ماجراهای من و آقامون آقا فریدون

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
من فکر میکنم انقدر این مسئله ی دعوا بزرگه که نمیشه توی یه پست جاش داد..برای همینه بچه ها مینویسن ادامه داره..باید از اولش شروع کرد..دعوا خیلی اوقات فقط به خاطر یه چیز نیست ..دعوا شاید به خاطر خیلی چیزها باشه..چیزایی که ذره ذره توی دلمون جمع میشن و یهو سر یه چی ساده یا پیچیده نمود پیدا میکنن.. انوقت میشه همون چیزی که نباید بشه.
مرسی از حمید و آرش و مهران که لطف کردن مطلب گذاشتن ما منتظر ادامه نوشته هاتون هستیم:gol:
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فکر میکنم انقدر این مسئله ی دعوا بزرگه که نمیشه توی یه پست جاش داد..برای همینه بچه ها مینویسن ادامه داره..باید از اولش شروع کرد..دعوا خیلی اوقات فقط به خاطر یه چیز نیست ..دعوا شاید به خاطر خیلی چیزها باشه..چیزایی که ذره ذره توی دلمون جمع میشن و یهو سر یه چی ساده یا پیچیده نمود پیدا میکنن.. انوقت میشه همون چیزی که نباید بشه.
مرسی از حمید و آرش و مهران که لطف کردن مطلب گذاشتن ما منتظر ادامه نوشته هاتون هستیم:gol:
من چی؟:w00::w00::w00:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بداخلاق شده بودم ..بهونه گیر شده بودم..حوصله ندار شده بودم...دوستام ازم شاکی بودن..خودم هم میدونستم..نزدیک های عید شده بود..آقامون زیاد وقت نمیکرد خونه بیاد..میگفت یه عالمه کار سرش ریخته..شبا دیر میومد صبحا زود میرفت..دیگه اصلا زیاد نمیدیدمش..دلم براش تنگ شده بود..با اخم چند بار هم بهش گفتم...ولی با خستگی میگفت عید جبران میکنه..چند روز بیشتر نمونده..قانع نمیشدم ولی وقتی چشم های خسته و به خون افتاده ی آقامون رو میدیدم دلم ریش ریش میشد دیگه چیزی نمیگفتم ولی همچنان اخم هام توی هم بود..به مادر گرام وقتی گله کردم گفت بهش پیله نکن بلند شو بیا اینجا بنده خدا کار داره..داره برای زندگیتون تلاش میکنه..انقدر توی خونه نشین در ودیوار رو نگاه کن که اینجوری بشی...فکر و خیال وقتی تنها هستی میفته به جون آدم..پاشو بیا..ولی من بی حوصله تر از این حرفها بودم..ترجیحا به مادر گرام هم کمتر میزنگیدم..دوستام رو هم اصلا حوصله نداشتم نه میزنگیدم نه گوشی عزیزتر از جانم رو که همیشه چون جان شیرین در دستم بود جواب نمیدادم...فقط منتظر بودم این روزها تموم بشه...دوست داشتم با آقامون اولین عید مشترک زندگی مون رو بریم خرید..خرید عید!!!اما حیف که این زندگی به مراد دل ما نچرخید!!:razz: این کار هم بد هوویی میباشه!!!آقامون بیشتر از این که با من باشه با ایشون بود!!هی!!
بالاخره یه شب به اصرار مادرشوهر گرامی آقامون راضی شد یه خرده شب زودتر برگرده که بریم خونه شون!!بماند از این که اندکی حسودی در دل من جوانه ای زد...:whistle: ولی منم کلی خوشحال بودم که چه عجب!!قراره یه خوشی بگذرونیم بعد از مدت ها!ولی خبر نداشتم روزگار برام چی رقم زده!!هیییییییییییی!!روزگار نامراد!!هی فلک!!
مادرشوهرم همون شب فرمودن که تعطیلات عید رو دسته جمعی با خواهر شوهر و برادرشوهرهام بریم شمال!!همه هم کلی استقبال کردن و شروع کردن به برنامه ریزی!!منم دیگه نتونستم چیزی بگم..ولی حتی فکر گذروندن تعطیلات دور از پدر و مادر و خانواده ی گرام بعض گنده ای رو در ابعاد حجیم در گریبان ما فرو نشاند!!:cry: یک لحظه وسوسه شدم جلوی گلوله های اشک خودم رو نگیرم تا سیل اشک هام اقلا مادر شوهرم رو غرق کنه:whistle: مطمئن بودم مادرشوهرم شنا بلد نیست!!!قبلا چک کرده بودم!!

همین طور افکار شیطانی در مغزم در جریان داشت که مهمونی تموم شد و رسیدیم خونه..به محض پا گذاشتن توی خونه منی که یه کلمه حرف نزده بودم شروع کردم با سرعت 160 کیلومتر در ثانیه صحبت کردن..دقیقا نمیتونم بگم چی گفتم چون جملات خیلی معنادار نبودن ولی از لحن کلام کاملا گویا بود که فرد سخن گو دل خوشی از کسی یا چیزی نداره!:w25: آقا فریدون اولش جا خورد..بعد یه خرده اخمالو شد که نشونه ی تمرکز کردن بالاش روی حرفام بود..یعنی میخواست بنده خدا ببینه این زنش داره به چه زبانی حرف میزنه!!اگه فارسیه پس چرا هیچی نمیفهمه!!!؟!:surprised: آقا فریدون از اونجایی که فرد باهوشی بود سریعا فهمید که توجه به چیز دیگه ای ارجح تره!!!من!!من صورتم قرمز شده بود و به دلیل ناراحتی داشتم نفس کم میاوردم!!چشم هام هم پر از اشک شده بود و دیگه دنیا رو نمیدیدم!!فقط میخواستم حرفهام رو بزنم..تندتند هم داشتم این مهم رو انجام میدادم!!!!:D آقامون دعوت به آرامشم کرد و من رو روی تخت نشوند گفت بشین برات آب قند بیارم..بعد از خوردن منابع زیادی آب قند دوباره شروع کردم به گفتن حرفهام..البته با سرعت کمتری.حدود 120-110 کیلومتر در ثانیه!!:D

 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بعد از بحث های زیاد بین من و آقامون آقافریدون هیچ کدوممون کوتاه نیومدیم!!آقامون میگفت بایید همون جا اعلام میکردی اگه دلت رضا نبود با اونا بریم مسافرت!الان دلیلی نمیتونه بتراشه برای نرفتن!! اما من هیچ کدوم از این حرفها توی کله ی مبارکم نمیرفت!!من امسال رو باید باید باید پیش مادر و پدر و خانواده ی گرام میبودم!!:cry:
خلاصه بحث اون شب به نتیجه ای نرسید و از اونجایی هم که دیروقت بود و آقامون طبق معمول باید میرفت پیش هووی عزیزم نشد بیشتر صحبت کنیم..هرچند احتمالا نتیجه ای هم نداشت..

فردا صبح به خیال خودم خواستم دل آقامون رو نرم کنم..بلند شدم تا برای آقامون صبحونه درست کنم!!!ولی آقامون احتمالا دستمون رو خونده بود..چون من هیچ وقت صبح ها بیدار نمیشدم که برای آقامون صبحانه درست کنم :D این دفعه خیلی تابلو بود:w25:
آقامون صبحونه رو خورد و خیلی سنگین تشکر کرد و رفت سرکار...بدون این که توی چشمام نگاه کنه...وای که حالا بدبختی های من شروع شده بود..به غیر از تموم اون غم های قبلی یه غم بزرگتر توی دلم بود...احساس کردم روی دلم یه وزنه ی آهنی گذاشتن...سنگین میتونستم نفس بکشم...نمیتونم چرا احساس میکردم اکسیژن نتوی خونه کمه!!تصمیم گرفتم در اولین فرصت چند تا گل وگیاه بخرم بذارم توی خونه بلکه اکسیژن خونه زیادتر بشه!!چطور تا حالا به هوای خفه ی خونه دقت نکرده بودم؟!؟!:question:
آقامون روزی سه دفعه رو حداقل زنگ میزد اما امروز یک بار هم زنگ نزند..تمام طول مدتی که آقامون سرکار بود منتظر بودم زنگ بزنه..چشمم ناخودآگاه میرفت روی تلفن..انقدر به تلفن چشم غره رفتم احساس کردم رنگش یه مقدار پریده !!!
سعی کردم کار کنم که حواسم پرت بشه ولی نمیشد ..یعنی دستم به کار نمیرفت...من روز روزش دستم به کار کردن نمیرفت چه برسه به شب تارش که حوصله و دل و دماغ هم نداشتم!!! بی خیال کار کردن شدم و نشستم منتظر..باید زنگ میزد..انقدر زل میزنم به تلفن که از رو بره زنگ بزنه!!گاهی به شدت ناراحت میشدم..گاهی به شدت غمگین...گاهی حق رو به خودم میدادم گاهی به آقامون..گاهی دلم براش ضعف میرفت گاهی میخواستم وقتی اومد حسابی دق دلی هام رو سرش خالی کنم...گاهی بلند بلند با خودم حرف میزدم گاهی سر تلفن داد میزدم...زنگ بزن..زنگ بزن.زنگ بزن.
زنگ نزد اما!!وقتی زنگ تلفن بلند میشد توی دلم قربون صدقه ش میرفتم و هجوم میبردم سمت تلفن ولی وقتی صدای مامان یا خاله رو میشنیدم بدتر از دست آقامون دلخور میشدم..لحظه ها برام نمیگذشت..به صورت عمیقی محزون شده بودم..حالا دیگه برام مهم نبود کجا برم تعطیلات رو.. من آقامون رو میخواستم..نمیتونستم تحمل کنم این جور بی اعتناییش...لحظه ی بعدش از خودم به شدت دلخور میشدم..ای شوهر ذلیل!!نکنه میخوای مثل محبوبه بشی که یه بند به شوهرش چسبیده و با دوستای دیگه همیشه مسخره ش میکردی و بهش میگفتی این کار و نکنه!! ولی ..نه..فایده نداشت..من آقامون رو میخواستم..:razz::razz::razz::razz:
گاهی تا حدمرگ نگران میشدم و میخواستم خودم زنگ بزنم ولی نچ!!نه!!اصلا راه نداشت!!امکان نداشت من زنگ بزنم!!معلوم بود آقامون داره ناز میکنه!آخه مرد هم مگه ناز میکنه؟!؟کی دیده تا حالا مرد ناز کنه!!!ایشش.نمیدونستم آقامون با اون قیافه ی آرومش انقدر لجبازه!!اگه میدونستم اصلا زنش نمیشدم!!مرد که نباید لجباز باشه!!!مرد همه ش باید ناز زنش رو بکشه!!:razz: کاش بیشتر میشناختمش!!نگاه کن ها!!اصلا قیافه ی اینجوریش رو نشون نداده بودها!!با اون مادرش!!بالاخره اینا به مادرشون رفته ن دیگه!!
همه ش هم تقصیر مادرشوهر م بود!!همه ی همه ش!!:razz: اما نه.. توی اوج عصبانیتم هم میدونستم آقامون اونقدرها هم بد نیست..بیشتر که فکر میکردی میدیدی خوبم هست:whistle:..حالا ممکنه این دفعه رو لجبازی بکنه ولی خب..بقیه ی موارد همیشه کوتاه اومده!!یادم افتاد خانجون با اون صدای قشنگش نصیحتمون میکرد و میگفت وقتی زن وشوهر دعوا میکنن یکی باید
من بشه یکی نیم من!!اگه هردوشون من بشن و کوتاه نیان واویلاست!!!کم کم آروم شدم..خداییش نگاه میکنم میبینم تا حالا اکثر اوقات آقامون نیم من شده و در برابر من کوتاه اومده!!شاید این دفعه باید من نیم من بشم!!؟:question:
پس عید چی؟یعنی عید رو پیش خانواده ی آقامون باشم؟:cry: خب الان دقت میکنم میبینم خیلی هم باهاشون بد نمیگذره..یه خرده فقط احساس غریبی میکنم...آدم های خوب و خون گرمی هستن..هرچی بیشتر فکر میکردم میدیدم آقامون هم بی راه نمیگه خب!!اونم خانواده شه!دوست داره پیششون باشه..اونها هم لطف کردن ما رو دعوت کردن!!خلاصه تا اومدن آقامون تصمیم کبری رو گرفتم!!!! وقتی آقامون کلید رو انداخت توی در و اومد تو اوقات تلخی نکردم..البته کمی به خاطر تصمیمم غمگین بودم اما میدونستم کار درست رو میکنم...به خودم یه آفرین گفتم که تصمیم عاقلانه ای گرفتم و به مادرم هم به خاطر داشتن همچین دخترگلی تبریک گفتم!:w25: یه خرده با خودم شوخی کردم تا حالم خوب شد..بعد رفتم پیش آقامون و بهش اعلام کردم که چه تصمیمی گرفتم! و بهش گفتم که میتونه به داشتن همسری به عالی من به خودش بباله!! :w16: آقامون بالاخره نگاهم کرد!!آخیش!!چقدر دلم تشنه ی نگاهش بود!!مگه چند وقت بود که نگاهم نکرده بود که اینجوری دلم برای نگاهش تنگ شده بود؟؟لبخند زد!!قیافه ش شد لنگه ی همون روزی که توی خواستگاری بدیدم و دلم رو برد!!:D
حالا نوبت من بود !!!اخم کردم و با چشم غره و کمی با لحن شوخی گفتم چرا از صبح زنگ نزده هان هان؟
حالا دیگه نوبت ناز کردم من بود!!
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی آرامش جان , نوشته هاتون خیلی قشنگند.
راستی چه امضای با مزه ای :biggrin:
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا اینجا خلوت؟:surprised:
پس ادامه داستانارو کی تموم کن؟:cry:
آرامش جونم کجایی؟:cry:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:D چشم این کارها بذارن وسرم خلوت بشه میشینم مینویسم..چشم:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق + 2

عشق + 2

همه چی از وقتی شروع شد که آقا فریدون شبا دیر به خونه برمیگشت. همیشه هم بهانش این بود که کاراش زیاده و تا دیر وقت میمونه کاراشو میکنه و یا بخاطر خرجای زیادی که اول زندگی هست اضافه کاری میگیره و تا دیر وقت میمونه ... :(
یه شب که خیلی دیر وقت شده بود من شام رو حاضر کرده بودم و جای همتون خالی فکر کنم 5 بار هم گرمش کردم ولی از آقا فریدون خبری نشد و من خوابم برد که نزدیکای ساعت 12 شب من با صدای باز کردن در از خواب پریدم. چشمتون روز بد نبینه، آقا فریدونو دیدم ولی نه مثل هیشه ... :cry: یعنی مثل همیشه که بود ولی اون ساعت اونچنان حس شیشم زنانم به کمکم اومد و شواهد و قراین هم شهادت داد که مطمئن شدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه آقا فریدونمونه ... :cry: آخه شما بگین کدوم مردی ساعت 1 نصف شب وقتی از سر کارش میاد تمام تنش بوی ادکلن تند زنونه میده؟ ... :cry: یا اینکه بهش گفتم شامو 10 بار گرم کردم نیومدی که، الان دوباره برات گرم میکنم میارم، ولی جواب داد نه نمیخواد زحمت بکشی عزیزم، تو برو بخواب، من تو شرکت یه چیزی خوردم ... :eek: یا اینکه وقتی از در وارد شد بجای اینکه خسته و کوفته باشه، یه لبخندی رو لباش بود که اتفاقا یکمی هم لباش قرمزتر همیشه بود و آدمو حسابی به فکر فرو میبرد، آخه شما بگین این چیزا باور کردنیه؟ ... :cry:
بله، همین شواهد و قراین کافی بود تا شصتم خبردار بشه و بله کاراگاه آرام روی کار بیاد ... ;)
جاتون خالی تمام اون شبو اصلا نتونستم بخوابم، هزارجور فکر و خیال به سرم میزد، وقتی هم که نیگاش میکردم آقا فریدونو این فکرا پررنگتر میشد، یعنی آقا فریدون بعد یه سال زندگی مشترک و بی دقدقه شلوارش دوتا شده؟ شایدم قبل از این زندگی بوده و من خبر نداشتم، یعنی الان چنتا بچه هم داره؟ یعنی اون یکی زنش از من خوشکلتره؟ ... :cry:
جاتون خالی اون شب تا نتیجه و ندیده و نبیره آقا فریدون هم رفتم ... :d
آره، صبح که شد دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم، باید یه کاری میکردم، آخه همیشه میگن جلوی ضررو هر وقت از آب بگیری تازست :d، و همین شد که کارآگاه آرام دست به کار شد.
بله عزیزان اول از همه صبح قبل از بیدار شدن آقامون گوشیشو آروم از کنارش برداشتم و اومدم بیرون و حسابی کندوکاو کردم دیگه از لیست تلفناش بگیر تا اس ام اساشو آخرین تماساشو و حتی مدت مکالمه هاش... :dباور کنید اصلا قصد فضولی نداشتم این کار لازم بود، بله، اینجوری شد که دریافتم فردی هست توی گوشیه آقامون که آقامون اونو به اسم s.m.m سیو کرده بود و تازه کلی هم اس ام اس و پیغام و صحبت و حرفای خودمونی بود که بین آقامونو این ناشناس رد و بدل شده بود که با دیدن این موضوع غم من چند برابر شد :( با خودم میگفتم این که اول اسمش اس داره حتمی دختره که اسمشو ننوشته و مخفف گذاشته، یعنی اسمش چی میتونه باشه؟ ساغر؟ سارا؟ ساناز؟ سهیلا؟ :cry:
دیگه فکر و خیال امونم نمیداد که صدای بیدار شدن آقامون منو به خودم آورد، زودی گوشی رو قایم کردم و به آقامون صبح بخیر دادم، آقامونم با تعجب فراوان پرسید، آرام، این وقت صبح؟ اونم تو؟ منم که دستپاچه شده بودم یخورده مِن مِن کردمو گفتم دلدرد داشتم نتونستم بخوابم. الان میرم صبحونه رو آماده میکنم. و تا آقامون رفت دستشویی منم پریدم گوشیشو گذاشتم سر جاشو رفتم صبحونه رو آماده کردم.
سر میز صبحونه هم دیگه کارآگاه آرامه دیگه، بدون هیچ عکس العملی در مورد وقایع دیشب و کاملا خونسرد شروع به خوردن صبحانه کردم. آقامونم صبحونش که تموم شد رفت جلوی آینه و شروع کرد به رسیدن حسابی به خودش و ژیگول کردن، که با این کارش مطمئن شدم داره خودشو برای یه قرار مهم که حتما با یه زن هم هست آماده میکنه:( و یه بای بایو رفت.
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق + 2

عشق + 2

آره، منم همچین تا آقامون درو بست پریدم لباسامو پوشیدمو حاضر شدم تا عملیات "دیدبان 007" رو شروع کنم ... :d
از پنجره دیدم که آقامون ماشینو از پارکینگ آورد بیرون، منم تندی رفتم بیرونو پریدم تو آسانسورو رفتم که برم .
تا زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم و نشستم توش، که یهو آقای راننده با لحنی شیرین از توی آینه فرمودن که: کجا برم؟ منو میگی جا خوردم، چی باید میگفتم؟ مثل این فیلمای آبکی تلویزیون بگم برو دنبال اون ماشین اقامون؟ خب نمیشد یجورایی، آخه هم اینجا واقعیته و هم این چیزا دیگه قدیمی شده ... گفتم آقا شما حرکت کن من آدرس یادم رفته، همینجوری که داشت میرفت منم فکر کردم دیدم هیچ راهی برام نمونده، واسه همین زودی گوشیمو از کیفم درآوردمو زنگیدم به بهترین دوست زندگیم فروغ جون :d ولی غافل از اینکه ساعت 7 صبح بود، گوشی رو که برداشت با لحنی خواب آلود گفت:
_ کیه؟ یعنی بله؟ چی میخوای خروس بی محل؟
منم میگی خیلی راحت انگار نه انگار به خودم بگیرم، گفتم:
_ وای سلام عزیزم، خواب بودی؟ لنگه ظهره دختر، پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ ... :d

فروغو میگی فکر کنم شکلش شده بود اینجوری ...

گفتم: عزیزم زنگ زدم هم احوالتو بپرسم هم یه چیزی میخواستم ازت اگه لطف کنی ... :dگفت میدونم بابا، من که میدونم واسه چی زنگ زدی، بیا بردار ببر این لگن مارو، فقط این وقت صبح؟:eek:
گفتم آره عزیزم، یه مشکلی برام پیش اومده برات میگم بعدا، فقط یه چیز دیگه هم اگه لطف کنی ممنونتم، یه پالتو مشکی داشتی با یه کیف مشکی و یه عینک دودی از اون بزرگا بود سال پیش از کیش خریدی، اونم اگه میشه میبرم بخدا سالم برات میارم...:d
اونم با یه غرغری قبول کردو منم با تاکسی تا یه نیم ساعت بعدش دم در خونشون بودم.
بعد از یه تغییر چهره ی حسابی و ناشناس شدن با ماشین دوستم راه افتادم به سمت شرکت آقامون ... :)
وقتیکه رسیدم اونجا هیچ خبری نبود، هیچی، جلوی شرکتشون پشه پر نمیزد، دیگه داشتم از بی حوصلگی و خستگی میمردم، تازه چند بار هم جامو با ماشین عوض کردم تا جریمه نشم، خب آقامونه دیگه، مهمه برام، خانجون همیشه میگفت آدم باید مواظب چیزای مهمش باشه همیشه... :D این اوضاع بود تا ساعت 11 ...
ساعت 11 دیدم آقامون با عجله از شرکت زد بیرون، منم به دنبالش ...

اول رفت بانک، یه کاریی کرد و بعدم رفت به یه شرکت بزرگ ...
یه یه ساعتی اونجا بود که ناگهان ... :cry:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق + 2

عشق + 2

چشمتون روز بد نبیه، آقامون با یه دختره ی ایکبیری از شرکت اومد بیرونو سوار ماشینش شدن و رفتن، منم باز بدنباشون ... :cry:
رفتن و رفتن تا رسیدن به یه رستوران ...:cry: بعدشم که دیگه لازم نیست بگم، بعد اینکه ناهارشونو کوفت کردن، دوباره اومدن بیرونو رفتن سمت یه پارک ... :cry:
بعد هم رفتن توی پارک نشستنو منم که از دور مواظب اوضاع بودم دیدم آقامون رفت براش بستنی گرفت و نشستن با هم بگو بخند که یهو دیدم آقامون دستشو گذاشت روی شونه اون دختره ایکبیریه، همین شد که مطمئن شدم بله، این دوتا با هم سر و سری دارن، واقعا نمیدونم چی بگم، فقط یادم میاد سرم داشت گیج میرفت، شوک شده ودم، واقعا این قامون بود؟ یعنی واقعا اون با من اینکارو کرده بود؟ آخه چرا؟ واقعا چرا؟ :cry:
دیگه از عصابانیت نتونستم تحمل کنم، از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتشون، وقتی رسیدم بهشون دیدم آقامون داره باهاش میگه میخنده،وقتی منو دید یهو شوکه شد، چشاش چهارتا شد، شنیدم که گفت آرام تو؟ اینجا؟ بعدم نمیدونم واسه چی شروع کرد به خندیدن و دوتایی شروع کردن به قهقهه زدن...:cry:
منو میگی دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم که دستمو بردم بالا با تمام قدرتی که داشتم خوابوندم زیر گوش آقامون و یدونه هم نثار اون دختره کردم:(
ولی باورتون نمیشه آقامون بجای ناراحتی و این حرفا بازم شروع کرد به خندیدن...
همین شد که دختره برگشت گفت، فرییییییییییییییییی !!! چرا چیزی بهش نمیگی؟
که آقامونم گفت، آرام دفعه ی آخرت باشه دست روی زنم بلند میکنی ... :cry::cry::cry:
که همونجا بهش گفتم من طلاقمو میخوام، آقامونم خیلی خونسرد گفت، باشه، همین فردا میریم برای کاراش، و مهر و طلاقتو با هم میدم بری پی کارت ... :cry:
اینو که گفت دیگه از همه چی ناامید شدم، واقعا متوجه نمیشدم چرا با من اینکارو کرده ...:(
برگشتم تو ماشینو مثل دیوونه ها شروع کردم به رانندگی، رسیدم سر یه چهارراه که فکر کنم چراغش داشت قرمز میشد اما من متوجه نبودم، یعنی دیگه متوجه هیچی نبودم، با همون سرعتی که داشتم رفتم وسط چهارراه که ...:(
چشتون روز بد نبیه، یه کامیون که عقبش پر آجر بود محکم بهم خورد و مثل پرس رفت روی منو ماشین که ناگهان ...
از خواب پریدم، :D اینجا بود که تقریبا یه ربع مات و مبهوت از کابوسی که دیدم خشکم زده بود، یهو به ساعت نیگا کردم، دیدم ساعت از 12 ظهر هم گذشته و من هنوز هیچکاری نکردم ...
بلند شدم و همه چیرو فراموش کردم و شروع کردم به کارای خونه رسیدن، شبم که شد و آقامون برگشت و این خواب عجیبو براش تعریف کردم بیچاره تا یه ساعت همینجوری فقط میخندید که باعث شد دلدرد بگیره ... :D
همین شد که به شوخی برگشت پرسید: ببینم حالا دختره از تو خشکلتر بود؟ به هم میومدیم؟ مهرش چقدر بود؟ با هم خوب بودیم؟ :razz:
این شد که یکمی از شوخیش ناراحت شدم ولی آقامون شوخ طبعه دیگه، کاریش نمیشه کرد، یعنی حقیقت اینه که ما خانوما کلا از این شوخیا خوشمون نمیاد ...:gol::gol::gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ارامش عالیه ینی حرف نداره محشره ... :w16:
فقط نابغه چرا تبلیغ نکردی ؟!!! ینی من مثلا باید 4 هفته بعد بفهمم اینجا وجود داره ؟!!!
دسته بقیه ی دوستان هم درد نکنه ( بابا همه رمان نویس بودن صداشو در نمی آوردن : دی )
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ارامش عالیه ینی حرف نداره محشره ... :w16:
فقط نابغه چرا تبلیغ کردی ؟!!! ینی من مثلا باید 4 هفته بعد بفهمم اینجا وجود داره ؟!!!
دسته بقیه ی دوستان هم درد نکنه ( بابا همه رمان نویس بودن صداشو در نمی آوردن : دی )
خواستم ریا نشه!! :w07:

مرسی حمید جان. شما قشنگ خوندی به نظرت خوب اومده
:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
این آخر هفته قرار بود بریم ویلای لواسان مامان اینا...کلید رو گرفته بودم ..همه چیز حاضر بود...به آقامون گفته بودم سر راه کلی پفک و چیپس و آلبالو خشکه و هله هوله بگیره..آخه من عاشق این چیزا بودم..آقامون هم خدایی همیشه شبا یه آلبالو خشکه ای چیزی دستش بود وقتی میومد خونه..خدا بیامرز خانجونم رو..همیشه میگفت" کوکو از روغن گل میکنه زن از شوهر"!!خب آقامون داشت هی روغن میریخت به پامون:D همین چیزهای کوچیک نشون میداد آقامون به فکر ماست..من که از آقامون چیز زیادی نمیخواستم ولی همین توجه های کوچیکش به من نشون میداد به فکرمه و براش عزیزم...خدا آقامون رو خیلی نگه داره!گله گل!نیشم باز میشه تا ته!!یاد مادر گرام میفتم باز: دختر تا کی میخوای وقتی در مورد شوهرت حرف میزنی نیشت باز بشه تا ته؟!:biggrin: منم همیشه میزنم زیر خنده!!مامان خودش هم هر وقت از آقاجونم حرف میزنه یه لبخند شیرین همراه با سرزنش توی چشماشه!!آخه آقاجونم همیشه شوخی میکنه و مادر گرامی هی از شیطون بازی هاش جلوگیری میکنه!الهی قربون آقاجونم بشم!!
آقامون میاد!!از عالم تفکرات و خاطرات میام بیرون...وسایل رو میدم به آقامون که بچینه توی ماشین و راه میفتیم.
توی راه هوس میکنم آقامون رو آزمایش کنم...مامانم همیشه وقتی میرفتیم مسافرت های طولانی پاهاش باد میکرد و برای این که بهشون استراحت بده میذاشتشون روی داشتبرد!راستش من اوایلش خیلی خجالت میکشیدم ... آخه بعضی ماشین ها با تعجب به پاهای بالا اومده ی مادر گرام نگاه میکردن!:biggrin: ولی آقاجون همیشه وقتی پاهای مادرگرامی میومد بالا شروع میکرد به شوخی کردن..میگفت به به!!چقدر دلم برای پاپولای خانومی تنگ شده بود!!سلام سلام!!!ماشالا چقدر هم چاق شدین از آخرین باری که دیدمتون!!پارسال دوست امسال آشنا!!بابا بیشتر سر بزنید به ما!!ما دلمون مثل سایز شماها بزرگ نیست که!دلمون زود به زود تنگ میشه!!..:biggrin: اونقدر سر به سر پاهای بالا اومده ی مادر گرام میذاشت که همه از خنده روده بر میشدیم!!گاهی اوقات که مادرگرام یادش میرفت یا مراعات میکرد که پاهاش رو بیاره بالا، خود آقاجون میگفت چی شد پس؟!؟ این دوستای ما کوشن چرا نمیان بالا؟!!؟حاج خانم دلمون تنگ میشه!!بیار بالا اون پاپولیات رو!!:D
همیشه دوست داشتم آقای ما هم اینجوری باشه..یعنی براش توی زندگی ماشین های جلو و عقب و چشم های چهارتا شده شون مهم نباشه بلکه خوشی و راحتی و سلامتی خانومش مهم باشه..این یه الگو بود برای یه چیز خیلی بزرگ تر ..زندگی!!
تصمیمم رو گرفتم...باید آقامون رو امتحان میکردم...باید میفهمیدم آقامون چند مرده حلاجه..نفسم رو حبس کردم و یا علی گویان پاهام رو از کفش درآوردم و آوردمشون بالا!
آقامون اولش تعجب کرد!!:surprised: مطمئن شدم مادرشوهر گرام هیچ وقت این حرکت معروف رو انجام نداده!!خودم هم خیلی خیلی خجالت کشیدم...هم از آقامون هم از ماشین های چشم چهارتا شده!!ولی پررو کردم خودم رو!!باید میفهمیدم..باید میفهمیدم اگه منم سنم بره بالا و پاهام بعد از مسافت های طولانی باد کنه آقامون حالی از پاپولیام میپرسه یا نه!!؟
به آقامون نگاه کردم..آقامون هم به من..نتونستم خودم رو نگه دارم..شیطون خندیدم...نمیدونم رودربایستی کرد یا به خاطر خنده م یا به خاطر هرچیز دیگه هیچی نگفت..خیلی عادی رانندگیش رو کرد...هوم...خبری از سر به سر گذاشتن نبود ولی همین که آقامون اخم و تخم هم نکرد امیدوار کننده بود...نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت..تصمیم گرفتم خوشحال باشم..پاهام و آوردم پایین و براش از مادرگرام و آقاجون گفتم.....آقا فریدون شیرین خندید..از کارهای آقاجون همه خنده شون میگرفت..گفت حالا نتیجه ی امتحان چی شد؟چند شدم؟!گفتم من ازت راضیم ولی پاپولیام باهات قهرن که باهاشون حرف نزدی...آقامون هم هی خواهش تمنا کرد که بیارمشون بالا تا باهاشون حرف بزنه و از دلشون در بیاره!!:biggrin: وقتی بعد از کلی تقاضای عاجزانه ی آقامون پاولام تشریف فرما شدن بالا آقامون حسابی باهاشون حرف زد و شوخی کرد و خلاصه با زبونی که داشت از دلشون درآورد!!!! جوری که دیگه من از بالا گذاشتن پاپولام خسته شدم گفتن پاپولیا بخشیدنش و میتونه با صاحب پاپولیا صحبت کنه و نازش رو بکشه:D
خیلی خندیدیم اون روز !!از اون موقع به بعد آقامون و پاپولیام هم با همدیگه دوستای خوبی شدن!:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
صبح با صدای محکم بسته شدن در ماشینی توی کوچه ، از پنجره آویزون شدم تا توی کوچه رو ببینم...بازم فرناز دختر همسایه بود که تازگی ها عقد کرده بود و همیشه ی خدا هم با شوهرش قهر و آشتی داشتن...این دفعه هم طبق عادت مالوف! فرناز با غر غر های بلند درماشین رو به شدت کوبید و وارد خونه شد..رفتم وسایل پذیرایی رو آماده کنم!!فرناز عادتش بود هرموقع با آقاشون دعواش میشد میومد پیش من برای دردودل کردن...خودش میگفت مامانش زبونش رو نمیفهمه و توی این ساختمون هم فقط من هم سن و سال خودش بودم و درکش میکردم!!:surprised: ولی من هرچی سعی میکردم نمیتونستم درکش کنم...فرناز و آقاشون آقا آرش اصلا مشکل حادی توی زندگیشون نداشتن ولی هر چند روزی به بهانه های کم و بیش واهی سفراشون رو از کشورهای همدیگه فرامیخواندند و اعلام جنگ میکردن:D بعد هم آشتی میکردن و چند روز بعد دوباره همون آش و همون دیگ(شرمنده کاسه واقعا جوابگو نبود)
چاییم رو که دم کردم زنگ در هم با خجالت و شرمندگی آمدن فرناز و شروع آه و ناله هاش رو اعلام کرد.. نگاه بزرگوارانه ای به در انداختم که یعنی تقصیر تو نیست و دستگیره ش رو نوازش کردم که فرناز مثل فشنگ پرید توی خونه و شروع کرد به آه و فغان کردن و نالیدن از زمین و آسمون..خلاصه شروع کرد به حرف زدن و حرف زدن و حرف زدن و ...چند ساعت شد رو بماند..فقط گاهی اوقات میتونستم بیام به بهانه ی چایی آوردن توی آشپزخونه و شقیقه هام رو که از پرحرفی فرناز تیر ( در واقع مسلسل )میکشید بمالم..
فرناز حرف میزد و من توی عوالم خودم بودم..بهانه های فرناز کاملا کوچیک و قابل رفع بود..یعنی در واقع اصلا نمی تونست عاملی برای یه دعوا و جرو بحث باشه....درسته که اختلاف نظر توی یه رابطه ی دونفره وجود داره ولی دیگه هر اختلافی که نباید به دعوا بکشه!!خدا بیامرزه خانجون رو...میگفت تو زندگی اختلاف و دعوا پیش میاد....منتها زن و شوهرهایی که دعوا میکنن دو دسته ن..یکی اونایی هستن که حرف برای گفتن دارن ولی بلد نیستن به همدیگه حرفشون رو حالی کنن برای همین سوء تفاهم و اختلاف پیش میاد و دیگران باید پادرمیونی کنن و آشتی شون تا این که زبون همدیگه دستشون بیاد و با این کارشون کلی هم ثواب میبرن..دسته ی دوم اونایی هستن که اصلا حرفی برای به هم گفتن ندارن..اینا برای این که حوصله شون سر نره و یادشون بمونه که زن و شوهرن سر چیزهای الکی تند تند قهر و آشتی میکنن..اینجوری اقلا یه صحبتی(هرچند به دعوا) با هم کردن و هم اینکه شیرینی آشتی کلی بهشون مزه میده....اینا رو اول بزرگترهاشون سعی میکنن با هم آشتیشون بدن...ولی وقتی میبینن ای بابا!!اینا دعوا کار هر روزشونه!!اصلا انگاری دوست دارن دعوا کردن رو..یه عادت شده براشون.. دیگه اونها هم بی خیالشون میشن و میچسبن به زندگی و مشکلات خودشون...اینا زن و شوهر هم تا یه زمانی خودشون خود به خود با هم آشتی میکنن و غائله ختم به خیر میشه...ولی غافل از این که این حرف نداشتن و نزدن با شریک زندگی بعد از یه مدت عاقبتش میشه بی عاقبتی..آدمیزاد به حرف زنده ست..اصلا همدم میگیره که باهاش دردو دل کنه..حرف دل بگه..حرف دل بشنوه ...از دوست داشتن و دوست نداشتن هاش بگه........زن وشوهر باید شریک رازهای همدیگه باشن..مرهم غصه های همدیگه باشن...
اگه زن و شوهر یاد نگیرن با هم حرف بزنن که این زندگی دوامش به اندازه ی آب شدن برف زمستونه...محبت ها شر شر آب میشن و میرن تو زمین و اثری ازش باقی نمیمونه..اونوقت که محبت رفت میمونن دو تا آدم غریبه که دارن زیر یه سقف با هم زندگی میکنن...نه بلدن با هم حرف بزنن ..نه بلدن با هم از زندگی لذت ببرن..نه میدونن سلیقه های شریکشون چیه..نه میدونن چه جوری خوشحالش کنن..نه میدونن از چی ناراحت میشه...اونوقته که میخوان هی از هم فرار کنن..با هم نامهربون میشن و مدام از هم بهونه میگیرن و دعوا مرافعه راه میندازن..چون تنها کاری که عادت کردن همونه...
چقدر خانجون شیرین حرف میزد..چقدر حرف هاش به دلم می نشست ..چقدر دلم براش تنگ شده...تو چشمام پر اشک شد...فرناز فکر کرد از شنیدم مصیبت های زیادی که متحمل شده دارم گریه میکنم...شروع کرد با سوز و گداز بیشتری حرف زدن.... از دیر زنگ زدن ها و دیر اومدن های سر قرار آقاشون آقا آرش داشت میگفت...خواستم نوه ی خلف خانجون بشم و کمی نصیحتش کنم.....وای خانجون روحت شاد..چقدر نصیحت کردن سخته ها....سعی کردم خودم رو جای خانجون بذارم و از یه جایی شروع کنم.آینه شمعدون عقدم روی دکور روبروم بود...یهو چشمم افتاد به خودم تو آینه ی روبرو..عینهو خانجون شده بودم..:biggrin: به حالت انفجار افتادم...خواستم پقققی بزنم زیر خنده که چشمم افتاد به فرناز که داشت مصیبت نامه میخواند دیدم اصلا صورت خوشی نداره...به هر جون کندنی بود دهنم رو بسته نگه داشتم و خودم رو نیشگون گرفتم ولی صورتم قرمز قرمز شده بود..خوشبختانه فرناز همچنان مشغول نقالی بود......تا اومدم نصیحت کردن رو شروع کنم موبایل فرناز زنگ خورد...اس ام اس بود...فرناز ریز ریزی خندید..اس ام اسش رو خواند...بــــــــله..به ساعت شلمان الان وقت منت کشی آقاشون بود:D.....دیگه تمام فکر ش رفته بود پی اس ام اس آقاشون...دیگه هوش و حواسی نداشت که بده پی نصیحت های من..خانجون هم همیشه ورد زبونش این بود که وقتی کسی نخواد نصیحت بشنوه فقط با نصیحت کردن ارزش خودت رو میاری پایین..این فرنازخانومی هم که من دیدم توی این دنیا سیر نمیکرد..احساس کردم ارتفاع فرناز نسبت به چند دقیقه پیش زیادتر شده.... یه جورهایی روی هوا رفته بود از خوشحالی...احتمالا داشت فکر میکرد برای آشتی کنون کدوم رستوران میرن ..یا چه کادویی میگیره...
خلاصه این شد که از خیر نصیحت کردن گذشتم و گذاشتم برای دعوای بعدی..یعنی همین چند روز دیگه...فکر کنم فرناز خانجون نداشته باشه....کاش همه یه خانجونی نیمچه خاجونی چیزی داشتن که نصیحتشون کنه و چشماشون رو باز کنه و مخ هاشون رو یه تکونی بده...یادم باشه امشب یه حلوا واسه خانجون بپزم...نور به قبرش بباره که هرچی گفته ضرب المثل فامیل شده...فرناز که رفت پا شدم زنگ زدم به آقامون که سر راه آرد بگیره با هم حلوا درست کنیم برای خانجون:gol:
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مرسی محسن جان...والا به خاطر قولی که به یه دوست خوب داده بودم و همین جا هم ازش معذرت خواهی میکنم که دیر شد نوشتم...وگرنه خودم همچین دل و دماغ درست و حسابی نداشتم:redface:
خلاصه اگه اونجوری که باید نشدهبه خوبی خودتون ببخشید :redface::gol:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
من مي خونم از اولش ببينم قشنگه يا نه؟ حالا همين اول كاري، خون و خونريزي هم داره يا فقط جيغ و داد مي كنن؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:D بوخون گنجشک جان...البته چیزی که ارزش وقت گذاشتن باشه نیست:redface:(کافیه تعریف کردنت از پنج خط کمتر باشه!!ببین پودرت در چه ابعادی میشه!!):D
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
حالا این نی نی هه چرا داره گریه میکنه؟؟
قبلنم گذاشته بودیش نه؟:w12:
پ.ن:در حکم اسپم...
:w07:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
حالا این نی نی هه چرا داره گریه میکنه؟؟
قبلنم گذاشته بودیش نه؟:w12:
پ.ن:در حکم اسپم...
:w07:
:D بچه ست دیگه..شما ببخشش آبجی جون
نه قبلا فکر نکنم گذاشته باشمش..
بعدا گلابتون به حسابمون میرسه:biggrin:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
:D بچه ست دیگه..شما ببخشش آبجی جون
نه قبلا فکر نکنم گذاشته باشمش..
بعدا گلابتون به حسابمون میرسه:biggrin:

نه مامان گلاب به من هیچی نمیگه.:w12:
دیگه تو تالار مامانو تو تاپیک آجی اسپم نکنیم کجا کنیم؟؟؟
:lol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا به کجا رسید من نبودم چند وقتی...
فریدون و کشتین!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 
بالا