وحشی بافقی

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه

تولد وحشی گویا در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق که بر سر راه یزد و کرمان واقع است، اتفاق افتاد و چون بافق را گاهی از توابع کرمان و گاه از توابع یزد به حساب می آورند، وحشی را گاهی یزدی و گاهی کرمانی گفته اند.

دوره اول زندگی وحشی در زادگاهش سپری شد. وحشی در این مدت به جز برادرش در خدمت شرف الدین علی بافقی نیز به کسب دانش و ادب مشغول بود.

وحشی بعد از فراگیری مقدمات علوم ادبی، از بافق به یزد و از آنچه به کاشان رفت و مدتی را در آن شهر به مکتب داری مشغول بود. بعد از مدتی، به یزد برگشت و در همانجا ساکن شد و به شعر و مدح پادشاهان ان شهر مشغول بود تا اینکه در سال 991 هجری در گذشت.
خانواده وحشی از نظر ثروت، جزو خانواده های متوسط بافق بود. برادر بزرگترش، مرادی بافقی هم یکی از شاعران آن عهد بود که تاثیر زیادی در تربیت و آشنایی وحشی با محفل های ادبی داشت، اما پیش از آنکه وحشی در شعر به شهرت برسد در گذشت.
وحشی در اشعار خود چند بار نام برادرش را آورده است.

وحشی شاعری بلند همت، حساس، وارسته و گوشه گیر بود با وجود اینکه شاعران هم عصر او برای برخورداری از نعمتهای دربار گورکانی هند، امیران و بزرگان این دولت، به هند مهاجرت می گردند؛ وحشی نه تنها از ایران بیرون نرفت بلکه حتی از بافق تنها مدتی به کاشان رفت و پس از آن تمام عمرش را در یزد اقامت کرد.
او شاعری را تنها برای بیان اندیشه ها و احساسات خود به کار می گرفت و نه برای کسب مال و زراندوزی.
دوره کمالش در شاعری را در یزد گذراند و برای به دست آوردن روزی خود، تنها رجال و بزرگان یزد و کرمان را مدح کرد. در دیوانش یک قصیده در مدح شاه تهماسب و ماده تاریخی درباره وفاتش دیده می شود اما حامی واقعی او میرمران، حاکم یزد بود.


سیری در اشعار

کلیات وحشی بافقی بیشتر از نه هزار بیت است که شامل قصیده، ترکیب بند ، ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی می شود.

ترکیب بند ها و ترجیع بندهایش به خصوص مربع و مسدس آنها، همگی از جمله نظمهای دل انگیز دوره صفوی است.



ساقی نامه ی طولانی او که به شکل ترجیع بند سروده، در نوع خود کم نظیر است که بعد از وحشی توسط شاعران دیگر با همان وزن و همان مضمون بارها مورد تقلید و جوابگویی قرار گرفت. به همین اندازه مسدس ترکیبها و مربع ترکیبهای او در شعر غنایی ارزشمند است و در نهایت زیبایی چنان ساخته شده که کمتر کسی است که تمام یا قسمتی از آن را به خاطر نسپرده باشند. اگر چه وحشی مبتکر این نوع ترکیب بند نیست، اما در این شیوه بر تمام شعرای شعرهای غنایی برتری دارد، به طوری که کسی در مقام استقبال و جوابگویی به آنها برنیامده است.

غزلهای او سرآمد اشعارش است و از نظر ارزش و مقام، جزو رتبه های اول شعر غنایی فارسی است. در اکثر آنها، احساسات و عواطف شدید و درد و تألم درونی شاعر با زبانی ساده و روان و دلپذیر با نیرومندی هر چه تمامتر بیان شده است.

مثنویهای وحشی بیشتر به استقبال و در مقام جوابگویی به نظامی سروده شده است. دو مثنوی او به نامهای ناظر و منظور و فرهاد و شیرین به استقبال خسرو و شیرین نظامی است. مثنوی اول او در 1569 بیت و در سال 996 هجری به پایان رسید.

مثنوی دوم او بی شک یکی از شاهکارهای ادبیات در دراماتیک فارسی است که در همان زمان حیات شاعر شهرت بسیار یافت؛ اما وحشی نتوانست بیش از 1070 بیت از آن را بسراید و کار ناتمام او را شاعر معروف قرن سیزدهم هجری، وصال شیرازی با افزودن 1251 بیت به پایان رساند و بعد از وصال، شاعر دیگری به نام صابر، 304 بیت دیگر بر این منظومه افزوده دیگر است.

وحشی همچنین مثنوی معروف دیگری به نام خلد برین دارد که باز هم به پیروی از نظامی و بر وزن مخزن الاسرار است. همچنین از وحشی، مثنویهای کوتاه دیگری در مدح و هجو و مانند آنها باقی مانده که ارزش مثنویهای دیگر او را ندارد.

ویژگی سخن

وحشی بافقی بی شک یکی از شاعران بارز و نام آور عهد صفوی است که اهمیت او در سبک خاص بیان اوست.

مضمونها و ظرایف شاعرانه و بیان احساسات و عواطف و نازک خیالهای او آنچنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گاه آنها را با زبان محاوره بیان می کند و گاهی چنان است که گویی حرفهای روزمره اش را می زند و همین به شاعری او ارزش و اعتبار فراوان می دهد.

او سعی می کند از استفاده بیش از حد اختیارات شاعری دوری کند و در عوض کوشش خود را برای بیان اندیشه ها و تفکرات عالی خود که بیشتر به همراه احساسات و عواطف گرم است به کار می گیرد.

او زبانی ساده و پر از صداقت را بر می گزیند و همین دلیلی است که در عهد خود به عنوان تواناترین شاعر مکتب وقوع محسوب می شود.



در اشعار وحشی، واژه های مشکل و ترکیب های عربی بسیار کم دیده می شود؛ اما به جای آن از واژه ها و ترکیب های رایج زمان خود بسیار استفاده کرده است.

وحشی همچنین به صنایع و آرایه های لفظی نیز توجه نمی کرد؛ جز آنکه برای استواری کلامش ضروری بوده باشد. گر چه وحشی در مثنویهایش بیشتر از نظامی و در غزل از غزلسرایان نام آور گذشته استقبال می گرد اما خود نیز طبعی مبتکر داشت چنانکه اکثر غزلهای او بعدها توسط شاعران دیگر مورد استقبال واقع شد.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید---- داستانِ ِغم ِ پنهانی ِ من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید---- گفتگوی من وحیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم---- ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم---- بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت---- سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت
این همه مشتری و گرمی بازارنداشت -- یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت
اول آن کس که خریدارشدش من بودم
باعث گرمی بازار شدنش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او---- داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او---- شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره این است وندارم به ازاین رای دگر---- که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر---- برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود
من براین هستم والبته ، چنین خواهد بود
پیش او یار ِ نو و یار ِ کهن هردو یکی است---- حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است---- نغمه بلبل وغوغای ِ زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یاردگرباشم به---- چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
عندلیبِ گل ِ رخسارِ دگر باشم به---- مرغ خوش نغمه گلزاردگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم ازاو دم به دم آزاري هست---- مي توان يافت كه بر دل زمنش باري هست
از من و بندگي من اگرش عاري هست---- بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست دراين شهر كسي
بنده اي هم چو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است---- راه ِ صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه ِ طلب باز کشیدیم بس است---- اول وآخراین مرحله دیدیم بس است
بعد ازاین ما وسر ِ کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود---- آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود---- چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام ِ دگرانت بینم---- سرخوش و مست زجام دگرانت بینم
مایه عیش ِ مدام دگرانت بینم---- ساقی ِ مجلس ِ عام ِ دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند ، هوسناکی چند
یار ِ این طایفه ی خانه برانداز مباش---- ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش
میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش---- غافل از لعب ِ حریفان ِ دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را
درکمین تو بسی عیب شماران هستند---- سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند---- غرض این است که درقصد تویاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت---- وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت---- با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند
 

mohammadjavaad

عضو جدید
وحشی

وحشی

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
رم دادن صید خود از اغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم
وحشي سبب دوري و اين قسم سخنها
ان نيست كه ما هم نشنيديم شنيديم
 
آخرین ویرایش:

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
از برای خاطر اغیار خوارم می کنی
من چه کردم کاین چنین بی اعتبارم می کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم ، گریه ها بر روزگارم میکنی
گر نمی آ یم به سوی بزمت از شرمندگیست
زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریۀ بی اختیارم می کنی
گفته ای تدبیر کارت می کنم وحشی ، منال
رفت کار از دست ، کی تدبیر کارم می کنی ؟!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اندر ره انتظار چشمی که مراست


بی نورشدو وصال تو ناپیداست


من نام بگردانم و یعقوب شدم


ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سوز من سوخته ي داغ جفا ميداند


مسکنم ساکن صحراي فنا ميداند


همه کس حال من بي سرو پا ميداند


پاکبازم همه کس طور مرا ميداند
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند کن پایه‌ی قدر ناز را


عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را



عرض فروغ چون دهد مشعله‌ی جمال تو

قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را



آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد

وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را



نیمکتش تغافلم کار تمام ناشده

نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را



وعده‌ی جلوه چون دهی قدوه‌ی اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت کند نماز را



وحشیم و جریده رو کعبه‌ی عشق مقصدم

بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای دل به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر پاسبان در بند خانه باش

ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش

هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست
سد ساله راه فاصله گو در میانه باش

سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش

وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا
رحم بر بلبل بي برگ و نوا نيست ترا
التفاتي به اسيران بلا نيست ترا
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست ترا
با اسير غم خود رحم چرا نيست ترا
فارغ از عاشق غمناك نمي‌بايد بود
جان من اينهمه بي باك نمي‌يابد بود
همچو گل چند به روي همه خندان باشي
همره غير به گلگشت گلستان باشي
هر زمان با دگري دست و گريبان باشي
زان بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع نباشند و پريشان باشي
ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
به جفا سازد و سد جور براي تو كشد
شب به كاشانهء اغيار نمي‌بايد بود
غير را شمع شب تار نمي‌بايد بود
همه جا با همه كس يار نمي‌بايد بود
يار اغيار دل‌آزار نمي‌بايد بود
تشنهء خون من زار نمي‌بايد بود
تا به اين مرتبه خونخوار نمي‌بايد بود
من اگر كشته شوم باعث بدنامي تست
موجب شهرت بي باكي و خودكامي تست
ديگري جز تو مرا اينهمه آزا نكرد
جز تو كس در نظر خلق مرا خوارنكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد
هيچ سنگين دل بيدادگر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكرد
هيچكس اينهمه آزار من زار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم ، آزار مكش از پي آزردن من
جان من سنگدلي ، دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد به روي تو گشادن غلط است
روي پر گرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست ز كوي تو ، ستادن غلط است
جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است
تو نه آني كه غم عاشق زارت باشد
چون شود خاك بر آن خاك گرارت باشد
مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست
عاشق بي سر و سامانم و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست
خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست
از جفاي تو بدينسانم و تدبيري نيست
چه توان كرد پشيمانم و تدبيري نيست
شرح درماندگي خود به كه تقرير كنم
عاجزم چاره من چيست چه تدبير كنم
نخل نوخيز گلستان جهان بسيار است
گل اين باغ بسي ، سرو روان بسيار است
جان من همچو تو غارتگر جان بسيار است
ترك زرين كمر موي ميان بسيار است
با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است
نه كه غير از تو جوان نيست، جوان بسيار است
ديگري اينهمه بيداد به عاشق نكند
قصد آزردن ياران موافق نكند
مدتي شد كه در آزارم و مي‌داني تو
به كمند تو گرفتارم و مي‌داني تو
از غم عشق تو بيمارم و مي‌داني تو
داغ عشق تو به جان دارم و مي‌داني تو
خون دل از مژه مي‌بارم و مي‌داني تو
از براي تو چنين زارم و مي‌داني تو
از زبان تو حديثي نشنودم هرگز
از تو شرمنده يك حرف نبودم هرگز
مكن آن نوع كه آزرده شوم از خويت
دست بر دل نهم و پا بكشم از كويت
گوشه‌اي گيرم و من بعد نيايم سويت
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت
سخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پند و مكن قصد دل‌آزرده خويش
ورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش
چند صبح آيم و از خاك درت شام روم
از سر كوي تو خودكام به ناكام روم
سد دعا گويم و آزرده به دشنام روم
از پيت آيم و با من نشوي رام روم
دور دور از تو من تيره سرانجام روم
نبود زهره كه همراه تو يك گام روم
كس چرا اينهمه سنگين دل و بدخو باشد
جان من اين روشي نيست كه نيكو باشد
از چه با من نشوي يار چه مي‌پرهيزي
يار شو با من بيمار چه مي‌پرهيزي
چيست مانع ز من زار چه مي‌پرهيزي
بگشا لعل شكر بار چه مي‌پرهيزي
حرف زن اي بت خونخوار چه مي‌پرهيزي
نه حديثي كني اظهار چه مي‌پرهيزي
كه ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن
چين بر ابرو زن و يك بار به ما حرف مزن
درد من كشتهء شمشير بلا مي‌داند
سوز من سوخته داغ جفا مي‌داند
مسكنم ساكن صحراي فنا مي‌داند
همه كس حال من بي سر و پا مي‌داند
پاكبازم هم كس طور مرا مي‌داند
عاشقي همچو منت نيست خدا مي‌داند
چاره من كن و مگرار كه بيچاره شوم
سر خود گيرم و از كوي تو آواره شوم
از سر كوي تو با ديده تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر مي‌كني از پيش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت
نه كه اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نيست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت
از جفاي تو من زار چو رفتم ، رفتم
لطف كن لطف كه اين بار چو رفتم ، رفتم
چند در كوي تو با خاك برابر باشم
چند پا مال جفاي تو ستمگر باشم
چند پيش تو ، به قدر از همه كمتر باشم
از تو چند اي بت بدكيش مكدر باشم
مي‌روم تا به سجود بت ديگر باشم
باز اگر سجده كنم پيش تو كافر باشم
خود بگو كز تو كشم ناز و تغافل تا كي
طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا كي
سبزه دامن نسرين ترا بنده شوم
ابتداي خط مشكين ترا بنده شوم
چين بر ابرو زدن و كين ترا بنده شوم
گره ابروي پرچين ترا بنده شوم
حرف ناگفتن و تمكين ترا بنده شوم
طرز محبوبي و آيين ترا بنده شوم
الله، الله، ز كه اين قاعده اندوخته‌اي
كيست استاد تو اينها ز كه آموخته‌اي
اينهمه جور كه من از پي هم مي‌بينم
زود خود را به سر كوي عدم مي‌بينم
ديگران راحت و من اينهمه غم مي‌بينم
همه كس خرم و من درد و الم مي‌بينم
لطف بسيار طمع دارم و كم مي‌بينم
هستم آزرده و بسيار ستم مي‌بينم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگير
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگير
آنچنان باش كه من از تو شكايت نكنم
از تو قطع طمع لطف و عنايت نكنم
پيش مردم ز جفاي تو حكايت نكنم
همه جا قصهء درد تو روايت نكنم
ديگر اين قصه بي حد و نهايت نكنم
خويش را شهره هر شهر و ولايت نكنم
خوش كني خاطر وحشي به نگاهي سهيل است
سوي تو گوشه چشمي ز تو گاهي سهل است
وحشي بافقي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش
جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش

آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او
تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش

جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش

دست برخنجر خرامان می‌رود آن ترک مست
مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش

فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت
گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش
 

*انیس*

عضو جدید
خوش صید غافلی به سر تیر آمدست
زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست

روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار
این گردنی که در خم زنجیر آمدست

کو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد که از پی تدبیر آمدست

عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم
اینست کامدست و عنانگیر آمدست

ملک دل مرا که سواری بس است عشق
با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست

در خاره کنده‌اند حریفان به حکم عشق
جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست

بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم
وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا
نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا

خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا

مدعی خوش کرد محکم در میان دامان سعی
فرصتش بادا که گیرد سخت دامان ترا

باد، پیمان تو با اغیار یارب استوار
گرچه امکان درستی نیست پیمان ترا

صد چو وحشی بسته‌ی زنجیر عشقت شد ز نو
بعد از این گنجایش ما نیست زندان ترا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانه‌ی من بود امروز

وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانه‌ی من بود امروز

بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد
می که در ساغر و پیمانه‌ی من بود امروز

بسکه شب قصه‌ی دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانه‌ی من بود امروز

شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانه‌ی من بود امروز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي همنفسان بودن و آسودن ما چيست
ياران همه كردند سفر بودن ما چيست

بشتاب رفيقا كه عزيزان همه رفتند
ساكن شدن و راه نپيمودن ما چيست

اي چرخ همان گير كه از جور تو مرديم
هردم المي بر الم افزودن ما چيست

گر زخم غمي بر جگر ريش نداريم
رخسار به خون جگر آلوده ما چيست

وحشي چو تغافل زده از ما گذرد يار
افتادن و بر خاك جبين سودن ما چيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید
سر این غرور کردم که کمی درو نیاید

بحلی ز من اگر چه همه باد برد نامم
که کسی به کوی خوبان پی آبرو نیاید

دل رشک پرور من همه سوخت چون نسوزد
که بغیر داغ کاری ز تو تند خو نیاید

ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم
به نگاه کن سفارش که به جستجو نیاید

تو بگوی مردی است این به کجا رود اسیری
سر راه تو نگیرد به طواف کو نیاید

تو به من گذار وحشی که غم تو من بگویم
که تو در حجاب عشقی ز تو گفتگو نیاید
 

mob

عضو جدید
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد

حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند

که از عشق پری رخساره ای دیوانه خواهم شد

شدم چون رشته ای از ضعف و دارم شادمانی ها

که روزی یار با آن گوهر یکدانه خواهم شد

به هر جا میرسم افسانه ی عشق تو میگویم

به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو وحشی کجا میباشد و منزل کجا دارد

کجا باشم مقیم گوشه ی دیوانه خواهم شد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصله‌ی خواری هست

با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست

می‌خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست

گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست

ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست

شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
 

mahdi271

عضو جدید
منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری

چنین افتادهام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک

غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی میکند آن مه گذاری

و گردانی که آن یار مسافر
غباری میرساند زان به خاطر

مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش

پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری

بگو محنت کش بیخان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی

ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بیکسی رنجور مانده

چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بینوایی نغمه سازی

علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان

دعا گویان سرشکی میفشاند
به عرض خاک بوسان میرساند



نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او

ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل

لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خندهاش بر خویش پیچید

به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده



ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا

کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند

تو میدیدی که گر روی تو یک دم
نمیدیدیم، چون بودیم از غم

کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما

ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم

منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت

که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد

بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را

از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد

زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت

چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟

نمیدانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز



نمیگفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر

ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد

پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن

به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد میدار



الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد

به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی

مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت

در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی

به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت

وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت

ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
 

mahdi271

عضو جدید
خدایا این بلا و فتنه از تست
ولی از ترس نتوان چخیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خوبی نبایست آفریدن
به آهو میکنی غوغا که بگریز
به تازی هی زنی یعنی دویدن
 

mahdi271

عضو جدید
خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را
هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را
گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را
می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را
 

mahdi271

عضو جدید
بر قول مدعی مکش ای فتنه گر مرا
گر میکشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک اینقدر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر سد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو سد بار منت است
زیرا که وارهاند ز سد درد سر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بستهام
ای عیبجو برو که بس است این هنر مرا
 

mahdi271

عضو جدید
من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
 

mahdi271

عضو جدید
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهی آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهی ما را
مردیم به آن چشمهی حیوان که رساند
شرح عطش سینهی تفسیدهی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهی شترنج فرو چیدهی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهی ما را
ما شعلهی شوق تو به سد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهی ما را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز
می‌نمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز

باورش می‌آید از من دعوی وارستگی
خود نمی‌داند که چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز

من سراپا گوش کاینک می‌گشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وه که دامن می‌کشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام
نیم جانی هست و می‌آید نیاز ازمن هنوز

آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و می‌گویند باز از من هنوز

سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز

همچو وحشی گه به تیغم می‌نوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
 

hfb2003

عضو جدید
الهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه دلي و آندل همه سوز
هر آن دل را که سوزي نيست دل نيست
دل افسرده غير از آب و گل نيست
دلم پر شعله گردان سينه پر دود
زبانم را به گفتن آتش آلود
کرامت کن دروني درد پرورد
دلي در وي درون درد و برون درد
دلم را داغ عشقي ر جبين نه
زبانم را بياني آتشين ده
سخن کز سوز دل تابي ندارد
چکد گر اب از او آبي ندارد
دلي افسرده دارم سخت بي نور
چراغي زو بغايت روشني دور
بده گرمي دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه لطفم روشنايي
زلطفت پرتوئي دارم گدائي
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجينه راز
زگنج راز در هر گنج سينه
نهاده خازن تو صد دفينه
ولي لطف تو گر نبود به هر رنج
پشيزي کس نيابد زآن همه گنج
چو در هر گنج صد گنجينه داري
نمي خوهم که نوميدي گذاري
به راه اين اميد پيچ در پيچ
مرا لطف تو ميابد دگر هيچ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری؟
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری؟

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری؟

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری؟

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری؟

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری؟

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری؟

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری؟
 

far_22

عضو جدید
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری؟
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری؟

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری؟

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری؟

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری؟

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری؟

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری؟

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری؟


گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریۀ بی اختیارم می کنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وحشی بافقی

نوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید

کس را به سخن نمی‌گذارد بلبل
در باغ مگر غنچه به رویش خندید؟
 
بالا