ماجراهای من و آقامون آقا فریدون

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
میگم مدیر جان شما اینقدر داستان تخیلی مینویسی فکر کنم آخرش تو زنگی واقعی شکست بخوری .
آخه همچین مرد بدبختی دیگه الانه پیدا نمیشه .
از ما گفتن بود .
شما ندیدی دلیل نمیشه نباشه داداش!!
 

یاکاموز

عضو جدید
(هر روز دوروبر ساعت 4 یا 5 منتظر زنگ آقامون آقا فریدونم.اگه این موقع زنگ زد که زد اگه نزد دیگه بعیده که زنگ بزنه.)
خلاصه پشت کامپیوترم نشستم دارم بازی می کنم دیگه وقتشه الاناس که زنگ بزنه.بله رینگ تون مخصوصش به گوشم می رسه گوشیمو جواب می دم(آقامون اصلا عادت نداره به خونمون زنگ بزنه،منظورم خونه پدریمه،آخه ما فعلا نرفتیم زیر یه سقف)
من-الو،سلام.
فریدون_الو سلام،خوبی؟
من-خوبم مرسی،تو خوبی؟
فریدون-ای بد نیستم.چه خبر؟؟؟
من-خبری نیست سلامتی راستی خسته نباشی!
فریدون-مرسی.چیکار می کنی؟
من-هیچی دارم بازی می کنم.کار خاصی ندارم.
فریدون-که این طور...................سکوت.
من-سکووووووووت..............
فریدون-سکوووووت..............
من-(یهو یادم میفته بزار بهش بگم از صبح چیکارا کردم لااقل از سکوت که بهتره)صبح زودتر بیدار شدم.قند مامانو گرفتم،انسولین زدم.صبحونشو خورد،قرصشو دادم،قندشو گرفتم.چند ساعت بعد باز انسولین زدم،نهارشو نیم ساعت بعدش خورد،قرصشو خورد،قند خونشو گرفتم،بازم رفته بود بالا،بازم....خودمم خیلی ناراحت شدم.......شبم باید قندشو اندازه بگیرم باز.سکوووووووووووت...........
فریدون-باید پرهیز کنه دیگه،باید حواست باشه،باید رعایت کنه.....(تنها کمکی که بهم می کنه....)سکووووووووت...
من-(با کمکی که کرده دیگه حرفی برای گفتن ندارم پس منم...)سکوووووووت......
فریدون-سکووووت....
من-سکووووووووت.........(فکر کنم 2 یا 3 دیقست که سکوت داره حرف می زنه)
فریدون-خوب دیگه چه خبر؟(فک کنم یادش افتاد که یکی پشت خطِ...)
من-هیچی،خبر خاصی نیست؟(در حالی که ذره ذره ی وجودم تشنه درو دل کردنو حرف زدنه)
فریدون-خوووووب........
من-(این یعنی اینکه می خواد قطع کنه ولی چون من ازش خواستم که هیچ وقت نگه کاری نداری...مجبورِ این جوری تمومش کنه)خوب کاری نداری؟دیگه مزاحمت نشم؟...
فریدون-شما مراحمی،نه کاری ندارم.بای
من-خدا حافظ...
بوق اشغال......
روند ساده و بدون تنش و باز هم ساده زندگی من وآقامون،آقا فریدون..........
راستی یادم رفت بگم نمی دونم چرا از این دو کلمه به شدت بدم میاد اصلا بهش آلرژی دارم....چه خبر
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبر كن ببينم...اينجا يه ابهاماتي وجود داره!!!
آرام اين حاجيه يا جفِ يا ...واستا ببينم....يا نكنه يكي ديگه س:eek:هوم؟!؟!
اين يكي از كجا اومده؟!!!!
بيا توضيح بده ببينم!

