ماجراهای من و آقامون آقا فریدون

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
به به به به...فرصت كرديد يه كم اسپم كنيد... :w39:
آرامشششششششششش اينجا چه خبره ؟؟؟

آرامش رفته گل بچينه، شهرداري گرفتتش. الان 2 روزه بازداشته، باشگاه نمياد. :biggrin:
 

sanaz950

عضو جدید
خب پس چرا ديگه ادامه نمي دين؟
پس ما جووناي دم بخت چي كار كنيم؟
آرامش كجاييييييييييي؟:w06:
 
  • Like
واکنش ها: floe

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
امروز سالگرد فوت خان جونه..خدا بیامرزتش...دلم بدجور هوای خانجونم رو کرده بود...آقامون آقا فریدون به احترام لباس سیاهی که پوشیده بودم لباس سیاه پوشیده آقامون خانجونم رو ندیده بود ولی با تعریف هایی که ازش کرده م خیلی به خانجون ارادت داره...اومد کنارم نشست..آقامون خوب میدونه نه کسی میتونه جای خانجونم رو بگیره نه کلامی میتونه تسلی بخشم باشه...بدون هیچ حرفی ساکت به احترام یاد خانجون که در ذهنم جاریه می شینه...گاهی اوقات حضور کسانی که دوستشون داریم مایه ی تسلی هستن..هرچند باهاشون حرف نزنی..هرچند باهات حرف نزنن...دل و دماغ ندارم.. حال و حوصله ی آشپزی هم ندارم که بلند شم برای خانجون حلوا بپزم پخش کنم...آقامون گفت بلند شو بریم بیرون هم قدم بزنیم هم چند بسته خرما بگیریم پخش کنیم برای خانجون...حوصله ی بیرون رفتن ندارم ولی حرفش به دلم نشست...فریدون جوری گفته بود انگاری خانجون من رو خانجون خودش هم میدونه..بهش گفتم اگه خانجون رو میدیدی مطمئنم تو هم اندازه ی من دوستش داشتی..آقامون گفت خودش رو ندیدم ولی نوه ش رو دیده م و انگاری خودشون رو دیدم و الان هم خیلی دوستشون دارم
واااای یعنی میشد من یه روز مثل خانجون بشم؟؟همیشه آرزوم بود مثل خانجون باشم..خانجون تک تک بود..یه خانم واقعی بود...زبانزد دوست و آشنا بود خانمیش..
با این که دل و دماغ نداشتم ولی آقامون با هزار سختی من رو راضی کرد و لباس پوشیدم و آماده شدم که بریم بیرون برای خانجون خیرات بدیم..دم در برگشتم به خونه نگاه کردم...خدا بیامرزه خانجون خیلی زن تمیز و مرتبی بود..همیشه میگفت یه خانم واقعی وقتی از در خونه میخواد بره بیرون باید خونه ش جوری مرتب باشه که اگه رفت و خدایی نکرده براش اتفاقی افتاد و دیگه برنگشت و همسایه ها و آشناها اومدن تو خونه ش نگن چه زن شلخته ای بوده...برای همین ما همیشه سعی میکردم به وصیت خانجون عمل کنیم..همیشه سعی میکردیم وقتی داریم از خونه میریم بیرون هرچند با عجله، خونه مرتب باشه تا بلایی که خانجون میگفت سرمون نیاد...یهو موجی از خاطرات خانجون در مغزم جاری شد...صبح به صبح جاروش رو آب میزد تا خاک بلند نشه و فرش ها رو جارو میکرد....خدابیامرز چند تا بقچه داشت که ساعت ها مینشست و لباس ها رو با دست دونه به دونه سر صبر و حوصله با دست صاف میکرد و میکشید و چین و چروک هاش رو میگرفت و توی بقچه میذاشت تا نیاز به اتوی زیادی نداشته باشن..بعد هم بقچه رو از این ور به اون ور و از اون ور به این ور محکم محکم میکشید و تا میکرد و سنجاق قفلی میزد..یادمه وقتی کارش تموم میشد هیچ چینی به بقچه نمیموند..یادمه یه پارچه داشت که وقتی میخواست موهای نقره ایش رو شونه کنه می آورد پهن میکرد و روش مینشست و موهاش رو آروم آروم شونه میکرد..من عاشق نگاه کردن به خانجون بودم...
خدابیامرزخانجونم رو..یادمه یه قابلمه ی کوچولو داشت که اکثرا توش قاطی پلو دم میذاشت..استانبولی..لوبیا پلو..دم پختک..باقالی پلو...من همیشه دوست داشتم از غذاهای خانجون بخورم..اصلا غذاهاش یه مزه ی دیگه ای میدادن...خانجون با این که وضع مالی خوبی نداشت ولی هیچ وقت نمیشد از ظاهر زندگیش به این موضوع پی برد..از بس که همیشه همه چیز مرتب و منظم بود...یادمه شبی که خوابید و دیگه بیدار نشد موهاش رو بافته بود و مچ پاهاش رو با یه نخ ظریف بسته بود که وقتی پیداش میکنن مرتب باشه..مثل همیشه..
با خودم فکر کردم یه درس دیگه از خانجون..یه خانم واقعی خانمیه که حتی مرگ هم نتونه نامرتبش کنه...
یه دست رو روی شونه م حس کردم..برگشتم.آقامون بود داشت با نگرانی نگاهم میکرد..چند وقت بود داشتم به خونه زل میزدم؟؟نمیدونم ولی با توجه به نگاه آقامون احتمالا زیاد بوده...برگشتم آخرین نگاه رو به خونه کردم...جواب سوالم رو خودم دادم..اگه الان از در خونه برم بیرون و برنگردم و همسایه ها و آشناها بیان تو خونه به غیر از همدم خانم ، همسایه ی بالایی مون که همیشه شاکی و نالانه و از همه کس گله و شکایت داره احتمالا بقیه با کمی ارفاق من رو شلخته ندونن:lol:...برگشتم و در رو پشت سرم بستم
:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
به کارگیری شناخت!!

به کارگیری شناخت!!

سر ناخنم توی دهنمه و دارم کمی سرش رو گاز میگیرم..بچه که بودم ناخن هام رو میجویدم نه این که از روی دلواپسی بجومشون نه....ولی دوست داشتم ناخنم توی دهنم باشه...نتیجه اصرارهای بقیه برای ترک عادتم این شد که این عادت دندون جویدن تبدیل به گاز گرفتن ناخن شد. یعنی ناخنم رو داخل دهنم میبرم ولی فقط به صورت گاز گرفته نگهش میدارم...این حالت هم یعنی این که به شدت در حال مکاشفه و تفکر هستم که ترجمه این عالم به زبان مادریم میشه عالم هپروت!!
یعنی این که هروقت من در دنیای کشف رمز و رازها میرفتم و کلی در عمق دریای تفکر و تعمق فرو میرفتم و حتی گاهی هم به گل این دریا مینشستم مادرم بهم میگفت باز رفتی تو عالم هپروت؟!؟!؟بعد هم یه سری کار پی درپی بهم میداد که انجام بدم و نای از این عالم به اون عالم رفتن رو نداشته باشم..از سیب زمینی پوست گرفتن گرفته تا هویج رنده کردن..هیچی هیچی پیدا نمیکرد عدس میداد دستم میگفت پاک کن..خاله م هم بهش میگفت همدم جون این دخترها تا شوهر نکنن توی همین هپروت ها میمونن و هوش و حواسشون درست و حسابی جمع نمیشه...این الان چشماش اینجاست ولی هوش و حواسش اینجا نیست...ضرررش هم فقط به ما میرسه که قاطی عدس ها سنگ رد میشه و تو غذا یه راست میره زیر دندونمون!!
کجایی خاله زهره که ببینی من شوهر کردم ولی هنوز مسافر عالم هپروتم!اونم با بلیط درجه یک!
خلاصه که کلی توی فکر بودم..اون ته ته های دریا..نزدیک به گل نشستن..آخه امروز سالگرد خواستگاری آقامون از منه...به قول مامانم زن باید مردش رو بشناسه...یکی میبینی زبونی محبتش رو نشون میده یکی رفتاری..یکی بریز بپاش میکنه یکی نه...یکی رمانتیکه یکی نیست...ما هم آقامون رو شناخته بودیم..آقامون خدا نگهش داره خیلی مرد بامحبتی بود ولی رمانتیک نبود..یعنی محبتش رو خالصانه نشون میدادها ولی اهل مناسبت و این حرفا نبود...شده بود گاهی بیاد خونه تازه حقوق گرفته باشه بگه بلند شو بریم برات طلا بخریم ولی میدونستم اهل این که مناسبت ها رو یادش نگه داره نیست!!خب ولی برای خانم ها به هرحال این چیزها مهمه!!دست خودشون هم نیست!!:(
همینجوری توی عالم هپروت خودم چرخ وا چرخ میزدم و غوطه میخوردم که آقامون از سر کار اومد!!سلام بلند و کشیده و سرحالی گفت و یه راست اومد به سمت من و یه دسته ی گل گنده گذاشت تو دامنم...بعد هم یه جعبه ی خوشگل از اونایی که معلومه یه چیز فلزی زردرنگ توشون هست گرفت جلوی روم!!!کلی با ذوق و احساس گفت سالگرد خواستگاریمون مبارک!!مرسی که به من بله گفتی!!
به چشماش نگاه کردم که برق میزد!!!چشمای منم برق میزد..به روش خندیدم.من رو بگو که الکی الکی از صبح اینهمه نگران بودم و توی عالم هپروت رفته بودم!!خب آخه مامان خانم گفته بود که یه زن باید مردش رو بشناسه ولی چیزی در مورد چگونگی به کارگیری این شناخت نگفته بود خب!!!!بقیه ش رو باید خودم میفهمیدم که کار درستی کردم یا نه!! ولی همون دیروز هم که توی REMINDER گوشی موبایل آقامون تاریخ امروز و مناسبتش رو وارد میکردم میدونستم کار درستی میکنم:D
:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
این آق فریدون هنوز زندست؟؟؟؟؟ اگر هم هست حتما الان موی بر سر ندارد........
خدایش رحمتش کند......
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ...
چرا من نتونستم از پست قشنگت تشکر کنم آرامش جون .. اینا بجای تشکر.:gol::gol:

خیلی قشنگ و واقعی مینویسی ..:smile:


راستی دلم برای اینجا تنگ شده بود ...:gol::redface:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام ...
چرا من نتونستم از پست قشنگت تشکر کنم آرامش جون .. اینا بجای تشکر.:gol::gol:

خیلی قشنگ و واقعی مینویسی ..:smile:


راستی دلم برای اینجا تنگ شده بود ...:gol::redface:
سلام بارونم...مرسی از این که اومدی و خوندی..نظراتتون برام خیلی خیلی مهمه..خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم انشالا دوباره شروع کنم و بهتر بنویسم هنوز زیاد دستم راه نیفته
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بارونم...مرسی از این که اومدی و خوندی..نظراتتون برام خیلی خیلی مهمه..خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم انشالا دوباره شروع کنم و بهتر بنویسم هنوز زیاد دستم راه نیفته

سلام عزیزم
به نظر من که عالیه ... واقعا عالی می نویسی ...

دنیا و زندگی همین اتفاقات به ظاهر ساده ای هستن که مینویسی و شاید حتی به ذهنمون هم نرسه ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بارونم...مرسی از این که اومدی و خوندی..نظراتتون برام خیلی خیلی مهمه..خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم انشالا دوباره شروع کنم و بهتر بنویسم هنوز زیاد دستم راه نیفته

سلام خوبین؟؟؟آرامش جان الان یک سالی میشه که ماجرای تو و آقا فریدون هستش هنوز دستت گرم نشده و امیدی دیگه نیست برای گرم شدن...........
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام خوبین؟؟؟آرامش جان الان یک سالی میشه که ماجرای تو و آقا فریدون هستش هنوز دستت گرم نشده و امیدی دیگه نیست برای گرم شدن...........
سلام..مرسی بد نیستم..فکر کنم درست متوجه نشدی..گفتم چون دوباره شروع کردم دستم گرم نشده..نگفتم هیچ وقت دستم گرم نشده بوده!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آقامون آقا فریدون از اول شروع زندگیمون خودش رو عادت داده بود که به توصیه فضلا و علما عمل کنه تمام مشکلات و گرفتاریهای کار روزانه ش رو پشت در منزل بذاره و بیاد تو...حتی اگه غول دو سر هم تا دم خونه دنبالش میکرد آقامون دم خونه با مذاکره و رایزنی و چانه زنی و مصالحه و مسامحه و خلاصه هرجوری بود وادارش میکرد که بیرون از خونه منتظرش بمونه و تو نیاد:D.. برعکس مهمون نوازیش که یکی از مهم ترین ویژگی هاش بود اصلا به گرفتاری ها رو نمیداد که بیان داخل خونه و معذبمون کنن..به همین دلیل به قول خودش تا فردا صبح که دوباره میخواست بره سرکار مصائب و مشکلات پشت در منتظر میموندن و هی این پا و اون پا میشدن و خط و نشون میکشیدن که وقتی از در بیرون میره دوباره روی شونه های آقامون سوار بشن و باهاش برگردن سرکار...حالا این وسط اگه صبح ها اول من در رو باز میکردم مشکلات با دیدن هیکل کافه ای من که متشکل از دو پاره استخوان و نیم مثقال گوشت بود، پا به فرار گذاشته و حداقل از دم خونه تا سرکار رو لطف میکردن و خودشون گز میکردن نه روی شونه های آقامون! پر واضحه که استراتژی در بازکردن و ترساندن مشکلات دارای کاستی ها و ضعفهایی هم بود..مثلا شامل زود بلند شدن از خواب و صبحانه خوردن به منظور قوی شدن برای رویارویی با مشکلات(نه فکر کنید برای صبحانه دادن به آقامون ها!) بود!! باید اعتراف کنم اگه بخوام گول بخورم دوست دارم با زبون خوش گول بخورم!
جدا از اینکه بلند شدن از خواب برای تنبلی مثل من خیلی سخته ولی منفعت هایی هم داره..مثلا روزهایی که خانم خونه مسافرت تشریف دارن یا قهر، جای خالی خانم خونه برای فراری دادن مشکلات از دم در خانه تا اداره بسیار محسوس می باشه به طوری که وزن مشکلات به شدت به آقایون فشار آورده و معمولا آقایان برای رهایی از این بار گران سریعا دست به اقدام شرافتمندانه ی منت کشی و پیش قدم شدن برای آشتی میزنن!:Dگاهی عادت ها میتونن زندگی ها رو خیلی سخت تر و یا خیلی آسون تر بکنن!!
حالا که بازار اعتراف داغه باید یه اعتراف دیگه هم بکنم...من عاشق عادت های قشنگ هستم..مثلا عادت های دونفره ی من و آقامون !به نظر من و آقامون، عادت ها با روزمرگی فرق دارن..عادت های قشنگ هرچی کهنه تر میشن قشنگ تر میشن...عادت های بد هم هر چی قدیمی تر بشن بدتر و کسل کننده تر میشن..روزمرگی تکرار زندگیه طبق عادت!میشه گفت عادت به خودی خود روزمرگی نمیاره اما اگر زندگی فقط انجام عادات بدون روح و حس بشه اونوقت منجر به روزمرگی میشه.اونوقت میشه زندگی بر طبق عادت نه زندگی با عادت! اگر عادت با حس و روح انجام بشه قشنگه..تازه هرچی هم بگذره قشنگ تر میشه..میشه یه چیزی در حد سنت....اونوقت هرچی بیشتر بگذره زندگی دارای سنت های قشنگ تری میشه..
مثلا همین هر روز از خواب بلند شدن من و فراری دادن مشکلات اگه با روحیه خوش باشه میشه یه عادت قشنگ ولی اگر بی روح و بر طبق عادت بلند بشی میشه روزمرگی ....آقامون آقا فریدون میگه روزمرگی غول مرحله ی آخر بازی زندگیه که شکست دادنش فقط یک راه داره: حفظ کردن روح عادت های قدیم و ابتکار در ایجاد عادت های جدید!
:gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
سلام آبجی
اول که تو رو جون هر کی دوس داری این رنگی نذار .لااقل ماجراهاتو این رنگی ننویس.بابا من دارم عینکی میشم از دست تو و این صورتی!
باور کن اینطوری خدا رو هم خوش میاد.
دوم که این اخری شبیه ماجرا نبود. بیشتر شبیه نصیحت و انتقال تجربیات و نظریات روانشناسانه و ... بود.بهتر بود همین مفاهیم در قالب داستان گفته میشد.
این بود انشای من در مورد اینجا.
ممنون و بدرود!(گل)
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام آبجی
اول که تو رو جون هر کی دوس داری این رنگی نذار .لااقل ماجراهاتو این رنگی ننویس.بابا من دارم عینکی میشم از دست تو و این صورتی!
باور کن اینطوری خدا رو هم خوش میاد.
دوم که این اخری شبیه ماجرا نبود. بیشتر شبیه نصیحت و انتقال تجربیات و نظریات روانشناسانه و ... بود.بهتر بود همین مفاهیم در قالب داستان گفته میشد.
این بود انشای من در مورد اینجا.
ممنون و بدرود!(گل)
سیلام..اوخ ببخشید...یادم رفته بود رنگش رو عوض کنم....ببقچید..دوما این که میدونی داره سنم میره دیگه بالا دیگه!!کم کم داره مادربزرگی میشه!! :دی
چشم سعی میکنم داستانی باشه به سمت نصیحت نره..مرسی عسل
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:D:D:D
تاپیک رو دوباره خوندم...چقدر خاطرات برام زنده شد....یادش بخیر...چقدر دلم برای همه ی دوستام تنگ شد..کاش همه شون رو دوباره میتونستم جمع کنم و با همدیگه حرف بزنیم و شوخی کنیم و کل کل کنیم
:gol::gol::gol::gol:
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوب رمان می نوشتی ايجوري استعدادت هدر مشه ّ
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میبینی خواهر؟؟؟حروم شدیم رفت!!!:D
نه ولی اون زمان هدفم بیشتر جنبه ی آموزشیش ر بود تا نوشتاریش

آره خواهر ، هی وای ...
کاش کسی باشه که قدر بدونه
جالب بود ندیده بودم ...
 
بالا