نجمه زارع

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
نجمه زارع در 29 آذرماه 1361 در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. وی شش ماه پس از تولد همراه با خانواده‌اش به قم عزیمت نمود و در آنجا ساکن شدند. دوران دبستان را در مدرسه‌ی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت. طی سال‌های 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصیل در رشته‌ی عمران پرداخت و سرانجام به صورت با اشتباه پزشک معالجش در تاریخ 31 شهریور 1384 دارفانی را وداع گفت.
وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود 30 عنوان برگزیده در کنگره‌های شعر و سرایش 4 دفتر شعر، نام خود را در حافظه‌ی ادبی ایران ثبت نمود
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم
نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟
آیه‌ای
از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا
کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟
می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها

دیدم که در نگاه
تو حاصل نمی‌شود
تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق اند

این شعر مدتی‌ست که کامل
نمی‌شود
*******************

ضعیف و لاغر و زرد و صدای خواب‌آور
کنار بستر من قرص‌های خواب‌آور

لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای خواب‌آور

منی که منحنی زانوان زاویه‌دار
جدا نمی‌کندم از هوای خواب‌آور

همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای خواب‌آور

زمین رها شده دورِ مدارِ بی‌دردی
و روزنامه پر از قصه‌های خواب‌آور

هنوز دفترِ خمیازه‌های من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای خواب‌آور

************************
از خاطرات گمشده می‌آیم تابوتی از نگاه تو بر دوشم
بعد از تو من به رسمِ عزاداران غیر از لباسِ تیره نمی‌پوشم
در سردسیری از منِ بیهوده وقتی که پوچ و خسته و دلسردم
شب‌ها شبیه خواب و خیال انگار تب می‌کند تن تو در آغوشم
تکثیر می‌شوند و نمی‌میرند سلول‌های خاطره‌ات در من
انگار مانده چشم تو در چشمم لحن صدای گرمِ تو در گوشم
هرچند زیر این‌همه خاکستر، آتش بگیر و شعله بکش در من
حتی پس از گذشت هزاران سال روشن شو ای ستاره خاموشم
بعد از تو شاید عاقبتِ من نیز مانند خواجه حافظِ شیراز است
من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردُم نمی‌کنند فراموشم


*****************
فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم ! هوا گرم است

دوباره “دیده امت” زّل بزن به چشمانی
که از حرارت ” من دیده ام ترا ” گرم است

بیا گناه کنیم عشق را … نترس … ، خدا ،
هزار مشغله دارد ، سر ِ خدا گرم است


******************
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در محل به باد دهد

زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه…، مرا
دوصد کنایه و ضرب‌المثل به باد دهد

چه‌قدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد

**********************
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ

می‌رود تنهای تنها، باز هم می‌بینمش
باز هم رد می‌شود از این خیابانِ شلوغ

***********************
نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز
هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را
که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ
که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز

********************
من خسته‌ام، تو خسته‌ای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکسته‌ی تنها شبیه من
حتی خودم شنیده‌ام از این کلاغ‌ها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که می‌شود
این‌گونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای هم‌قفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از این‌جا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم می‌شود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زنده‌ام به شایعه‌ها اعتنا نکن
در شهر کشته‌اند کسی را شبیه من



**********************
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو
تا
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت

تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو
تا
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای

سنگینی هوای هتل بود و ما دو
تا
افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت

فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو
تا
کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان

در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو
تا
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام

دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو
تا،
از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط

یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو
تا
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
***********************

دوباره تَش زده بر قلبِ نازکِ سیگار
هوای سرد و تو و فندک و پُک سیگار

تو طبقِ عادتِ هر روز می‌نویسی
باز
به روی صندلیت «عشق» با نوکِ سیگار

و سرفه می‌کنی و یادِ حرف‌های
منی
که گفته بوده‌ام انگار با تو که سیگار،

برای حنجره‌ات خوب نیست دست
بکش
و دست می‌کشی از آخرین پکِ سیگار

نه! جای پای کسی نیست جز خودت
این‌جا
فقط زمین و تن بی‌تحرکِ سیگار

کسی نمی‌رسد از راه، سخت می‌رنجی

و
می‌روی که ببینی تدارکِ سیگار


***************************
قلبت که می‌زند، سر من درد می‌کند
این روزها سراسر من درد می‌کند
قلبت که ... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند
تحریک می‌کند عصب چشم‌هام را
چشمی که در برابر من درد می‌کند
شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می‌کند
هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم
هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند
دیر است پس چرا متولد نمی‌شوی؟!
شعر تو روی دفتر من درد می‌کند


********************
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی
من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...

قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
حروف عشق به خط عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است
زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده
کنار پنجره‌ای ماه می‌وزد، داری
به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده ست
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
هجوم خاطره‌ها، چشم‌های تو بسته ست
و دست‌های تو روی شقیقه خشک شده
برای عشق تو سرمشق تازه می‌خواهی:
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده

*******************
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بی‌گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد؟
چه می‌کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوست‌ترش داشته ... به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
گلایه‌ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که ... نه! نفرین نمی‌کنم که مباد
به او که عاشق او بوده‌ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

**********************
بی تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من نمی‌دانم هنوز
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها
غیر معمولی است رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها
عکس‌هایت، نامه‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند اینجا به روحم ضربه خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار ضجرآور، به خیلی چیزها
می‌روم هر چند بعد از تو برایم هیچ چیز ...
بعد من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها

*************************

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد
شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد
سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت
مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت
افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد
این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند
در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند
حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخل‌های تناور کبود شد
تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود
درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود
بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها
این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها
در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند
فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند
افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد
در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد
در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ
رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند
سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند
ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد
روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند
با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند
حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند
خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند
شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود
در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود
تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد
شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد ...
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد !
نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت ...
الفبای دلت معنای " نشکن " را ، نمی فهمد ؛
هزارا بار دیگر هم بگویی دوستت دارم ،
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد !
من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان ...
محبت مانده شمشیری که گرده را ... نمی فهمد !
چراغ چشم هایت را برایم پُست کن دیگر ،
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد ...
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را ، نمی فهمد

******************************
غم که می آید در و دیوار، شاعر می شود
در تو زندانی ترین رفتار، شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقا له و پرگار،شاعر می شود
تا چه حد این حرف ها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار، شاعر می شود
تا زمانی با تو ام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار ،شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت؟
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریه کردم ، گریه هم این بار آرامم نکرد،
هر چه کردم هر چه ، آه ... انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد ، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد ...
بی تو خشکیدند پاهایم ، کسی راهم نبرد
درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد !
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد ... این کار آرامم نکرد ،
سوختم آنگونه از تب ، از خود مادر بپرس
دستمال تب بُر نمدار ، آرامم نکرد ...
ذوق شعرم را کجا بردی ؟... که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار، آرامم نکرد !

****************************
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق قابیل است

نویسنده: حامد
خیلی وقت‌ها نباید‌ها، باید می‌شود بی‌ آن‌که خواسته باشیم. تازه خیلی وقت‌ها اختیار ناخواسته‌ی ما هم بر آن قرار می‌‌گیرد. خلاصه آن چه که باید بشود می‌شود مثل همین مقدمه‌نویسی من که هیچ‌گاه کمترین تمایلی به آن نداشته‌ام. به خصوص با این ذهنیت که اگر نوشته‌های عزیزی بزرگ همچون هم‌سفر و هم‌شانه‌ام باشد. ولی حالا به اختیار و به مهر…
کتابی که پیش رو دارید ماحصل نزدیک به دو سال چشم‌انتظاری است که به خاطر خیلی مشکلات که ما می‌دانیم و شما و خیلی‌های دیگری که نمی‌دانیم چاپش به تاخیر افتاد. در آغاز قرار بر این بود که با نام «یک سرنوشت سه حرفی» به چاپ سپرده شود… اما اردیبهشت امسال ۸۴ حدود نه غزل یا بیشتر همراه با یک مثنوی را از مجموعه‌ سابق کم‌ کردیم چند غزل دیگر به مجموعه اضافه نمودیم که همین شد که می‌بینید. خلاصه همه چیز دست به دست هم داد،‌ از بوی راهروهای بیمارستان «گلپایگانی قم» که عطر گل‌های مریم را در ذهن زندگی‌مان پژمرد و بوی شب‌بوها را پنج شبانه‌روز پشت درهای همیشه نگران «آی.سی.یو» اشک چشم‌مان کرد تا بغض‌های فروخورده‌یمان به نفس‌تنگی برسند و زندگی‌مان مچاله شود در فریادهایی که در راهروهای بیمارستان سکوت کردیم بگیر تا مشکلات پایان‌ناپذیر چاپ، همه و همه بر آن شدند تا اتفاق، شاعر این مجموعه را از هدیه اولین کتابش به شما محروم کند.
خیلی پیش‌ترها به مرحوم سلمان هراتی می‌اندیشیدم که اگر می‌ماند چه امپراتوری غزلی به هم می‌زد. حال می‌بینیم که همین فرصت را روزگار تلخ از «نجمه» عزیز نیز گرفت، به قول مرحوم عماد خراسانی از ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار فکری به حال خویش کن. این روزگار نیست، از ما هم گذشت او هم رفت هر چند خیلی زود،‌ به اندازه‌ی طلوع و غروب خورشید کوتاه بود، یک روز کوتاه بیشتر نبود، اما بود، روز بود، روشنایی بود، مهر بود و بزرگ «و با تمام افق‌های باز نسبت داشت».
رفت و جاوید شد همان‌طور که می‌گفت و می‌دانست:
«بعد از تو شاید عاقبت من نیز مانند خواجه حافظ شیراز است
من زنده‌ام به شعر و پس از مرگم مردم نمی‌کنند فراموشم»…

