قلب طلایی | زهرا اسدی (تایپ)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-11


پس از مدت ها آنشب واقعا" از زندگی لذت بردم فرامرز قبل از هر کاری از تلفن عمومی با منزلشان تماس گرفت و به قول خودش غیبت مرا توجیح کردگویا مهمانهای زندایی هم ساعتی قبل از ره رسیده بودند و سرش کاملا" شلوغ بود زمانی که اتومبیل دوباره راه افتاد فرامرز لبخندزنان گفت:باید از من تشکر کنی که از آنهمه سر وصدا نجاتت دادم اگر الان در منزل بودی از هیاهو سرسام می گرفتی. سرخوشی او به من نیز سرایت کرد و با خوشحالی گفتم: پس عاقبت امدند؟
با هیجان گفت: آنهم چه آمدنی , سر وصدایی که از توی گوشی شنیده می شد شبیه به آن بود که طایفه مغول حمله کرده باشد.
ضربه ای به بازویش زدم. بدجنس نشو مهمان حبیب خداست ضمنا" تو باید از آمدن آنها خوشحال باشی چون سه خاله داری که هرکدام دو سه دختر بزرگ و دم بخت دارند که منتظر یک اشاره تو هستند. نگاهش حالت خاصی به خود گرفت.در همانحال گفت:
گرچه دختر خاله های من همگی خوب ومتین هستند اما همه آنها ارزانی صاحبان شان ما که چشم طمعی به هیچ یک از آنها نداریم ضمنا" من تصمیم دارم در مدت حضور آنها در منزل یکی از دوستانم اقامت کنم چون اصلا حوصله اینهمه سر وصدا را ندارم.
حالا چرا منزل یک دوست؟خانه ما را قابل خود نمی دانی؟
با نگاه گله مندی گفت: این طور صحبت نکن خودت بهتر می دانی چرا منزل شما را انتخاب نکردم.
حرفی برای گفتن نداشتم به همین خاطر سکوت کردم در ان لحظه احساس خاصی داشتم دلم می خواست همه غمها را فراموش کنم واز آن دقایق لذت ببرم آخرین روزهای زمستان سردی گزنده خود را از دست داده بود وهوا لطافت دلپذیری داشت آسمان پر از ابر بود ولی نمی بارید دلم نم نم باران می خواست نگاهم از شیشه اتومبیل به بیرون کشیده شد روشن شدن چراغهای خیابان فرا رسیدن شب را خبر می داد .همرا با نفس بلندی گفتم: عجب هوایی دلم می خواهد ساعت ها در خیابان ها گردش کنم احساس کردم نگاهش به سوی من برگشت منهم به طرف او متمایل شدم وپرسیدم:هیچ متوجه شدی که مردم امشب چقدر به فکر خرید میوه وشیرینی هستند؟این سومین قنادی است که می بینم این همه مشتری دارد.
تمام این شور وهیجان به خاطر فرا رسیدن عید است چیزی به اول بهار نمانده.
جدا"باید به این مردم آفرین گفت با اینکه هفت سال است در جنگ به سر می برند اما هنوز روحیه خود را از دست نداده اند.
حق با توست امروز صبح شاهد حرکت یک کاروان از کمک های همین مردم به جبهه بودم باور نمی کنی بعضی از آنها با چه اشتیاقی کاروان را بدرقه می کردند.
نگاهم دوباره به سوی عابرین کشیده شد با تاکیید گفتم: من به وجود این ملت افتخار می کنم و به ایرانی بودنم میبالم.
تو هم جزء همین مردم هستی فراموش کردی که چه روحیه شکست ناپذیری در وجودت هست؟هفت سال انتظار مدت کمی نیست و همه کسی نمی تواند اینهمه صبور باشد کلام او خاطره مهرداد را برایم تازه کردقلبم را غمی جانکاه در چنگالش فشرد به آرامی گفتم: صبر من در برابر صبر وتحمل اسرایی که اینهمه مدت را در سلول های تنگ ونمور زندانهای عراقی پشت میله های آهنی گذراندند بسیار بی ارزش وناچیز است بعضی اوقات فکر می کنم مهرداد با ان روحیه حساس چطور می تواند چنین زجری را تحمل کند.
صدای فرامرز نشاطش را از دست داده بود حتما" حرفهای من او را نیز متاثر کرد.
فراموش نکن که امید انسان را در هر شرایطی مقاوم نگه می دارد.اگر او هم به اندازه تو به آینده امیدوار باشد مسلما" در مقابل همه آن سختی ها مقاومت خواهد کرد در دل آرزو کردم ای کاش مهرداد هرگز امیدش را از دست ندهد احساس ناخوداگاهی به من می گفت عمر این جنگ رو به پایان است و دیگر مدت زیادی به پایان آن نمانده.گرچه نبرد هنوز در تمامی جبهه ها ادامه داشت .سکوت سنگینی که حاکم شد مرا بران داشت که در شکستن آن پیشقدم بشوم تلاش کردم صدایم حالت سرخوشی داشته باشد گفتم:خوب آقای دکتر ممکن است بفرمایید برای این بیمار خسته چه نسخه ای تجویز می کنید؟
نگاهش به سویم برگشت انگار باور نمی کرد توانسته ام خاطره دردآلود مهرداد را به این سرعت فراموش کنم صدای او هنوز گرفته به نظر می رسید.
اگر نسخه اش طولانی باشد حاضری همه آنرا انجام بدهی؟
اگر خستگی مرا مداوا کند قول می دهم همه را مو به مو اجرا کنم.دوباره به سویم برگشت.
قبل از هر چیزی به پشتی صندلی تکیه بده و کمی استراحت کن من باید یک تلفن به عمه بزنم.
تلفن برای چه؟ اتومبیل را کناری نگه داشت موقع پیاده شدن صدایش را شنیدم که گفت:قرار نبود این قدر سوال کنی.
زمانی که بازگشت سرحالتر نشان می داد وقتی متوجه نگاه منتظر من شد پرسید:تو هنوز نخوابیدی؟
با این تلفن های مرموزت انقدر مرا کنجکاو کردی که خواب به چشمم نمی آید می توانم بپرسم با مادر من چکار داشتی؟
اتومبیل را به حرکت درآورد و با نگاه گذرایی گفت:عمه وبقیه را برای امشب به صرف شام دعوت کردم قرارمان برای ساعت 9شب است.
چه عالی..بهتر از این ممکن نبود واقعا" لطف کردی که به یاد آنها بودی با خوشحالی گفت:فراموش کردی که من در تمام دنیا فقط همین یک عمه را دارم؟
لبخندزنان گفت:خوش به حال مادر.نگاهش لحظه ای بر من خیره ماند اما هیچ نگفت.بان گاهی به ساعتم گفتم تا ساعت 9 سه ساعت دیگر مانده این مدت را چه کنیم؟
صدایش لرزش خفیفی در خود داشت پرسید :مگر نگفتی دوست داری خیابانها را دور بزنیم این بهترین فرصت است تو می توانی استراحت کنی من هم تمام خیابانهای باصفای شهر را دور می زنم چطور است؟موافقی؟
در صندلی جابجا شدم وگفتم:ای کاش همیشه نسخه های مرا تو تجویز کنی.
حرکت مداوم چرخهای اتومبیل و موزیک آرامی که از رادیوی آن پخش می شد آرامش عجیبی به من داده بود منظره خیابان عبور اتومبیل ها رفت وآمد اتومبیل ها رفت وآمد مردم و ویترین روشن مغازه ها کم کم در نظرم تار شد و پلکهایم سنگین به روی هم افتاد.
چه مدت در آن حال گذشت نمی دانم اما صدای فرامرز که به آرامی نامم را می اورد و بوی خوش نسکافه مرا از عالم بی خبری بیرون کشید وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که زانوهایم را بالا کشیده و یک پهلو بر روی صندلی خواب رفته ام فضای بیرون کاملا" تاریک شده بود اما درون اتومبیل با نور لامپ کوچکی روشن شده بود وقتی نگاهم به فرامرز افتاد لبخندزنان گفت :ساعت خواب. با مالش چشمانم مستی خواب را از خود دور کردم و دوباره به حالت اول روی صندلی قرار گرفتم لیوان نسکافه را که بخار مطبوعی از آن برمی خاست به دستم داد وپرسید :خستگی برطرف شد؟
با تشکر گفتمکمدت ها بود که این طور راحت نخابیده بودم البته باید مرا ببخشی چون کمال بی ادبی بود که در حضور تو به خواب رفتم و همسفر خوبی برایت نبودم اتومبیل در کنار خیابان متوقف شده بود واو در حالتی قرار داشت که کاملا" به سمت من برگشته بود با تبسم دلنشینی گفت:
اتفاقا" من هم برای اولین بار از رانندگی لذت بردم اگر فرصت داشتم حاضر بودم تمام شب را در همین حال بگذرانم. اما وقت زیادی به ساعت نه نمانده نگتهم دوباره به بیرون کشیده شد سکوت عجیبی حاکم بود. خیابان با شیب کمی سربالا می رفت گرچه تاریکی وسعت دید را کم کرده بود اما بنظر می رسید در آن اطراف از منازل مسکونی خبری نیستروشنایی چراغی که در فاصله ای دور سوسو می زد نشان می داد طرفین خیابان را باغهای وسیعی در بر گرفته گره این باغها در حصار دیوارها کمتر توجه را جلب می کرد با این همه شاخ وبرگ درختان از دیوار به خیابان سرک می کشیدند روشنایی تابلوی نئون کافه کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت توجه ام را جلب کرد با کنجکاوی پرسیدم:اینجا کجاست؟
فرامرز جرعه ای از محتوی لیوانش را سر کشید و گفت: اینجا یکی از دنج ترین و خوش منظره ترین خیابانهای شهر است البته باید در فصل بهار و در روشنایی روز این خیابان را نشانت بدهم تا زیبایی واقعی ر ابه چشم خودت بینی.
صدای گفتگو دو نفر که از کافه خارج می شدند نکاه ما را به سوی انها کشید زمانیکه به اتومبیل نزدیک شدند نگاه مخصوصی به هم انداختند و با لبخند موذیاته ای از کنارمان گذشتند.
با نگاهی به فرامرز پرسیدم:بهتر نیست که حرکت کنیم؟
لیوان یکبار مصرفش را به سطل زباله کنار خیابان پرت کرد و اتومبیل را به حرکت درآورد در منزل همه آماده حرکت بودند پدر لزومی ندیدکه اتومبیلش را همراه بیاورد و همه ما به راحتی در اتومبیل فرامرز جای گرفتیم.
صرف شام همراه با شوخی و سر به سر گذاشتن های فرامرز واقعا" لذت بخش بود قبل از آن هیچوقت او را اینهمه سرحال ندیده بودم.شب به نیمه رسیده بودکه به منزل آمدیم اصرارهای من ومادر فرامرز را وادار کرد آن شب در منزل ما بماند.
صدای بوق اتومبیل محمود را از داخل اطاق به خوبی شنیدم اما بی حالی بعد ازخواب اجازه نداد از روی تخت بلند شوم.دقایقی بعد مادر در حالیکه مهسا رادر آغوش داشت وارد اطاق شد دستانم را برای گرفتن مهسا از هم گشودم و اوخود را با شوق به آغوش من انداخت . این بچه اینقدر برای من عزیز بود که حتی تاب تحمل یک روز دوری اش را نداشتم یکی از لباسهای تازه اش را به تن داشت ومثل فرشته ها شده بود پس از چند بوسه آبدار نگاهم به سوی مادر کشیده شد چهره اش حالت خاصی داشت گویا فکری او را به خود مشغول کرده بود مهسا رازیر پتوی خود جا دادم و پرسیدم:چیزی شده؟
با لحن مرددی گفت:امروز برخورد محمود کمی عجیب بود.
چطور مگر, چیزی به شما گفت؟ روی لبه تخت نشست وگفت:نه ولی مثل همیشه نبودظاهرا" از مسئله ای دلخور بنظر می رسید وقتی نگاهش به اتومبیل فرامرزافتاد پرسید مهمان دارید ؟ماجرای دعوت دیشب را برایش تعریف کردم نمی دانم چراگرفته تر شد ضمنا" گفت امروز ظهر خودش برای بردن مهسا می آید.
شنیدن این مطلب همه شادی مرا از میان برد چرا محمود نسبت به بیرون رفتن ما تا این حد حساس بود؟ چرا هربار که فرامرز را کنار من می دید چهره اش درهمی شد؟تحت تاثیر این افکار به آرامی پرسیدم :نمیدانم چرا محمود حصاصیتخاصی روی فرامرز دارد و دیدن او ناراحتش می کند؟
نگاه خیره مادر حالت مرموزی داشت با تردید پرسید نمی دانی یا خودت را به نادانی زدی؟
از حرفش دلخور شدم و پرسیدم منظورت را نمی فهمم مادر؟ متوجه ناراحتی ام شد با لحن ملایمی گفت:
یعنی تو تا به حال فکر نکردی اینهمه صمیمیت ورفت وآمدهای محمود برایچیست؟بیش از یکسال وچندماه از مرگ آذین می گذرد تا به حال هرمرد دیگری جای او بود تجدید فراش کرده و زندگی تازه ای برای خودش تشکیل می داد ولی او به امیدی رابطه اش را با ما حفظ کرده و ظاهرا" خیال ازدواج با شخص دیگری راندارد.
حرف های مادر خواب آلودگی ام را بکلی برطرف کرد در جای خود نشستم وبا ناراحتی گفتم:
این چه حرفی است مادر؟! محمود به خوبی می داند که من تا چه حد به برادرش علاقه دارم و هرگز حاضر نیستم کسی را جای او انتخاب کنم.
چهره مادر غم کهنه ای در خود داشت نصیحت وار گفت: آذر تا کی می خواهی بهاین امید واهی دلخوش باشی؟گرچه هرگز دلم نمی خواهد ترا ناراحت ودلشکسته ببینم اما باید این حقیقت را قبول کنی که هیچ امیدی به زنده بودن مهردادنیست همه ظواهر امر نشان می دهد که او در همان روزهای اول جنگ از میانرفته پس چرا مثل بچه ها خودت را گول می زنی؟
سوزش اشک نگاهم را تار کرد با صدای بغض آلودی گفتم:مادر..شما چرا این حرفرا می زنید شما که بهتر از هر کس می دانید من فقط به این امید زندگی میکنمپس چرا سعی میکنید امید مرا از بین ببرید؟
مهسا از دیدن چهره اشک آلود من غمگین شد و در حالیکه یک دست را دور گردنممی انداخت با دست دیگر دانه های اشک را از گونه هایم پاک کرد او را در بغلگرفتم و با تمام علاقه به سینه فشردم در همان حال صدای مادر را شنیدم که گفت:
ریزش همین اشکها باعث شده که هفت سال تمام من وپدرت در این باره سکوت کنیمو شاهد باشیم که تو با دست خودت زندگی ات را به هدر بدهی اما تحمل این وضعدیگر برای ما مشکل شده تنها آرزوی ما این است که سعادت وخوشبختی تراببینیم پس کاری نکن که آرزو به دل از دنیا برویم.
حرفهای مادر مانند پتک بر سرم فرود آمد ومرا دچار سردرد عجیبی کرد این دردلعنتی تمام روز مرا رنج داد و یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت محمود که ظهر برای بردن مهسا آمد با دیدن صورت رنگ پریده ام پرسید:کسالت داری؟
وقتی دانست سردرد دارم با لحن موذیانه ای گفت: گردش شبانه این عوارض را هم دارد.

کنایه اش را نادیده گرفتم و برای صرف نهار دعوتش کردم همراه با تشکر گفتکه برای نهار منزل مریم دعوت دارند پس از نشاندن مهسا درون اتومبیل به سویمن برگشت وپرسید :راستی از کیومرث چه خبر تاریخ عروسی اش مشخص نشد؟
اوه خوب شد یادم آوردی چند لحظه صبر کن....
با عجله درون خانه رفتم و دقایقی بعد همراه با کارت دعوت برگشتم وگفتم:باید زودتر اینها را به شما می دادم ولی با حافظه ای که من دارم عجیب نیست که همه چیز را فراموش می کنم دایی شخصا" عذرخواهی کرد وچون خیلی گرفتار بود مرا مامور رساندن این کارت ها کرد شما هم یک لطفی کن یکی را بهمریم و این یکی را به مامان بده.
با تشکر آنها را گرفت و در حالی که یکی از کارتها را می خواند گفت پسعاقبت کیومرث خان هم سروسامان گرفت امیدوارم ازدواج موفقی داشته باشد.
در گفتارش نوعی یاس و نا امیدی موج می زد کارت ها را توی داشبورد ماشین گذاشت احوال خانواده را پرسید گفتم که پدر هنوز نیامده مادر هم حمام است دوقلو ها هم رفته اند مدرسه .بالحن کنجکاوی گفت:ظاهرا" از فرامرز هم خبرینیست؟
او صبح زود به بیمارستان رفت و احتمالا" تا عصر باز نمی گردد .
در حالیکه می گفت سلام به همه برسان اتومبیل را به حرکت دراورد اما هنوز فاصله زیادی نگرفته بود که به عقب برگشت و گفت:
راستی فراموش کردم پیغام مادر را برسانم قرار است امروز عصر به کمک مریم مقداری شیرینی برای ایام عید تدارک ببینند از من خواست سلامش را برسانم وبگویم اگر مایلی می توانی در این کار شرکت داشته باشی این بهترین فرصت بودکه هنر شیرینی پزی را از خانم کاشانی یاد بگیرم اما این بار به هیچ وجه نمی توانستم کارهای عقب افتاده مربوط به عقد را به بعد موکول کنم.
ناگریز گفتم :سلام گرم مرا به مامان ومریم برسان و بگو گرچه واقعا" دلم میخواست چند ساعتی را در کنارانها باشم اما باز هم مجبورم برای کمک به تورانخانم به منزل آنها بروم.
نگاهش را از من برگرت و با لحن گرفته ای گفت:هرطور که مایلی.
سپس پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت ار آنجا دور شد.


پایان فصل 11
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 12

مراسم عروسی کیومرث همزمان با اولین روز سال نو برگزار شد .منزل بزرگ دایییکپارچه شور وهیجان شده بود قسمت پذیرایی که از دو سالن وسیع تشکیل می شدهمه مهمانان را در خود جای داده بود.دخترهای جوان فامیل در قسمت خانمهاسرگرم پذیرایی بودند و پسرها در قسمت آقایان. سبدهای گل این سو وانسو,نورافشانی لامپ های رنگ و وارنگ که به در ودیوار نصب شده بود صدای موزیکسنتی که توسط چند نوازنده از قسمت آقایان به گوش می رسید صدای داریه زنگیهمراه با هل هله خانمها از اطاق عقد و خلاصه خنده ها و خوش وبش مهمانان حال خوشی به مجلس داده بود برای خواندن خطبه عقد از خانمها تقاضا شد که سکوت را رعایت کنند .همه حاضرین سراپا گوش شده بودند که صدای عاقد را به خوبی بشنوند من تمام حواسم به تزیین اطاق و سفره عقد بود در دل به هنردست خودم آفرین گفتم چرا که همه چیز در نوع خودش عالی بنظر می رسید نگاهم به پولک دوزی اطراف ساتن سفیدی که به عنوان سفره عقد از آن استفاده شده بود افتاد روز قبل تمام وقتم را برای انجام این کار گذاشته بودم.
علاوه بر آن پیچیدن نقل های رنگارنگ در تور سفید و بستن روبانهای رنگی دراطرافشان پیچیدن نان و پنیر و سبزی در پوششی از کاغذهای خوشرنگ شیشه ای مهیا کردن ظرفهایی به شکل قوی سپید که گردو و فندق و بادامهای طلایی نقرهای حمل می کردند و با پرهای طبیعی تزیین شده بودند نوشته زیبای روی نان سنگگ و تهیه بقیه تزئینات سفره در این چند روز تمام وقت مرا به خود اختصاص داده بودند در کنار اینها از آرایش مجدد اطاق عقد هم غافل نماندم.دو ضلع روبروی اطاق را با گلهای طبیعی به شکل مدور زینت دادم جایگاه عروس وداماد در زاویه اطاق قرار داشت برای نمای بیشتر آن قسمت تور سفید رنگی را به صورت ستاره ای بزرگ به دیوار نصب کردم و تمام سطح آنرا با پولک های رنگی نقش انداختم از سقف اطاق نیز گوی های رنگی و بادکنک های باد شده که پر ازخرده کاغذهای رنگی بود اویزان بود قرار بود همراه با بله عروس محتویات بادکنک ها همچون باران بر سر عروس وداماد ریخته شود با نگاهی به انها به یاد آن لحظه افتادم و لبخندی از رضایت بر لبانم نقش بست در همانحال چشمم به کیومرث افتاد که در هیاهوی حاضرین محجوب وآرام نشسته بود زمانیکه نگاهاو نیز متقابلا" به من افتاد قلبم در سینه لرزید در نگاهش اندوه بی پایان موج می زد گویی در چهره من به دنبال شخص دیگری می گشت در آن لحظه یاد آذیندر ذهنم زنده شد و به دنبال آن بغضی سخت گلویم را فشرد اگر بازهم در آنجامی ایستادم ریزش اشکم حتمی بود به زحمت خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم و خارج از آن اطاق نفس عمیقی از سینه بیرون دادمباید این فکر را از خودم دور می کردم صدای ایمان چشمان اشک آلود مرا به سویش کشید با عجله خودش رابه من رساند وگفت: خانواده محمودآقا آمده اند بیا آنها را راهنمایی کن.
قطر اشکی را که در حال سرازیر شدن بود از گوشه چشم پاک کردم و به سمت حیاط به راه افتادم مهسا ومهرزاد پیشاپیش دیگران دسته گل بزرگی را حمل می کردند مهسا با دیدن من دسته گل را رها کرد و با خوشحالی به سویم دوید. بااشتیاق او را در آغوش گرفتم و به سوی بقیه رفتم پدر ودایی سرگرم احوالپرسی با آنها بودند با تک تک آنها به گرمی احوالپرسی کردم و سال نو را تبریک گفتم. سپس خانم کاشانی ومریم را به اطاق عقد راهنمایی کردم وهمراه مهسا به قسمت پذیرایی بازگشتم میز بزرگی که در قسمت میانی دو سالن قرار داشت مملو از ظرف های میوه وشیرینی بود ظرفی را از چند نوع میوه و کمی شیرینی پر کردم و به دست مهسا دادم و همراه با او گوشه دنجی را انتخاب کردم و نشستم مهسا نیز در کنارم جای گرفت سرگرم پوست گرفتن موز بودم که صدای محمود را شنیدم به ما نزدیک شد وپرسید:
شما دوتا با هم خلوت کردید؟
با نگاهی گفتم: به ما حق بدهید سه روز دوری برای هر دو ما غیر قابل تحمل بود.
روبروی ما جایی برای نشستن پیدا کرد وگفت : حق داری چون مهسا هم در این چند روز خیلی برای تو بی تابی میکرد .
با کلام رنجیده ای گفتم :به چه جرمی اینطور تنبیه شدم؟
منظورم را کاملا" دریافته بود با نگاه موذیانه ای که پوزخند در خود داشت گفت: از کدام تنبیه صحبت می کنی؟
قطعه ای موز را در دهان مهسا گذاشتم وگفتم : خ.ودت بهتر می دانی که هیچ چیز به اندازه دوری مهسا مرا ناراحت نمیکند پس چرا سه روز تمام مرا از دیدار او محروم کردی؟
قیافه حق به جانبی گرفت وگفت: دیدم خیلی گرفتاری گفتم بیش از این مزاحمت نباشیم.
مهسا ترجیح می داد اول شیرینی بخورد همزمان با تمییز کردنن دور دهانش گفتم : این دیگر از آن حرفها بود عذری قانع کننه تر نداشتی؟
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد وگفت: اگر واقعا" گرفتار نبودی پس چرا در این چند روز سراغ ما نیامدی؟
طرز نگاهش حال مرا دگرگون کرد احساس شرمی شدید تمام وجودم را گرفت ,در چشمانش موجی از شیفتگی نمایان بود دلم می خواست این شهامت در من بود که بی هیچ شرمی به او یادآور می شدم که هنوز با تمام وجود به یاد مهرداد هستم و هیچکس نمی تواند جای او را برای من بگیرد اما می دانستم که محمود می تواند به راحتی مانع دیدار منومهسا بشود و این نه تنها برایم غیر قابل تحمل بود بلکه موجب می شد که روابط میان ما و خانواده کاشانی رو به سردی برود و شاید به طور کلی قطع بشود پس باید در مقابل او عاقلانه عمل می کردم و روابط را به همین منوال ادامه می دادم در فکر پاسخی برای او بودم که فرامرز مرا از این دردسر خلاص کرد او همراه با خانم جوان وبرازنده ای به ما نزدیک شد وگفت:
آذر جان لطفا" خانم صفوی را به سالن راهنمایی کن.
به احترام آنها به پا خاستم فرامرز مراسم معارفه را انجام داد گویا خانم صفوی همراه با چندتن از دیگر همکاران فرامرز به عروسی دعوت شده بود ابتدا گمان کردم او همسر یکی از دوستان فرامرز است ولی بعد دانستم که او نیز یکی از تکنسین های اطاق عمل است وهنوز مجرد می باشد.
زمانیکه همراه با چند تن از دخترها سرگرم چیدن مخلفات میز شام بودم سرو کله فرامرز پیدا شد در حالیکه زیبایی تزئینات میز را تحسین می کرد پرسید:
آذر ... به خانم صفوی خوب رسیدی؟
با لبخند زیرکانهای گفتم: مطمئن باش من هوای همسر آینده پسر دایی عزیزم را دارم پس بیخود نگران نباش.
به آرامی گفت: من نگران نیستم اما هر چه فکر می کنم نمی دانم تو چه مقصودی از دست به سر کردن من داری؟می ترسی روی دستت بمانم؟
با خنده گفتم:تو چقدر در اشتباهی قصد من دست به سر کردن تو نیست ولی باور کن اگر برای این یکی اقدام نکنی شانس خوبی را از دست داده ای قصد داشت چیزی بگوید اما صدای کیومرث نگاه ما را به سمت او کشید.لبخند زنان پرسید: شما دو نفر برای چه پچ پچ می کنید؟
داشتم به برادرت نصیحت می کردم که از تو یاد بگیرد و زندگی اش را سرو سامان دهد اتفاقا" عروس خانم هم شیک وبرازنده در سالن نشسته و اینطور که پیداست منتظر یک اشاره کوچک است.
کیومرث با پوزخند نمکینی به فرامرز گفت: جدا"؟؟خوب حالا این عروس ایده ال کی هست که ما خبر نداریم؟
لحن فرامرز دلخور به نظر می رسید.به حرفهایش توجه نکن در هر فرصتی سعی می کند مرا برنجاند حالا هم خانم صفوی را برای من لقمه گرفته.
کیومرث هنوز لبخندش را حفظ کرده بود. اتفاقا" لقمه مناسبی است اگر تو هم موافق هستی همین امشب پیشنهادش را مطرح می کنیم.
دختر خاله های کیومرث پچه ظاهرا" نشان نمی دادند اما شدیدا" نسبت به گفتگوی ما کنجکاو شده بودند در ان میان فرامرز با نگاه رنجیده ای گفت:
نکند شما دو نفر امشب با هم تبانی کرده اید که مرا دست بیندازید؟
همراه با شوخی و ظاهری متعجب گفتم:کی...ما؟؟؟؟
حالت نگاهش تغییر کرد و با لحنی طنزآلود گفت:کاری نکن همین امشب از او خواستگاری کنم بعدا" ممکن است خودت پشیمان...
صدای مادر رشته کلامش را پاره کرداو همراه با دایی با قدمهایی سریع به ما نزدیک شد وپرسید:همه چیز آماده است؟ما از حاضرین دعوت کردیم برای صرف شام بیایند. همزمان نگاهش به میز مملو از غذا افتاد و لبخندزنان گفت:ظاهرا" سوال بی موردی کردم.
دایی با لحن تشکرآمیزی گفت:آذرجان ما چطور از زیر بار این همه شرمندگی بیرون بیاییم؟
همراه با لبخندی گفتم:اختیار دارید دایی جان من که کاری نکردم غذاها را که آشپز پخته من فقط وظیفه چیدن میز را بر عهده گرفتم که آنهم با کمک این دخترخانمهای با سلیقه کار مهمی نبود.
اشاره ام به دختر خاله های کیومرث بود و آنها با لبخند شرم آگین سرشان را به زیر انداختند.
مادر گفت:دست همگی درد نکند داداش لطفا" شما مهمانها را راهنمایی کن وگرنه غذاها از دهن می افتد.
آخر شب چنان خسته بودم که تمام مسیر را تا منزل در خواب گذراندم. مهسا نیز در آغوشم به خواب رفته بود او را با خود به منزل می بردم قرار بر این شد که روز بعد همه برای صرف نهار به منزل آقای کاشانی برویم.
روزهای بهار به سرعت از پی هم میگذشتند من برای فرار از تنهایی وگذراندن اوقات بی کاری در یک مهد کودک به عنوان مربی استخدام شدم بزرگترین حسن این شغل نگهداری مهسا مهسا در کنار بچه های همسن وسالش بود او می توانست به این طریق با دنیایی بزرگتر از محیط خانه آشنا بشود و این برای رشد افکار وذهن با استعدادش امتیاز خوبی بود.طی یک ماهی که او را به مهد می بردم خوش سر وزبان تر وحاضر جواب تر از قبل شده بود مریم نیز با مشاهده تغییر حالات مهسا , مهرزاد را در همان موسسه ثبت نام کرد نگهداری از مهرزاد باعث شد من ومریم دیدارهای بیشتری با یکدیگر داشته باشیم.من از شغل تازه ام کاملا" راضی وخشنود بودم نگهداری از بچه ها سرم را حسابی گرم کرده بود و کمتر فرصت می شد با افکار غم آلود خود تنا باشم اما تشویشی که این روزها نه تنها من بلکه اکثر مردم را عذاب می داد حمله های بی وقفه موشکی دشمن بود که آسایش را از همه گرفته بود عراق پس از شکست در جبهه ها با تمام قدرت به شهرهای مسکونی حمله ور می شد و هرچه بمب وموشک داشت بر سر این مردم بی دفاع می ریخت.
عاقبت در میان نبرد شجاعانه قوای ما زمانیکه پیر وجوان کوچک وبزرگ زن ومرد سینه های خود را آماج گلوله های آتشین دشمن قرار داده بودند روز موعود فرا رسید.
جمگ پایان گرفت ودشمن متجاوز عاجز وسرخورده به مرزهای خود بازگشت.
خبر پایان جنگ به قدری ناگهانی اعلام شد که باورش به سادگی ممکن نبود اما حقیقت داشت رسانه های گروهی خبر را به گوش ملت رساندند مردم با ناباوری پایان جنگ را به هم تبریک می گفتند همه می دانستند که قوای ما مقابل مدرنترین سلاح های کشنده دشمن قد علم کرد و با توکل به حق پایدار ومقاوم ایستاد اکنون زمان آن بود که اینهمه دلیری وشجاعت را جشن بگیریم.
مردم یکدیگر را درآغوش می گرفتند و شادی کنان این پایان افتخار آمیز را به هم تهنیت می گفتند اتومبیل ها به علامت شادی بوق های خود را به صدا درآوردند چراغهایشان را روشن نمودند نقل وشربت و شیرینی بود که در میان مردم پخش می شد بعضی ها بی اختیاراشک می ریختند اما به خوبی مشخص بود که این قطره های فرو چکیده اشک شوق است.
من با اندوهی لرزان در آغوش یکی از همکاران اشک می ریختم چطور می توانستم باور کنم که جنگ خاتمه یافته است؟مهسا شاهد این منظره بود با ناراحتی پرسید : مامان آذر چرا گریه می کنی؟
مهرزاد نیز با چشمانی نگران در کنارش قرار داشت هر دوی آنها را در آغوش کشیدم و در حالیکه هنوز اشک می ریختم گفتم: نگران نباشید یک اتفاق خوب افتاده من از خوشحالی گریه می کنم.
بچه ها با حیرت نگاهم می کردند و معنای حرف هایم را به درستی نمی فهمیدند .روز های بعد از جنگ برای اکثر مردم لحظه های انتظار بود و هر کس در آرزوی بازگشت عزیزی دقیقه شماری می کرد عزیزانی که در خطوط اول جبهه از مرزهای وطن شجاعانه دفاع کردند در شور وهل هله مردم به خانه هایشان بازگشتند اما هنوز چشمان منتظر خیلی ها به راه مانده بود ایام برای منتظرین به کندی می گذشت و لحظه هایش به نظر ساعت ها به طول می انجامید.
اقدام برای جابجایی اسرا با توافق طرفین صورت گرفت و اولین گروه از آزادگان با استقبال بی نظیر مردم وارد خاک وطن شدند این همان لحظهای بود که در تمام سالها با آرزویش به خواب می رفتم.
این روزها تماس تلفنی اما مرتب با آقای کاشانی حفظ کرده بودم و در هر برخورد ازم حمود او را سوال پیچ می کردم اما هیچ کدام از آندو خبر امید بخشی برای من نداشتند از آنجایی که مریم در رابطه با موقعیت شغلی اش از حال اسرای بیمار خبر داشت یکبار که برای تحویل گرفتن مهرزاد به مهد آمده بود فرصت را غنیمت شمردم و در بین گفتگو صحبت را به مهرداد کشاندم وبا قاطعیت گفتم:
مریم من از تو به عنوان یک دوست واقعی توقع دارم در هر شرایطی حقیقت رادرباره مهرداد با من در میان بگذاری.
من بهتر از هر کسی میدانم که تو در این هشت سال چطور صادقانه به انتظار برادرم نشستی پس چرا فکر می کنی در صورت اطلاع داشتن از او ترا بی خبر می گذارم؟
در گفتارش احساس همدردی کاملا" هویدا بئود با این همه باید بی پرده تر با او صحبت می کردم گفتم: مننظور من شرایط عادی نیست من وتو خوب می دانیم که جنگ چه عواقبی دارد خود تو بیش از من با معلولین جنگی مواجه بودی و منظورم را به خوبی درک می کنی می خواستم این را بدانی که برای من فرق نمی کند که مهرداد یک دست یا پایش را از دست داده باشد اگر او به کلی نابینا شده و یا نیمی از چهره اش سوخته باشد باز برای من همان مهرداد قبلیاست و ذره ای علاقه ام به او کم نمی شود پس تو باید در این شرایط مرا از بازگشت او بی خبر نگذاری.
قطرات اشک نگاه مریم را شفاف کرد ناگهان مرا درآغوش کشید و بنای گریستن گذاشت نمهم نمی توانستم جلوی ریزش اشک را بگیرم .صدای هق هق گریه هایمان در هم آمیخت در آن میان صدای بغض آلود او را شنیدم.
آذر مطمئن باش تحت هر شرایطی ترا از آمدن مهرداد باخبر می کنم این حق مسلم توست.
از آغوشش بیرون آمدم و همانطور که اشک هایم را پاک می کردم گفتم: قول می دهی؟
با تایید سر گفت: بله ... قول می دهم.
ماهها از پایان جنگ گذشت و اسرای زیادی رد وبدل شد اما از مهرداد هیچ خبری نبود با رسیدن هر گروه از اسرای جنگی قلب من بیشتر در هاله ای از غم فرو می رفت چرا که روز به روز امیدم به زنده بودن مهردا کمتر می شد تحمل این روزها برایم سخت تر از ایام جنگ بود بی خوابی وکم اشتهایی از علائم بارز این نگرانی به شمار می آمد در این دوران خانم وآقای کاشانی نیز روزهای سختی را پشت سر می گذاشتند حمود امیدش را به بازگشت برادر کاملا" از دست داده بود و هر بار که با او برخوردی داشتم تلاش می کرد مرا نیز قانع کند دست از این امید واهی بردارم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-12

پنجمین سالگرد تولد مهسا نزدیک بود ولی من هیچ شور وشوقی برای راه اندازی این مراسم نداشتم روزی که محمود موضوع خرید را برای جشن را عنوان کرد ازاو خواهش کردم مرا از این کار معاف کند آن روز در اتومبیل او از مهد عازم منزل بودم که مطلب را پیش کشید با نگاه رنجیده ای گفت:
اصلا" باور نمی کنم که زندگی مهسا تا این حد برایت بی اهمیت شده باشد بالحن خسته ای گفتم: خودت خوب می دانی که مهسا در زندگی من چه نقشی دارد پس لطفا" این طور صحبت نکن.
