ولتر، كه نام حقيقي او فرانسوا ماري آروئه بود، در سال 1694 در پاريس به دنيا آمد. پدر او صاحب دفتر اسناد رسمي بود و زندگي راحتي داشت. مادر او تا اندازهاي از طبقه اشراف بود. شايد هوش و تندخلقي را از پدر و سبكي و حاضر جوابي را از مادرش به ارث برده بود. تولد او با رنج و زحمت توأم بود: مادرش پس از تولد او مُرد و خود او چنان لاغر و پژمرده به نظر ميرسيد كه دايه او گفت وي بيش از يك روز زنده نخواهد ماند. ولي او كمي اشتباه كرده بود، زيرا ولتر تقريباً هشتاد و چهار سال زندگي كرد و در طي اين مدت جسم ناتوان او مايه رنج و عذاب روح نيرومند وي بود.
برادر بزرگتري داشت به نام آرمان كه براي او سرمشق تربيت ميتوانست باشد. او جوان مقدسي بود كه علاقه شديدي به فرقه مذهبي ژانسنيسم پيدا كرد و همواره در آرزوي آن بود كه در راه عقيده خود شربت شهادت بنوشد. هنگامي كه يكي از دوستان وي را نصيحت كرد تا راه عاقلانهاي در پيش گيرد، در پاسخ گفت: «اگر خودت نميخواهي بالاي دار بروي لااقل ديگران را منع مكن.» پدرش ميگفت كه دو پسر ديوانه دارد يكي در نظر و ديگري در نثر. فرانسوا به محض اينكه نوشتن نام خود را فرا گرفت، شروع به شعر گفتن كرد و به همين جهت پدر او كه مرد عمل بود گفت از او خيري برنخواهد خاست.
ولي نينون دولانكلو، كه زن معروفهاي بود و در همان شهر كوچك كه خانواده آروئه پس از تولد فرانسوا به آن آمده بودند ميزيست، از پيشاني فرانسوا علايم بزرگي و نبوغ را برخواند و وصيت كرد كه پس از مرگ او دوهزار فرانك براي خريد كتاب به فرانسوا بدهند. معلومات و اطلاعات اوليه ولتر از همين كتابها و از يك كشيش عياش سرچشمه گرفت.
اين كشيش (كه ذاتاً مانند ژروم كونيار بود) در همان حال كه دعا و نماز را به وي ياد داد، راه شك و ترديد را نيز آموخت. معلمان بعدي او ژزوئيتها بودند كه وسيله تشكيك در عقايد را در دسترس او گذاشتند، يعني را جدل را به وي آموختند –هنر اثبات همه چيز و اعتقاد نداشتن به هيچ چيز. فرانسوا در استدلال مهارت يافت و هنگامي كه كودكان در كوچه بازي ميكردند او در دوازده سالگي با علما در مسائل كلام و الاهيات بحث ميكرد. چون وقت آن فرا رسيد كه خود زندگي خويش را تأمين كند، به پدرش گفت كه ميخواهد ادبيات را پيشه خود سازد. پدر كه از اين موضوع ناراحت بود گفت: «ادبيات شغل كساني است كه به درد اجتماع نميخورند و سربار آشنايان خود هستند و از گرسنگي جان ميسپارند.» هر كه نگاه ميكرد ميتوانست ببيند كه چگونه هنر، از تندي و صلابت سخنان او ميلرزد. بدين ترتيب فرانسوا راه ادبيات را پيش گرفت.
او فقط جوان ساكت و اهل مطالعه بود؛ تا نيمهشب در خانه ديگران به سر ميبرد. شبها در بيرون با عياشان شهر به سر ميبرد و از دستورها و قوانين سرپيچي ميكرد. پدرش به تنگ آمد و او را به شهر كان پيش يكي از خويشان خود فرستاد و تأكيد كرد كه نبايد او را آزاد بگذارند. ولي مراقب او تحت تأثير هوش و حضور ذهن او قرار گرفت و او را به حال خود گذاشت. پس از حبس نوبت تبعيد رسيد. پدر او وي را با سفير فرانسه به شهر لاهه فرستاد و تقاضا كرد كه به شدت مراقب اين جوان خيرهسر باشند؛ ولي فرانسوا ناگهان دچار عشق دختر جواني به نام پمپت گرديد و در خفا دائماً با او ملاقات ميكرد و نامههاي عاشقانه مينوشت كه همه به اين جمله ختم ميگرديد: «من محققاً هميشه تو را دوست خواهم داشت.» قضيه كشف شد و او را به خانه خود فرستادند. پمپت هفتهها از خاطر او محو نميشد.
در سال 1715 در غرور جواني و بيست و يك سالگي به پاريس رفت، درست در همان وقتي كه لويي چهاردهم وفات يافت. جانشين او صغير بود و نميتوانست فرانسه و پاريس را اداره كند. قدرت به دست نايبالسلطنه افتاد و در اين دوره فترت عيش و فسق و فجور بر پايتخت جهان حكمفرمايي ميكرد و آرئه جوان نيز به همين خط افتاد. به زودي به عنوان يك جوان باهوش و لاقيد شهرت يافت. هنگامي كه نايبالسلطنه براي صرفهجويي نيمي از اسبهايي را كه اصطبل سلطنتي را پركرده بودند به فروش رسانيد، فرانسوا خاطرنشان ساخت كه بهتر آن بود كه نيمي از خراني را كه دربار را پركردهاند از خدمت معاف دارند. بالاخره هر نكته نيشدار و پرمعني كه در پاريس شهرت مييافت به ولتر نسبت داده ميشد و از بخت بد دو شعر به او نسبت دادند كه در آن نايبالسلطنه را متهم ساخته بود كه ميخواهد خود تخت و تاج را مالك شود. نايبالسلطنه به خشم درآمد و روزي كه او را در پارك ملاقات كرد گفت: «آقاي اروئه من شرط ميبندم كه تو را به جايي بفرستم كه تاكنون نديدهاي» «كجاست؟» «درون باستيل» آروئه روز بعد، 16 آوريل 1717، درون باستيل را ديد.
هنگامي كه در باستيل بود، به علت نامعلومي نام مستعار «ولتر» را برگزيد و بالاخره جداً به شعر گراييد. در طي يازده ماه زندان شعر حماسي مفصلي كه خالي از ارزش نبود سرود. اين منظومه «آنرياد» نام دارد و داستان آنري ئوناوار است .شايد در اين ميان نايب السلطنه متوجه شد كه ولتر ممكن است بيگناه باشد، بنابراين او را آزاد كرد و مواجبي در حق او برقرار نمود. ولتر نامهاي نوشت و در آن از اينكه نايبالسلطنه به معيشت او توجه كرده است تشكر نمود و درخواست كرد كه انتخاب منزل را به عهده خود او بگذارد. ]يعني به زندان نفرستد.[
تقريباً با يك جهش از زندان به صفحنه نمايش رفت. نمايشنامه حزنانگيز او به نام «اوديپ» در 1718 به معرض نمايش گذارده شد و گوي سبقت از همه نمايشها ربود، زيرا چهل و پنج روز متوالي نمايش داده شد. پدر پير او آمد تا وي را سرزنش كند و براي تماشاي نمايش در لژي جا گرفت و در هر نكته و لطيفهاي براي آنكه شادي خود را پنهان كند ميگفت: «آي ناقلا! آي ناقلا!» هنگامي كه فونتنل شعر ولتر را ملاقات كرد، با انتقادي آميخته به تحسين چنين گفت: «اين خيلي بهتر از يك تراژدي بود،» ولتر با تبسم جواب داد، «من بايد دوباره اشعار روستايي و شباني را بخوانم.» اين جوان اهل مراعات ادب و احترام نبود. مگر اين بيت گستاخانه را در نمايشنامه خود نگنجانده:
حسن ظن عامه در حق كشيشان بيخود است
علم اينها بر اساس جهل و ناداني ماست
(قسمت 4، پرده 1)
جز به خود جز به آنچه ديده اي باور مكن
منبر و معبود و الهامي جز اين در كار نيست
(قسمت 2، پرده5)
ولتر از اين نمايشنامه چهارهزار فرانك نفع برد و آن را ذخيره كرد؛ چنين عقلي از اهل ادب ديده نشده بود. در طول تمام گرفتاريهاي خود نه تنها توانست عايدات خوبي به دست آورد بلكه هنر استفاده از آن را نيز به كار برد. وي اين پند قديمي را به كار بست كه اول بايد زندگي كرد و بعد به فلسفه پرداخت. در سال 1729 دولت يك دوره بليت بختآزمايي منتظر كرد كه در تنظيم آن دقت نكرده بودند. ولتر همه بليتها را خريد و استفاده شاياني برد كه دولت را به خشم آورد. ولي هر قدر عايدات او بيشتر ميگرديد عده كساني كه از آنها دستگيري ميكرد بيشتر ميشد و اين در موقعي بود كه از سن شباب ميگذشت و به كهولت ميرسيد.
او در امور مالي هوش و دقت يهوديان و در قلم لطف و مهارت فرانسويان را داشت و اين به نفع او تمام شد، زيرا نمايشنامه بعدي او به نام «آرتمير» موفقيت نيافت. اين شكست در ولتر خيلي تأثير كرد؛ هر پيروزي نيش شكستهاي بعدي را تيز ميكند. ولتر همواره به عقيده عمومي حساس بود و بر حيوانات رشك ميبرد، زيرا آنها آنچه را دربارهشان گفته ميشود، نميفهمند. بر اين شكست مرض آبله هم اضافه شد؛ با خوردن 120 پيمانه ليموناد و مقدار كمي دوا خود را معالجه كرد. وقتي كه از چنگال مرگ رهايي يافت مطلع شد كه منظومه «آنرياد» او را مشهور ساخته است. او هميشه بحق مدعي بود كه طرح نوي در سخن انداخته است. همه جا با حسن استقبال مواجه شد؛ طبقه اشراف او را در ميان گرفت و او را يكي از مردان مهذب عالم ساخت كه در حسن بيان بينظير بود و وارث بهترين سنت فرهنگي در اروپا بود.
هشت سال در زير سقف مجلل سالونها به سر برد تا آنكه سرنوشت دوباره به سراغ او آمد. بعضي از طبقه اشراف فراموش نكرده بودند كه اين جوان فاقد القاب و عناوين احترامآميز است و مايهاي جز نبوغ خود ندارد و نميتوانستند اين امتياز و برتري او را بر خود هموار سازند. درطي ضيافتي كه در قصر دوك دوسولي برپا بود، ولتر چند دقيقهاي رشته كلام را به دست گرفت و با فصاحت و شيوايي داد سخن داد. شواليه دو روآن با صداي بلند پرسيد: «اين جوان كه اين قدر بلند حرف ميزند كيست؟» ولتر فوراً پاسخ داد: «عاليجنابا! كسي است كه لقب بزرگي ندارد ولي خود او موجب بزرگي و عظمت نامش شده است.» در آن وقت جواب نگفتن به شواليه بيادبي بود و جوابي كه جواب نداشته باشد توهين محسوب ميشد. اين شواليه محترم به عدهاي از اشرار دستور داد كه شبانه ولتر را كتك بزنند و فقط سپرد كه «به سر او ضربه وارد نكنيد؛ زيرا ممكن است با اين همه چيز خوبي از آن بيرون بيايد.» روز بعد ولتر را در نمايش ديدند كه خود را بسته بود و لنگ لنگان راه ميرفت تا به لژ روآن رسيد و او را به دوئل طلبيد. بعد به خانه رفت و تمام روز را به مشق شمشير گذرانيد. ولي شواليه نجيب نميخواست به اين زوديها به بهشت برود، عليالخصوص به دست كسي كه امتيازي جز نبوغ ندارد. پس به عموزاده خود كه وزير امنيت بود شكايت كرد تا از او حمايت كند. ولتر توقيف شد و خود را دوباره در خانه قديمي خود، يعني باستيل، ديد و مفتخر شد كه دوباره دنياي درون باستيل را ببيند. بعد بلافاصله آزاد شد به شرط آنكه به انگلستان تبعيد شود. تا دوور تحت الحفظ قراولان رفت ولي دوباره با لباس مبدل از ترعه مانش به فرانسه برگشت، در حالي كه از حس انتقام مشتعل بود. پس از آنكه فهميد پرده از كارش برداشته شده است و نزديك است كه توقيف شود، دوباره سوار كشتي شد و خود را راضي ساخت كه سه سال در انگلستان به سر برد (29-1726).
ولتر قيافه جالبي نداشت و خودخواه و سبك و وقيح و بياعتنا، حتي بيادب بود و بدين ترتيب عيوب زمان خود و صنف خود را داشت و چيزي از اين عيوب را كم نداشت. با اين همه بياندازه مهربان و خوش محضر بود و در راه كمك به دوستان از بذل مال و نيرو دريغ نداشت. در نابود ساختن دشمنان خويش نيز همينطور بود؛ چنانكه ميتوانست با يك نوك قلم خصم را از پا درآورد و معذلك همين كه دشمن نخستين قدم را براي آشتي برميداشت وي تسليم ميشد، مردي بود جامع اضداد.
ولي حقيقت ولتر غير از اينها بود و اين صفات خوب و بد همه در درجه دوم قرار داشتند. او هوشي سرشار و بيپايان و تابناك داشت. آثار او نود و نه جلد است كه در هر صفحهاي روشني و فايده تازهاي است و چنان به چابكي و تهور موضوعهاي عالم را يك به يك از نظر ميگذراند كه گويي دايرهالمعارفي در جلو انسان است. «كار من اين است كه آنچه را ميانديشم بگويم» و هر چه انديشيده است ارزش گفتن داشته است و آنچه را گفته بينهايت خوب گفته است.
اين «حكيم خندان» پير باغ خود را در فرنه ميكاشت و ميگفت: «اين بهترين چيزي است كه ما در اين دنيا ميتوايم بكنيم.» او ميخواست عمر درازي بكند: «ترس من از اين است كه نتوانم خدمتي انجام دهم.» ولي در حقيقت او سهم خود را انجام داده بود. گواهان نيمكردي و جوانمردي او بياندازه زياد بودند. «هر كسي از دور و نزديك خواهان ميانجيگري و وساطت او بود؛ مردم از او مشورت ميخواستند و مصايب و گرفتاريهاي خود را به وي ميگفتند و از قلم و مال او استعانت ميجستند.» مردم بيچارهاي كه مرتكب جنحه و جنايتي شده بودند بيشتر جلب نظر او را ميكردند؛ هميشه ميخواست براي آنها تحصيل عفو بكند و بعد آنها را به كار شرافتمندانه بگمارد و خود نيز مراقب و راهنماي آنها باشد. زن و شوهر جواني از او چيزي دزيده بودند. و براي طلب عفو به پايش افتادند. وي خم شد و آنها را بلند كرد و مورد عفو قرار داد و گفت فقط بايد در برابر خدا به خاك افتاد و زانو زد. از كارهاي خوب او يكي اين بود كه دختر خواهر «كورني» را كه سخت درمانده و بيچاره شده بود تريبت كرد و هنگام ازدواج جهاز او را تأمين نمود. ميگفت: «بهترين كار من همين نيكوكاريهاي كوچك است. اگر به من حمله كنند مانند شيطاني از خود دفاع ميكنم؛ تسليم كسي نميشوم ولي در آخر شيطان خوبي هستم و با خنده كار را خاتمه ميدهم.»
در سال 1770 دوستان او سهامي براي برپا ساختن مجسمه نيم تنه وي ترتيب دادند توانگران نميبايست بيشتر از يك ريال بدهند زيرا هزارها نفر طالب شركت در اين افتخار بودند. فردريك تقاضا كرد كه چقدر بايد بدهد؛ در جواب گفتند: «اعلي حضرتا فقط سه مارك با نام خودتان.» ولتر از فردريك تشكر كرد كه علاوه بر ترويج علوم ديگر براي ترويج علم تشريح نيز اقدام ميكند زيرا ميخواهد در برپا ساختن مجسمه يك اسكلت شركت كند. ولتر اساساً به اين اقدام اعتراض كرد، به دليل آنكه چهره وي قابل قالبگيري نيست. «شما به سختي ميتوانيد حدس بزنيد كه اين مجسمه چگونه خواهد شد. چشمان من سه بند انگشت فرو رفته است، گونههاي من شبيه پوست آهوي كهنه است... چند دندان كه باقي مانده بود از ميان رفته است.» دالامبر چنين پاسخ داد: «سيماي نابغه چنان است كه برادرش، نابغه بسهولت ميتواند آن را بشناسد.» وقتي كه سگ محبوب او بله-بون او را ميليسيد، ميگفت: «زندگي مرگ را ميليسد.»
در هشتاد و سه سالگي ميل شديدي پيدا كرد كه پيش از مرگ پاريس را ببيند. اطباء به وي نصيحت كردند كه اين سفر پررنج را ترك گويد؛ ولي او در پاسخ گفت: «اگر من بخواهم كار جنونآميزي انجام دهم، هيچ چيز نميتواند مانع آن شود»؛ او چندان عمر كرده و چندان كار انجام داده بود كه شايد فكر ميكرد حق دارد به ميل خود در آن پاريس پرهيجان كه اين همه از آن دور مانده بود، بميرد. بدين ترتيب به راه افتاد و با رنج و خستگي فرسخ به فرسخ طي ميكرد و هنگامي كه به پايتخت رسيد استخوانهاي او به زحمت روي هم بند ميشد. فوراً پيش رفيق ايام جواني خود دآرژانتال رفت و گفت: «نمردهام تا بيايم و تو را ببينم.» روز ديگر اتاق او از سيصد نفر كه براي ديدن او رفته بودند مملو شد. مانند يك شاه از او استقبال كردند؛ لويي شانزدهم از حسد ميمرد. در ميان زيارتكنندگان بنجمين فرانكلين ديده ميشد كه پسر بزرگ خود را پيش ولتر آورده بود تا در حق او دعاي خير بكند. پيرمرد دستي به سر جوان كشيد و از درخواست كرد كه خود را وقف «خدا و آزادي» بكند.
چنان ناخوش بود كه كشيشي را براي او آوردند، ولتر پرسيد: «كه تو را فرستاده است؟» كشيش در جواب گفت: «خدا خودش فرستاده است.» ولتر گفت: «كو اعتبارنامهات؟» كشيش بدون اخذ غنيمت برگشت. بعد ولتر دنبال كشيش ديگري به نام گوتيه فرستاد؛ گوتيه آمد و گفت تا صريحاً ولتر چيزي داير به كاتوليك بودن خود ننويسد و آن را امضاء نكند،از عمل اعتراف و بخشايش خودداري خواهد كرد. ولتر برِآشفت و به جاي آن اعلاميهاي نوشت و به منشي خود واگنر تسليم كرد: «من در حالي ميميرم كه خدا را ميپرستم؛ دوستان خود را دوست ميدارم و به دشمنان خود كينهاي ندارم و از خرافات بيزار و متنفرم. (امضاء) ولتر. 28 فوريه 1778.»
برادر بزرگتري داشت به نام آرمان كه براي او سرمشق تربيت ميتوانست باشد. او جوان مقدسي بود كه علاقه شديدي به فرقه مذهبي ژانسنيسم پيدا كرد و همواره در آرزوي آن بود كه در راه عقيده خود شربت شهادت بنوشد. هنگامي كه يكي از دوستان وي را نصيحت كرد تا راه عاقلانهاي در پيش گيرد، در پاسخ گفت: «اگر خودت نميخواهي بالاي دار بروي لااقل ديگران را منع مكن.» پدرش ميگفت كه دو پسر ديوانه دارد يكي در نظر و ديگري در نثر. فرانسوا به محض اينكه نوشتن نام خود را فرا گرفت، شروع به شعر گفتن كرد و به همين جهت پدر او كه مرد عمل بود گفت از او خيري برنخواهد خاست.
ولي نينون دولانكلو، كه زن معروفهاي بود و در همان شهر كوچك كه خانواده آروئه پس از تولد فرانسوا به آن آمده بودند ميزيست، از پيشاني فرانسوا علايم بزرگي و نبوغ را برخواند و وصيت كرد كه پس از مرگ او دوهزار فرانك براي خريد كتاب به فرانسوا بدهند. معلومات و اطلاعات اوليه ولتر از همين كتابها و از يك كشيش عياش سرچشمه گرفت.
اين كشيش (كه ذاتاً مانند ژروم كونيار بود) در همان حال كه دعا و نماز را به وي ياد داد، راه شك و ترديد را نيز آموخت. معلمان بعدي او ژزوئيتها بودند كه وسيله تشكيك در عقايد را در دسترس او گذاشتند، يعني را جدل را به وي آموختند –هنر اثبات همه چيز و اعتقاد نداشتن به هيچ چيز. فرانسوا در استدلال مهارت يافت و هنگامي كه كودكان در كوچه بازي ميكردند او در دوازده سالگي با علما در مسائل كلام و الاهيات بحث ميكرد. چون وقت آن فرا رسيد كه خود زندگي خويش را تأمين كند، به پدرش گفت كه ميخواهد ادبيات را پيشه خود سازد. پدر كه از اين موضوع ناراحت بود گفت: «ادبيات شغل كساني است كه به درد اجتماع نميخورند و سربار آشنايان خود هستند و از گرسنگي جان ميسپارند.» هر كه نگاه ميكرد ميتوانست ببيند كه چگونه هنر، از تندي و صلابت سخنان او ميلرزد. بدين ترتيب فرانسوا راه ادبيات را پيش گرفت.
او فقط جوان ساكت و اهل مطالعه بود؛ تا نيمهشب در خانه ديگران به سر ميبرد. شبها در بيرون با عياشان شهر به سر ميبرد و از دستورها و قوانين سرپيچي ميكرد. پدرش به تنگ آمد و او را به شهر كان پيش يكي از خويشان خود فرستاد و تأكيد كرد كه نبايد او را آزاد بگذارند. ولي مراقب او تحت تأثير هوش و حضور ذهن او قرار گرفت و او را به حال خود گذاشت. پس از حبس نوبت تبعيد رسيد. پدر او وي را با سفير فرانسه به شهر لاهه فرستاد و تقاضا كرد كه به شدت مراقب اين جوان خيرهسر باشند؛ ولي فرانسوا ناگهان دچار عشق دختر جواني به نام پمپت گرديد و در خفا دائماً با او ملاقات ميكرد و نامههاي عاشقانه مينوشت كه همه به اين جمله ختم ميگرديد: «من محققاً هميشه تو را دوست خواهم داشت.» قضيه كشف شد و او را به خانه خود فرستادند. پمپت هفتهها از خاطر او محو نميشد.
