نیچه

venus4164

عضو جدید
من سرگشته آنجایم.روانم رقصان است همه روز! که فردا کیست سرور جهان؟
مهتاب سرد و باد خاموش.آه! آه! آیا چنانکه باید بالا پریده اند؟رقصییده اند؟اما پا که بال نیست!
ای رقاصان خوب گذشت آن زمان زمان شادکامیها.و اینک از شراب دردی است باقی.ساغر ها تهی مانده اند و نجوای گورها گنگ و بیمارگونه.
شما در پرواز خویش به اوج نرسیده اید.از این روی گورها می نالند:"مردگان را برهانید." چرا شب به درازا کشیده شده است نکند از پرتو مهتاب مستیم؟
ای والاترینان گورها را برهانید.چرا در خفتگان را برنمی انگیزید؟
بس است کاویدن کرمها .آن لحظه ی موعود فرا می رسد.
هنوز بانگ جرس در فضا می پیچد.هنوز دل از خوار داشت می تپد و موریانه و کرم دل نقب می زند.آه چه ژرف است جهان.
"نیچه"
نظراتتون رو در مورد نیچه بگین؟;)
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اندیشه های نیچه(1)

اندیشه های نیچه(1)

نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.
نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.
از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.
نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.
نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.
نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.
نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.
نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.
نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.
نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!
نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.
نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.
از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.
نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.
نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.
نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
اندیشه های نیچه(2)

اندیشه های نیچه(2)

نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.
از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.
او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.

منبع:
فراسوی نیک و بد- نیچه- ترجمه داریوش آشوری- انتشارات خوارزمی- ۱۳۷۹- تهران.​
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اكثر پژوهشگران نيچه را بحث برانگيزترين و تأثيرگذارترين فيلسوف معاصر دانسته اند. اگر چه نيچه پايه گذار شيوه اي در فلسفه ورزي شد كه شايد بتوان بر آن نام تفكر غيرسامانمند (غيرسيستماتيك) گذارد؛ اما رهيافت خردگريز و انتقادي وي به دستاوردهاي فلسفي زمانه اش، راه را بر تفكرات بعدي گشود.
مطلبي كه از پي مي آيد، بخشي از پيش گفتار مترجم كتاب «مكتب فرانكفورت و نيچه» نوشته هانس گئورگ گادامر است. گادامر در اين كتاب بر تأثير آراي خردگريز و انتقادي نيچه بر پايه گذاران مكتب فرانكفورت اشاره مي كند. اين كتاب توسط دكتر حامد فولادوند از نيچه پژوهان ايراني به فارسي ترجمه شده است.

اكثر انديشمندان مكتب فرانكفورت تحت تأثير افكار نيچه قرار گرفته اند، بويژه نسل اول، يعني هوركهايمر، آدرنو و ماركوزه. آنها در مسأله نقد خرد از نيچه الهام مي گيرند و به همين دليل لازم است موضع نيچه را نسبت به خرد بازبيني كنيم تا ارتباط نيچه با خرد و نيز با خرد دوران روشنگري مشخص گردد. خواننده بايد توجه داشته باشد كه نقد خرد موجب «خردستيزي» و نفي خرد نيست. نيچه و مكتب فرانكفورت خرد را لازمه حيات بشر مي دانند و مانند كانت خردورز هستند. آنان مي كوشند كاركرد انديشه انسان را درست ارزيابي كنند و عقل و عقلانيت را مطلق نكنند؛ يعني «ديدگاه انتقادي» خود را نسبت به پديده ها و مسائل از دست ندهند. مي توان گفت كه آنان «خردگريز» هستند، زيرا از خردزدگي يا كيش خرد دوري مي جويند تا از سلطه ايدئولوژيك ذهنيات يا مفاهيم (ذهن بافي، سفسطه) در امان باشند. لوكر بوزيه، بنيانگذار معماري مدرن، از مريدان نيچه بود. او مي نويسد: «متعصبان منطق مانند زنبور غيرقابل تحمل اند» .
نيچه و خرد
گفتيم كه نقد خرد، نفي خرد نيست. نيچه اهل انديشه ورزي است، اما از آدم خرد شيفته و خردزده گريزان است. مارتين هيدگر به برداشت انتقادي او از عقلانيت دقت كرده و نيچه را خردستيز نمي داند.
نقد نيچه به خرد شكل هاي مختلفي به خود مي گيرد و مي توان آنها را دسته بندي كرد، همان طور كه ياسپرس بررسي و ترسيم كرده است.
نكته اول- نيچه انديشه و فكر را براي مهار زندگي و شناخت حيات لازم و مفيد مي داند، يعني او بر اين باور است كه ذهن و خرد آدمي اساساً وسيله اي است در خدمت حفظ و شكوفايي حيات و بافت و نقش معرفتي آن بيش از اين نيست. در واقع عقل و به طور كلي انديشه انسان قادر نيست هستي و شدن را بفهمد. اگر بخواهيم به زبان حافظ سخن بگوييم انسان قادر نيست «رازدهر» را كشف كند. عقل و ذهن بسياري از چيزها را درك مي كنند، اما همه داده هاي نهفته در جهان براي عقل انسان دست يافتني نيست. نيچه در اكثر نوشته هاي خود بر مرزها و محدوديت هاي خرد انسان تكيه مي كند.
نكته دوم- به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود» .
نكته سوم- برخلاف متفكراني كه مدعي هستند جهان بر خرد استوار است نيچه مي گويد تنها عنصر عقلاني كه در جهان مي شناسيم همين «رشته عقل» بشر است و بس. براي نيچه روند ناموزون جهان بر عقل و عقلانيت استوار نيست و عقل ناچيز آدمي قادر نيست عظمت كيهان را بشناسد. نيچه بيشتر به وضع نابسامان و پريشان گيتي توجه دارد و مانند هراكليت گردش آن را بر جنگ و تضاد نيروهاي هستي بنا مي كند. يعني اساس حيات دنيا بر جدال و آشفتگي قرار دارد و خرد آدمي تنها «چاشني» و «رشته» نازكي است. از ديد نيچه وجود خرد و منطق در جهان امري اتفاقي و نادر تلقي مي شود، زيرا او شاهد «بي خردي» انسان و جهانش مي باشد، به خصوص كه از نظر نيچه هنوز انسان «زيادي انساني» و ناآگاه است.
نكته چهارم- بدون شك، نيچه مورخ، آگاه از نابخردي هاي بشر و مخالف خوش باوري منطق گرايان است: آنان خيال مي كنند منطق مي تواند مشكل گشاي تمام مسايل انسان باشد، زيرا «منطق زده ها» فكر مي كنند منطق آنان معيار مطلق همه چيز است و در واقع اينان از خرد و منطق ناچيز خود خدايي ساخته اند، خداي جديدي كه به پرستش آن مي پردازند. نيچه بر اين باور است كه چنين برداشتي، ايدئولوژيك و كوركورانه است زيرا كه اين منطق زده ها براي خود كيش جديدي درست كرده اند.
نكاتي كه مطرح كرديم نشان مي دهد كه نيچه خرد را لازمه زندگي و ابزار بسيار مفيد و مؤثري براي مهار جهان و سرنوشت انسان مي داند، ولي او توصيه مي كند كه انسان شيفته و دلباخته عقل و خرد نشود. انسان از طريق خرد و عقل مي تواند زندگي روزمره و سرنوشت خود را مهار كند و در نتيجه به نقش خرد نبايد كم بها داد.
انسان با همين عقل و خرد كوچك خود تلاش مي كند كه محيط و زندگي خود را بشناسد و مهار كند و از طريق عقل تصويري ترسيم كند كه اساساً حقيقي نيست. با همين شناخت نسبي و غيرحقيقي انسان مي تواند زندگي خود را پيش برد.
نيچه براين باور است كه اين «منطق ذهني» با خود واقعيت فاصله دارد و اساساً نوعي تخيل، تخمين و اشتباه است، ولي با همين زبان نارسا و دور از حقيقت به خواسته ها و احتياجات عيني روزمره خود پاسخ مي دهد و زندگي خويش را مي سازد. بنابر اين ما انسان ها با ترسيم و تعبير غلط از جهان و زندگي مي توانيم زندگي مان را پيش ببريم يا حداقل حفظ كنيم.
بنابر اين ديدگاه، انسان سعي مي كند كه نيروها و پديده هاي جهان را بشناسد و آنها را تا حدودي درك كند، اما هرگز اين شناخت نمي تواند درست و كامل باشد.
هر اندازه پيوند انسان با حيات و غريزه هاي او بيشتر شود و گسترش يابد مهار كردن و شناخت او غني و قوي تر خواهد شد. هر چه پيوند بين چيزي كه ما آن را «عقل» مي ناميم و چيزي كه «دل» ناميده مي شود محكم تر باشد، انسان شكوفاتر و شناخت او بيشتر مي شود. نيچه مي گويد: انسان متجدد يا انساني كه گرفتار «نيست پنداري» مي شود انساني است كه خردش از حيات و در واقع از دل جدا شده. براي اين كه بتوانيم بهتر اين وضع «خرد گريز» نيچه را بشناسيم به چند فيلسوف و انديشمند اشاره خواهيم كرد: سقراط، دكارت و كانت.
نيچه و سقراط
مي دانيم كه نيچه احساس متضادي به اين انديشمند دارد. سقراط را ستايش مي كند و هم تند به او مي تازد. از نظر نيچه سقراط نماد خردشيفتگي و مظهر عرفان ستيزي است. او به اين شخص «متفاوت» هم ارج مي نهد و هم به او سخت مي تازد. نيچه مي گويد كه اين جدل باز ماهر پيوند ميان غريزه و عقل، حيات و منطق، دل و خرد را از بين برده است و استبداد خرد را حاكم كرده است. سقراط براي جوانان آتن انسان تئوريك را الگو قرار مي دهد، يعني انساني كه تنها اهل عقل و منطق و استدلال است. آري، سقراط حكيم ، هنر، شعر و موسيقي را عملاً نفي مي كند.
نيچه با چنين جهان بيني خردزده اي شديداً مخالف است، زيرا انسان سقراطي مي كوشد حد و حدودي ذهني و منطقي براي حيات و نيروهاي آفرينش تعيين و تحميل كند. در واقع، غريزه زدايي در بينش سقراط موجب گسست خرد و دل گرديده و «نيست پنداري» را در يونان باستان گسترش داده است. از ديدگاه نيچه خرد شيفتگي سقراطي نقطه عطفي در تاريخ فلسفه به شمار مي آيد و به نوعي وارونه كردن ارزش ها با سقراط آغاز مي شود. سقراط با زيركي و جذابيت انديشه را به طرف منطق و ديالكتيك خشك سوق داده و نيچه كه از ديالكتيك مي گريزد اين روند را منفي و انحطاطي مي داند. به طور اجمال موضع نيچه نسبت به سقراط همين است و مي بينيم كه سقراط منطق گرا و عرفان ستيز به لحاظي در برابر نيچه خردگريز ايستاده است.