دستت درد نكنه عزيزم...تاپيك خوبيه...انشالا خدمت ميرسيم:D
:gol::gol::gol::gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
صبر كن ببينم...اينجا يه ابهاماتي وجود داره!!!
آرام اين حاجيه يا جفِ يا ...واستا ببينم....يا نكنه يكي ديگه س:eek:هوم؟!؟!
اين يكي از كجا اومده؟!!!!
بيا توضيح بده ببينم!

دستت درد نكنه عزيزم...تاپيك خوبيه...انشالا خدمت ميرسيم:D
:gol::gol::gol::gol:
هوم؟بفرما خانم!!اغتشاش نکن!!بفرما بیرون!!!داری اذهان عمومیی رو مشوش میکنی ها!!!!دهه:w00:
:D:D مرسی ملودی جان خوشحال میشم خدمتم برسی:w25::lol:
 

sanaz950

عضو جدید
منم گيج شدم !
چرا هر دفعه يكي مي نويسه؟
ولي كلا خيلي جالبه....ادامه بدين
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ببخشید فضولی میکنم ولی یه نظر میدم...
یه کم بیایم در مورد اتفاقهای که باهاش ممکنه روبرو بشیم و باید چی کار کنیم بیشتر حرف بزنیم و بگیم خیلی بهتره اینجوری البت ببخشید فضولی کردم توی زندگیتون آبجی آرام و آقا فریدون
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام ببخشید فضولی میکنم ولی یه نظر میدم...
یه کم بیایم در مورد اتفاقهای که باهاش ممکنه روبرو بشیم و باید چی کار کنیم بیشتر حرف بزنیم و بگیم خیلی بهتره اینجوری البت ببخشید فضولی کردم توی زندگیتون آبجی آرام و آقا فریدون
حمیدجان بسم الله!!اتفاقا خیلی دوست داشتم یکی از آقایون هم اینجا مطلب بنویسن:whistle::D
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته نباشی آبجی آرام و آقا فریدون

خسته نباشی آبجی آرام و آقا فریدون

حمیدجان بسم الله!!اتفاقا خیلی دوست داشتم یکی از آقایون هم اینجا مطلب بنویسن:whistle::D

آرامش جان از این کارای سخت به من نده.....
فقط به عنوان یه نظر بود و بس ببینین اگه خوبه انجام بدین اگر نه که هیچی..
:whistle: نکن از این کارا....
 

rozhann

مدیر بازنشسته
شرمنده بعضی اقایون 30 روز دیگه میان.میگیم حتما اینجا بیان یه نظر بدن;)
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه ارامش جان و بقیه;)

یادش بخیر،روزهای بچگی:child: رو میگم...الان که به اون دوران شاد و پر از آسودگی فکر میکنم هم لبخند:smile: به لبم میشینه هم دلم میگیره:(.الان دیگه تلخیش هم شیرینه برام.اون موقعها با اینکه بچه بودیم اما همیشه خانجونم بهمون میگفت "فرقی نداره چند سالتونه و هنوز بچه اید ، باید از هر چیزی که میبینید و میشنوید به چشم تجربه خودتون بهش نیگاه کنید حتمی یه روز به کارتون میاد"...راست میگفت...:)
من 9 ساله بودم که واسه خاله کوچیکم خواستگار اومد...همه از اصل و نسب و جد و ابادشون تعریف میکردن، اینقدر که اخلاقیات خود اقا داماد یکم فراموش شد:mad:...می گفتن باباش این جوریه :redface:عموش فلانیه:confused:،داییش به خوش حسابی معروفه:surprised: و مادرش تو خانومی نظیر نداره:D!اینطوری بود که حلوا حلوا کردن و دهنشون شیرین شد به همون یه خواستگاری و یه جلسه بله برون.:eek:..چون 1 هفته بعد از بله برون عقد کردند و 3 ماه بعدشم عروسی...!:eek::eek:
یادمه روزای اول بعد از عروسی که معمولا به مهمونی و به قول معروف پاگشا کردن میگذره خاله پروین(همون عروس خانوم)مثل همه عروسها نبود...یعنی به شادابی اونا نبود:(...برای مهمونیا دیر میومدن و زود میرفتن، یه گوشه میشست و جم نمیخورد ، کمتر با بقیه گرم میگرفت:que:...اوایل خانجون و مامانم و خاله بزرگم که حرفش ور میزدن خودشونو دلداری میدانند که هنوز از عالم بچگیش در نیومده(خالم همش 18 ساله ش بود) و براش این مسئلیت و موقعیت غیر عادیه:confused: اما هیچ کس به خودش زحمت نداد که از خود خاله پروین سوال کنه...:mad:


 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز

2 ماه از عروسی خاله پروین گذشته بود،یه ظهر تابستونی همه جمع بودیم خونه خانجون ، مامان و خاله ها به کمک هم داشتن کوهی از سبزی پاک میکردن و ما بچه تو حیاط با صفای خونه خانجون بازی میکردیم:D...حدود 4 بعد از ظهر شد که خاله پروین اماده شد که بره وقتی همه بهش گفتن که چقدر زود داری میری؟گفت دل نگرونه آقاشه و می خواد قبل اومدن اون خونه باشه...همه به خنده و شوخی گفتن که چقدر دوست داره شوهرشو و خوشبخت باشید و از این حرفا:surprised:....اما هنوز 2 ساعت از رفتن خاله نگذشته بود که زنگ در رو زدن...ما هم که منتظر کسی نبودیم ، همه کنجکاو بودن ببین کیه:que: این موقع روز...من نزدیک در بودم..وقتی در رو باز کردم نزدیک بود پس بیفتم....خاله من خاله نازنینم با صورت کبود و چشم گریون خودشو انداخت تو حیاط و درو سریع بست...تا بفمیم چی شده صدای لگدهای محکم و فریاد های وحشتناک حبیب آقا(شوهر خاله پروین) مثل پتک رو سرمون کوبیده شد...:cry:

خلاصه سرتون رو درد نیارم کاشف به عمل اومد حبیب آقا بد دل و شکاکه..اوایل به اسم علاقه حصار کشیده بود دور خاله اما با محبت و کادو خریدن سعی میکرد راضیش کنه اما هرچی گذشت این حصار محکمتر و ابراز علاقه کمتر شد:mad:...کم کم دست بزن پیدا کرد و با هر رفتار زنش بهانه گیری میکرد...اون روز هم بهانه ش این بود که چرا خاله اومده کمک خانجون و چرا تنهایی برگشته و چرا دیر برگشته و از این حرفا:w00:...بعد از اون روز با کشمکش و پادر میونی فراوون بزرگترا آقاجون خدا بیامرز به زحمت راضی شد ته تغاریش برگرده سر زندگیش اما متاسفانه روز از نو روزی از نو ...حبیب اقا اینقدر خودخواه بود که یا اینکه خانواده ش هم میدونستن این رفتارش مریضیه و اصرار داشتن درمان کنه حاضر نشد پاشو تو مطب روانپزشک بذاره....و اقا جون هم با زحمت زیاد بعد از یک سال و نیم موفق شد طلاق دخترش رو بگیره....:cry::w11:
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز

خلاصه دردسرتون ندم با اینکه بچه بودم اما این خاطره به عنوان یه تجربه بیشتر از هر چیزی تو ذهنم مونده بود حتی تا مدتها از مردها میترسیدم :cry:و اسم خواستگار تنم رو میلرزوند:confused: تا اینکه خاله پروین با یه مرد مهربون و خوش مشرب ازدواج کرد و به معنای واقعی خوشبخت شد:w11::w17:...خوشبختی ای که فکرمی کنم واقعا لایقش بود...

اما سر همین قضیه وقتی آقا فریدون اومد خواستگاریم با اینکه پدرم سنتی بود و مخالف ارتباط قبل از ازدواج، من اما اصرار کردم که باید بیشتر بشناسمش نمی خوام زندگی خاله برای من تکرار بشه و عجیب این بود که خاله بعد از سالها-که در تمام این دوران کوچکترین اشاره ای به زندگی جهمنیش نکرده بود- به دفاع از من بلند شد و بابام رو قانع کرد که اگه اون موقع به خوبی خونواده حبیب آقا اکتفا نمی کردن و می ذاشتن خاله بیشتر شریک آینده ش رو بشناسه هیچ وقت این زندگی و تجربه تلخ براش پیش نمیومد.خاله از بابام خواهش کرده بود که ابن فرصت رو از من و آقا فریدون دریغ نکنه تا بعدا خودش خودشو ملامت نکنه....:cool:

خلاصه کنم عزیزان من از هرکس اشنا و غریبه ای که این روزها رو گذرونده بود ازجمله خاله پروین می پرسیدم که جوری میشه فهمید که طرف بددله یا نه...که اگه بخوام اونا رو بگم مثنوی هفتاد من میشه!اما اگه خواستید یه روز براتون میگم...

خلاصه نتیجه این شد که آقامون بزنم به تخته هیچ بددلی و شکاکی نداره البته بگما شک با غیرت مردونه تومنی صنار توفیر داره اقامون خیلی هم غیوره قربونش برم!:hate::d
اما شک و بددلی به هیچ عنوان!:smile:
این جوری بود که آقا فریدون تازه خوان اول رو گذروند!:D تا برسه به بررسی های دیگه و بله رو از ما بگیره!:w11:
شاد و خوشبخت باشید دوستان;)
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وووووش !!چقدر خوشمل نوشته بودی

خیلی خیلی قشنگ بود.آخی
لطفا باز هم بنویسید!!ما بی صبرانه منتظر میباشیم
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد پریدم اشپزخونه اخه شامم نپخته بودم !! تو دلم کلی شرمنده بودم (اما به روم نیاوردم ):redface:
آقا فریدون بعد چند دقیقه اومد اشپزخونه گفت ارام جان اشکال نداره با دوستت میری بیرون ولی کاش خبر میدادی تا نگرانت نشم .... حالا نمیخواد شام درست کنی .. یه حاضری میخوریم ...:redface:
تو دلم چقدر خجالت کشیدم .. بی خبر رفته بودم .. دیر کرده بودم ... شام هم براش نپخته بودم ... .تازه خودم یه چیزی خورده بودم ....:redface:
با خودم گفتم چه خوب اصلا به روم نیاورد ... بعدم به خودم قول دادم دیگه بی خبر نرم بیرون ... ولی .....
احتمالا این آق فریدون و آرام خانوم ما واسه دورهی ناصردین شاه ان...:king: چون الان به غیر بچه های زیر 2 سال کل ملت موبایل دارن...:child::lol:
دیگه این سوسول بازی ها ( نامه رو می گم) واسه چیه...؟:hate:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمیدونم چرا قرار نیست دنیا همیشه به کام ما باشه ...
دنیا وقتی رو سر من خراب شد که آقا پژمان و پونه خانم از مجتمع ما رفتند و جاشون رو به 3 تا دختر دانشجوی زیبا دادند.

بار اولی که این دخترهای خوشگل رو دیدم فکر نمیکردم حضورشون دردهای پنهانی آقا فریدون رو یادش بندازه.
مانلی و نیوشا و ماندانا سه تا دختر شیرازی بودند که فوق رو تهران قبول شده بودند و از شانس من تو مجتمع ما خونه پیدا کرده بودند.

(یه شب وقتی رو تخت بودیم)
گفت: آرام به نظرت تخت خیلی صدا نمیده؟؟

گفتم: چطور؟؟
گفت: احساس میکنم دیگه نمیتونه وزن مارو تحمل کنه!!

با خودم فکر کردم آقا فریدون که فوق فوقش 65 کیلو بشه، منظورش چی بود؟؟ داشت به من میفهموند که من چاخم!

گفتم: یعنی میگی باید تخت رو عوض کنیم یه بهترش رو بگیریم؟؟
گفت : نه! تو این اوضاع اقتصادی باید بیشتر مراقب داشته هامون برسیم
دیگه مطمئن شدم که میخواد به من بفهمونه چاخم.


با خودم فکر میکردم که چرا آقا فریدون باید یه شبه عوض بشه، اون که همیشه تا شکم من رو میدید میگفت: خوشحالم که نتایج خریدایی که میکنم رو میبینم!!

اینجا بود که شروع کردم به رمزگشایی دلیل این طرز فکر جدید آقا فریدون ... ناگهان یاد شیراز و وصف بی مثالش افتادم!!
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح که آقا فریدون داشت میرفت از پنجره دیدم 3 تا همسایه جدیدمون هم دارند میرن جایی، به یه بهونه خودم رو رسوندم دم در، خوب میدونید که من فضول اعظمم!!

گفتند داریم میریم باشگاه انقلاب تنیس بازی کنیم! اینجا بود که متوجه دردهای مونس زندگیم شدم. آقا فریدون این 3 تا همسایه فش رو میدید و با دیدن مونس چاخ زندگیش غصه هاش رو به درون میریخت

تو یه دوراهی بزرگ قرار گرفته بودم: خوردن و لذت بردن و تحمل متلکهای آقا فریدون یا رژیم و زحمت و در خانه نگه داشتن مَردَم!

تصور اینکه آقا فریدون با دیدن شکم من جای قربون صدقه بهم متلک بندازه باعث شد کار بزرگی انجام بدم. تصمیم گرفتم که برم و در باشگاه بدنسازی سر کوچمون ثبت نام کنم. کاش منم پسر بودم میتونستم شبها برم توی پارک بدوم، بدون اینکه هرشب یه دفترچه 100 برگ از فانوس به دستان شب
متلک بشنوم!

خلاصه نبرد من و چربی های بدنم شروع شد، به جنگ آهن سرد رفتم تا زندگی گرمم رو نگه دارم ، با پس اندازم یه دوچرخه ثابت هم خریدم که وقتی تو خونه بیکارم هم به هدفم برسم. دوست نداشتم به همسایه های جدیدمون رو بندازم که من رو هم ببرند تنیس. تازه مطمئن بودم من رو اصلا حساب نمیکنند، برا همین خودم رو کوچک نکردم
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آقا فریدون که از تصمیم من در شگفت بود سعی میکرد همیشه با خریدن خوردنی های مناسب من (گوشت راسته، سس کم چرب، نوشابه رژیمی، ...
) من رو در این نبرد همراهی کنه. تازه خودش هم به ورزش علاقه مند شده بود و گاهی صبحهای زود میرفت پارک با پیرمردهای محل ورزش صبحگاهی میکرد.

خلاصه زندگی ما ادامه داشت، منم خیالم راحت شده بود که آقا فریدون به من فرصت داده تا خودم رو بسازم، برا همین خیلی زود داشتم به وزن ایده آل نزدیک میشدم. این قضیه ورزش باعث شد که جمعه صبحها حتی کوه نوردی هم بریم، از آقا فریدون و عادتهاش بعید بود، اما بخاطر زن زندگیش این کار رو قبول کرد.

آخه طفلی خیلی خوابیدن رو دوست داره


سرتون رو درد نیارم، پس از حدود 3 ماه تلاش شبانه روزی، و حسرت به دل موندن خوردن خیلی چیزها که دوست داشتم، یه شب که داشتم به خر و پف های مرد رویاهام گوش میکردم
، یهو تخت لغزید و من، آقا فریدون و تخت با هم متلاشی شدیم!