در سال 1715 در غرور جواني و بيست و يك سالگي به پاريس رفت، درست در همان وقتي كه لويي چهاردهم وفات يافت. جانشين او صغير بود و نميتوانست فرانسه و پاريس را اداره كند. قدرت به دست نايبالسلطنه افتاد و در اين دوره فترت عيش و فسق و فجور بر پايتخت جهان حكمفرمايي ميكرد و آرئه جوان نيز به همين خط افتاد. به زودي به عنوان يك جوان باهوش و لاقيد شهرت يافت. هنگامي كه نايبالسلطنه براي صرفهجويي نيمي از اسبهايي را كه اصطبل سلطنتي را پركرده بودند به فروش رسانيد، فرانسوا خاطرنشان ساخت كه بهتر آن بود كه نيمي از خراني را كه دربار را پركردهاند از خدمت معاف دارند. بالاخره هر نكته نيشدار و پرمعني كه در پاريس شهرت مييافت به ولتر نسبت داده ميشد و از بخت بد دو شعر به او نسبت دادند كه در آن نايبالسلطنه را متهم ساخته بود كه ميخواهد خود تخت و تاج را مالك شود. نايبالسلطنه به خشم درآمد و روزي كه او را در پارك ملاقات كرد گفت: «آقاي اروئه من شرط ميبندم كه تو را به جايي بفرستم كه تاكنون نديدهاي» «كجاست؟» «درون باستيل» آروئه روز بعد، 16 آوريل 1717، درون باستيل را ديد.
هنگامي كه در باستيل بود، به علت نامعلومي نام مستعار «ولتر» را برگزيد و بالاخره جداً به شعر گراييد. در طي يازده ماه زندان شعر حماسي مفصلي كه خالي از ارزش نبود سرود. اين منظومه «آنرياد» نام دارد و داستان آنري ئوناوار است .شايد در اين ميان نايب السلطنه متوجه شد كه ولتر ممكن است بيگناه باشد، بنابراين او را آزاد كرد و مواجبي در حق او برقرار نمود. ولتر نامهاي نوشت و در آن از اينكه نايبالسلطنه به معيشت او توجه كرده است تشكر نمود و درخواست كرد كه انتخاب منزل را به عهده خود او بگذارد. ]يعني به زندان نفرستد.[
تقريباً با يك جهش از زندان به صفحنه نمايش رفت. نمايشنامه حزنانگيز او به نام «اوديپ» در 1718 به معرض نمايش گذارده شد و گوي سبقت از همه نمايشها ربود، زيرا چهل و پنج روز متوالي نمايش داده شد. پدر پير او آمد تا وي را سرزنش كند و براي تماشاي نمايش در لژي جا گرفت و در هر نكته و لطيفهاي براي آنكه شادي خود را پنهان كند ميگفت: «آي ناقلا! آي ناقلا!» هنگامي كه فونتنل شعر ولتر را ملاقات كرد، با انتقادي آميخته به تحسين چنين گفت: «اين خيلي بهتر از يك تراژدي بود،» ولتر با تبسم جواب داد، «من بايد دوباره اشعار روستايي و شباني را بخوانم.» اين جوان اهل مراعات ادب و احترام نبود. مگر اين بيت گستاخانه را در نمايشنامه خود نگنجانده:
حسن ظن عامه در حق كشيشان بيخود است
علم اينها بر اساس جهل و ناداني ماست
(قسمت 4، پرده 1)
جز به خود جز به آنچه ديده اي باور مكن
منبر و معبود و الهامي جز اين در كار نيست
(قسمت 2، پرده5)
ولتر از اين نمايشنامه چهارهزار فرانك نفع برد و آن را ذخيره كرد؛ چنين عقلي از اهل ادب ديده نشده بود. در طول تمام گرفتاريهاي خود نه تنها توانست عايدات خوبي به دست آورد بلكه هنر استفاده از آن را نيز به كار برد. وي اين پند قديمي را به كار بست كه اول بايد زندگي كرد و بعد به فلسفه پرداخت. در سال 1729 دولت يك دوره بليت بختآزمايي منتظر كرد كه در تنظيم آن دقت نكرده بودند. ولتر همه بليتها را خريد و استفاده شاياني برد كه دولت را به خشم آورد. ولي هر قدر عايدات او بيشتر ميگرديد عده كساني كه از آنها دستگيري ميكرد بيشتر ميشد و اين در موقعي بود كه از سن شباب ميگذشت و به كهولت ميرسيد.
او در امور مالي هوش و دقت يهوديان و در قلم لطف و مهارت فرانسويان را داشت و اين به نفع او تمام شد، زيرا نمايشنامه بعدي او به نام «آرتمير» موفقيت نيافت. اين شكست در ولتر خيلي تأثير كرد؛ هر پيروزي نيش شكستهاي بعدي را تيز ميكند. ولتر همواره به عقيده عمومي حساس بود و بر حيوانات رشك ميبرد، زيرا آنها آنچه را دربارهشان گفته ميشود، نميفهمند. بر اين شكست مرض آبله هم اضافه شد؛ با خوردن 120 پيمانه ليموناد و مقدار كمي دوا خود را معالجه كرد. وقتي كه از چنگال مرگ رهايي يافت مطلع شد كه منظومه «آنرياد» او را مشهور ساخته است. او هميشه بحق مدعي بود كه طرح نوي در سخن انداخته است. همه جا با حسن استقبال مواجه شد؛ طبقه اشراف او را در ميان گرفت و او را يكي از مردان مهذب عالم ساخت كه در حسن بيان بينظير بود و وارث بهترين سنت فرهنگي در اروپا بود.
هشت سال در زير سقف مجلل سالونها به سر برد تا آنكه سرنوشت دوباره به سراغ او آمد. بعضي از طبقه اشراف فراموش نكرده بودند كه اين جوان فاقد القاب و عناوين احترامآميز است و مايهاي جز نبوغ خود ندارد و نميتوانستند اين امتياز و برتري او را بر خود هموار سازند. درطي ضيافتي كه در قصر دوك دوسولي برپا بود، ولتر چند دقيقهاي رشته كلام را به دست گرفت و با فصاحت و شيوايي داد سخن داد. شواليه دو روآن با صداي بلند پرسيد: «اين جوان كه اين قدر بلند حرف ميزند كيست؟» ولتر فوراً پاسخ داد: «عاليجنابا! كسي است كه لقب بزرگي ندارد ولي خود او موجب بزرگي و عظمت نامش شده است.» در آن وقت جواب نگفتن به شواليه بيادبي بود و جوابي كه جواب نداشته باشد توهين محسوب ميشد. اين شواليه محترم به عدهاي از اشرار دستور داد كه شبانه ولتر را كتك بزنند و فقط سپرد كه «به سر او ضربه وارد نكنيد؛ زيرا ممكن است با اين همه چيز خوبي از آن بيرون بيايد.» روز بعد ولتر را در نمايش ديدند كه خود را بسته بود و لنگ لنگان راه ميرفت تا به لژ روآن رسيد و او را به دوئل طلبيد. بعد به خانه رفت و تمام روز را به مشق شمشير گذرانيد. ولي شواليه نجيب نميخواست به اين زوديها به بهشت برود، عليالخصوص به دست كسي كه امتيازي جز نبوغ ندارد. پس به عموزاده خود كه وزير امنيت بود شكايت كرد تا از او حمايت كند. ولتر توقيف شد و خود را دوباره در خانه قديمي خود، يعني باستيل، ديد و مفتخر شد كه دوباره دنياي درون باستيل را ببيند. بعد بلافاصله آزاد شد به شرط آنكه به انگلستان تبعيد شود. تا دوور تحت الحفظ قراولان رفت ولي دوباره با لباس مبدل از ترعه مانش به فرانسه برگشت، در حالي كه از حس انتقام مشتعل بود. پس از آنكه فهميد پرده از كارش برداشته شده است و نزديك است كه توقيف شود، دوباره سوار كشتي شد و خود را راضي ساخت كه سه سال در انگلستان به سر برد (29-1726).
ولتر قيافه جالبي نداشت و خودخواه و سبك و وقيح و بياعتنا، حتي بيادب بود و بدين ترتيب عيوب زمان خود و صنف خود را داشت و چيزي از اين عيوب را كم نداشت. با اين همه بياندازه مهربان و خوش محضر بود و در راه كمك به دوستان از بذل مال و نيرو دريغ نداشت. در نابود ساختن دشمنان خويش نيز همينطور بود؛ چنانكه ميتوانست با يك نوك قلم خصم را از پا درآورد و معذلك همين كه دشمن نخستين قدم را براي آشتي برميداشت وي تسليم ميشد، مردي بود جامع اضداد.
ولي حقيقت ولتر غير از اينها بود و اين صفات خوب و بد همه در درجه دوم قرار داشتند. او هوشي سرشار و بيپايان و تابناك داشت. آثار او نود و نه جلد است كه در هر صفحهاي روشني و فايده تازهاي است و چنان به چابكي و تهور موضوعهاي عالم را يك به يك از نظر ميگذراند كه گويي دايرهالمعارفي در جلو انسان است. «كار من اين است كه آنچه را ميانديشم بگويم» و هر چه انديشيده است ارزش گفتن داشته است و آنچه را گفته بينهايت خوب گفته است.
