معماری با مصالحی از جنس دل

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم…
تمام می شود…
بالاخره تمام می شود…!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزهایم به تظاهر می گذرد ....

تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیالی ,به شادی
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما.............
چه سخت می کاهد از جانم این"نمایش"

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:غصه نخور خودم جان!درست می شود!
درست می شود!اگر هم نشد به جهنم...تمام می شود...بالاخره تمام می شود...!!!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دفتر کوچک من!
می بینی تنها شدم؟
می بینی دردی ندارم توی قلبت بریزم؟
می بینی اشکی ندارم روی برگت بریزم؟
می بینی اون دیگه نیست
اون دیگه رفت؟
آبی که پشت سرش ریخته بودم
بی اثر بود برنگشت؟
دفتر سنگ صبورم
می بینی که عاقبت آواره شدم؟
مثل یک بادبادکی سنگین و نخ پاره شدم؟
می بینی
این نی تو خالی دیگه من نیستم
حتی یک سایه کمرنگ گذشته هم نیستم
دفتر کوچک من!!!!!!!!
دیگه پاییزم نیستم......

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها به امید فراموشی ، چنگ بر واژه های بودن می زنم !

خاطره ها پس ذهنم آب خنک می خورند و ...

می گذارم احساس هوایی بخورد ،

به نصیحت سهراب !

من در پیچ کدام نگاه یخ زده به بلوغ رسیدم ؟

که حالا در این نازک ترین لحظه ، مثل هق هق سکوت آرامم

 

fateme.h.b

عضو جدید
بـﻌﻀـﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﻋﯿﻦ ﺑـﺎﺭﻭﻥ ﻣـﯽ ﻣـﻮﻧﻦ
ﺍﻭﻟﺶ ﮐـﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻬﺖ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺪﻥ
ﻭﻟﯽ ﺁﺧﺮﺵ …
ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﺑﺎ ﮔِﻞ ﻭ ﺷﻞ ﯾﮑﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺁﺩﻣﺎﯼﺑﺎﺭﻭﻥ
ﺻﻔﺖ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﮔِﻞ ﺑﺸﯽ …!

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دانم

محبت را بـر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود ،

بـر چـه گلـی بـنویـسم که هـرگز پرپر نشـود ،

بـر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود ،

بـر چه آبـی بنویسم که هـرگز گل آلود نشود ،

و سرانجام بـر چه قلـبی بنویسم که هـرگز سـنگ نشود
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرین بار ڪه من از تهِ دل خندیدم
علتش پـول نبود
انعڪاسِ جُوڪ هر روز نبود
علتش، چهره‌یِ ژولیده‌یِ یڪ دلقڪ,
یا زمین خوردن یڪ ڪور نبود …
من بهِ « من » خندیدم !
ڪه چو یڪ دلقڪ ِگیج
نقش یڪ خنده به صورت دارم و دلم میـــگرید …!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خستـه ام ...
از صبوری خسته ام ...
از فریادهایی که در گلویـم خفه مانـد ...
از اشک هایی که قاه قاه خنده شد ...
این روزها معنی را از زندگـی حذف کـرده ام ...
برایم فرقـی نمی کنـد روزهایـم را چگـونه قربانـی کنـم ...

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دروغ های رنگین دیروز

واقعیت های سیاه و سفید امروزند

فقط لمس بودنشان ممکن نبود

چون عشق را فرا خواندم

به مثال آدمی کر و کور

بنیان حقیقت را از یاد بردم

و حال

" چـه سـرد و بـی تـفـاوت "

و همانگونه ست "تمامیت" زیر سوال می رود ؟!

"که چرا ؟ . . ."
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشقـــــی را دیدم زیــــر باران
بــــا چمـــــدانی خیــــ ــــس
بــــــی خـــــداحــافظـــــی
راهــــــی سفـــــــر بـــود
او بــــه مـــــن گفـــــت
عشــق بارانــــی ســـ ـــت
کـــه یـــک روز به تو هــــم می رســـد
نمی دانســــت که مــــــن خـــودم بارانـــــم
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
هرچه جستجو کردم،

دوستی نیافتم که به اندازه ی تنهایی،

قابل تحمل باشد.
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نکند عمر دنیایم
تمام شود و
تو را دیگر
نبینم

نکند دلم تنگت شود و
دست خود را از تو
کوتاه
ببینم

هان جانا ... نکند بمیرم و
دیگر تو را اصلا
نبینم

نکند یک عمر مرگ را
بی تو من تنها ببینم

اصلا بیا عهد کنیم
تا پای جان
دست هم را رها نکنیم

بیا تا جان داریم
با هم بمانیم و
اصلا بیا یک نفس
با هم
بمیریم ..

{ سمیرا آقاخانی }
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلـــت کـه گـرفــت، دیگر مـنـتِ

زمیـــن را نــکـش !

راهِ آسمـان بـاز است ...

پر

بکش !

او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را میخواند ...
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد گرفتـــه ام انسان مدرنی باشــــم و هر بار که دلتنــگ میشوم

بـه جای بغـض و اشــــک
تنها
به این جمله اکتفا کنم

که هوای بـد ایــن روزها آدم را افسـرده میکنـد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته است...

دلم به اندازه‌ي تمام آدم‌ها گرفته است...

ساز زندگي كوك است، خورشيد آن بالاها مي‌رقصد، زمين بي وقفه مي‌چرخد و

هنوز هم روز،شب مي‌شود و شب، روز...

هيچ چيز كم نيست، به جز....

و نمي‌دانم «من» كجاي اين زندگي ايستاده‌ام...

اين روزها، همه چيز اين دنيا برايم معماست.

 
بالا