تو را نادیدن ما غم نباشد / که در خیلت به از ما کم نباشد
تهمت آسودگی بر دیده ی عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست!
صائب تبریزی
من از دست تو در عالم نهم روی / ولیکن چون تو در عالم نباشد
سعدی
تو را نادیدن ما غم نباشد / که در خیلت به از ما کم نباشد
تهمت آسودگی بر دیده ی عاشق خطاست
خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست!
صائب تبریزی
تو را نادیدن ما غم نباشد / که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی / ولیکن چون تو در عالم نباشد
سعدی
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقتدانی ز چه عشق گلرخان مطلوبست
با بهر چه سار و سوزشان مطلوبست
از دوزخ مرعوب و بهشت مرغوب
آگاه شدن درین جهان مطلوبست
فیض کاشانی
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
سعدی جااان
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مراتو صبح عالم افروزي و من شمع سحرگاهي
گريبان باز كن در صبح تا من جان برافشانم
صائب_تبريزي
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
با خیال او نظر بازی نمی آید ز من
بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
در رگ ابر سیه امید باران است بیش
یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک
مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه
می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا
نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او
دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا
برگ عیش من در ایام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا
گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من
نیست صائب سیری از نظاره رویش مرا
صائب جان تبریزی
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کساز بلبل سرمست نوائی شنوم
وز باد سماع دلربائی شنوم
در آب همه خیال یاری بینم
وز گل همه بوی آشنائی شنوم
مولانا
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
سعدی جان
دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تواز گلوي خود بريدن وقت حاجت همت است
ورنه هر كس وقت سيري پيش سگ نان افكند
صائب
دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه میزنی صید به خون تپیده را
چشم سیاه خود نگر هیچ ندیدهای اگر
مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را
زهر اجل چشیدهام تلخی مرگ دیدهام
تا ز لبت شنیدهام قصهٔ ناشنیده را
هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا
چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را
فروغی بسطامی
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم !از مردم افتاده مدد گیر که این قوم **** با بی پروبالی، پر و بال دگرانند
صائب تبریزی
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم !
نازنینا ! تو چرا بیخبر از ما شده ای !
شهریار عزیز
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاییت
از عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
نظامی
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند..
دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
حکم آنچه تو فرمایی لطف آنچه تو بنمایی
حافظ
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی که سرآمد شهریاران را چه شد
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
وحشی بافقی
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی که سرآمد شهریاران را چه شد
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود / سر نه چیزیست که شایسته پای تو بوددردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود / سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر / وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
سعدی
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟ / با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
فریدون جانِ مشیری
تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جانیارب مه مسافر من همزبان کیست ؟ / با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا / تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
وحشی جان بافقی D)
تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل، آمد بیا دامش کشان
چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی
چون سرشک اندر کنار بنشین بنشان سوز نهان
من همان روز که آن خال بدیدم گفتمنسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و مست ولی سخت بی قرار تو بودم
استاد شهریار
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد
گو بدانید که من با غم رویش جفتم
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
سعدی جااان
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی / ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردممن گوهری عزیز تر از دل نداشتم
کان را به نقد عشق گروگان گذاشتم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی / ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم
ماییم و نوای بی نوایی / بسم الله اگر حریف مایی
من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام
سلمان ساوجی
ماییم و نوای بی نوایی / بسم الله اگر حریف مایی
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد؟
دوستی کی آمد آخر دوستداران را چه شد؟
حضرت حافظ
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |