تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
از در درآمدی و من از خود به در شدمنسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهانحاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن استماه عبادت است و من با لب روزه دار از اینقول و غزل نوشتنم بیم گناه کردن استمن همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
استاد شهریار
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
سعدی جانم
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی استیک بار بی خبر؛
به شبستان من درآ!
چون بوی گل..
نهفته به این انجمن درآ
#صائب_تبریزی
از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد
دارد متاع عفت از چار سو خریدار
بازار خودفروشی این چار سو ندارد
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب
عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
#شهریار_جان
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سردست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
حافظ جان ღ
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تووصل بیش از هجر جان سوزد ، نبینی عندلیب
در خزان خاموش باشد ، در بهار افغان کند؟
در سفر هوای تو بیخبرم به جان تو
نیک مبارک آمدهست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی
کشته زار در میان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدی بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بستهات تنگ شکر گشادهای
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام همیشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبریز شمس دین هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو
مولانا جااان من
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردموای بر مرغ گرفتاری که چون من سال ها
ماند در دام بلا تا در هوای دانه سوخت
مشفق کاشانی
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همیگردم
چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همیگردم
مولانا ^___^
تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داريمن برگ گلم باغ شبستان من است
وآنبلبل خوشلهجه غزلخوان مناست
نوباوهٔ شب که شبنمش میخوانند
هر صبح به نیمبوسه مهمان من است
ملکالشعرای بهار
تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داري
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصودظالم بمرد و قاعدۀ زشت ازو بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد
سعدی
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
حافظ جانم
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
خواجوی کرمانی
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
مولانا جااان من
یا چهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی
"سعدی"
یار با ما بیوفایی میکند / بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا / جای دیگر روشنایی میکند
دست از طلب ندارم تا کام من براید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن براید
حضرت عشق
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن / که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
یــاد ایــام جــوانـی جـگـرم خـون مـیـکـرد
خـوب شـد پـیـر شـدم کـم کم و نسیان آمد
استاد شهریار
داروی دل نمیکنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش
هر که فدا نمیکند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |