نقد ادبی اشعار و دل نوشته های دوستان

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غرور

غرور

هوا خیلی سرد بود و چند روزی بود که بارش برف قطع نمی شد ، باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز می رسوندم قرار شده بود که من بشم اقا معلم اون روستا ؛ اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببرد
فردا صبح هوا صاف شده بود و منم وسایلم را جمع و جور کردم و از خانه زدم بیرون به سمت ترمینال و بعدم با کلی سختی خودم را به اون روستا رسوندم و اولین نفری را که دیدم خواستم ادرس

خانه ی کد خدا را ازش بگیرم اما فارسی بلد نبود چند نفر دیگه رو هم پیدا کردم اما اونها هم هیچکدوم فارسی بلد نبودن البته من 3-4 سالی میشد که با پدر و مادر ساکن تبریز شده بودیم و یکی دو کلمه ترکی بلد بود اما فقط یکی دو کلمه :| نفر بعدی را که دیدم به او چسبیدم تند تند گفتم کد خدا اولش می خواست منو بزنه اما بعدش دلش برام سوخت و با دست یک خانه نشان داد و رفت منم در اون خونه را زدم باز بود چند بار یا الله گفتم و وارد شدم صدای صحبت کردن چنتا مرد از توی خونه شنیده میشد منم سعی می کردم همین جور که جلو می رم بلند بلند سلام کنم تا یکی صدام را بشنوه و بیاد که یکباره یه پسر کوچولوی مو طلایی اومد جلو و شروع کرد به ترکی صحبت کردن منم که ازش خوشم اومده بود دستی روی موهاش کشیدم و گفتم کد خدا فارسی معلم مدرسه :|

که یک اقا ی کهنسال جلو اومد و با زبان فارسی و لحجه ی ترکی جلو امد و سلام و احوال پرسی کرد از اینکه بعد از چند ساعت توانسته بودم یک فارسی زبان پیدا کنم بسیار خوشحال بودم و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی کد خدا می گردم اما هیچ کس زبانم را متوجه نمی شود با تعجب به من نگاه کرد و گفت یعنی ترکی بلد نیستی منم لب خند زدم و گفتم نه ؛ بعد خودش را معرفی کرد اسمش جعفر بود فامیلش را یادم نمیاد منو تا مدرسه همراهی کرد و کلید های مدرسه که نه دوتا کلاس و یه ابدار خانه که اتاق خوابم هم بود را گرفتم و به او گفتم به مردم روستا اعلام کند مدرسه از فردا باز است


فردا صبح اول وقت بیدار شدم و مدرسه که پر از تار عنکبوت شده بود را تمیز کردم تا ظهر صبر کردم اما هیچکس نیامد :| دوباره راهی خونه ی کد خدا شدم و رفتم داخل کد خدا خودش خانه نبود زنش و پسرش خانه بودن پسرش زیاد فارسی بلد نبود شایدم دوست نداشت با من حرف بزند یه استکان چای برای من اورد و 3 ساعت تمام به هم خیره شدیم بدون هیچ حرفی تا کد خدا امد

به کد خدا گفتم امروز هیچکس به مدرسه نیامد علتش چه بود ؟ ذکر لا اله الا الله گفت و برخاست تا از حوض اب درون حیات وضو بگیرد منم وقتی دیدم مشغول وضو گرفتن است به سمتش رفتم تا وضو بگیرم اما اب انقدر سرد بود که برگشتم داخل و از وضو گرفتن منصرف شدم و کد خدا به نمازش را خواند و تمام کرد

دوباره سوالم را تکرار کردم که چرا امروز هیچ کس به مدرسه نیامد
کد خدا جواب داد اخه وقتی تو از ترکی هیچی نمی فهمی چطور می خوای به بچه های ما درس بدی میدونی چند سال بود که برای شهر ما معلم نفرستاده بودن ؟ 10 سال :|
اما بعد از این ده سال من دیدم روستا های اطراف همه مدرسه دارن و.... خودم درخواست دادم تا یک معلم هم برای روستای ما بفرستند ولی یک معلم ترک نه یک معلم فارس
اخه تو چطور می خوای به بچه های ما درس حساب بدی

من که خیلی از این برخورد کد خدا ناراحت شده بودم برگشتم و گفتم من اول فارسی به تمام بچه هاتون یاد میدم مثل یک مادر که به فرزنداش حرف زدن یاد میده و بعد حساب و...

