مادربزرگ !

okanava

عضو جدید
کاربر ممتاز
داشتم با تلفن حرف می زدم ... چهار راه شلوغ بود ...مغازه دار ها در خلوتی یک نیمه روز خنک بهاری جلوی مغازه هایشان گرم گفتگو بودند ...... درست جلوی یک پیچ تند ایستاده بود که دیدمش !
:(پیرزن خمیده و ریز نقشی بود ...

صورت رنگ پریده ای با چین های عمیق داشت ...

چشمانش غمگین و مظلوم بود ... انگار یک لایه آبی مخملی آنرا پوشانده بود .
خیلی ضعیف ... همانطور که دنیایش تیره و تار دیده میشد ... عین حقیقت زندگیش ...

مکالمه ی من رو به اتمام بود اما او هنوز ایستاده بود... به او نزدیک شدم ...
فقط کفش هایم را دید ...

خم شدم ... تا چهره ام را ببیند ...

اما نه ...باید حرف میزدم تا حواسش را به من بدهد .

- سلام مادر ... کمک نمی خواین ؟
- صدایش خیلی ضعیف و کم جان بود :
-نه مادر ... فقط این پونصد تومنی را نمی تونم بزارم توی کیف پولم ...

با یک دست عصا و کیف کوچکش را در دست گرفته بود ... اما نمی توانست زیپ کیفش را باز کند ...

این صحنه حالم را دگرگون تر کرد وقتی که باقی حرفش را شنیدم : -می ترسم گم بشه دیگه کرایه ماشین ندارم برم خونه...

پول را درکیفش گذاشتم .. یک پانصدی مچاله و چندرغازی تویش دیدم ...

پرسیدم : می خواین براتون ماشین بگیرم ؟

در واقع منظورم این بود می خواین بهتون پول بدم ...
گفت نه !
رفتم ... با هر قدم دور شدنم به خودم نهیب می زدم برگرد بهش کمی پول بده ...

مادربزرگ ! معذرت می خواهم ،بخاطر خودخواهی فرزندانت !







 
آخرین ویرایش:

پرنیان23

عضو جدید
امروز چهل روزه که پدر بزرگم و دیگه ندیدم ....دلم براش خیلیییییییییییییییییییییییییییی تنگ شده ....برا مهربونی هاش ....برا چشم های پر از اشکش ........نمی دونم چرا هر بار که می رفتم پیشش وقت خداحافظی گریه می کرد ..... همش صورتش رو میبینم ...... خدایا دلم براش تنگ شده .... چکار کنم تا کمی آرام بشم .... چکار کنم با غم نبودنش..... خدااااااااااایا باورم نمیشه چرا ؟؟
خدایا روحش و غرق در رحمت بی کرانت کن .....خیلی دوست دارم بابایی جونم . ..
 

okanava

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزم تسلیت می گم واقعا " متاسفم.... اون گریه ها به نظر من بیشتر گریه ی خوشبختی پدربزرگتون بوده ... از اینکه همچین نوه ی دلسوز و به فکری داره در دلش به تو افتخار می کرده ... واقعا" آفرین به این قلب پاک و یه این درک و شعور...
 

okanava

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست من ... چه جای خالی بزرگی داشتی ... محبت بی دریغ و مهربانی آنها واقعا" خالصانه است ...

اما می دونی این طور پیر و درمانده شدن ... در این اندازه بی کسی و بی مونسی ... این حس بدیه ...
آدمهایی که 70 یا 80 سال زندگی رو پشت سر گذاشتند و خیلی ها ناشکری بچه ها رو می بینم ... تنها میشن ...
اون قلب و اون احساس و اون عزت و بزرگی یجوری خورد میشه که نگو ...
شاید گفتنش درست نباشه ...
اما کنکوری بودم مادربزرگم با اون نهایت زیبایی و کدبانو بودنش یعنی توی 82 سالگی خیلی حرفه ها ...... از اونا که همیشه آجیل و بستنی و میوه و غذاهای خوشمزه دم پرش بودا ... سفره اش بی ترشی و سالاد و زیتون پرورده و دو رنگ غذا پهن نمیشد ... دیگه خودت حساب کن

یعنی تا سال قبلش که سرحال بود بچه هاش هر تعطیلی دورش بودن و اونقد خوش میگذشت به همه که نگو ...
وقتی مریض شد ... یادمه ...
هر کی یه بهونه واسه پرستاریش می آورد ...
حق فرزندی رو ادا نکردن ...
حتی مامان خود من ...
یادمه .... اون روزا رو ... وقتی گریه می کرد ... وقتی دستشو میگرفتم تا یه قدم برداره
وقتیم رفت ،...
اومدن دنبالم گفتن فوت کرده ... دیدم همه گریونن ... اما خودم نتونستم یک قطره اشکم بریزم ...
یادمه با اون چادر حریر گل گلی اش سلانه سلانه می اومد دبیرستان ...
یکهو میشنیدم دوستام می گن ... فلانی بیا مادربزرگت اومده ...
می شستیم روی صندلی سیمانی کنار خیابون ... باهام حرف میزد ... آخ آخ ...
عجییبه آدم به نقطهای برسه که بفهمه یه روزی عزیزانش رو از دست خواهد داد ...
 

nilofarane

کاربر بیش فعال
منم دلم برا بابابزرگم تنگ شد...:cry:
مهربون ترین مردی بود که دیدم..
هممون عاشقش بودیم..
:gol:دستهای پدرم بوی گندم میداد
هرکجا میرفت بذر عاشقی میکاشت..:gol:
باید تا وقتی هستن قدرشونو بدونیم و اونارو تنها نذاریم..
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز چهل روزه که پدر بزرگم و دیگه ندیدم ....دلم براش خیلیییییییییییییییییییییییییییی تنگ شده ....برا مهربونی هاش ....برا چشم های پر از اشکش ........نمی دونم چرا هر بار که می رفتم پیشش وقت خداحافظی گریه می کرد ..... همش صورتش رو میبینم ...... خدایا دلم براش تنگ شده .... چکار کنم تا کمی آرام بشم .... چکار کنم با غم نبودنش..... خدااااااااااایا باورم نمیشه چرا ؟؟
خدایا روحش و غرق در رحمت بی کرانت کن .....خیلی دوست دارم بابایی جونم . ..
ایشالا در آرامش باشن و شما هم صبرتون مضاعف شه :(
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما که مامان بزرگ 84 ساله م با خودمون زندگی می کنه... چون بابای من پسر بزرگه ست :)
دو سه سالیه دیگه نمی تونه زیاد راه بره هرجا می خوایم بریم نصفه نیمه ایم.. یکی می مونه خونه پیشش.. بقیه می رن :)
 

Similar threads

بالا