مجنونِ لیلی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
ليلي و مجنون داستان عربي است که حقيقت يا افسانه بودن ان جاي بحث دارد اما در ادبيات عرب شعر هاي زيادي در وصف ليلي وعشق سوزناک او وجود دارد که مجنون يا قيس عامري نسبت ميدهد اما ظاهرا از شا عران مختلفي بوده است داستان ليلي و مجنون در ادبيات فارسي نيز مشهور بوده تا اينکه در سال 584 ه.ق ((حکيم جمال الدين ابومحمد الياس بن يوسف )) معروف به نظامي گنجوي ان را به عنوان سومين گنج از پنج گنج خود به نظم در مي اورد.
يکي از بزرگان عرب از قبيله بني عامر فرزندي نداشت پس دعا از دعا و نذر و نياز بسيار خداوند به او پسري به او عنايت مي کند که نامش را قيس مي گذارد . قيس هر چه بزرگ تر مي شود بر زيبايي و کمالاتش افزوده ميشود تا اينکه به سن درس خواندن ميرسد و اورا به مکتب مي فرستند .
در مکتب به جز پسر هاي ديگر دختراني نيز بودند که هر کدام از قبيله اي براي درس خواندن امده بودند. در ميان انان دختري زيبا به نام ليلي دل از قيس مي برد و کمکم خودش نيز دلباخته ي قيس ميشود . اين دو فقط به اشتياق ديدار هم به مکتب مي روند.روز به روز اتش اين عشق بيشتر شعله ور ميشود و اگر چه سعي مي کنند اين دلدادگي از چشم ديگران پنهان بماند اما بي قراري هاي قيس باعث مي شود که ديگران به او لقب ديوانه(مجنون) را به او بدهند و انقدر به طعنه سخن مي گويند تا به گوش پدر ليلي هم ميرسد .بنابراين از رفتن ليلي به مکتب جلو گيري مي کند و اين فراق روي معشوق شيدايي قيس را به نهايت مي رساند . قيس با ظاهري اشفته و پريشان در کوچه و بازار اشک ريزان در وصف زيبايي ليلي شعر مي خواند انچنان که کاملا به مجنون معروف مي شود و قصه اش سر زبان ها مي افتد تنها دلخوشي او اين است که شب ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه اي بر در و ديوار انجا بزند و برگردد .پدر و خويشاوندان مجنون هر چه نصيحتش ميکنند که از اين رسوايي دست بردارد فايده اي نمي بخشد . بلاخره پدر قيس تصميم مي گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله اي ليلي پدر اقوام او بزرگان بني عامر را با احترام ميپزيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي شود پدر ليلي مي گويد وصلت ديوانه اي با خاندان ما پذيرفته نيست چون حيثيت و ابروي ما در ميان قبايل عرب بر باد مي دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي پذيرم . پدر و خويشان مجنون نااميدبر مي گردند و او را پند مي دهند که از عشق اين دختر صرف نظر کن زيرا که دختران زيباروي بسياري در قبيله اند که حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون اشفته تر از پيش سر به بيابان مي گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي شود پدر مجنون به توصيه ي مردم پسرش را براي زيارت به کعبه مي برد و از او مي خواهد که دعا کند تا خداوند اورا از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد اما مجنون حلقه ي خانه ي خدا را در دست مي گيرد و از پروردگار مي خواهد که لحظه به لحظه عشق ليلي را در دل او بيفزايد تاحدي که حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و انقدر براي ليلي دعا مي کند که پدرش در مي يابد که اين درد درمان پذير نيست و مايوس بر مي گردد.در اين ميان مردي از قبيله ي بني اسد به نام ابن سلام دلباخته ي ليلي مي شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي فرستد . پدر ليلي نمي پذيرد و از او مي خواهد تا تا کمي صبر کند تا جواب قطعي را به او بدهد . روزي يکي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل خوانان و اشک ريزان مي بيند . از حال او مي پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي شنود به حالش رحمت مي اورد از او دلجويي مي کند و قول مي دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عره اي از دلاوران و جنگجويان به قبيله ي ليلي مي رود و از انان مي خواهد ليلي را به عقد مجنون در اورند اما انان نمي پذيرند و اماده نبرد مي شوند . نوفل جنگ و کشته شدن بي گناهان را صلاح نمي بيند و از درگيري منصرف مي شود مجنون دل شکسته دوباره رهسپار کوه و بيابان مي شود . از سوي ديگر ابن سلام انقدر اصرار مي کند تا نا چار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي دهد پس از جشن عروسي وقتي ابن سلام عروس را به خانه مي برد هنگامي که مي خواهد به او نزديک شود ليلي سيلي محکمي به او مي زند و به خداوند قسم مي خورد که اگر مرا هم بکشي نمي تواني به وصال من برسي . شوهرش هم به اجبار تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي شود . در همين ايام مرد شتر سواري مجنون را زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي بيند فرياد بر مي اورد که اي بي خبر چرا بيهوده خود را عذاب مي دهي ان که تورا چنين از عشقش بي تاب کرده اکنون در کنار شوهرش از ياد تو غافل است اين بي قراري را رها کن که زنان شايسته ي عهد و پيمان نيستند .مجنون چون اين سخن گزاف را مي شنود فرياد جگر سوز بر مي اورد و بي هوش به خاک مي غلتد . مرد پشيمان مي شود از شترپياده مي شود از مجنون دلجويي مي کند که من سخن را به درستي نگفتم ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر کرده است اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را به زبان نمي اورد ولي مجنون دل خسته و نالان به راه مي افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي کند و لب به شکايت مي گشايد که کجا رفت ان با هم نشستن ها و عهد بستن در عشق کجا رفت ان ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم کردي ولي اکنون با اين پيمان شکني خوارم نمودي اما چه کنم که که اين بي وفايي ات را هم تحمل مي کنم پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي رود واو را پند مي دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي ميرئ اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر به صحرا باز مي گردد و به جانوران همنشين مي شود . روزي سواري نامه اي از ليلي براي مجنون مي اورد که در ان از وفا داري اش به او خبر مي دهد . اين نامه مر همي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه اي لبريز از عشق به ان پاسخ مي دهد . چندي بعد مادر مجنون نيز در مي گذرد و غم مجنون را صد چندان مي کند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش توسط پيرمردي براي مجنون براي مجنون پيغام مي فرستد که مشتاق است او را در نخلستاني ببيند .
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هنگام ملاقات ليلي براي حفظ حرمت ابروي خود از ده گام فاصله به مجنون نزديک تر نمي شود و به پيرمرد مي گويد از مجنون بخواه ان غزل هايي را که در وصف عشق من مي خواند و ورد زبان مردمان است چند بيتي برايم بخواند . مجنون که مدهوش شده است پس از هوشياري چند بيتي در وصف عشق خود و دلربايي ليلي مي خواند و ارزو مي کند باز هم در کنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا و ليلي به خيمه گاه خود باز مي گردد . ليلي در خانه ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان جرات گريستن و ناله کردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشک مي ريزد و در مقابل ذيگران لبخند مي زند . تا اينکه ابن سلام بيمار مي شود و پس از مدتي از دنيا ميرود . ليلي مرگ همسر را بهانه ميکند بغض هاي گره خرده در گلو را مي شکند و به ياد دوست گريه اغاز مي کند . به رسم زنان عرب شوهر مرده بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسر شان عزاداري کنند . بنابراين ليلي پس از مدتها فرصت مي يابد در تنهايي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سر دهد . با رسيدن فصل پاييز گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي گيرد . بيماري پيکرش را در هم مي شکند و به بسترمرگ مي افتد ليلي . ليلي به مادرش وصيت مي کند پس از مرگ مرا چون عروس اراسته کن و مانند شهيدان با کفن خونين به خاک بسپار با توجه به اين حديث :هر که عاشق شود و پاکدامني ورزد چون بميرد شهيد است. و ان هنگام که عاشق اوره ي من بر مزارم امد بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشيده ارزومند توست.پس از مرگ ليلي مادرش با ناله و شيون بسيار او را چون عروسي مي ارايد و به خاکش مي سپارد . چون خبر در گذشت ليلي به مجنون بيچاره مي رسد اشک ريزان و سوگوار بر سر ارامگاه ليلي مي ايد و مزار او را در اغوش ميگيرد و چنان نعره اي مي زند و مي گريد که ر شنونده اي متاثر مي شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي دهد که اي زيبا روي من ! در تاريکي خاک چگونه روزگار مي گذراني . حيف از ان همه زيبايي و مهرباني که در خاک پنهان شد و اگر رفته اي اندوه تو در دل من جاودان است . انگاه بر مي خيزد و سر به صحرا مي گذارد و همه جا را از مرثيه هايي که در سوگ ليلي مي خواند پر ناله ميکند . اما تاب نمي اورد و همراه جانوران و درندگان که با او انس گرفته گرفته اند بر سر مزار ليلي باز مي گردد . مانند ماري که بر گنج حلقه زده ارامگاه يار را در بر مي گيرد و از خدا مي خواهد که از اين رنج رهايي يابد و در کنار يار ارام گرد . پس نام معشوق را بر زبان مي اورد و جان به جان افرين تسليم مي کند تا يک سال پس از مرگ مجنون جانوراني که با او مانوس بوده اند زار ليلي و پيکر مجنون را رها نمي کنند به حدي که مردم گمان مي کنند مجنون هنوز زنده است و از ترس حيوانات و درندگان کسي شهامت نزديک شدن به انجا را پيدا نمي کند . پس از انکه بالاخره جانوران پراکنده مي شوند مردمان مي بينند که جز استخوان چيزي نيست که همچنان مزار ليلي را در اغوش گرفته است. مردم مزار ليلي را باز مي کنند و استخوان هاي ليلي را در ان مي گذارند .
مزار اين دو تا مدتي زيارتگاه مردم بوده که هر دعايي در ان مستجاب مي شده است.
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
مجنون چو حديث عشق بشنيد
اول بگرست پس بخنديد
از جاي چو مار حلقه بر جست
در حلقه زلف کعبه زد دست
مي گفت گرفته حلقه دربر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه ي عشق جان فروشم
بي حلقه او مباد گوشم
من قوت عشق مي پذيرم
گر ميرد عشق من بميرم
پرورده ي عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
ان دل که بود ز عشق خالي
سيلاب غمش بر اد حالي
يارب به خدايي خداييت
وانگه به کمال پادشاهيت
که عشق به غايتي رسانم
که او ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واين سرمه مکن ز چشم من دور
رچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از اين کنم که هستم
گويند که خو ز عشق وا کن
ليلي طلبي ز دل رها کن
يا رب تو مرا به روي ليلي
هر لحظه بده زياد ميلي
از عمر من انچه هست بر جاي
بستان به عمر ليلي افزاي
گر چه شده ام چو مويش از غم
يک موي نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوش مالي
گوش ادبم مباد خالي
بي باده او مباد جامم
بي سکه ي او مباد نامم
جانم فداي جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گر چه ز غمش چو شمع سوزم
هم بي غم او مباد روزم
عشقي که چنين به به جاي خود باد
چندن که بود يکي به صد باد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
n1990 من که عاشق لیلی هستم... داستان ها و حكايت ها 2

Similar threads

بالا