نگاه کد خدا به من تغییر کرد و به من گفت که از روستاشون باید فردا صبح برم و اونا نیازی به من ندارن

نمی دونم چرا ...!
===============

این مقدمه و شروع داستانم هست

دوست داشتم چنتا از دوستان وقت بذار یه کوچولو و یکم نوشتم را نقد کنن :cry::gol:
 

ghahar

عضو جدید
دست به قلم ها بیان تو...........لطفا صادقانه نظر بدید

دست به قلم ها بیان تو...........لطفا صادقانه نظر بدید

اسم شعر:درد دل با خدا

به نام ایزد منان.................خدای پاک بی رندان
به نام خالق هستی..................همان خالق بی پستی
دل من گفته هادارد..................... زبان نشگفته ها دارد
از این دنیا و آن دنیا.......................................از آدم ها تا رسد خاتم
خداوندا تو پر زورو توانایی..................... نگویم من که تو در خواب و رویایی
ولی ذهنم دگرگنجایشش نیست......................چرا باید کنم روی زمین زیست
که تا به کی من در حسرت اقبا.................بکن کاری که دارم میشوم رسوا
خداوندا توکه گویی خودت را قاضی دنیا.............کدامین جرم را من کرده بی پروا
به جرم سیب خوردی اجداد.................مرا وعده دهی گر خوب بودی تو کنی آباد
دل من که دگر طاقت ندارد................زبانم بیش از این قدرت ندارد
مرا وعده دهی با دین و آئین.................که گر آن میکنم پاسخ شود این
مرا گویی حوس زه سر به در کن..............تو این حرفت برایم بازتر کن
تو من را از گناه معذور داری...................ولی شیطان به من مامور داری
تو گویی که از گردن به تو نزدیکتر هستم.............گشتم ولی پیدا نکردم شاید که من پستم
آری من همان بنده ی پست تو هستم...........هرچه که تو گویی ولی اینجا نشستم
تا گویم که مرا یاری ندادی...................مرا هم شکو تو هست گا گاهی
ولی شب مانده با آه و زاری.............که از تو خواستم یک نیم نگاهی
نکردی آن نگاه دل ربا را...........نکردی و نشد این بود خدایا
شاید که تو آن حکمت ندیدی..............یا که مرا شایسته ی رحمت ندیدی
ولی هر آنچه که هست در این قضایا..................فرار می کرده ام از تو خدایا
دگر این دل هوای تو ندارد.....................دگر گوشم صدای تو ندارد
مرا روزی هوای تو به سر بود....................هوای وصل و القاح و سفر بود
هوای وصل و پیوست با تو.............که روزی شوم دست به دست با تو
ولی حالا دگر شوری نمانده...........درون سینه ام نوری نمانده
زه غصه این دل آرامش ندارد..............درونش با برونش سازش ندارد
بگو جرم و خطایم راخدایا..............چرا کردی مرا شیدا و رسوا
مرا سیدای این دنیا تو کردی............مرا ماهی این دریا تو کردی
و اگر شکر تو وافر نبوده.................کفرت هم در این محفل نبوده
خدایا من دگر صبرم سر آمد...................نوشتم بلکه حرف دل بر آید
در این روز های سخت دل پریشانی.........صدایم کن یا رب تو به مهمانی
در این مهمانی دردم را دوا کن................تمام بنده هایت را از درد رها کن
خدایا زندگی با این افکار..........برای بندگانت هست دشوار
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در حدی نیسم ک بخام ایراد کار کسی رو بگیرم اما راغب شدم متنتون رو بخونم و در حد ی خواننده معمولی منتقد داستانتون باشم
************************************************************************************
باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز:
حرف را اضافست