به عقيده نيچه خرد مي تواند در زندگي انسان خطرناك و مضر نيز باشد، يعني انسان كنوني در اشتباه است اگر فكر كند كه خرد پاسخ همه چيز را مي دهد. در واقع ما شاهد دستاوردهاي علمي خطرناكي كه انسان قرن بيستم با عقل خود به دست آورده مي باشيم. در مورد كاركرد منفي عقل، نيچه مي گويد: «اگر عملكرد بشر تنها بر پايه خرد و عقلانيت بود انسان مدت ها پيش از بين رفته بود»
نيچه و دكارت
به طور كلي نيچه از منطق محوري دكارت گريزان است. او در آثارش اشاره هاي گوناگوني به پدر مكتب اصالت خرد و پدر بزرگ انقلاب فرانسه مي كند.
شايان ذكر است كه خرد محوري آرمان هاي انقلاب فرانسه (۱۷۹۳-۱۷۸۹) باعث شد كه دكارت را پدر بزرگ انقلاب فرانسه بنامند. در آن دوران مراسم پرستش و كيش الهه خرد شكل مي گيرد. مردم در آن مراسم با اشتياق و هيجان جمع مي شدند و به جاي خداي مسيحيت الهه خرد را مي پرستيدند! نيچه در آثارش چندين بار به دكارت اشاره مي كند. گاهي از سطحي بودن يا ساده لوحي دكارت سخن مي گويد و يا به همان گويي او اشاره دارد. او به ندرت از دكارت تعريف مي كند، مگر به عنوان روش شناسي بزرگ و متفكري بي باك.
نيچه در حكمت شادان، خرد محوري دكارت را عملاً واژگون مي كند. در واقع «فرضيه» مشهور لاتين دكارت را به صورت وارونه نقل مي كند، يعني در برابر جمله مشهور دكارت كه مي گويد: «من مي انديشم، پس هستم» نيچه پاسخ مي دهد: «من هستم، پس مي انديشم» . در اين گفتارمي بينيم كه نگرش هاي نيچه و دكارت نسبت به عقل و هستي كاملاً متفاوت مي باشد. براي نيچه خرد تنها انعكاسي از هستي است و عاقل مركز ثقل عالم نيست. در ضمن در نوشته هاي نيچه ملاحظه مي شود كه او مواضع ضد دكارتي پاسكال و لايب نيتس را تأييد مي كند و به خصوص به پاسكال ارجاع مي كند. با اين كه نيچه از لحاظ جهان بيني كاملاً با اين «مسيحي مؤمن» اختلاف نظر دارد، اما علاقه خاصي به او دارد. پاسكال مريد «منطق دل» است و مسيحيت را عقلاني كرده و نيچه براي پاسكال بيش از دكارت احترام قائل است. در مورد لايب نيتس هم به همين منوال، نيچه ژرف نگري آلماني او را به ظاهربيني دكارت ترجيح مي دهد.
شايد بتوان گفت كه نيچه اساساً با ثنويت گرايي دكارت كه خرد و جسم را در برابر هم قرار مي دهد و غريزه ها، عواطف و تن و نفس را تحقير يا نفي مي كند، مخالف است. زيرا از نظر نيچه انكار تن و نفس و بزرگ و مهم كردن عقل و روح انسان همان زهدمآبي و حيات زدايي است كه مسيحيت قرن ها انجام داده است. در واقع نيچه عملكرد دكارت را در مسير مسيحيت قرار مي دهد و همراهي او را با كليسا برجسته مي كند. چيزي كه در ديدگاه دكارت نيچه را نيز آ زرده مي كند (علاوه بر اين ثنويت و دواليسم متافيزيكي كه گفتيم) وجود نوعي يقين خواهي و نياز به قطعيت است. اين يقين خواهي افراطي دكارت نيچه را ناراحت مي كند، زيرا دكارت كه خودش مروج شك روشي و مبلغ چنين بينش پيشتازي است، اين چنين نيازمند اطمينان و يقين شده است! در واقع دكارت گرفتار سراب هاي فكري و خردزدگي مي باشد و نيچه اين خردزدگي دكارت را نمي پذيرد و مي نويسد: «حتي عاقل ترين آدم نيازمند است كه گاهي به طبيعت بازگردد، يعني رابطه غيرعقلاني بنيادي خود را با تمام چيزها لحاظ كند.» مي بينيم كه اين برداشت نيچه با عقل محوري دكارت متفاوت است. بايد يادآور شوم كه در مورد دكارت مواضع نيچه با اسپينوزا (فيلسوف به لحاظي نورواقي) همخواني دارد. اسپينوزا اهل شور و شادي است و برخلاف دكارت او به اهميت جسم و تن و نفس توجه مي كند و مي توان گفت كه تا حدودي موضع نيچه منطبق با برداشت هاي ضددكارتي در اسپينوزاست.
نيچه و كانت
نيچه از اهميت انقلاب كپرنيكي كانت آگاه است و به قول مفسران نيچه، جياني واتيمو و ژيل دلوز، او خود را به لحاظي كانتي مي پندارد، يعني نيچه يك احساس خويشاوندي با كانت دارد. در نوشته هاي نيچه گاهي از نبوغ و زيركي شيطنت آميز و گاهي از حماقت و محافظه كاري كانت صحبت مي شود.
نيچه، كانت را در بعضي از نوشته هايش روانكاوي ميانمايه يا «مسيحي خائن» مي خواند. البته خواننده بايد توجه كند كه اصولاً (چه در مورد كانت و چه در مورد اشخاص و مسائل ديگر) در نوشته هاي نيچه يك حالت مشاجره قلمي با لحن تند به چشم مي خورد. اين جنبه افراطي جدلي و قلمي كه گاهي در بيانات نيچه مشاهده مي شود نبايد خواننده را تحت تأثير قرار دهد، زيرا برداشت نامناسبي از نگرش هاي نيچه خواهد كرد. به طور اجمال مي توان گفت كه نيچه با انديشه انتقادي كانت همراهي مي كند، ولي زماني كه مشاهده مي كند كانت برده خرد يا بنده اخلاق و دين حاكم مي شود، سخت به كانت مي تازد. شناخت نيچه از كانت بيشتر از طريق شوپنهاور صورت گرفته، ولي اين باعث نمي شود كه ما ارزش گفتار نيچه را ناديده بگيريم و بگوييم كه نوشته ها و داده هايي كه نيچه در اختيار داشته بيشتر دست دوم بوده است.
ژيل دلوز بر اين باور است كه قرائت غيرمستقيم كانت، نقد نيچه را كم بها نمي كند، زيرا اصل بصيرت فلسفي است، نه دانش فلسفي.

 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کوتاه از نیچه

کوتاه از نیچه

پدر او كشيش بود، اجداد پدري و مادري او نيز تا چند پشت كشيش بودند، خود او نيز تا پايان عمر واعظ و مبلغ ماند. براي آن به مسيحيت حمله مي‌كرد كه ريشه اخلاق و رفتار او در مسيحيت بود. فلسفه او مي‌خواست با مخالفت شديد اين ميل وافر به مهرباني و ملايمت و آشتي را، كه در سرنوشت او بود، اصلاح و تعديل كند؛ مگر اين بالاترين دشنام و ناسزا نيست كه مردم خوب جنووا به او «مقدس و ولي» خطاب كنند؟ مادر او مانند ايمانوئل كانت زني سخت پارسا و پابند به تمام اصول و آداب ديني بود، فقط يك فرق در ميان بود و آن اينكه نيچه به رغم حملات سخت خويش به پارسايي و تقوا و تدين، تا آخر عم پارسا و متدين ماند و مانند مجسمه‌اي خجول و كم‌رو بود. اين پارساي سرسخت چقدر مايل بود كه يك جنايتكار شود!
در 15 اكتبر 1844 در شهر روكن واقع در پروس متولد شد. اين روز مصادف با روز تولد فردريك ويلهلم چهارم پادشاه وقت پروس بود. پدر او كه معلم چند تن از اعضاي خاندان سلطنت بود، به ذوق وطن‌خواهي از اين تصادف خوشحال گرديد و نام كوچك پادشاه را به فرزند خود نهاد. «اين تصادف به هر حال به نفع من بود؛ در سرتاسر ايام كودكي روز تولد من با جشن عمومي همراه بود.»
مرگ زودرس پدر، او را در آغوش زنان مقدس خانواده انداخت و اين امر موجب شد كه با نرمي و حساسيت زنان بار آيد. از كودكان شرير همسايه كه لانه مرغان را خراب مي‌كردند و باغچه‌ها را ضايع مي‌ساختند و مشق سربازي مي‌نمودند و دروغ مي‌گفتند متنفر بود. همدرسان او به وي «كشيش كوچك» خطاب مي‌كردند و يكي از آنان وي را «عيسي در محراب» ناميد. لذت او در اين بود كه در گوشه‌اي بنشيند و انجيل بخواند و گاهي آن را چنان با رقت و احساس بر ديگران مي‌خواند كه اشك از ديدگانشان مي‌آورد . ولي در پشت اين پرده، غرور شديد و ميل فراوان به تحمل آلام جسماني نهان بود. هنگامي كه همدرسانش در داستان "موسيس سكه وولا" ترديد كردند، يك بسته كبريت را در كف دست روشن كرد و چندان نگهداشت كه همه بسوخت. اين يك حادثه مثالي و نمونه‌اي بود: در تمام عمر در جستجوي وسايل روحي و جسمي بود تا خود را چنان سخت و نيرومند سازد كه به كمال مردي برسد. «آنچه نيستم براي من خدا و فضيلت است
در هيجده سالگي ايمان خود را به خداي نياكانش از دست داد و بقيه عمر را در جستجوي خداي نوي به سربرد؛ به عقيده ‌خود اين خدا را در «انسان برتر» يافته است.
بعدها مي‌گفت كه اين تغير عقيده به آساني صورت گرفت؛ ولي او خود درباره خويش خيلي زود اشتباه مي‌كند و شرح حالي كه از خود مي‌نويسد با حقيقت وفق نمي‌دهد. مانند كسي كه تمام مايملك خود را به يك مهره مي‌بازد، به همه چيز بي‌اعتنا بود. مغز زندگي او دين بود و همين كه آن را از دست داد زندگي برايش بي‌حاصل و بي‌معني گرديد. پس از آن ناگهان چندي با همدرسان خود در بن و لايپزيگ به عيش و نوش مشغول شد و حتي بر نفرتي كه از عادات مردانه از قبيل شرابخواري و صرف دخانيات داشت غالب آمد. ولي به زودي از زن و شراب و دخانيات زده شد و آبجوخواري عصر و مملكت خود را به باد طعنه و ريشخند گرفت: مردمي كه آبجو مي‌خوردند و چپق مي‌كشند از درك افكار باريك عاجزند.
در همين ايام، يعني در 1865، بود كه بر كتاب «جهان همچون اراده و تصور» شوپنهاور دست يافت و آن را همچون «آيينه‌اي ديدم كه جهان و زندگي و طبيعت خودم، با عظمت ترس‌آوري در آن پديدار بود.» كتاب را به خانه برد و با حرص و ولع تمام كلمه به كلمه خواند. «گويي شوپنهاور شخصا‘ به من خطاب مي‌كرد. من هيجان و التهاب او را حس كردم و او را در برابر خود ديدم. هر سطري با صداي بلند به خويشتن‌داري و اعراض از دنيا فرا مي‌خواند.» رنگ تيره فلسفه شوپنهاور همواره اثر خود را در فكر او باقي گذاشت. نه تنها هنگامي كه مريد «شوپنهاور و همچون آموزگار» (عنوان يكي از مقالات او) بود، بلكه در ايامي كه بدبيني را نشانه انحطاط مي‌دانست نيز از ته دل بدبخت بود. گويا اعصابش براي رنج آفريده شده بود و تعريف او از تراژدي به عنوان لذت زندگي، خود دليل ديگري بر خودفريبي او بود. فقط اسپينوزا و گوته مي‌توانستند او را از دست پوشنهاور نجات دهند، ولي با آنكه خود او هميشه «متانت» و «عشق به سرنوشت» را مي‌ستود هرگز بدان عمل ننموده، آرامش و تعادل ذهني كه لازمه حكمت است در او نبود.
در بيست و سه سالگي به خدمت نظام فراخوانده شد. اين خوشبختي را داشت كه به علت نزديك‌بيني و به خاطر مادر بيوه‌اش از خدمت نظام معاف گردد ولي با اين همه نظام از او دست برنداشت. حتي فلاسفه در روزهاي سخت سدان و سادووا طعمه خوبي براي توپ به شمار مي‌رفتند. ولي چون از اسب افتاد و عضلات سينه‌اش كوفته شد، مأمور سربازگيري مجبور شد كه شكار خود را ترك كند. نيچه هرگز از اين آسيب به خود نيامد. تجربه او از سپاهيگري سخت مختصر بود و هنگامي كه از سپاه خارج شد همان اشتباهاتي را كه درباره نظام قبلاً داشت از دست نداده بود. زندگي سخت اسپارتي فرماندهي و فرمانبري، سختگيري و انضباط، خيال او را، حتي در روزگاري كه نمي‌توانست اين آرزو را عملي كند، به خود مشغول داشته بود. زندگي سربازي را مي‌پرستيد براي آنكه مزاج عليلش او را از خدمت سربازي مانع شده بود.
از زندگي سربازي برگشت و درست به نقطه مقابل آن يعني زنگي بحث و درس رفت و به جاي آنكه مردي جنگجو شود دانشمندي لغوي گرديد و دكتر در زبان‌شناسي شد. در بيست و پنجسالگي در دانشگاه بال استاد كرسي زبانشناسي قديم گرديد و از اين فاصله مصون از تعرض توانست به لاقيديها و ريشخندهاي خون‌آلود بيسمارك آفرين گويد. از اين شغل عزلت پسند و دور از قهرماني خود به طور عجيبي دلتنگ بود؛ از سوي ديگر آرزومند شغل عملي و فعاليت‌آميزي مانند طب بود و درعين حال به فراگرفتن موسيقي علاقه وافر داشت. تا اندازه‌اي در پيانو مهارت پيدا كرد و چند سونات نوشت، خود او مي‌گويد: «زندگي بدون موسيقي اشتباه است.»
شهر تيبشن از بال چندان دور نبود و در آنجا ريشارد واگنر، اين قهرمان موسيقي، با زن شخصي ديگري زندگي مي‌كرد. نيچه را دعوت كردند تا عيد ميلاد مسيح را در سال 1869 در آنجا بگذراند. او براي موسيقي آينده شوق شديدي داشت و واگنر از نوآموزاني كه ممكن بود در دانشگاهها و مجامع علمي مايه شهرت او شوند بدش نمي‌آمد. نيچه تحت تأثير اين آهنگساز بزرگ به تأليف نخستين كتاب خويش آغاز كرد كه مي‌بايستي از درام يوناني شورع شود و به «حلقه نيبلونگ» ختم گردد و واگنر را به جهان مانند اشيل نو معرفي كند. براي آنكه كتاب خود را در سكوت و دور از غوغاي مردم بنويسد به كوههاي آلپ رفت؛ در آنجا بود كه به سال 1870 خبر جنگ فرانسه و آلمان به او رسيد.
دچار ترديد شد؛ روح يوناني و خدايان شعر و فلسفه و درام و موسيقي دستهاي بركت‌بخش خود را به سوي او دراز كرده بودند. ولي او نتوانست دعوت مملكت خود را رد كند؛ آنجا نيز شعر وجود داشت. مي‌نويسد: «اصل شرم‌آور دولت همين جاست؛ او براي مردم سرچشمه تمام نشدني رنج و درد است و‌ آتشي است كه در شعله‌هاي دايمي خود همه را مي‌سوزاند. با اين همه، همين كه ما را مي‌خواند خود را فراموش مي‌كنيم؛ نداي خون‌آلود او براي مردم مايه‌دليري و ارتقا به مقام قهرماني است.» بر سر راه به جبهه جنگ، در فرانكفورت يك دسته سواره نظام ديد كه بد دبدبه و كشوه از شهر مي‌گذشتند، همين‌جا بود كه به گفته خويش، انديشه و تصوري به ذهنش رسيد كه تمام فلسفه او بر روي آن استوار گرديد. «در اينجا بود كه نخستين‌بار فهميدم كه اراده زندگي برتر و نيرومندتر در مفهوم ناچيز نبرد براي زندگي نيست؛ بلكه در اراده جنگ، اراده قدرت، و اراده مافوق قدرت است!» نزديك‌بيني مانع شد كه در زندگي فعال سربازي شركت كند و به پرستاري از زخميان راضي شد. بااينكه وحشت و ترس به اندازه كافي ديد، باز هم خشونت و شدت ميدان جنگ را نديد؛ همين وحشت و خشونت ميدان جنگ بود كه بعدها روح سربه‌زير او آن را كمال مطلوب مي‌دانست و با تخيل قوي كسي كه تجربه نديده است، آن را كمال مطلوب مي‌پنداشت. به قدري نازك ‌دل و سريع‌التأثير بود كه در پرستاري هم نتوانست بماند؛ منظره خون او را ناخوش مي‌كرد و به همين جهت بيمار شد، او را به كهنه پيچيدند و به خانه‌اش فرستادند، پس از آن همواره اعصاب «شلي» و معده كارلايل را داشت؛ دختري بود در لباس جنگي.
بعد در ريعان زندگي، در سال 1879، از نظر روحي و جسمي ناتوان گرديد و تا آستانه مرگ نزديك شد و به طور قطع آماده مرگ گرديد. به خواهرش چنين گفت: «به من قول بده كه پس از مرگم فقط دوستانم بر جنازه من حاضر شوند و مردم فضول و كنجكاو ديگر آنجا نباشند. مواظب باش كه كشيش يا كس ديگر بر كنار گور من سخنان بيهوده و دروغ نگويد، زيرا در آن هنگام من توانايي دفاع از خويشتن را ندارم. بگذار تا مانند يك بت‌پرست خالص به گور روم.» ولي شفا يافت و اين تشييع قهرمانانه به تأخير افتاد. پس از اين بيماري، عشق به تندرستي و آفتاب، به زندگي و خنده و رقص، و «موسيقي جنوب» در قالب اپراي «كارمن» در او پيدا شد؛ اراده‌اش در نبرد با مرگ قويتر گرديد و حالت رضا و تسليمي در او پيدا شد كه حتي در هنگام رنج و تلخي نيز شيريني حيات را حس كرد. «دستور من براي بزرگي، عشق به سرنوشت است... نه اينكه در هر ضرورتي آن را تحمل كنند بلكه بايد دوستش بدارند.» دريغ كه گفتار از كردار بسيار آسانتر است.
پس از آن كتابهاي «سپيده‌دم» (1881) و «حكمت مسرتبخش» (1883) را نوشت كه نشانه‌دوره نقاهت سپاس‌آميز بود. در اينجا آهنگش نرمتر و زبانش ملايمتر از كتابهاي ديگر است. يك سال به آرامي گذراند و در اين مدت مخارجش از وظيفه‌اي بود كه دانشگاه در حق او مقرر داشته بود. آفتاب محبت مي‌توانست غرور اين فيلسوف را همچون برف آب كند، ولي لوسالومه به عشق او پاسخ نداد؛ زيرا در چشمان تند عميقش نشانه راحتي ديده نمي‌شد. نيچه در حقيقت ساده و سريع‌التأثير و رمانتيك و رقيق‌القلب بود. برضد رقت و نرمخوبي مبارزه مي‌كرد تا خصلتي را كه اين همه براي او نوميدي تلخ بارآورده و زخم كاري زده بود، بهبود بخشد.
«من كسي را كه بخواهد چيزي برتر از خود بيافريند و پس نابود شود دوست مي‌دارم»،
بي‌شك فكر تند نيچه او را زودتر از وقت پخته كرد و بسوخت. پيكار او با عصر خويش تعادل مغزش را به هم زد؛ «جنگ با اخلاق و عادات عصر، وحشتناك است... آنكه وارد اين پيكار شود از درون و بيرون كيفر خواهد ديد.» گفتار نيچه به تدريج تلختر مي‌گرديد و اشخاص را نيز مانند عقايد و افكار مورد حمله قرار مي‌داد، به واگنر و مسيح و ديگران ابقا نكرد. مي‌گويد: «پيشرفت در حكمت مايه كاهش تندي و تلخي است.» ولي خود او نتوانست به گفته قلمش گوش دهد. هر چه ذهنش كندتر مي‌گشت، خنده‌اش نيز تلختر مي‌شد؛ هيچ چيز بهتر از گفتار ذيل شدت زهري را كه در او نفوذ مي‌كرد، بيان نمي‌كند:
«شايد من بهتر از همه مي‌دانم كه چرا انسان تنها حيوان ضاحك است: او چنان به شدت و مرارت درد و رنج ديد كه مجبور شد خنده را اختراع كند.» بيماري و نابينايي تدريجي جنبه‌هاي ضعف و انحطاط جسماني او بود. و رفته‌رفته درباره بزرگي و رنج خويش به وهم جنون‌آميزي دچار شد؛ يكي از كتابهاي خود را با يادداشتي پيش «تن» فرستاد. در اين يادداشت به آن منتقد بزرگ اطمينان مي‌داد كه اين كتاب نادره‌ترين كتبي است كه نوشته شده است؛ آخرين كتاب او «مرد را ببين» پر از خودستاييهايي است كه نظيرش ديده نشده است. «مرد را ببين!» دريغا كه ما مرد را در اينجا خيلي خوب مي‌بينيم!
شايد اگر مردم قدرش را بهتر مي‌شناختند، اين خودخودهي تسلي‌بخش در وي ظاهر نمي‌شد و نيچه از نظر تندرستي و عقايد بهتر مي‌گرديد، ولي قدرشناسيها قدري دير شد. هنگامي كه ديگران به او دشنام مي‌دادند و يا اصلاً نمي‌شناختند، «تن» دليرانه سخنان ستايش‌آميزي به او فرستاد؛ براندس به وي نوشت كه در دانشگاه كپنهاگ درباره «اصلاح اساسي اشرافي منشي» نيچه تدريس خواهد كرد؛ استريندبرگ نوشت كه عقايد نيچه را در درام به كار خواهد بست؛ و شايد بالاتر از همه آن بود كه يكي از هواخواهان ناشناس او يك چك 400 دلاري برايش فرستاد؛ ولي اين هدايا هنگامي مي‌رسيد كه دل و ديده نيچه هر دو تقريباً بينايي خود را از دست داده و اميدي برايش نمانده بود. مي‌گويد: «هنوز دوره من نرسيده است؛ فقط پس ‌فردا از آن من خواهد بود.»
در ژانويه 1889 در تورن آخرين ضربت به وي وارد شد. دچار سكته ناقص گرديد؛ به هر زحمتي بود خود را به اطاق زيرشيرواني خويش رسانيد و شروع به نوشتن نامه‌هاي جنون‌آميز كرد: به كوزيما واگنر فقط چهار كلمه نوست: «آريادنه، من تو را دوست مي‌دارم»؛ به براندس پيام مفصلي تحت عنوان «مصلوب» فرستاد؛ به بوركهارت و اووربك چنان نامه‌هاي عجيب نوشت كه اووربك به كمك او شتافت و ديد كه نيچه با آرنجهاي خويش پيانو را مي‌كوبد و مي‌شكند و در يك ذوق و مستي ديونويوسي آواز مي‌خواند و فرياد مي‌كشد.
نخست به تيمارستانش بردند؛ ولي مادرش به فريادش رسيد و او را تحت مراقبت و پرستاري تسلي‌بخش خودش گرفت. چه منظره‌اي! اين پيرزن پارسا كه فرزندش همه معتقدات مقدس او را نفي و انكار كرده بود و خود كفر و الحاد پسر را با درد و اندوه و شكيبايي برخود هموار ساخته بود. اكنون دوباره با مهر مادري مانند «پيتا» در آغوشش مي‌گرفت. ولي مادر به سال 1897 از دنيا رفت و خواهر نيچه مراقبت او را به عهده گرفت و با خود به وايمار برد. در آنجا كرامي مجسمه‌اي براي او بساخت كه رقت‌انگيز است و نشان مي‌دهد مردي كه هنگامي نيرومند بود چگونه زار و نزار و بي‌يار سر فرود آورده است. با اين همه نمي‌توان گفت كه كاملاً بدبخت بود؛ طبيعت با ديوانه كردن او بر وي رحم آورده بود. روزي ناگهان متوجه شد كه خواهرش به او نگاه كرده گريه مي‌كند؛ نتوانست معني گريه‌اش را بفهمد و گفت: «ليسبت، چرا گريه مي‌كني مگر ما خوشبخت نيستيم؟» روزي شنيد كه كسي از كتاب صحبت مي‌كند، صورت رنگ‌پريده‌اش برافروخت و به خوشي گفت: «آه! من نيز بعضي كتابهاي خوب نوشته‌ام»، و دوباره آن حال خوشي و روشني برطرف گرديد.
وفات او در 1900 بود؛ نبوغ براي كمتر كسي اينهمه گران تمام شده است.
 

Behrooz79

عضو جدید
از نیچه برای حافظ

:gol::gol::gol:

حافظا !

میخانه ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است،
و باده ای از لطف سخن در آن فراهم آوردی که از طافت نوشیدن دنیایی بیشتر است.
ولی میهمان این میخانه تو، جز سیمرغ افسانه ای، که می تواند بود؟

در افسانه های کهن آمده است که موشی کوچک کوهی گران بزاد.
مگر نه این همان اعجاز توست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانی پدید آوردی و یک شبه ره صد ساله رفتی؟
تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی،
زیرا در عین درویشی، از جهانی بزرگتری.
سمندروار، جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کامل تر از این آتش به در می آیی.

تو، هم، میخانه مایی و، هم، باده ما،.
هم، سیمرغ مایی، و، هم، کوه گران ما.
بلندای هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است.
سخن تو، خود، شراب مستی بخش خردمندان جهان است.
حافظ، دیگر شراب انگور می خوای چه کنی؟​
 

venus4164

عضو جدید
نیچه فیلسوف نابغه قرن 19 آلمان که رحم و مهربانی و گذشت را زائیده ضعف و زبونی میدانست و از میان همه فضائل انسانی و معنویت های اخلاقی تنها و تنها به اصالت قدرت معتقد بود و می گفت حق از آن زور است و ضعیف نه تنها قابل دفاع نیست و نباید به او ترحم کرد بلکه باید نابودش کرد زیرا ضعیف شایسته ماندن نیست، در حادثه شگرفی جان داد.
در رهگذری اسب ضعیف یک گاری سنگین در جویی افتاده بود و گاری بر رویش. گاریچی که گویا صاحب اسب نبوده است، بیرحمانه او را در آن وضع رقت بار تازیانه می زد تا با آزار و شکنجه حرکتش دهد.نیچه در دفاع از حیوان ضعیف و بیچاره با گاریچی قوی و بیرحم گلاویز می شود و قاعدتا یک گاریچی از یک فیلسوف زورمندتر است و به حساب نیچه شایسته تر برای ماندن. بیرحمانه چند لگد جانانه به پهلوی نیچه می زند و فیلسوف در خاک می غلتد و سپس می میرد.
در اینجا نیچه برای دفاع از یک حیوان زبان بسته، بی هیچ طمع معنوی یا مادی، فقط و فقط برای نفس دفاع از مظلوم، نفس جانبداری از یک معصوم ضعیف جانش را به خطر می اندازد و با ستمگر نیرومند در می افتد.
نه بر اساس بینش خود نیچه که عملا خودش با فلسفه اش مخالف است بلکه با بینش خودتان کار او را یک عمل اخلاقی و انسانی بسیار بزرگ و شورانگیز و تحسین آمیز تلقی می کنید یا یک کار ابلهانه؟ درباره این حادثه چه قضاوتی دارید؟
به هرحال در این حادثه یک فیلسوف نابغه انسانی قربانی یک اسب گاری شده است. برای چنان کالای پرداخت چنین بهائی سنگین نیست؟
 

raha

مدیر بازنشسته
خوش دارم، هوشیار باشم
نه به بانگی بیگانه.
خدا را می ستایم، که جهان را آفرید
به احمق ترین شکل ممکن.
از این روست که، خود
راهم را
به کج ترین شکل ممکن می روم
آن فرزانه ترین می آغازَدَش
دیوانه، پایانش می دهد.

از کتاب: اکنون میان دو هیچ
 

raha

مدیر بازنشسته
نیچه فیلسوف نابغه قرن 19 آلمان که رحم و مهربانی و گذشت را زائیده ضعف و زبونی میدانست و از میان همه فضائل انسانی و معنویت های اخلاقی تنها و تنها به اصالت قدرت معتقد بود و می گفت حق از آن زور است و ضعیف نه تنها قابل دفاع نیست و نباید به او ترحم کرد بلکه باید نابودش کرد زیرا ضعیف شایسته ماندن نیست، در حادثه شگرفی جان داد.
در رهگذری اسب ضعیف یک گاری سنگین در جویی افتاده بود و گاری بر رویش. گاریچی که گویا صاحب اسب نبوده است، بیرحمانه او را در آن وضع رقت بار تازیانه می زد تا با آزار و شکنجه حرکتش دهد.نیچه در دفاع از حیوان ضعیف و بیچاره با گاریچی قوی و بیرحم گلاویز می شود و قاعدتا یک گاریچی از یک فیلسوف زورمندتر است و به حساب نیچه شایسته تر برای ماندن. بیرحمانه چند لگد جانانه به پهلوی نیچه می زند و فیلسوف در خاک می غلتد و سپس می میرد.
در اینجا نیچه برای دفاع از یک حیوان زبان بسته، بی هیچ طمع معنوی یا مادی، فقط و فقط برای نفس دفاع از مظلوم، نفس جانبداری از یک معصوم ضعیف جانش را به خطر می اندازد و با ستمگر نیرومند در می افتد.
نه بر اساس بینش خود نیچه که عملا خودش با فلسفه اش مخالف است بلکه با بینش خودتان کار او را یک عمل اخلاقی و انسانی بسیار بزرگ و شورانگیز و تحسین آمیز تلقی می کنید یا یک کار ابلهانه؟ درباره این حادثه چه قضاوتی دارید؟
به هرحال در این حادثه یک فیلسوف نابغه انسانی قربانی یک اسب گاری شده است. برای چنان کالای پرداخت چنین بهائی سنگین نیست؟

