ماجراهای من و آقامون آقا فریدون

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
توی این تاپیک قصد دارم زوایایی از زندگی رئال یه زوج جوون رو نشون بدم که چطور توی زندگی با همدیگه برخورد میکنن..این زوج کامل نیستن هر کدومشون ضعف ها و قوت هایی دارن..ولی همین هاست که زندگی رو زیبا و هیجان انگیز میکنه..توی این تاپیک قضاوتی در مورد درست بودن رفتارها نمیشه. من فقط روایت میکنم:D اگه اعتراضی دارید به آرام و فریدون بکنید..ولی اگه خرده ای از طرز نوشتار دارید به من میرسه:redface: امیدوارم دوستان هم توی این تاپیک کمکم کنن چون در اون حد نیستم که بتونم این تاپیک رو تنهایی پیش ببرم:gol::redface:
...توی این داستان هیچ کس کامل نیست..پس این داستان هم کامل نیست..دست به نوشتن من هم خوب نیست:whistle: پس همه چیز با هم همخوانی داره:D برو که رفتیم!!!
:gol:ماجراهای من و آقامون آقا فریدون:gol:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرام جونم باید ازت تشکر کنم ... چون ابتکار خیلی خوبیه ....:gol:

این تاپیک میتونه برا مجردا و حتی متاهلین خیلی مفید باشه ....
و با نکات ساده اما در عین حال جدی ای ما رو آشنا کنه .... بعضی مسایل خیلی کوچیک و ساده هستن .. اما نادیده گرفتن یا برخورد بد و یا ناجور میتونه باعث بشه همون مسایل به ظاهر کوچیک باعث اختلاف و حتی در دراز مدت باعث مشکلات شدید تر و حتی خودای نکرده جدایی بشه .....
آشنایی با این مسایل و طریقه برخورد با اونا میتونه خیلی مفید باشه ...

آرام جونم مثل همیشه عالیه کارت ....:gol:
منتظر نوشته های قشنگ و مفیدت هستیم ....:smile:

منم اگه بتونم حتما کمکت میکنم ... در خدمتت هستم ...:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مرسی بارونم باور کن به دلگرمی تو و دوستان این تاپیک رو زدم.

انشالا که بتونیم به طور شایسته ای پیش ببریمش:gol:;)
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
[FONT=&quot]بعد از آب شدن قند در دل آقا فریدون و شکستن گردو توسط دم من بعد از دیدن همدیگه در مراسم خواستگاری ، من و آقا فریدون به این نتیجه رسیدیم که گوش شیطون کر به درد هم میخوریم و میتونیم زندگی یکی یکدونه مون رو در کنار همدیگه بگذرونیم و از اون مهمتر اینکه شانس زیادی هم برای خوشبخت شدن و خوشبخت کردن همدیگه داریم!!!
اینجوری بود که بعد از یه سری تحمل بلایا و مصایب طبیعی و غیرطبیعی:whistle: من و آقا فریدون ازدوااج کردیم و رفتیم سر خونه زندگی مون و آقا فریدون شد آقامون!!
:D:gol:[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

نرگس313

عضو جدید
[FONT=&quot]بعد از آب شدن قند در دل آقا فریدون و شکستن گردو توسط دم من بعد از دیدن همدیگه در مراسم عروس ، من و آقا فریدون به این نتیجه رسیدیم که گوش شیطون کر به درد هم میخوریم و میتونیم زندگی یکی یکدونه مون رو در کنار همدیگه بگذرونیم و از اون مهمتر اینکه شانس زیادی هم برای خوشبخت شدن و خوشبخت کردن همدیگه داریم!!!
اینجوری بود که بعد از یه سری تحمل بلایا و مصایب طبیعی و غیرطبیعی:whistle: من و آقا فریدون ازدوااج کردیم و رفتیم سر خونه زندگی مون و آقا فریدون شد آقامون!! :d:gol:[/FONT]
آرامش جون اول از همه تبریک:gol::gol:...دوما این جوری که تو تعریف می کنی قند تو دل همه مجردا آب می شه...:D
ولی بحث قشنگی رو شروع کردی.که صد البته مفیدم هست!;)
ایشالا خوشبخت شید.:gol::gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اخجون!!چه اسپمی کنم من!!!!
پس چرا من تا به حال فک میکردم آقاتون آقا جعفره...
کلا چشمم روشن باشه!!!!!
آرام.
یه آقایی نشونت بدم.
نامردی اگه اسم خواهر زنو وسط نیاری.
خب حالا...برو که رفتیم!:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
[FONT=&quot]بعد از مستقل شدن من و آقامون آقا فریدون توی یه خونه ی نقلی همسایه ها کم کم پیداشون و با گرمی خاصی در خونه مون رو زدن و باب آشنایی رو باز کردن..یادمه یه بار روز تعطیل بود و آقا فریدون خونه بود که زن همسایه پایینی در زد و یه ظرف شیرینی برامون آورد. همون دم در شروع کردیم به گپ و گفت و خلاصه خنده و شوخی و چاق سلامتی و تعارف و بحث شیرین غیبت و از این دست حرف های خاله زنکی....بالاخره بعد از ساعتی که دل از همدیگه کندیم و از جلوی در اومدم کنار چشمم به ابروهای گره خورده ی آقامون آقا فریدون افتاد...شصتم خبردار شد که کاری کردم که آقامون موافق نبوده..:whistle:خیره خیره نگاهش کردم...وقتی آقامون فهمید که دارم نگاهش میکنم و در بحر اینم که چی شده گره ی ابروهاش کور شده،بدون این که سرش رو از روی روزنامه بلند کنه خیلی آروم گفت دعوتشون میکردی بیان تو..دم در خوبیت نداشت...بو بردم که آقامون خوش نداره دم در با همسایه هامون هرهرکرکر کنم که یا مزاحم همسایه ها نشیم یا صدامون رو توی راهرو مرد غریبه بشنوه.خب چی کار کنم؟آخه تا به زن همسایه بگم بیا تو هزار تا بهونه میاره که آقامون خونه ست باید زود برم...یا بچه م تو فره...میسوزه..انگاری جلوی در اگه وایسیم زمان حساب نمیشه ولی به محض پا گذاشتن توی خونه برات چرتکه میندازن.. ولی به خودم قول دادم دیگه این بار اخرم باشه که دم در وامیستم به حرف زدن ولی یه چیزی ته ته دلم میدونست که ...:دی:w25:[/FONT]
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آرامش جون اول از همه تبریک:gol::gol:...دوما این جوری که تو تعریف می کنی قند تو دل همه مجردا آب می شه...:D
ولی بحث قشنگی رو شروع کردی.که صد البته مفیدم هست!;)
ایشالا خوشبخت شید.:gol::gol:
:biggrin: نه اینا تخیلاته..واقعی نیست که:D ولی مرسی نرگس جان:gol:
اخجون!!چه اسپمی کنم من!!!!
پس چرا من تا به حال فک میکردم آقاتون آقا جعفره...
کلا چشمم روشن باشه!!!!!
آرام.
یه آقایی نشونت بدم.
نامردی اگه اسم خواهر زنو وسط نیاری.
خب حالا...برو که رفتیم!:D
:biggrin: این فرق فوکوله...این آرام من نیستم..اون آرامه:whistle: بچه وایسا اونور
 

نرگس313

عضو جدید
آرامش جون اول از همه تبریک:gol::gol:...دوما این جوری که تو تعریف می کنی قند تو دل همه مجردا آب می شه...:d
ولی بحث قشنگی رو شروع کردی.که صد البته مفیدم هست!;)
ایشالا خوشبخت شید.:gol::gol:

:biggrin: نه اینا تخیلاته..واقعی نیست که:d ولی مرسی نرگس جان:gol:
یعنی چی الان؟:surprised:!مشکوک می زنیااااا:cool:
تازه مگه اول آقا فرید نبود چرا یهو شد فریدووون؟:surprised:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ادام بده که میخوام یه کپی از این تاپیکت نگه دارم نشون شوووورت بدم.;)
این تاپیک تا ده ثانیه ی دیگه منفجر میشه..تاپیک و تخلیه کنید
یعنی چی الان؟:surprised:!مشکوک می زنیااااا:cool:
تازه مگه اول آقا فرید نبود چرا یهو شد فریدووون؟:surprised:
:surprised:هان؟؟نه بابا از اول فریدون بود:D
 

نرگس313

عضو جدید
[FONT=&quot].بو بردم که آقامون خوش نداره دم در با همسایه هامون هرهرکرکر کنم که یا مزاحم همسایه ها نشیم یا صدامون رو توی راهرو مرد غریبه بشنوه[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]احیانا آ[/FONT][FONT=&quot]ق فریدون جون این شکلی نیستن؟

[/FONT]
 

russell

مدیر بازنشسته
آرام جان ادامه بده ... داستان جالبیه ...
ولی به جان معصوم منم یادمه اسمش اقا جعفر بودااا ...!
:d
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
[FONT=&quot]من و آقامون آقا فریدون قبل از عقد یه سری قول و قرار و شرط و شروط هایی برای همدیگه گذاشتیم.
یکی از اون شرط و شروط ها این بود که وقتی من کتابی رو بگیرم دستم دیگه زمین و زمان برام یکی میشه...یعنی سیل بیاد بارون بیاد ..زمین لرزه و طوفان هم بشه برای من فرقی نداره...من توی عوالم کتابم...در نتیجه توی خونه هم نیستم که دست به سیاه و سفید بزنم..خلاصه هروقت به آقامون آقا فریدون میگم فردا میخوام برم مغازه ی کتابفروشی آقامون میفهمه که فردا شب از شام خبری نیست و برای جلوگیری از خالی موندن شکم خودش و عیال محترمش از حسن آقا کبابی سرکوچه مون نون و کباب میگیره و با دست پر وارد خونه میشه... البته بماند که راضی کردن من توسط آقامون برای بستن کتاب به مدت نیم ساعت به منظور صرف شام قصه ای جداگانه دارد..ولی خب عوضش کتاب خریدن من کلی برای همه سود و منفعت داره:whistle:..هم آقای مشکینی کتابفروش محله مون! هم من که کتاب رو میخونم!هم نویسنده ی کتاب و هم حسن آقا کبابی محلمون..هرچند والده ی گرامی معتقده که این رفتار یه خانم خونه دار واقعی نیست و باید قدر آقامون رو بدونم و هر شوهری حاضر نیسااز این کارا بکنه وغیره و ذلک[/FONT]

[FONT=&quot] منم میگم قبلا شرط هام رو با آقامون کردم:whistle: ..تازه هرشب من شام میپزم حالا این شبا هم آقامون شام میگیره آسمون که به زمین نمیرسه...مادرم هم در جواب مثل معمول میگه : سیرتیخ(سرتق)![/FONT]
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خوب اون آقا فریدون بدبخت تا کی غذای بیرونو بخوره آرام خانوم؟ :D
معدش هنگ منکنه ها:surprised:
بعد باید بشینی مریض داری کنیا :D


قشنگه
ممنون;)
پیش خودمون بمونه آقا فردیدون شانس آورده این آرام خانوم خیلی کتابخوان نیست:D
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توی این تاپیک قصد دارم زوایایی از زندگی رئال یه زوج جوون رو نشون بدم که چطور توی زندگی با همدیگه برخورد میکنن..
:gol:ماجراهای من و آقامون آقا فریدون:gol:
ما مجردا اين وسط چيكاره ايم..
چي به ما ها ميرسه.. ما هم ياد ميگيريم چيزي؟
فقط همه جانبه بنويسيد از آقا فريدون:cry: بيشتر بگيد..اين مهمه
ممنون ساده و راحت مينويسيد و من هم دارم راحت هضم ميكنم
:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ما مجردا اين وسط چيكاره ايم..
چي به ما ها ميرسه.. ما هم ياد ميگيريم چيزي؟
فقط همه جانبه بنويسيد از آقا فريدون:cry: بيشتر بگيد..اين مهمه
ممنون ساده و راحت مينويسيد و من هم دارم راحت هضم ميكنم
:gol:
:D این وسط مجردها بیشتر مد نظرم هستن..میخوان ببینن عیب هایی که روی تصمیم برای همسریابی میگیرن چه تاثیراتی توی زندگی میزاره..یعنی گار درست برخورد کنن خیلی از چیزهایی که الان توی یه دختر به عنوان عیب میبینن و میترسند که توی زندگی آینده شون یه مشکل بزرگ باشه میتونن ببینن که میشه به سادگی برطرف بشه..
یعنی از زبون آقا فریدون هم بگم؟:D
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:D این وسط مجردها بیشتر مد نظرم هستن..میخوان ببینن عیب هایی که روی تصمیم برای همسریابی میگیرن چه تاثیراتی توی زندگی میزاره..یعنی گار درست برخورد کنن خیلی از چیزهایی که الان توی یه دختر به عنوان عیب میبینن و میترسند که توی زندگی آینده شون یه مشکل بزرگ باشه میتونن ببینن که میشه به سادگی برطرف بشه..
یعنی از زبون آقا فریدون هم بگم؟:D
بله ...لطف ميكنيد.. واقعا اين عيب هاي دختر ها خيلي خاصه.. "شاخ در بياوره".. چون گاهي
عكس العمل هايي بروز ميدهند كه هيچ مخيله اي را انتظار آن نبود.. اين جمله رو با ارادت خالصانه و بيهدف گفتم.. خدا خيرشون بده...
بله از زبان اقا فريدون بگيد.. راه حل هايي كه ايشون ابراز ميكنند و روشي كه پيش ميگيرند..خيلي مهمه.. اين ميتونه راز بزرگي باشه.. بگيد كه چگونه تونسته ..چگونه برخورد كردند... اين ها ميتونند به درد آقايون بخورند.:hypocrite:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با اجازه آرامش جان...اوه ببخشيد آرام جون

يادم رفت براتون بگم من يه خاله ايي داشتم كه هفت هشت سالي از من بزرگتر بود...خيلي خيلي بعض شما نباشه خانوم و فهميده بود ...يه جورايي خيلي قبولش داشتم.
يادمه يه روز قبل ازاينكه آقا فريدون وارد زندگي محترم بنده بشن...داشت واسم صحبت ميكرد.
آخه من خيلي واسه ازدواج دلهره داشتم نميدونستم قراره چي بشه...كي شريك زندگيم بشه.آيا ميتونم روي دوستيهام با پسرها حساب كنم يا نه.؟ ميتونم به كسي اعتماد كنم يا نه.؟؟
اين بود كه بعد از صرف يك عصرونه مفصل براي اينكه كمي به من اعتماد به نفس بده گفت:
ميدوني آرام جان.
همه اين حرفهايي كه زدي يه سري از احساسات و سوالهاي همه ما جوان هاست...واسه اينكه جلوي يه ديوار سفيد وايساديم و نميدونيم پشت اين ديوار چيه...روي ديوار پر از گل و گياهه...خيلي زيباست...كنارش يه آلاچيق درست كردن واسه استراحت روح ...بالاش يه سايبون درست كردن واسه پناه از بارون و رعدو برق و طوفان ...اين ديوار يه جاييه كه همه ما بهش احتياج داريم...اما هرچي بيشتر كنار اين ديوار ميمونيم وابسته تر ميشيم روي اين ديوار درهاي متعددي باز ميشه...و ما جلوتر و جلوتر ميريم..
هرچي جلو ميريم اين درها اوايلش همه رو به خوبي و خوشي و مهربوني و صفا و صميميت باز ميشه اما هرچي جلوتر ميريم درها سنگينتر و زمخت تر ميشه و با زحمت ميتونيم هر دري رو باز كنيم...اونجاهاست كه ديگه مسائل جدي تر پيش مياد...وابستگي ها عميقتر ميشه و درها محكمتر و سنگينتر ..حالا ديگه اگه از اين وضعيت خسته و نا اميد هم بشيم نه برگشتمون راحته نه ميتونيم به تنهايي برگرديم ....
اكثرا راه رو هم گم ميكنن و به بيراهه ميرن...اما كساني هم كه بتونن برگردن خسته و زخمي و دل شكسته و هراسان و آشفته تر از اوني كه قبلا روبروي ديوار سفيد بودند برميگردن...با روحي پريشان و دلزده...
اما همه اينها در صورتي اتفاق ميفته كه تو خودت به تنهايي بخواي اين درها رو باز كني و پيش بري ...
اگه هر موقع تونستي براي بازكردن هردري ..دستي رو به حمايت بگيري ..دستي كه صداقت داشته باشه ...دستي كه نخواد تنهات بزاره...دستي كه براي هر مشكل اين درها راهي به ذهنش برسه و نزاره تنهايي و با مشقت درها رو باز كني ...اون دست ميتونه همه چيزت بشه ..دست اون كس ميتونه پشتيبانت باشه و ديگه براي بازكردن درها نه دلهره ويراني داري نه آشفتگي روحي و نه اينكه حتي دلت بخواد اين راه رو برگردي ...

عشق جايي اتفاق ميفته كه صداي همصدايي داشته باشي
زير آب نميشه عاشقانه فرياد كشيد.


با ياد آوري اين خاطره به ياد آقامون افتادم...ديدم واقعا زندگي اونقدرها هم كه قبل از ازدواج به چشم مياد سخت و طاقت فرسا نيست...و ميشه هر مسئله رو به راحتي و با آرامش حل كرد.

 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز همینجور که تو خونه نشسته بودم و از بیکاری با کانال ها ی تلویزیون ور می رفتم و برنامه به درد بخور هم پیدا نمیکردم . دوستم مریم زنگ زد و گفت داره میره خرید و خواست منم باهاش برم ... منم از خدا خواسته ... سریع حاظر شدم و حتی یادم رفت برا آقا فریدون یه یادداشت بنویسم !!

ساعت 5 رفتیم بیرون و آقا فریدون 8 می اومد خونه معمولا ...
خلاصه من و مریم رفتیم بیرون ... کلی هم خوش گذشت ... مریمم که مرجرد بود همیشه پایه بیرون رفتن ... اصرار کرد بریم یه چیزی بخوریم منم از خدا خواسته گفتم بریم ... خلاصه یه چیزی خوردیم ... جلو در خونه که رسیدم

تا کلید انداختم رفتم تو دیدم آقا فریدون سگرمه هاش تو همه جلو تلویزیون نشسته .. روزنامش هم دستشه ... جواب سلام و داد اما سرد ... با خودم گفتم یعنی از چی ناراحته ... یهو چشمم افتاد به ساعته رو دیوار :surprised: .. اوه اوه ساعت از 10 هم رد شده بود ... شصتم خبر دار شد چرا ناراحته:redface:
منم که فهمیدم دیر کردم ...گفتم : با مریم رفته بودم بازار نفهمیدم چطور گذشت نمیخواستم دیر بشه ....
بعد پریدم اشپزخونه اخه شامم نپخته بودم !! تو دلم کلی شرمنده بودم (اما به روم نیاوردم ):redface:
آقا فریدون بعد چند دقیقه اومد اشپزخونه گفت ارام جان اشکال نداره با دوستت میری بیرون ولی کاش خبر میدادی تا نگرانت نشم .... حالا نمیخواد شام درست کنی .. یه حاضری میخوریم ...:redface:
تو دلم چقدر خجالت کشیدم .. بی خبر رفته بودم .. دیر کرده بودم ... شام هم براش نپخته بودم ... .تازه خودم یه چیزی خورده بودم ....:redface:
با خودم گفتم چه خوب اصلا به روم نیاورد ... بعدم به خودم قول دادم دیگه بی خبر نرم بیرون ... ولی .....
 

"hasta"

عضو جدید
میگما! شماها چه زرنگ بودین که آقا فریدونتونو پیدا کردین... :biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به به
مرسی ارامی
داری خاطره هاتو میگی
ماله خیلی ساله پیشه؟
اخییی
مرسی واسه ما به حافظت فشار میاری
با این سن و سال می دونم سخته:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
ببخشید یه سوال این آرام خانم آقا فریدونش رو از کجا پیدا کرد؟میشه آدرسش رو بدین ما هم یه سر بزنیم؟آخه خیلی مهربون و با گذشته،آرام هر کار میکنه به روش نمیاره !!!!!!!!!!
 
بالا