارينگ، تنها بود، جدا از همه و گرچه خانم هولمن ( دكمة سياه ) به سويش خم شده بود و مي‌گفت كه چطور قلب پسر بزرگش بر اثر دويدن زياد ناراحت شده، مي‌توانست او را هم كاملاٌ مجزا در آينه ببيند و غيرممكن بود كه لكة سياه، خم شده به جلو، با حركت دست‌ها، بتواند احساسش را به آن لكة زرد، تنها و غرق در خود، منتقل كند، با اين وجود باز هم تظاهر مي‌كردند.
«پس نمي‌شود پسرها را ساكت كرد!» ـ اين همان چيزي بود كه مي‌شد گفت.
و خانم هولمن كه هيچ‌وقت نمي‌توانست به آن ميزان همدردي كه مي‌خواست برسد و هر همدردي هرقدر كوچك حريصانه چنگ مي‌زد انگار كه حقش باشد ( اما مستحق بيش از اين بود چرا كه امروز صبح دخترش با زانوي ورم كرده آمده بود ) اين همدردي كوچك را كه به او ارزاني مي‌شد با سوءظن و از ناچاري گرفت، انگار كه پشيزي گيرش آمده باشد، در حالي كه بايد يك ليرة طلا نصيبش مي‌شد و آن را در كيفش گذاشت، بايد به همين بسنده مي‌كرد، هر چند ناچيز بود و فقيرانه، دوران سختي بود، بسيار سخت و خانم هولمن آزرده و وزوزكنان داستان زانوي ورودم كردة دخترش را ادامه داد. اين ولع، اين هياهوي آدم‌ها، مثل خيل قره قازها كه سروصدا مي‌كنند و بال‌هايشان را به نشانة همدردي تكان مي‌دهند ـ غم انگيز بود. اگر كسي مي‌توانست آن را احساس كند و فقط تظاهر نمي‌كرد كه حسش مي‌كند!
اما او امشب با اين لباس زرد نمي‌توانست يك قطره ديگر همدردي نثار كند، تمام همدردي‌ها، تمامش را براي خودش مي‌خواست. مي‌دانست ( همچنان در آينه نگاه مي‌كرد، در آن بركة آبي رنگ مرگبار برملاكننده غوطه مي‌خورد ) كه محكوم است، منفور است، همين طوري در گنداب رها شده بود، همه‌اش به خاطر اين كه موجودي ضعيف بود، موجودي متزلزل و به نظرش مي‌رسيد كه لباس زرد رنگ عقوبتي سزاوار او بود و اگر مثل رز شاو لباس پوشيده بود، لباسي سبز، زيبا و چسبان با آن تزئينات پر قو لياقت همان را داشت؛ و فكر كرد كه راه گريزي براي او نبود ـ هيچ راه فراري. اما روي هم رفته تقصير او نبود. وقتي عضوي هستي از يك خانوادة ده نفره، وقتي هيچ وقت به اندازة كافي پول نداري، هميشه در تنگناي مالي به سر مي‌بري و مادرت قوطي‌هاي بزرگ حمل مي‌كند و لبه‌هاي كفپوش پلكان پوسيده است و مصيبت‌هاي ناچيز خانوادگي يكي پس از ديگري پيش مي‌آيد ـ نه اين كه فاجعه اي باشد، كار گوسفند داري به شكست انجاميد، اما نه كاملاً؛ برادر بزرگ‌ترش با دختري از خانواده‌اي پايين وصلت كرد اما نه خيلي پايين‌تر ـ عشقي در كار نبود، هيچ چيز فوق‌العاده‌اي در هيچ يك از آنها وجود نداشت. محترمانه در خانه‌هاي كنار ساحل مي‌پوسيدند. همين حالا هم هر كدام از خاله‌هايش در پلاژ آب معدني دراز كشيده بودند كه پنجره‌هايش هم كاملاً رو به دريا باز نمي‌شد. اوضاع آنها اين طوري بود ـ هميشه بايد به همه چيز يك‌وري نگاه كنند. و خودش هم همين كار را كرده بود او هم درست مثل خاله‌هايش بود. با آن همه رويا كه دربارة زندگي در هندوستان در سر داشت، اين كه با قهرماني چون سرهنري لارنس، باني يك امپراطوري، ازدواج كند ( هنوز هم با ديدن يك هندي دستار به سر پر از خيال‌هاي عاشقانه مي‌شد )، كاملاٌ ناكام مانده بود. با هيوبرت ازدواج كرد، با سمتي مطمئن و دائمي ‌به عنوان كارمند دون پاية دادگاه و روزگار را بردبارانه و درخانه اي كوچك سر مي‌كردند، بدون خدمتكارهاي درست و حسابي، قورمه مي‌خوردند و وقتي خودش تنها بود، فقط نان و كره، اما گاهي ـ خانم هولمن از او گذشت، با اين فكر كه او خشك‌ترين، بي‌احساس ترين آدم و نيز بدلباس ترين آدمي‌بود كه تا به حال ديده بود و مي‌رفت كه براي همه از ظاهر خيال انگيز ميبل بگويد. گاهي ـ ميبل وارينگ كه در كاناپة آبي رنگ تنها مانده بود و با كوسن بازي مي‌كرد تا خود را سرگرم نشان دهد، چرا كه نمي‌خواست پيش چارلز برت و رز شاو برود كه داشتند كنار بخاري مثل زاغچه‌ها گپ مي‌زدند و شايد هم به او مي‌خنديدند، فكر كرد ـ گاهي هم لحظاتي لذت بخش پيش مي‌آمد، مثل وقتي آن شب در رختخواب كتاب مي‌خواند، يا روز عيد پاك كنار دريا و روي ماسه‌ها زير نور خورشيد ـ بهتر است همين را به خاطر آورد ـ انبوهي از ني‌هاي كمرنگ مرداب كه چون نيزه‌هايي رو به آسمان افراشته شده بودند، آسماني كه مثل پوستة تخم مرغ صاف و آبي بود، آن قدر سفت، آن قدر محكم، بعد ترنم امواج، مي‌خواندند ـ « هيس، هيس » و داد و فرياد بچه‌ها كه پارو مي‌زدند ـ بله لحظه‌اي آسماني بود و او احساس كرد در دست‌هاي الهه‌اي آرميده كه همان جهان بود، الهه‌اي كمي‌سنگدل اما بسيار زيبا و او بره‌اي كوچك بود بر محراب ( گاهي اين چيزهاي احمقانه به ذهن آدمي‌خطور مي‌كند و عيبي هم ندارد تا زماني كه براي كسي بازگويشان نكند ). و همين‌طور هيوبرت وقتي او انتظارش را نداشت ـ وقتي داشت گوشت ناهار روز يكشنبه را مي‌بريد، بي هيچ دليلي، نامه اي را باز مي‌كرد، به اتاقي وارد مي‌شد ـ لحظاتي قدسي، وقتي به خود مي‌گفت ( چرا كه او هيچ وقت چنين چيزهايي را به كس ديگري نمي‌گفت )، « همين است. بالاخره اتفاق افتاد. همين است! » و گاهي برعكس آن همه چيز همين قدر حيرت آور بود ـ يعني وقتي ترتيب همه چيز را داده بودند ـ موسيقي، هوا، تعطيلات، همة دلايل شادي يك جا جمع شده بود ـ بعد اتفاقي نمي‌افتاد. خوشحال نبودي، همه چيز يكنواخت بود، فقط يكنواخت، همين.
باز هم بي ترديد احساس بدبختي مي‌كرد! هميشه مادري پريشان، ضعيف و ناراضي بود، همسري متزلزل، كه از يك جور هستي كمرنگ گيج بود، بدون چيزي روشن يا بارز، هيچ چيزش بهتر از بقية چيزها نبود، مثل همة خواهرها و برادرهايش، شايد به غير از هيوبرت ـ همگي موجوداتي بيچاره وبي‌مايه بودند كه هيچ كاري نمي‌كردند. بعد در ميان اين زندگي كند و خزنده وار، ناگهان او بر سينة امواج بود. آن مگس بيچاره ـ كجا آن داستان را دربارة مگس و نعلبكي خوانده بود كه حالا به خاطرش مي‌آمد؟ با تقلا بيرون آمد. بله چنين لحظاتي هم داشت. اما حالا او چهل ساله بود، اين لحظات روز به روز كمتر پيش مي‌آمدند. به تدريج از تقلاي بيشتر فروماند. اما اين رقت انگيز بود! نمي‌شد آن را تحمل كرد! به اين صورت از خودش شرمنده مي‌شد!

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
لباس نو(2)

لباس نو(2)

فردا به كتابخانة لندن مي‌رود، كاملاٌ تصادفي كتابي شگفت انگيز، سودمند و حيرت آور پيدا مي‌كند، نوشتة فردي روحاني، نويسنده اي امريكايي، كه كسي نامش را نشنيده باشد؛ يا در خيابان استراند راه مي‌رود و اتفاقاً به سالني مي‌رسد كه یك معدنچي از كار خود در معدن حرف مي‌زند و ناگهان ميبل به آدم جديدي بدل مي‌شود. كاملاً تغيير شكل مي‌دهد، اونيفورم به تن مي‌كند؛ او را خواهر مي‌نامند؛ ديگر هيچ وقت به لباس فكر نمي‌كند. و پس از آن ديگر اهميتي به چارلز برت و دوشيزه ميلان و اين اتاق و آن اتاق نمي‌دهد؛ انگار براي هميشه، روز از پس روز، زير نور آفتاب دراز كشيده‌ یا گوشت مي‌برد. همين است!
به اين ترتيب از روي كاناپة آبي رنگ بلند شد و دكمة زرد در آينه نيز بلند شد و او دستش را براي چارلز و رز شاو تكان داد تا نشان دهد كه ذره اي به آنها متكي نيست و دكمة زرد از آينه بيرون آمد و همان‌طور كه به سوي خانم دالووي مي‌رفت همة نيزه‌ها در سينه اش جمع شد، گفت« شب خوش »
خانم دالووي كه هميشه خوش مشرب بود گفت «چقدر زود مي‌رويد.»
ميبل وارينگ گفت« متأسفم كه بايد بروم. اما» با صداي ضعيف و لرزان خود كه وقتي سعي مي‌كرد به آن استحكام بخشد فقط مضحك مي‌شد اضافه كرد« اما به من خيلي خوش گذشته است.»