داخل پرانتزی ی نکته بگم : من اخرش متوجه نشدم تو میخای عامیانه حرف بزنی توی داستان ، راوی قراره چندم شخص باشه ، فعل و فاعل ها رو راوی قراره ب چ زمانی ( ماضی ، مضارع ؛ حال ، اینده ) بیان کنه

مثلا در این جمله چند جمله دقت کن :
باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز می رسوندم: فعل می رسوندم از زبان راوی بیان شده ک خودش اینجا اول شخصه.
اینجا معلم داره خودش در مورد وضعیت جاریش شرح میده اونم ب زبان عامیانه ، پس در انتخاب فعل های بعدیت باید ب تناسب راوی فعل ها رو انتخاب کنی
اما تو ، توی این جمله ک بعد از جمله بالایی اومده ، فعل اخر ( ببرد ) رو طور دیگه بیان کردی
اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببرد

،؛ اینجا فعل باید ب این شکل بیان می شد ( خودت مقایسه کن فعل ها رو )
اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببره
*****************************************************
توی این جمله :
با پدر و مادر ساکن باید بعد از واژه ماد حرف میم رو بیاری ک مالکیت تو نسبت ب پدر مادرت مشخص شه
اینطوری ینی : با پدر و مادرم ساکن ....
********************************************************
کلمه : به او چسبیدم کاربرد درستی اینجا نداره
مثلن این طوری می نوشتی : نفر بعدی رو ک دیدم ب سرعت سمتش رفتم
نفر بعدی رو ک دیدم دوان دوان سمتش رفتم
یا شتابان سمتش رفتم
****************************************
توی این جمله :
گفتم کد خدا اولش می خواست منو بزنه
خب دلیل زدن اون شخص ب طرف مقابلش مشخص نیست
برای چی میخاست بزنه ؟ ب خاطر اینکه تندتند ازش سوال کرده بود ؟ ب خاطر اینکه ترکی باش حرف نزده بود؟
دلیل عصبیانیت باید دقیق مشخص شه ک خواننده متوجه منظور راوی شه
************************************************
در جمله :
همین جور که جلو می رم

اجملت گر این شکلی شه بهتره :
همین جور ک جلوتر می رفتم....
*************************************************
این جمله :
گفتم کد خدا فارسی معلم مدرسه :|
گنگه !!!!
*********************************************
که یک اقا ی کهنسال جلو اومد و با زبان فارسی و لحجه ی ترکی جلو امد
در این جمله در یک جمله دوبار فعل مشابه اومده .یک فعل کفایت میکنه
**************************************
در این جمله :
و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی کد خدا می گردم

در اصطلاح عامیانه ب این شکله ک وقتی دنبال ی ادرسی میگردیم ک درنهایت ب ادرس منزل اون شخص می رسیم ، ب طرف میگیم از صب تا حالا دنبال خونه شما می گشتم
اصلاح جمله :
و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی شما می گردم
************************************************************
زنش و پسرش
اصلاح جمله :
زن و پسرش
**************************************
یه استکان چای برای من اورد و 3 ساعت تمام به هم خیره شدیم بدون هیچ حرفی تا کد خدا امد
معلم خونش نزدیک خونه کدخدا بوده ، اصلن لزومی نداشته ک سه ساعت تمام تو خونه کدخدا بشینه و اون جو سنگین رو ک بیان کردی متحمل شه
می تونست بره و برگرده

شاید الان ب ذهنت برسه ک بگی خب این داستانه ، مشکلی نداره
اما داستان باید آمیخته با واقعیت باشه ، ینی طوری باشه ک خواننده اون رو با محیط زندگی پیرامون خودش حس کنه و بتونه اون رو تصویر سازی کنه و خودش رو جای راوی قرار بده
البته این نکته مربوط ب این جملتون فقط نمیشه .تو برخی جاهای دیگه داستان هم این نکته کمرنگه

*************************************************




هوا خیلی سرد بود و چند روزی بود که بارش برف قطع نمی شد ، باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز می رسوندم قرار شده بود که من بشم اقا معلم اون روستا ؛ اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببرد
فردا صبح هوا صاف شده بود و منم وسایلم را جمع و جور کردم و از خانه زدم بیرون به سمت ترمینال و بعدم با کلی سختی خودم را به اون روستا رسوندم و اولین نفری را که دیدم خواستم ادرس

خانه ی کد خدا را ازش بگیرم اما فارسی بلد نبود چند نفر دیگه رو هم پیدا کردم اما اونها هم هیچکدوم فارسی بلد نبودن البته من 3-4 سالی میشد که با پدر و مادر ساکن تبریز شده بودیم و یکی دو کلمه ترکی بلد بود اما فقط یکی دو کلمه :| نفر بعدی را که دیدم به او چسبیدم تند تند گفتم کد خدا اولش می خواست منو بزنه اما بعدش دلش برام سوخت و با دست یک خانه نشان داد و رفت منم در اون خونه را زدم باز بود چند بار یا الله گفتم و وارد شدم صدای صحبت کردن چنتا مرد از توی خونه شنیده میشد منم سعی می کردم همین جور که جلو می رم بلند بلند سلام کنم تا یکی صدام را بشنوه و بیاد که یکباره یه پسر کوچولوی مو طلایی اومد جلو و شروع کرد به ترکی صحبت کردن منم که ازش خوشم اومده بود دستی روی موهاش کشیدم و گفتم کد خدا فارسی معلم مدرسه :|

که یک اقا ی کهنسال جلو اومد و با زبان فارسی و لحجه ی ترکی جلو امد و سلام و احوال پرسی کرد از اینکه بعد از چند ساعت توانسته بودم یک فارسی زبان پیدا کنم بسیار خوشحال بودم و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی کد خدا می گردم اما هیچ کس زبانم را متوجه نمی شود با تعجب به من نگاه کرد و گفت یعنی ترکی بلد نیستی منم لب خند زدم و گفتم نه ؛ بعد خودش را معرفی کرد اسمش جعفر بود فامیلش را یادم نمیاد منو تا مدرسه همراهی کرد و کلید های مدرسه که نه دوتا کلاس و یه ابدار خانه که اتاق خوابم هم بود را گرفتم و به او گفتم به مردم روستا اعلام کند مدرسه از فردا باز است


فردا صبح اول وقت بیدار شدم و مدرسه که پر از تار عنکبوت شده بود را تمیز کردم تا ظهر صبر کردم اما هیچکس نیامد :| دوباره راهی خونه ی کد خدا شدم و رفتم داخل کد خدا خودش خانه نبود زنش و پسرش خانه بودن پسرش زیاد فارسی بلد نبود شایدم دوست نداشت با من حرف بزند یه استکان چای برای من اورد و 3 ساعت تمام به هم خیره شدیم بدون هیچ حرفی تا کد خدا امد

به کد خدا گفتم امروز هیچکس به مدرسه نیامد علتش چه بود ؟ ذکر لا اله الا الله گفت و برخاست تا از حوض اب درون حیات وضو بگیرد منم وقتی دیدم مشغول وضو گرفتن است به سمتش رفتم تا وضو بگیرم اما اب انقدر سرد بود که برگشتم داخل و از وضو گرفتن منصرف شدم و کد خدا به نمازش را خواند و تمام کرد

دوباره سوالم را تکرار کردم که چرا امروز هیچ کس به مدرسه نیامد
کد خدا جواب داد اخه وقتی تو از ترکی هیچی نمی فهمی چطور می خوای به بچه های ما درس بدی میدونی چند سال بود که برای شهر ما معلم نفرستاده بودن ؟ 10 سال :|
اما بعد از این ده سال من دیدم روستا های اطراف همه مدرسه دارن و.... خودم درخواست دادم تا یک معلم هم برای روستای ما بفرستند ولی یک معلم ترک نه یک معلم فارس
اخه تو چطور می خوای به بچه های ما درس حساب بدی

من که خیلی از این برخورد کد خدا ناراحت شده بودم برگشتم و گفتم من اول فارسی به تمام بچه هاتون یاد میدم مثل یک مادر که به فرزنداش حرف زدن یاد میده و بعد حساب و...

