تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تو در کنار پنجرهتا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
من از فراز کوه های سر سپید و کوره راههای ناپدیدفاش میگویم و ازگفته ی خود دلشادم
بنده عشقم و از هردو جهان آزادم
من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد .............................. نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسدفاش میگویم و ازگفته ی خود دلشادم
بنده عشقم و از هردو جهان آزادم
در سکوت و انزوای محض ،من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد .............................. نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
نشو از نی نی حصیری بی نواستمن از فراز کوه های سر سپید و کوره راههای ناپدید
نگاه می کنم به پاره پاره های تن ،
به لخته لخته های خون ،
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردمنشو از نی نی حصیری بی نواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست
نی بسوزد خا و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
یکی از آن همه یاران رفته باز نگشتاهل کاشانم روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم سر سوزن ذوقی
نشو از نی نی حصیری بی نواستمن از فراز کوه های سر سپید و کوره راههای ناپدید
نگاه می کنم به پاره پاره های تن ،
به لخته لخته های خون ،
دریغ از آن همه گل های پرپر فریادنشو از نی نی حصیری بی نواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست
نی بسوزد خا و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
دریغ از آن همه گل های پرپر فریاد
که گوشواره ی گوش کر قضـــا کردم
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ فلکمرا میبینی ور هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم هر دم زیادت میشود میلم
من او نیم آری ،لب من این لب بی رنگما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ فلک
هرکه از دیده ی مان رفته ز خاطر ببریم
هر کس که دیده عکس رخت در آینهتا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
ای رفته ز دل رفته ز بر ،رفته ز خاطرهر چه گشتيم در اين فروم ، نبود اهل دلي
که بداند غم "دلتنگي" و "تنهايي" ما
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنمای رفته ز دل رفته ز بر ،رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
من آن نیم آخر دل من سرد و سیاه استمرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
تو را من چشم در راهممن آن نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت
او در همه جا ،با همه کس ،در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر به سر داشت
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهیتو را من چشم در راهم
شبا هنگام
که میگیرند شاخ تلاجن رنگ سیاهی
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
ز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگرانسالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
وای ببخشید چی نوشتم اصن حواسم نبود :|که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمانز تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |