مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من ديد در آن چشم سياه
نگهي تشنه و ديوانه عشق
 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می‌خواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نتوانم
نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]
یکی مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی

که من در سالهای پیش

همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
[/h]​
 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ناله می لرزد

می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نرم نرمک خدای تیره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار
آیه هایی همه سیاه سیاه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش

و چون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم
گیاهی سبز می رویید در مرداب رویاهای شیرینم

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب

 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشم های تو چون غبار طلا

 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشم های تو چون غبار طلا


آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر سیراب‌تر
عشق دیگر نیست این،
این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین‌های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب‌تر
از بهاران تازه تر سیراب‌تر
عشق دیگر نیست این،
این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیرگی‌ست
عشق چون در سینه‌ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم




می آیم می آیم م یآیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

 

traneh.

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهان
نغمه ی من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بیرنگ در قالی

بر خطی موهوم بر دیوار

 

Similar threads

بالا