هرمنوتيک يا علم تفسير و تاويل
مقدمه:
بعضي «هرمنوتيک» را منسوب به «هرمس»، مفسر کلام و اشارات رمزي خدايان يونان ميدانند که در اروپا در قرون جديد پس از جدا شدن پروتستانها از پاپ، پروتستانها به فکر آن افتادند که در تفسير کتاب مقدس بدون استمداد از پاپ، خود اقدام نمايند و لذا درصدد يافتن قواعد تفسير شدند و ظاهراً دراين راه اولين قدم را اشلاير ماخر برداشت که با کشف بعضي از قواعد تفسير، موفق شد که به قاعده «تفسير جزء در ضمن کل» و بالعکس معروف شود و بعضي آنرا تفسيري دوري ناميدند و حتي بعضي آنرا، دور محال ناميدند در حاليکه دور محال، اختصاص دارد به «دور عليت» که توقف وجود معلول بر علت و بالعکس باشد (که توقف بالعکس يعني توقف وجود علت بر وجود معلول) که محال است اما اين دوري که در تفسير به آن اشاره شد «دور علّي»، نيست و «دور معي» يا معروف به «دور لبني» است که در مثال خارجي به تکيه دو خشت يا دو آجر به يکديگر مثال ميزنند که هر کدام مانع افتادن ديگري ميگردند و چنين توقفي نه اينکه محال نيست بلکه در خارج وجودش، بسيار زياد است در ادبيات و تفسير معاني الفاظ هم چه بسا يک کلمه، مثل شير در فارسي در جملات مختلف، معاني مختلفي دارد مثلاً در جمله اينکه «پدر من شير است» يعني «شجاع و بي باک است» و در اينجا شير بر معني شجاع و بي باک، دلالت ميکند در حاليکه در جمله اينکه «شير در بيشه است»، «شير در جنگل است در کوه زندگي ميکند» بر شير واقعي درنده، دلالت دارد همچنانکه ماه در جمله اينکه فرزند من ماه است يعني زيبا است در حاليکه ماه در «جمله اي» که در شب عيد فطر، به آسمان اشاره ميکني و ماه آسمان را نشان ميدهي و ميگويي اين ماه است بر «کره ماه»، دلالت ميکند پس دلالت يک کلمه بر يک معني در ضمن «يک جمله» با معني همان کلمه در وقتي که در «جمله ديگري» قرار گيرد فرق ميکند و لذا با توجه به اينکه جمله از کلمه ها تشکيل شده و معني جمله، متوقف به معني کلمه هاي موجود در ضمن آن جمله است ميگويند: «دلالت جمله که کل باشد بر معني اش، متوقف بر دلالت کلمه ها است که در ضمن آن جمله است» و دلالت «آن کلمه ها بر معني مورد نظر گوينده اش، متوقف بر معني کل جمله است» تا آنکه آن کلمه در ضمن کدام جمله قرار گرفته باشد.
اين قاعده معروف تفسير دوري که اشلاير ماخر گفته مورد تاييد ديگر دانشمندان علوم تفسيري و تاويلي قرار گرفته همچون ديلتاي و گادامر و...
نقد ما اين است: که مجاورت اجزاء در کنار هم قرينه مشخص کننده معني هر جزء است و معني شان اين است که معني کلمات با کمک و همراهي همديگر فهميده ميشود همچون اتکاء دو آجر به هم ديگر که هر کدام مانع افتادن ديگري ميشود و اين دور علّي نيست که محال باشد، يعني اين دور را «دور علّي» که محال است نميگويند بلکه «دور لبني و دور معي» است زيرا معني هر کلمه همان معني لغوي و عرفي اش ميباشد که معني حقيقي ناميده ميشود مگر آنکه آن کلمه، در کنار کلمات ديگري باشد که در کنار چنان کلماتي بودن، نشان ميدهد که نسبت به آن کلمه، معني مجازي را متکلم قصد کرده است مثل اينکه کسي بگويد پدرم شير است چون معقول نيست شير واقعي باشد در نتيجه صفت معروف شير که شجاعت باشد را دارد يعني پدرم شجاع است يعني اجزاء براي همديگر قرينه ميشوند.
نکته اي را که ديلتاي به آن توجه کرد نکته قابل ملاحظه مهمي بود و آن «تقسيم و تعريف علم» بود که قبل از ديلتاي، پوزيتيويست ها و تجربه گرايان، «علم» (به معني واقعي کلمه علم) را تنها اختصاص به «علوم تجربي» ميدادند که علم تجربي، درصدد کشف «قوانين طبيعي» بکمک «استقراء» تجربي است که با تکرار مشاهده از طريق «حواس بيروني» انجام ميگيرد و نتيجه آن اثبات يک «قانون کلي طبيعي» است اما ديلتاي پس از توجه به علوم تفسيري و کشف قواعد تفسير، متوجه شد که نميتوان علم را منحصر به علوم تجربي، (يعني فيزيک و شيمي و پزشکي و امثال اينها) دانست که در صدد کشف «قوانين کلي تجربي» بوسيله «استقراء تجربي» است بلکه شناخت تاريخ که شناختي جزئي و راجع به حوادثي مشخص و معين است و نيز فهم معاني مورد نظر نويسندگان متون، نيز يک کشف «علمي»، محسوب ميشود يعني فهميدن متون حقوقي و ديني و تاريخي نيز خود يک «کشف علمي»، محسوب ميشود و لذا انحصار «علوم واقعي» به «علوم تجربي»، غلط است و علوم را بايد به «علوم طبيعي» که در آن از روش تجربي و «استقراء»، استفاده ميشود و «علوم انساني» و فرهنگي که درباره علوم تفسيري و علوم تاريخ و روانشناسي و غيره است که در آن، از روش تفسيري استفاده ميشود، تقسيم کرد.
گويا ديلتاي متوجه چند نکته بسيار مهم شده بود که «علوم انساني» در اين چند نکته با «علوم طبيعي فرق ميکنند:
1ـ يکي اينکه «علوم طبيعي» در صدد شناخت «قوانين کلي طبيعي» است. اما علوم انساني چه در فهم و تفسير متون يا در علم تاريخ و امثال آن هرگز درصدد کشف قوانين کلي طبيعي نيستند بلکه درصدد «شناخت جزئي» هستند که عبارت از کشف «قصد خاصي» است که مورد نظر متکلم است (در فهم و تفسير متون) و يا شناخت حوادث و «شخصيت هاي خاص» تاريخي، «نه کشف قوانين کلي طبيعي».
2ـ کشف قوانين کلي طبيعي در علوم طبيعي، از طريق حواس بيروني بر اساس استقراء انجام ميگيرد و نبايد عقائد و تفکرات و «شناختهاي ديگر دروني» را در شناخت اين قوانين طبيعي خارجي، دخالت داد.
اما هرگز پژوهشگر در فهم متون و تاريخ و روانشناسي و علوم انساني بدون مراجعه به «درون ذهن خود و شناخت حالات دروني» و عواطف و مختصات انساني، نميتواند به فهم و تفسير متون انساني بپردازد و معني کلماتي که از عواطف و حالات و صفات دروني انسان حکايت ميکند را بفهمد مثل مفهوم اختيار، مفهوم رحم، مفهوم عدالت و غيره را، بلکه فهم کلمات يک فردي که در فرهنگ خاصي زندگي ميکند بدون شناخت آن فرهنگ و شناخت جهانبيني ها و ارزش هاي آن فرهنگ، ممکن نيست