[نقد و گفتگو] پیرامون کتاب "زندگی در پیش رو" اثر رومن گاری

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با سلام خدمت اعضای محترم باشگاه و علاقه مندان به مطالعه

با توجه به نظر سنجی که در تاپیک اولین دور هم خوانی تالار کتابخانه - بهار 94 صورت گرفت کتاب زندگی در پیش رو با 26 رای از بین 5 کتاب دیگر از طرف شما عزیزان انتخاب شد تا در اولین دور همخوانی کتاب باشگاه مهندسان مورد مطالعه قرار بگیره،راههای تهیه این کتاب هم در پست 43# ذکر شد.

هدفی که در این تایپیک به دنبال آن هستیم ، ابتدا معرفی کوتاهی از کتاب ، و نویسنده آن ، سپس نقد و بررسی این کتاب توسط شما دوستانی که کتاب رو مطالعه کردید و یا می کنید، است.
منظور از نقد و بررسی به هیچ عنوان بررسی اشکالات ادبی و نگارشی و ترجمه و ... نیست ،مواردی که برای نقد و بررسی در این تاپیک مورد نظر ماست شامل موارد زیر هست :
_موضوع داستان و بیان نویسنده باعث جذب شما گردید؟ (یعنی زمانی که این کتاب رو در دست می گیرد دوست دارید ادامه بدید و زودتر به انتها برسید یا محتوا سنگین هست و نمی تونید سریع و پشت هم مطالعه کنید)
_آیا در هنگام مطالعه کتاب موضوع ،پاراگراف،جمله یا کلمه ای بود که برای شما تداعی کننده ، جمله یا سخن و حتی شعر از نویسنده و شاعر دیگری باشه ؟ (اگر بله ، اون قسمت رو ذکر کنید)
_ کدام کارکتر برای شما جالب بود و ممکنه تا مدتی در ذهن شما ماندگار باشه ؟
_تاثیر گذار ترین جمله کتاب از نظر شما کدام جمله بود؟
و
به صورت کلی هر نظری درباره کتاب که فکر می کنید در موارد بالا گنجانده نشده و مورد نظر شما قرار گرفته و مایل هستید دوستانی که این مطالعه گروهی رو دنبال می کنند رو از دیدگاه خود مطلع کنید،در این تایپیک مطرح کنید.

.
.
.
لطفا در این تایپیک فقط به ارسال مطالب مرتبط با نقد و بررسی کتاب " زندگی در پیش رو " بپردازید و برای ارسال سایر نظرات خود در زمینه مطالعه گروهی و کتابهای پیشنهادی برای دوره های اینده از تایپیکهای مرتبط استفاده کنید .
تایپیک های مرتبط :
اولین دور هم خوانی کتـــاب در باشگاه مهندسان ایران، بـــهار 94

[نظرسنجی انتخاب کتاب] اولین دور هم خوانی تالار کتابخانه | بهار 94

 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


زندگی در پیش رو
La vie devant soi

اثر: رومن گاری
Romain Gory

مترجم : لیلی گلستان
رمان ِ فرانسوی – قرن بیستم



معرفی محتوای کتاب

زندگی در پیش رو، روایت یک پسر کوچک به نام محمد است، پسری که فکر می کند ده یازده سالهِ است اما بعد می فهمد چهارده سال سن دارد، پسرکی که خیلی بیش از سنش می فهمد و می خواهد ژان والژان زمان خود باشد و یک روز بالاخره بینوایان اش را بنویسد.

در این رمان، رومن گاری خواننده را به میان ِ سیاه ترین محله های پاریس می برد، محله ی مردمانی خودفروش، فقیر و ساکت (آفریقایی هایی که گروهی توی آپارتمان های کوچک شان زندگی می کنند. یک مرد مسلمان خیلی پیر که سابقاً فرش فروش بوده، حالا از کار افتاده و فرتوت شده و در طول رمان حافظه اش را از دست می دهد. مردی دوجنسی به نام لولا خانوم که شب ها در جنگلی در حومه ی پاریس خودفروشی می کند. مردانی که برای زن ها شریک جنسی می آورند. آدم های خطرناک، ...) همه در کنار هم جمع شده اند تا هر کدام تصویری تیره تر و غریب تر از زندگی محمد بسازند که در این میان، بزرگ می شود و می بالد، با دنیای واقعی و با واقعیت زندگی خودش آشنا می شود (اینکه فرزند یک روسپی است و چون پسر خوشگلی است باید خیلی مواظب خودش باشد)

رمان با زبانی شکسته، خارج از اسلوب های گرامری و بیان رسمی، شروع می شود و پیش می رود. راوی، مرد ِ عاصی ِ عصر نو است و زندگی در پیش رو را می نویسد: کتابی لبریز از امید ها، تلخی ها، سیاهی ها، غم ها، شادی ها و زندگی و زندگی و زندگی. رمان، داستان پسری است که به هر دری می زند تا بتواند زندگی کند، و زندگی داشته باشد، و چیزی به اسم خانواده.

کتاب با قلم درخشان لیلی گلستان به زبان فارسی برگردانده شده است، بدون ترس از این که کتاب می خواهد چاپ شود یا توقیف. از زمان چاپ اول 1382، حداقل سالی یک بار منتشر شده. زندگی در پیش رو، کتابی خواندنی دیگری از نویسنده ی رمان خیره کننده ی "خداحافظ گری کوپر" است که به سنت های ادبیات فرانسه کاملا وفادار است و در عین حال هیچ چیزی از نمونه های انگلیسی زبان خود (مانند ناطور دشت سالینجرا) کم نمی آورد.

پشت ِ جلد ِ کتاب: «او بچه یی ست که می بیند، خوب هم می بیند، تیز هم می بیند و همه را هم ضبط می کند. هم صحبت هایش یک پیرمرد ِ مسلمان ِ عاشق ِ قرآن و عاشق ِ ویکتور هوگو است و یک زن ِ پیر ِ دردمند. هر چند با بچه ها حرف می زند و بازی می کند، اما با آن ها یکی نمی شود. در مجاورت آن ها بچه نمی شود. او بچه یی ست ساخته ی نویسنده. اما بچه یی به شدت پذیرفتی و دوست داشتنی ، کتاب نیز به همچنین.
در بیست صفحه ی اولِ کتاب، محمد می خواهد همه چیز را به سرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف می زند. می خواهد مثل بزرگ تر ها حرف بزند؛ پس گنده گویی به سبک بچه ها می کند. جمله بندی هایش گاه از لحاظ دستوری غلط است. حرف ها و مثال هایش گاه، در کمال خلوص نیست، پرت و عوضی است! و گاه درک نشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش می شود اما بعد به روشِ گفتار او عادت می کند، و تمام پراکنده گویی های گاه گاه محمد را می پذیرد.»

تکه هایی از کتاب:

"اولین چیزی که می توانم بگویم این است که در طبقه ی ششم ساختمانی زندگی می کردیم که آسانسور نداشت، و این برای رُزا خانم، با همه ی وزنی که به این ور و آن ور می کشید – آن هم فقط با دو پا –، با همه ی ناراحتی و دردهایش، یک بهانه ی دائمی برای درددل بود. هر وقت که بهانه ی دیگری برای ناله وشکوه نداشت – آخر، یهودی هم بود – این را به یادمان می آورد. سلامتش هم چندان تعریفی نداشت. و از همین حالا برایتان بگویم او زنی بود که لیاقتِ داشتنِ آسانسور را داشت."

"سه ساله بودم که برای اولین بار رُزا خانم را دیدم. قبل از این سن آدم چیزی یادش نمی آید و در جهلِ مطلق دست و پا می زند. از سه سالگی از این جهلِ مطلق – که گاهی اوقات هم دلم برایش تنگ می شود – بیرون آمدم.

در بل ویل یهودی و غرب و سیاه فراوان بود، ولی رُزا خانم مجبور بود به تنهایی خودش را از شش طبقه بالا بکشد. می گفت بالاخره یک روز روی همین پله ها می میرد و همه ی بچه ها می زدند زیر گریه، چون همیشه وقتی که کسی می میرد برایش گریه می کنند. ما گاهی، شش هفت نفر بودیم، گاهی هم بیش تر می شدیم."

"آن اول ها نمی دانستم که رُزا خانم به خاطر حواله یی که آخر هر ماه می رسید از من نگه داری می کند. وقتی این موضوع را فهمیدم، شش هفت سالم بود، و وقتی فهمیدم که برایم پول می دهند یکه خوردم. تا آن وقت فکر می کردم رُزا خانم به خاطر خودم دوستم دارد و هر کدام مان برای هم ارزش خاصی داریم. یک شبِ تمام گریه کردم و این اولین غم ِ بزرگم بود."
رُزا خانم وقتی فهمید غصه دار شده ام برایم تعریف کرد که خانواده معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات می
روند سگشان را به درخت می بندند و به این ترتیب هر سال سه هزار سگ از بی محبتی می میرند. مرا روی زانویش نشاند و برایم قسم خورد که عزیر ترین کسی هستم که در زندگی دارد. اما من همان وقت به فکر حواله افتادم و گریه کردم و رفتم.



معرفی نویسنده

رومن کاسو که بعد ها اسم مستعار رومن گاری (گری) را برای خود انتخاب کرد نویسنده ایست توانا که در هشتم ماه مه 1914 در شهر موسکو از مادری اهل لیتوانی و پدری روسی ، خانواده ای یهودی ،به دنیا آمد .پدرش (آری-لیب کاسو) کمی بعد در ۱۹۲۵ خانواده را رها کرد و به ازدواج مجدد دست زد.
وی از روی عمد بعد ها سه سال ابتدای زندگی و محل تولدش را فراموش کرده و زمانی که میخواست تابعیت فرانسه را بپذیرد در سند مربوط نوشته شد (رومن کاسو دانشجوی اهل لهستان مقیم نیس به تابعیت فرانسه درآمد) وی همراه مادرش "نینا بوریسوفسکایا" در سال 1917 بلافاصله بعد از سقوط تزار به "ویلنو" مرکز لیتوانی وسپس در سال 1922 به ورشو رفت و سرانجام در سال 1927 به فرانسه مهاجرت کردند .
رومن گاری از همان ابتدا به ادبیات علاقه داشت و مادرش استعداد او را در اکثر رشته ها چه ورزشی ، چه هنری موسیقی و ... پرورش داد .
وی در زمان جنگ جهانی دوم به عنوان خلبان در ارتش نهضت مقاومت فرانسه (فرانسه آزاد) در برابر قوای متجاوز آلمان نازی ، مبارزه کرد و به خاطر شجاعت های فراوان موفق به دریافت نشان لژیون دونور از "ژنرال دوگول" شد .
بعد از جنگ به خدمت وزارت امور خارجه درآمد و مدتی سرکنسول فرانسه در لوس آنجلس شد .
رومن گاری 2 بار ازدواج کرد از همسر اولش (زنی انگلیسی به نام لسلی بلانش که نویسنده ی مجله های معتبر و رومان های موفق بود) بدون داشتن فرزندی پس از 17 سال جدا شد و سپس در سال 1961 با بازیگر مشهور آمریکایی،جین سیبرگ ازدواج کرد .
رومن زندگیش با سیبرگ را در کتابی به نام سگ سفید (۱۹۷۰،Chien Blanc) به رشته تحریر درآورده است. حاصل این زندگی مشترک پسری به نام دیه گو بود که مدتی را در اسپانیا با زن مدیری زندگی می کرد. زندگی پسرش و این خانم الگوی رومن برای نقش های مومو و مادموازل رزا در رمان زندگی در پیش رو شد.
رومن گاری تنها نویسنده ایست که دو بار موفق به دریافت جایزه ادبی گنکور شده است زیرا این جایزه تنها یکبار به هر نویسنده داده خواهد شد . ولی او یکبار با نام حقیقی (کتاب ریشه های آسمان) و بار دیگر با نام مستعار امیل آژار (کتاب زندگی در پیش رو) این جایزه را برد . رومن گاری این موضوع را بعد ها در کتاب زندگی و مرگ امیل آژار فاش کرد .
در 1945 برای نخستین رومانش تربیت اروپایی جایزه منتقدین را دریافت کرد .
وی همچنین فیلمنامه طولانی ترین روز و نیز فیلمنامه بٌکش (Kill) را نوشت و این فیلم را با بازی همسر دوم خود کارگردانی کرد .
رومن گاری در دوم دسامبر 1980 یکسال پس از افسردگی و خودکوشی همسرش (جین سیبرگ) که در سال 1979 انجام گرفت به زندگی خود پایان داد . در کتاب شب آرام خواهد بود (زندگینامه) نوشت بخاطر همسرم نبود دیگر کاری نداشتم
.
.
.
منتظر شنیدن نقد و نظرات شما در مورد کتاب " زندگی در پیش رو" هستیم
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
از موعدمقرر شروع ب خوندنش کردم اما زندگی فرصت نمیداد درست و حسابی بخونمش ... ولی امروز صبح وقت گذاشتم و تا اخر خوندمش....لحظه ای نتونستم بزارمش زمین .... نمیدونم چی بگم.... نتونستم با اخر ماجرا کنار بیام ... صبر میکنم تا بقیه دوستان هم بخونن بعد در موردش حرف بزنیم ...
 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
از موعدمقرر شروع ب خوندنش کردم اما زندگی فرصت نمیداد درست و حسابی بخونمش ... ولی امروز صبح وقت گذاشتم و تا اخر خوندمش....لحظه ای نتونستم بزارمش زمین .... نمیدونم چی بگم.... نتونستم با اخر ماجرا کنار بیام ... صبر میکنم تا بقیه دوستان هم بخونن بعد در موردش حرف بزنیم ...

سلام دوست عزیز
خیلی خوشحالم که کتاب رو تموم کردید:gol:
فکر میکنم شما "اولین نفر"ی باشی که کتابو کامل خوندی
:w17:

ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ

دوستان عزیز
مسلما نوشتن نقد کامل به فرم مشخص، نیازمند کامل خوندن کتاب هست.
اما خب فعلا میتونیم از اوایل کتاب صحبت کنیم ( که تا اینجا باید تقریبا همه خونده باشن)
مثلا اون قسمتی که مومو سگش رو میفروشه و پولش رو دور میریزه که رزا خانم فکر میکنه مشکلی داره !
خوشحال میشیم نظراتتونو در مورد این قسمت بشنویم.
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز
خیلی خوشحالم که کتاب رو تموم کردید:gol:
فکر میکنم شما "اولین نفر"ی باشی که کتابو کامل خوندی
:w17:

ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ ʚϊɞ

دوستان عزیز
مسلما نوشتن نقد کامل به فرم مشخص، نیازمند کامل خوندن کتاب هست.
اما خب فعلا میتونیم از اوایل کتاب صحبت کنیم ( که تا اینجا باید تقریبا همه خونده باشن)
مثلا اون قسمتی که مومو سگش رو میفروشه و پولش رو دور میریزه که رزا خانم فکر میکنه مشکلی داره !
خوشحال میشیم نظراتتونو در مورد این قسمت بشنویم.

ممنون: )

واااای ک من هنگ کردم سر این قضیه فروختن سگش اخه خیلی دوسش داااااشت مث رزا حرص میخوردمممم اما نه از این جهت ک ایا مشکلی داره یا نه از این حرص میخوردم ک چرااااااااااااااااااخه چرا تو ک این همه این سگو دوس داشتی چرا ؟ ک البته خودش چراشو گفت ... اما جالب بود واسم پسری ب این سن همچین تصمیمی بگیره و حاضر نشه با پولی ک از فروش سگی ک بهش وابستگی احساسی داره استفاده کنه... اینجا بود ک فهمیدم این پسر احساسات فوق العاده ای داره... ک در پایان داستان ب اوج خودش میرسه
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام دوستان
نقد کنم تا گفتگو کنیم ؟
باید بگم که من تازه دیروز شروع کردم و رسیدم صفحه 12 ، منتظر بودم فرصتی بشه کتاب رو بخرم که نشد و پی دی افش رو می خونم ، به عنوان نقد اول باید بگم کتاب اونقدر برام جذاب نیست که دست از کارم بکشم و کتاب رو تموم کنم ، دیدین گاهی بعضی کتابها براتون خاص می شه و دست از هر کاری می کشین و شب تا صبح بیدار می مونید تا برسید به ته داستان ؟
جز اون دست کتابهای هست که دوست دارم وقتی کارم تموم شد دو صفحشو پیش ببرم . (نظر کاملا شخصی هستا )

اما این جذب نشدن به این معنا نیست که دوست ندارم کتاب رو بخونم و به این معنا هم نیست که تو این صفحات جملاتی که دوست داشتم کم بودن .
و اگر راستشو بگم از این صفحات ، یک صفحه کاملا جمله ای که برام خیلی جالب بود پیدا کردم ، کتاب اگرچه از زبان یک بچه بیان می شه اما همون بچه به نوعی دانای کل هست ، مثلا اون با وجود اینکه نداره اما می دونه وسایل ابتدای زندگی چه چیزهای هستند ، و واقعیتش همین خیلی دانا بودن محمد خیلی وقتها باعث می شه راوی رو گم کنی ، که واقعا این یک بچه ست ؟ حتی 16 ساله ؟
یه جا اون اوایل می گه "از سه سالگی از این جهل مطلق که گاهی دلم برایش تنگ می شود بیرون امدم" یا مثلا "از وقتی می شناختمش پیر بود و از همان وقت به بعد جز پیر شدن کاری نکرد !" یا مثلا یه قسمتی محمد در وصف بنانیا می گه "بهتان گفتم که این احمق ماله این دنیا نبود چهارسالش شده بود اما هنوز خودش بود" اینها مدام بهم یاد آوری می کرد ، اینا حرفهای "کاسو" هست و محمد فقط یک شخصیته خصوصا اون جمله سوم !
شخصا تازه الان متوجه می شم بچه ها کم کم که بزرگ می شند دیگه خودشون نیستن ، مثل ما ادم بزرگا که گاهی وقتها نمی تونیم خودمون باشیم!

اما بخشهای شاخص برای من تو این چند صفحه
یه قسمتی آقای هامیل می گه : بهش گفتم فراموشت نمی کنم سالها گذشت و فراموشش نکردم گاهی اوقات ترس برم می داشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم و چطور می توانستم به خودم، خود بی چاره ام اطمینان بدم در حالی که مداد پاک کن به دست خداست ؟
اما حالا آرامم دیگر جمیله را فراموش نمی کنم
وقت زیادی باقی نمانده پیش از اینکه فراموشش کنم می میرم .
دلم قیلی ویلی رفت واسه این پیر مرد عاشق جالب بود خصوصا اون آخرش

یه قسمتی هم ، اون بله ای که هامیل در جواب سوال آیا بدون عشق می توان زندگی کرد محمد به زبان آورد اگرچه وصفی از زندگی خود هامیل بود که بدون عشقش زندگی می کرد
اما نیشتری برای محمد بود تا بهش ثابت کنه که رزا هم بدون عشق و به واسطه همون مقرری ماهیانه ست که باهاش زندگی می کنه

محمد ، این کوچک مرد بزرگ یه جا می گه ،سگ را گرفتم نازش کردم و مثل برق زدم به چاک اگر چیزی را خوب بلد باشم همین دویدن است بدون دویدن در زندگی هیچ کاری پیش نمی رود

هنوز کتاب رو تموم نکردم اما با وجود بزرگی محمد پیش بینی که تو ذهنم می کنم با کاری که با سگش کرد و این که گفت " زندگی پیش رزا خانوم تامینی نداشت و ماهمه مان به نخی بند بودیم پیر زن مریض بود و بی پول و تهدید پرورشگاه دور سرمان می چرخید و همچین وضعی برای سگ زندگی نمی شد !" فکر می کنم همونطور که سگش رو دور کرد ، خودش هم دور می شه

باید خوند و دید درست هست یا نه
.
.
.
فرصت مطالعه تمدید می شه دیگه ان شا الله ؟
من خیلی آروم پیش می رم روزی پنج صفحه:redface:
دوستای که خوندن نمی خوان قسمتهای خوبش رو از نظر خودشون مارک کنند ؟
فقط داستانو لو ندین دوستان http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/biggrin.gif
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام دوستان
نقد کنم تا گفتگو کنیم ؟
باید بگم که من تازه دیروز شروع کردم و رسیدم صفحه 12 ، منتظر بودم فرصتی بشه کتاب رو بخرم که نشد و پی دی افش رو می خونم ، به عنوان نقد اول باید بگم کتاب اونقدر برام جذاب نیست که دست از کارم بکشم و کتاب رو تموم کنم ، دیدین گاهی بعضی کتابها براتون خاص می شه و دست از هر کاری می کشین و شب تا صبح بیدار می مونید تا برسید به ته داستان ؟
جز اون دست کتابهای هست که دوست دارم وقتی کارم تموم شد دو صفحشو پیش ببرم . (نظر کاملا شخصی هستا )

اما این جذب نشدن به این معنا نیست که دوست ندارم کتاب رو بخونم و به این معنا هم نیست که تو این صفحات جملاتی که دوست داشتم کم بودن .
و اگر راستشو بگم از این صفحات ، یک صفحه کاملا جمله ای که برام خیلی جالب بود پیدا کردم ، کتاب اگرچه از زبان یک بچه بیان می شه اما همون بچه به نوعی دانای کل هست ، مثلا اون با وجود اینکه نداره اما می دونه وسایل ابتدای زندگی چه چیزهای هستند ، و واقعیتش همین خیلی دانا بودن محمد خیلی وقتها باعث می شه راوی رو گم کنی ، که واقعا این یک بچه ست ؟ حتی 16 ساله ؟
یه جا اون اوایل می گه "از سه سالگی از این جهل مطلق که گاهی دلم برایش تنگ می شود بیرون امدم" یا مثلا "از وقتی می شناختمش پیر بود و از همان وقت به بعد جز پیر شدن کاری نکرد !" یا مثلا یه قسمتی محمد در وصف بنانیا می گه "بهتان گفتم که این احمق ماله این دنیا نبود چهارسالش شده بود اما هنوز خودش بود" اینها مدام بهم یاد آوری می کرد ، اینا حرفهای "کاسو" هست و محمد فقط یک شخصیته خصوصا اون جمله سوم !
شخصا تازه الان متوجه می شم بچه ها کم کم که بزرگ می شند دیگه خودشون نیستن ، مثل ما ادم بزرگا که گاهی وقتها نمی تونیم خودمون باشیم!

اما بخشهای شاخص برای من تو این چند صفحه
یه قسمتی آقای هامیل می گه : بهش گفتم فراموشت نمی کنم سالها گذشت و فراموشش نکردم گاهی اوقات ترس برم می داشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم و چطور می توانستم به خودم، خود بی چاره ام اطمینان بدم در حالی که مداد پاک کن به دست خداست ؟
اما حالا آرامم دیگر جمیله را فراموش نمی کنم
وقت زیادی باقی نمانده پیش از اینکه فراموشش کنم می میرم .
دلم قیلی ویلی رفت واسه این پیر مرد عاشق جالب بود خصوصا اون آخرش

یه قسمتی هم ، اون بله ای که هامیل در جواب سوال آیا بدون عشق می توان زندگی کرد محمد به زبان آورد اگرچه وصفی از زندگی خود هامیل بود که بدون عشقش زندگی می کرد
اما نیشتری برای محمد بود تا بهش ثابت کنه که رزا هم بدون عشق و به واسطه همون مقرری ماهیانه ست که باهاش زندگی می کنه

محمد ، این کوچک مرد بزرگ یه جا می گه ،سگ را گرفتم نازش کردم و مثل برق زدم به چاک اگر چیزی را خوب بلد باشم همین دویدن است بدون دویدن در زندگی هیچ کاری پیش نمی رود

هنوز کتاب رو تموم نکردم اما با وجود بزرگی محمد پیش بینی که تو ذهنم می کنم با کاری که با سگش کرد و این که گفت " زندگی پیش رزا خانوم تامینی نداشت و ماهمه مان به نخی بند بودیم پیر زن مریض بود و بی پول و تهدید پرورشگاه دور سرمان می چرخید و همچین وضعی برای سگ زندگی نمی شد !" فکر می کنم همونطور که سگش رو دور کرد ، خودش هم دور می شه

باید خوند و دید درست هست یا نه
.
.
.
فرصت مطالعه تمدید می شه دیگه ان شا الله ؟
من خیلی آروم پیش می رم روزی پنج صفحه:redface:
دوستای که خوندن نمی خوان قسمتهای خوبش رو از نظر خودشون مارک کنند ؟
فقط داستانو لو ندین دوستان http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/biggrin.gif

اره منم اولش جذبش نمیشدم اما خودم ب شخصه دوس ندارم ی کتابی رو ک شروع میکنم تو خوندنش مدام فاصله بیوفته رشته کلام از دست ادم خارج میشه... ولی وقتی واسش زمانی گذاشتم و بدون وقفه خوندمش جذبش شدم و باهاش ارتباط برقرار کردم : )

اره محمد ی جورایی دانای کله و بهتر بگم ک نسبت ب افراد داستآن خیلی خاصه اما من هیچ وقت بعنوان مخاطب راوی یعنی مومو رو هیچوقت گم نکردم اگر هم حرفی زده ک در حد سنش نبوده من ب پای معاشرت و مصاحبت با بزرگترها گذاشتم..کلا اخلاقی جدا از بقیه داره و دیدی متفاوت و لحنی متفاوت ک اونو خاص و جدا میکنه از بقیه

اونجایی ک دوباره میپرسه از آقای هامیل ک آیا بدون عشق میشود زندگی کرد؟و اقای هامیل سرشو میندازه پایین و میگه بله و مومو میزنه زیر گریه.... نظرتون در مورد این گریه شاید ی جورایی اخر داستان عوض بشه :دی

شخصیت لولا خانم هم من اوایل نادیده گرفته بودمش و متوجه صفتی ک واسش بکار میبرد نمیشدم اخرای کتاب بود فهمیدم :دی
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اره منم اولش جذبش نمیشدم اما خودم ب شخصه دوس ندارم ی کتابی رو ک شروع میکنم تو خوندنش مدام فاصله بیوفته رشته کلام از دست ادم خارج میشه... ولی وقتی واسش زمانی گذاشتم و بدون وقفه خوندمش جذبش شدم و باهاش ارتباط برقرار کردم : )

اره محمد ی جورایی دانای کله و بهتر بگم ک نسبت ب افراد داستآن خیلی خاصه اما من هیچ وقت بعنوان مخاطب راوی یعنی مومو رو هیچوقت گم نکردم اگر هم حرفی زده ک در حد سنش نبوده من ب پای معاشرت و مصاحبت با بزرگترهاست کلا اخلاقی جدا از بقیه داره و دیدی متفاوت و لحنی متفاوت ک اونو خاص و جدا میکنه از بقیه

اونجایی ک دوباره میپرسه از آقای هامیل ک آیا بدون عشق میشود زندگی کرد؟و اقای هامیل سرشو میندازه پایین و میگه بله و مومو میزنه زیر گریه.... نظرتون در مورد این گریه شاید ی جورایی اخر داستان عوض بشه :دی

شخصیت لولا خانم هم من اوایل نادیده گ گرفته بودمش و متوجه صفتی ک واسش بکار میبرد نمیشدم اخرای کتاب بود فهمیدم :دی

اعتراف کنم که با این پیام به زودتر خوندنش کنجکاوترم کردی ؟
منظور شما این هست که اون گریه دلیلی در آینده محمد داشته ؟
الان محمدی که داره تعریف می کنه ، به ته کتاب آگاه هست یا ته ماجرا براش مجهوله ؟
راجع به لولا هم اینو یادم رفت بگم ، واسم جالبه که محمد چند بار اینو تکرار کرد که لولا به واسته یهودی بودنش سختی زیاد کشیده
حالا باید دید آخرش چی میشه
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
اعتراف کنم که با این پیام به زودتر خوندنش کنجکاوترم کردی ؟
منظور شما این هست که اون گریه دلیلی در آینده محمد داشته ؟
الان محمدی که داره تعریف می کنه ، به ته کتاب آگاه هست یا ته ماجرا براش مجهوله ؟
راجع به لولا هم اینو یادم رفت بگم ، واسم جالبه که محمد چند بار اینو تکرار کرد که لولا به واسته یهودی بودنش سختی زیاد کشیده
حالا باید دید آخرش چی میشه

اری فرزندم اعتراف کن :دی
نمیگم دلیل میگم ی کم این قضاوت که فرمودید : "اما نیشتری برای محمد بود تا بهش ثابت کنه که رزا هم بدون عشق و به واسطه همون مقرری ماهیانه ست که باهاش زندگی می کنه" شاید بعدا تغییر کنه:دی

چرا بقیه نمیخونن کتابو : (
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اری فرزندم اعتراف کن :دی
نمیگم دلیل میگم ی کم این قضاوت که فرمودید : "اما نیشتری برای محمد بود تا بهش ثابت کنه که رزا هم بدون عشق و به واسطه همون مقرری ماهیانه ست که باهاش زندگی می کنه" شاید بعدا تغییر کنه:دی

چرا بقیه نمیخونن کتابو : (
الان می خوای بگی روزا محمدو دوست داره ؟
یه فکر مسخره اومد تو سرم
بگم؟
نکنه رُزا مامانِ محمده :cool:
بقیه بچه ها وقت ندارند مطالعه کنند احتمالا
رزاا تا مرد من دق کردم....خخخخ
نمیمرد چرا
.
اخرش نگفتی چرا بعد از اینکه کتابو خوندی تموم شد اون شکلک غمگینو قرار دادی
اینقده منتظر مرگش بودی ؟
تو طول داستان بد می شه آیا ؟
بچه ها
کتابش تلخ می شه ؟
نخونم ؟
من کتاب تلخ دوست ندارم
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
الان می خوای بگی روزا محمدو دوست داره ؟
یه فکر مسخره اومد تو سرم
بگم؟
نکنه رُزا مامانِ محمده :cool:
بقیه بچه ها وقت ندارند مطالعه کنند احتمالا

اخرش نگفتی چرا بعد از اینکه کتابو خوندی تموم شد اون شکلک غمگینو قرار دادی
اینقده منتظر مرگش بودی ؟
تو طول داستان بد می شه آیا ؟
بچه ها
کتابش تلخ می شه ؟
نخونم ؟
من کتاب تلخ دوست ندارم

نه مامانش نیس :|
تلخ بود بنظرم... تا ی روز ذهنم بدجوری درگیر بود الانم ک یادش میوفتم اعصابم خرد میشه
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه مامانش نیس :|
تلخ بود بنظرم... تا ی روز ذهنم بدجوری درگیر بود الانم ک یادش میوفتم اعصابم خرد میشه
:razz:
من هنوز نخونده با فهمیدن اینکه تهش تلخه الان اعصابم خورد شده که کتابی رو شروع کردم که تهش تلخه !
پس واسه همین باید تو کوتاهترین زمان سرکشیدش
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
:razz:
من هنوز نخونده با فهمیدن اینکه تهش تلخه الان اعصابم خورد شده که کتابی رو شروع کردم که تهش تلخه !
پس واسه همین باید تو کوتاهترین زمان سرکشیدش

اره باید تو مدت کوتاهی خوندش
بخونیدش بنظرم ارزشش رو داره...
ی پایان تلخ بهتر از ی تلخی بی پایانه :دی : )))))
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
الان می خوای بگی روزا محمدو دوست داره ؟
یه فکر مسخره اومد تو سرم
بگم؟
نکنه رُزا مامانِ محمده :cool:
بقیه بچه ها وقت ندارند مطالعه کنند احتمالا

اخرش نگفتی چرا بعد از اینکه کتابو خوندی تموم شد اون شکلک غمگینو قرار دادی
اینقده منتظر مرگش بودی ؟
تو طول داستان بد می شه آیا ؟
بچه ها
کتابش تلخ می شه ؟
نخونم ؟
من کتاب تلخ دوست ندارم
اخرش خوب تموم میشه

من خیلییییی ناراحت شدم ک مرد : (
و نحوه برخورد محمد منو داغون کرد واقعا...: (


به نظر من آدم پاکی بود محمد.
آدم کثیفی نبود.ذاتش خوب.بود
خوشم اومد ازش.
خیلی طرز فکرش مثه آدم بزرگا بود من اصلن نمیتونم درک کنم اون حرفارو یه بچه 12 ساله زده اونم پسر!!یکم دور از واقعیت بود ولی خب استثنا هم وجود داره..آدمای استثنایی
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
اخرش خوب تموم میشه




به نظر من آدم پاکی بود محمد.
آدم کثیفی نبود.ذاتش خوب.بود
خوشم اومد ازش.
خیلی طرز فکرش مثه آدم بزرگا بود من اصلن نمیتونم درک کنم اون حرفارو یه بچه 12 ساله زده اونم پسر!!یکم دور از واقعیت بود ولی خب استثنا هم وجود داره..آدمای استثنایی

در خوب بودنش شکی نیس
من مومو رو خیلییییی دوس داشتم
و رزا خانومو هم دوس داشتم
نحوه برخورد مومو با مرگ رزا بنظرم دردناک بود خیلی : (

سمانه جان ناراحت نشیا ما داریم از اخر داستان حرف میزنیم :دی
 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اره باید تو مدت کوتاهی خوندش
بخونیدش بنظرم ارزشش رو داره...
ی پایان تلخ بهتر از ی تلخی بی پایانه :دی : )))))
عجب !
بدتر از همه فوت نقش راوی داستانه
اخرش خوب تموم میشه




به نظر من آدم پاکی بود محمد.
آدم کثیفی نبود.ذاتش خوب.بود
خوشم اومد ازش.
خیلی طرز فکرش مثه آدم بزرگا بود من اصلن نمیتونم درک کنم اون حرفارو یه بچه 12 ساله زده اونم پسر!!یکم دور از واقعیت بود ولی خب استثنا هم وجود داره..آدمای استثنایی
من الان قانع شدم
اینکه با مرگ محمد ، راوی داستان حتما تهش خوب تمام خواهد شد

