[ نقد و بررسی کتاب ] - سیب ترش

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
سیب ترش

بعضی چیزها وقتی گفته می‌شوند نفرت‌انگیزتر و دلهره‌آورتر می‌شوند، بهتر است هیچ‌وقت گفته نشوند. بهتر است هیچ‌وقت تبدیل به کلمه نشوند. نباید بشوند. زشت و بد و حتی کثیف می‌شوند. همین که به زبان می‌آیند قضاوت می‌شوند. قضاوت. قضاوت است که گندزده به همه چیز. بعضی چیزها هیچ‌وقت نباید قضاوت شوند. حتی اگر خیانت یا جنایت باشند. باید بمانند. همانطور که هستند.



راضیه ولدبیگی

سیب ترش
نویسنده: فرشته نوبخت
انتشارات: به‌نگار؛ چاپ اول، پاییز 91

این رمان شامل دو بخش است: بخش اول با نام«نامه‌ها و ساعت‌ها» و بخش دوم «نوشتن».
ترتیب زمانی روایت داستان بهم ریخته بوده و این بخش‌بندی نیز به ساختار داستان لطمه زده است. نوع روایت بخش اول با بخش دوم هم‌خوانی ندارد و نویسنده ناگهان در بخش دوم زاویه دید را تغییر می‌دهد که این امر هم بی‌دلیل است هم مورد انتظار نیست.

داستان، ماجرای چند دانشجوی دانشگاه است که عضو انجمن اسلامی‌ دانشکده‌شان هستند؛ روایت بخشی از داستان را یکی از شخصیت‌ها به نام ماهرخ برعهده دارد با هجده نامه‌ای که خطاب به لادن شخصیت دیگر می‌نویسد و روایت بخش دوم را راوی دانای کل از سرگذشت لادن برعهده می‌گیرد.

از خلال نامه‌ها و چند بخش کوچک‌تر بخش اول داستان که راوی آنها لادن است، ماجرا مشخص می‌شود؛ لادن، ماهرخ، هرمینه، عطا و چند تن دیگر، دوستان دوران دانشجویی هستند. بعدها میان ماهرخ و عطا عشقی به وجود می‌آید که لادن مانع آن است و به آن دو حسادت می‌کند. نهایتاً لادن سعی می‌کند ماهرخ را از چشم عطا بیندازد. ماهرخ این کار زشت لادن را به رویش نمی‌آورد و لادن همیشه از این مسئله رنج می‌برد و بعد از مرگ عطا و ماهرخ در تصادف جاده‌ای، عذاب وجدان دارد.

انتهای داستان غافلگیری بزرگی روی می‌دهد در حالی که تا صفحه 150 خواننده حدس قوی می‌زند که لادن در تصادفی که منجر به بیهوشی او می‌شود خواهد مُرد، ناگهان نویسنده مرگ ماهرخ را در تصادفی که هرگز در متن داستان اشاره‌ای به آن نشده بود نشان می‌دهد.

استفاده از فن غافلگیری در انتهای داستان ظرافت زیادی را می‌طلبد. در واقع نباید این غافلگیری به معنای فریب دادن خواننده باشد و خواننده حس کند مطلب مهمی‌از او پنهان شده و وقتی گفته شده که فایده‌ای ندارد؛ یعنی همان اتفاقی که در این داستان می‌افتد و خواننده حس «فریب خوردن» را دارد؛ نویسنده زمانی از مرگ ماهرخ صحبت می‌کند که هیچ سرنخی راجع به آن به خواننده نداده است و روند داستان را در یک چرخش تند و ناگهانی تغییر می‌دهد.

شروع رمان هم به دلیل پیچیدگی زیاد، جذب‌کننده نیست. در بیست و هفت صفحه ابتدای رمان انبوهی از شخصیت‌ها- ماهی، مهری، فریبا، لادن، ماهرخ، عطا، عطیه، سیما و خواهرش، اردشیر، هرمینه، صدف، ایرج، مینا، مریم و...- بر سر خواننده فرو می‌ریزد و او را گیج می‌کند. شخصیت‌هایی که اکثراً زائد بوده و نقش مهمی‌ نیز در رمان ندارند. در واقع به راحتی قابل حذف هستند. به غیر از شخصیت‌ها، عنصر یا جمله‌ای که با حذف‌شان لطمه‌ای به داستان وارد نشود، می‌بایست حذف شوند.

نانسی کرس در کتابش به نام «شروع، میانه، پایان» ترجمه نیلوفر اربابی، راجع به نحوه شروع رمان نوشته است: «شما به عنوان نویسنده باید بدانید که داستان‌تان چه وعده‌ای به خواننده می‌دهد. خواننده متوجه این تعهد خواهد شد... خواننده با خواندن بخش شروع داستان می‌فهمد وعده ضمنی داستان شما چیست. بخش میانی داستان قسمتی است که این وعده را با دقت و جذابیت گسترش می‌دهد. پایان رضایت‌بخش، پایانی است که به وعده خود عمل کند و تصور جدید یا تأییدیه‌ای مطمئن به خواننده ارائه دهد؛ حتی اگر بعضی قسمت‌ها کمی‌غافلگیرکننده باشند باز هم خواننده احساس می‌کند چنین پایانی اجتناب‌ناپذیر است. زیرا وعده داستان برآورده شده است و مهم این است که پایان داستان راضی‌کننده است تنها به این دلیل که شروع داستان در وهله اول این وعده ضمنی را به ما داده است...صفحه 20» که به نظر می‌رسد در این رمان این امر اتفاق نیفتاده است.

همچنین درخصوص شخصیت‌پردازی باید گفت ماهرخ بیشتر از روی نامه‌هایش شناخته می‌شود و همچنین قضاوت لادن از او و لادن از روی قضاوت دیگران معرفی و شناخته می‌شود. از این نظر خصوصاً نامه‌های بخش اول کمک بزرگی‌ست به پروراندن شخصیت، اما چون طولانی می‌شود کسل‌کننده و تکراری می‌شود. خواننده بعد از خواندن سه- چهار نامه اول ماهرخ مضمون و لحن نامه‌های بعدی را به راحتی حدس می‌زند و نامه‌ها تا نامه هجدهم حرف تازه‌ای ندارند و گره دیگری را باز نمی‌کنند و یا شخصیت عطا که نقش مهمی‌در رمان دارد، اصلاً معرفی نمی‌شود. او بیشتر در نگاه لادن تعریف می‌شود و نگاه خود عطا به رابطه با همسرش ماهرخ و رابطه با لادن خیلی مغفول مانده است. خود شخصیت باید بتواند خودش را نشان دهد نه اینکه دیگر شخصیت‌ها راجع به او نظر بدهند.

مسئله دیگر، انبوه شخصیت‌های بی‌فایده یا غیرضروری داستان است که نقش و تأثیری در داستان ندارند. به جز شخصیت‌هایی که خیلی گذرا به آنها اشاره می‌شود و فقط به اسم برای خواننده معرفی می‌شوند، دو شخصیت دیگر به نام‌های اردشیر و هرمینه که اندکی بیشتر شناسانده می‌شوند، هم در داستان هستند که باز هم وجودشان هیچ نقش و اثری در روند داستان ندارد و حذف‌شان لطمه‌ای به ساختار داستان نمی‌زند.

رابطه لادن و اردشیر ظاهراً رابطه‌ای نزدیک است که آینده آن معلوم و واضح نیست. چرا اردشیر لادن را در برخی مواقع به همسرش ترجیح می‌دهد؟ لادن دقیقاً چه رابطه‌ای با اردشیر دارد و چرا؟ او که هنوز از مرگ عطا و ماهرخ و گذشته‌ای که عذابش می‌دهد رها نشده و تمام رمان شرح این سرگشتگی لادن است. هرمینه چه نقشی دارد؟ او در زندگی یا دوستی با لادن کجای ماجراست؟ و یا همسر اردشیر به نام پوری؟

که این سؤالات بی‌پاسخ می‌مانند. نکته دیگر تغییر زاویه‌دید داستان است؛ عموماً زاویه‌دیدها در رمان تغییر نمی‌کنند و تغییر آن، هم به روند روایت داستان لطمه می‌زند و هم به نوعی ضعف کار نویسنده دانسته می‌شود. زاویه‌دیدها می‌توانند با هم تلفیق شوند؛ یعنی نویسنده از دو زاویه‌دید که با هم ترکیب و تلفیق شده‌اند در رمانش سود ببرد نه این که نصف رمانش را با یک زاویه‌دید و نصف دیگر را با زاویه‌دید دیگری روایت کند.

در بخش دوم این رمان ناگهان زاویه‌دید که اول شخص بود به دانای کل بدل می‌شود؛ اقدامی‌که نه ضرورتی داشت و نه داستان را جذاب‌تر کرده است، یعنی اگر همان زاویه‌دید اول شخص یا «من راوی» داستان را روایت می‌کرد وقفه و لطمه‌ای پیش نمی‌آمد.

یک جا هم نویسنده مستقیماً راجع به کاری که لادن کرده -خیانت در حق دوستش، ماهرخ و سعی در بدنام کردن ماهرخ نزد همسرش عطا، و ازدواج پنهانی با عطا- نظر می‌دهد: «بعضی چیزها وقتی گفته می‌شوند نفرت‌انگیزتر و دلهره‌آورتر می‌شوند، بهتر است هیچ‌وقت گفته نشوند. بهتر است هیچ‌وقت تبدیل به کلمه نشوند. نباید بشوند. زشت و بد و حتی کثیف می‌شوند. همین که به زبان می‌آیند قضاوت می‌شوند. قضاوت. قضاوت است که گندزده به همه چیز. بعضی چیزها هیچ‌وقت نباید قضاوت شوند. حتی اگر خیانت یا جنایت باشند. باید بمانند. همانطور که هستند. صفحه 143»

که به نظر می‌رسد نوعی فرار از کار انجام شده و تبرئه شخصیت لادن است. نویسنده نباید علناً به طرفداری از یکی از شخصیت‌ها برآید و گناهش را نادیده گرفته و از او دفاع کند، این کار هم خواننده را نا راضی خواهد کرد -چراکه نتیجه‌گیری نهایی را از او گرفته است- و هم قائدتاً کار نویسنده را خراب می‌کند.

در واقع گناهکار اصلی رمان، کسی که باعث رنج دیگران بوده و خودش همیشه از جانب دیگران و اطرافیان -خصوصاً خود ماهرخ- حمایت می‌شده است، تاوانی پس نمی‌دهد و از جانب نویسنده هم به نوعی تبرئه می‌شود و به دلیل آنکه قضاوت نشده باشد بر خیانت لادن سرپوش گذاشته می‌شود. این دلسوزی شخصیت‌های رمان برای لادن -مثلاً برادرش ایرج و همسرش سیما همیشه نگران و مراقب لادن هستند و یا خانم صورتی و اردشیر و هرمینه و خصوصاً کسی که در حقش خیانت شده یعنی خود ماهرخ هم به نوعی دل‌جویی می‌کنند از لادن- این دل‌جویی‌ها طبیعی به نظر نمی‌رسد و یا در جای خودش عنوان نمی‌شود. لادن صرفاً به دلیل آنکه تنها زندگی می‌کند توجه و هم‌دردی دیگران را به طرف خودش جلب می‌کند. در حالی که هیچ‌وقت خودش درصدد محبت متقابل برنمی‌آید و گویی دیگران وظیفه دارند او را دوست بدارند و حمایتش کنند، اما اگر حرفی و قضاوتی راجع به خیانت او در گذشته به ماهرخ پیش بیاید بسیار زشت خواهد بود.

نهایتاً توصیفات رمان و فضاسازی هم متناسب بود هرچند گاهی اصل مطلب در توصیفات زیاد گم می‌شد.
 

Similar threads

بالا