[نقد و گفتگو] پیرامون کتاب "زندگی در پیش رو" اثر رومن گاری

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستان من کتاب رو تازه تموم کردم خواستم پست نقد نهایمو بزارم ، اما دلم نیومد این دو جمله ی مارک شده رو نزارم اینجا .
آخر کتاب رو به صورت اتفاقی در حالی که آهنگ Paola اثر Mikis Theodorakis گوش می کردم خوندم ، یکم آرامشش بیشتر شد :smile:به نظرم پایان خوبی داشت برای زندگی خاصی که محمد داشت.
دو جمله ای که مارک کردم :
این مردک هر بار که نفس می کشید برای آه کشیدن بود ! ( از این نمونه های زیاد داریم ، فقط آه می کشند )
بعد دلقک ابیه هم آمد با وجود اینکه چهار سال اضافه داشتم دستهایش را دور شانه ام انداخت (این لحظه واقعا برای من تاثر بر انگیر بود :razz: قسمتی که ثابت می کرد ته ماجرا وضعیت مومو اونقدر قابل ترحم بوده که نادین اون رو برای تغیر روحیه به ییلاق می بره )
.
.
.
با پست نقد نهایی بر می گردم
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
تکه های دوست داشتنی من - صفحه ی 70 تا آخر

تکه های دوست داشتنی من - صفحه ی 70 تا آخر

- توی جیب هایش را گشتم تا شاید یک یادگاری پیدا کنم. اما فقط یک پاکت سیگار بود. فقط هم یک سیگار توی آن بود و همانطور که در کنارش نشسته بودم، آن را کشیدم. چون بقیه اش را خودش کشیده بود و از این که همان را که باقی مانده بود کشیدم، یک حالی شدم. حتی کمی هم زر زدم و از این کار خوشم آمد. انگار کسی را که به من تعلق داشت از دست داده بودم.

- برای یکدیگر تبدیل شده بودیم به تمام آن چیزهایی که برایمان باقی مانده بود و این خودش باز غنیمت بود. اغلب فکر می کنم که وقتی با آدم خیلی زشتی زندگی کنیم، عاقبت به خاطر زشتیش هم دوستش خواهیم داشت. فکر می کنم در حقیقت، زشتی های واقعی اغلب در موقع نیاز خودنمایی می کنند و آن وقت است که شانس بیشتری وجود دارد. حالا که دارد دوباره یادم می آید، فکر می کنم رزا خانم آنقدرها هم که فکر می کردم، زشت نبود...

- آقای والومبا شروع کرد به زدن سازش. چون می دانید، لحظه ای که از دست آدم کاری ساخته نباشد، لحظه ی سختی است.

- گاهی حس می کنم که زندگی این نیست. اصلا این نیست. تجربه ی کهنه ام را باور کنید... لحظاتی هست که آدم دیگر چیزی برای گفتن ندارد. آقای والومبا باز هم یک کمی برایمان آهنگ زد که وقتی رفت، آن را هم با خودش برد. هردومان تنها ماندیم. برای هیچکس آرزوی چنین لحظه ای نمی کنم.

- رفتم گوشه ای و منتظر ماندم. در وضعیتی بودم که اگر سنم چهار سال بیشتر نشده بود، حتما می زدم زیر گریه. ولی اینجوری مجبور بودم جلوی خودم را بگیرم.

- از حرف زدن با آن ها واقعا لذت می بردم. چون وقتی همه چیز را از دلم می ریختم بیرون، احساس می کردم اتفاقاتی که برایم افتاده، به آن بدی هم که فکر می کردم نبوده.

- کلاه کاسکت داشتم که همیشه لبه اش به طرف عقب بود، چون مدت ها بود که سرم اصلاح نشده بود. یک پالتو هم داشتم که تا پاشنه ی پایم می رسید. وقتی آدم لباسی را کش می رود، چون عجله دارد، دیگر وقت این را ندارد که ببیند برایش کوچک است یا بزرگ.

- این که مادرم بچه اش را نیانداخت، خودش جنایت بود. همیشه این جمله توی دهان رزا خانم بود. او مدرسه رفته و تربیت شده بود. زندگی چیزی نیست که متعلق به همه باشد.

- قبل از رسیدن به خانه، دیگر هیچ کجا نایستادم. دلم فقط یک چیز می خواست و آن هم نشستن کنار رزا خانم بود. چون به هر حال، من و او هر دویمان سرو ته یک .. بودیم.

- دوباره بوسیدمش. چون نمی خواستم فکر کند که از بویش بدم آمده.

- من هیچوقت برای چیزی خیلی جوان نبوده ام !

- دکتر کاتز نگاهی به من کرد، مثل این که ترسانده بودمش. با دهان باز، ساکت مانده بود. گاهی از این که مردم نمی خواهند بفهمند، حسابی حوصله ام سر می رود.
* من این طرز بیان رو خیلی دوست دارم. داستان رو تعریف میکنه و بعد نظرش رو میگه . معمولا با گاهی هم شروع میکنه :)

- رزا خانم، تنها چیزی است که در این دنیا دوست داشته ام و نمی خواهم بگذارم قهرمان و رکورددار دنیای سبزیجات شود تا خوشایند طب باشد.
- وقتی بینوایان را بنویسم، هرچه را که دلم بخواهد خواهم گفت، بی این که کسی را بکشم...
* این تکه هایی که در مورد بینوایان و نوشتنش صحبت می کنه رو هم خیلی دوست دارم.

- چترم آرتور را با خودم داشتم و نمی خواستم به دلیل اینکه یکباره چهارسال بزرگتر شده بودم، یکهو بیاندازمش دور. باید عادت می کردم. چون خیلی طول می کشد تا دیگران چند سالی پیر شوند و نباید عجله می کردم.
* این قسمت هایی که مدام به خودش می گه چهار سال بزرگتر شدم برام خیلی غم انگیز بود مخصوصا اینجا که میگه دیگران به اهستگی بزرگ میشن و من یکهو ! و این برای یک بچه باید خیلی سخت باشه :|

- دستش را روی سرم گذاشت. چقدر مردم دست روی سر من می گذارند. وحشتناک است. این کار حالشان را بهتر می کند.

- پیش آدم های پیر، قوی ترین چیز خاطرات است.

- وقتی در را به زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این که چقدر وحشتناک است. اما قبلا فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می کردند. چون زندگی که بو نمی داد!

* یه سری هم دوستان عزیز قبلا در تاپیک گذاشتن و سعی کردم تکراری نباشه.

:gol:
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
- دکتر کاتز نگاهی به من کرد، مثل این که ترسانده بودمش. با دهان باز، ساکت مانده بود. گاهی از این که مردم نمی خواهند بفهمند، حسابی حوصله ام سر می رود.
* من این طرز بیان رو خیلی دوست دارم. داستان رو تعریف میکنه و بعد نظرش رو میگه . معمولا با گاهی هم شروع میکنه
ستایش
این نکته ی ظریفی که بهش اشاره کردی همون اصطلاحا فوت کوزه گری این نویسنده ست که مخاطبین رو جذب می کرد
- وقتی در را به زور باز کردند و آمدند تو تا ببینند بو از کجا می آید و مرا دیدند که کنار او دراز کشیده ام، شروع کردند با داد و فریاد کمک خواستن و این که چقدر وحشتناک است. اما قبلا فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می کردند. چون زندگی که بو نمی داد!
این بند کوتاه در واقع جمله پایانی زندگی نامه رزا بود
پایان داستانی که مومو تعریف می کرد ، بعد بندی شروع می شه که به مخاطب می فهمونه ، تمام داستان یک روایتی بوده که برای نادین تعریف می شد
اون دوجمله انتهایی اگرچه گنگ اما پر مفهوم بیان شد :smile:.
روایت کل داستان در دوجمله
اما قبلا فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می کردند.
چون زندگی که بو نمی داد!
 

Shahab

مدیر تالار عکس
مدیر تالار
کاربر ممتاز

سلام رفقا

خب اینم از عکس ما از اولین رمان زندگیمان :-"
قشنگ گذاشتم بین کتب درسیم ک متوجه عمق فاجعه بشید :D





 

fateme_003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ی سری از تیکه های اول کتاب که من خوشم اومد.البته سعی کردم تکراری نداشته باشه:redface:
آن قدر غمگین بود که حتی نمیشد حس کرد زشت است.دست هایم را دور گردنش انداختم وبوسیدمش.مردم محله میگفتن که زن بی احساسی است وراستش کسی نبود که بهش برسد.همه بلاها را بدون احساس تا سن شصد سالگی تحمل کرده بود ولحظاتی هم بود که باید می بخشیدیش.

باشد رزا خانم،در مورد مادرم می دانم که دیدنش غیر ممکن است اما ایا میشود بجایش یک سگ بیاورم؟ جمله قابل تاملی بود
وقتی گردش می بردمش حس میکردم کسی هستم.چون تنها کسی بودم که او در دنیا داشت.انقدر دوستش داشتم که حتی بخشیدمش!کاری که خیلی از ماها نمیکنیم
برای اسودگی کامل باید می مرد.در زندگی همیشه وحشت وجود دارد
بهتان گفتم که این احمق(بنانیا)مال این دنیا نبود چهارسالش شده بود اما هنوز خوش بود.
اما همیشه همین طوری با مهربانی به من لبخند می زد وعصبانی هم نمی شد.هروقت نگاهش میکردم به این فکر میکردم که اگر قرار باشد پدری داشته باشم همین دکتر کاتز را انتخاب میکنم!!! فک میکنم دلیل قبول نکردن پدرش در انتها شاااید همین باشه
مطمئن بودم که اگر حرکتی میکردم جن ها با جیغ وفریاد از مخفی گاهشان بیرون می پریدند واز هر طرف به من حمله ور می شدند همان جن هایی که از وقتی به دنیا امده بودم در کمین نشسته بودند.این تفکراتش بر میگرده به همون خرافاتی که تو بچگی به بچه ها میگن وبچه با همین ترسش بزرگ میشه
چون گاهی اوقات زن های راز نگه دار هم پیدا میشوند:D
همیشه چشمهای مردم غمگین تر از بقیه جاهایشان است
اما هرگز نفهمیدم چرا ان را همیشه به پشت گردنش میمالید درست مثل وقتی که جعفری را به گوشت گاو می زنند تا معطر شود. من کشته این مقایسه کردناشم
زن هایی که خودشان زندگی شان را اداره می کنند اغلب بهترین مادرهای دنیا هستند چون بچه برایشان در برابر مشتریان تنوعی است ونشانی از اینده!تالا از این دید به این قضیه نگاه نکرده بودم
نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص میخوردم.اما فک میکنم به این علت بود که با یک خرده کم وزیاد نه یا ده سالی داشتم ووقتش شده بود که مثل بقیه ی مردم از یک نفر متنفر باشم!!انگار که قانون ادم بزرگ شدن تنفر داشتنه
در درونم چیزی اتفاق افتاده بود وبدترین چیزها همیشه در درون ادم اتفاق می افتد.اگر اتفاق در بیرون بیافتد مثل وقتی که اردنگی میخوریم می شود زد به چاک اما از دورن غیر ممکن است!!شنیدن این حرف از یه بچه خیلی دردناکه
وقتی در اطرافیان کسی نیست که دیگر دوستتان بدارد چربی پیدا میشود
خوش بختی وقتی حس میشود که کم بودنش را حس کنیم!!واقعا حرف قشنگی زد
انقدر خوشحال بودم که دلم میخاست بمیرم چون خوش بختی را وقتی که هست باید دودستی چسبید.
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز



«در زندگی در پش رو زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمی کند. اما قصه بذر گل هایی را به همراه دارد که می توانند زیبا و شکوهمند، بشکفند».
«او (رومن گاری) این دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گُل بهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوتِ دیدِ او با دید آنها که قبلاً تصویرگران این دنیا بوده اند، در همین جاست».


همین چند جمله ای که در مقدمه ی مترجم بر کتاب اومده به نظرم به خوبی کتاب رو توضیح داده و به خیلی از سوالات راجع به کتاب پاسخ میده؛ اینکه چرا بخونیم؟ با چه دیدی بخونیم؟ چرا جذب داستان میشیم و اینکه چرا کتاب علی رغم تلخیِ ذاتیِ قصه ش خیلی ما رو اذیت نمیکنه؟ و ...
یکی از دوستان پرسیدن که بعد از خوندن کتاب چه حسی داشتین؟
واقعیت اینه که اونقدری تصویرها و شخصیت ها و رابطشون و مکالماتشون برای من جذاب بودن، که تمام شدن کتاب و پایانش رو خیلی حس نکردم و وقتی کتاب رو می بستم فقط این تو ذهنم بود که خُب همونی شد که باید میشد!
اما در طول خوندن کتاب احساسات متفاوتی رو تجربه کردم.
بعضی تصویرگری ها اونقدر خوب بود که حس می کردم همون لحظه دارم میبینم. مثلا جایی که مومو جلوی ویترین ایستاده بود و سیرک رو میدید، نوشته ها رو میخوندم اما نمایش رو میدیدم.
وقتی هم که اتاق دوبلاژ رو توصیف کرد کتاب رو بستم و همراه مومو صحنه های زندگی رو عقب بردم؛ یک دنیای وارونه ی راستکی بود، و این قشنگ ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی ام دیده بودم.
یا وقتی که شخصیت ها وارد رمان میشدن و مومو (به نمایندگی از نویسنده ) معرفیشون میکنه و چقدر هم خوب این کارو انجام میده.
شخصیت مومو و روابطش با بقیه شخصیت ها برام جذاب بود؛ به قول مترجم : به شدت پذیرفتنی و دوست داشتنی!
حرف هاش، رفتارها و تحلیل هاش برای من غیرمنتظره اما قانع کننده بودن طوری که اگه ببینمش بش میگم هوم خُب کاملاً حق با توئه! :دی
و حتی با بعضی از جملات این کتاب خندیدم؛ آقای هامیل می گوید که بشریت ویرگولی است در کتابِ قطورِ زندگی و وقتی پیرمردی چنین حرفِ چرندی می زند دیگر واقعاً نمی دانم من چه می توانم اضافه کنم.
من این کتاب رو در سه نوبت و احتمالا 7-8 ساعت خوندم.
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم از کتابخونه گرفتم.
خوندن چهار کلمه بالا یه لبخند رو نشوند رو لبهام
به نظرم این خیلی خوب هست که این همخوانی باعث می شه یکی به خاطرش به کتابخونه مراجعه کنه
ممکنه اون شخص اهل مطالعه بوده باشه و ممکن هم هست اولین کتابش رو تجربه کرده باشه .
هر دو صورتش بسیار زیباست
.
«در زندگی در پش رو زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمی کند. اما قصه بذر گل هایی را به همرا دارد که می توانند زیبا و شکوهمند، بشکفند».
«او (رومن گاری) این دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گُل بهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوتِ دیدِ او با دید آنها که قبلاً تصویرگران این دنیا بوده اند، در همین جاست».


من این متن رو نخونده بودم ، ممنون از نشرش ، به رنگ جالبی تشبیه کرده ، علاوه بر گاری ، فکر می کنم این رنگی بود که خانوم گلستان هم زندگی جاری در داستان رو به آن می دید که برای ما این ترجمه صریح و سلیس را انجام دادن .
.
.
.
از دوستانی که در این همخوانی شرکت کردن می خوام چند دقیقه ای رو زمان صرف کنند و پست دوم و سوم تاپیک [ معرفی نویسندگان ] رومن گاری را هم مطالعه کنند ، برای من خیلی جالب بود .
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سخنی درباره ی «زندگی در پیشِ رو»...

سخنی درباره ی «زندگی در پیشِ رو»...

در زندگی در پش رو زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمی کند. اما قصه بذر گل هایی را به همراه دارد که می توانند زیبا و شکوهمند، بشکفند.
قصه ما را حیران می کند، به سوی ظرافت ها و لطافت ها سوق مان می دهد، و هم زمان، به سوی اهمیت زرف نگری و روشن بینی. زمینه ی قصه از لحاظ جذب خواننده هیچ کم و کسری ندارد. بسیار مردمی است و بسیار مردم پسند. محله ای که برایمان تعریف می کند محله ی «گوت دور» است. محله ی فقیرنین و غریب نشین؛ و محله ی خانه های آن چنانی در سطح پایین.
اما از دید نویسنده، ما با آن جا طور دیگری آشنا می شویم. دید او از این محله با دید ژان ژنه یا آدامف بسیار متفاوت است؛ نمی شود از او ایراد گرفت که چرا همانند امیل زولا یا ماکسیم گورکی این محله و این قشر از جامعه را توصیف و تعریف نکرده. تعریف او تعریفِ دیگری ست.
او این دنیای پُر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گُل بهی نقش کرده. این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوتِ دیدِ او با دید آنها که قبلاً تصویرگران این دنیا بوده اند، در همین جاست.پس بچه ی قصه نه خشونت خاص بچه های آن محله را دارد و نه نرمشِ آنها را. او اخلاقی خاصِ خود دارد. به نیابتِ نویسنده در آن محل حضور یافته و گاه گداری حرف های به اصطلاح گنده تر از دهانش می زند.شاید به دلیل خواست عمدی نویسنده و یا شاید به دلیل مصاحبتش با بزرگترها.
او بچه یی ست که می بیند، خوب هم می بیند، تیز هم می بیند و همه را هم ضبط می کند.هم صحبت هایش یک پیرمردِ مسلمان عاشق قرآن و عاشقِ ویکتور هوگو است و یک زن پیرِ دردمند.
هر چند با بچه ها حرف می زند و بازی می کند، اما با آن ها یکی نمی شود. در مجاورت آن ها بچه نمی شود. او بچه یی ست ساخته ی نویسنده.اما بچه یی به شدت پذیرفتنی و دوست داشتنی. کتاب نیز به همچنین. در بیست صفحه ی اولِ کتاب، محمد می خواهد همه چیز را به سرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف می زند. می خواهد مثل بزرگترها حرف بزند؛ پس گنده گویی به سبک بچه ها می کند.جمله بندی هایش گاه از لحاظ دستوری غلط است [SUP]1[/SUP]حرف ها و مثال هایش گاه در کمالِ خلوص نیست، پرت و عوضی است! و گاه درک نشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش می شوداما بعد به روشِ گفتار او عادت می کند، و تمام پراکنده گویی های گاه گاه محمد را راحت می پذیرد.
به هیچ وجه سعی نکردم که نثرِ بچه را شسته و رفته تحویل خواننده ی فارسی زبان بدهم، سعی نکرده ام بچه را طبق معمول ادب کنم و حرف های به ظاهر رکیک را به ناسزاهای مودبانه! مبدل سازم. امانت در ترجمه را به عفتِ کلامِ ساختگی ترجیح داده ام.
از این کتاب بسیار می آموزیم.
و همین ما را بس.

لیلی گلستان

1-به حساب مترجم نگذارید!




متن بالا پیشگفتار مترجمه که دوستان گفتن تو نسخه PDF نیومده.
:gol:
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جمع بندی نهایی از کتاب " زندگی در پیش رو "

جمع بندی نهایی از کتاب " زندگی در پیش رو "

#7
#74
#151
رومن گاري پنج سال قبل از خودکشی با نگارش کتاب " زندگی در پیش رو
" یکی از "خانه های نگهداری کودکان الکی" را روایت می کند ، که رزا ، پیر زنِ در گذشته فاحشه مسئول آن است و از کودکانی مراقبت می کند ، که همگی به صورت نامشروع به دنیا آمده اند ، عزیزترین این کودکان برای رزا مومو ای است که فرزند نامشروع زني فاحشه و پدری مسلمان است ، داستان به صورت اول شخص مفرد در محله ی "گورت دور" ، محله ای فقیر نشین در فرانسه ، عمیق و در عین حال ساده روایت می شود ، و همین سادگی باعث نشستن متن به قلب مخاطب میشود و مهم تر از همه معصومیتی است که در گفتار زننده و بی پرده ی قهرمان داستان مومو ده ساله موج می زند .

به عنوان یک خواننده در همان صفحات ابتدای داستان شخصیت دانای کوچک مومو علارغم همه ی پرت و پلاهای که برای توضیح داستان زندگی اش برای شما روایت کرده و شما را به دنبال خود جذب می کند به این نتیجه می رسید که قرار است به زودی کاراکتری که داستان حول احوال اوست را از دست بدهید ، در حالی که تمام طول داستان منتظر این اتفاق هستید ، فارغ از اینکه مرگ رزا در واقع اوج و انتهای تراژدی داستان اما شروعی نو برای مومو است .

اگرچه اندک دوستان مومو در طول داستان حضور دارند ، تنهای مومو را تنها دوستش که مترسکی بیش نیست و نوعی ابزار در آمد زا برای اوست پر می کند ، تنهایی مومو و رزا بارز ترین نکته این داستان است ، چیزی که در نهایت در انتهای داستان با دو جمله " اما قبلا فکر نکرده بودند باید داد و فریاد می کردند،چون زندگی که بو نمی دادِ " مومو در وصف رزا به آن اشاره می کند .
نویسنده علارغم اینکه خود یک یهودی ست ، کودک مسلمانی را خلق کرد که همه ی اسلامش را از پیر مرد ، قرآن دوست ویکتور هوگو خوان دارد ، در محیطی که مهیای هر گونه بزهکاری اخلاقی و اجتماعی رشد می کند اما به گفته ی خودش هیچگاه اجازه نمی دهد محیط روی شکل گیری شخصیتش تاثیر بگذارد ، مومو اگرچه با یهودیان بزرگ شده اما بارها در طول داستان هر صفت ناتوانی را به یهودی بودنشان ربط می دهد.
و
اگرچه داستان روایت زندگی مومو و مادر خوانده اش است ، اما شخصیت پردازی سایر کاراکترها در طول داستان مجهول نماند.
، محتوای کتاب به گونه ای نیست که برای به پایان رساندن موضوع مطرح شده در داستان ، به عنوان یک مخاطب نیازی به مطالعه کتابهای در راستای موضوع داشته باشید ، چرا که کتاب در واقع یک زندگی نامه است و به نقل از مترجم در زندگی در پش رو زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمی کند ، اما قصه بذر گل هایی را به همراه دارد که می توانند زیبا و شکوهمند، بشکفند .
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
ممنونم از ستایش عزیز بابت این ایده عالی
از سمانه عزیز بابت پستها و اطلاعات خوبش
از تک تک دوستان بخاطر حضور دراین تاپیک و ایجاد این محفل دوستانه
مومو و رزا خانوم حالاحالاها تو ذهنم موندگار شدن
همینطور تک تک شما دوستان گلم
امیدوارم استارت مطالعه کتاب بعدی بزودی بخوره تا بازهم ب این بهانه زیبا دورهم باشیم
از خوندن نظرات همتون استفاده کردم و لذت بردم
مانا باشید:gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
دوستان من یک نقد هم در نت پیدا کردم که خوندنش خالی از لطف نیست و کتاب رو با توجه به حضور متعدد شخصیت های زن موجود در آن، بررسی کرده:

فروغ سميع نيا -19 مرداد 1387

زندگی در پیش رو، برش هایی از زندگی پسری چهارده ساله و عرب است به نام محمد که به مومو معروف است و از مادری روسپی متولد شده و در خانه زنی به نام رزا زندگی می کند. رزا خانم در این خانه از فرزندان روسپیان شهر نگهداری می کند چون طبق قانون آنها شایستگی نگهداری از فرزندان خود را ندارند، رزا خانم این کار را به صورت غیر قانونی انجام می دهد. او خود تا سن 50 سالگی روسپی بوده و به همین دلیل نیز اکنون ازاین کودکان بدون سرپرست و خانواده نگهداری می کند.

در زندگی مومو -راوی داستان- سه زن نقش آفرینی می کنند رزا خانم که نگهداری مومو به عهده اوست, عایشه مادر مومو که وی مادر را به یاد نمی آورد و در میانه داستان مشخص می شود که توسط یکی از مشتریانش که پدر مومو است کشته شده و نادین زنی که دوبلور سینماست, دوست موموست و در نهایت سرپرستی او را به عهده می گیرد.

اکثر زنان این داستان روسپی هستند. نگاه کتاب به روسپیگری نگاهی خاص و قابل توجه است نگاهی که روسپیگری را یک شغل می بیند. شغلي كه قدمتی تاریخی دارد. همواره فروختن زن به بهایی در همه سرزمینها وجود داشته است گاه این کار ستایش شده و گاهی نیز مورد تکفیر قرار گرفته اما به هر حال مسئله ای قابل انکار نیست. امروزه نیز روسپیگری در بعضی جوامع به عنوان یک شغل پذیرفته شده و روسپی ها از کارت سلامت و بیمه برخوردارند و در عوض به دولت مالیات می پردازند اما هنوز در بعضی جوامع روسپی به عنوان مجرم شناخته می شود و گاه عواقب سنگینی را به خاطر این کار می پردازند خصوصا در ایران که به لحاظ مذهبی نیز این کار مطرود است. اما مسئله این است که تقاضا کنندگان و یا به تعبیری مشتری روسپی همیشه نادیده گرفته شده است و مجازاتهای سنگین تنها مخصوص روسپیان است. و تقاضا کنندگان که خود در این فعل شریک هستند در این جرم و مجازات های آن ظاهرا نقشی ندارند.

فروختن بدن زن و بهره برداری جنسیتی از لحاظ انسانی مطرود است و جامعه برای پیش رفتن به سوی انسانیت باید در جهت حذف این شغل برآید اما مجازات روسپیان بابت فروختن تنشان که اغلب نیز به منظور امرار معاش صورت می گیرد یا دختران را از سن بلوغ سرپرستشان که اغلب پدر یا برادر می باشد مجبور به روسپیگری کرده اند نیز کاری است غیر انسانی و با حذف و نادیده گرفتن و یا سرکوب و تقبیح روسپیگری هیچگاه این مسئله حل نمی شود.

رمان زندگی در پیش رو روسپیگری را به مثابه یک شغل پذیرفته است و برخلاف تصور عامه که روسپیان را زنانی کم هوش و ناتوان فرض می کنند روسپیان این داستان افرادی توانمند هستند.

رزاخانم که مومو به شدت به او عشق می ورزد و عایشه مادر او؛ هر دو روسپی اند. مومو با روسپیان شهر رابطه خوبی دارد و آنها را به خاطر اینکار ستایش می کند اما در عین حال معتقد است که این زنان به حمایت نیاز دارند او گاهی آرزومند است که در آینده "جاکیش شود و از روسپیان نگهداری کند و در جایی که هامیل مرد مسلمان داستان به او میگوید شاید پدرت آزادیخواهی بوده که کشته شده وی جواب می دهد (کاش پدرم به جای یک قهرمان یک جاکیش خوب بود و از مادرم مراقبت می کرد) [1] نقش حمایتی از روسپیان همیشه لازمه ذهن این کودک است در صورتیکه خود از زنان روسپی به عنوان زنانی که خودشان خرج خودشان را در می آورند نام می برد و رزا خانم زنی که از او نگهداری می کند یک روسپی بازنشسته است.

روسپیگری در کتاب شغل خاص زنان است. مردان صرفا نقش حمایتی دارند. رزا خانم به مومو نصیحت می کند که پایین تنه مرد مقدس ترین چیزش است و مومو تایید می کند که این شغل مال زنهاست و مرد باید بتواند خودش را حفظ کند.

شخصیت دیگر این کتاب لولا خانم، روسپی دو جنسه ای است که زمانی قهرمان بوکس بوده و اکنون از راه تن فروشی زندگی می کند لولا خانم مهربان است و مومو او را یک زن می بیند و به خاطر این کار او را ستایش می کند و می گوید اگر مردم دنیا مثل او بودند دنیا حسابی چیز دیگری می شد و بدبختی ها کمتر. لولا خانم همواره دوست دارد که سرپرستی مومو را به عهده گیرد مومو نیز که مدتی را به دنبال مادر خود بوده اما موفق به پیدا کردن او نمی شود، لولا خانم می تواند در ذهن او یک مادر باشد زیرا تصویری که این کودک از مادر ساخته یک زن روسپی است و همواره بین آنها مادر خود را جستجو می کند.

مادر در ذهن این کودک زنی مهربان و روسپی است زیرا مومو همواره اطراف خود زنان روسپی را دیده و محیط اطراف چنین نمادی را از مادر به ذهن این کودک داده است بر خلاف کلیشه هایی که همواره تلاش میشود که از مادر در ذهنها ایجاد شود.

نکته دیگر داستان نگاهی است که راوی به زنانگی دارد. رزا خانم شخصیت محبوب مومو زنی جهود و قدرتمند است که در میان نیروهای امنیتی و پلیس شهر یک تنه ایستاده و مسئولیت نگهداری از کودکانی که خارج از چارچوب قانون خانواده متولد شده اند را که کاری است غیرقانونی به عهده دارد. او برای این کودکان مدارکی جعلی ساخته تا از لحاظ قانونی نیز برای نگهداریشان مشکلی پیش نیاید. وی همچنین مدتی را در اردوگاههای نازی گذرانده و توانسته است از آن شرایط سخت نجات یابد مومو به همه مسائل در داستان اشاره می کند اما وقتی رزا خانم آرایش مکند یا لباس زیبایی تن می کند مومو زنانگی را در او برجسته می بیند و می گوید هنوز زنانگی اش را حفظ کرده بود و نظرش بخاطر زشت شدن رزا خانم به دلیل پیری این است که (به هر حال نمی بایست به عنوان یک زن نگاهش کرد چون از این بابت بازنده بود). [2] زنانگی در ذهن مومو بزک کردن و استفاده از عطر و لباس است در عین عشق ورزیدن به دنیای زنانه.

می توان گفت شاید رومن گاری با وجود نشان دادن زنانی قدرتمند در داستان؛ زنانگی را در ذهن مومو اینگونه نشان می دهد تا اندیشه غالب جامعه را بیان کند زیرا مومو در عین حال که کودک باهوش و خاصی است اما ذهن او برایند تفکرات جامعه است.

در میانه داستان مومو با پدر خود مواجه می شود و متوجه می شود که 14 ساله است یعنی چهار سال بزرگتر از سنی که آن زمان فکر می کرد, رزا خانم مانع می شود که قادر یوسف(پدر) متوجه شود مومو فرزند اوست و مومو نیز نمی خواهد که دنیای زیبای رزا خانم را رها کند بنابراین در سکوت شاهد نمایشی می شود که رزا خانم برای قادر یوسف تدارک می بیند تا مومو را به او پس ندهد, نمایشی که منجر به مرگ قادر یوسف می شود. مومو از این نمایش دلگیر نمی شود و حتی برای پنهان کردن جنازه به رزا خانم کمک می کند.

موموی مسلمان رزا خانم را قبل از مرگ به بیت المقدس کوچکی میبرد که او برای خود در زیر زمین خانه ساخته است تا بتواند آنجا در آسایش به زندگی پایان دهد و بعد از مرگ نیز دو هفته در کنار جنازه میماند و با عطر و رنگ سعی در حفظ چهره زنانه او پس از مرگ را دارد و پس از آن نیز نزد نادین زنی می رود که مهربانی و زیبایی جز مشخصه های اصلی اوست که باعث جذب مومو می شود شاخص هایی که بیانگر زنانگی در داستانهاست.

مومو که همیشه آرزو دارد تا بینوایان خود را بنویسد, با روایت این داستان بینوایان دیگری را به جامعه ادبی جهان تقدیم می کند و دنیای انسانهایی را به تصویر میکشد که فارغ از هر مذهب و نژاد, اشتراکاتی دارند که آنها را به هم نزدیک میکند, اشتراکاتی که می تواند تمام مرزها را بشکند و دنیای کوچکشان را بر مبنای انسانیت بسازد. این کتاب در عین تلخ بودن واقعیت ها و زیبایی ها را نیز به خواننده منتقل می کند, زیبایی هایی که در فقر و سیاهی دنیای مومو روییده است."

پانوشت:

[1] نقل از صفحه 36

[2] نقل از صفحه 162

+ {
نقد بسیار خوب دیگری قبلا پیدا کرده بودم و گذاشتم برای آخر قرار بدم که روی نقد سایر دوستان اثری نداشته باشه و حتی صفحه ش رو هم مارک کردم !
منتها متاسفانه بلاگفا موقتا از دسترس خارج شده :/ ، صفحه رو باز نمیکنه :/ به محض اینکه باز شد حتما قرار خواهم داد : )
}
 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
با سلام خدمت دوستان عزیز :gol:
ضمن تشکر از همراهی و مشارکت شما در اولین دوره ی برنامه ی کتابخوانی،
به اطلاع می رسونم این دور با حضور 17 نفر از دوستان عزیز، به پایان رسید:


i am...
samanehghasemi
eti68
mech.shima
خیال شیشه ای
sara360
art-s
باران 686
fateme_003
[URL="http://www.www.www.iran-eng.ir/member.php/708430-MaRaL-arch"]MaRaL.arch

[/URL]modir banoo
Shahab
حسین72
_*Bahar*_
P O U R I A
S A R a d

از
آنجا که این اولین دور برنامه است، تصمیم گرفتیم تا به همه ی عزیزان شرکت کننده، 100 امتیاز به منظور قدردانی اهدا کنیم.
و
به این دوستان هم به علت مشارکت بیشتر از قبیل فرستادن عکس، ارسال پست و تاپیک و ... میزان 50 امتیاز اضافه، اهدا خواهد شد:

i am... ، samanehghasemi ، خیال شیشه ای ، باران 686 ، Shahab ، P O U R I A ، modir banoo ، _*Bahar*_ ، S A R a d ، MaRaL.arch

* همچنین همکار خوب و خوش ذوقم ، ساناز عزیز، لوح یادبودی با استفاده از عکس های ارسالی شما، به رسم یادگاری طراحی کردن، که فردا انشالله در تاپیک قرار خواهند داد .
کار واقعا زیبایی شده ولی ازونجا که دوست داشتم خودش بیاد در تاپیک قرار بده ، به فردا موکول شد : )

لازمه بگم استقبال خوب شما واقعا انگیزه ی مارو برای ادامه ی این مسیر بیشتر کرد و انرژی های زیادی از شما گرفتیم : )
انشالله کماکان در برنامه های بعدی از همراهی و حضور شما استفاده کنیم. :gol:

ضمنا این تاپیک باز خواهد ماند ، به علت اینکه گفتگو در مورد کتاب و خوندنش، قرار نیست به پایان برسه
و سایر اعضا در صورت تمایل می توانند این بحث رو ادامه بدن
منتها ما دور دوم رو انشالله به زودی آغاز خواهیم کرد.

سپاسگزارم و پیروز باشیذ.
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
ممنون از مدیریت عالی تالار کتابخونه : ) خیلی خوبین شما D :
داشتم مینوشتم ک بزارید این یادبودو دلمون آب شد ک گذاشتیییید : )
وای چقدر قشنگهههههه واقعا خسته نباشید میگم به شما خیلی زیباست واقعا
از همه دوستان هم ممنون ک این جو خوب رو ایجا کردید ک بتونیم دور هم کتابی بخونیم و لذتی زیاد ببریم : ) :gol:
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
آره خیلی قشنگه!! مرسی سانازجون! حقا ک معماری :دی

من تابحال نشده بود ک کتابی رو بخونم و بعداز تموم شدنش اینقددر بهش فکر کنم جوری ک انگار تازه شروع شده واسم.. تابحال با هیچ کتابی اینقدر درگیر نشده بودم
عالی بود

:gol:
منتظر دوره دوم و کتب پیشنهادی هستیــــــــــــــــم!!
 

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به همگی دوستان.خسته نباشید.
بابت این عکسی که ساناز خانم تهیه کردن سپاسگذاری میکنم.جالب شده.
همچنین از ستایش عزیز که مدیریت این کارو به عهده گرفتن سپاسگذارم.
یه انتقاد داشتم که گفتم این آخر کاری بگم.اینکه جای تاسف داره که باشگاهی که اکثر اعضاش رو قشر دانشجو و تحصیل کرده تشکیل داده فقط 17 نفر تو این جور تایپیکا فعالیت میکنن و بقیه مثل اینکه اصلا علاقه ای به مطالعه ندارن.به هر حال انشالله در دور بعد با تبلیغات بیشتر بتونیم شاهد حضور بیشتری از اعضای باشگاه در این جور تایپیکا باشیم.
 

fateme_003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من متاسفانه نتونستم پیداش کنم!!!!!!!!!
چه بد!!حالا ایندفه رو با پی دی اف بخونید ایشالا کتاب بعدی رو میتونید از کتابخونه تهیه کنید.البته قبول دارم که کتاب یه لذت خاصی داره تا پی دی اف
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جای تاسف داره که باشگاهی که اکثر اعضاش رو قشر دانشجو و تحصیل کرده تشکیل داده فقط 17 نفر تو این جور تایپیکا فعالیت میکنن و بقیه مثل اینکه اصلا علاقه ای به مطالعه ندارن.به هر حال انشالله در دور بعد با تبلیغات بیشتر بتونیم شاهد حضور بیشتری از اعضای باشگاه در این جور تایپیکا باشیم.
سلام دوست عزیز
حرف شما درسته ، اگرچه حوزه علاقه مندی های آدمهای مختلف برای پر کردن اوقات فراغت متفاوت از یکدیگر هست ، اما با توجه به انواع سرگرمی های موجود ، مشغله کاری و درسی همین حضور اندک هم قابل تقدیر هست ، ان شا الله در دوره های آینده این همخوانی شاهد حضور دوستان جدید در کنار همین حضور حداقلی باشیم .
 

gharybeh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب من بالاخره این کتاب رو تموم کردم .... در کل به نظرم تا اواخرش یه کار خوب بود ... اما چند صفحه آخرش چیز دیگه ای بود .... فکر میکنم اون جایزه ادبی رو هم واسه همون چند صفحه آخر برده ...
ارزش یبار خودن رو قطعا داشت....
:gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.
این جمله ش رو خیلی دوست داشتم!
.
.
بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد.
اگر اتفاق در بیرون بیافتد،مثل وقتی که اُردنگی می خوریم،
می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است!



زندگی در پیش رو
رومن گاری

:gol:
 
بالا