نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي ما را به بوي آشنايي سپردو
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
چه خوش لحظه هايي كه دزدانه از هم
نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
چه خوش لحظه هايي كه مي خواهمت را
به شرم و خموشي نگفتيم و گفتيم
دو آواي تنهاي سر گشته بوديم رها در گذرگاه هستي
به سوي هم از دورها پر گشوديم
چه خوش لحظه هايي كه هم را شنيديم
چه خوش لحظه هايي كه در هم وزيديم
چه خوش لحظه هايي كه در پرده عشق
چو يك نغمه شاد با هم شكفتيم
چه شبها چه شبها كه همراه حافظ
در آن كهكشانهاي رنگين
در آن بي كرانهاي سرشار از نرگس ونسترن, ياس ونسرين
ز بسياري شوق وشادي نخفتيم
تو با آن صفاي خدايي
تو با آن دل و جان سر شار از روشنايي
از اين خاكيان دور بودي
من آن مرغ شيدا
در آن باغ بالنده در عطر و رويا
بر آن شاخه هاي فرا رفته تا عالم بي خيالي
چه مغرور بودم چه مغرور بودم
من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
من وتو به سوي افقهاي نا آشنا پر كشيديم
من وتو ندانسته دانسته رفتيم ورفتيم ورفتيم
چنان شاد ؛خوش ؛گرم پويا
كه گفتي به سر منزل آرزوها رسيديم
دريغا دريغا نديديم
كه دستي در آن آسمانها
چه بر لوح پيشاني ما نوشته است
دريغا در آن قصه ها و غزلها نخوانديم
كه آب وگل عشق با غم سرشته است
فريب و فسون جهان را
تو كر بودي اي دوست من كور بودم
از آن روزها آه عمري گذشته است
من وتو دگرگونه گشتيم
دنيا دگرگونه گشته است
در اين روزگاران بي روشنايي
در اين تيره شبهاي غمگين
كه ديگر نداني كجايم
ندانم كجايي
چو با ياد آن روزها مي نشينم
چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها مي كشانم
سرشتي به همراه اين بيتها مي فشانم
نخستين نگاهي كه ما را به هم دوخت
نخستين سلامي كه در جان ما شعله افروخت
نخستين كلامي كه دلهاي مارا
به بوي خوش آشنايي سپرد و
به مهماني عشق برد
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
**فریدون مشیری**