مهسا در کنار من قرار داشت و به گفتگوی ما گوش می داد این بار صدای محمودسرد و برنده بود:تو خیلی عوض شدی دیگر آن آذر خوش صحبت و با محبت نیستی اصلا" هیچ توجهی به اطرافیانت نداری.
نگاهم به سویش کشیده شد به آرامی گفتم:دست خودم نیست حوصله هیچکس وهیچ چیز را ندارم اصلا" از زندگی خسته شده ام.
اتومبیل را در گوشه ای نگه داشت سپس به سمت من متمایل شد و با کلامی حاکی از همدردی پرسید:چرا؟تو قصد داری خودت را از بین ببری؟آنهم با زجر کشیدن,نمیبینی چه به روز خودت آوردی؟تازگی ها در آیینه نگاه کردی؟ببین چه قیافهای برای خودت ساختی این کارها برای چیست؟برای مهرداد؟تو چرا نمی خواهی قبول کنی برادر من سالها پیش شهید شده این یک واقعیت است آذر مهرداد دیگرزنده نیست و هیچ وقت بر نمی گردد.
پرده ای از اشک نگاهم را تار کرد سرم خم شد و قطره های اشک بی اختیار سرازیر شدند دستمالی را به سویم گرفت و با لحن آرامتری گفت:
گریه کن هر چه قدر می خواهی اشک بریز اما این واقعیت را قبول کن.
غمی که در چند ماه اخیر بر قلبم سنگینی می کرد همراه با قطره های اشک فروچکید مهسا هم به گریه افتاد و در حالیکه سعی در نوازش من داشت خود نیزپابه پای من اشک می ریخت.
دیدن چشمان اشک آلود او قلبم را در هم فشرد دستانم را برای در آغوش کشیدنش گشودم و او با تمام محبت خودش را به سینه ام فشرد.
در حال بوسیدنش با صدای گرفته ای گفتم: عزیزم گریه نکن آرام باش سرش رو از روی سینه ام برداشت وبا نگاهی به محمود گفت:
من بابا رو دوست ندارم تو مامان آذر را اذیت کردی.
نگاهم ناخودآگاه به سوی محمود برگشت.چشمان او م اشک آلود بود در همانحال با لبخند کمرنگی به هان طریق که مهسا صحبت می کرد گفت:
مهسا جان باور کن همیشه مامان بابا رو اذیت می کنه اون بابا رو دوست نداره برای همین سعی میکنه ناراحتش بکنه.
احساس شرمی شدید وجودم را در بر گرفت در آن میان صدای مهسا را شنیدم که با لحن معترضی پرسید:چرا مامان آذر را دعوا کردی؟
محمود با کلام پرمهری پاسخ داد :این دعوا نبود عزیز دلم ابراز محبت بود.
از نحوه گفتار محمود تعجب می کردم اولین بار بود که بی پرده همه چیز را بهزبان می آورد.مهسا با همان صفای کودکانه واز روی کنجکاوی پرسید: ابرازمحبت یعنی چی؟
گویا محمود به دنبال جمله مناسبی می گشت چون همراه با مکث گفت:ابراز محبت...
کلامش را قطع کردم وگفتم:محمودآقا بهتر نیست برویم؟می ترسم دیر بشود.سنگینی نگاهش را حس کردم اما هیچ نگفت و اتومبیل را به حرکت درآورد.
در روزهای بعد هیچ خبری از او ومهسا نبود می دانستم که رفتار سرد وبیتفاوت من محمود را ناراحت کرده اما چه می توانستم بکنم؟او به خوبی میدانست که به چه نحو مرا رنج بدهد از طرفی سوالات همکاران نیز مرا می آزردچرا که هیچ پاسخی برای غیبت مهسا نداشتم یکبار که از مهرزاد پرسیدم:ازمهسا خبر نداری, نمی دانی چرا به مهد نمی آید؟
شانه هایش را بالا انداخت وگفت: دایی محمود گفت لازم نیست مهسا به مهد بیاید.
بعد از ظهر که مریم برای بردن پسرش آمده بود دلیل غیبت مهسا را پرسیدم در پاسخ گفت:فرصت داری کمی با هم صحبت کنیم؟
او را به طرف محوطه پشت ساختمان راهنمای کردم و مهرزاد را فرستادم تا باوسائل بازی خودش را سرگرم کند وقتی کنار ریم روی سکوی سیمانی نشستم صدایمحزون او را شنیدم که گفت: هرگز گمان نمی کردم روزی برسد که از تو بخواهم مهرداد را فراموش کنی هیچ چیز برای من سخت تر از این نیست که فکر کنمبرادر عزیزم برای همیشه از دست رفته اما همه دلایل وشواهد نشان می دهد که هیچ اثری از او نیست تا بحال همه ما هم خود را با یک امید واهی گول میزدیم ولی بهتر است حالا که جنگ به پایان رسیده این حقیقت تلخ را باورکنیم.دیروز محمود به منزل ما آمد ظاهرا" از این اوضاع و احوال خیلی ناراحتاست البته خودت میدانی که او حق دارد.محمود از زمانی که ازدواج کرد پیوندموفقیت آمیزی نداشت و همیشه زندگی اش با رنج و ناراحتی همراه بود گرچه اوهیچ وقت طعم خوشبختی را به معنای واقعی نچشید اما نگرانی اش در حال حاضربیشتر به خاطر مهسا است او به خوبی می داند که هیچ وقت توجه ترابه خودش جلب کند اما بخاطر آسایش مهسا میخواهد از تو تقاضای ازدواج کند از من خواست موضوع را قبلا" با تو در میان بگذارم و نظرت را جویا شوم.
حرهای مریم مرا دگرگون کرد گونه هایم داغ شده بود وضربان قلبم حالت عادی نداشت چطور می توانستم در مدت کوتاهی تمام رشته های امیدم به مهرداد را قطع کنم و برادرش را به جای او بپذیرم با صدایی که به سختی از گلویم بالا می آمد پرسیدم:اگر این پیشنهاد را رد کنم آنوقت چه می شود؟
چهره اش را هاله ای از شرم در خود گرفت وگفت: ببخش ک اینطور بی پرده صحبت می کنم من مجبورم حرفهای محمود را بی کم وکاست برایت بازگو کنم .به دنبال این کلام لحظه ای مکث کرد وقتی نگاه منتظر من را دیدبه ارامی ادامه داد محمود گفت اگر تو نمی توانی به عنوان یک مادر واقعی در کنار آنها زندگی کنی او هم به خاطر صلاح مهسا مجبور است مانع دیدارهای شما بشود.
با تمام تلاشم نتوانستم ریزش اشک هایم را از نگاه مریم پنهان کنم. این کمال بی انصافی است محمود چگونه می تواند با من اینجور رفتار کند؟فراموش کرده که در تمام این سالها چقدر برای نجات زندگی اش زحمت کشیدم؟
سنگینی دست مریم را روی شانه ام احساس کردم نگاهم به چهره مهربانش افتاد با کلام دوستانه ای گفت:
او همه چیز را به خاطر دارد مطمئن باش که محمود هرگز زحمات واز خودگذشتگی های ترا فراموش نمی کند اما در حال حاضر تنها دستاویزش برای راضی کردن تو همین مهسا است.حقیقتش را بخواهی مدتی است که احساس می کنم او گرایش عجیبی به تو پیدا کرده برای همین بدنبال بهانه ای می گردد که ترا وادار به قبول این پیشنهاد کند.
چهره ام را پاک کردم و با نگاه دوباره ای به سویش به حلتیمستاصل گفتم:ولی مریم جان ازدواج بدون علاقه چه لطفی دارد؟
لبخند مهرآمیزش را به رویم پاشید وگفت:
برای تو شاید لطفی نداشته باشد اما برای محمود سرشار از لطف است ضمنا" تو هم می توانی تنهایی ات را با وجود مهسا پر کنی از طرفی ممکن است مرور زمان خاطره مهرداد را از ذهن تو پاک کند در آن صورت محمود شاید بتواند جای او را در قلب تو بگیرد.
نگاهم به اطراف کشیده شد همزمان نفس عمیقی از سینه بر کشیدم شاخه های بی برگ درختان زندگی بی لطف مرا به نمایش میگذاشت.
با صدای غم گرفته ای گفتم:به محمود بگو برای تصمیم گیری در این مورد به وقت زیادی نیاز دارم مدتی به من فرصت بدهد تا بتوانم خودم را برای پذیرش این مطلبآماده کنم.
فشار پنجه های مریم بر شانه هایم برایم قوتقلبی بودگفت:مطمئنم که این فرصت را به تو میدهد.
بعد بلند شد ومهرزاد را صدا زد اورا تا کنار اتومبیل بدرقه کردم موقع خداحافظی با فشاری به بازویم همراه با تبسمی دلنشین گفت:
همیشه آرزو داشتم که رسما" عضوی از خانواده ما بشی امیدوارم هرچه زودتر این آرزو بر آورده شود.
دوباره جریان اشک را حس کردم وبه آرامی گفتم:ممنونم.
آماده حرکت که می شد گفتم:راستی مریم جان به محمود بگو اگر می خواهد برای تولد مهسا خرید کند من لیستش را آماده میکنم هرموقع برایش مقدور است بیاید آنرا از من بگیرد.
همراه با تکان دست همانطور اتومبیل را به حرکت در می آورد لبخند زنان گفت:چشم پیغامت را می رسانم.
جشن تولد مهسا را در سالن زیبا وبزرگ خانه آقای کاشانی به پا کردیم در میان حاضرین بجز بستگان و فامیل دونفر از همکاران مهد را نیز دعوت کرده بودم شهلا وسوسن دختران جوانی بودند که همچون من سمت مربی گری را به عهده داشتند سه روز تلاش بی وقفه من بازده خوبی داشت چرا که همه چیز در نوع خود عالی بود در میان پذیرایی از حاضرین متوجه شدم که آقا وخانم کاشانی بیش از همیشه به من توجعه نشان می دهند و رفتارشان با محبت زیادی همراه است ظاهرا" اعمال آنها از نگاه تیز بین پدر ومادرم دور نمانده بود چرا که آنها نیز از تاثیر این همه علاقه خشنود بنظر می رسیدند رفتار محمود هم دست کمی از آنها نداشت و مدام در اطرافم می پلکید و با هر بهانه ای مطلبی را کنار گوشم نجوا می کرد در آن میان فقط فرامرز گرفته بنظر می رسید .کیومرث آرام ومتین در گوشه ای نشسته بود واطراف را زیر نظر داشت همسرش از کنار او تکان نمی خورد و یک لحظه بازوی او را رها نمی کرد شکم برآمده اش نشان می داد که چند ماه از بارداری اش می گذرد.منوچهر طبق معمول مشغول عکس گرفتن بود اینبار وقتی مهسا برای فوت کردن شمعها آماده شد محمود در یک سو ومن در سوی دیگرش قرار گرفتیم.
ساعتی از صرف شام می گذشت که با چای وکیک مشغول پذیرایی دوباره شدم زمانی که مقابل فرامرز قرار گرفتم آهسته گفتم:آقای دکتر امشب ترا با یک من عسل هم نمی شود خورد موضوعی پیش آمده؟
لحظه ای در سکوت نگاهم کرد اما هیچ نگفت فنجان چای را برداشت اما تعرفم را برای کیک رد کرد برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم پرسیدم:
نکند خانم صفوی پیشنهادت را رد کرده که اینطور زانوی غم بغل گرفتی؟
بالحن سرد وبرنده ای آهسته گفت:
تو لازم نیست نگران حال من باشی رو به فکر خودت باش که به یک ازدواج اجباری تن داده ای مرا بگو که فکر می کردم تو واقعا" باوفایی.
کلامش مانند خنجر در قلبم نشست وچهره ام از تاثیر آن برافروخته شد در آن لحظه هیچ عکس العملی نشان ندادم چون بیشتر نگاهها متوجه من بود اما درونم غوغایی به پا شد حتما" مادر باز هم دهن لقی کرده و موضوع مرا با دایی درمیان گذاشته بود در حالیکه سینی فنجانها در دستم می لرزید از دو نفر بعدی نیز پذیرایی کردم با نزدیک شدن به مریم از او خواستم که بقیه کارها را بعهده بگیرد با نگاهی متعجب پرسید:
اتفاقی افتاده؟رنگ چهره ات کاملا" پریده.
سینی را به دستش دادم وگفتم:چیزی نیست فقط کمی احساس سرگیجه می کنم.
سپس مسیر اطاق مهسا را در پیش گرفتم و با قدمهای لرزان اما به سرعت به آنسو رفتم در روزهای بعد بستر بیماری به من فرصت داد تاخود را از گداب بلاتکلیفی بیرون بکشم وتصمیم نهایی رادر مورد آینده بگیرم ضمنا"انجام این تصمیم نیاز به زمان و یک برنامه ریزی منظم داشت پس باید همه چیز روال عادی خود را طی می کرد در حالیکه احساس ضعف وسر گیجه هنوز رهایم نکرده بود از بستر برخاستم و با قدمهای لرزان به سوی تلفن رفتم مادر توی آشپزخانه سرگرم پختن غذابود به مخض مشاهده من به درگاه نزدیک شد وپرسید:
به چیزی احتاج داری؟
صدای ناله مانندم خبر از بی حالی شدیدم می داد.می خواهم به مهد تلفن کنم.
به حالت معترضی گفت:به من می گفتی تلفن را به اطاقت می آوردم.چرا با این حال از جایت بلند شدی دوباره سرما خوردگی ات عود می کند.
روی مبلی کنار میز تلفن نشستم و مشغول شماره گرفتن شدم با این حال گفتم:امروز خیلی بهترم نگران باشید.
صدای خانم عالی پور سرپرست مهدکودک مرا از گیجی در آورد بعد از سلام شناخت وبه گرمی احوالم را جویا شد گفتم که تا یکی دو روز دیگر کاملا" روبراه می شوم و به محض وب شدن کارم را از سر می گیرم برایم آرزوی سلامتی کرد وپرسید:می خواستی احوال مهسا را بپرسی؟
نگران مهسا نیستم می دانم در پیش شما کاملا" راحت است اما اگر زحمتی نیست می خواهم با شهلا صحبت کنم.
با مهربانی گفت الام صدایش می کنم.
شهلا دختری از اهالی رودبار بود که در یک حادثه تمام افراد خانواده اش را از دست داده بود او در تهران با خاله پیرش زندگی می کرد و جزاو فامیلی نداشت چهره همیشه دلنشین و خندانش او را دختری مهربان جلوه می داد شهلا در مهد سابقه خوبی داشت و روش کنار آمدن با بچه ها را به خوبی می دانست طی مدتی که با او همکار بودم در مواقعی که محمود برای گرفتن مهسا به آنجا مراجعه می کرد چندین بار متوجه نگاههای شیفته او به محمود شدم گرچه محمود ظاهرا" توجهی به او نداشت اما این نگاهها از دید من پنهان نمی ماند در شب تولد مهسا نیز به خوبی شاهد نگاههای حسرت بار او بودم.
صدای شهلا مثل همیشه شاد وسر حال به گوش رسی:الو آذر جان تو هستی؟
بعد از احوالپرسی معمولی پرسیدم:می توانی امروز بعد از تعطیلی مهد به منزل ما بیایی؟
صدایش حالت متعجبی به خود گرفت.با کمال میل ولی مسئله اینجاست که من آدرس منزل شما را بلد نیستم.
با آنکه سعی می کرد عادی صحبت کند ته لهجه شمالی اش کاملا" مشخص بود. اینکه مسئله مهمی نیست ظهر که پدر مهسا برای بردنش می آید همراه او بیا.
لرزش صدایش هیجانش را نشان می داد.آذر جان من خجالت می کشم...
حرفش را قطع کردم وگفتم:دست بردار شهلا برای چه باید خجالت بکشی ؟محمود معمولا از مهد یکسره اینجا می آید امروز بگو من از تو خواستم با او به منزل بیایی.
خواست عذری بیاورد مانعش شدم وگفتم:دیگر بهانه نیاور منتظرت هستم. دعوت شهلا اولین قدم رسیدن به مقصود بود باید درباره مسائلی باا و صحبت می کردم و نظرش را جویا می شدم گرچه از پیش حدس می زدم که هیچ مخالفتی با نقشه ای که برایش تدارک دیده بودم نخواهد داشت.
دوران نقاهتن یک هفته به طول انجامید در غیبت من شهلا فرصتی کافی داشت که در دل مهسا جایی برای خود باز کند زمانی که توانستم سرکار برگردم بچه هایی که نگه داریشان بر عهده من بود شادیکنان گرداگردم را گرفتند و خوشحالی اشان را از بازگشتم نشان دادند در آن میان مهسا خود را بیش از دیگران به من می چسباند گرچه طی این مدت هر روز او را می دیدم اما ظاهرا" او در حضور بقیه بچه ها نسبت به من احساس تملک می کرد و می خواست این را به دیگران هم نشان بدهد.
اندک اندک بهار از راه رسد و طبیعت زیبایی دوباره یافت طی این مدت نقشه من تا حدی جامه عمل پوشید و شهلا ومهسا توانستند روابط صمیمی ونزدیک با هم پیدا کنند تا حدی که در بیشتر ساعات روز نگه داری مهسا را به شهلا واگذار می کردم و به بهانه های مختلف نزد وی می گذاشتم تا یکی از همین روزها در حال بازگشت به منزل محمود سر صحبت را باز کرد و پس از کمی زمینه چینی گفت:
فکر نمی کنی بهتر است من وتو کمی به زندگی مان سر وسامان بدهیم واز حالت شرم ورودرواسی بیرون بیائیم؟
دلم از حرفش لرزید ولی کاملا" معمولی گفتم:من وشما کی از هم شرم داریم؟سالهاست که تقریبا" با هم زندگی می کنیم و شاید روایطمان خیلی از یک خواهر و برادر واقعی صمیمی تر باشد نگاه قهرآلودی به سویم انداخت وگفت: مسئله اینجاست که من نمی خواهم نقش یک برادر را برای تو بازی کنم مقصود من از صمیمیت جور دیگری است.
گونه هایم از شرم داغ شد سرم را به زیر انداختم و آرام پرسیدم: از من چه توقعیداری؟چه کارمی توانم انجام بدهم؟
صدایش رگه هائی از خشونت و هیجان در خود داشت.
می توانی تکلیف مرا روشن کنی به گمانم به اندازه کافی فرصت داشتی که درباره پیشنهادم فکر کنی و جواب قطعی ات را بدهی.
