هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی مرغ آشیانه چه خالیست

خالی‌تر آشیانه مرغی

کز جفت خود جداست

آه … ای کبوتران سپید شکسته بال

اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته‌ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند …

...

 

فانوس خیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی مرغ آشیانه چه خالیست

خالی‌تر آشیانه مرغی

کز جفت خود جداست

آه … ای کبوتران سپید شکسته بال

اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید

اما دلم به غارت رفته‌ست

با آن کبوتران که پریدند

با آن کبوتران که دریغا

هرگز به خانه بازنگشتند …

...


مهی که مزد وفای مرا جفا دانست
دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست
روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان
چرا که آن گل خندان چنین روا دانست
صفای خاطر آیینه دار ما را باش
که هر چه دید غبار غمش صفا دانست
گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال
که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست
تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق
به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست
ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار
که خاک راه تو را عین توتیا دانست

ابتهاج.......بازم......:D
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دل‌ها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری


غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با دلم با دل تو


پای بر سینه ی این راه زدیم


پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم


گویی اما ته این راه دراز


دزد شبگیر جنون منتظر است



من و عشق و تو و این راه دراز


همه روز و همه شب


در پی یافتن سایه درختی، آبی


در سکوت غم تنهایی خویش


بین هر ثانیه را


لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم



در غم عشق تو مردم اما


این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز


از قدمهای بلند من و توست


دل من با دل تو...



دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم


می نشینیم به کنجی، در این بادیه ی عشق و جنون


و نهال دلمان


که به هم کاشته بودیم از عشق


همه عشق و همه عشق


دور از غارت باد سحری


با دو چشم ترمان جان گیرد


آری آری دل من با دل تو...



می رسم من به تو یک روز اما


گفتنش دشوار است


که کجا؟ کی؟ به چه اندیشه؟ ولی


من به دیوار سرای دل و ذهن


نقشی از حرف بزرگی دارم:


" گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری



دانی که رسیدن هنر گام زمان است" *
 

F iona

عضو جدید
بیا که بار دگر گل به بار می آید
بیار باده که بوی بهار می آید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می آید
طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار می آید
نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار می آید
دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار می آید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار می آید
بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم
که سرو من به لب جویبار می آید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار می آید
دلم به باده و گل وا نمی شود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار می آید
بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده ی من بی تو خار می آید
 

bid-majnoon

عضو جدید
ره سپردم در نشیب و در فراز
پای هشتم بر سرِ آز و نیاز
سر به سودایی نیاوردم فرود
گرچه دستِ آرزو کوته نبود
آن قَدر از خواهشِ دل سوختم
تا چنین بی خواهشی آموختم
هر چه با من بود و از من بود نیست
دست و دل تنگ است و آغوشم تهیست
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نومیدی مباد
پاره پاره از تنِ خود می بُرم
آبی از خونِ دلِ خود می خورم
من درین بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم
شوم بختی بین خدایا این منم
کآرزوی مرگِ یاران می کنم
آنکه از جان دوست تر می دارمش
با زبانِ تلخ می آزارمش
گرچه او خود زین ستم دلخون تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زیان دیدیم و او نابود شد
آتشی خاموش شد در محبسی
دردِ آتش را چه می داند کسی
او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خویش به داند جهان
بس که نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت ...


*شعرش خیلی بلندتر بود.
 

$marziyeh67$

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

6341__hooshang-1.jpg

" لب خاموش "

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بهانه داد به دستم شبی خمارِ دو چشمت
همان دو فتنه ی سبز و همان شعارِ دو چشمت

بهانه داد که در گیر و دار سوز ِ زمستان
شکوفه سر بزند باز ، از بهارِ دو چشمت

قرار من شده ای ، ماه چهره ، طلعت زیبا
ببین چگونه شدم مست و بی قرارِ دو چشمت

شمیم موسم اردیبهشت پیچش مویت
گلاب قمصر ناب است گل عذارِ دو چشمت

به عشق جرعه نگاهی به سمت ات آمده بودم
شدم اسیر یکی خال و هم شکارِ دو چشمت

بگو به مُفتی این شهر حکم شرع چه باشد؟
که عقل و دین و دلم رفته در قمارِ دو چشمت

ز مسلخ لب و گیسوت جان بدر برم اما...
به بند میکشد آخر مرا، حصارِ دو چشمت

هوشنگ ابتهاج​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگذر شبی به خلوتِ این همنشینِ درد!
تا شرحِ آن دهم که غمت با دلم چه کرد!

خون می‌رود نهفته از این زخمِ اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد

این طُرفه بین که با همه سیلِ بلا که ریخت
داغِ محبّتِ تو به دل‌ها نگشت سرد

من بر نخیزم از سرِ راهِ وفای تو
از هستی‌ام اگر چه بر انگیختند گَرد

روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدرِ مرد!

ساقی بیار جامِ صبوحی که شب نماند!
وآن لعلِ فام خنده زد از جامِ لاجورد

باز آید آن بهار و گلِ سرخ بشکُفَد
چندین مثال از نفسِ سرد و روی زرد

در کوی او که جز دلِ بیدار ره نیافت
کی می‌رسند خانه پرستانِ خوابگرد؟!

خونی که ریخت از دلِ ما، سایه! حیف نیست
گر زین میانه آب خورَد تیغ هم نبرد.

#هوشنگ_ابتهاج.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عمریست تا از جان و دل،
ای جان و دل، می‌خوانمت
تو نیز خواهان منی
می‌دانمت، می‌دانمت
گفتی اگر دانی مرا،
آیی و بستانی مرا
ای هیچگاهِ ناکجا،
گو کِی، کجا بستانمت؟

- هوشنگ ابتهاج
 

پسر بهاری

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام دوستان و علاقه مندان هوشنگ ابتهاج

توی این تاپیک دکلمه های شعر های این شاعر رو گذاشتم ...............خیلی قشنگ هستند اگه دوست داشتید دانلود کنید:)



[h=1]دکلمه های مورد علاقه من..........[/h]
آخ آخ داغم تازه شد
چقد علاقه داشتم ...
و کلبه ی کوچیکی
تو تو میهن بلاگ
یهو میهن بلاگ تعطیل شد....
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani امیرهوشنگ ابتهاج شاعر نامدار ایرانی درگذشت مشاهير ايران 0

Similar threads

بالا