بچه ها
خیلی بده یکی کتابو نصفه بخونه ، بیاد با دو نفر که کتابو تا آخرش خوندن صحبت کنه ،
محمدو خیلی نخوندم اما مرگش ، اونم زمانی که خودش راوی هست خیلی تراژدی می شه .
در خوب بودنش شکی نیس
من مومو رو خیلییییی دوس داشتم
و رزا خانومو هم دوس داشتم
نحوه برخورد مومو با مرگ رزا بنظرم دردناک بود خیلی : (

سمانه جان ناراحت نشیا ما داریم از اخر داستان حرف میزنیم :دی
نه
شما می خوای راحت باش (به قول دوستمون
)
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
عجب !
بدتر از همه فوت نقش راوی داستانه

من الان قانع شدم
اینکه با مرگ محمد ، راوی داستان حتما تهش خوب تمام خواهد شد

بچه ها
خیلی بده یکی کتابو نصفه بخونه ، بیاد با دو نفر که کتابو تا آخرش خودن صحبت کنه ،
محمدو خیلی نخوندم اما مرگش ، اونم زمانی که خودش راوی هست خیلی تراژدی می شه .
نه محمد نمیمیره... چرا بمیره؟ اخه اگه دقت کنید تو حرفاش معلومه ک زندس
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام
خیلــــــــــــی هم ممنونم که کل داستان رو لو دادید :D
همش تقصیر سمانه س که هی میخواد حرف بکشه :D
بابا دختر خوب داستان یخ میکنه، نکن اینکارو :دی
-----
منم یک قسمت هایی هایلایت کردم که تقریبا شبیه تو هست سمانه جان.
حالا سر فرصت میذارم
فعلا با عجله اومدم یخرده جلوی این روندو بگیرم :D
-----
ی نکته
میدونم اون زیرزمین و اون صندلی که رزا خانوم یهو نصفه شب رفت و روش نشست و از نظر مومو خیلی عجیب بود ، خیلی مهمه و به آخر داستان مربوط میشه :دی
و ضمنا
چرا بین اون همه بچه، پول مومو ، سر موعد و مرتب پرداخت میشه همیشه؟

اینا همه برام سوال شده
میخوام بخونم و زودتر به جوابشون برسم.
جوابشونو نگید اما میتونید حدس و نظرتون رو بگید :دی

سمانه تو هم به جای کاراگاه بازی بخون دختر! :D
من از تو جلوترم !
با 12 صفحه که هیچی معلوم نمیشه هنوز
و فرصت مطالعه هم تمدید شده تا سایر دوستان هم برسند :)
-----
ضمنا دوستان اینکه محمد خیلی بزرگتر از سنش صحبت میکنه از اول هم محرزه و عجیب !
اما خب نویسنده هم مجبوره به طریقی حرفاشو بزنه
کم کم عادت میکنیم، من که اینطوری نمی بینم محمدو
حس میکنم الان بزرگ هست و داره خاطراتش رو تعریف میکنه !
----
ممنونم از همگی :gol:
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام
خیلــــــــــــی هم ممنونم که کل داستان رو لو دادید :D
همش تقصیر سمانه س که هی میخواد حرف بکشه :D
بابا دختر خوب داستان یخ میکنه، نکن اینکارو :دی
-----
منم یک قسمت هایی هایلایت کردم که تقریبا شبیه تو هست سمانه جان.
حالا سر فرصت میذارم
فعلا با عجله اومدم یخرده جلوی این روندو بگیرم :D
-----
ی نکته
میدونم اون زیرزمین و اون صندلی که رزا خانوم یهو نصفه شب رفت و روش نشست و از نظر مومو خیلی عجیب بود ، خیلی مهمه و به آخر داستان مربوط میشه :دی
و ضمنا
چرا بین اون همه بچه، پول مومو ، سر موعد و مرتب پرداخت میشه همیشه؟

اینا همه برام سوال شده
میخوام بخونم و زودتر به جوابشون برسم.
جوابشونو نگید اما میتونید حدس و نظرتون رو بگید :دی

سمانه تو هم به جای کاراگاه بازی بخون دختر! :D
من از تو جلوترم !
با 12 صفحه که هیچی معلوم نمیشه هنوز
و فرصت مطالعه هم تمدید شده تا سایر دوستان هم برسند :)
-----
ضمنا دوستان اینکه محمد خیلی بزرگتر از سنش صحبت میکنه از اول هم محرزه و عجیب !
اما خب نویسنده هم مجبوره به طریقی حرفاشو بزنه
کم کم عادت میکنیم، من که اینطوری نمی بینم محمدو
حس میکنم الان بزرگ هست و داره خاطراتش رو تعریف میکنه !
----
ممنونم از همگی :gol:
تقصیر ماهم شد لو دادیم داستآنو
اجازه بدید سوالات شما رو هم جواب بدیم :دی
بله حق با شماس محمدی ک داره آین اتفاقات رو تعریف میکنه مسلما بزرگتر از محمد داخل داستآنه اماااااااا برخوردی ک محمد در برابر اتفاقاتی ک میوفته جالب توجهه و فراتر از سنشه ... اینه که اونو متمایز میکنه
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نه نگفتم :| گفتم مرگ رزا : (
خیلی بدی
من از دشب که اون پیامو خوندم دپرسم که محمد می میره آخه انگار یه جا نوشته بودی مرگ محمد شما رو متاثر کرده ، من احتمالا خسته بودم اشتباهی خوندم:razz:
این جواب رزا رو الان خوندم
اما واقعا مرگِ راوی فاجعه ست
سلام
خیلــــــــــــی هم ممنونم که کل داستان رو لو دادید :D
همش تقصیر سمانه س که هی میخواد حرف بکشه :D
بابا دختر خوب داستان یخ میکنه، نکن اینکارو :دی
-----
منم یک قسمت هایی هایلایت کردم که تقریبا شبیه تو هست سمانه جان.
حالا سر فرصت میذارم
فعلا با عجله اومدم یخرده جلوی این روندو بگیرم :D
-----
ی نکته
میدونم اون زیرزمین و اون صندلی که رزا خانوم یهو نصفه شب رفت و روش نشست و از نظر مومو خیلی عجیب بود ، خیلی مهمه و به آخر داستان مربوط میشه :دی
و ضمنا
چرا بین اون همه بچه، پول مومو ، سر موعد و مرتب پرداخت میشه همیشه؟

اینا همه برام سوال شده
میخوام بخونم و زودتر به جوابشون برسم.
جوابشونو نگید اما میتونید حدس و نظرتون رو بگید :دی

سمانه تو هم به جای کاراگاه بازی بخون دختر! :D
من از تو جلوترم !
با 12 صفحه که هیچی معلوم نمیشه هنوز
و فرصت مطالعه هم تمدید شده تا سایر دوستان هم برسند :)
-----
ضمنا دوستان اینکه محمد خیلی بزرگتر از سنش صحبت میکنه از اول هم محرزه و عجیب !
اما خب نویسنده هم مجبوره به طریقی حرفاشو بزنه
کم کم عادت میکنیم، من که اینطوری نمی بینم محمدو
حس میکنم الان بزرگ هست و داره خاطراتش رو تعریف میکنه !
----
ممنونم از همگی :gol:
الان دقیقا کیه که داره در مورد زیر زمین حرف می زنه ؟
لو نده خو
یه نصفه خواننده دارید که منم و هنوز صفحه 12 ست تازه می خواد بقیشو بخونه ، اگر وقت کنه ، حالا می خوای بقیشم تعریف کن ، بعدش چی شد ؟ صندلی به خاطر وزن رزا نشکست ؟:biggrin:
شوخی بود حرفام
اگر از این زاویه نگاه کنیم که راوی محمد مثلا 16 ساله ست
آره ، حرفهاش خیلی بزرگ منشانه ست
اما
از این زاویه نگاه کنیم راوی نویسنده ست ، باید بگیم
احسنت
چه شخصیت پرداز قوی
تقصیر ماهم شد لو دادیم داستآنو
اجازه بدید سوالات شما رو هم جواب بدیم :دی
بله حق با شماس محمدی ک داره آین اتفاقات رو تعریف میکنه مسلما بزرگتر از محمد داخل داستآنه اماااااااا برخوردی ک محمد در برابر اتفاقاتی ک میوفته جالب توجهه و فراتر از سنشه ... اینه که اونو متمایز میکنه
منم موافقم تقصیر شماست :D
من اینجا خیلی هم بی گناهم
 
آخرین ویرایش:

mech.shima

دستیار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
سلام
من بالاخره تمومش کردم
این کتاب با سلیقه من برای انتخاب کتاب فرق داشت اما خوشم اومد ازش
از اون دسته از کتاب هاییه که دقیقا توی اوج به آخرین صفحه اش میرسی
انگار تمام منظور نویسنده و تمام نتایجی که از خوندن کتاب باید گرفت توی صفحه های آخر مشهود میشه
خب الان نمیشه راجع به داستان حرف زد؟یعنی فرصت مطالعه تمدید شد؟
 

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام
من بالاخره تمومش کردم
این کتاب با سلیقه من برای انتخاب کتاب فرق داشت اما خوشم اومد ازش
از اون دسته از کتاب هاییه که دقیقا توی اوج به آخرین صفحه اش میرسی
انگار تمام منظور نویسنده و تمام نتایجی که از خوندن کتاب باید گرفت توی صفحه های آخر مشهود میشه
خب الان نمیشه راجع به داستان حرف زد؟یعنی فرصت مطالعه تمدید شد؟
سلام
نه
من فکر می کنم دوستان نظراتشون رو راجع به کتاب بیان کنند
تمدید شدن فرصت برای تنبلهای مثل منه که هنوز تموم نکردیم کتابو :razz:
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
سلام
من بالاخره تمومش کردم
این کتاب با سلیقه من برای انتخاب کتاب فرق داشت اما خوشم اومد ازش
از اون دسته از کتاب هاییه که دقیقا توی اوج به آخرین صفحه اش میرسی
انگار تمام منظور نویسنده و تمام نتایجی که از خوندن کتاب باید گرفت توی صفحه های آخر مشهود میشه
خب الان نمیشه راجع به داستان حرف زد؟یعنی فرصت مطالعه تمدید شد؟

دقیقااااااا به نکته ی خیلی خوبی اشاره کردید
واقعا اوج داستان اخرش بود اما این باعث نشد که خواننده در طول داستان کسل بشه یا دیگه نخواد بخوندش و بزارش کنار
عناصر داستان به صورت فوق العاده ای با هم مچ شدن تا ب اخر داستان برسیم و ضربه نهایی رو به مخاطب وارد کنن...
من اینو. خیلی پسندیدم در این کتاب عالی بود : )
 
آخرین ویرایش:

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چند روز هست شروع کردم ولی همچنان تو صفحه 17 موندم . :D
اوایل کتاب آدمو جذب نمیکنه به هیچ وجه . البته بگم منم مثل سمانه خانم وقت نکردم کتاب رو بخرم از پی دی اف دارم میخونم. نمیخواستم ادامه بدم ولی اومدم اینجا نظرات دوستان رو خوندم نظرم عوض شد ایشالا یکشنبه کتاب رو میخرم و دوباره شروع میکنم به امید خدا .
 
بالا