مرگ (1)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
قصددارم در برنامه‌اي بلندمدت درباره‌ي يکي از دغدغه‌هاي بزرگم بنويسم:

مرگ (1): تلاشي کاملا بشري است، بدون تکيه بر امدادهاي ديني و شهودي؛ به عبارتي به معماي مرگ پاسخي عقلاني مي‌دهد: اگر تکيه‌گاه اخبار وحياني و شهودي در کار نمي‌بود، فهم ما از مرگ تا کجا پيش مي‌رفت؟
اين پاسخ براي دين‌داران حداقلي است، در مواقعي که سايه‌ي شک به سراغشان مي‌آيد، حداقل‌ها را براي‌شان مشخص مي‌کند، و براي غير دين‌داران، پاسخي حداکثري است، هنگامي که پاي گزاره‌هاي ديني و شهودي براي کسي درميان نباشد، مشخص مي‌کند حداکثر روزنه‌هاي فهم بشري از مرگ چه‌قدر مي‌تواند باشد.

مرگ (2): بيان عرفاست از مرگ. اخباري که با شهود، در پي رياضت و سلوک به ارمغان آورده‌اند.

مرگ (3): بررسي گزاره‌هاي وحياني است از مرگ. تصويري که دين با بشارت و انذار از جهان پس از مرگ ترسيم کرده است.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پيش‌گفتار (1)

پيش‌گفتار (1)

طرح اين نوشتار، هم فروتنانه است و هم بلندپروازانه؛ هم خوف‌آور است و هم شوق‌آور!
فروتنانه است به اين دليل که متواضعانه در پي کشف نسبي واقعيتي است، به صورتي که جزم‌انديشانه به قطعيت اين کشف حکم نمي‌دهد. بلندپروازانه است، چراکه در پي رمز‌گشايي از بزرگ‌ترين معماهاست.
خوف‌آور است به اين دليل که در نيمه‌ي نخست راه، به تعمد، مخاطب را به منزلگاهي تاريک و شب‌زده مي‌برد، به طرح حادثه‌اي محتوم و رعب‌آور مي‌پردازد که مجال فهمش اندک است و در مواجهه با آن پاي گريز نيست. و شوق‌آور است چراکه در کوره‌راه‌هاي تاريک و دهشتناک باقي نمانده، اميدوارانه با تلاشي بشري، روزنه‌هايي از فهم را در پيش رو مي‌گذارد. مهم‌تر از آن، به حکم منطقي "تعريف شدن اشيا با ضدشان" 1 به فهم "زندگي" دست زده، با غنيمت‌شمردن فرصت، به خودآگاهي و تولدي ديگر دعوت مي‌کند. به عبارتي از بحث مرگ به زندگي و "آب‌تني کردن در حوضچه‌ي اکنون" مي‌رسد!

_________________________
1. تعرف الاشياء باضدادها؛ اشيا با اضدادشان، شناخته مي‌شوند.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
پيش‌گفتار (2)

پيش‌گفتار (2)

مرگ (1) حاصل سال‌ها تفکر روي مرگ است، نيز تمرکز روي آثار ديگران. در ميان فيلسوفان و پژوهش‌گران، هيچ‌کدام به اندازه‌ي "فرناندو سَوَتِر" مرا به خود جذب نکرده است. فيلسوف و نظريه‌پرداز سياسي اجتماعي که فلسفه را از عالم ذهن و بحث‌هاي صرف هستي‌شناسانه دور کرده، به متن زندگي آورده است. قلمش چنان ساده و صميمي است که يا باورت نمي‌شود در مقابل فيلسوفي نشسته‌اي يا چنان باور مي‌کني خود فيلسوفي هم‌طرازش شده‌اي!
شايد بخشي از اين همه ارادتم به او، هم‌ذات پنداري من با اين مرد بزرگ باشد. خاطراتي که در مواجهه نخستينش با مرگ دارد و نوع نگاه و لحظاتي که در مواجهه با آن پشت سر گذاشته است، با من فقط در زمان و مکانش مشترک نيست. اما به هرحال او يک فيلسوف است و در طرح تفسير از مرگ مثل سواره‌اي از يک پياده پيشي مي‌گيرد...
محوريت بحث با کتاب اوست: "پرسش‌هاي زندگي" ترجمه‌ي عباس مخبر. برخي از مطالب نيز نتيجه‌ي تلاش فکري خودم است يا الهام و اقتباس از بزرگاني که در رهگذر اين مسير، نامشان را از خاطر برده‌ام. در برخي موارد نيز سعي خواهم کرد بين گزارش‌هاي سوتر با خيام تطبيق بدهم.
کتاب "درد جاودانگي" اثر ميگل‌ داونامونو را توصيه مي‌کنم. کتابي که به قول مترجمش، بهاء الدين خرمشاهي، به بيش از 30 زبان ترجمه شده و شهرت نويسنده‌اش در اسپانيا مانند مولوي، حافظ در ايران است. شايد پس از اتمام گزارش‌هايم از کتاب سوتر، گزارشي هم از اين کتاب تقديم کنم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
(مطالب را از نوشته‌هاي خودم آغاز مي‌کنم، بعد با سوتر ادامه مي‌دهم.)

دوران پرهيجان کودکي‌ام، شيرين‌ترين دوراني بود که ديگر هيچ‌گاه حلاوتش را تجربه‌ نکردم. آن روزها هم‌بازي‌ام، پسرخاله‌ام بود. بعضي‌ وقت‌ها به بازي "جنگي" مي‌گذرانديم. با متکا سنگر مي‌ساختيم و پايگاه‌هاي دشمن را پي در پي فتح مي‌کرديم؛ طبيعي بود در اين ميان، ما هم تلفاتي داشته باشيم: تيري مي‌خورديم و مثل چوب خشکي به زمين افتاده، "مي‌مرديم".
با الهام از فيلم‌ها، تقليد مردن براي‌مان لذت‌بخش بود؛ اگرچه سخت مي‌نمود: ساکن و ساکت ماندن، پلک نزدن و نفس را در سينه‌ حبس کردن... اما اين مردن‌ها با تمام سختي‌اش، فقط چند لحظه بود، بدون ترس و اندوهي. از دوباره زنده مي‌شديم، برمي‌خاستيم و بازي را ادامه مي‌داديم. درک آن روز ما از مرگ و زندگي، در حد يک "بازي" بود!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
زندگی بی‌هیچ اندوهی جاری بود. به واقع من ساکن "ابدی" بهشتی "جاوادن" بودم که همه چیز فراهم بود و رایگان می‌نمود! بي‌هیچ ترس و شرمی از بقالی سرکوچه، از داخل ویترینش خرما بر می‌داشتم، بی آن‌که نیاز به اجازه‌ای داشته باشم. این‌ها را نه پنهانی که در جلو دیدگان بقالی می‌کردم. حتا سلامش می‌دادم و از او خداحافظی می‌کردم!

در همان روزها بود که مادرم مرا آموخت: این خرماها، "مال ما نیست!" و زندگی این قدرها هم با "آزادی مطلق" همراه نیست... دستم را گرفت و به بقالی برد. مجبورم کرد پوزش بطلبم و در محاسبه همه‌ي آن خرماها، کمکشان کنم.
این برای کسی که تازه به این دنیا پاگذاشته بود که آزادی مطلق را می‌دانست و می‌خواست، سخت شکننده بود!

(از اين‌که به خاطر انسجام مطالب، تاپيک را قفل کرده‌ام، عذر مي‌‌خواهم! سروران عزيزم، اگر نکته‌اي، انتقاد يا پيشنهادي داشتند، در اين‌جا منتظرم. مطالب هم‌چنان ادامه خواهد داشت.):gol:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
فهم مالکيت نسبي، تا آن اندازه نبود که جاودانگي‌ام را در بهشت کودکي‌ام، نقض کند. پس زندگي، با شادي و سرزندگي هم‌چنان جاري بود. تا اين‌که حادثه‌اي تلخ همه‌ي معادلات را به‌ هم زد، قصر امل سخت سست‌بنياد شد و بنياد عمر بر باد شد!
آن حادثه، مشاهده‌ي صحنه‌اي باورنکردني بود که امروز براي ما، به مسئله‌اي عادي تبديل شده است. اما در مواجهه نخستين، آن هم از جانب کودکي احساساتي، بسيار تکان‌دهنده بود: تشييع جنازه‌ي يک انسان!

آن روز را به‌خوبي به‌ياد دارم: در حالي که دستم در دست پدرم بود از کنارشان مي‌گذشتيم و او با خونسردي پرسش‌هايم را از آن جمعيت عزادار و مرده‌اي که در تابوت به سوي قبرستان حمل مي‌شد، پاسخ مي‌داد.
شبش از اشتها افتاده بودم. مثل پرنده‌اي زخمي و بال‌شکسته، افسرده در گوشه‌اي کز کرده بودم! چيزي که به آن نياز داشتم، غذا نبود، پاسخي قانع‌کننده بود براي اين معما که چرا انسان مي‌ميرد؟ و چرا از جانب هم‌نوعانش با قساوت و بي‌رحمي تمام، زير خروارها خاک، دفن مي‌شود؟
از آن شب، من مرگ را باور کردم و تفکر من آغاز شد! 1

(از اين‌که به خاطر انسجام مطالب، تاپيک را قفل کرده‌ام، عذر مي‌‌خواهم! سروران عزيزم، اگر نکته‌اي، انتقاد يا پيشنهادي داشتند، در اين‌جا منتظرم. مطالب هم‌چنان ادامه خواهد داشت.):gol:
_____________
1. سوتر، معتقد است باور مرگ، ما را از دنياي کودکانه مي‌رهاند و به بلوغ مي‌رساند؛‌ نيز خودش در طرح پرسش‌هاي نخستين و بنيادين فلسفي، از مرگ آغاز مي‌کند.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شب همان روزي که با نخستين تشييع جنازه مواجه شدم، مادر و خواهر بزرگ‌ترم رو مخاطب پرسش‌هاي‌ام قرار دادم. دليل اين که "چرا ما مي‌ميريم؟" –پرسشي که تا به الان براي‌ام بي‌پاسخ مانده است- و نيز "بعد از مرگ چه مي‌شويم؟"

مادرم مي‌گفت:
-[FONT=&quot] [/FONT]اگر آدم خوبي باشيم به بهشت مي‌رويم و اگر بد باشيم به جهنم...
-[FONT=&quot] [/FONT]حالا بهشت و جهنم کجاست؟
-[FONT=&quot] [/FONT]در آسمان‌ها

براي‌ام قانع کننده نبود! کسي را که مرده بود، دو متر در زير زمين دفنش کرده‌اند، بعد آن‌چه را به چشم ديده‌ايم نديده بگيريم و بگوييم به آسمان‌ها رفته است!

خواهر بزرگ‌ترم براي رفع دغدغه‌هاي ذهني و عاطفي من اين نسخه را پيچيد:

-[FONT=&quot] [/FONT]ما تا پير نشويم، نمي‌ميريم. تا آن موقع هم فرصت زيادي است. حالا کو تا پيري؟!

اين هم براي‌ام نسخه‌ام آرام‌بخش نبود. نگراني من از "چه وقت" نبود، نگراني‌ من از اصل مردن بود. بالاخره مي‌مرديم. مرگ ايستگاهي محتوم بر سر راه زندگي است؛‌ چه بخواهيم چه نخواهيم؛ چه بپسنديم چه نپسنديم...!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
بعضي‌ شب‌ها در چهره‌ي پدرم اندوهي اضطراب‌‌آميزي را کشف مي‌کردم... وقتي در تنهايي به جايي نامعلوم خيره مي‌شد. حدس مي‌زدم در حال تفکر به مرگ است. او "پير" شده بود و خود را در آستانه‌ي مرگ مي‌ديد: من از ميان اين جمع رفتني‌ام!

در دل پاسخش مي‌دادم: آرام باش پدر! هيچ‌کس اين‌جا ماندني نيست، همه رفتني‌اند. زمانش متفاوت است؛ اما حکمش يکسان است!

به راستي راهي براي ابديت و جاودانگي نيست؟!

برخي از راه‌هاي جاودانگي که بعدها با آن مواجه شدم مغلطه‌اي براي‌ام بيش نبود:
مولانا و حافظ هميشه در ميان ما جاويدند!
خب اين اشاره به نامشان است نه خودشان! اختصاص به خوبان هم ندارد... جنايتکاران بشري هم در تاريخ نامشان جاودان است!
يا نسلي را از خود باقي گذاشتن نيز نوع عاميانه و غريزي اين‌گونه جاودانگي است....

آيا براي گريز از اين عدم راهي هست؟
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
هراس از مرگ

هراس از مرگ

من تا اواسط دوره دبستان از تاريکي مي‌ترسيدم! هراس داشتم بدون روشن کردن چراغ به حياط خانه بروم. اما وقتي چراغ را روشن مي‌کردم، همه‌جا را که نور مي‌گرفت و ابهامات برطرف مي‌شد، ديگر از گام گذاشتن در حياط هيچ واهمه‌اي نداشتم... اين همان حياطي بود که روز‌ها ساعت‌ها با اشتياق در آن بازي مي‌کردم!

سال‌ها بعد به دليل اين هراس فکر کردم. پاسخي جز همان ابهام در تاريکي نيافتم. تاريکي وهم‌آلود بود؛ اما روشنايي، هيچ ابهامي نداشته، وهمي را در پي نداشت.

مرگ براي من همان تاريکي وهم‌آلود است که فضايش براي‌ام تاريک و مبهم است. هيچ‌چيز در آن روشن و واضح نيست.

فهم و درک از اشيا بسان نوري است که تاريکي‌هاي جهل و ابهام را برطرف مي‌کند. اما بحث اين‌جاست، چراغ فهم ما از مرگ تا چه اندازه نوراني است تا بتواند تاريکي فضاي مرگ را روشنايي ببخشد و ترس و اضطراب‌ها را کاهش داده، آرامش بياورد؟

پاسخش روشن است: بسيار ناچيز! چنين است که ترس از مرگ هميشه با ما آدميان همراه بوده است و همراه خواهد بود. مگر کساني که در کنار تعقل، به تجهيزاتي فرابشري يا فراعقلي متوسل بشوند؛‌ از قبيل باور هاي ديني و اعتقاد به گزاره‌هاي وحياني يا شهودات شخصي و عرفاني.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
tirmah آيا از مرگ می ترسيد و دوست داريد چگونه بميريد بحث و گفتگوی فلسفی 320

Similar threads

بالا