ما ز یادان چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیماگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
ما ز یادان چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیماگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
ما ز یادان چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
نظر از مدعیان بر تو نمی اندازم
تا نگویند که من با تو نظر می بازم
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا / تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را / تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
سعدی
یا رب چه باشد لذت حرف وفا و مهر از او
چون طعم شکر میدهد، لعل لبش دشنام را
عاشق اصفهانی
ای عشق نگویم که به جای خوشم انداز / یکبار دگر در تف آن آتشم انداز
رضی الدین آرتیمانی
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی را برندارد
شیخ بهایی
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزنددر خانهٔ دل عشق تو مجمع دارد
و از دادن جان کار تو مقطع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود
نظمی است که از روی تو مطلع دارد
سیف فرغانی
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند / هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان / که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
(چقدر زیبا واقعا)
سعدی
در دلم تا برق عشق او بجست / رونق بازار زهد من شکستدل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
سعدی
در دلم تا برق عشق او بجست / رونق بازار زهد من شکست
چون مرا میدید دل برخاسته / دل ز من بربود و درجانم نشست
عطار
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیریك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،میدان عشاق بزرگند
ما عاشقان كوچك بی داستانیم
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر / به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشادهست ولیکن بستهست / از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
سعدی
تو ختایی بچهای از تو خطا نیست عجب / کان که از اهل صوابند خطا نیز کنندروزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای انکه چون تو پاک نیست
(مولوی)
تو ختایی بچهای از تو خطا نیست عجب / کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست / پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج / ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت
دل برد و پی بردن جان وعده نمود
شادمانیم که یک بار دگر میآید!
دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت
ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت
از خرقهٔ کفر، رقعهواری بگرفت
آورد و بر آستین ایمانم دوخت
شیخ بهایی
تو گر دوست داری مرا ور نداری / منم همچنان بر سر دوستداریترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست
چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست
فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت
چه مردمیست که در عین مردم آزاریست
از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست
که خون خسته دلانش غذای بیماریست
"خواجوی کرمانی"
تو گر دوست داری مرا ور نداری / منم همچنان بر سر دوستداری
به هر دست خواهی برون آی با من / ز تو دستبرد و ز من بردباری
انوری
تا در دو جهان قضای معبود بود / تا خلق جهان و چرخ موجود بودیارب چه بلا که عشق یارست
زو عقل به درد و جان فکارست
انوری
تا در دو جهان قضای معبود بود / تا خلق جهان و چرخ موجود بود
گر ملک بود بدست محمود بود / ور سعد بود بدست مسعود بود
عنصری بلخی
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار / مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسوداده چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم
هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم
وصال شیرازی
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار / مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو / ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
عمان سامانی
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست / که راحت دل رنجور بیقرار منستوفا نکردی و کردم خطا ندیدی و دیدم ... شکستی و نشکستم بریدی و نبریدم
مهرداد اوستا
تو کز محنت دیگران بی غمی----------- نشاید که نامت نهند آدمیمگر نسیم سحر بوی زلف یار منست / که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر / گرش به خواب ببینم که در کنار منست
سعدی
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |