لحظه شهادت یك نوجوان بسیجی

fatiostad

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز


حوالی ظهر بود، گرما بیداد می‌کرد. دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود، با تمام قوا سعی در باز پس‌گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود، رزمنده‌ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می‌آمدند.



تدارکات نرسیده بود و بچه‌ها تشنه بودند. در جایی که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کیسه‌های شن را پرمی‌کردند تا از گزند ترکش‌های توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات.

دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه‌ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم. صدای سوت توپ و خمپاره موجب می‌شد دائم خیز بروم، بچه‌های رزمنده دیگر به‌ خوبی با این صداها آشنا هستند. گوش‌ها عادت می‌کند و می‌توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی‌هاست یا دشمن، تا بی جا خیز نروی!

نمی‌دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقی‌ها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم. با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می‌شدم. کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را ببینم.

در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک موجب شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوش‌ هایم تقریبا چیزی نمی‌شنید. به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچه‌های زیادی روی زمین افتاده‌اند، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکش سیاه شده بود و ترکش‌ های آن همه صورتش را گرفته بود.

بی ‌اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه‌های سنگرهای شنی کمک می‌گرفت.

جلو رفتم، صدای زمزمه‌اش را می‌شنیدم، به آرامی می‌گفت :«آقا اومدم. حسین جان اومدم.» وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم، همچنان نجوا می‌کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: «عزیزم، فدات بشم، چیزی نیست.»

ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم. حالا اشک‌هایم با خون‌های زلال او درهم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی‌کرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد اما... لحظه‌ای بعد گفت: کاری از دستم برنمی‌آید، شهید شده، برادر زحمت می‌کشی ببریش معراج شهدا...!

(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه‌ها شهید می‌شدند، آنها را کنار هم می‌گذاشتند تا بچه‌های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند). در حالی که تمام بدنم می‌لرزید او را بغل کردم، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به‌ راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم.

امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از اینكه او را در کنار دیگر شهدا بگذارم، صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم.
 

Similar threads

بالا