نگاهي به استعاره‌هاي شعر امروز

چاووش

عضو جدید
استعاره سبب مي‌شود که دنيا و تمام اشياي پيرامونمان را جور ديگري ببينيم. شعر بدون استعاره از جنبه‌هاي هنري عاري است و به قول طالب آملي ‌«نمک ندارد شعري که استعاره ندارد.» در استعاره همواره قرينه‌اي وجود دارد که در ذهن خواننده را به سمت معناي مورد نظر شاعر مي‌کشاند. وجود قرينه‌اي خوب و به جا براي يک استعاره حياتي است. خورخه لوييس بورخس در کتاب ‌«اين هنر شعر» مي‌گويد: بايد بگويم آنچه در مورد استعاره مهم است،‌اين واقعيت است که خواننده يا شنونده استعاره بودن آن را دريابد. و‌اين تنها با آوردن قرينه‌هاي مناسب براي استعاره‌ها ممکن مي‌شود. کاربرد استعاره از زمان‌هاي بسيار دور و در ميان اقوام مختلف رايج بوده است. در باورهاي مردم، مثل‌ها، قصه‌ها و شعرها از ديرباز استعاره به کار مي‌رفته است. شعر امروز همه به تبع‌اين کاربرد ديرينه سرشار از استفاده‌هاي مختلف‌اين عنصر مهم شعري است. به عنوان مثال آنچه در استعاره‌هاي شعرهاي کهن وجود دارد، عبارت است از: ‌«بت» که استعاره از معشوق است، ‌«لعل» که استعاره از لب است و ‌«سنبل» در معناي استعاري رخسار، (نرگس) که استعاره از چشم است و ... استعاره براي زلف، ‌«آتش». در معنا استعاره‌هاي كهن تا حدود زيادي نزديک به ذهن‌اند و مي‌توان با‌اندکي دقت و تامل آنها را دريافت، اما استعاره‌هاي امروزي دست نيافتني ترند و همين امر از جهتي سبب زيبايي آنها مي‌شود، چون تلاش بيشتري براي دريافتن آنها صرف مي‌شود.

پيشرفت علم و دانش بشري و شاخه شاخه شدن رشته‌هاي علمي‌و حتي رشته‌هاي هنري، اختراع روزافزون وسايل کاربردي زندگي و مهمتر از همه پيشرفت مدنيت انساني و به وجود آوردن دهکده جهاني و در نتيجه کشيده شدن مشکلات و مسايل اجتماع به شعر و در مقابل کشيده شدن شعر به درون جوامع انساني و شکسته شدن حصار محدود شعر باعث شده است که استعاره‌ها دو جنبه پيدا کنند: نخست‌اين که به جهت کاربردي شدن علوم بشري و اختراعاتي که هر روز توسط انسان توليد مي‌شود و کشيده شدن شعر به درون جامعه و ساده شدن زبان شعر استعاره‌ها ملموس شوند. ديگر آنکه تخصصي شدن علوم و هنرها و تغيير زاويه ديد انسان به جهت رشد و تعالي تخيلات و روياهاي او، با در اختيار داشتن کوله باري از تجربه ديداري و بهره‌گيري از تجربه‌هاي مضبوط هنرمندان گذشته، استعاره‌هاي موجود در اشعار امروزي همه جانبه کامل و برگرفته از تمامي‌حواس باشند. حکايت شعر ديروز و امروز همانا حکايت تفاوت قصه با داستان کوتاه و رمان است. همان گونه که در قصه‌ها شخصيت‌ها صفاتي مطلق دارند و انعطاف و توانايي رستگاري يا هبوط در آنان ديده نمي‌شود، يا تنها يک رفتار و يک عمل از قهرمان قصه‌ها مورد ارزيابي و گسترش قرار مي‌گيرد و مخاطب با روحيات و درونيات او بيگانه است. در شعر شاعران گذشته مخاطب تنها وصف کلي معشوق و ممدوح شاعر را مي‌بيند يا تنها اوصافي از طبيعت را پيش روي خود دارد. تغيير و تحولات اجتماعي به ندرت در شعر شاعران ملموس است، اما شعر شاعر امروز از دگرگوني‌هاي آني و رفتارهاي تحرک مدارانه آکنده است. عصبيت ناشي از زندگي در دنياي مدرن و گاهي غلبه نيروهاي مطلق‌گرا از خصوصيات شعر ‌اين دوره است.‌اين تغيير مستلزم استفاده از استعاره‌هاي پيچيده، تازه و گوناگون است. استعاره‌هايي که زاويه‌هاي پنهان زندگي انسان امروزي را براي مخاطب امروز و فرداي ادبيات بازگو کند تا مخاطب امروز بالذت و دريافت زاويه‌هاي ديد برتر از ‌اين شعر بهره جويد و مخاطب فردا در کشاکش تاريخ خود به سرنخ‌هاي مطمئن و قطعي از زندگي انسان ‌اين دوره دست يابد.


براي نمونه در شعر سهراب سپهري گاهي استعاره‌هاي مرکب و مفرد فراوان ديده مي‌شود که دريچه‌اي تازه بر دنياي امروز ما باز مي‌کند: ‌«جيب‌هاي ما صداي جيک جيک صبح‌هاي کودکي مي‌داد.» يعني ذهن ما از شادي و خاطرات دوران کودکي پر بود. يا: ‌«دوستان من کجا هستند / روزهاشان پرتقالي باد.» که استعاره مرکبي است بدين معنا که روزهاي خوش و با نشاطي داشته باشند. يا: ‌«روي‌اين مهتاب، خشت غربت را مي‌بويم» خشت غربت اضافه استعاري است که غربت به خانه‌اي تشبيه شده است و بوييدن استعاره در فعل است، يعني احساس کردن.

يا در جاي ديگر مي‌گويد: ‌«با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود / ميوه‌ها آواز مي‌خواندند» که منظورش سرزندگي و طراوت زندگي است. نيما هم در شعر ‌«مهتاب» مي‌گويد: ‌«مي‌تراود مهتاب / مي‌درخشد شبتاب» که در‌اين شعر کره ماه را به صورت کوزه‌اي تصور مي‌کند که به جاي آب در آن نور از ماه مي‌تراود و در واقع ذرات نور به شکل قطرات آب در نظر گرفته شده است که استعاره‌اي بديع و پيچيده است. و در ادامه مي‌گويد: ‌«نگران با من استاده سحر» که سحر را به يک انسان تشبيه کرده است، يا به بيان ديگر آنيميسمي‌در‌اين شعر ديده مي‌شود، زيرا ديگر نمي‌توان گفت که سحر به صورت خرد به انسان تشبيه شده است. سحر شخصيت مستقلي يافته است، همچون موجودي صاحب جسم و جان. شاملو هم استعاره‌هاي زيباي فراواني به کار برده است و براي نمونه مي‌گويد: ‌«سوگواران دراز گيسو بر دو جانب رود» و در‌اين شعر بيان سوگواران و در نظر داشتن معناي درختان بيد به قرينه رود، معناي فراواقعي و مجذوب‌کننده‌اي به شعر مي‌دهد. همچنين آن گاه که مي‌گويد: ‌«آه، بگذاريدم! بگذاريدم! اگر مرگ / همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ / از تپش باز مي‌ماند ...» براي اولين بار قلب را به ساعت سرخ تعبير مي‌کند که استعاره‌اي زيباست.
اخوان شاعر تواناي معاصر خورشيد را به يک چپق طلايي تعبير مي‌کند، آن گاه که مي‌گويد: ‌«مشرق چپق طلايي خود را / برداشت به لب گذاشت، روشن کرد» که اولا به مشرق شخصيت و توانايي انسان گونه‌اي مي‌دهد و ديگر آن که از خورشيد در يک تعبير استعاري با عنوان چپق طلايي ياد مي‌کندکه بسيار بديع و شگفت انگيز است. يا آنگاه که مي‌گويد: ‌«مرگ مي‌گويد هوم! پربيهوده!/ زندگي مي‌گويد: اما باز بايد زيست/ بايد زيست، / بايد زيست... !» به مرگ و زندگي شخصيت مي‌بخشد و‌ اين متعالي‌ترين نوع استعاره؛ يعني آنيميسم است که در آن اشيا داراي روح و صفات و عطر و بو و در واقع نفس هستند. از‌اين نوع استعاره در شعر معاصر بسياري مي‌يابيم. براي نمونه آنجا که فروغ فرخزاد مي‌گويد: ‌«من از کجا مي‌آيم / که‌اين چنين به بوي شب آغشته ام» شب را نمي‌توان به گل يا يک ماده خوشبو مانند کرد. شب بدون درنظر گرفتن وجه شباهت با موجودي ديگر و به خودي خود داراي پوست. همچنين وقتي مي‌گويد: ‌«به‌ايوان مي‌روم و انگشتانم را / بر پوست کشيده شب مي‌کشم» شب را نمي‌توان به صورت منفرد شبيه انساني دانست که پوستي شفاف و کشيده دارد. شب خود پوستي کشيده دارد.


بدون درنظر گرفتن شباهتش با انسان يا موجودي ديگر.
درجاي ديگر هم فروغ مي‌گويد: ‌«پرده‌ها از بغضي پنهاني سرشارند...» در‌اينجا هم شخصيت مستقل پرده‌ها را حس مي‌کنيم و مي‌توان گفت که فروغ از آنيميسم شگفت آوري استفاده کرده است.


با نمونه‌هايي که ذکر شده معجزه استعاره بيشتر احساس مي‌شود.
خورخه لوييس بورخس از‌اين شعر ياد مي‌کند: ‌«شهري به رنگ گل سرخ و قدمت نيمي‌از زمان» و مي‌افزايد که اگر شاعر گفته بود (شهري به رنگ گل سرخ و به قدمت زمان) اصلا حرف مهمي‌نزده بود. اما به قدمت نيمي‌از زمان يک جور دقت جادويي به آن مي‌دهد، همان نوع دقت جادويي که از‌اين عبارت شگفت انگيز و متداول انگليسي حاصل مي‌شود: ‌«دوستت دارم تا ابد و يک روز» تا ابد؛ يعني ‌«زماني خيلي طولاني» اما بيش از آن انتزاعي است که در مخيله بگنجد. و‌اين دقت جادويي که بورخس از آن نام مي‌برد همان استعاره است که علاوه بر لذت کشف و درک هنري که به خواننده مي‌دهد مي‌تواند بازگو‌کننده خلقيات و رفتار انسان‌هاي هر عصر باشد، چرا که به گفته بورخس همه استعاره‌ها ممکن است به الگوهاي ساده معدودي برسد. اما لزومي‌ندارد که ‌اين مساله ما را نگران کند. چون هر استعاره‌اي متفاوت است، هر بار که آن الگو به کار رفته، شکل جديدي است. و ‌اين شکل تازه نمايانگر روياها، تخيلات و روحيات هنرمند هر دوره است.
 

Similar threads

بالا