[ نقد و بررسی کتاب ] - آدامس با طعم اکالیپتوس

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
آدامس با طعم اکالیپتوس

«مرد گفت: تو زن باشعوری هستی، منم آدم باشعوری هستم؛ ما دو تا مثل همیم. با همه آدم‌های دنیا فرق داریم. مگه نه؟ زن گفت: کاش اینجا یه ریل قطار بود... مرد گفت: من توی زندگیت اضافه بودم.... مرد گفت: میشه باز تو رو دید؟ زن خندید و گفت: هفته‌ای چهار بار! مرد با تردید به صورت مهتابی زن خیره شد... بعد دستپاچه گفت: امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید به خانواده محترمتون سلام برسونید... چند لحظه بعد مرد منتظر تاکسی بود، اما زن سوار بر قطار از میدان دور شده بود.»



راضیه ولدبیگی

آدامس با طعم اکالیپتوس
نویسنده: فریبا خانی
انتشارات: قطره. چاپ اول؛ 1391

این مجموعه داستان به دو بخش داستان و داستانک تقسیم شده و در هر بخش چند داستان یا داستانک؛ در مجموع هجده داستان و هشت داستانک، آورده شده است.

داستان اول با نام «همسایه» در ژانر وحشت و یا معما نوشته شده است؛ زنی که در خانه‌اش از همسایه خود وحشت دارد و تصور می‌کند همسایه قصد آزار و قتل او را دارد. مجید همسرش نیز از پشت تلفن زن را آرام می‌کند. شخصیت روان‌پریش و یا متوهم، یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌ها برای نویسنده و خواننده‌ها بوده تا بشود با ترسیم رفتار و کنش‌های این شخصیت داستانی ایده‌های مختلفی نوشت. این عنصر اغلب در داستان‌های جنایی و یا وحشت و یا پوچ‌گرا و ... بکار برده می‌شود.

«همسایه» نیز این شک و معما را در ذهن خواننده ایجاد می‌کند که آیا همسایه حقیقت دارد؟ زن دچار توهم است؟ و یا همسرش بی‌خیال است و آیا با همسایه جانی همدست است؟ و اگر هست چرا؟ تمام این سؤالات و سؤالات بسیار دیگری، می‌تواند پیرنگی متفاوت برای این داستان بسازند.

داستان بسیار کوتاه بوده و اصطلاحاً از پیرنگ باز پیروی می‌کند و نهایتاً هیچ‌کدام از این سوالات پاسخ داده نمی‌شود؛ ما نمی‌فهمیم همسایه چه قصدی دارد؟ و آیا قصدش را عملی خواهد کرد یا نه؟ نمی‌دانیم همسر زن، مجید، به خانه برمی‌گردد تا از زنش دفاع کند و... این نوع پیرنگ در واقع با اتمام داستان، داستان‌های دیگر و فرض‌های فراوان دیگری را مطرح می‌کند و به قولی داستان تازه شروع می‌شود. این نوع از پیرنگ هرچند جذابیت خاص خود را دارد، اما زیاد استفاده کردن از آن هم مانع جذابیتش می‌شود.

داستان«چای افغانی» بخوبی از عهده پریشان‌گویی‌های ذهن شخصیت اصلی برمی‌آید؛ زنی که میان شغل و زندگی شخصی‌اش در تلاطم است و هجوم خاطرات و افکار او را از انجام کامل کار ناتوان می‌کنند.

این داستان با تلفیقی از زاویه دید «من راوی» و زاویه دید «جریان سیال ذهن» نوشته شده و روایت را شکل داده است. پریشان‌گویی، از شاخه‌ای به شاخه دیگر پریدن و عدم نظم زمانی وقوع حوادث، از مشخصه‌های این تلفیق است.

سردرگمی و حیرانی در زندگی شخصی و زناشویی، دست‌مایه داستان‌های کوتاه موفقی مثل «ایستگاه» نوشته طاهره علوی و یا «غریبه‌ای در اتاق من» نوشته مهرنوش مزارعی شده است که این حیرانی و گمکشتگی را در این داستان هم می‌بینیم. هرچند موضوع اصلی نیست، اما در انتها این گره هم مشخص و یا به تعبیری گشوده می‌شود.

این بیگانیگی در داستان «آدامس با طعم اکالیپتوس»، خود را بیشتر نشان می‌دهد؛ «مرد گفت: تو زن باشعوری هستی، منم آدم باشعوری هستم؛ ما دو تا مثل همیم. با همه آدم‌های دنیا فرق داریم. مگه نه؟ زن گفت: کاش اینجا یه ریل قطار بود... مرد گفت: من توی زندگیت اضافه بودم.... مرد گفت: میشه باز تو رو دید؟ زن خندید و گفت: هفته‌ای چهار بار! مرد با تردید به صورت مهتابی زن خیره شد... بعد دستپاچه گفت: امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید به خانواده محترموتن سلام برسونید... چند لحظه بعد مرد منتظر تاکسی بود، اما زن سوار بر قطار از میدان دور شده بود.»

نوع رفتار و گفتار زن یا مرد یعنی دیالوگ‌های آنها، نسبتشان را با یکدیگر و برداشتی که از هم دارند یا انتظاری که از یکدیگر دارند، مشخص می‌کند. زن به دور شدن و رؤیای زندگی کردن و متفاوت بودن(قطار در وسط شهر) و مرد با انتظار تاکسی، روندی معمولی را طی می‍کنند؛ اینجا بیگانگی خود را بیشتر نشان می‌دهد.

داستان «شغال» هم راجع به غمی است که نسل امروز از سرخوردگی‌های نسل قبل از خود دارد؛ سرخوردگی‌ها و آرزوهایی برآورده نشده و البته نامشخص که بر روان نسل بعدی هم اثر می‌گذارد.

پدری که در این داستان روایت می‌شود، غم و یا ابهامی در زندگی‌اش دارد که دیگران و فرزندانش عاجز از درک او هستند. او نمی‌تواند مشکلش را با افرادی در میان بگذارد که درکی از شرایط او ندارند. در این داستان شکاف نسل‌ها این بار نه از سوی نسل جوانی که والدین خود را متهم به عدم درک صحیح می‌کنند، که از جانب جوانی است که خودش از درک تمایلات پدر عاجز می‌داند:
«پدر می‌گفت تنها پسر روستا بودم که بی‌سواد ماندم. تا یادم می‌آید پدرم سال‌ها بعد بارها در نهضت سوادآموزی درس خواند، اما هیچ وقت باسواد نشد. با عصبانیت می‌گفت: مغزم مثل گچ است. هیچ چیز یاد نمی‌گیرم. بعد قلم بر می‌داشت؛ شغال می‌کشید یک شغال غمگین و لرزان... اما قصه شغال به همین جا ختم نشد یک شب پدر... در یک شب گرم تابستانی... فریاد زد: شغال شغال... مادر او را هی تکان داده بود و گفته بود شغال کجاست؟ مسعود خان؟ چی می‌گی نصفه شبی... اما پدر با چشم‌های وحشت‌زده به نقطه‌ای خیره شده بود و فریا زده بود: ایناهاش، ایناهاش... اورا پیش روانپزشکان مختلف برای مداوا بردیم... صفحه 32»

و نهایتاً این ترس باعث مرگ پدر می‌شود. غمی که او از سواددار نشدن و حمله‌های گاه‌گاهی شغال در روستای کودکی‌اش داشته، در پیری بصورت توهمات بروز می‌کند. در واقع شغال نماد از بین برنده آرزوهای از دست رفته و سرخوردگی‌های پدر است؛ غمی که فرزندانش نه کاملاً آن را درک می‌کنند و نه می‌توانند کمکش کنند.

داستان «مچاله» داستان دیگری است که سوای موضوعش یک ایراد بزرگ دارد که قبل از هر چیز ذهن خواننده را درگیر می‌کند. نویسنده ای که نتواند خواننده را راضی کند و داستانش را به او بقبولاند، شکست خورده است. دراین داستان روزنامه‌ای که گوشه‌ای کف خیابان افتاده است، خطاب به مردی که پایش را روی آن گذاشته صحبت می‌کند و خاطرات روزنامه و نویسندگانش را شرح می‌دهد.

برای بررسی زاویه دید داستان باید گفت در زاویه دید تک‌گویی نمایشی، فردی در داستان مورد خطاب است و داستان برای او بازگو می‌شود؛ لکن طرف مورد خطاب نباید حرفی بزند و در شرایطی نباشد که بتواند جواب دهد؛ او فقط باید بشنود. مثل داستان کوتاه «شوهر آمریکایی» از جلال آل احمد. ازطرفی این خطابه باید باورپذیر باشد؛ خطاب قرار دادن یک مرد توسط یک روزنامه مچاله در گوشه خیابان نه تنها ایده داستان را خراب می‌کند، بلکه داستان را از حالت خود خارج می‌کند؛ یعنی دیگر داستان نیست. باورپذیری یک اصل مهم و عامل جدب خواننده است و انتخاب زاویه دید عامل موفقیت یا شکست یک ایده داستانی است.

داستان «عروسک» بصورت خاطره‌وار به شرح دغدغه‌ها و ترس‌های یک دختربچه از جنگ می‌پردازد و عروسک‌هایی که داخلشان بمب کارگذاشته شده بود: «جنگ یعنی از اسباب‌بازی‌ها باید ترسید؛ از عروسک‌ها، خرس‌های پشمالو و توپ‌ها نارنجی. جنگ که شروع شد من با اسباب‌بازی‌هایم خداحافظی کردم و از خوردن پفک و بیسکوییت خجالت کشیدم. از پوشیدن کفش‌های نو. راستش هنوز هم از کفش‌های نو خجالت می‌کشم... صفحه 52»

این داستان خشونت و ویرانگری جنگ و تأثیرات بسیار گسترده آن را بار دیگر به یادمان می‌آورد؛ تأثیراتی که علاوه بر خرابی‌های مادی، روان یک انسان را درگیر خود می‌کنند و اثرات روانی ماندگاری نیز دارد: «من به همه اسباب‌بازی‌های کودکیم مشکوک شدم و ترس انفجار آنها... با من ماند صفحه 53» و جمله آخری که راوی می‌گوید: «هنوز هم از پوشیدن کفش‌های نو خجالت می‌کشم»؛ گویای این واقعایت است که جنگ، محرومیت‌ها و ناملایمات از یادش نمی‌رود و می‌داند همیشه باید در فکر محرومان باشد.