یادش جاوید و روحش شاد
قم - پاییز ۸۴
عباس محمدی
(منبع: مقدمه‌ی مجموعه‌‌شعر «عشق قابیل است» اثر زنده یاد نجمه زارع)

در اولین روزهای بهار، بهار مشترکمان را در همین اولین غزلی که برای شروع زندگی مشترکمان سرود آواز کرد ولی سرنوشت نخواست زندگی به دل‌خواه هر دومان سر شود و آخرین غزلش هم همین غزل شد:

من را نگاه کن که دلم شعله‌ور شود
بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل‌لرزه‌های توست
بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی‌ام اگر تو گلستان من شوی
من مولوی سماع تو بر پا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر
شیراز چشم‌های تو پرشور و شر شود

«ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود»

آن‌قدر واضح است غم بی‌تو بودنم
اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود

دیگر سپرده‌ام به تو خود را که زندگی
هر گونه که تو خواستی آن‌گونه سر شود
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست...
هی فکر میکنم به شمایی که مدتیست...
«یک لنگه کفش» مانده به جا از من و تویی
در جستجوی «سیندرلایی» که مدتیست...
با هر صدای قلب، تو تکرار میشود
ها! گوش کن به این اُپرایی که مدتی است...
هر روز سرفه میکنم اندوه شعر را
آلوده است بیتو هوایی که مدتیست...
...
دیگر کلافه میشوم و دست میکشم
از این ردیف و قافیههایی که مدتیست...
کاغذ مچاله میشود و داد میزنم:
آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست...
****************************

به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هر جمعه، راه سمت تو انگار بسته است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]كِی عید می رسد كه تكانی دهم به خویش [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]از تو همیشه حرف زدن، كار مشكلی است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در می زنیم و خانه ی گفتار بسته است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]باید به دست شعر نمی دادم عشق را [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتا زبان ساده ی اشعار بسته است [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتی غروب جمعه رسد بی تو، آفتاب [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگار بر گلوی خودش تار بسته است[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک سرنوشت سه حرفی، خالیست در کنج جدول
فکر مرا کرده مشغول این راز از روز اول

آنجا زنی گریه می‌کرد با کودکان گرسنه
در دود خاکستر اینجا مردی‌ست در پای منقل

سر درد داریم و گیجیم، این را نباید بگوییم
این چیزها مشکلی نیست، بعداً خودش می‌شود حل

این گرگ‌های گرسنه عادی ست ولگرد باشند
ما انتظاری نداریم از وضع قانون جنگل

باید فداکار باشیم دارد قطاری می‌آید
پیراهنم را بسوزان باید بسازیم مشعل

این شعر را بعد خواندن یک جای خلوت بسوزان
یک گوشه شومینه‌ی گرم در یک اتاق مجلل

من می‌روم تا پس از این آماده‌ی مرگ باشم
ها! راستی «مرگ» دیگر حل شد معمای جدول
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت دو شب است كه با چشم بي‌رمق
چيزي نشسته‌ام بنويسم بر اين ورق

چيزي كه سال‌هاست تو آن را نگفته‌اي
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق

هر وقت حرف مي‌زدي و سرخ مي‌شدي
هر وقت مي‌نشست به پيشاني‌ات عرق

من با زبان شاعري‌ام حرف مي‌زنم
با اين رديف و قافيه‌هاي اجق وجق

اين بار از زبان غزل كاش بشنوي
ديگر دلم به اين همه غم نيست مستحق

من رفتني شدم، تو زبان باز كرده‌اي!‌
آن هم فقط همينكه: ""برو، در پناه حق
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

زمین چه می‌شود ... آه ای خدای جاودگر!
بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار
که باز حاکی از «I love you» لعنتی است

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاک، شاهد بود مشتی استخوان را از تنت
باد، پس زد پرده راز نهان را از تنت

آب، اقیانوس رگ‌های تو را خون گریه کرد
آتش، آتش زد دل آتش‌فشان را از تنت

خاک و باد و آب و آتش، در تو چیزی دیده‌اند
که سراغ امروز می‌گیرند آن را از تنت

عرش لرزید و تو را صدها ملک زانو زدند
آن زمانی که جدا کردن جان را از تنت

از زمین مرده بیرون می‌کشند اینک تو را
تا کبوترها ببینند آسمان را از تنت

رفتی و در آسمان‌ها گم شدی بی‌فایده ست
هر چه می‌پرسد زمین نام و نشان را از تنت
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گزارش خبرنگار خبرگزاری آینده روشن، نجمه زارع، 29 آذر 1361 در کازرون پا به جهان گذاشت و سپس به قم آمد. دانش آموخته رشته عمران دانشگاه همدان بود و در شعر قم، او را یکی از بهترین ها می شناختند.
پنج شنبه 31 شهریور ماه 1384 زارع در بیمارستان گلپایگانی قم چشم از جهان فرو بست.
خبرگزاری آینده روشن، به بهانه درگذشت نجمه زارع، شاعره جوان و مهدوی سرای قمی، گفت و گویی با امیر مرزبان، شاعر و نویسنده ترتیب داده است.
http://www.www.www.iran-eng.ir/” نگاه انتظاری که در شعرش داشت، با ظرافت های مخصوص به خودش پیش می رفت. این ظرافت هم برخلاف کسانی که نگاه شان در ندبه و به قول معروف، نگاه مریدی و مرادی و نیازی است، حالت اعتراض داشت.... “

نجمه زارع در چه قالبی می سرود؟
در قالب شعر کلاسیک کار می کرد که با گذشت چند سال، کاملا به غزل گرایش یافت.

غزلش چه ویژگی هایی داشت؟
غزل وی از نگاه غزل سرایی که در منطقه مرکزی کشور رایج است، اثر می پذیرفت. غزل زارع با ویژگی های خاصش مثل: سپید خوانی ردیف یا چینش کلمات یا استفاده از دایره واژگانی که بیش تر می توان گفت فضایش به فضای شعر مدرن تر می خورد، در چارچوب شعر کلاسیک به بهترین وجه، خود را نشان می داد.

از چه کسانی اثر پذیرفته بود؟
شعرش زیر تأثیر شعر های ساده دهه شصت و هفتاد بود، مانند سلمان هراتی، ولی به طور کلی، تاثیرپذیری کم تری از دیگران داشت و دنباله رو نبود.

آیا به زبان ویژه ای دست یافته بود؟
زبان ویژه و دایره واژگانی مخصوص خود را داشت. اگر بیش تر زنده می ماند، به سبک خاص شخصی اش تبدیل می شد.

http://www.www.www.iran-eng.ir/” در شعرش عصیان می کرد، ولی هیج وقت از دایره وقار خارج نمی شد. ... “
شعر مذهبی و شعر مهدوی در میان تلاش های ادبی وی چه جایگاهی داشت؟
هر شاعری با توجه به آبشخور روحی و فکری اش به کارهایی گرایش دارد. نجمه زارع، شاعر مذهبی بود و به دلیل دغدغه های مذهبی اش، کارهایی هم در این زمینه داشت. در زمینه شعر آیینی و موضوع انتظار و مهدویت و دفاع مقدس نیز شعرهایی سروده بود.
http://www.www.www.iran-eng.ir/” به طور کلی، تاثیرپذیری کم تری از شعر دیگران داشت و دنباله رو نبود. ... “
نگاه انتظاری که در شعرش داشت، با ظرافت های مخصوص به خودش پیش می رفت. این ظرافت هم برخلاف کسانی که نگاه شان در ندبه و به قول معروف، نگاه مریدی و مرادی و نیازی است، حالت اعتراض داشت؛ که گفته اند: انتظار، مذهب اعتراض است.

نکته پایانی که درباره نجمه زارع می توان گفت؟
باید درباره خصوصیات اخلاقی و تاثیر آن در شعرش گفت. وی بسیار باوقار بود و محجوب و سنگین که این ویژگی ها به کلمات و شعرش هم منتقل شده بود. در شعرش عصیان می کرد، ولی شعر زارع هیج وقت از دایره وقار خارج نمی شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
IMG_20201219_180942_486.jpg

پر می کشی و شعر سیه پوش می شود ...


آخرین روز تابستانِ پانزده سال پیش، خبری بهت آمیز منتشر شد که نجمه زارع، شاعر جوان کازرونی بر اثر یک خطای پزشکی جان باخته است.
آن سالها شبکه‌های مجازی نبود که با هشتک و ترند ، داغ مرگ نجمه را تبدیل به طوفان توییتر کند و مقصرین مجبور به پاسخ شوند، نجمه‌ی زارع در ۲۳ سالگی رفت و شعر را سیاهپوش کرد.

داغ نجمه به تارک شعر ایران همیشه تازه است. او در عمر کوتاهش ۴ دفتر شعر منتشر کرد.

امروز ۳۸مین سالروز تولد اوست،
یادش همیشه گرامی‌ست .‌..
 
بالا