هیچ وقت نباید پیش داوری کرد...(( اتفاقی عجیب و تامل برانگیز))

ادریس@

عضو جدید
آژیــــــــــــــــــــــــــــــــر پلیس

وایسو ببینم دادا داری تبلیغ مسیحت + مشروب خوری می کنی؟

می دونستی تبلیغ جفتش ممنوع هست

موفق باشید جفتتون کوتاه بیاد

ولی جای داستان تو تالار مشاوره نیست دوستان عزیز
چقدر بعضیا دلشون می خواد مدیر یه تالار بشن
تو دبیرستان ما به این اداها میگفتیم خود شیرین بازی
ته پیاز و سر پیاز که میگن برای این جور موقع هاست
این بخشم خودش مدیر داره
وکیل وصی؟
ها پس بگو
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر بعضیا دلشون می خواد مدیر یه تالار بشن
تو دبیرستان ما به این اداها میگفتیم خود شیرین بازی
ته پیاز و سر پیاز که میگن برای این جور موقع هاست
این بخشم خودش مدیر داره
وکیل وصی؟
ها پس بگو

اوه چقدر جالب

ممنون از حسن انتخابتون

اما
اون پست بخاطر در گیری 2 تا از بچه ها بود شما هم تا کسی رو نمیشناسین لطفا در موردش قصاوت نکنین.:gol:

مخصوصا وقتی می خواید با یه نفر شوخی کنید تا نشناختینش صلاح نیست ! برای خودتون می گم.
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
چیز جالبی که برام بود ، خیلی ها به مشروب خوردن گیر دادن !!!
عزیزان داستانو بچسبید حالا یا مشروب می خوردن یا ماءالشعیر
مهم اینه که از داستان نتیجه بگیریم
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه این زود قضاوت کردن های بیجا باعث تیرگی توی روابط میشه....منم یه داستان یجا خوندم جالب بود و دراین رابطه بود با اجازه استارتر میزارم..تا بقیه بخونن و ازش درس بگیرن:

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ." بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . " آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد : " من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ " کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . " کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است . اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت . کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . " کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .
پندها:
زود قضاوت نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد.

 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه این زود قضاوت کردن های بیجا باعث تیرگی توی روابط میشه....منم یه داستان یجا خوندم جالب بود و دراین رابطه بود با اجازه استارتر میزارم..تا بقیه بخونن و ازش درس بگیرن:

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .
پندها:
زود قضاوت نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد.

اتفاقا خوب کاری کردید
ممنون از شما به خاطر داستان جالبتون
 

soraya_shz

عضو جدید
اي بابا...
مرد همينه ديگه ، گرسنش كه بشه قاطي ميكنه، چه آدم باشه چه كبوتر
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چیز جالبی که برام بود ، خیلی ها به مشروب خوردن گیر دادن !!!
عزیزان داستانو بچسبید حالا یا مشروب می خوردن یا ماءالشعیر
مهم اینه که از داستان نتیجه بگیریم

سلام خوبی دوست من حال و احوال شما ؟ خوشش می گذره ؟
نه قصد جواب دادن دارم نه بحث کردن

شما هم اگر براتون مهم نیست ادامه ی پست رو نخونید! اگرم خوندید لطفا جواب ندید و.... حال و حوصله ی بحث رو ندارم و...

===========
نتیجه ای که از داستان می گیرید قطعا به زودی فراموشتون میشه و...

اما نمی دانم داستان ایرانی ها چیه که فقط و فقط اون قسمت مشروب داستان رو خوب می فهمن و نتیجه ی اخلاقی می گیرن (البته حتما منظظورم خودم هستم)


ولی ساده نگذریم

یک نخ سیگار هم چیز مهمی نیست به رابطه ای که با دوستاتون دارید فکر کنید اگر سیگار نکشید پیششون ممکن هست جلوشون صایع بید و...

یهو می بینی معتاد شدی!
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اخر مرام و معرفت بود
از این دوستا کم پیدا میشه .... کمیابند ...
 

shirin.mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درضمن درست نیست که ادم به آبادانیایی که از این مرزو بوم تا حد مرگ دفاع کردن، انگ شراب خوری بزنیم!

ناراحت نشو رفیق.....داستانه(اولا) ، دوما از هر نوع آدمی تو هر شهری پیدا میشه.....دفاع تا حد مرگ مال نسل قدیم بود....
در ضمن اینم همه میدونن که آبادان شهر وفاس....غروباش چه با صفاس......:w31:
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب خالی بندی ای.....
 
بالا