داستان‌های «رؤیای شب هفتم» و «برف و ناسزا» وارد دنیای توهمات و آشفتگی‌های ذهن می‌شود. برف همیشه در داستان‌ها نمادی از غم‌های پایان نیافتنی و توهمات ماندگار بوده است. «برف و ناسزا»، ناسزایی به ناملایمات زندگی است و «رؤیای شب هفتم»، شرح هفت شب کابوس‌ها و خواب‌های رنج‌آور است. هرچند این داستان می‌توانست بهتر باشد و برای این کابوس‌ها دلیل و یا نشانه‌ای آورده شود؛ اما این هفت رویا صرفاً پشت سر هم بدون ربط ظاهری می‌آیند و داستان را از ریتم و طرحی واحد دور می‌کنند.

داستان‌های «سیگار» و «چلیکا» هم ایده نسبتاً یکسانی دارند؛ آروزهای از دست رفته و حسرت. در داستان «سیگار» زنی بادار به سونوگرافی می‌رود و مرد بر سرش فریاد می‌کشد که این بازی‌ها را تمام کند او هرگز باردار نبوده است! تصور باردار بودن و قبول کامل آن از جانب زن، می‌تواند دلایل مختلفی داشته باشد که در داستان آورده نشده است. در داستان فقط شرح حالات فعلی زن توصیف می‌شود که می‌تواند خواننده را ارجاع بدهد به روابط شکست خورده زناشویی و یا عدم تفاهم و عشق در زندگی و اینکه همین مسائل باعث شده زن به فکر جایگزینی -بچه- برای زندگی خالی خود باشد؛ جایگزینی که حتی در خیالش بوده و غیرواقعی باشد اما او را تسکین دهد.

در داستان «چلیکا» نیز همین طرح با اندکی تغییر تکرار می‌شود؛ این‌بار پیرمردی رنجور در حسرت عشق نداشته، دختر جوانی را که به عشق و درخواست او با تمسخر نگاه می‌کند و می‌رود، در ذهن خود زنده نگه می‌دارد تا جایگزینی باشد برای همسر نداشته‌اش؛ همسری زیبا و جوان.

در داستان «حوض آبی غرق شد» نویسنده باز هم به سراغ موضوعات جنایی می‌رود و اینبار به نظر می‌رسد موفق‌تر از داستان همسایه عمل کرده است. کودکی از اهل خانه ماجرای غرق شدن کودک دیگری را در حوض خانه به یاد می‌آورد: «تو در حوض افتادی و غرق شدی و خوشبختی غرق شد و آفتاب لب پاشویه غرق شد و کفشدوزکی که از لابه لای ریحان‌ها پیدایش کرده بودیم غرق شد... صفحه69»

حسرت و غم این کودک کاملاً نمایان است، اما در انتهای داستان مشخص می‌شود حسادت باعث شده بود خود راوی، کودک را عمداً در آب بیندازد تا غرق شود. رفتار متناقض راوی مشکل و حرص او را نمایان می‌کند و همچنین سرنخی که راوی ابتدای داستان می‌دهد -کفشدوزک- در درک صحنه وقوع جرم در انتهای داستان کمک‌کننده است و بر زیبایی داستان اضافه می‌کند.

داستان «پرنده وهم» نیز به مقوله اعتیاد می‌ردازد و زندگی جوانی سرخوش و ثروتمند را که چند شبه با درد اعتیاد و اثراتش به دود و خاکستر تبدیل می‌شود، روایت می‌کند.

در بخش داستانک‌ها، «دندان درد» و «چرا دیگر ننوشت؟» قابل توجه هستند. «دندان درد» با زبانی نمادین کشف زودهنگام عدم تفاهم میان دو زوج را به زیبایی بیان کرده و مثل دندان کرم خورده‌ای که باید دورش انداخت به روابطی اشاره دارد که از همان ابتدا با درد آغاز می‌شوند و باید سریع‌تر خاتمه پیدا کنند و یا داستانک «چرا دیگر ننوشت؟» شرح نویسندگی یک نویسنده و مشکلات‌اش و عدم درک از جانب دیگران و جامعه است. نویسنده‌ای که برای آنکه بتواند راحت زندگی کند و آدم خاصی نباشد، دیگر نمی‌نویسد و در جامعه پذیرفته می‌شود.
 

Similar threads

بالا