داستان شهر تورن در صفحات ابتدایی کتاب "واپسین شطحیات" به این صورت توصیف شده: «شهر زیبا و وجدآور تورن در ایتالیا، یک کالسکه چی خشن دارد اسب مفلوک خود را به شدت شلاق می زند. عابری این صحنه ناگوار را می بیند. منقلب می شود و اشک ریزان به سوی آن حیوان مظلوم می شتابد: مرد گریان گردن اسب را در آغوش می گیرد و آن را با مهربانی نوازش می کند و پس از چند لحظه، در برابر چشم حیرت زدۀ کالسکه چی و ناظران، ناگهان نقش بر زمین می شود. کسی نمی داند عابر ناشناسی که بر کف خیابان افتاده، فریدریش نیچه است، مهم ترین فیلسوف قرن نوزدهم. روز فاجعه، سوم ژانویه 1889 است. کسوف معنوی نیچه با سقوط در میدان کارلو آلبرتو آغاز شد.» در حقیقت حادثه میدان کارلو آلبرتو منجر به مرگ نیچه نشد. این رخداد از این جهت اهمیت داره که نقطه عطفی در زندگی نیچه بوده چون «در روند اندیشه او عملا نوعی گسست معرفتی بوجود آورده است.» در توضیح همین عبارت : «در واقع، حادثه تورن از طرفی موجب جدایی کامل نیچه از عرصه خرد و معرفت و از طرف دیگر باعث رجعت او به جهان غریزه و نابخردی می شود. به زبان دیگر گسست نیچه غیر معرفتی است و با عبور از این نقطه عطف او روند فاصله گرفتن از خرد محوری را به نهایت می رساند.» بدین ترتیب، واقعه شهر تورن را باید از نوع اتفاقات کوچک تاریخ ساز محسوب کرد.

منبع : فولادوند، حامد. واپسین شطحیات نیچه. نشر جامی. 1387.
 
آخرین ویرایش:

raha

مدیر بازنشسته
در میانشان با جامه ی بدل نشستم، تا خویش را به یاد نیاورده باشم، تا بتوانم حضور آنان را تاب آورم. و خود را چنین دلداری می دادم که : "تو ای دیوانه، آدمیان را نشناسی."
 

raha

مدیر بازنشسته
نیست گرایی یعنی چه؟ این است که برترین ارزشها ارزش خویش را از دست می دهند. هدفی در کار نیست یا «چرا» را پاسخی نیست.

فرضیۀ اخلاقی مسیحی چه سودی داشت؟
1.به انسان با وجود حقارت و هستی تصادفیش در جریان کون و فساد ارزشی مطلق می بخشید.
2.در خدمت وکلای خدا بود از آن نظر که برای جهان با همۀ رنج و مصایبش خاصیت کمال نگاه می داشت و نیز آن آزادی و اختیار کذایی را. بلا و بدی پر از معنی جلوه کرد.
3.برای انسان دانش به ارزشهای مطلق قائل شد و بدین وسیله درست برای آنچه لازمۀ چنین کاری بود شناخت درخور داد.
4.جلوگیری کرد تا: آدم از لحاظ اینکه آدم است مبادا خویشتن حقیر شمارد و دربرابر زندگی به پا خیزد و دست به کاری زند و از شناسایی نومید گردد: او وسیلۀ نگاهداری و بقا بود، فی الجمله اخلاق پادزهری عظیم در برابر نیست گرایی عملی و نظری بود.

لیک در میان قوایی که اخلاق بپرورانید راستی و راستینگی بود. همین خود سرانجام مخالف اخلاق می گردد و نظام غایات او و بینش مورد علاقۀ او را مکشوف می دارد.

نیست گرایی به عنوان حالتی روانی باید جلوه کند: نخست هنگامی که «معنایی» در حادثات سر به سر جست و جو کرده باشیم که در آن نیست: چنان، که جوینده سرانجام جسارت را از دست بدهد.
نیست گرایی، بنابراین، آگاهی بر اتلاف طولانی قواست، اضطراب و پریشانی از «بیهودگی» و عدم اطمینان و فقد فرصت در ترمیم وضع خویش به وسیلۀ چیزی که بدان بتوان آرامش خاطر یافت و شرم از خود و در برابر خود که گویی آدمی خویش را بیش از اندازه فریب داده است..

آن معنی ممکن است چنین بوده باشد: تحقق عالی ترین قانونی اخلاقی در کلیۀ حادثات، نظمی جهانی و اخلاقی، یا افزایش محبت و هماهنگی در مناسبات میان موجودات، یا نزدیک گشتن به نوعی از خوشبختی همگانی، یا اینکه خود آهنگ رفتن به سوی نیستی همگانی -هدف خود بازمعنایی است.-
حد مشترک همۀ این تصورات این است که از راه این سیر، خود به چیزی توان رسید: و اکنون در میابند که در کون و شدن به هدفی نمی شود رسید و چیزی به دست نمی آید.
بدین گونه بر خلاف انتظار خود، انسان غایتی و مقصدی در عالم کون نمی یابد و این نیز موجبی دیگر برای وجود نیست گرایی است: چه از لحاظ مقصد معینی باشد، یا اینکه اگر تعمیم دهیم، چه از لحاظ بصیرت به نارسایی همۀ فروض موجودۀ غایات باشد. که به نحوی به جریان کلی تحول و تکامل مربوط است. (انسان دیگر همکار عالم کون نیست تا چه رسد که مرکز آن باشد.)
دوم اینکه، نیستت انگاری، از لحاظ وضع روانی، زمانی پدید آید که انسان در همۀ حادثات و در اساس همۀ حادثات «کلیتی و تمامیتی» و سازمان و سازمان دادنی و تشکلی فرض کرده باشد: چنان، که روح که تشنۀ پرسش و حیرت است بتواند در تصور کلی خود به نوعی از سلطۀ کامله و مدیریت مطلقه دلخوش باشد. (هر گاه روح متعلق باشد به فردی منطقی، پس نظم و پیوستگی مطلق و کنش و واکنش اشیاء کافی است که وی را با همه چیز در آشتی آرد...)
نوعی وحدت و صورتی از توحید: و در نتیجۀ این عقیده، انسان به حس پیوستگی و تعلق به کلیتی که بی نهایت برتر از خود تصور می کند می رسد و این باز خود نحوه ای از تاله است...
یا اینکه «خیر همه تسلیم فرد را ایجاب می کند»، نوعی دیگر از آن، لیکن درست بنگر، چنین کلیتی ابدا وجود ندارد!
واگر در انسان کلیتی بی انتها و پر ارزش موثر نباشد چنان است که ایمان ارزش خویش را از دست می دهد: یعنی که او چنین کلیتی نزد خویش تصور کرده است تا بتواند به ارزش خویش باور داشته باشد.
نیست گرایی از لحاظ وضع روحی هنوز صورتی دیگر و شکلی سوم و آخری دارد. نتیجۀ این دو نظر این بود که با کون و شدن چیزی به دست نمی آید و اینکه در بن حادثات هیچ نوع وحدت بزرگی فرمانروا نیست که بتوان در آن، گویی در عنصری با برترین ارزش، غوطه زد: بدین ترتیب، فقط یک راه فرار باقی می ماند که کلیۀ عالم کون را به سان اشتباهی مطرود دارند و جهانی دیگر سازند، که در آن سوی جهانِ شدن و در ورای عالمِ کون جای گزیند و آن را همچون «حقیقتی» بینگارند. لیکن همین که انسان پی برد که چگونه این جهان بنا بر احتیاجات روانی بدین گونه ساخته آمده است و اینکه چگونه به چنین کاری به هیچ روی محق نیست، آخرین صورت نیست انگاری جلوه می کند که خودناباوری نسبت به جهانی مابعدالطبیعه در بردارد –که عقیده به جهان واقع را برای خود منع می کند. در چنین موقعی انسان فقط به آنچه از لحاظ جریان و شدن می شود به عنوان یگانه واقعیت معترف می گردد و هر گونه راه دزدکی و غیرمجاز را به سوی عالم عقبی و به سوی خدایان دروغی مسدود می سازد –لیکن این جهان را نیز که خود نمیخواهد انکار کند تحمل نمی تواند...

اساساً چه روی داده است؟ احساس بی ارزشی به دست آمده، همین که دریافتند که نه با مفهوم «غایت» نه با مفهوم «وحدت» و نه با مفهوم «حقیقت»، با هیچ یک، نباید خاصیت کلی عالم هستی توجیه کرده آید.
و هیچ چیزی بدین وسیله نمی توان رسید. وحدتی محیطه بر کثرت حادثات در کار نیست: خاصه هستی صحیح و راست نیست، غلط است...
انسان به هیچ روی دلیلی ندارد که جهانی حقیقی به خود وانمود و تلقین کند...
کوتاه: مقولات «غایت» و «وحدت» و «وجود» را به وسیلۀ آن به جهان ارزش نهاده ایم، دوباره از جهان به در میآوریم و بیرون می اندازیم. بدین گونه جهان بی ارزش می ماند.


منبع :

نیچه، فریدریش. ارادۀ معطوف به قدرت. ترجمۀ: محمدباقر هوشیار. نشر فرزان روز. 1387. صفحه 68-64
 
آخرین ویرایش:

nemikhambeduni

عضو جدید
ضعف و درد سبب ایجاد دنیاهای دیگر و تصور کم دوام خوشبختی برای بدبختترین مردم جهان می گردد.

من خدایی خلق کرده ام که مانند همه خدایان ساخته ذهن بشر، بر جنون بشر دلالت می کند
 

raha

مدیر بازنشسته
نیچه از قبول «نظریۀ همخوانی» حقیقت استنکاف می ورزید. مضمون «نظریۀ همخوانی» آن است که دریافتهای ذهنی ما به نوعی با جهان می خواند، به جهت آنکه ما همیشه مستقیماً به واقعیت یا از طریق حواس خود یا از طریق منطق خویش دسترسی داریم. ولی برای نیچه تنها حقیقت واقعی راجع به انسان و جهان، ارادۀ سرکوب ناشدنی معطوف به قدرت همه چیزها و ضرورت نیرومندی است که این اراده در جهت تسلط به دیگران دارد. به عبارت دیگر، انسانها همیشه فقط به اختراع به اصطلاح حقایقی برای خویشتن می پردازند که برای ایشان مفید است و بقای ایشان را به عنوان یک نوع میسر میسازد. «معرفت» و «حقیقت» ابزارهای کارآمدند نه تمامیتهای متعالی. اینها مفاهیمی زاییدۀ ذهنیت انسانند، ولی هرگز نمی توان آنها را از ارزشهای عینی دانست، زیرا همیشه در استخدام علایق و اهداف انسانی هستند.[...]

ذهن انسان باید اساساً همیشه فریبکارانه عمل کند، زیرا افراد مجبورند که با هم زندگی کنند. حیات اجتماعی و فکری وابسته به اتفاق نظر است و این اتفاق نظر موجب پیدایش واقعیتی مورد قبول عام می شود که در آن به ناچار مفاهیمی از قبیل معرفت پدید می آید. آن وقت این مفاهیم با تاثیری که زبان بر آنها دارد، بار معنایی بیشتری پیدا می کنند. بر چنین حقایق کوچک انسانی هیچ گونه زیانی مترتب نیست. چرا که با همین حقایق کوچک است که زندگی اجتماعی میسر می شود. اما متاسفانه در عین حال این احتمال وجود دارد که این حقایق منجر به جستجوی عبثی در پی به اصطلاح حقایق بی ارزش زاییده توهم شود که اصولا وجود خارجی ندارند.[...]

منطق تنها روش تنظیم دلخواه ساختارهای جعلی است که به احتمال قریب به یقین هیچ مصداقی در واقعیت ندارد و وابسته به مفروضات ماوراء الطبیعی است که چه بسا مطلقاً بر خطا باشند. منطق و طبقه بندی به صورت مقولات هر دو منبعث از احتیاج ما به کنترل و تسلط بر جهان است.[...] منطق ابزار خوبی برای بقاست ولی جز این اعتباری ندارد.[...]

آنچه قواعد علمی گفته می شود، ساختارهای مشروط انسانی است. بیشتر اوقات به این ساختارها، اهمیتی بیش از این منسوب می شود ولی این توهم صرفا به خاطر ابهت واژه هایی از قبیل قانون و قاعده است.[...]

درمان پیشنهادی نیچه توصیه به «حکمت شادان» موثر و جدید بود. حکمتی که از محدودیتهای علمی خود، آگاه بود. برای ما کاملا میسر است که به جهان بنگریم و از این نگرشها جهت میسر ساختن پیشرفت تمدن استفاده بریم. ولی آنچه هرگز نباید به آن باور داشته باشیم آن است که علم می تواند به نحوی حقایق ابدی و ازلی را کشف کند. مکتب جدید «اصالت علم» یا به عبارت دیگر عبادت کورکورانۀ علم، جانشین نه چندان شایسته ای برای مذهب است. به نظر نیچه دین و علم هر دو ادعاهای مبالغه آمیز داشته اند که هرگز قابل توجیه نبوده است. زوال هر دوی این نظام های اعتقادی بزودی منجر به پوچ گرایی جهان متمدن خواهد شد.[...]


منبع:
رابینسون، دیو. نیچه و مکتب پست مدرن. ترجمه: ابوتراب سهراب و فروزان نیکوکار. نشر فرزان روز. 1390.
 
آخرین ویرایش:

coherent

عضو جدید
حقیقت مانند آب دریا است چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد .
فردریش نیچه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیا برده هستی؟
پس دوست نتوانی بود
آیا خودکامه هستی؟
پس دوستی نتوانی داشت
در زن دیر زمانی است که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند از این رو زن را توان دوستی نیست او عشق را می شناسد و بس
.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در هوای تاریک – روشن
آن گاه که آرام بخشی شبنم
نادیده و ناشنیده
بر زمین فرو می بارد
زیرا شبنم آرام بخش
چون همه ی آرام بخشان مهربان
کفش هایی نرم به پا دارد.
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
که روزگاری چه سان تشنه بودی،
تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
سوخته و تشنه و خسته
آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک شاعر!
یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
که باید دروغ بگوید
که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
آزمند شکار
با نقابی رنگارنگ
خود نقاب خویش
خود شکار خویش!

این-خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
تنها رنگین گفتاری
که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
سوار بر پل های دروغین واژه ها
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
و زمین های دروغین
ولگرد، پرسه زن
تنها یک دیوانه! یک شاعر!

این – خواستگار حقیقت؟
نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
تندیسی می شوی
نه همچون ستون خدا
ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
سرشار از بازیگوشی گربه
جهنده از میان هر پنجره
تند! در هر حادثه
بوی کش برای هر جنگل
مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
زیرا که در جنگل ها
در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
با لبان شهوت بار،
شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
شکارگر، کمین گر، دروغزن!

و یا چون عقابی که از دور
از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
بر مغاک های خویش:
وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
فرو و فروتر
و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
آنگاه،
ناگهان ، یکراست
با پرشی برق آسا
بر برَه ها می چهند
برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
آزمند برای بره ها
بیزار از تمام روان های بره وار
ترسناکانه بیزار از هر آن چه
گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
این چنین
عقاب وار اند و پلنگ وار
اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
تو دیوانه! تو شاعر!
تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
که گوسپند را در انسان
و به هنگام دریدن، خنده زنان!
آری، این است، این، شادکامی تو!
شادکامی پلنگ و عقاب!
شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!


در هوای تاریک – روشن
آن گاه که داس ماه
زنگارگون
در میان سرخی ارغوانی
رشکوَرانه فرا می خزد؛
بیزار از روز
و با هر گام نهانی
چمن های باژگونٍ گل سرخ را
می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.

من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
از جنون حقیت جوئی خویش
از اشتیاق های روزینه ی خویش
خسته از روز، بیمار از روشنایی،
غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
سوخته و تشنه
از یک حقیقت
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
که آن گاه چه تشنه بودی؟
دور بادا من
از تمامی حقیقت
تنها یک دیوانه!
تنها یک شاعر
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نخستیننبرد با کسانی است که با احسان شان با ترحمِ حقارت انگیزشان، انسان را،انسان بیچاره یی را که خودش زیر بار شرم و احساس گناه در مانده است، از پامی اندازند و دومین دومین قلمرویی که منفی خواهی در آن حاکم است قلمروآیین های اخلاقی و سیاست است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فردخلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان میکند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدنچون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن دردنیا دچار خواهند شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترام کنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.

نيچه



ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان

در مجموعه‌یِ نوشته‌هایِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده می‌شودو چندين بار از ايرانی (persisch) و يکبار هم از پيش‌ايرانی (vorpersisch)(8)، که اشاره‌هايی هستند به روابطِ دولت‌شهرهایِ يونانی با امپراتوریِايران و گاه تحليلی از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پی‌آمد‌هایِجنگ‌هایِ ايران و يونان (9) و اثرِ ژرفِ آن بر دنيایِ يونانی ست، که به’جنگِ پلوپونزی‘ ميانِ دولت‌شهرهایِ آتن و اسپارت، با شرکتِ ديگردولت‌شهرها، می‌انجامد. اين جنگ تمامیِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگيرمی‌کند و ويرانیِ بسيار به بار می‌آورد. (10)

نيچه در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يکفرصتِ از دست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيانبر يونان چيره نشدند: به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ(Herr) يونانيان می‌شدند.



افزون بر اين‌ها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام می‌برد ودر برخی از پاره‌نوشته‌هایِ (Fragmente) او می‌توان نگره‌یِ او را نسبت بهايرانيانِ باستان و فرهنگِ‌شان به‌روشنی يافت. وی، به‌ويژه، ستايشگرِچيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری و جنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ وقدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان بر فضيلتِ راستگويی(11). اين‌هاکردارها و ارزش‌هايی ست که وی شايسته‌یِ زندگانیِ والامنشانه‌یِ انسانیمی‌داند. امّا، بالاترين درجه‌یِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنانرا آن جا نشان می‌دهد که از زمان‌باوریِ ايرانيان سخن می‌گويد؛ باوری کهبه ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘‌یِ آن همانند است.

اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيکیِ يونانی قرار می‌گيرد که باافلاطون هستیِ زَبَرزمانیِ ’حقيقی‘ را در برابرِ هستیِ ’مجازیِ‘ گذرا يازمانمند قرار می‌دهد: ’من می‌بايد به يک ايرانی، به زرتشت، ادایِ احترامکنم. ايرانيان نخستين کسانی بودند که به تاريخ در تمامیّتِ آن انديشيدند.‘در دنبالِ آن نيچه در اين پاره‌نوشته به هزاره‌ها‌ در باورهایِ‌ دينیِايرانیِ باستان اشاره دارد و می‌افزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچونزنجيره‌ای از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبری. هر پيامبرهزاره (hazar)یِ خود را دارد؛ پادشاهیِ هزارساله‌یِ خود را.‘ (12) در چنينگفت زرتشت از ’هزاره‌یِ بزرگِ (grosser Hazar) پادشاهیِ زرتشت‘ سخنمی‌گويد، ’پادشاهیِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهیِ هزارساله‌یِ زرتشت.‘(13)

نيچه، به‌ويژه، ستايشگرِ چيرگی‌ ايرانيان در تيراندازی و سوارکاری وجنگاوری و نيز حالتِ سروری‌ و قدرت‌خواهی‌شان است؛ و نيز پافشاری‌شان برفضيلتِ راستگويی.



در پاره‌نوشته‌ای در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگ‌اش، از يک فرصتِ ازدست رفته‌یِ تاريخی دريغ می‌خورد که چرا به جایِ روميان ايرانيان بر يونانچيره نشدند: ’به جایِ اين روميان، چه خوب بود که ايرانيان سرورِ (Herr)يونانيان می‌شدند.‘ (14) اين يادداشتِ کوتاه را می‌توان اين گونه تفسيرکرد که نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهان‌بينیِ زمان‌باورِ ايرانيان دربرابرِ متافيزيکِ يونانی نشان می‌دهد. زيرا با فرمانروايیِ روميان بريونان، فرهنگِ يونانی و متافيزيکِ فلسفیِ آن بر فضایِ روم چيره شد و راهرا برایِ ظهورِ مسيحیّت و نگرشِ آخرت‌انديش و زمان‌گريز و ديدِهيچ‌انگارانه‌یِ آن نسبت به زندگانیِ زمينی گشود. نيچه بر آن است کهمسيحیّت، در مقامِ دينِ ’مسکينان‘، زندگانیِ گذرایِ زمينی را به نامِ’پادشاهیِ جاودانه‌یِ آسمان‘ رد می‌کند و بدين سان نگرشِ مثبت يا’آری‌گوی‘ به زندگی را بدل به نگرشِ منفی می‌کند. حال آن که فرمان‌روايیِايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبت‌شان به زندگی و زمان، می‌توانست روندِاين جريان را دگر کند و از يک رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيری کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نيچه، سعدی، و حافظ



نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامیدر نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتیيک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی ازخردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان کهپای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصابيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِخردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان راگفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘

حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، بانگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن رویمی‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند.



نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِنيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد،يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِزندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود رادر حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است.بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی ازحافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشتهاست. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوتهمی‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد.

حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، بانگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن رویمی‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کزحبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِرويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای
گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،
می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.
آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشی که کوه زاد،
همان—خود تو ای!
همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
که هماره در خود فرومی‌ريزی و
هماره از خود پَر می‌کشی—
ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای
— تو را، تو را طلب شراب چرا؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حقیقتمانند دریا است که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگرحقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفعنخواهد کرد. فردریش نیچه
خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. فردریش نیچه
خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. فردریش نیچه
نمیتوان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بیرحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد .فردریش نیچه
فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. فردریش نیچه
کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!. فردریش نیچه
استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. فردریش نیچه
باید بر فریب حواس خود پیروز شویم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اجحافنکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعهاست ولی این خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است کهناتوان ترند. فردریش نیچه
آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. فردریش نیچه
پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. فردریش نیچه
از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. فردریش نیچه
هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. فردریش نیچه
فیلسوفیکه درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمانبیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. فردریش نیچه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکدانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار.او کمال بخش نیست.سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است. فردریش نیچه
کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. فردریش نیچه
دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است. فردریش نیچه
آنچهوالا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنهامعلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فردریش نیچه
مرد خواهان حقیقت است اما زن موجودی سحطی نگر می باشد. فردریش نیچه
پاکی نفس جدایی می آورد. فردریش نیچه
انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. فردریش نیچه
نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود. فردریش نیچه
کسی که بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فردخلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان میکند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدنچون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن دردنیا دچار خواهند شد. فردریش نیچه
همهبه چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایهفکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افرادفرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.فردریش نیچه
با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. فردریش نیچه
انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. فردریش نیچه
کسانیکه در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشاندم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند.کسانیکه با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است. فردریش نیچه
لذتبیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمیگریبانگیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید. فردریش نیچه
کسانیکه مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیماز ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. فردریش نیچه
اختلافطبقاتی از ضروریات جامعه است چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاترکمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود. فردریش نیچه
هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من آدم نیستم، من دینامیت ام.

علم بیانگر حقیقت نیست, زیرا حقیقتی موجود نیست که بیان شدنی باشد.
هدف علم نه یافتن حقیقت به خاطر حقیقت, بلکه چیرگی بر طبیعت است.



گرما (( بی دل و جان )) هستیم ؛ دست کم نسبت به زندگی چنین نیستیم ؛ بلکه ؛اکنون با همهء انواع (( تمنیات )) روبروییم . با خشمی ریشخند آمیز در آنچه(( آرمانها )) می نامیمشان ؛ در حال غور و تامل هستیم. ما خویش را خوار میشماریم تنها از آن رو که لحظاتی وجود دارند که نمی توانیم آن انگیزشنامربوطی را که (( آرمانگرایی )) نام دارد ؛ مهار نماییم. تاثیرنازپروردگی بیش از اندازه ؛ نیرومند تر از خشم فرد بی دل و جان است.
تنها بدان خدايي ايمان دارم كه رقص بداند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آه انسان ! هشدار !

این نیمه شب ژرف چه میگوید ؟

خواب بودم ، خواب بودم ؛

از خواب ژرف برخاستم.

جهان ژرف است ؛

ژرف تر ازآنكه روز گمان كند

رنج آن ژرف است

لذت، ژرفتر از محنت

رنج میگوید: بگذر !

اما لذتها جاودانگی میخواهند

ژرفی، ابدیتی ژرف !

سارا ارمنی برگرفته از وبلاگ سلطان سایه ها
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما تنها برای خودمان متولد نمی شویم تولد ما به همه کسانی که بعدها درزندگی ما ظاهر میشوند مربوط می شود.
 
بالا