اين «حكيم خندان» پير باغ خود را در فرنه ميكاشت و ميگفت: «اين بهترين چيزي است كه ما در اين دنيا ميتوايم بكنيم.» او ميخواست عمر درازي بكند: «ترس من از اين است كه نتوانم خدمتي انجام دهم.» ولي در حقيقت او سهم خود را انجام داده بود. گواهان نيمكردي و جوانمردي او بياندازه زياد بودند. «هر كسي از دور و نزديك خواهان ميانجيگري و وساطت او بود؛ مردم از او مشورت ميخواستند و مصايب و گرفتاريهاي خود را به وي ميگفتند و از قلم و مال او استعانت ميجستند.» مردم بيچارهاي كه مرتكب جنحه و جنايتي شده بودند بيشتر جلب نظر او را ميكردند؛ هميشه ميخواست براي آنها تحصيل عفو بكند و بعد آنها را به كار شرافتمندانه بگمارد و خود نيز مراقب و راهنماي آنها باشد. زن و شوهر جواني از او چيزي دزيده بودند. و براي طلب عفو به پايش افتادند. وي خم شد و آنها را بلند كرد و مورد عفو قرار داد و گفت فقط بايد در برابر خدا به خاك افتاد و زانو زد. از كارهاي خوب او يكي اين بود كه دختر خواهر «كورني» را كه سخت درمانده و بيچاره شده بود تريبت كرد و هنگام ازدواج جهاز او را تأمين نمود. ميگفت: «بهترين كار من همين نيكوكاريهاي كوچك است. اگر به من حمله كنند مانند شيطاني از خود دفاع ميكنم؛ تسليم كسي نميشوم ولي در آخر شيطان خوبي هستم و با خنده كار را خاتمه ميدهم.»
در سال 1770 دوستان او سهامي براي برپا ساختن مجسمه نيم تنه وي ترتيب دادند توانگران نميبايست بيشتر از يك ريال بدهند زيرا هزارها نفر طالب شركت در اين افتخار بودند. فردريك تقاضا كرد كه چقدر بايد بدهد؛ در جواب گفتند: «اعلي حضرتا فقط سه مارك با نام خودتان.» ولتر از فردريك تشكر كرد كه علاوه بر ترويج علوم ديگر براي ترويج علم تشريح نيز اقدام ميكند زيرا ميخواهد در برپا ساختن مجسمه يك اسكلت شركت كند. ولتر اساساً به اين اقدام اعتراض كرد، به دليل آنكه چهره وي قابل قالبگيري نيست. «شما به سختي ميتوانيد حدس بزنيد كه اين مجسمه چگونه خواهد شد. چشمان من سه بند انگشت فرو رفته است، گونههاي من شبيه پوست آهوي كهنه است... چند دندان كه باقي مانده بود از ميان رفته است.» دالامبر چنين پاسخ داد: «سيماي نابغه چنان است كه برادرش، نابغه بسهولت ميتواند آن را بشناسد.» وقتي كه سگ محبوب او بله-بون او را ميليسيد، ميگفت: «زندگي مرگ را ميليسد.»
در هشتاد و سه سالگي ميل شديدي پيدا كرد كه پيش از مرگ پاريس را ببيند. اطباء به وي نصيحت كردند كه اين سفر پررنج را ترك گويد؛ ولي او در پاسخ گفت: «اگر من بخواهم كار جنونآميزي انجام دهم، هيچ چيز نميتواند مانع آن شود»؛ او چندان عمر كرده و چندان كار انجام داده بود كه شايد فكر ميكرد حق دارد به ميل خود در آن پاريس پرهيجان كه اين همه از آن دور مانده بود، بميرد. بدين ترتيب به راه افتاد و با رنج و خستگي فرسخ به فرسخ طي ميكرد و هنگامي كه به پايتخت رسيد استخوانهاي او به زحمت روي هم بند ميشد. فوراً پيش رفيق ايام جواني خود دآرژانتال رفت و گفت: «نمردهام تا بيايم و تو را ببينم.» روز ديگر اتاق او از سيصد نفر كه براي ديدن او رفته بودند مملو شد. مانند يك شاه از او استقبال كردند؛ لويي شانزدهم از حسد ميمرد. در ميان زيارتكنندگان بنجمين فرانكلين ديده ميشد كه پسر بزرگ خود را پيش ولتر آورده بود تا در حق او دعاي خير بكند. پيرمرد دستي به سر جوان كشيد و از درخواست كرد كه خود را وقف «خدا و آزادي» بكند.
چنان ناخوش بود كه كشيشي را براي او آوردند، ولتر پرسيد: «كه تو را فرستاده است؟» كشيش در جواب گفت: «خدا خودش فرستاده است.» ولتر گفت: «كو اعتبارنامهات؟» كشيش بدون اخذ غنيمت برگشت. بعد ولتر دنبال كشيش ديگري به نام گوتيه فرستاد؛ گوتيه آمد و گفت تا صريحاً ولتر چيزي داير به كاتوليك بودن خود ننويسد و آن را امضاء نكند،از عمل اعتراف و بخشايش خودداري خواهد كرد. ولتر برِآشفت و به جاي آن اعلاميهاي نوشت و به منشي خود واگنر تسليم كرد: «من در حالي ميميرم كه خدا را ميپرستم؛ دوستان خود را دوست ميدارم و به دشمنان خود كينهاي ندارم و از خرافات بيزار و متنفرم. (امضاء) ولتر. 28 فوريه 1778.»