در راه پله‌ها به آقاي دالووي هم گفت « به من خوش گذشت. »
در حالي كه از پله‌ها پايين مي‌رفت با خود گفت « دروغ، دروغ، دروغ! درست داخل نعلبكي! » با خود چنين گفت و از خانم بارنت براي كمكي كه به او مي‌كرد ممنون شد و خودش را در آن شنل چيني كه بيست سال آزگار مي‌پوشيد پيجيد و پيجيد و پيجيد.

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در تمام نوشته های ویرجینیا وولف مشغله‌ی اصلی‌اش، تسلط و شناخت هر آن چه که دریافت نکردنی است، بود. پشت ظاهری جدی اش یکی از درخشان ترین و آزادمنش ترین زنان دوران خود را مخفی می کرد. او نقاش لحظه ها، نابغه ی تک گویی های درونی بود. کسی بود که به راحتی تغییر و تحولات جهان را منتقل و ترجمه می کرد. او قادر بود زیبایی چیزهای معمولی زندگی را نشان دهد. او کسی است که توانست در زندگی اش هم چنان که در کتاب هایش تناقض های مختلف را در کنار هم بنشاند. زنی که عاشق زندگی بود و در عین حال به زندگی خود خاتمه داد. ویرجینیا وولف، زنی بود که با این اعتقاد می نوشت:« احساس می کنم که با نوشتن مهم ترین کار را انجام می دهم.»
ویرجینیا وولف دارای طبعی پراحساس و ظریف و جسما بسیار شکننده بود. اولین بار بعد از مرگ مادرش دچار افسردگی شد. او در آن زمان سیزده سال بیشتر نداشت. بعد از آن نیز سه چهار بار دیگر دچار بحران های افسردگی شد که بارها در اثر این بحران ها بستری شد.
در سال 1941 در سن 59 سالگی خود را در رودخانه‌ی« اوس» غرق کرد و نامه‌ای برای همسرش باقی گذاشت که در آن نامه اشاره می کرد که از ترس دیوانه شدن دست به خودکشی زده است.
اما نباید فکر کرد که او زن غمگین و یا افسرده‌ای بود بلکه برعکس. خاطراتی که دوستانش از او دارند، تصویر زنی را ارائه می دهد که مصاحب خوب، شاد و سرزنده‌ای بوده، که به راحتی شوخی می‌کرده و از شوخی های دیگران می‌خندیده است. بچه ها از مصاحبت با او لذت می بردند. همیشه طرحی در ذهن برای نوشتن داشت به همین دلیل از صحبت و سوال کردن از دیگران استقبال می کرد بی آن که فکر کند این کار نشانه ی پرمدعایی و یا فضولی است. اما اگر او را در خیابان می دیدی احساس می کردی خارج از دنیای پیرامون خود است.
از کودکی میل به نویسنده شدن را از خود بروز داده بود. خواهرش ونسا نیز از همان دوران می خواست نقاش شود و هر دو توانستند به خواسته ی خود جامه ی عمل بپوشانند. بعد از سال 1904، یعنی بعد از مرگ پدرشان، این دو خواهر به گروه جوانان روشنفکری به نام « بلومزبری» ملحق شدند و هر دو در این جمع بود که با همسران آینده ی خود آشنا شدند. این جمع که اخلاق ویکتوریایی و هر گونه تابوی جنسی و مذهبی قرن نوزدهم را نفی می کرد، متأثر از نظرات فیلسوفی به نام جورج مور بود.
یکی از ویژگی های کار ویرجینیا وولف این است که روش کار امپرسیونیست ها در نقاشی را در ادبیات پیاده کرد. در کارهای او شاهد نزدیکی ادبیات و نقاشی هستیم. او به این وسیله علاقه اش را به نقاشی به نمایش می گذارد. منقدی فرانسوی در سال 1927 در معرفی ویرجینیا وولف به جامعه ی روشنفکری فرانسه، او را یک زن مبتکر نویسنده و جوان معرفی می کند اما او را در ردیف نقاشان طبقه بندی کرده و با اشاره به کتاب هایی چون «اتاق ژاکوب» و «موج» معتقد است که وولف یک نقاش است. و شیوه ی امپرسیونیسم در کارهای ویرجینیا که یکی از ویژگی های کار او می باشد در عین حال نشانه ای از مدرنیسم در کارهای اوست.
مرگ نیز یکی از سوژه هایی است که تقریبا در همه ی کارهای او حضور دارد. آن چنان که بعد از گذشت 35 سال از مرگ برادرش «توبی» او در اثری نشان می دهد که می تواند در چند خط تمام زندگی یک انسان را با چه قدرتی ترسیم کند.
ویرجینیا به فمینیست بودن در ادبیات قانع نبود. او یک فمینیست به معنی اجتماعی آن نیز بود. به همین معنا او جزیی از جریان فمینیستی مختلطی بود که از اواخر قرن نوزدهم شکل گرفته بود. با این که مسئله ی جنسیت در کارهای وولف اصلا دیده نمی شود، اما او خواهان احترام به مسائل خصوصی همکاران زنِ خود و احترام به کارِ آنان می باشد. پس بیشتر به عنوان نویسنده ی زن فمینیست است که ویرجینیا وولف امروزه مورد توجه معاصران ما قرار دارد. در حالی که او می گفت با نظرات سوسیالیسم موافق است، همعصرانش او را به خاطر عدم موضع گیری سیاسی در کارهایش مورد نقد قرار می دادند در حالی که در عصر کنونی و بخصوص در ده ساله ی اخیر تعداد خوانندگان وولف روز به روز بیشتر شده و توجه ویژه ای را در زمینه ی خلق اثر ادبی به خود اختصاص داده و این امر بخصوص در خارج از انگلستان صحت دارد.
هم چنین به راحتی می توان با مطالعه‌ی آثار وولف متوجه جایگاهی که رمان نویس برای زن در اجتماع قائل است پی برد. زنانی در سنین مختلف، دارای جایگاه و خاستگاه های متفاوت اجتماعی، شخصیت هایی مثل کلاریس، لیدی میلیسانت بورتون، سالی ستون، دوریس کیلمن، لویکرزیا اسمیت و میسی جانسون نشانگر این توجه می باشند.
از دوران جوانی ویرجینیا وولف به آثار زنان نویسنده توجه ویژه ای نشان داد. او در اثری به نام « نوشته های زنانه» پانزده اثر از نوشته های زنان را از قرن هفدهم تا بیستم مورد نقد و بررسی قرار داده است.
او از اوایل قرن بیستم به عنوان منقد ادبی در مجله ی « ویژه نامه تایمز ادبی» نظراتش را که عمدتا نظراتی زنانه بود با جسارت بیان می کرد. از همان ابتدا وولف انسان ها را به دو دسته تقسیم می کرد؛ یکی آن هایی که دوست دارند تحقیق کنند و آن هایی که دوست دارند بخوانند، او خود را متعلق به گروه دوم می دانست که در هر کتابی به دنبال بذری از واقعیت می گردد که نویسنده تمام وجودش را وقف آن کرده باشد.
او هرگز مدعی نبود که منقد و یا زن دانشمندی است. دو کتاب حجیم به نام « the common reader» که جلد اول آن در سال 1925 و جلد دوم در سال 1938 چاپ شد، نشانه ای بر این مدعا است که او می خواست ثابت کند خواننده ای معمولی است و ادعایی بر یاد دادن و یا تغییر نقطه نظرات دیگران ندارد. به قول دانیل لانگ موئر: « روش ویرجینیا وولف به عنوان منقد بیشتر مبتنی بر گوشزد کردن کمبودها و یا تشابهات است.» در واقع در پژوهش ها و یا نقدهایش تأکیدی بر زیبایی شناسیِ قرائت دارد، به این معنی که معتقد است جاودانگی یک اثر در گرو این است که خواننده تا چه حد قادر شود کتاب را از آنِ خود بداند و یا از آنِ خود بکند. اما او به عنوان یک منقد بسیار از شمای منقد حرفه ای دور است، زیرا او در لحظاتی تردیدها و شکنندگی های خود را به نمایش می گذارد و این خود نشانی از تیزهوشی اوست زیرا به این ترتیب نشان می دهد که فقط به چیزهایی توجه می کند که برای او اهمیت دارند. او دور از هر گونه حسادت، دگماتیسم است و تنها از چیزهایی که برای او جالب اند سخن می گوید و می نویسد.

هویتی هزار تکه
شوک هایی که به ویرجینیا وولف در دوران زندگی اش وارد شده اند بسیارند: استبداد پدری پوریتن، دستمالی های برادرهای ناتنی اش که بی شباهت به تجاوز نبودند، مرگ برادر کوچک و مورد علاقه اش، توبی از تیفویید در دوران جنگ، مرگ برادر زاده اش جولیان، مرگ مادرش. با علم به این وقایع می توان مطمئن بود که این تکان ها در زندگی اش منشأ بسیاری از بحران های افسردگی در او بوده اند. شخصیت های ویرجینیا وولف نیز مانند خود او غیرقابل فهم هستند و همیشه دوگانه اند. آیا متعلق به زندگی ام یا مرگ، طرف زن هستم یا مرد، طرفدار ملایمتم یا خشونت هیچ گاه نمی توانیم با اطمینان دریابیم. و این سوالات که ویرجینیا از خود می پرسد از دوران کودکی وجود دارند و او پاسخی بر آن ها نمی یابد، حتا پیش از آن که هیتلر سایه خود را بر جهان بگستراند.
ویرجینیا به ادبیات مانند نیرویی نجات دهنده پناه می برد. اما در این رابطه دوباره با دوگانگی ای مواجه است و آن وضعیت زن بودنش است. و زنِ ناشرِ خود بودن. با این که از بسیاری از نوشته های ویرجینیا وولف می توان پی برد که او موقعیت خود را ویژه ارزیابی می کرده البته در مقایسه با دیگران( این که شوهری دارد، مشهور است، دوستانی دارد، مریدانی و ستایشگرانی دارد و گرسنه نیست) این ها همه مواردی هستند که به او دلگرمی می دهند اما از آن جا که او به این سطح از موفقیت نظری ندارد و چیزهای دیگری ذهن اش را مشغول می کند و در دنیای دیگری سیر می کند، آن جا که مرگ و زندگی در تقابل قرار دارند، آن جا که ذهن و جسم در مقابل هم ایستاده اند، او هم چنان بی پاسخ می ماند و در تناقض.
اما از آن جا که ویرجینیا وولف خود نقاش دوگانگی است، ضربه‌های دردآور زندگی هم برایش نقشی سازنده دارند، آن چنان که در کتابی با عنوان « لحظات زندگی» می گوید: توانایی دریافت این همه ضربه در زندگی ام از من یک نویسنده ساخت. و به همین دلیل است که به قول اریک اوبرباخ «زندگی ای که هزارپاره است باید هر تکه اش را جدا مطالعه و بررسی کرد.»
به همین دلیل است که ویرجینیا هیچ گاه «یک موجود یگانه» نیست و همیشه موجودی است در عین حال افسرده، نگران، سرزنده، مزاح گو، وحشتناک، متعهد، مردم دار، تنها، متمرکز و پراکنده. او لحظه به لحظه زندگی می کند. عدم اطمینان همیشه او را می خورد.
همسرش لئونارد که باید نقش های متفاوتی در زندگی او بازی کند، به این معنا که هم هجوم های اوایل زندگی او را پاک کند، و هم کودک درونش را اطمینان بخشد و هم جای مردگان را برایش پر کند، از آن جا که قادر نیست همه ی این نقش ها را بازی کند، به طرز ناگفته ای مورد تنفر قرار می‌گیرد. بخصوص که او دائم آثار خودش را با آثار زنش مقایسه می کند. در نتیجه زندگی مشترکشان در هر لحظه‌اش باید این تناقضات را در هم گردآورد، آن چنان که می توان گفته‌ی شاعر هم دوره‌ی ویرجینیا و دوست او، ویتا ساک ویل وست را چندان دور از واقعیت ندانست که می‌گوید زندگی شان « یک شکست وحشتناک» بود

*به نقل از نشریه آرش
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
رمانی از ويرجينيا وولف، به سوي فانوس دريايي

رمانی از ويرجينيا وولف، به سوي فانوس دريايي

اين رمان ويرجينيا وولف، درباره زندگي و مرگ و مظهر مدرنيسم است. او هرج‌و‌مرج شخصيت‌ها را در فرمي مي‌گنجاند كه بر اثر تجزيه ‌و تحليل به دست مي‌آيد. ويرجينياوولف در سال 1882 به دنيا آمد. او دختر لسلي‌استيفن، يكي از نويسندگان برجسته عهد ملكه ويكتوريا بود. مهمترين اثر استيفن دانشنامه زندگي‌نامه‌ها بود كه درآن زندگي مردان بزرگ انگلستان نوشته شده بود.
وولف پيش از اين رمان، چهار رمان و چندين مقاله نظري و انتقادي به چاپ رسانده بود. رويكرد وولف در آثارش بسيار مدرن بود. او چالش‌هاي روشنفكرانه و هنري را جستجو مي‌كرد.
در اين رمان جنگ و انعكاس مخرب آن، يك خانواده را در هم مي‌ريزد. در حالي كه تلاش براي زندگي در پس‌زمينه آن جريان دارد. اين متن پر از انرژي است و نويسنده با درون‌نگري و ايستادگي در برابر تحميل عناصر معمول، رويكرد ويژه خود را به جنسيت، طبقه و تعيين شخصيت نشان مي‌دهد.
ويرجينيا وولف با كاربرد تكنيك جريان سيال ذهن، چشم‌اندازي صميمانه به رمان بخشيده و به اين وسيله، افكار، احساسات و مشاهدات ناشي از تجربيات انساني شخصيت‌ها را بيان مي‌كند. اين مسائل كم‌كم از تجربه فردي فراتر مي‌روند و فلسفه، روان‌شناسي و جنسيت را نيز دربرمي‌گيرند.
در نيمه نخست رمان، يك روز عادي تعطيلات تا هنگام خواب شخصيت‌ها روايت مي‌شود، اما ناگهان فاصله زماني ده ساله‌اي در چند صفحه خلاصه مي‌شود. جنگ جهاني اول، مرگ خانم رمزي و دو فرزندش پس از رسيدن به بزرگسالي، متروك شدن خانه‌اي كه تعطيلات را در آن مي‌گذراندند، همگي در بخش "زمان مي‌گذرد" گنجانده شده است. اين بخش پرحادثه‌ترين حركت رمان را دربر دارد.
دربخش سوم، بازماندگان بار ديگر گرد هم مي‌آيند و سفر به فانوس دريايي را آغاز مي‌كنند.
اين رمان درباره زندگي، مرگ و خانم رمزي است كه مسائل اصلي هستند. الگوي خانم و آقاي رمزي كه شخصيت‌هاي اصلي رمان هستند پدر و مادر وولف است. آقاي رمزي كه نماد اقتدار است اما دچار اشتباه هم مي‌شود. وولف در سال 1982 در دفتر خاطراتش نوشته است : «قبلاً هر روز به او و مادر فكر مي‌كردم، اما با نوشتن به سوي فانوس دريايي از ذهنم بيرون رفتند.»
كتاب «به سوي فانوس دريايي» را خجسته كيهان به فارسي برگردانده است. اين رمان را مؤسسه انتشارات نگاه در 261 صفحه، با شمارگان 2000 نسخه و به قيمت 4000 تومان منتشر كرده است
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
«بخشی از رمان موجها نوشته ویرجینیا وولف»

این رُمان 9 تابلو دارد که وصف یک روز است، از برآمدن خورشید تا غروب آن، که به سبک نقاشی پوانتیلیستی (نقطه چین) سورا ساخته‏شده و کل آنها یک روز را می‎سازد و ناگفته به ذهن می‎آورد که زندگی روزی بیش نیست.اما 6 راوی، بی‎آنکه یکدیگر را مخاطب قرار دهند، از کودکی تا بزرگسالی زندگی و افکار خود را روایت می‎کنند. طبعاً لحن در تابلوها سنگین‎تر از متن است (و به زمان ماضی روایت می‎شود).
در اینجا ابتدای فصل سوم و قسمتی از تک‎گویی یکی از راویان –برنارد- را نقل می‎کنم.
مهدی غبرائی
زمستان84

خورشید بالا آمد. رگه‎های سبز و زرد بر کرانه افتاده روی تَرَکهای قایق فرسوده لغزید و سبب شد خارخسک دریایی خاردارش چون پولاد برق کبودی بزند. نور کم و بیش در موجکهای تند که بادبزن‌وار در کرانه سر به دنبال هم گذاشته‌بودند رسوخ کرد. دختر که سر چرخانده و همه‎ٔ جواهرات، یاقوت زرد، زمرد کبود، جواهرات آبرنگ با اخگرهای آتش در میانشان را به رقص درآورده‎بود، اینک پیشانی خود را برهنه کرده باچشمان گشاده باریکه راهی مستقیم بر فراز امواج گشوده‌است. درخشش لرزان موجهای خا‌لمخالی تیره‌شد؛ گودیهای سبزشان ژرف و تیره شد. شاید گله‌های ماهی‌های سرگردان از میانشان می‌گذشتند. همچنان که شتک می‌زدند و پس می‌کشیدند. حاشیه‌‎ ٔ سیاهی از ترکه‌ها و چوب پنبه و پوشال و خرده چوب بر کرانه به جا می‎گذاشتند، گفتی کرجی کوچکی درهم شکسته و به قعر آب فرو رفته و ملوان به سوی خشکی شنا کرده و از صخره‎ای بالا رفته و بار شکننده‎ٔ خود را به دست امواج سپرده تا خرده ریزه‎هایش را به کرانه بیاورد.
در باغ پرندگان که صبحدم بر آن درخت، بر آن بوته، گهگیر و پراکنده نغمه سرداده‎بودند، اکنون تند و تیز به همسرایی آواز می‎خوانند؛ گاه با هم، گویی از همدمی خود آگاهند و گاه به تنهایی گویی با آسمان فیروزه‎‌ایی سخن می‌گویند. وقتی گربه‌ٔ سیاه در میان بوته‌ها جنبید، وقتی آشپز خلواره‎ها را روی تل خاکستر انداخت و آنها را بترساند، همه یکجا پرکشیدند. در چهچه‎شان ترس و بیم درد و شادمانی، که در همین دم باید آن را می‌قاپیدند، موج می‎زد. در هوای زلال بامدادی به همچشمی نیز نغمه می‎خواندند، برفراز درخت نارون می‎پریدند، همچنانکه سر در پی یکدیگر می‌گذاشتند، می‎گریختند، یکدیگر را می‌جستند، آواز می‎خواندند و وقتی به آسمان بلند رو می‌آوردند به هم نوک می‌زدند. بعد خسته از تعقیب و گریز به دلربایی فرود می‎آمدند، نرم و ظریف پایین می‌آمدند، ساکت و آرام روی درخت، روی دیوار می‌نشستند، چشمهای درخشانشان همه جا را می‌پایید، هشیار و بیدار سر به این سو و آن‎سو می‎چرخاندند و از یک چیز، یک شیء بخصوص، خوب خبردار بودند.
شاید صدف حلزونی بود که چون نمازخانه‌‎ای خاکستری در میان علفها سر برافراشته‎بود، ساختمانی برآماسیده که دوره‎اش تیره‎ٔ سوخته‎بود و سایهٔ سبز علف بر آن افتاده‎بود. یا شاید شکوه گلها را می‎دیدند که روی باغچه‎ها نور سیال ارغوانی می‎انداختند و از میان آن دالانکهای تاریک سایهٔ ارغوانی بین ساقهٔ رانده می‌شد. یا به برگهای کوچک روشن سیب خیره مانده‎بودند که رقصان ولی خوددار، لابه‎لای شکوفه‎های گلبهی سرسختانه برق می‎‌زدند. یا قطرهٔ باران را بر پرچین می‎دیدند که آویخته‎است اما نمی‎افتد و خانه‎‌ای کامل و نارون‌های بلند درآن خمیده‎اند، یا یکراست به خورشید چشم می‎دوختند و چشمانشان بدل به منجوق‌های طلا می‌شد.
اکنون با نگاه به این‎سو و آن‎سو، به زیر گلها، به خیابان‌های تاریک در درون دنیای روشن نشده که برگها در آن می‎پوسند و گلها در آن افتاده‎اند، ژرف‎تر نگریستند.سپس یکی از آنها با جهشی زیبا و فرودی دقیق بر تن نرم هیولاوارِ بی‎دفاعِ کرمی جهید و یکریز نوک زد و زد تا لهش کرد. آن پایین در میان ریشه‎ها که گلها در آنجا می‌پوسیدند گُله‎به گُله بوی مردار می‎آمد؛ بر پهلوهای آماسیدهٔ چیزهایی که باد کرده‎بود قطره‎هایی شکل می‎گرفت. پوست میوه‎های پوسیده پاره می‎شد و ماده‏ای که بیرون می‏زد غلیظ‎تر از آن بود که راه بیفتد. لیسک‌ها فضله‎های زرد ترشح می‎کردند و گهگاه تنی بی‎ریخت با سری در هر انتها آهسته از سویی به سویی تاب می‎خورد. پرندگان چشم طلایی که میان شاخ و برگ‌ها می‎جهیدند، به این چرک آلودگی و نمناکی با شیطنت می‎نگریستند. گهگاه منقار خود را وحشیانه در این معجون چسبناک فرو می‎بردند.
اکنون خورشید طالع هم از پنجره به درون آمد و بر پرده‎ٔ حاشیه سرخ دست کشید و رفته‎رفته دایره‎ها و خطوط را آشکار کرد.
اینک در نور فزاینده سپیدی آن در بشقاب افتاد و لبه‎اش برقِ آن را متراکم کرد. صندلی‌ها و گنجه‎ها سایه‎وار پس کشیده‎بودند، چنانکه هر چند هر یک جدا بود چنان می‎نمود که به ناگزیر در هم ادغام شده‎اند؛ آینه بستر خود را بر دیوار سپید کرد. گل واقعی در قاب پنجره با شبح گل همراه شد. با اینحال شبح قسمتی از گل بود، چون وقتی غنچه کرد، گل رنگ‌پریده‎تر روی شیشه نیز غنچه داد. باد وزید. موجها رپ‎رپ بر کرانه می‎کوفتند، مانند جنگاوران دستار بر سر، مانند مردان دستار بر سری که زوبین‌‎های زهر آلود بر سرِ دست تاب می‎دهند، به سوی رمه‎‌های در حال چرا، به سوی گوسفندهای سپید، پیش می‎رفتند.
برنارد گفت: «اینجا در دانشکده که اضطراب و فشار زندگی خیلی زیاد است، که هیجان زندگی محض به ضرورتی روزمره بدل می‌شود، پیچیدگی اشیاء بیشتر می‎شود. هر ساعت چیز تازه‌ای از توی کلوچهٔ سبوس گنده بیرون می‎زند. می‎پرسم من چی‎ام؟ این؟ نه، من آنم. بخصوص حالا که از اتاق در آمدم و مردم حرف می‎زنند و سنگریزه‎های روی سنگفرش زیرِ گامهای تنهایم خش‌خش می‎‌کنند و من ماه را تماشا می‎کنم که بالانشین و بی‎اعتنا بر فراز نمازخانهٔ کهن طلوع کرده –تازه روشن می‎شود که ساده و یگانه نیستم، بلکه پیچیده و بسیارم. برنارد در ملاء عام پرجوش و خروش است؛ در خلوت رازپوش. این چیزی است که آنها نمی‎فهمند، چون بی‎‌شک حالا از من حرف می‎زنند و می‎گویند من از آنها می‎گریزم و گریزپایم.
در نمی‎یابند که ناگزیرم به تغییرات گوناگون دست یابم؛ ناچارم راههای ورود و خروج مردهای گوناگونی را که تفاوت نقش خود را در مقام برنارد ایفا می‎کنند ببندم. به نحوی غیرعادی از اوضاع خبر دارم. هرگز نمی‎توانم در واگن قطار کتابی بخوانم بی‌آنکه از خودم بپرسم آیا آن مرد معمار است؟ آن زن غمگین است؟ امروز خوب خبر داشتم که سایمز بیچاره با آن جوش صورتش چه احساس تلخی داشت که نمی‎توانست روی بیلی جکسن تأثیر مثبتی بگذارد. من که با درد و دریغ حالش رامی‎فهمیدم، به گرمی به شام دعوتش کردم. لابد این کار را به ستایشی نسبت خواهد داد که در من نیست. این درست است. اما اگر بخواهیم «به حساسیت زنانه» بپیوندیم (در اینجا از قول شرح حال نویس خود نقل می‎کنم) «برنارد متانت منطقی یک مرد را دارد.» اما کسانی که تأثیر می‎گذارند و آن در اصل تأثیر مثبت است (چون ظاهراً در سادگی فضیلتی است) آنهایی هستند که وسط کار تعادل خود را حفظ می‎کنند. (بی‎درنگ ماهی‌هایی رامی‎بینیم که بر خلاف جریان آب شنا می‎کنند.) کانن، لایسیت، پتیرز، هاوکینز، لارپنت، نویل- همه طبق جریان آب ماهی می‎گیرند. اما تو می‌فهمی، تو، خودِ خودم، که چه کسی با یک صدا زدن می‎آید (حادثهٔ‎ تلخی می‎شود که کسی را صدا بزنی و نیاید؛ این کار نیمه‌شب را تهی می‌کند و حال و روز پیرمردها را در کلوب‌ها توضیح می‎دهد- آنها از صدا زدن کسی که نمی‌آید دست کشیده‎اند) تو می‎فهمی آنچه امشب داشتم می‎گفتم تنها به ظاهر معرفی‌ام می‌کند. در باطن و در آن لحظه که بیش از همیشه گسسته خاطرم، یکپارچگی هم دارم. با همه چیز همدردی می‎کنم؛ در ضمن چون وزغی در حفره‎ای می‎نشینم و هر چه از راه می‎رسد با خونسردی می‎پذیرم. معدودی از شما که حالا حرفم را می‎زنید، آن ظرفیت مضاعف را دارید که احساس و استدلال کنید. می‎بینید که لایسیت عقیده دارد باید دنبال خرگوشها دوید؛ هاوکینز بعد از ظهر را با پشتکار فراوان در کتابخانه گذرانده. پیترز درکتابخانه معشوقه‎ٔ جوانش را دارد. همه‎تان سرگرم و گرفتار و غرقه‎اید و تا آنجا که توانتان قد می‎دهد نیرو صرف می‌کنید- همه جز نویل که ذهنش پیچیده‎تر از آن است که یک فعالیت تحریکش کند. من خیلی پیچیده‎ام. در مورد من چیزی شناور و رها باقی می‌ماند.
«حالا به عنوان دلیل حساسیتم در برابر محیط، اینجا، همین که وارد اتاقم می‌شوم و چراغ را روشن می‌کنم و برگ کاغذ و میز و روپوشی را که به غفلت روی پشتی صندلی انداخته‎ام می‎بینم، حس می‎کنم که من آن مرد سلحشور و در عین حال فکور، آن موجود پردل و مخّربی هستم که به چالاکی ردا از دوش می‎اندازد، قلم برمی‎دارد و بی‎درنگ نامه‌ٔ زیر را به دختری که عشق پرشوری به او دارد می‌نویسد.
«بله، همه چیز بر وفق مراد است. حالا سر حالم. می‎توانم نامه‎ای را که بارها شروع کرده‎ام، یکراست بنویسم. تازه از راه رسیده‎ام؛ کلاه و عصایم را پرت کرده‎ام؛ بی‎آنکه به خودم دردسر بدهم و کاغذ را راست جلویم بگذارم، اولین چیزهایی را که به ذهنم می‎‌رسد می‌نویسم. این نامه قرار است طرح درخشانی بشود و آن دختر هم باید فکر کند که بدون مکث و بدون پاک شدن کلمه‎ای نوشته شده. ببین نامه‎ها چه بی‎ریختند- این هم یک لکه از روی بی‎دقتی. همه چیز باید فدای سرعت و بی‎پروایی شود. با خطی تند، روان و ریز می‎نویسم و دنباله‎ی «y» را با اغراق می‎کشم و خط افقی «t» را کش می‎دهم. تاریخ را فقط سه‎شنبه هفدهم می‎نویسم و بعد علامت سؤال می‎گذارم. اما در ضمن باید این تأثیر را رویش بگذارم که هر چند او –چون این من نیستم- این طور بی‌تکلف و سرسری می‎نویسد، اشاره‎ی ظریفی از صمیمیت و احترام در آن است. باید به حرفهایی که با هم زده‎ایم اشارهٔ کنم و برخی صحنه‏‎های فراموش نشدنی را بازگردانم. اما باید در نظر او این طور جلوه کنم (این خیلی مهم است) که به راحت‎ترین وجهی از چیزی به چیز دیگر می‎رسم. از مراسم ختم مردی که غرق شده‎بود (جمله‎ای برایش نوشته‎ام) گرفته تا خانم مافت و مَثَل‎هایش (یادداشتشان کرده‎ام) و به همین ترتیب تأملاتی که از قرار معلوم تصادفی ولی پرعمق است (نقد عمیق اغلب تصادفی نوشته‎ می‎شود) درباره‎ٔ کتابی که خوانده‌‎ام، کتابی مهجور. دلم می‎خواهد وقتی موهایش را شانه می‎زند یا شمع را خاموش می‎کند، بگوید: این را کجا خواندم؟
آها، در نامه‎ٔ برنارد؛ سرعت، گرما، تأثیر مذاب و گدازه‎ٔ روان جمله را می‎خواهم. به فکر کی هستم؟ البته بایرون. از لحاظی شبیه بایرون هستم. شاید جرعه‎ای از بایرون مرا سرحال بیاورد. بگذار یک صفحه بخوانم. نه، این گنگ است؛ این نامربوط است. خیلی صوری است. تازه دارم یک چیزهایی می‌فهمم. تازه ضرباهنگش توی کله‎ام فرو رفته (ریتم در نوشتن مهم‎ترین چیز است). حالا بدون مکث، با اولین ضربه‎ی قلم شروع می‎کنم...
*به نقل از نشریه ادبی جن وپری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]

آدلاین ویرجینیا وولف

ما زن ها
رسم خوبی داریم
زمانه که سخت می گیرد
شروع می کنیم
به کوتاه کردن
موها، ناخن ها،حرف ها،
رابطه ها...


[/h][h=1]اتاقی از آن خود[/h][h=1][/h]
 
بالا