مشاعره با شعر سعدی

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن / تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق / تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم / هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن / تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق / تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم / هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد
بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد
بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو اندر بوستان بایدکه پیش سزو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم


من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امیدوار چنانم که کار بسته بر آید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را
 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد
مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد

دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی





 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد
:)
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را





 

pearan

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را







آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت


تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد
گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید
دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد





 

Similar threads

بالا