ماجرای بعضی از جوونای ما....:ی

t3teknik

عضو جدید
کاربر ممتاز


ماجرای بعضی از جوونای ما !



من سرم تو کار خودم بود داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفنم





که یه روزی یه دختری رو دیدم




اون این شکلی بود




ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی باهم داشتیم




من اونقدر دوسش داشتم که بهش هر چند وقت کادو میدادم




وقتی اون هدیه رو باز می کرد و از کادوم خوشش میومد اینجوری ذوق می کردم




در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم​





ما تقریبا همه شب ها با هم در حال گفتگو بودیم




همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و اینجوری نگامون می کردن !​





همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم خوشبخت ترین آدم رو زمین هستم​







اما وقتی روز عشق (ولنتاین) شد ..

یواشکی تعقیبش کردم و دیدم که اون گلی رو به یه پسره دیگه داد ..




نمی خواستم باور کنم ..




من اینجوری شدم




و همچنان اینجوری بودم ..​





کم کم داشتم فراموشش می کردم




..​






بله .. من موفق شدم ..

آخرش تونستم اون دختر رو فراموش کنم​
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه پایان قشنگی... :D
همه همینجوری معتاد شدن دیگه!
عشق این بلا رو سرشون آورده!
 

Similar threads

بالا