نگاهی به مجموعه جایی به نام تاماساکو – فلامک جنیدی – نشر چشمه

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

مجموعه‌ی‌ “جایی به نام تاماساکو” ، مجموعه‌ ای ۸۵ صفحه‌ای ا‌ست مشتمل بر هفت داستان؛ " گوشواره‌هایی با نگین فیروزه "، " جای خوش قاب عکس‌ها روی دیوار" ، " همه‌شان هستند، جومپا لاهیری، سام شپارد، رضا قاسمی و بقیه" ، " مراقبت از خود دربرابر چیزهای آسیب‌رسان"، " چیزی از قلم نیفتاده؟" ، " گربه‌های شهر من هر روز زیادتر می‌شوند " و " جایی به نام تاماساکو ".
فلامک جنیدی از آنچه فکرش را می کنیم جدی تر است؛ حداقل در نوشتن. از آن تیپ های ساده و گاه سطحی و زودباور که خوب در پوستشان فرومی رود در بازیگری، در نوشتن بهتر بازی می کند.
داستان ها به دلم نشستند. شاید برای اینکه شخصیت های آنها ادعایی برای کسب شهرت و استفاده از نثری فاخر و یا فضاهای بعید سورئال و در نهایت هذیان گویی نداشتند. راحت بودند و با خودشان مقایسه می شدند.
روایت ها شبیه به خودش هستند. وقتی می خوانیمشان، نویسنده را می بینیم، به جای راوی‌های اول شخص داستان ها. اکثراً زن مدرن تنها؛ درگیر رابطه های ناتمام و شکست‌خورده..
روایت ها یکدست و بی ابهام و بدون خط خوردگی و مکث هستند. ولی ارتباط عمیقشان با خواننده تا مرز مستقیم گویی یا اطناب پیش نمی رود. با اینکه داستان ها اکثراً بلند هستند، احساس خستگی و کسالت به مخاطب نمی دهند؛ حتی اگر موضوعشان بررسی لایه ها و جزئیاتِ کسالت بارِ روزمرگی باشد. در اکثر داستان ها، راوی اول شخص و زن است. لحن، زنانه و کاملاً یکدست و قابل باور درآمده. نوشته ها روح دارند. زنده اند. شاید به خاطر آنکه نویسنده، نوشته هایش را به خودش نزدیک کرده است. البته اینگونه نوشته های صمیمی و روان، همیشه
خوب از آب در نمی آیند. و فقط زمانی تاثیرگذارند که به نوعی سهل ممتنع باشند. منظورم خطابه و موعظه نیست. گره ی داستان بدون استفاده از زبان فاخر و ادبی یا تکنیک بیش از اندازه، برای مخاطب پررنگ تر می‌شود؛ به عبارت دیگر گاهی نوشته های پرتکلف حتی گره ی اصلی داستان را هم به خواننده نشان نمی دهند و مخاطب در تعلیق بیش از حدی که به هذیان نزدیک شده، سرگردان می شود و خسته. در مقابل، در نوشته هایی از جنس صمیمی و روان و ساده، گاهی نویسنده در ایجاد این صمیمیت و نزدیکی با مخاطب زیاده روی می کند و خودش را وادار می‌کند به ایجاد این رابطه. در این حالت مخاطب معذب می شود؛ مثل رفتار تصنعی صاحبخانه‌ای که با تمام وجود انتظار رفتن مهمانش را بکشد و مدام لبخند بزند و از مهمان بخواهد که بیشتر بماند. مهم حسی است که از صاحبخانه به مهمان منتقل می شود. و در مورد فضاسازی داستان های خانم جنیدی، ما مهمان های راحتی هستیم. احساس غریبگی نمی‌کنیم؛ چون با ما تصنعی و ساختگی برخورد نمی شود..
لازمه ی داستان سرایی در ارتباط با دغدغه های روزمره ی یک زن، داشتن قلمی روان و زبانی یکدست است. شخصیت های زن اصلی داستان های خانم جنیدی، انگار همگی در کالبد یک زن قرار دارند. که با ما درددل می کند. از احساس اش می گوید و روابط اش را برایمان واکاوی می کند. و ما مثل چشم هایی نامرئی، در همه ی مکان های داستانی با او همراه می‌شویم.
ژانر داستان های مجموعه را می توان داستان های آپارتمانی دانست. که اکثراً در فضاهای بسته و محدودی مانند آپارتمان، میهمانی یا محل کار رخ می دهند. ( به جز داستان چیزی از قلم نیفتاده؟ که داستانی جاده ای محسوب می شود.) و معمولاً خرده روایت های فرعی زیادی ندارند. مکان وقوع حوادث فضایی بسته و مدرن مانند آپارتمان است و بیشترین گره های داستانی، در ارتباط با روانشناسی شخصیت ها و بررسی روابط بین آنهاست؛ بیان چرایی و یافتن روابط علت و معلولی برای شکست ها و تصمیمات نامعقول و ناگهانی.
تم اصلی داستان ها بیان تنهایی در دنیای مدرن، از نگاه یک زن رهاشده و سرگردان است.
این سرگردانی، گاه به جستجو در رابطه های از دست رفته می انجامد. که در نهایت هم هرگز به مرحله ی مکاشفه نمی رسند. و در بیشتر موارد صورت مساله ای وجود نداشته است؛ نمی‌دانسته به دنبال چه چیزی بوده و چه می خواسته از رابطه..
جنس کلمات و لحن داستان ها، بسیار نزدیک است به زن مدرن طبقه ی اجتماعی متوسط رو به بالا. شاید به همین خاطر است که انگار همه ی ما با هم کتاب را نوشته ایم.

نام داستان ها جالب و خلاقانه انتخاب شده اند. اکثر نام ها عبارات یا جمله های کمابیش طولانی هستند.

آن قسمت از شخصیت طناز خانم جنیدی در داستان مراقبت از خود در برابر چیزهای آسیب‌رسان خودش را نشان می دهد. زبان غالب داستان طنز است؛ مونولوگی عصبی و پراکنده با چاشنی طنز، که به طنزی تلخ می زند.
داستان چیزی از قلم نیفتاده؟ را دیدگاه، طرز بیان و گره افکنی های خاص از سایر داستان‌های مجموعه متمایز کرده است. راوی اول شخص در داستان های قبلی از صحنه خارج می شود و روایتی سه گانه به وسیله ی سه راوی بازگو می شود. داستان را از دید سه نفر می بینیم، در زمان های یکسان. در واقع با نوعی روایت موازی روبرو هستیم.
بررسی آنچه در ذهن زن و مرد می گذرد و آنچه مرد و زن از حرکات و حالت ها و صحبت‌های یکدیگر به اشتباه برداشت می‌کنند. به طور خلاصه تفاوت آنچه در فکر دو نفر است در مورد همدیگر، در مناظره ای بی کلام که می تواند حتی به فروپاشی رابطه منجر شود. این چرخش مخاطب در ذهن شخصیت های داستانی او را سرگردان نمی کند. مخاطب مکث های مناسبی دارد برای نفس کشیدن فکر کردن. تعلیق داستانی دلش را نمی زند.

این داستان صمیمیت و راحتی داستان های قبلی را ندارد ولی مسلماً خوش تکنیک و قوی است. به نظر می رسد نویسنده خواسته است توانائی خودش را در نگارش داستانی تکنیکی به مخاطب خاص و منتقدین ادبی بشناساند. که ایده ی بدی هم نبوده است و به نظر من داستان، داستان خوش خوان و جذابی از آب درآمده است. افراط در بکارگیری تکنیک دیده نمی شود.
حضور مرد رهگذر و آنچه به عنوان آخرین تصویر رابطه ی زن و مرد می بیند، با توجه به آنچه در ذهن مخاطب نقش بسته، قابل باور و قوی است؛ پایانی خلاق و تقریبا سینمائی برای داستانی با تکنیک های قابل توجه در زمینه ی ادبیات داستانی.

داستان گربه های شهر من هرروز زیاد می شوند زبانی گزارشی و ژورنالیستی دارد؛ تحلیل و بررسی شخصیت ها از نگاه راوی غایب سوم شخص؛ سوم شخص غایبی که انگار دارد با یک مخاطب فرضی گفتگویی خودمانی می کند. و در پاسخ سوال های مخاطب که ما نمی شنویم، گزارش مبسوطی از شخصیت خانم دولتشاهی و همکاران او در محل روزنامه عصرنو می دهد. که از خلال این گفتگوهای یکطرفه ( دیالوگی که یک طرف آن حذف شده است )، گره های داستانی ایجاد و در نهایت به طرز ماهرانه ای با اشارات و نشانه های غیرمستقیم گشوده می‌شوند.
نکته ی مثبتی که در استفاده از این زاویه دید در این داستان وجود دارد این است که با توجه به سیر روایت نیازی به استفاده از راوی مداخله گر در داستان نیست و خوشبختانه به بهانه ی خلق داستان پست مدرن! این اتفاق در داستان نمی افتد؛ مخاطب و راوی با هم جلو می روند. با هم می بینند و گره های داستانی را با اطلاعاتی که به دست می آورند یکی یکی می‌گشایند؛ کشف و شهود همزمان راوی و مخاطب.

داستان گربه های شهر من هرروز زیاد می شوند تا قبل از ورود گربه ها به داستان، فضائی رئال دارد با تم معمایی و کارآگاهی. با ورود گربه ها و ایجاد گره ی تغییرشکل شخصیت، فضای داستان به رئالیسم جادوئی متمایل می شود.
استفاده از کدها و نشانه ها در این داستان، اصلی ترین شیوه ی ایجاد ارتباط بین بخش های مختلف است. تمام شخصیت هایی که در مورد شخصیت و علت ناپدیدشدن مهشاد دولتشاهی صحبت می کنند، به شیوه های غیرمستقیم، نشانه هایی به مخاطب می دهند که بتواند با کنار هم گذاشتن شان این پازل را حل کند؛ مثل اظهارنظرشان در مورد ناراحتی روانی مهشاد.
در پایان داستان، ایده ی تبدیل شدن مهشاد به گربه را داریم که به نشانه هایی مانند طرح شال قهوه ای طلایی مهشاد که وقتی در آپارتمانش را برای خانم همسایه ( فرنگیس ) باز کرده‌بود، به سر داشت و در تصویر انتهایی داستان طرح بدن گربه ای است که به گفته ی منشی شرکت، پس از گم شدن مهشاد دولتشاهی اطراف شرکت پرسه می زند و هروقت در شرکت باز می شود می خواهد خودش را به زور بچپاند تو.. البته در قسمتی از داستان که مهشاد در را برای فرنگیس باز می کند و رفتاری عجیب از خودش نشان می دهد، بخصوص پوشاندن چهره و تن اش با شال مورد بحث، می توان حدس زد که تغییری در جسم مهشاد رخ داده است و با اشاره ای که به گربه ها می شود، این گمان در ذهن مخاطب پررنگ تر می‌شود. شاید اشاره ای غیرمستقیم تر کمی بتواند تعلیق مناسب تری ایجاد کند. البته انسجام داستان و کشش آن مانند داستان های قبلی، به خوبی حفظ شده است.

آخرین داستان مجموعه، جایی به نام تاماساکو، که همنام مجموعه داستان است، به شیوه ی داستان های شیء محور آغاز می شود. تاکید زیادی که در ابتدای ورود به فضای داستان روی گیاه داخل گلدان می شود، ذهن مخاطب را آماده می کند برای دیدن دوباره ی این کد در ادامه ی داستان. که متاسفانه این اتفاق نمی افتد و سیر داستانی کمی دست انداز پیدا می کند
و اطلاعاتی که در ادامه به روایت تزریق می شود به نظر بیشتر از گنجایش حجم داستان هستند.
در این داستان هم مانند داستان های “ گوشواره‌هایی با نگین فیروزه”، “جای خوش قاب عکس‌ها روی دیوار” و “مراقبت از خود دربرابر چیزهای آسیب‌رسان” موضوع جدایی و رابطه ی شکست خورده و دلتنگی زن از خطوط اصلی داستان است. در تمام داستان های اشاره شده به جزء جایی به نام تاماساکو، راوی اول شخص و زن است و انتقال مستقیم احساس و پرداختن به مقوله ی جدایی و نگاه به آن از دیدگاه های مختلف به وضوح قابل تشخیص است.
داستان جایی به نام تاماساکو چرخش ندارد. دوار نیست. و روایت های خطی پشت سر هم قطار شده اند. نشانه ها و موتیف هایی که در طول روایت پرداخت شده اند، اکثراً بدون استفاده می مانند و کمکی به روند گره گشایی داستان نمی کنند. شاید بهتر بود نویسنده برای ایجاد انسجام بیشتر پایان داستان را به ابتدای آن وصل می کرد که در روایت چندپارگی ایجاد نشود. و یا با بهم ریختن توالی زمانی و شخصیت ها و حوادث، در روند بیان روایت تعلیق ایجاد می‌کرد.
مشکل دیگر این داستان، فاصله های نامعقولی است که بین اپیزودهای مختلف روایت افتاده است و استفاده از تعداد زیاد کدها و نشانه ها در طول داستان و بلا استفاده ماندنشان در انتهای داستان، به انسجام و باورپذیری داستان لطمه زده است. این رهاشدگی در پایان داستان، نشان دهنده ی شتابزدگی در پرداخت طرح است و مسلماً نمی تواند مصداق خوبی برای پایان باز باشد. چون ناتمام ماندن و رهاشدگی با ایجاد علامت سوال در انتهای داستان تفاوت دارد. این رهاشدگی نشان دهنده ی این موضوع است که ایده و طرح نهائی داستان در ذهن نویسنده به انسجام و نتیجه ی درست و کاملی نرسیده است. به نظرم بازنویسی به باورپذیری و خوش خوان شدن داستان کمک می کند.


بهاره ارشدریاحی




 
بالا