همه حالتو میپرسن ...

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


داستان کتاب رمان همه حالتو می‌پرسن درمورد زنی است به نام هستی که از همسرش جدا شده است. اندکی به زندگی بعد از جداییش و مشکلاتش و علت جداییش اشاره می‌شود و کمی هم به تاثیر انتخاب‌های اشتباه در زندگی هستی خوشبخت در این قصه پرداخته می‌شود.

در قسمتی از رمان همه حالتو میپرسن می‌خوانید:
با صدای شایان، چشم از دور شدن محمدرضا برداشتم.
- هنوزم که با غریبه‌ها گرم می‌گیری...
نگاهش کردم. اخم کرده بود. نمی‌خواستم چیزی بگم تا عصبی بشه و مروارید رو ببره. می شناختمش. میدونستم دنبال بهانه می‌گرده تا اذیت کنه و نمی‌خواستم این بهانه رو به دستش بدم. نمیخواستم با وجود مروارید اذیتم کنه. تنها نقطه ضعف من در مقابل شایان، مروارید بود.
- من فقط سلام کردم.
به شایان ربطی نداشت. اما به خاطر مروارید کوتاه می‌اومدم. سر تکون داد.
- بچه رو بده من...
وسط حرفش پریدم.
- تو رو خدا بذار شب پیشم بمونه.
پوزخند زد.
- بذار حرفم تموم شه بعد التماس کن.
مکثی کرد.
- بده میارمش بالا کمرت درد می‌گیره.

مشاهده پیوست hame-haleto-miporsan.pdf
 
بالا