نگاه کد خدا به من تغییر کرد و به من گفت که از روستاشون باید فردا صبح برم و اونا نیازی به من ندارن

نمی دونم چرا ...!
===============

این مقدمه و شروع داستانم هست

دوست داشتم چنتا از دوستان وقت بذار یه کوچولو و یکم نوشتم را نقد کنن :cry::gol:
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

ممنون میشم ی نیم نگاهی هم ب ساختار متن بندازید

********************************************************

اینجا شب نیست ، صدای ما را از عمق قلبتان میشنوید .رادیو جوان موج
fm ردیف 88
لطفن حرف های خود را با برنامه ما مطرح فرمایید

بعد از چندین بار تماس گرفتن با برنامه :
الوووووو سلام ببخشین رادیو جوان .

بله قربان بفرمایید خوش حال میشیم صدای شما رو بشنویم

اسمم همایونه خیلی با برنامتون تماس گرفتم تا موفق شدم باهاتون حرف بزنم
قربان بفرمایین ما صدای شما رو واضح می شنویم
فقط لطف کنین صدای رادیوتون رو کاملن ببندین و از تلفن بابنده حرف بزنین

راسش نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم قصش مفصله نمیخام سرتون رو درد بیارم:
همیشه از مدرسه که تعطیل میشدیم همه بچه ها با جیغ و هورا خوشحال برمیگشتن خونه اما من ، پشت یه تیر برق کنار سوپر مارکتی مدرسه دخترانه سمیه؛ قایم میشدم تا مدرسه تعطیل بشه
خیلی وقتا بخاطر شباهت لباساشون نمیتونستم پیداش کنم اما وقتی هم ک میدیدمش انگار دنیا رو بم می دادند
تا دم در خونشون باش میرفتم و حرف میزدم
الهه رو میگم
چهرش یه معصومیت خاصی داشت با بقیه دخترای محل فرق داشت
من کلاس دوم راهنمایی بودم اون کلاس اول راهنمایی همیشه تو درساش کمکش میکردم

تو راه برگشت ازمدرسه همیشه پول تو جیبی هایی ک از بابام میگرفتم رو نیگه میداشتم تا واسش لواشک بخرم
تا دوران راهنمایی باهاش بودم. مامانش همش میومد خونموم از مامانم بخاطر کمک کردن به الهه تو درساشاز من تشکر میکرد
میگفت اگه همایون نبود نمیدونم الهه به چه امیدی درسش رو می خوند
یادمه یه بار برای تولد الهه کل پول تو جیم رو جمع کردم ک براش یه لاک سرخ رنگ بگیرم
وقتی بهش دادم اشک تو چشاش جمع شد نمیدونست چی بم بگه یهویی پرید تو بغلم
هیچ و قت این لحظه رو فراموش نمیکنم

امتحانات خرداد سال سومم داشت تموم میشد و همچنان من و الهه با همدیگه دوس بودیم
بابام اون سال براش ماموریت پیش اومده بود. بایستی حتما به مدت چند سال به مسکو سفر میکردو قاعدتن ماروهم با خودش میبرد
من خیلی اسرارکردم ک پیش مامان بزرگم تو ایران بمونم اما خانواده قبول نکردن

روزی ک داشتم از الهه خداحافظی میکردم فقط گریه میکردم و آستکی اشکامو پاک میکردم ک نبینه

چن لحظه سکوت
....
....
...
..
.

الوووووووو آقا همایون هنوزم پشت خط هستین ؟اگه صدای منو میشنوین لطفا جواب بدین

(صدای بغض ) بله ببخشید حواسم نبود

خلاصه ماموریت بابام تموم شد و من حالا داشتم برمیگشتم به ایران
اماخیلی تغییر کرده بودم
26 سالم شده بود و مدرک مهندسیم رو گرفته بودم با کلی سابقه کار تو شرکت های مهم روسی
به زبان روسی وانگلیسی هم مسلط بودم
اما تنها چیزی ک توی من تغییر نکرده بودآخرین تصویر الهه بود ک انگار تو ذهنم هک شده بود



دوس داشتم توی فرودگاه اولین نفری ک میبینم الهه باشه اما اکثرا همکارای بابا بودند با خانواده هاشون

خیلی دپرس بودم و از طرفی خوشحال ک میتونم دوباره الهه رو ببینم
اما زهی خیال باطل
توی یه آپارتمان جدید ک برامون آماده کرده بودند استراحت کردیم تا صبح شد
فردای اون روز من چن تا لقمه صبحونه خوردم با عجله سوییچ رو از جیب بابا برداشتم به سمت محله قدیمی خودمون حرکت کردم
راسش خیلی اینجا ها عوض شده بود
ساختمونای جدید
ادمای رنگ و وارنگ
سوپرمارکتای زنجیره ای


سراغ مدرسه سمیه رو از یه دختر کوچولو ک چن تا نون لواش دسش بود گرفتم
بهم گفت: خیلی وقته با ماشین گنده ها اومدن و اون مدرسه رو خراب کردن
اما خوش بختانه سوپری کنار مدرسه هنوز پا برجا بود
از ماشین ک پیاده شدم با صدای دزد گیر ماشینم؛ توجه ممد آقا ک ریشاش هم مثه موهاش سفید شده بود به من جلب شد

قدم قدم رفتم سمتش

خیلی بهم دقت کرد انگار براش آشنابودم تا اینکه بم گفت: چه کمکی از دست من برمیاد جوون؟

وقتی خودمو بش معرفی کردم اشک تو چشاش جمع شد پیشونیم رو بوسید و زد زیر گریه
دعوتم کرد برم داخل مغازش
روی یه چارپایه نشستم
ممد آقا شروع کرد به حرف زدن :
از اون موقعی ک شما رفتین مسکو خانواده آقای حقیقت جو( فامیلی الهه اینا) به یه محل دیگه نقل مکان کردند
این مدرسه رو هم ک می بینی بجاش یه برج ساختن از خدا بی خبرا
یکی نیس بگه اخه به مدرسه چیکار دارین شما ها
خوب میخاین برج بسازین برین چار قدم اونورتر بسازین
چرا مدرسه رو خراب میکنین ؟...

داشت نزدیکای ظهر میشد و من مستاصل از همه جا
به ممد آقا گفتم: ادرسی داری از خونواده حقیقت جو ؟

ممد آقاگفت والامن ک چن سالیه ازشون خبری ندارم نمیدونم

دلم مثه سیر و سرکه داشت میجوشید
انگار دنیام داشت تموم میشد
درمونده شده بودم از همه جا
نشستم تو ماشینم
سرم رو به فرمون تکیه دادم
تو عالم خودم غرق بودم ک دیدم یکی داره میکوبه به شیشه ماشین
نیگا کردم دیدم ممد آقاست یه دفترم دسشه
شیشه رو دادم پایین

ممد آقا گفت : قبل از اینکه از اینجا برن یه حساب دفتری پیش من داشتند
اما نمیدونم چرا خوش انصافا، نیومدند تصفیه کنند !
یه شماره تماس ازشون اینجا یادداشت کردم
برق از کلم پرید
خوشحال شدم
سریع شماره رو ازممد آقا گرفتم و تو گوشیم ذخیرش کردم
گاز ماشینو گرفتم رفتم بوستان وحدت
یه گوشه زیر سایه درخت بید پارک کردم , شرو به شماره گیری کردم
صدای : بوق ممتد ......بووووووووق .....بووووووووووووووق
شما به پیغام گیرآقای حقیقت جو وصل میشوید لطفن پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید

اعصابم داشت بهم میریخت
هیچ کاری از دستم بر نمی اومد
هر چی تماس میگرفتم موفق نمیشدم باشون حرف بزنم
چن ماهی تو فکر الهه از خونه هم بیرون نمیرفتم تا اینکه وقتی پدر مادرم شرایط من رو دیدند تصمیم نهایی رو به خودم واگذار کردندو گفتند با هرکی دوس داری ازدواج کن
از یه بابت به خاطر حرف پدر مادرم خوشحال بودم و از طرفی ندیدن الهه داشت عذابم میداد

ببخشید من کلی ازوقت برنامه شمارو گرفتم
نمیخاستم انقدر مزاحمتون بشم
اما یه دل پر حرف داشتم کسی رو نداشتم باش حرف بزنم
گفتم شاید اینطوری یه موقعی الهه حرفامو بشنوه و بیادسراغم

مجری رادیو با صدای بغض:

پسرم من به وجود همچین شخصی مثه تو افتخار میکنم

میدونم عشقت نسبت به الهه پاک مونده چون اگه غیر از این بود می تونستی تو مسکو هر کاری بکنی اما تو به دختر ارزوهات پایبند موندی
یه خبر خیلی خوب میخام بت بدم


چی آقا؟ چه خبری ؟

من پدر الهه هستم
همه حرفاتو شنیدم الهه هم مجری همین برنامست و تمام حرفای تو روشنید وقتی شناختت فقط داشت یه بند گریه میکرد
منم کم کم داره بغضم میترکه
بهت افتخار میکنم همایون جان

و از همینجا موافقت خودم رو با ازدواجت با الهه اعلام میکنم
انشالا خوش بخت بشین
فردا بیا به ادرس سازمان رادیو
من و الهه منتظرت هستیم
شب خوبی داشته باشی

10/12/1393
3:33:07 آ-ام
 
آخرین ویرایش:

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسم یا باید الهام باشه یا الهه.
هنوز از لحاظ دستور زبان عامیانه مشکل داره.
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسامی اصلاح شد .ممنون

ممکنه بیان کنید در کدام جملات رعایت نشده؟ و اگر ب چ شکلی بیان شه صحیح تر میشه؟

اسم یا باید الهام باشه یا الهه.
هنوز از لحاظ دستور زبان عامیانه مشکل داره.
 

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسامی اصلاح شد .ممنون

ممکنه بیان کنید در کدام جملات رعایت نشده؟ و اگر ب چ شکلی بیان شه صحیح تر میشه؟

موج fm ردیف 88
اسمم همایونه خیلی با برنامتون تماس گرفتم تا موفق شدم باهاتون حرف بزنم .
راسش نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم قصش مفصله نمیخام سرتون رو درد بیارم
خیلی وقتا بخاطر شباهت لباساشون نمیتونستم پیداش کنم اما وقتی هم ک میدیدمش انگار دنیا رو بم می دادند
تا دوران راهنمایی باهاش بودم. مامانش همش میومد خونمون از مامانم بخاطر کمک کردن به الهه تو درساش از من تشکر میکرد
.
.
.
من فعلا زیاد حالم خوب نیس نمیتونم همشو تصحیح کنم ولی یه اصل کلی میگم خودتون بقیشو تصحیح کنین.
کلا نوشتن بصورت عامیانه با صحبت کردن عامیانه کمی متفاوته.شما اول باید ببینین متنی که مینویسین قراره بصورت نوشته، مخاطب ازش استفاده کنه یا اینکه مخاطب قراره اون متن رو بشنوه.
من سوادم در همین حد بود و این نظر من بود.
کلا ممنون بابت متن.
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصحیحات بجایی بود.


بله درسته گفتتون .من در متن ب نکته ای ک شما گفتین دقت نکردم .طوری داستان رو بیان کردم ک راوی قراره متن رو بخونه ، نه اینکه از روی متن راوی ، خونده بشه

نکته شما رو در داستان های اتی ، رعایت میکنم

ممنون ک وقت گذاشتین و اصلاح کردین
سپاسگذارم



موج fm ردیف 88
اسمم همایونه خیلی با برنامتون تماس گرفتم تا موفق شدم باهاتون حرف بزنم .
راسش نمیدونم از کجا و چطوری شروع کنم قصش مفصله نمیخام سرتون رو درد بیارم
خیلی وقتا بخاطر شباهت لباساشون نمیتونستم پیداش کنم اما وقتی هم ک میدیدمش انگار دنیا رو بم می دادند
تا دوران راهنمایی باهاش بودم. مامانش همش میومد خونمون از مامانم بخاطر کمک کردن به الهه تو درساش از من تشکر میکرد
.
.
.
من فعلا زیاد حالم خوب نیس نمیتونم همشو تصحیح کنم ولی یه اصل کلی میگم خودتون بقیشو تصحیح کنین.
کلا نوشتن بصورت عامیانه با صحبت کردن عامیانه کمی متفاوته.شما اول باید ببینین متنی که مینویسین قراره بصورت نوشته، مخاطب ازش استفاده کنه یا اینکه مخاطب قراره اون متن رو بشنوه.
من سوادم در همین حد بود و این نظر من بود.
کلا ممنون بابت متن.
 
آخرین ویرایش:

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شعر یکی از بچه های باشگاه مهندسان "ALPHA" در حیطه ادبیات عاشورایی

شعر یکی از بچه های باشگاه مهندسان "ALPHA" در حیطه ادبیات عاشورایی

Click here to view the original image of 1229x768px.


بنازم به آن دخترکان پاک خاندان نبی

که نازشان را خریدار بود خداوند غنی

چون روسری هاشان کشیدند، لشکر یاغی

پوشاندند صورت خویش، با دستان قوی

زیور و زینت خویش ریختند بر خاک دنی

تا که نخورد بر تنشان دستان قلدرک یاغی

چنین بود مرام و مسلک صدیقه امینه خدایی

بندگی کند و در برابر خلق داشته باشد حیایی

خواهر مظلوم را از پس پرده کشاند بیرون، حادثه کربلایی

که بپا خیزد از خیمه و برآورد بر زبان، بانگ دادخواهی

((تقدیمی آلفا ب دخترکان خاندان نبی)):gol:
 

هزاردستان

کاربر فعال
صبح نوروز دميده است و كنون گشته بهار
از رخ بــاغ و گـلستـــــان بــزدايـــد زنــگــار
.
گل سرخي كه ز ســرماي زمستـان پژمرد
زنـده گــردد بـــه دم عيســــوي بــاد بهــار
.
باد گويا كه سحــر صــور قيـامت زده است
خيـــز اين لحظــه قيامـت بنگـــر در گلــزار
.
بيـــد مجنـــون شــده از جـامه سبز بدنش
ديگــرش با رخ گلگـــونه ليليـش چــه كار؟
.
بلبــل از عشــق تو اي غنچــه بــرآورد آواز
چشم وگوشت بگشاغنچه،سرازخواب برآر
.
بوي خوش نيست مگر عطرسحرگاهي باغ
من ندانم كه چه در شيشـه فروشـد عطـار
.
سرو از شوق عجب قامتي افراشته است
ليك بـايد كه خجـــالـت برد از قـــامــت يــار
.
خاصــه ياري كه همـه خرمي باغ از اوست
هم ز خورشيد رخش خلق شود ليل و نهار
.
خلق افســانه شمــارند چنيــن يــار عـزيـز
تو به نزديـك منش جـان همه خلـق شمار
.
گــر چه با هــر نظــرش صـد دل ديـوانه برد
ليك پيش نظـــرش جـــز دل ديــوانه ميــار
.
من همـــان شيـــر گرفتـــار غـــزال چمنـم
چنـد روزي است كه صيــاد نيامـد به شكار
.
هــر چه را خـواستــه ام زود بـه نـزديك آمد
تو چههستي كه به صدحيله نيايي به كنار
.
بي قراريــم چـــو از شهــر تـو بيـرون برويم
هــم مگـر بر ســـر كــوي تو بيــابيم قـــرار
.
من كه فـــارغ ز همـــه عالـــم و آدم بـودم
يــادت امــروز به انديشــه مــرا كرده دچـار
.
دفــع ديــو از پري اسـت آنچه كه ديوار كند
من اگـر ديــو نيـم بشكــن و بركــن ديـــوار
.
تازه شدسال و چه خوش باشداگر بار دگر
بــاز با يار خوشـــم تـــازه بگـــردد ديــــدار
یادش بخیر .....

13 سال پیش که این شعر رو اینجا نوشتم، یادمه چند تا از دوستان نقد کردند. اما ظاهرا اون نقدها پاک شده.

چه روزهایی بود....
چه حالی داشتم ....
توچه حال و هوایی بودم.....
برای خودم خیلی جالبه که بعد از این مدت دوباره به اینجا برگشتم به قول مولانا:

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
 

Similar threads

بالا