بیچاره فکر کرد زلزله اومده، وقتی دید لرزش دیگه ای وجود نداره، گفت آرام چی شده؟ گفتم تخت شکست ...

یه آه بلندی کشید و گفت: یادته بهت گفتم این تخت صدا میده؟؟؟ همون موقع فهمیده بودم عمرش دیگه تموم شده. کاش به حرف تو گوش کرده بودم

تازه من فهمیدم که آقا فریدون اون شب از هیچ آرایه ادبی و کلام غیر مستقیمی استفاده نکرده بوده ... !!
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب تخت زپرتی بوده:Dمن بودم به خاطر همچین جهاز داغونی طلاقش میدادم:eek:
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
این نیز بگذرد...
بعد یه روز خسته کننده و سخت رسیدم خوونه و انتظار داشتم بازم طبق معمول با استقبال خانوممون آرام خانوم مواجه بشیم ولی مثله این که از سلام واحوال پرسی معمول آرام خبری نبود :question: و فقط جواب سلاممو داد وهمون طور رو مبل نشسته بوود و داشت از این سریال های در پیتی farsi 1 رو تماشا می کرد:cool::D بیچاره با اون حال ناخوشش پاشد و رفت واسم یه چایی اورد , منم خوردم ,دوباره رفت و یه چایی دیگه اورد و .... ولی قبل این که یه بلای سرم بیاد:crying2: بهش گفتم عزیزم معدم مثل جووب شد بس که چایی خوردم:lol: اگه می شه شامو بیار که خیلی گشنمه ... امشب شام نداریم باید حاضری بخوری. گفتم آرام جان بازم رژیم...؟:exclaim: آخه این آرام ما با این که 44 کیلو و 700 گرم وزنشه:wallbash: و بزرگترین آرزوی من اینه که یه زمانی به 45 کیلو برسه...:w07: هر از چند گاهی یه رژیم فشرده میگیره...:w22:
خانوم ما هم گفت: نه ... بالاخره به زور ناز کشی و منت کشی زیاد فهمیدم که بلهههههههههه.... باز با مادر جوونم بحثش شد...:w13: پرسیدم چه بحثی؟ اونم گفت: در مورد فلسفه ...:w02: اونم از نوع افلاطونی:lol: ... خوب در مورد خونه دیگه...:whistle: اونوقت آرام شروع کرد به تعریف ماجرا...
ادامه دارد....
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بابا بالاخره ما نفهمیدیم این آرام خانم افزایش وزن داره یا کاهش؟:confused:
نکنه اون ورزش های سنگین انقدر وزنشو کم کرد:D
بیچاره آقا فری حالا باید کلی خرج کنه تا آرام جون چلق کنه !:biggrin:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا بالاخره ما نفهمیدیم این آرام خانم افزایش وزن داره یا کاهش؟:confused:
نکنه اون ورزش های سنگین انقدر وزنشو کم کرد:D
بیچاره آقا فری حالا باید کلی خرج کنه تا آرام جون چلق کنه !:biggrin:

مهم چاق بودن و لاغر بودن نیست مهم طرز فکرشون بود
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمیدونم چرا قرار نیست دنیا همیشه به کام ما باشه
عمو لرد؟:biggrin: حاجی ناز قلمت رمانت من رو یاد .انداخت... هر جا موضوع کم آوردی بگو تا ادامه بدم. گرچه به گرد پات هم نخواهم رسید ولی بعضی کتابا دوتا نویسنده داشتند.
راستی چرا جای فریدون ننوشتی.
با اجازه ارامش جان و بقیه;)

یادش بخیر،روزهای بچگی:child: رو میگم...الان که به اون دوران شاد و پر از آسودگی فکر میکنم هم لبخند:smile: به لبم میشینه هم دلم میگیره:(

ای ول فروغ جان ادامه بده.کارت بیسته عزیز. امیدوارم یک موضوع هیجان انگیز و یک هدف برای داستانت انتخاب کنی و خواننده رو به سمت اون سوق بدی.. اینجوری لذت خواندن ادامه داستان بیشتر میشه. اینجام از خاله پروین میترسی که جمع میبندی؟:redface: مرسی خسته نباشی
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابا بالاخره ما نفهمیدیم این آرام خانم افزایش وزن داره یا کاهش؟:confused:
نکنه اون ورزش های سنگین انقدر وزنشو کم کرد:D
بیچاره آقا فری حالا باید کلی خرج کنه تا آرام جون چلق کنه !:biggrin:

هرجا کلمه آرام به گوشت خورد یاد اضافه وزن بیوفت :whistle::whistle:


:D گلم چون تعدااد نویسندگان جوانمون زیاد شده این مسایل لاجرم پیش میاد;)

:w00::w00:

عمو لرد؟:biggrin: حاجی ناز قلمت رمانت من رو یاد .انداخت... هر جا موضوع کم آوردی بگو تا ادامه بدم. گرچه به گرد پات هم نخواهم رسید ولی بعضی کتابا دوتا نویسنده داشتند.
راستی چرا جای فریدون ننوشتی.

میخواستم بنویسم، این کار رو هم میکنم، اما دوست داشتم یه کم چاخ بودن آرام رو به رخ جهانیان بکشم، هرجا دوست داشتی ادامه اش رو بده.

کتابهایی که میگن یک نویسنده داشته ولی بیشتر بوده؟؟ آره منم میشناسم!! :whistle:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخشید دست قلمم خوب نیست

بخشید دست قلمم خوب نیست

یه شب خسته و کوفته از سر کار اومدم دیدم آرام عزیزم توی آشپزخونه داره شام درست میکنه و خونه هم دسته گل کرده بود آخه شب قبلش مهمون داشتیم مامانم اینا اومده بودن خونه کلی به هم ریخته بود یه موزیک بی کلام سه تار روشن بود دید من اومدم اومد استقبالم و گفت فریدون جان بشین برات چای بیارم بعد بریم بیرون قدم بزنیم من دلم گرفت از صبح اینقدر کار کردم و خسته شدم منم که خیلی خسته بودم و نایی برای راه رفتن نداشتم گفتم توهم حوصله داری منکه اصلا حوصله ندارم امروز خیلی خسته شدم باشه یه شب دیگه میریم اینو گفتم یعنی بلا گفتم دیدم با اون کفشهای تق تقیش رفت توی آشپزخونه و هیچی نگفت منم نشستم دیدم خبری از چای هم نشد رفتم یه چای واسه خودم ریختم و نشستم دیدم خونم خیلی ساکته هر چی میگذشت من خستگیم بیشتر میشد آرام و صدا زدم گفتم بیا کنارم بشین خستگیم در بره بعد میریم یه کوچولو قدم میزنیم ولی صدایی نشنیدم منم که کسی رو جز آرام نداشتم داشتم دق میکردم ولی غروره مردونه اجازه نمیداد من برم پیشش خلاصه چای و خوردم دیدم خوب آرام خانم خونه منه و همدم منه باید یه کاری بکنم رفتم پیشش روی میز آشپزخونه نشته بود از اونجایی که من خیلی دوست داشتم با موهای آرام بازی کنم یه دستی به سرش کشیدم و تمام غرورمو تبدیل به یه عشق بزرگ کردم و توی آغوشم گرفتمش دیدم الان تمام خستگیم بر طرف شد و بهش گفتم آرام نه تو تونستی منو درک کنی نه من تونستم تو رو درک کنم پس منو ببخش و همین الان و همین جاناراحتی رو دفن کن که خونه واسم بهشت بشه بعدم بیا کنارم بشین میخوام باهات حرف بزنم بهت بگم چقدر دوستت دارم..
ادامه دارد اگه دوست داشته باشین..
 
بالا