[معرفی کتاب] هنوز در سفرم ( شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده‌ی "سهراب سپهری" )

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار

سهراب سپهری


برای این‌که بتوان یک اثر هنری آفرید باید روحی لطیف داشت. این که می‌گویم "هنری" یعنی هنر به معنای عام. پس فرقی نمی‌کند که اثر مذکور شعر باشد یا رمان؛ تابلوی نقاشی باشد یا تصویری جای گرفته در قاب دوربین. و البته فرقی نمی‌کند که آن اثر هنری در میان جامعه جایگاه رفیعی بیابد یا در کنج خانه خاک بخورد و مهجور بماند. اساساً لازمه‌ی زایش یک اثر هنری این است که انسان با نگاهی متفاوت به دنیا و پدیده‌های موجود در آن بنگرد. و این نگاه به دست نمی‌آید مگر آن‌که آن روح لطیف و احساس پاک در نهاد انسان وجود داشته باشد. این مقدمه‌ای بود برای معرفی اثری که اگر چه چند سالی است به بازار نشر آمده است اما خواندن آن همیشه لذت بخش و شیرین است. "هنوز در سفرم" عنوان اثری است شامل شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده‌ی "سهراب سپهری" که
به کوشش "پریدخت سپهری" (خواهر سهراب) چاپ و منتشر شده است. کتاب با زندگی‌نامه‌ی سهراب سپهری به قلم خودش آغاز می‌شود که می‌تواند شناختی دقیق و بی‌واسطه از این هنرمند معاصر در اختیار خواننده قرار دهد.



در آغاز این بخش می‎‌خوانیم:

"من کاشی‌ام. اما در قم متولد شده‌ام. شناسنامه‌ام درست نیست. مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر (6 اکتبر) به‌دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است. در قم زیاد نمانده‌ایم. به گلپایگان و خوانسار رفته‌ایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشته‌ام.."

در ادامه‌ی کتاب می‌توان چند یادداشت، به همراه خاطرات سفر سهراب سپهری به ژاپن را خواند. و همچنین یک خاطره‌ی و هشت نامه‌ی منتشر نشده. در بخش‌های بعدی نیز این عناوین به چشم می‌خورد: "غزلیات"، "شعرها"، یادداشت‌ها" و سال‌شمار زندگی سهراب".
مهمترین ویژگی این اثر این است که می‌توان بدون واسطه با سهراب سپهری آشنا شد و از دریچه‌ی چشم او به جهان نگریست. چه این که در این اثر ما با خاطراتی که دیگران از سهراب بیان کنند رو‌به‌رو نیستیم بلکه این خود سهراب است که زبان می‌گشاید و از کودکی و نوجوانی و جوانی‌اش سخن می‌گوید. او از بالا رفتن از درخت‎‌های خانه و پایین پریدن از پشت‌بام سخن می‌گوید. می‌گوید که چطور موتورسیکلت عموی بزرگش را دزدیده است. که دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفت و این‌که بالا رفتن از دیوار باغ مردم و دزدیدن میوه چه کیفی داشت.. ویژگی دیگر این کتاب این است که توسط شخصی تدوین شده است که سهراب را به خوبی می‌شناخته و با روح لطیف و احساس فوق‌العاده‌ی او آشنا بوده است.

منبع:tebyan.ne

---------------------------------------------------------------------------
بهترین کتابی که میتونید به خود و دیگران هدیه بدید.
امتحان کنید.

 
آخرین ویرایش:

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
گزیده ای از کتاب

گزیده ای از کتاب

من هر آن تازه خواهم شد و پیرامون خویش را تازه خواهم کرد -
بگذار هر بامداد، آفتاب بر این دیوار آجری بتابد تا ببینی روان من هر بار در شور تماشا چه می کند.
دریغ که پلک ها در این پرتو سرمدی گشوده نمیگردد.
دل هایی هست که جوانه نمیزند.
من این را دیر دریافتم و سخت باورم شد.
چه هنگام آیا روان ها بادبان خواهد گسترید. و قطره ها دریا خواهد شد.

نپرسیم. و با خود بمانیم. و درون خویش را آب پاشی کنیم.
و در آسمان خود بتابیم.
و خویشتن را پهنا دهیم.
و اگر تنهایی از نفس افتاد در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم.


 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این قسمت رو خیلی دوست داشتم،البته متن ش طولانی هست.
تنها بخشی رو که خیلی دوست داشتم می نویسم؛

یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند.
آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای
.
خوشا
به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم.
بی آن که دعایی
خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبک‌باری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت.
مثل زنبور عسل
نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور،حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.
 
آخرین ویرایش:

Maryam.PZ

کارشناس ارشد مرمت ابنیه
کاربر ممتاز
در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم.
بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم.
وقتی در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد،
و گفت : «همه درسهایت خوب است، تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی» این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم.
با این همه دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.

..........................................

کتاب فوق العاده است ، به همه پیشنهاد می کنم مطالعه کنند ;)
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز
این قسمت شعر رو دوست داشتم؛
.
.
اهل کاشانم . اما
شهر من کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
.
.
هنوز خیلی قسمت های کناب رو کامل نخوندم!


:heart::gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
گزیده ای از کتاب :

گزیده ای از کتاب :

تنهایی من عاشقانه بود.
نقاشی عبادت من بود. من شوریده بودم و شوریدگی من تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی می نشستم و آمیختگی غروب را با sensuality بام های گنبدی شهر تماشا می کردم.
بسادگی مجذوب می شدم. در این شیفتگی ها خشونت خط نبود. برق فلز نبود. درام اندام های انسان نبود.
نقاشی من فساد میوه را از خود می راند. ثقل سنگ را می گرفت. شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود.
آدم نقاشی من عطسه نمی زد. راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و اعتبار فساد را دریافتم.
زندگی من آرام می گذشت. اتفاقی نمی افتاد. دگرگونی های من پنهانی بود و دیر آفتابی میشد.
با دوستان قدیم- یاران دبیرستانی – به شکار می رفتیم.
آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادی های دور تجربه می کردیم.
ما فرزندان وسعت ها بودیم. سطوح بزرگ را می ستودیم .در نفس فصل روان می شدیم.
شنزارها فروتنی می آموختند.
جایی که افق بود نمی شد فروتن بود. زیر آفتاب سوزان میرفتیم.
و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت.
 

Similar threads

بالا