هنوز زمان آن نرسیده بود که محمود از منظورم اصلی من با خبر شود برای همین باید باز هم قدری با او مدارا می کردم سرم را بلند کردم و با نگاهی به سویش گفتم مرا ببخش اگر در این مدت باعث رنجش شما شدم اگر تا بحال در این مورد واکنشی از سوی من ندیدید قصدم سردواندن شما نیست فقط تصمیم گیری در این باره کار دشواری است که فلا" از توان من خارج است پس خواهش می کنم کمی دیگر فرصت بده تا خودم را از هر جهت آماده کنم.
چهره اش ناراحت به نظر می رسید با این حال چیزی نگفت و همچنان به روبرو چشم دوخته بود نگاهم از او به مهسا افتاد سرگرم بازی با عروسکی بود که به تازگی شهلا برایش خریده بود.

پایان فصل 12
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 13


با گذشت ایام بهار جایش را به تابستان می سپرد هنوز هم گه گاهی تهدادی از اسرا به وطن بازمی گشتند اما من دیگر حتی جرات آنرا نداشتم که کلامی در مورد مهرداد از اطرافیانم پرس و جو کنم ظاهر امر نشان می داد قبل از آنکه من نظرم را بطور صریح اعلام کنم خانواده های من ومحمود ما را نامزد تصور می کردند و انتظار نداشتند هنوز هم چشم به راه بازگشت مهرداد باشم از طرفی نقشه هایم برای شهلا ومحمود به بن بست رسید و شهلا با تمام تلاشش نتوانست توجه محمود را به خود جلب کند چندبار تصمیم گرفتم موضوع را به نحوی با مریم در میان بگذرم اما مدتی بود که او را اصلا" نمی دیدم ظاهرا" آنقدر گرفتار بود که به جای خود منوچهر را برای بردن مهرزاد به مهد می فرستاد رفتار منوچهر هم این روزها عجیب به نظر می رسید هر بار علت غیبت مریم را می پرسیدم مشغله زیاد را بهانه می آورد یک بار گفت:
مریم این روزها گرفتار است و اوقاتش را یا در بیمارستان ویا در آسایشگاه می گذراند.
از شنیدن نام آسایشگاه کمی تعجب کردم خصوصا" که منوچهر ناگهان رنگ چهر هاش دگرگون شد وبا عجله خداحافظی نمود .موضوع آسایشگاه را با کار مریم مرتبط دانستم و قضیه را بکلی فراموش کردم . در یکی از روزها سرگرم دیدن نقاشی بچه ها بودم که به دفتر احضار شدم تلفن مرا می خواست با برداشتن گوشی و ادای کلمه الو صدای محمودمحمود را که با عطوفت خاصی همراه بود شنیدم پس از احوالپرسی گفت:
مزاحم شدم که از برنامه امشب مطلعت کنم قرار است همراه خانواده عد از صرف شام مزاحم بشویم خواستم ببینم آمادگی مراسم خواستگاری را داری؟
در یک لحظه احساس کردم قلبم از جا کنده شد لرزش زانوانم را به خوبی حس می کردم در پاسخش چه می توانستم بگویم؟پس از این همه معطلی وباتکلیفی بگویم حاضر نیستم با تو ازدواج کنم.با صدایی که رمق بالا آمدن نداشت گفتم:
اینجا نمی توانم حرف بزنم شما با خانواده تشریف بیاورید در منزل بهتر می شود صحبت کرد.
سرخوشی کلامش کاملا" مشهود بود با رضایت گفت:خدارو شکر که عاقبت تصمیمت را گرفتی پس ما امشب مزاحم می شویم فعلا" کاری نداری؟
همراه با تشکر مکالمه را قطع کردم اما اصلا حال خودم را نمی فهمیدم وقتی پیش بچه ها بازگشتم آنها را در انتظار خود دیدم سعی کردم دلهره را از خودم دور کنم و همه چیز را به تقدیر بسپارم اما ناخودآگاه فکرم به برنامه شب کشیده میشد بعد از بهنام نوبت مهرزاد بود که نقاشی اش را نشانم بدهد در حالی که دفترش را به دستم می داد پرسیدم موضوع نقاشی ات امروز راحت بود ؟ انگشت را در دهان گذاشته بود با تائید سر جواب مثبت داد گفتم:
دستت را از دهانت بیرون بیار بعد جواب بده.
از گفته ام پیروی کرد وگفت کبله من همه رو کشیدم.
دفترش را ورق که می زدم گفتم:آفرین پسر خوب حالا ببینم نقاشی ات کجاست؟
در بین صفحات نقاشی شده چشمم به صفحه ای افتاد که تصویر زیبایی از یک هواپیمای جنگی کشیده شده بود با تعجب پرسیدم: این را کی برایت کشیده؟درحال بازی با بندنکهای شلوارش گفت: دایی کشیده با نگاهی به ریز ه کاری های تصویر گفتم:دایی محمود چه هواپیمای زیبایی برایت کشیده مواظب باش خرابش نکنی.
می خواستم صفحه را ورق بزنم که صدای مهرزاد مرا متوجه کرد.
این را دایی محمود نکشیده دایی مهرداد کشیده.
در یک لحظه چیزی شبیه جریان برق همه وجودم را تکان داد نگاهم خیره به چهره او دوخته شد با صدای خفه ای پرسیدم کدام دایی مهرداد؟
گویا از نگاه من به وحشت افتاد چون با دستپاچگی گفت:نمی دونم.
احساس کردم سعی دارد موضوعی را از من پنهان کند این بار لبخندی که به اجبار بر لبانم ظاهر می شد گفتم:مهرزاد مگر تو خاله را دوست نداری؟
با نگاهی دلواپس سرش را به علامت تائید تکان داد تلاش کردم لحنم آرام ومهربان باشد گفتم:اگر واقعا" خاله را دوست داری باید همه چیز را به خاله آذر بگی مثل همه بچه ها.
به حالت مستاصل گفت" آخه مامان گفته به هیچکس حرفی درباره دایی نزنم.ضربان قلبم به وضوح تند تر شد دستانم علنا" می لرزید آیا ممکن بود که این دایی همان مهرداد باشد؟در این صورت مهرداد من زنده بود اما چرا مریم نمی خواست کسی در این مورد چیزی نداند باید کم کم همه چیز را از زبان مهرزاد بیرون می کشیدم این بار آهسته گفتم:مطمئن باش من حرفهای تو را به کسی نمی گویم راستی این دایی مهرداد با شما زندگی می کند؟
دقایقی ساکت نگاهم کرد سپس با دودلی در پاسخم گفت:چند روز پیش مامان او را با خودش به خانه آورد.
عجولانه پرسیدم:الان هم در منزل شماست؟ سرش را تکان داد وگفت: وقتی ما نیستیم عمو رجب مواظبشه.
عمو رجب باغبان پیری بود که به امور باغبانی خانه مریم می رسید ضمنا" از خود خانه هم مواظبت می کرد. حالم به قدری بد بود که فکرم به درستی کار نمی کرد آیا حرفهای مهرزاد واقعیت داشت؟در این صورت چطور مریم این مسئله را از همه پنهان کرده بود؟ولی شاید این مهرداد بر حسب اتفاق یکی از دوستان صمیمی منوچهر باشد که برای مدتی به منزل آنها آمده است پس چرا مهرزاد او را دایی خطاب می کند؟ چه باید می کردم آیا بی خبر رفتن به منزل مریم آن هم زمانی که خود او در منزل نبود عمل درستی بود؟ اگر می خواستم تا بازگشت او صبر کنم از فکر دیوانه می شدم دفتر مهرزاد را به او بازگرداندم و در طول اطاق مشغول قدم زدن شدم دهانم خشک شده بود و زانوانم قدرت تحمل وزنم را نداشت آیا تمام این ماجرا یک سوئ تفاهم بزرگ بود؟اگر به منزل مریم می رفتم و در آنجا با شخص غریبه ای برخورد می کردم تکلیف چه بود؟
هجوم یکباره این سولات مغزم را داغ کردعاقبت پس از چند دور پیمودن طول اطاق تصمیم خود را گرفتم.با نگاهی به ساعت دیواری دانستم که هنوز یکساعت دیگر تا بازگشت مریم مانده است با عجله به اطاق شهلا رفتم و از او خواستم که برای ساعتی نگهداری بچه های مرا به عهده بگیرد سپس با اجازه از خانم عالیپور مهد کودک را به قصد خانه مریم ترک کردم.
خانه ای که مریم در آن سکونت داشت یکی از منازل وسیع و قدیمی شمال شهر بود که بر حسب اتفاق و شانس به قیمت ارزانی به چنگ منوچهر افتاده بود بزرگترین حسن این خانه باغ دل انگیزش بود که تمام محوطه پشت ساختمان را به خود اختصاص می داد مریم بیشتر مراسم و مهمانی هایش را در محیط سرسبز و مصفای باغ برگزار می کرد.
عمو رجب هم پیرمرد تنهایی بود که اوقات خود را با رسیدگی به این باغ سر می کرد اطاق نسبتا" کوچک او در گوشه همین باغ همه دنیای او محسوب می شد.
زمانی که مقابل درب آهنی باغ از ماشین پیاده شدم حال کسی را داشتم که آخرین دقایق زندگی را می گذراند نمی دانم چه نیرویی مرا سرپا نگه می داشت و به جلو هدایتم می کرد با فشردن شاسی زنگ تمام نی رویم تحلیل رفت و با اندامی لرزان به دیوار تکیه دادم پس از چند دقیقه برای بار دوم شاسی را فشردم صدای عمو رجب را شنیدم که می گفت:آمدم...آمدم.
هنگامیکه در برویم باز شد رنگ به چهره نداشتم مثل اینکه خونی در رگهایم جاری نبود دانه های عرق را بر پیشانی ام حس می کردم اما لرز تمام وجودم را گرفته بود همه اراده ام را به کمک طلبیدم تادر مقابل عمو رجب رفتاری عادی داشته باشم سلام ضعیف مرا به گرمی جواب داد و احوالم را پرسید. پس از تشکر پرسیم:مریم منزل نیست؟
با نگاهی دقیق به چهره ام نگران شد وگفت: مریم خانوم هنوز برنگشته مگر اتفاقی افتاده؟
نه هیچ اتفاقی نیافتاده ببینم منوچهر خان هم در منزل نیستند؟
من جلوی در به انتظار پاسخ ایستاده بودم و او خود را میان دو لنگه در به نحوی قرار داده بود که داخل محوطه حیاط قابل رویت نبود در پاسخ با مهربانی گفت:نه بابا جان او هم منزل نیست.
مستاصل مانده بودم که چطور منظورم را مطرح کنم اولین سوالی که به مغزم خطور کرد به زبان آوردم و پرسیم:مهمانشان چطور او هم در منزل نیست؟
نگاهش حالت متعجبی به خود گرفت و با حیرت پرسی:مهمانشان؟
خیلی عادی گفتم: مهرداد خان را می گویم . رنگ چهره اش به وضوح تغییر کرد وبا دستپاچگی گفت:والا...آقا مهرداد...کلامش را قطع کردم و گفتم:من خبر دارم که او اینجاست پس لازم نیست از من پنهان کنید. ناباورانه پرسید:مریم خانوم موضوع را به شما گفت؟
قلبم در سینه لرزید دستم را به دیوار گرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم با صدایی که به زور از گلویم بیرون می آمد گفتم:بله برای همین امروز به اینجا آمدم می توانم او را ببینم؟
تردید ودو دلی در نگاهش موج می زد با کلام مرددی گفت:والا...بابا جان به من گفتن...
لنگه در رابا دست کمی فشردم و با بی صبری گفتم:عمو جان من باید زود برگردم زیاد وقتش را نمی گیرم.
به دنبال این کلام او به ناچار کنار رفت و من با قدمهای لرزان داخل شدم با صدای ناله مانندی پرسیم: او کجاست؟
با اشاره دست محوطه باغ را نشان داد و گفت:آنجاست در باغ نشسته ولی آذر خانم...
کلامش را دوباره قطع کردم وگفتم:نگران نباشید عمو جان شما به کارتان برسید من خودم او را پیدا می کنم. دیگر منتظر پاسخ او نشدم و با شتاب به سوی باغ براه افتادمپاهایم یارای کشیدن هیکلم را نداشت با این حال آنها را به زور با خودم می کشیدم قلبم مانند پرنده ای وحشی در قفسه سینه ام به تلاطم افتاده بود آیا مهرداد را به روی صندلی چرخدار می دیدم یا با چهره ای کاملا" سوخته وتغییر شکل داده؟اگر او نابینا شده باشد چه؟به یاد نقاشی مهرزاد افتادم نوری از امید به دلم تابید نابینا نیست. با خودم گفتم:او هرچه باشد متعلق به من است پس تفاوتی نمیکند ظاهرش تا چه حد تغییر کرده باشد.
با نزدیک شدن به محوطه باغ نگاه هراسان اما شیفته ام در اطراف به گردش در آمد فای باغ در نیمرو اوایل تابستان لطیف ودلچسب بود تابش انوار خورشید از لابلای شاخه ها و نسیم خنکی که برگها را به آرامی می لرزاند حال وهوای خوشی به آن محیط داده بود در آن میان نگاهم به شخصی افتاد که در گوشه ای دنج آرام وبی صدا نشسته بود و برسطح سفیدی که مقابلش قرار داشت خطوطی را رسم می کرد. او نمی توانست مرا ببیند چرا که درست پشت به من قرار داشت دستم را به تنه درختی تکیه دادم و چند قدم جلو رفتم از اینجا نمی توانستم تشخیص بدهم که او مهرداد واقعی است یا نه. ظاهرا" قد بلند و چهارشانه به نظر می رسید اما جثه اش خیلی نحیف تر از مهرداد بود موهای سرش نیز از حد معمول کوتاهتر نشان می داد باید باز هم به او نزدیکتر می شدم این بار چند قدم از طرف پهلو برداشتم حالا کمی از نیمرخ او قابل رویت بود تلاطم قلبم نفسم را به شماره انداخت در حالیکه به سختی نفس می کشیدم به آرامی صدایش کردم:مهرداد...
ناگهان چهره اش به سمت من متمایل شد و با نگاه متعجبی براندازم کرد. با اشتیاق تمام زوایای صورتش را از نظر گذراندم رنگ چهره اش پریده و گونه هایش به گودی نشسته بود جای زخمی در کنار پیشان اش واضح به چشم می خورد هاله ای کبود دور کاسه فرو رفته چشمانش نقش بسته بود و دیگر مانند گذشته نگاهش شفاف به نظر نمی رسید با اینحال او مهرداد عزیز من بود مهرداد زنده وبی هیچ نقصی در مقابل من قرار داشت و مرا نگاه م کرد اما ذره ای از آشنایی گذشته در نگاهش به چشم نمی خورد.
بغضی همچون پنجه ای آهنی گلویم را به شدت فشرد دیگر هیچ رمقی به تنم نمانده بود حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشتم او هنوز خیره نگاهم می کرد تصویر مقابلم کم کم تار شد می خواستم به تنه درختی پناه ببرم اما....
بوی تند دارویی تنفس را برایم آسان تر کرد لحظه ای که چشم گشودم مریم با ظاهری نگران مقابلم نشسته بود توان هیچ عملی را نداشتم حتی قدرت سخن گفتن نیز از من سلب شده بود نگاه بی فروغم به چهره مریم ثابت مانده بود وحتی پلک هم نمی زدمصدایش نگران به گوشم رسید:بهتر شدی؟
با اشاره چشم جواب مثبت دادم و دوباره به او خیره شدم هنوز قادر به درک اوضاع اطرافم نبودم در آن میان متوجه عمو رجب شدم با لیوان آب قندی به ما نزدیک شد وبا لحن ناراحتی گفت:واله مریم خانوم خودش گفت که از همه چیز خبر دارد برای همین من مانعش نشدم.
مریم لیوان را از دست او گرفت و در حالی که سرم را به آرامی بلند می کرد آنرا به دهانم نزدیک کرد.مشاهده عمو رجب و یادآوری صحنه باغ برخورد با مهرداد را در ذهنم تداعی کرد با دستی لرزان لیوان را کنار زدم و با بغضی که آماده ترکیدن بود آهسته پرسیدم :مریم...مهرداد زنده است؟
گریه دیگر امانم نداد سرم بر سینه او افتاد و صدای های های گریه ام در فضای اطاق پیچید او نیز با من همراه شد و در میان هق هق گریه اعتراف کرد که مهرداد زنده است پس کسی که من در باغ دیده بودم همان مرد آرزوهایم بود؟
سر را برداشتم و با نگاه اشک آلود و قهر آمیزم پرسیدم چرا؟چرا این کار را کردی/چطور توانستی مرا از او بی خبر بگذاری؟
اشک چشمانش را پاک کرد وگفت:می دانم که از دستم دلگیری هنوز از یادم نرفته که چه قولی به تو دادم اما باور کن برای این کار دلیل دارم من مجبور بودم فعلا تا مدتی او را از اقوام وآشنایان دور نگه دارم تو هنوز خیلی از مسائل را نمی دانی. وقتی حقیقت مطلب را بشنوی به من حق می دهی چرا او را از انظار مخفی نگاهداشتم درک منظورش برایم مشکل بود به نظر من او به هیچ دلیلی نباید این حقیقت را از من مخفی می کرد از این رو گفتم:
عذر تو هر چه که باشد برای من قابل قبول نیست خصوصا" که مهرداد به لطف خدا کاملا" سالم است پس برای چه نباید او را می دیدم؟
نگاه افسرده اش غمی سنگین در خود داشت به آرامی گفت: گرچه مهرداد ظاهرا" آسیبی ندیده اما ضربه ای که به روان او وارد شده خیلی عمیق تر از صدمات جسمانی است.
پس لحظه ای سکوت کرد و قطره اشکی را که بر گونه اش فرو افتاد با سر انگشت پاک نمود و با صدائی گرفته ادامه داد:
مهرداد حافظه اش را از دست داده او هیچ کس را بخاطر نمی آورد .
صدای مریم مثل یک ضربه سخت بر پیکر خسته ام وارد شد مهرداد دیگر مرا به یاد نمی آورد؟برای همین همانطور غریبانه نگاهم می کرد به همین خاطر هیچ شوقی در او ندیدم من برای او با دیگران هیچ تفاوتی نداشتم. سرم به عقب خم شد و اشک چشمانم گونه ها را شیار زد صدایم خفه وگرفته بود گفتم :احتمال هر صدمه ای را می دادم اما هرگز به فکرم خطور نمی کرد که او...نگاهم دوباره به سمت مریم برگشت صورتش تکیده و خسته تر از همیشه بنظر می رسید دستش را گرفتم و پرسیدم:حالا چه باید بکنیم؟
با لحن خسته ای پاسخ داد :صبر...کاری از دست ما بر نمی آید فقط باید با او مدارا کنیم و امیدوار باشیم روزی حافظه اش ترمیم بشود به گفته پزشک معالجش مرور ایام و برخورد با نزدیکان شاید بتواند جرقه ای در حافظه اش بزند و او را کم کم به حال عادی بازگرداند خصوصا که بعضی اعمالش نشان می دهد هنوز مطالبی از گذشته به یادش مانده پش هیچ کاری جز توکل به خدا ومنتظر بودن نمی توانیم انجام دهیم.
به کمک مریم بلند شدم و به حالت نشسته روبروی او قرار گرفتم مریم لیوان آب قند را دوباره دستم داد و واست که تمام محتوای آنرا بخورم سپس به طرف عمو رجب که در گوشه ای از اطاق نگران ایستاده بود برگشت وپرسید:مهرداد کجاست؟
بعد از اینکه آذر خانم را به اینجا آورد به اطاقش رفت الان هم همانجاست مریم چون او را نگران دید با لحن مهربانی گفت: من اینجا مواظب آذر هستم شما لطفا" بر ببین او به چیزی احتیاج ندارد.
نوشیدن آب قند حالم را کمی بهتر کرد در آن لحظه می خواستم همه چیز را در مورد مهرداد بدانم پرسیدم چطور او را پیدا کردی؟تا آنجایی که من خبر دارم درمیان اسامی اسرائی که بازگشتند نام مهرداد نبود.
حق با توست او هیچ نام ونشانی از خود به خاطر نداشت اینطور که شنیده ام زمانی که او را پیدا می کنند حتی پلاکی هم به گردن نداشته برای همین نتوانستند خبری از او به ما بدهند گویا عراقی ها مهرداد را در حالیکه با سر و روی زخمی در میان شاخه ها درختی آویزان بوده پیدا می کنند.
قلبم از شنیدن ای ماجرای دلخراش به درد آمد با حیرت پرسیدم:پس تو چطور با خبر شدی که او به ایران برگشته؟
پس از مکث کوتاهی نگاهش به من خیره ماند وگفت:مشیت الهی.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-13


باور کن این فقط خواست خدا بود که ما توانستیم دوباره مهرداد را پیدا کنیم آنقدر معجزه آسا پیش آمد که باورش حتی برای من هم مشکل بود جریان از اینقرار است که من مدتی پیش به بخش تازه ای که به اسرای معلول اختصاص دادهشده است منتقل شدم دراین بخش بیماری بود که یک پای خود را از بالای زانواز دست داده بود گرچه قبلا" در عراق مورد عمل قرار گرفته بود اما ازآنجایی که با دلسوزی کار نکرده بودند مشخص شد که باید دوباره عملی برروی او انجام بگیرد. این بیمار همیشه صبور ومتحمل رفتار می کرد اما از آن جهت که در این شهر غریبه بود من گهگاهی برای دلجویی نزدش می رفتم و دقایقی رابا او به صحبت می نشستم یک بار که برای سرزدن به او رفتم متوجه کتابی شدمکه دستش بود ابتدا گمان کردم مشغول مطالعه است ام او سرگرم تماشای تصویری بود که بر آخرین برگ کتاب کشیده بودند با لبخندی پرسیدم شما هم نقاشی میکنید؟نگاه غمگینش به من افتاد وگفت:نه این نقاشی یادگار یکی از اسراست وچند ماه با من هم سلول بود بعد او را به قسمت دیگری منتقل کردند طی مدتیکه در اسارت گذراندم هیچکس را به صفای او ندیدم
گرچه حافظه اش را به کلی از دست داده بود اما هنوز پابرجا ومقاوم بود اوبه معنای واقعی یک مرد بود. کتاب را به سوی من گرفت و گفت زمانی که میخواست از پیش ما برود این تصویر را به یادگار برایم کشید با دیدن این چهره همیشه به یاد او می افتم کتاب را از دستش گرفتم و با اشتیاق نگاهی به آن تصویر انداختم.
می دانی در آن لحظه چه حالی شدم؟نقشی از چهره تو با چشمانی گریان.
نفسم بند آمد دست یخ زده ام را بروی دست مریم گذاشتم و ناباورانه پرسیدم:تصویر من؟
سرش را به علامت تائید تکان داد وگفت گرچه مهردد حافظه اش را ازدست دادهاما در ضمیر ناخودآگاهش هنوز چهره تورا بخاطر دارد.آن روز با دیدن آنتصویر برق از سرم پرید ابتدا زبانم بند آمد وهیچ نمی توانستم بگویم.همانطور خیره محو تماشای آن تصویر شده بودم از خودم پرسیدم ممکن است این حقیقت داشته باشد؟می توانم باور کنم که دست های مهرداد این را به تصویر کشیده باشد؟به یاد حرفهای بیمار افتادم و اینکه گفته بوداو حافظه اش را از دست داده تلاش کردم بر اعصاب خود مسلط بشوم پرسیدم می بخشید که سوال می کنم اما شما خبر ندارید که آن مرد در کدام نقطه یا در چه حالی اسیر شد؟مرد بیمار که متوجه کنجکاوی من شده بود با اطمینان خاطر گفت:
اتفاقا" چون به این مرد خیلی ارادت داشتم خاطره اش کاملا" در ذهنم مانده او چند سال قبل از من اسیر شده بود اینطور که از بعضی از ماموران عراقی شنیدم خلبان یکی از هواپیماهای جنگی بود که مورد اصابت ضد هوایی قرار گرفته بود بعضی از اسرای قدیمی تر تعریف می کردند وقتی او ار به بازداشتگاه آوردند اوایل ماموران عراقی گمان می کردند که به دروغ خود را به فراموشی زده برای همین چند روز او را شکنجه کردند شاید بتوانند اطلاعاتی بدست بیاورند اما وقتی برایشان مشخص شد که واقعا" بیمار است دیگر کاری به کارش نداشتند.
از شنیدن حرفهای آن مرد اندامم به رعشه افتاد اشک هایم بی اراده فرو می چکید پرسیدم مردی که شما صحبتش را می کنید قد بلند و چهار شانه با چشم وابروی مشکی ویک سالک کوچک بر روی گونه اش نبود؟
مرد بیمار با حیرت سرش را به علامت تائید تکان داد وگفت همه مشخصاتی که شما می گوئید درست است با این مرد نسبتی دارید؟
کتاب را به سینه فشردم و اشک ریزان گفتم آقا شخصی که شما صحبتش را می کنید به احتمال قوی برادر گمشده من است که سالهاست از او بی خبریم تحت تاثیر حال دگرگون من چشمان آن مرد هم پر از اشک شده بود در همان حال با حیرت گفت(لا الله الا الله) اصلا" باور کردنی نیست با دستپاچگی وهیجان پرسیدم شما خبر ندارید که او را به ایران بازگردانده اند یا نه؟
هیجان به او نیز دست داه بود با لحن امید بخشی گفت تا آنجا که من خبر دارم همه بیمارانی که حافظه اشان را از دست داده اندبه یکی از آسایشگاهها منتقل شدند شما باید برای پیدا کردن او به آنجا مراجعه کنید کتاب را با عجله پس دادم و در حالیکه دعایش می کردم از کنارش دور شدم
(بچه ها دوباره میام همین قسمتو ادامه میدم)

هنوز چند قدم دور نشده بودم صدایش را شنیدم که گفت:خانم پرستار.به عقب برگشتم و نگاهش کردم کلامش سرشار از محبت بود گفت اگر به امی د خدا پیدایش کردید مرا هم در جریان بگذارید دستی برایش تکان دادم وگفتم حتما" آنروز فقط منوچهر را در جریان گذاشتم هنوز آنقدر مطمئن نبودم که به پدر ومادر هم خبر بدهم اول باید از زنده بودن مهرداد اطمینان پیدا می کردم بعد موضوع را علنی می ساختم پس از دو روز جستجو عاقبت او را پیدا کردیم دکتر معالج می گفت برخورد ناگهانی ممکن است برای او زیان آور باشد برای همین من تا مدتی به عنوان یک پرستار هر روز عصر ساعتی را در کنارش می گذراندم و ذهن او را برای معرفی خود آماده م ساختم عاقبت در یکی از همین روزها حقیقت امر رار آرام آرام با او در رمیان گذاشتم هنوز هیچکس جز من ومنوچهر از جریان اطلاع نداشت این دستور پزشک بود زیرا احتمال می داد برخورد یکباره خانواده و ابراز احساسات تک تک آنها به روحیه آسیب پذیر مهرداد بیشتر صدمه بزند به عقیده دکتر من باید به مرور ذهن او را برای دیدار دیگران آماده می کردم واو را کم کمک با گذشته فراموش شده اش آشنا می ساختم گرچه پنهان کردن این حقیقت از تو وخانواده ام کار دشواری بود اما بخاطر مهرداد چاره دیگری نداشتم البته می خواستم بزودی این موضوع را به اطلاع همه شما برسانم اما پیداست قبل من شخص دیگری دهن لقی کرده.
دست مریم را فشردم وگفتم: این را به حساب دهن لقی نگذار منهم از طریق یکی از نقاشی های مهرداد به واقعیت پی بردم مرا ببخش که نتوانستم مانع کنجکاوی ام بشوم و مهرزاد بی گناه را وادار به حرف زدن کردم.
با چهره ای متبسم گفت :اشکالی ندارد در هر صورت او کار مرا راحت تر کرد چون بازگو کردن این مطلب نزد تو برایم مشکل تر از مطرح کردن آن نزد دیگران بود.صدای زنگ در وتلفن همزمان به گوش رسید مریم به سوی تلفن رفت با برداشتن گوشی با گفتن خانم شریفی دانستم که مادر با او تماس گرفته مریم او را مطمئن کرد که من از هر لحاظ سلامت هستم و برای انجام کاری به منزل آ«ها آ»ده ام در دنباله حرفهایش ادامه داد برای نهار منتظر آذر نباشید او امروز مهمان من است.
پس از قطع مکالمه به کنار من بازگشت و گفت:ظاهرا" مادرت از غیبت تو نگران شده گویا وقتی محمود برای گرفتن مهسا به مهد می رود از غیبت تو تعجب میکند وقتی به منزلتان می رود و می بیند آنجا هم نیستی بیشتر دلواپس می شود خانم شریفی می گفت, قبل از اینجا با منزل برادرش و منزل پدر هم تماس گرفته.
خوشحالم گفتی برای ظهر اینجا میمانم چون در حال حاضر حوصله دیدار هیچ کس را ندارم.
مهرزاد دوان دوان به قسمت پذیرایی آمد و همراه با سلام خود را به آغوش مادر انداخت به دنبال او منوچهر هم وارد شد و از مشاهده من کمی جا خورد بعد از سلام واحوالپرسی برای تعویض لباس به اطاقش رفت مریم نیز مهرزاد را به اطاقش فرستاد تا وسایلش را بگذارد سپس با نگاهی به من گفت: تو کمی استراحت کن تا میز غذا را حاضر کنم.
با آنکه هنوز شدیدا" احساس ضعف می کردم از جا برخاستم تا همراه او به آشپزخانه بروم در کنار مریم احساس آرامش بیشتری می کردم او ابتدا با همکاری من مخالفت کرد اما وقتی اشتیاق مرا دید مانعم نشد در حین آماده کردن نهار پرسیدم : مریم به نظر تو که یک پرستار حاذق هستی در مقابل مهرداد چه رفتاری باید داشته باشم و چطور با او برخورد کنم؟
ظرف های غذا را که از پیش آماده شده بود روی اجاق گذاشت و با لحن جدی پرسید : اگر با صراحت با تو صحبت کنم ناراحت نمیشوی؟
نه ابدا" تو موظفی تمام حقایق را هر چند تلخ وناگوار باشد با من در میان بگذاری.
تبسم کمرنگی چهره اش را از هم گشود وگفت:خوشحالم که دختر مسلطی هستی.حالا که نظر من را می خواهی باید بگویم تو مجبوری بعد از این بیش از گذشته صبور وخوددار باشی خصوصا" در مقابل مهرداد آذر جان او به عنوان شخصی که حافظه اش را از دست داده مسلما" احساس گذشته را به تو ندارد پس تو منباید با رفتارت وضعی را پیش بیاوری که او را در تنگنای عاطفی قرار بدهی چرا که ممکن است به این ترتیب او را بیشتر از خودت دور کنی...منظورم را درک می کنی؟
یخ زدم قلبم را ناامیدی عجیبی در خود فشردنگاهم در پس پرده ای از اشک به او افتاد با صدایی بغض آلود گفتم:بله منظورت را به خوبی درک می کنم ضمنا این چند سال باید فهمیده باشی که من انسان صبوری ستم اما اگر باز هم صبر کنم امیدی به آغازی دباره هست؟به نظر تو می توانم بار دیگر توجه مهرداد را به خود جلب کنم؟
با حالتی مستاصل نگاهم کرد ظاهرا" پاسخی برایم نداشت به طرف قفسه بشقاب ها رفت و پس از برداشتن آنها دوباره به سوی من برگشت و گفت:در این مورد نمی توانم هیچ قولی بدهم اما قدر مسلم ای ناست که هر تغییر و تحولی امکان پذیر است پس نباید نا امید شد.
سر میز غذا صندلی مهرداد درست مقابل من قرار داشت در لحظه ورود او مریم ما را به یکدیگر معرفی کرد هنگام معرفی من گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
آذر یکی از دوستان صمیمی خانواده ماست ضمنا" یک نسبت فامیلی هم با خانواده ما دارد که در آن مورد بعدا" برایت توضیح می دهم.مهرداد با متانت سرش را به آرامی خم کرد وگفت:از آشنایی شما خوشبختم امیدوارم حالتان بهتر شده باشد.
با همه تلاشم نتوانستم لررزش صدایم را از بین ببرم به آرامی گفتم:به لطف شما بد نیستم می بخشید که امروز باعث زحمتتان شدم.در حین حرف زدن اصلا" نگاهش نمی کردمچون وحشت داشتم اشک هایم بی اراده سرازیر شود صدای او را دوباره شنیدم که گفت: هیچ زحمتی نبود فقط دلواپس حال شما شدم.
او با گذشته هیچ فرقی نکرده بود هنوز هم دلسوز ومهربان به نظر می رسید لحن گفتارش نیز همچون سابق خوش طنین وآرامبخش بود. با این تفاوت که دیگر صمیمیت قبل را در خود نداشت.
منوچهر که از جریان بی خبر بود با کنجکاوی گفت :پیداست امروز اتفاقات تازه ای افتاده که ما از آن بی خبریم.
چون نگاهش به من بود در مقام توضیح گفتم:موضوع مهمی نبود ساعتی قبل برای انجام کاری به دیدن مریم آمده بودم وقتی متوجه شدم او در خانه نیست ترجیح دادم کمی در باغ قدم بزنم تا وقت بگذرد در آنجا یکدفعه از حال رفتم جای شکرش باقی بود که مهرداد خان آنجا حضور داشتند و گرنه معلوم نبود چه به روزم م آمد .صدای مهرداد را شنیدم که گفت:
البته من کار مهمی انجام ندادم این مریم بود که به موقع پیدایش شد وبه آذر خانم رسیدگی کرد.
منوچهر مرد دانایی بود و از صحبت های ما همه چیز دستگیرش شد متعاقب آن نگاه نافذی به من کرد وگفت: پس امروز برای شما روز سختی بوده امیدوارم حالا بهتر شده باشید.
سرم را آهسته تکان دادم وتشکر کردم مریم سرگرم پذیرایی از حاضرین بود همزمان نگاهش به سوی من برگشت و گفت:آذر جان لطفا" تو هم لیوان ها را پر از آب کن.
پارچ ولیوان در نزدیکی من قرار داشتند پس از پر کردن لیوان ها آنها را کنار بشقاب حاظرین قرار می دادم لرزش دستم کاملا" پیدا بود زمانی که خواستم لیوان مهرداد را جلویش بگذارم پیش دستی کرد و آنرا از دستم گرفت وگفت: پیداست حال شما هنوز کاملا" روبراه نشده.
نگاهم را فورا" دزدیدم وگفتم:این مربوط به ناراحتی اعصاب است.
چه دوران پر رنجی را به آرزوی این لحظه سپری کرده بودم چه شب ها و روزهایی را به امید دیدار دوباره مهرداد پشت سر گذاشته بودم حالا پس از سالها دوری در حالی که درست روبرویم قرار داشت باید نگاهم را از او می دزدیدم.باید بال های پرنده دلم را می شکستم تا مانع پروازش به سوی او شوم باید به خود می قبولاندم که او دیگر متعلق به من نیست و شاید بعد از این هم هرگز نباشد. صدای مریم ,مرا از چنگال این افکار مغشوش بیرون کشید.آذر چرا غذایت را نمی خوری؟
نگاهم به سوی او برگشت این اشک لعنتی هم همیشه دستاویزی برای فرو چکیدن داشت در حالیکه تلاش می کردم آنرا از نگاه حاضرین مخفی نگاه دارم در پاسخش گفتم:میل چندانی ندارم از نظر شما ایرادی ندارد دست از غذا بکشم؟هوس کردم کمی در باغ گردش کنم.
مریم حال مرا به خوبی درک می کرد با مهربانی گفت:هیچ اشکالی ندارد غذایت را برایت نگه می دارم هر وقت مایل بودی بخوری.
از جا برخاستم ویکراست به باغ رفتم.زمانی که خود را تنها یافتم فس عمیقی از سینه کشیدم و در گوشه خلوتی به اشک مجال دادم تا فرو بریزد.وقتی به خود آمدم متوجه شدم دیگر اشکی نمانده که فرو بریزد و سنگینی بار غمی که به سینه ام فشار ی آورد کاهش یافته.صدای مریم سکو را شکست.عجب گوشه راحتی را انتخاب کردی.
نگاهم به او افتاد سینی کوچک فنجانهای چای را حمل می کرد به آرامی قدم بر می داشت او نمی دانست ساعتی پیش مهرداد در این مکان نشسته بود با تبسم کمرنگی گفتم:این قسمت چشم گیر ترین نقطه این باغ است.
روی سکوی سیمانی در کنارم نشست و گفت:تو ومهرداد در خیلی موارد اشتراک سلیقه دارید چون او هم همیشه اینجا را برای نشستن انتخاب می کند.
با تکان سر به آرامی گفتم:اتفاقا"لحظه ای که وارد باغ شدم او را همین جا دیدم راستی حالش چطور است؟غذایش را کامل خورد؟
فنجان چای رابه دستم داد وگفت:مثل اینکه او هم امروز اشتهایش را از دست داده بود چون چند لقمه بیشتر نخورد ضمنا" خیلی هم در مورد تو کنجکاوی می کرد.
دستهایم شروع به لرزش کرد دو دستی فنجان را محکم گرفتم وپرسیدم:در مورد من چه می خواست بداند؟
کنجکاو بود بداند تو با ما چه نسبت فامیلی داری و از چه زمانی با خانواده ما صمیمی شدی.
با نگاه منتظری پرسیدم:خوب تو چه گفتی؟
تعجب کرد وقتی فهمید باعث اصلی این آشنایی او بوده است البته من همه چیز را به تفصیل برایش شرح ندادم فقط گفتم شما دو نفر در گذشته برای هم دوستان خوبی بودید شنیدم که به آرامی گفت, پس برای همین لحظه ای که او را در باغ دیدم احساس کردم چهره اش را قبلا" بارها دیده ام.شنیدن این حرف از زبان او مایه امیدواری است خصوصا" که وقتی در آشپزخانه مرا تنها گیرآورد پرسید منظورت از دوستی یک رابطه عادی ودوستانه است یا صمیمیتی فراتر از این؟گفتم: من چیز زیادی در این باره نمی دانم مکنونات قلبی شما هیچ وقت پیش دیگران فاش نشد لحظه ای به فکر فرو رفت سپس با کنجکاوی پرسید آذر چند سال دارد؟گفتم حدود بیست وشش سال .نگاه زیرکانه ای به من انداخت و گفت با چهره ای زیبایی که او دارد عجیب است تا بحال ازدواج نکرده.لبخند زنان گفتم :او برای خودش عقاید خاصی دارد و به دنبال مرد ایده آلش می گردد برای همین تا به حال به هیچ کدام از خواستگارهایش پاسخ مثبت نداده.
با نگاهی به مریم پرسیدم: دیگر سوالی نکرد؟
نه بعد از آن با یک عذر خواهی به اطاقش رفت گفت که می خواهد کمی استراحت کند ولی من احساس کردم می خواهد تنها باشد و به دنبال گذشته گمشده اش بگردد به نظر من برخورد امروز مانند جرقه ای ذهن تاریک او را روشن کرد با اشتیاق پرسیدم:واقعا" اینطور فکر می کنی؟
سرش را به علامت تایید تکان داد وگفت"بله همانطور که فکر می کردم یاد تو در زوایای پنهان خاطر او بجا مانده و شاید همین موجب شود که او گذشته خود را بیاد بیاورد.
حرفهای مریم قلب ناامیدم را به نور امید روشن کرد.دقایقی هر دو در سکوت دورنمای زیبای آینده را در خیال زنده کردیم در آن میان یاد موضوعی افتادم وپرسیدم:راستی در مورد افراد خانواده با مهرداد صحبت کردی؟
بله به او گفتم که همه خانواده در این شهر زندگی می کنند ضمنا" آلبوم عکس ها را به او نشان دادم و تا حدودی با چهره تک تک افراد آشنایش کردم.
هیچ علاقه ای برای دیدار با آنها از خود نشان نداد؟
نگاه غمگین مریم به سویم برگشت وگفت:من هیچ انتظاری از او ندارم بی تفاوتی اش از بیماری اش ناشی می شود.وقتی انسان کسی را به خاطر نمی آورد چطور می تواند به او علاقه مند باشد؟در واقع پنهان کردن او بیشتر به همین خاطر است من می دانم وقتی خانواده ام از وجود مهرداد با خبر بشوند دیگر نمی توانند خوددار باشند از طرفی ابراز محبت زیادی هم ممکن است صدمات بیشتری به ذهن مهرداد بزند و برایش قابل تحمل نباشد.
اما تو مجبوری دیر یا زود این موضوع را به خانواده ات بگویی تازه از کجا معلوم شاید دیدار افراد خانواده بر خلاف آنچه تو فکر می کنی کمک بزرگی برای مهرداد باشد.
نگاه او لحظه ای مات به من دوخته شد ظاهرا به حرفهایم فکر می کرد عاقبت با تردید و دودلی گفت:نمی دانم باور کن نمی دانم کدام کار درست است.از طرفی مطرح کردن این موضوع برای خانواده ام کار بسیار دشواری است که به این سادگی از پس آن بر نمی آیم.
اگر صلاح بدانی من حاضرم این موضوع را به نحوی که مایه نگرانی هم نشود با آنها در میان بگذارم خصوصا" که امشب همگی در منزل ما حضور دارند.
همراه با تنفس کوتاهی گفت:آه ..پاک فراموش کرده بودم محمود از من هم دعوت کرد که همراه آنها به منزل شما بیایم مثل اینکه قصد دارد جواب نهایی را بگیرد راستی هیچ درباره برنامه امشب فکر کردی؟خیال داری به محمود چه بگویی؟
نگاهم به زیر افتاد به آرامی گفتم خودت بهتر می دانی که من هیچ وقت احساس خاصی به محمود نداشتم اگر هم بعضی اوقات به پیشنهاد او فکر کردم فقط به خاطر مهسا بود اما حالا با آمدن مهرداد جواب قطعی من مشخص است.
لحن گفتار مریم حالت خاصی پیدا کرد.او گفت:حتی اگر نتوانی روابط گذشته را با مهرداد پیدا کنی باز هم خیال ازدواج نخواهی داشت؟
برای من مهم نیست که تا آخر عمر مجرد بمانم بعد از این لحظه ها را به این امید می گذرانم که مهرداد را روزی دوباره سالم ببینم.
پنجه های مهربان مریم دستم را در خود فشرد و گفت:من به تو حسادت می کنم احساس تو یک احساس عادی نیست هیچ وقت نتوانستم عمق آنرا به خوبی درک کنم همراه با فشاری بر دستش از جا برخاستم وگفتم: اگر به قلبت مراجعه کنی میبینی که فضای کوچکش دنیای محبت هاست این وجه اشتراک همه انسان هاست با این تفاوت که بعضی ها در قبال دیگران به آن پایبندند ولی بعضی دیگر سرسری وبی توجه از آن می گذرند.
در حالیکه میگفت حق با توست به پا خاست و در کنار من براه افتاد در حین قدم زدن متوجه شدم که شخصی از پشت یکی از پنجره ها خود را کنار کشید.
با ورود به ساختمان نگاهم به ساعت دیواری افتاد چهارو چهلو پنج دقیقه بود به مریم گفتم:باید برگردم می ترسم مادر دلواپس شود.
به سوی آشپزخانه به راه افتاد وگفت:تو هنوز غذایت را نخوردی صبر کن تا آن را برایت داغ کنم.
به نحوی که صدایم را بشنود گفتم:اصلا" اشتها ندارم ضمنا" باید زودتر حرکت کنم ممکن است مادر برای امشب نیاز به کمک داشته باشد.
سرگرم پوشیدن مانتو بودم که صدایی از پشت سر پرسید:تشریف می برید
؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-13
به عقب برگشتم مهرداد آنجا ایستاده بود و مرا تماشا می کرد برای لحظه ایاحساس کردم نگاهش مثل سابق سرشار از مهر است قلبم از تاثیر آن لرزید باصدایی لرزان گفتم:باید رفع زحمت کنم حقیقتش آمدنم به اینجا بی خبروناگهانی بود به همین خاطر می ترسم خانواده ام دلواپس بشوند.
مریم خودش را به ما رساند وگفت باز هم از این کارها بکن این سرزدن های بی خبر خالی از لطف هم نیست.
با لبخند کم رنگی گفتم:امیدوارم یک روز از این تعارف پشیمان نشوی چون از این به بعد به هر بهانه ای مزاحم می شوم.
بازویم را فشرد وگفت:مطمئن باش که ما همیشه از دیدارت خوشحال می شویم راستی آذر جان می توانی مسئولیت یک کار مهم را برای مدتی به گردن بگیری؟
نگاه کنجکاوم به او دوخته شد گفتم:برای تو هر چه باشد با کمال میل قبول میکنم.چشمانش برق خاصی در خود داشت مثل آن بود که به روی انسان می خنددهم زمان نگاهش به سمت مهرداد برگشت و با طرز شیطنت آمیزی گفت برای برادرم چطور؟چشمان مهرداد بر او خیره مانده بود گویی می خواست از دریچه چشمانش بخواند منظورش چیست.
من هم دست کمی از او نداشتم و نمی دانستم مقصود مریم از مطرح کردن این سوال چیست او همچنان به انتظار پاسخ من ایستاده بود.
با کلامی پر مهر گفتم:گرچه مهرداد خان امروز اصلا" مرا تحویل نگرفتند امادر گذشته آنقدر محبت کرده اند که برای جبرانش حاضر به انجام هر خدمتی هستم.
چهره مریم حالت آسوده ای به خود گرفت و زیرکانه گفت:پیداست هردوی شما راشدیدا"کنجکاو کرده ام خوب برای اینکه زیاد انتظار نکشید موضوع از این قراراست که به نظر من وقت آن رسیده که مهرداد با محیط خارج از منزل آشنا بشود از وقتی به ایران بازگشته تمام اوقاتش در خانه گذشته است.اما بعد از اینباید با محیط شر خیابان ها و مردم از نزدیک تماس داشته باشد و یک زندگیعادی ومعمولی را شروع کند برای این کار نیاز به یک همراه خوش سر وزباننیاز دارد که خوشبختانه تو آذر جان در این کار استادی برای همین قبل ازهرکس به تو پیشنهاد می کنم اگر مایلی به عنوان یک راهنما او را همراهی کنی.
پیشنهاد مریم چنان مرا به شوق آورد که نمی دانستم چه بگویم در این میان مهرداد به سخن درآمد و با لحن گله مندی گفت:مریم تو نباید آذر خانم را اینطور ناگهانی در تنگنا قرار می دادی مسلما" ایشان گرفتارتر از آن هستند که هر روز چند ساعت وقت شان را صرف من کنند ضمنا" در حال حاضر حوصله گشت وگذار در شهر را ندارم و ترجیح می دهم اوقاتم به همین صورت بگذرد پس برنام ریزی را بگذار برای بعد.
با نگاه گذرایی به سویش گفتم:در گذشته عادت نداشتید به جای دیگران اظهار عقیده بکنید لااقل اجازه می دادید من هم نظرم را بگویم بعد مخالفت می کردید نکند حادثه امروز چشم شما را ترسانده؟متعجب گفت:منظورتان را نمی فهمم؟
احساس می کنم مخالفت شما به این دلیل است که وحشت دارید مبادا در خیابان گردی ها باز هم از حال بروم و وبال گردنتان بشوم.
با خنده محوی گفت:چه برداشت اشتباهی قصد من این است که مزاحم اوقات شما نشوم والا...
کیف دستی ام را برداشتم و به طرف در ورودی آرام براه افتادم در حالیکه به عقب برگشته بودم گفتم:مطمئن باشید که هیچ مزاحمتی برای من ندارد تازه با این برنامه اوقات کسالت آور بیکاری من هم پر می شود از فردا هر روز ساعت پنج ونیم منتظرم باشید.
احساس کردم باز هم می خواهد مخالفت کند فرصت این کار را به او ندادم و با یک خدانگهدار از ساختمان خارج شدم مریم تا کنار در حیاط بدرقه ام کرد منوچهر ومهرزاد هردو در خواب بودند از مریم خواستم ازطرف من از آنها خداحافظی کند سپس پرسیدم امشب تو را می بینم؟اینطور نیست؟
اگر امکان داشته باشد حتما" می آیم.
در حالی که دستش را میان دستهایم گرفته بودم گفتم:سعی کن حتما" بیایی می خواهم در حضور تو موضوع مهرداد را علنی کنم.
رنگ چهره اش کمی تغییر کرد و با نگرانی پرسید: فکر نمی کنی کمی زود است که در این باره صحبت کنیم؟
حقیقتش به نظر من دیر هم شده برخورد امروز نشان داد مواجه شدن مهرداد با هر یک از نزدیکان ذهن او را چطور به کندوکاو وادار می کند من احساس می کنم دیدار مهرداد با والدینش تحول زیادی در روحیه او بوجود می آورد هرچه باشد رشته های عاطفی میان آنها خیلی قوی تر از پیوند عاطفی میان من و اوست.
با فشاری بر دستم گفت: تو سخت در اشتباهی اگر فکر می کنی مهر تو در دل مهرداد ذره ای کمتر از دیگران است نقاشی روی آن کتاب را فراموش کردی؟
نه فراموش نکردم اما....امروز نگاهش خیلی بیگانه بود.
به او فرصت بده تو که سالها صبر کردی حالا هم کمی تحمل کن شاید گذشت زمان همه چیز را روبراه کند.
گرمی کلام و مهر نگاهش مرا مجاب کرد گفتم:حق با توست باید بعد از این صبورتر باشم.
از آنجا که می دانستم مهرداد در آن خانه ساکن است دلم نمی آمد آنجا را ترک کنم اما دیگر حرفی برای گفتن و بهانه ای برای ایستادن نبود.ناگریز همراه با تکان دست وادای خدانگهدار آنجا را ترک کردم.
عقربه های ساعت از هشت گذشته بودکه صدای زنگ در بلند شد پدر به احترام مهمانان به استقبالشان رفت من ومادر هم در درگاه ورودی هال به انتظارشان ایستاده بودیم در آن لحظه دلشوره ای که تمام مدت بعد از ظهر گریبانم را گرفته بود شدت یافت نگاهم به مریم افتاد کمی قوت قلب پیدا کردم آقا وخانم کاشانی آن شب گرم وصمیمی با من احوالپرسی کردند محمود هم چهره اش شاداب تر از همیشه بنظر می رسید در آن میان مهسا با سبد گل زیبایی که حمل می کرد مشکل می توانست جلوی خود را ببیند وقتی متوجه من شد با لحن شاد کودکانه گفت:مامان آذر این گلها را بابا برای تو خریده با بوسه دلچسبی سبد گل را زا او گرفتم و گفتم:دست تو وبابا هر دو درد نکند دقایقی بعد دایی ناصر وتوران خانم هم رسیدد آنها به دعوت مادر برای حضور در مراسم آمده بودند ساعتی از ورود مهمانان می گذشت اما صحبت ها هنوز روال عادی را طی می کرد و مطلب خاصی مطرح نشده بود.
من مراسم پذیرایی را در حالی انجام می دادم که قلبم چند برابر بیش از مواقع عادی تپش داشت در حین پذیرایی از مریم سرش را نزدیک آورد و آهسته پرسید:چرا رنگت اینطور پریده؟
به آرامی گفتم:خودت را بگذار جای من دلیلش را می فهمی.
عاقبت آقای کاشانی از من خواست دستاز پذیرایی بکشم و کنارش بنشینم.هنگامی که نشستم نگاهم به ربرو افتاد و متوجه محمود شدم که با لبخند موذیانه ای مرا زیر نظر داشت.احساس خیلی بدی داشتم.کف دستهایم شدیدا" یخ کرده و دهانم کاملا" خشک بود نگهان صدای آقای کاشانی سکوت مجلس را شکست او با لحن شمرده و متینی گفت:
همه می دانیم که امشب به چه مناسبتی دور هم جمع شده ایم خوشبختانه با سابقه آشنایی خانواده ها من حکم کسی را که برای اولین بار قدم به منزل شخصی می گذارد ندارم پس بدون هیچ رودر واسی و در کمال صمیمیت از جناب شریفی خواهش می کنم بزرگی فرموده زندگی این دو جوان را سرو سامان بدهند.
پدر با کلام دوستانه و همراه با طنز در پاسخ گفت:جناب کاشانی برای اجرای سخت ترین ماموریت های نظامی در خدمتم اما لطفا" در این مورد بخصوص مرا عفو کنید ومسئولیت این امر خطیر را به خود جوانها واگذار نمائید.
طرز گفتار پدر حاضرین را به نشاط آورد و لبخند ار بر روی لبان آنها نشاند آقای کاشانی گفت:پس با این حساب باید بدون مقدمه به سراغ آذر جان بروم و نظر او را جویا شوم چون از طرف محمود خیالم راحت است پس می ماند بله عروس عزیزم.
کلمه عروس عزیزم قلب مرا در سینه لرزاند سکوت حاکم در بین حاضرین نشان می داد همه آنها منتظر اظهار نظر من هستند سرم را بالا آوردم و نگاهی به اطراف انداختم همه چشم ها به من دوخته شده بود مستاصل ونگران مانده بودم و نمی دانستم مطلب را از کجا آغاز کنم.
عاقبت وقتی به سخن در آمدم لرزش صدایم کاملا" پیدا بود با نگاهی به آقای کاشانی گفتم: به قول پدر ای کاش یک ماموریت دشوار نظامی به من می دادید اما صحبت در این زمینه را به من محول نمی کردید.
گویا حاضرین حرف های مرا هم به شوخی گرفتند چرا که هم صدا به خنده افتادند آقای کاشانی با لحن سرخوشی گفت:دختر عزیزم گفتن یک بله آنقدرها هم مشکل نیست کافی است ما از زبان تو بشنویم آن وقت همه چیز به خودی خود روبراه می شود.
حق با شماست عمو جان اما من قبل از هر پاسخی باید حقایقی را با شما در میان بگذارم .
در حین بیان این جمله نگاهم به مریم افتاد او هم رنگ چهره اش را پاک باخته بود آقای کاشانی گفت:ما برای شنیدن صحبت های تو حاضریم.
احساس ضعفی شدید صدایم را در گلو خفه می کرد برای گفتن حرف هایم نفس عمیقی کشیدم و شروع به صحبت کردم.
گمان نمی کنم بین شما کمتر کسی باشد که نداند من از سالها پیش دل به مهر پسر بزرگتان بسته ام وتاکنون به این دلبستگی پایبند مانده ام .
گویا هیچکس انتظار پیش کشیدن چنین مطلبی را نداشت چرا که اکثرا حاضرین رنگ چهره اشان تغییر کرد در ادامه صحبتم گفتم:
همه شما می دانید که من مدت هشت سال از بهترین سالهای عمرم را در انتظار بازگشت او سپری کردم در این مدت دست سرنوشت زندگی محمود را نیز به بازی گرفت و صدمات زیادی به او زد در گیرودار این حوادث من به عنوان خاله مهسا وظیفه خود می دانستم تا جایی که مقدور است از هیچ کمکی به مهسا وپدرش کوتاهی نکنم شاید به دلیل همان دردهای مشترک بود که محمود نسبت به من احساس محبت وگرایش پیدا کرد و شاید اگر نور امید قلب خاموش مرا دوباره روشن نمی کرد امشب به خاطر آینده مهسا موافقت خود را در حضور همه شما اعلام می کردم اما امشب با امید به بازگشت مهرداد مجبورم پیشنهاد محمود را در کمال محبت خواهرانه ای که به او دارم رد کنم.
نگاهم برای لحظه ای به محمود افتاد با چهره ای رنگ پریده و چشمانی متحیر نگاهم می کرد با شتاب نگاه از او گرفتم و سرم را به زیر انداختم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
درآن حال صدای آای کاشانی را شنیدم که شادی اش را از دست داده بود و گرفته به نظر می رسید.
آذر جان همه ما می دانیم که تو تا چه حد به مهرداد وفا دار بودی اما فکر نمی کنی دیگر وقت آ« رسیده که به زندگی ات سر وسامانی بدهی واز این امید واهی دست برداری؟
چشمانم به او افتاد,گفتم عمو جان امید من واهی نیست خاطرتان هست یک روز به شما گفتم ندایی در قلب من می گوید که مهرداد زنده است قلبم به من دروغ نمی گفت.مهرداد...
در یک آن نگاهم به سمت مریم چرخید او با علامت سر به من فهماند که می توانم حقیقت را مطرح کنم برای همین به آرامی گفتم:مهرداد زنده است من خودم از نزدیک او را دیدم.
درآن لحظه احساس کردم زمان برای دقایقی متوقف شد نه هیچ صدایی ونه هیچ حرکتی؟ناگهان خانم کاشانی به سویم آمد جلویم زانو زد و دسن یخ زده ام را در پنجه هایش گرفت و با صدای بغض آلودی گفت:
آذر بگو که با ما شوخی نمی کنی؟بگو که قصد سر به سر گذاشتن نداری؟
نگاهم به چشمانش افتاد پرده ای اشک آنها را پوشانده بود من نیز جاری شدن قطره های اشک را حس می کردم دستانش را با تمام قدرت میان دستهایم فشردم و همراه با ریزش اشک گفتم:خاله جان به خدا قسم می خورم که مهرداد زنده است اگر حرف مرا باور نمی کنید از مریم بپرسید.
حرف های من همهمه ای در میان حاضرین به پا کرد آقای کاشانی با ناباوری به سوی مریم رفت صدای گرفته اش را شنیدم که پرسید:بابا جان این خبر حقیقت دارد؟
مریم به آغوش او پناه برد ودرحالیکه گریه می کرد با صدای لرزانی گفت:بله بابا مهرداد زنده است اما من جرات نمی کردم این موضوع رابه شما بگویم.
حالا هردوی آنها گریه می کردندمجلس خواستگاری حال وهوای دیگری پیدا کرد همه در عین ناباوری اشک می ریختند و یکدیگر را در آغوش می کشیدند مهرداد زنده بود اما درک این حقیقت برای آنهایی که در آنجا جمع بودند مشکل می نمود همه اشک شوق می ریختند دقایقی به همان صورت گذشت خانم کاشانی چند بار بی حال شد تو ران خانم تلاش می کرد با خوراندن آب قند حال او را جا بیاورد آقای کاشانی خوددارتر بود فقط به آرامی اشک می ریخت گویا هنوز نتوانسته بود واقعیت امر را بپذیرد پس از آنکه حاضرین آرامش خود را بدست آوردند پرسش ها آغاز شد مریم به تک تک آنها با احتیاط پاسخ می داد اکثر سوالها را محمود مطرح می کرد چون او روبراه تر از بقیه به نظر می رسید پاسخ های مریم همه جریان را روشن کرد واکنش خانم کاشانی لحظه ای که دانست مهرداد به کلی حافظه اش را از دست داده عاقلانه بود او در حالیکه هنوز اشک می ریخت گفت:
همینکه خداوند او را سالم به ما برگرداند جای شکرش باقیست با توکل به رحمت بی دریغش پسرم حافظه اش را هم به مرور بدست می آورد.
شب به نیمه رسیده بود که مهمانان قصد رفتن کردند هنگام خداحافظی آقا وخانم کاشانی با صمیمیتی بیش از لحظه ورود مرا در آغوش کشیدند در همان حال آقای کاشانی خطاب به پدر گفا: شریفی جان از عروسم خوب مواظبت کن ضمنا" این را بدان که خداوند گوهر گرانبهایی را به شما هدیه کرده.
چهره پدر به تبسم شیرینی از هم باز شد در سیمای او غرور وشادی یکجا نمودار بود در آن میان محمود به من نزدیک شد و به آرامی گفت:
خوشحالم که عاقبت حق به حق دار می رسد گرچه از گفته های مریم پیداست که برادرم سالهای پررنجی را پشت سر گذاشته اما مطمئنم که تو در آینده می توانی او را از هر لحاظ خوشبخت کنی.
با خرسندی گفتم:امیدوارم اینطور باشد ضمنا" آرزو می کنم تو هم مادر خوب وشایسته ای برای مهسا پیدا کنی.
در جوابم هیچ نگفت نگاهش به یکبار حالت غم آلودی به خود گرفت سرش را به زیر انداخت واز کنارم دور شد.
آن شب خواب های پریشان یک لحظه آرامم نگذاشت صبح با تنی خسته از بستربرخاستم با گرفتن یک دوش کسالت بدخوابی را از خودم دور کردم وبا عجله برایرفتن به مهد حاضر شدم بچه ها مثل همیشه شاد وسرحال بودند آن روز برای منهم حال وهوای دیگری داشت رنگ آبی آسمان روشنایی خورشید حتی خیابان ها واتومبیل ها به نظرم زیبا جلوه می کردند دلم می خواست به روی همه لبخندبزنم و در سلام دادن پیش دستی کنم.
شهلا با شنیدن سلام شاد وسرحال من بر خلاف همیشه با چهره ای نسبتا" گرفته پرسید:چی شده که اینقدر سرحالی؟
در این چند ماه اخیر دوستی ما عمیق ومحکم شده بود با ضربه ای بر شانه اش گفتم:خیلی اتفاقات افتاده که تو از آن بی خبری.
به سوی کلاسم براه افتادم و خندان گفتم:عجله نکن سر فرصت همه چیز را برایت تعریف می کنم.
آن روز به هر بهانه ای مهرزاد را نزد خود فرا می خواندم و تلاش می کردم باسوالات مختلف اطلاعات بیشتری در مورد مهرداد کسب کنم.او با صداقت بچه گانه اش شرح داد که شب قبل وقتی مادرش به منزل پدربزرگ رفته او وقتش را در اطاق مهرداد گذرانده است گویا مهرداد از او خواسته تمام آلبومهایشان را بیاوردتا با هم عکس ها را تماشا کنند.مهرزاد با لحن معصومانه ای گفت:
دایی مهرداد ا عکس های تولد مهسا خیلی خوشش آمده بود چون خیلی آنها را تماشا کرد.
دلم می خواست چه چیز توجه او را در آن عکس ها به خود جلب کرده اما این سوالی بود که دست یافتن به جوابش چندان هم آسان نبود.
ظهر طبق معمول هر روز منوچهر برای بردن مهرزاد به موسسه مراجعه کرد اما این بار مهسا را هم با خود برد گویا خانواده کاشانی از صبح در خانه آنها جمع شده بودند ظاهرا" مریم و محمود نیز مرخصی گرفته و هر دو در منزل بودند با لحن دلواپسی پرسیدم:منوچهرخان همه چیز به خوبی برگزار شد؟
گویا به نگرانی ام پی برد چرا که لبخند زنان گفت:نگران نباشید خوشبختانه حادثه خاصی رخ نداد برخورد پدر وماد مریم به قدری صبورانه بود که مرا به حیرت انداخت آندو واقعا" جلوی احساساتشان را گرفته بودند و خیلی با احتیاط رفتار می کردند.
مهرداد چطور؟او چه واکنشی نشان داد؟
منوچهر با قیافه متفکری پاسخ داد:گرچه مشکل می توانست والدین خود را به خاطر بیاورد اما رفتارش تقریبا" با مهربانی وعطوفت همرا ه بود.
خدا رو شکر پیداست نگرانی من بی مورد بوده است امیدوارم این دیدارها بتواند نقطه شروعی برای مهرداد باشد.
در حین گشودن در اتومبیل نگاهی به سویم انداخت و گفت ما هم امیدواریم.
سپس درون اتومبیل جا گرفت و ادامه داد راستی مریم سفارش کرد قرار عصر را فراموش نکنید.
به مریم بگویید سر ساعت آنجا هستم.
منوچهر آماده حرکت بود که مهسا سرش را از شیشه اتومبیل بیرون آورد وپرسید:
مامان آذر تو با ما نمی ایی؟سفارش کردم که این کار خطرناکی است واو نباید سرش را از پنجره بیرون کند به دنبال این هشدار گفتم:عصری میام باشه؟
روی صندلی کنار مهرزاد نشست و در حالیکه سرش را نیز خم می کرد گفت:باشه.
ساعت از چهارو پانزده دقیقه هم گذشته بود که از حمام خارج شدم دلم می خواست آنروز کاملا" شاداب وسر حال به نظر برسم روبروی آئینه سرگرم خوشک کردن موهایم بودم که زنگ تلفن به صدا درآمد زودتر از دیگران خود رابه آن رساندم و بابرداشتن گوشی صدای فرامرز را تشخیص دادم بعد از لحظاتی که به احوالپرسی گذشت گفتم:چه عجب باور نمی کنم این خودت هستی فرامرز خان.
صدایش آرامش خاصی داشتبا همان لحن گفت:کوتاهی از من بود باید ببخشی بعد از اتفاقی که در شب تولد افتاد روی آنرا نداشتم که با تو تماس بگیرم اما دیشب وقتی خبر بازگشت مهرداد را شنیدم می خواستم اولین کسی باشم که به تو تبریک می گوید.
سعی کردم خشنودی ام را کمتر بروز بدهم با لحن ملایمی گفتم:خوشحالم زنگ زدی من به وجود تو نه تنها مثل یک پسر دایی بلکه مانند یک دوست واقعی افتخار می کنم برای دقیقه ای هیچ صدایی از آن سوی سیم به گوش نرسید اما لحظه ای بعد همراه با نفسی آرام که از سینه بر می کشید گفت:
راستی کیومرث هم از من خواست که سلامش را مراه با تبریک صمیمانه اش به تو برسانم حقیقتش او مایل بود خودش تماس بگیرد اما امروز منیژه وضع حمل کرد وکیومرث از صبح در بیمارستان گرفتار بود
از طرف من به او ومنیژه تبریک بگو راستی بچه پسر شد یا...
کلامم را قطع کرد وگفت:نوزاد پسر شد البته کیومرث انتظار دختر را می کشید ولی از دیدن پسر کوچکش خشنود شد.
با خوشحالی گفتم: بچه هرچه باشد برای والدینش عزیز است ببینم اسمی برایش انتخاب نکرده اند؟
کیومرث از قبل دو نام را کاندید کرده بود برای همین دردسر انتخاب نام را نداشت او اسم پسرش را آیدین گذاشت.
در یک لحظه لرزشی خفیف همه اندامم را در بر گرفت این کاملا"مشخص بود که چرا کیومرث چنین اسمی را کاندید کرده به آرامی گفتم:
چه اسم زیبایی انشاالله مبارک است.
من امروز به خاطر موضوعی دیگر تماس گرفتم ام صحبت به جای دیگری کشیده شد حقیقتش می خواستم احوال مهرداد را بپرسم شنیده ام که او....
نتوانست صحبتش را ادامه دهد ظاهرا" نمی خواست با من از بیماری مهرداد صریحا" صحبت کند برای آنکه این مشکل را از میان بردارم گفتم:
بله متاسفانه او حافظه اش را کاملا" ازدست داده و به سختی می تواند گذشته اش رابه خاطربیاورد .
صدایش را شنیدم که با تاسف گفت:آه بعد از اینهمه انتظار حتما" تو باز هم می خواهی صبر کنی تا او حافظه اش را بدست بیاورد؟
چاره دیگری ندارم من دوست ندارم خودم را به او تحمیل کنم برای همین فعلا" با او رفتاری کاملا عادی و عاری از محبت دارم با اینهمه امیدم به آینده است و اینکه شاید حادثه ای بتواند ذهن به خواب رفته او را بیدار کند.
با صدایی که همدردی اش را نشان می داد گفت:با این تفاصیل حتما" لحظاتی را که کنار او می گذرانی برایت سخت وطاقت فرساست این طور نیست؟
نفسی کشیدم وگفتم:پیداست حال مرا خوبدرک می کنی در هر صورت چاره نیست و بایدبازهم صبور ومتحمل باشم و ببینم تقدیر دیگر چه بازی هایی با من دارد ظاهرا" حزن کلامم به فرامرز هم سرایت کرد صدای او نیز غمگین به گوش می رسید.پس از صحبت های متفرقه که رد و بدل شد برایم آرزوی موفقیت نمود ومکالمه را قطع کرد .
با نگاهی به ساعت دانستم فرصت زیادی نمانده به سرعت حاضر شدم و پس از کسب باجازه از خانواده ام براه افتادم زمانی که مقابل منزل مریم رسیدم چیزی به ساعت شش نمانده بود از تاخیر پیش آمده ناراحت بودم با عجله شاسی زنگ را فشردم مریم به پیشواز آمد .با نگاهی به چهره اش دانستم اوضاع بر وفق مراد است یکدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم .او با نگاه خریدارانه ای به سرتا پایم گفت:
به به چه زیبا شدی در این چند سال ندیده بودم این همه به خودت برسی لبخند زنان گفتم:اخر انگیزه ای نداشتم .
دستش را دور بازویم انداخت و با هیجان گفت از تو چه پنهان که انگیزه ات هم امروز خیلی به خودش رسیده.
از شنیدن این خبر ذوق زده شدم وبا خوشحالی پرسیدم:راست می گویی؟
با کشیدن دستم به قدمهایش سرعت بیشتری داد و گفت بیا خودت ببین.
با سلام رسایی که خشنودی ام را نشان می داد همه نظرها به سمت من برگشت مهسا دوان دوان به سویم آمد و درحالیکه با شوق می گفت: مامان آذر در آغوشم جای گرفت.پس از گرفتن چند بوسه شیرین از او شروع به احواپرسی با دیگران کردم مریم درست می گفت مهرداد این بار مرتب تر وبرازنده تر از قبل به نظر می رسید اما رنگ چهره اش همچنان پریدده نشان می داد زمانی که با او سرگرم احوالپرسی بودم به آرامی گفت:
گمان کردم از قبول مسئولیت جدید پشیمان شدید.
کلامش هیچ گرمی در خود نداشت گویا می خواست قصور مرا گوشزد کند.
اگر تاخیرم باعث چنین چیزی شد؟باور کنید من مقصر نیستم وسیله نقلیه در این شهر مشکل پیدا میشود.
مهسا دستم را کشید وبا لحن دلنشینی گفت:مامان آذر این آقا عمو مهرداد منه تازه از جنگ برگشته .
نگاهم به مهسا بود درهمانحال گفتم :خوش به حالت ای کاش من هم یک عموی قهرمان داشتم با بیان این جمله چشمان شیفته ام به سوی مهرداد کشیده شد اما چهره او را درد مند دیدم و قلبم از تاثیر آن نگاه در هم فشرده شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-13


حضور خانواده کاشانی نشان می داد من نمی توانم مهرداد را از جمع آنها بیرون ببرم ظاهرا" خود او هم تمایلی به این مسئله نداشت.در تمام مدتی که بین آنها نشسته بودم مهرداد به ندرت نظری به من می انداخت.او حتی یکبار هم با من هم کلام نشد وعمدا" وجودم را نادیده می گرفت.گرچه از بی اعتنایی او دلگیر بودم اما تلاش مب کردم ظاهرم چیزی را نشان ندهد و مدام خودم را با مهسا سرگرم می نمودم.
عاقبت لحظه ای رسید که وجود خود را در آن میان اضافی حس کردم.مهرداد بی توجه به حضور من به بهانه ای همراه محمود از منزل خارج شد واصلا" به روی خودش نیاورد که من به چه دلیل آنجا حضور دارم.هوا رو به تاریکی می رفت که قصد رفتن کردم اصرار مریم و والدینش نتوانست مانع رفتنم بشود فشاری به سنگینی یک کوه سینه ام را می آزرد دلم می خواست هرچه زودتر آن محل را ترک کنم.لحظه ای که خود را خارج از فضای آن خانه دیدم نفسی عمیق از سینه کشیدم و به راه افتادم خیابان های آن اطراف کم تردد و نسبتا" خلوت بود ترجیح دادم ساعتی از وقتم را با پیاده روی در آن محیط آرام و دور از هیاهو بگذرانم نمی خواستم با این روحیه خراب به منزل برگردم باید کمی با خودم خلوت می کردم هوا هنوز لطف واعتدالش را از دست نداده ودر آغاز شب خنک تر و دل انگیز تر شده بود.
از کنار جدول خیابان آرام آرام راه می رفتم مقصدم کجا بود؟با چه انگیزه ای راه می پیمودم؟تمام این سالها را در انتظار چه چیز گذرانده بودم ؟حالا چه می خواستم؟نومیدانه به کجت چنگ می انداختم؟ به دنبال کدام دستاویز می گشتم؟این سوالات مانند پتک مغزم را می آزرد راستی من از زندگی چه می خواستم؟ آیا به دنبال عاطفه ای می گشتم که دیگر حتی اثری هم از آن نبود؟اما اینن عاطفه را با شدت هرچه تمامتر در نگاه فرامرز دیده بودم پس چرا هیچ گاه قدر وقیمتی برای آن قایل نبودم؟ اگر به دنبال یک زندگی آسوده می گشتم در کنار محمود و مهسا می توانستم از آن بهره مند شوم ولی هرگز طالب این چنین زندگی نبودم پس هدف نهایی ام کدام بود؟چه نیرویی مرا اینطور پایبند کرده بود؟وقتی صادقانه به قلب خود رجوع می کردم پاسخم کاملا" روشن بود پس هر چه تابحال به سرم آ»ده بهایی است که برای دوست داشتن داده ام.
صدای بوق اتومبیلی مرا از عالم خیال بیرون کشید نگاه بی تفاوتم به سمت آن چرخید راننده سرش را از شیشه اتومبیل خارج کرد و با حالتی طنز گونه پرسید:دنبال ماشین می گردی یا می خواهی وقتت بگذرد؟
با مشاهده فرامرز لب هایم به تبسم کمرنگی از هم باز شد همانطور که به او نزدیک می شدم گفتم: بستگی دارد تو کدامیک را ترجیح می دهی؟مسافر منتظر یا کسی که نمی داند اوقات حزن انگیزش را چگونه سپری کند.
در اتومبیل را برویم گشود وگفت: گمان کردم دوران تنهایی ات به پایان رسیده؟
کنارش جای گرفتم و آهسته گفتم:شاید زندگی نمی خواهد هرگز روی خوشش را به من نشان بدهد.
لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس اتومبیل را به حرکت درآورد وگفت:پیداست دل پر دردی داری؟
گذرا نگاهی به او انداختم وگفتم:از قضا دنبال یک سنگ صبور می گشتم ولی نمی دانم چر ا تو همیشه باید شنونده قصه های پر درد من باشی؟
به آرامی گفت:شاید برای اینکه بهتر از هرکس درد ترا حس می کنم.
نا خودآگاه نگاهم به سوی او چرخید از نگاهش شرمگین شدمچرا که تا آن لحظه هیچ گاه برای احساسش ارزش چندانی قایل نبودمسرم به زیر افتاد و به نرمی گفتم:اگر این طور است واقعا" ماسفم چون من ارزش آنرا ندارم که به خاطرم تا این حد رنج بکشی.
سنگینی نگاهش را برای لحظاتی حس کردم دقایقی بعد لحن گفتارش را تغییر داد وگفت:اگر مایل باشی مکانی در همین نزدیکی سراغ دارم که آب میوه و بستنی اش حرف ندارد اتفقا" محل دنجی و راحتی است به قول بچه ها جان می دهد برای صحبت کردن با این کار با یک تیر دو نشان زده ایم هم آبمیوه می خوریم هم اینکه تو فرصت می کنی با این سنگ صبور ناقابلت کمی گپ بزنی چطور است موافقی؟
با توافق من پدال گازرا فشرد و یکی دو خیابان بالاتر کنار ساختمانی که نمای بیرونی اش بسیار زیبا و چشم گیر بود توقف کرد ظاهرا" طرفداران این مکان کم نبودند چرا که فشردگی اتومبیل های پارک شده نشان می داد عده زیادی آنجا را برای گپ زدنهای صمیمانه تنهایی انتخاب کرده اند در گوشه ای از سالن کافه نشستیم و فرامرز سفارش دو لیوان آب هویج بستنی داد او به حالتی در مقابلم نشسته بود که نشان می داد مشتاقانه منتظر شنیدن حرفهایم است در همان حال با نگاهی نافذ به آرامی پرسید:
خوب بگو ببینم حالا که مرد آرزوهایت بازگشته, دیگر از چه دلخوری؟
انگار کلام او تلنگری بود بر دیواره لرزان احساسات من چرا که اشک هایم بی اراده سرازیر شد با صدای بغض آلودی شروع به صحبت کردم نمی دانم چطور و از کجا آغاز شد هرچه بود حرف دل و شکوه های دردناک آن بود.فرامرز هم صبورانه وبا گوش جان می شنید عاقبت نزد او اعتراف کردم که احساس می کنم شکست بزرگی در عشق خورده ام و مهرداد آن احساس قبلی را به من پیدا نخواهد کرد سکوتی سنگین میان ما حکم فرما شد اشک امانم نمی داد دستمالی به سویم گرفت وگفت:
بگیر اشک هایت را پاک کن واین افکار مسخره را کنار بگذار ترا قو تر از این ها می دانستم خیال نمی کردم به این زودی جا بزنی و قافیه را ببازی تو چه انتظاری از مهرداد داری؟هیچ فکر کرده ای در تمام این سالها او چه رنج هایی را تحمل کرده؟حالا انتظار داری به محض رسیدن به تو آنهم در شرایطی که مشکل می تواند مسائل گذشته را به خاطر بیاورد برایت نامه فدایت شوم بنویسد یا یک شب مهتابی زیر پنجره اطاقت آواز عشق من کجایی را بخواند ؟
صورتم را پاک کردم وگفتم: خودت خوب می دانی که منطقی تر از این حرفها هستم اما تو برخورد امروز او را ندیدی وگرنه به من حق می دادی.
لیوان های آب هویج روی میز قرار گرفت یکی از آنها را جلویم گذاشت وگفت:
از کدام حق صحبت می کنی؟تازه یک روز از دیدار دوباره شما می گذرد تو چه توقعی داری؟کمی به او فرصت بده او در حال حاضر آدم سرگردانی است که در بیابان بی انتهای افکارش به دنبال خاطرات گذشته اش می گردد. به جای مایوس شدن دستش را بگیر وهمراهی اش کن.
دقایقی در سکوت به صحبتهای او گوش کردم حرفهایش همچون مرهمی زخم دلم را التیام داد با احساس آرامش گفتم:
شاید حق با تو باشد حقیقتش خودم هم باور نمی کردم که به این زودی نا امید بشوم.
فرامرز که حس می کرد کلامش تاثیر خود را کرده با احساس رضایت اشاره ای به لیوان کرد وگفت:نوشیدنی ات را بخور تا زودتر حرکت کنیم.می دانم که از اتومبیل سواری لذت می بری.می خواهم یکبار دیگر ترا در تمام شهر بگردانم شاید به این وسیله کدورت امروز را فراموش کنی.
جرعه ای از آب هویج را سر کشیدم و با لحن پر محبتی گفتم: تو بهترین پسر دایی در تمام دنیا....دنباله کلامم در سلام شخصی که کنار میز بود محو شد از دیدن محمود و مهرداد در آن مکان چنان جا خوردم که رنگ از رویم پرید .ظاهرا" فرامرز هم دستپاچه شده بود چون با عجله از جا برخاست و با محمود احوالپرسی کرداما همه حواسش پیش مهرداد بود و ناخودآگاه چشم از او بر نمی داشت .
مهرداد نگاهش حالت خاصی داشت و زیرکانه اعمال او ومرا زیر نظر گرفته بود در این میان من حال کسی را داشتم که در حین ارتکاب جرمی دستگیر شده باشد نمی دانستم حالا مهرداد در مورد من چگونه فکر خواهد کرد در این فکر صدای محمود را شنیدم که آندو را به هم معرفی کرد لحن مهرداد کاملا" سرد ورسمی بود اما فرامرز سعی داشت خود را مشتاق این آشنایی نشان بدهد چون مشتاقانه گفت:
واقعا" از دیدار شما خوشبختم آنقدر تعریف محسنات شما را از دختر عمه ام شنیده ام که آرزو داشتم یک روز از نزدیک زیارت تان کنم.خوشحالم که عاقبت این سعادت دست داد حالا بفرمایید در خدمتتان باشیم.
مهرداد با تشکر گفت خیلی وقت است اینجا هستد و حالا خیال رفتن دارند محمود با اخم های گره خورده نگاهش را به من دوخت وگفت:
گمان میکردم در منزل مریم هستی چطور شد که به اینجا آمدی؟
برای نخستین بار حس کردم که او نسبت به من احساس مالکیت می کند از طرز گفتارش رنجیده شدم وبا صدایی گرفته گفتم:من به منظورخاصی به منزل مریم آمدم ولی ظاهرا" به وجودم نیازی نبود باری همین ترجیح دادم برگردم درراه بازگشت به فرامرز برخوردم و همانطور که میبینی الان اینجا هستم.
گویا محمود می خواست مطلبی را عنوان کند اما مهرداد به او اشاره کرد وگفت: بهتر است رفع زحمت کنیم درست نیست بیش از این مزاحم بشویم.
به دنبال این کلام با یک خدانگهدار مختصر وکوتاه از کنار ما دور شدند.
با رفن آنها بغضی سخت گلویم را فشرد با صدایی که به سختی از گلو خارج می شد گفتم: شانس مرا میبینی؟ضرب المثل آش نخورده ودهان سوخته را شنیدی؟با شرایط الن من مصداق پیدا می کند.
فرامرز در مقام تسلی به لحن مزاح گونه گفت: نگران نباش شاید این حادثه هم چندان برای تو بی فایده نباشد دست کم هشداری بود برای مهرداد که بداند هواخواهانت کم نیستند و اگر زودترنجنبد ممکن است کلاه بزرگی سرش برود اما از شوخی گذشته گرچه این اعتراف کمی تلخ است ولی باید گفت سلیقه ات حرف ندارد با آنکه مهرداد چندین سال را در بدترین شرایط گذرانده اما باز هم از نظر برازندگی وجذابیت به برادر کوچکش ارجحیت دارد و در کنار او نظرها را بیشتر به سوی خود جلب می کند.
تعریف های فرامرز ناخودآگاه لبانم را به تبسمی گشود گفتم: خوشحالم که او را پسندیدی مطمئنم اگر با خصوصیات اخلاقی او بشتر آشنا بشوی بیش از اینها شیفته اش می شوی.
جرعه ای از نوشیدنی اش را سر کشید وگفت: درهمین برخورد کوتاه هم تا اندازه ای با روحیه او آشنا شدم پیدا بود در هر شرایطی یم تواند بر اعصاب خود مسلط باشد درست بر عکس برادرش گویا از مشاهده ما در اینجا خیلی جا خورده بود با اینحال ظاهراش را کاملا" حفظ کرد و خودش را بی تفاوت نشان داد گفته فرامرز مرا به فکر فروبرد آیا این حقیقت داشت که مهرداد به حضور من در کنار مرد دیگری حساسیت نشان داده بود؟در این صورت....
صدای فرامرز مرا متوجه کرد. به چه فکر می کنی؟
لیوان نیم خورده را پس زدم و گفتم:هیچ...
از جایش برخاست و پرسید :حاضری برویم؟
کیف دستی ام را برداشتم و به دنبالش راه افتادم آن شب تا زمانی که در بستر آرمیدم وپلک هایم روی هم افتاد فکر مهداد لحظه ای رهایم نکرد.
روز بعد درست در ساعت مقرر زنگ منزل مریم را فشدم خود او در را برویم گشود و ب گرمی احوالم را پرسید همراه با تشکر متقابلا" حالش را جویا شدم و درحالیکه وارد منزل می شدم پرسیدم:حال محرک من چطور است؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از رفتن باز ایستاد ولحظه ای بی صدا نگاهم کرد وقتی پاسخم را داد صدایش حالت خاصی داشت و شرمندگی را در خود نشان می داد.
او همراه محمود منوچهر وبچه ها چند دقیقه پیش از منل خارج شد از شنیدن این خبر نیرویی شبیه به جریان برق سراسر وجودم را لرزاند برای دقایقی فکرم اصلا" کار نمی کرد نگاهم همانطور به مریم خیره مانده بود این یک توهین علنی بود چرا کهمن به مهرزاد سفارش کرده بودمکهبه دایی اش بگوید سر ساعت مقرر منتظر من باشد در آن لحظه حال کسی را داشتم که از بالای بلندی سرنگون شده باشد نم یدانم مریم از ظاهرم چه برداشتی کرد که دست نوازشش بازویم را فشرد وآهسته گفت آذر....
صدایش از دور دستها به گوش میرسید دوبار نام مرا به زبان آورد این بار پلک هایم چند بار به هم خورد و بی اراده در پاسخش گفتم:نگفتم همه تلاش من بی ثمر است؟حالا فهمیدی منظورم چه بود؟
فشار دستش محکم تر شد.آذر تو نباید به این زودی از میدان در بروی پس آن عشق و احساسی که صحبتش را می کردی کجا رفت؟
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد صدایم چنان گرفته بود که به گوشم ناآشنا آمد گفتم:
همه آن احساس هنوز هم بکر ودست نخورده به قوت خود باقی است اما تحت هیچ شرایطی نمی خواهم آنرا به کسی تحمیل کنم.
در پی این کلام کمی به خود آمدم و با پاک کردن اشک ها گفتم: مریم اگر اجازه بدهی می واهم برگردم.
چرا با این سرعت؟ بابا ومامان اینجا هستند الاقل بیا چند دقیقه پیش آنها باش. احساس لرز درونم صدایم را نیز مرتعش کرد با آن حال گفتم:
نه مریم جان اجازه بده بروم در این حال نمی توانم با آنها روبرو بشوم اصلا" نگو که من آمدم اینطور بهتر است.
زمانی که از آنجا خارج شدم مثل کسی بودم که تازه از بستر برخاسته است زانوانم شدیدا" می لرزید و یارای راه رفتن را از من می گرفت. در وجود خود احساس سرمای عجیبی می کردم گویی تمام اعضای بدنم یخ بسته بود انگار خونی در رگهایم جاری نبود اصلا" قلبی در سینه نداشتم که تپشش خون بدنم را به جریان بندازد این انتهای راه بود دیگر حتی محال بود یک قدم جلوتر بروم تا همین جا هم به اندازه کافی شاهد مرگ غرورم بوده ام پس دیگر بس است دست ناتوانم رابرای خودرویی بلند کردم او توقف کرد با ذکر آدرس روی صندلی عقب جای گرفتم و سرم را به آن تکیه دادم تنها دلخوشی ام این بود که با این حال زار با خانواده ام روبرو نمی شوم .آنها برای تبریک تولد نوه دایی رفته بودند لحظه ای که وارد منزل شدم فقط توانستم لباس راحتی به تن کنم و در بستر دراز بکشم.
صدای وارد شدن اتومبیل پدر به حیاط مرا از خواب پراند متعاقب آن مادر و بچه ها به داخل آ»دند صدای سرخوش مادر که مرا صدا می کرد راحت به گوش می رسید اما ضعف شدید مانع شد که پاسخش را به راحتی بدهم عاقبت حس کنجکاوی او را به سمت اطاق من کشید با گشودن در نگاهش به من افتاد و با حیرت پرسید : آذر خوابیدی؟
با صدای مرتعشی گفتم:سلام مامان.
چهره اش نگران شد و با قدم های سریعی به سویم آمد.
چه شده ؟ چرا رنگت پریده؟دست مهربانش پیشانیام را لمس کرد. وای چرا اینقدر تب کردی؟
با صدای ناله مانندی گفتم: مهم نیست گمان می کنم سرما خورده باشم.
با لحن متعجبی گفت:سرما؟!آن هم اول تابستان؟
خوب بعضی وقت ها پیش می آید.
لحظه ای بعد پدر وبه دنبال او بچه ها نیز به کنارم آمدند. پدر ازمشاهده من در آن حال نگران شد و پیشنهاد کرد مرا نزد پزشک ببرد . از او خواستم تا فردا صبر کند اگر حالم بهتر نشد نزد پزشک خواهم رفت.
صبح به مراتب حالم بدتر از شب قبل به نظر می رسید سردرد شدیدی که تمام شب عذابم داده بود عوارض دیگری همراه داشت که مرا شدیدا" رنجور نشان می داد زمانی که می خواستم با پدر بروم قدرت برخاستن نداشتم و باید به کسی یا چیزی تکیه می کردم .چشمانم تار می دید با هرگامی که بر می داشتم چیزی شبیه پتک بر سرم فرود می آمد .
پزشک معالج پس از معاینات دقیق بیماری ام را یکی نوع عارضه عصبی توصیف کرد و کنجکاو بود بداند چه محرکی باعث این بیماری بوده اما پس از سوالات گوناگون هیچ چیز دستگیرش نشد داروهای آرام بخش مرا به خواب عمیقی فرو بردمد و از دنیایآلام ورنجها نجات بخشیدند وقتی با نوازش دستی چشم گشودم مادر با چهره ای مهربان در کنارم نشسته بود با لبخند پر مهری گفت:
حالت چطوره؟ با تبسم کمرنگی گفتم:خوبم
موهایم را نوازش کرد وگفت: اگر تو سالم باشی من هیچ وقت احساس خستگی نمی کنم ببینم گرسنه نیستی؟
نه میلی به غذا ندارم.
ولی تو باید حتما"غذا بخوری عزیزم وگرنه حسابی ضعیف می شوی.
برای آنکه نگرانش نکنم گفتم:چشم...بعدا" اگر میلم کشید می خورم.
میخواست چیزی بگوید اما صدای زنگ تلفن او را از ادامه صحبت بازداشت ناچار اطاق را ترک کرد و به سمت هال رفت.
صدای گفتگوی او کم وبیش به گوش میرسید از طرز احوالپرسی اش دانستم طرف مقابلش مریم است از صحبت های مادر میتوانستم حدس بزنم که مریم در مورد چه مطلبی سوال می کند. مادر گفت:حالشخوب نبود برای همین نتوانست به مهد برود دقایقی ساکت شد و دوباره گفت:نمیدانم چرا اینطور شد دیشب که از منزل ناصر برگشتیم دیدم او در اتاقشخوابیده و شدیدا" تب دارد. این بار به دنبال مکث کوتاهی پاسخ داد اتفاقا"احمد صبح او را نزد پزشک برد ظاهرا" ناراحتی عصبی بیمارش کرده راستی مریمجان دیروز....
دیگر صدای مادر را نمی شنیدم چون او کاملا" آهسته صحبتمی کرد و گفته هایش برایم قابل تشخیص نبود پس از قطع مکالمه یکسره نزد منبازگشت وگفت:
مریم بود گویا از بچه ها شنیده که مهد نرفتی دلواپس شدهبود تماس گرفت حالت را بپرسد وقتی فهمید بیمار شدی خیلی نگران شد گفت تایکی دو اسعت دیگر خودش برای عیادتت به اینجا می آید. پرسیدم ازمهسا چهخبر؟حالش خوب است؟
او ومحمود هم آنجا بودند نگران نباش با وجود مهرزادگمان نمی کنم دلتنگی کند .خشکی دهانم ناراحتم میکرد گفتم :مامان اگرزحمتی نیست یک نوشیدنی برای من بیاورید با خوشحالی بلند شد وگفت:با یکلیوان آب پرتقال موافقی؟
پلک هایم با تکان آهسته سر بر هم زدم و موافقت خودم را اعلام کردم وقتی نگاهم به درون سینی افتاد با لحن گله آمیزیگفتم:مادر...من از شما فقط...کلامم را با سرخوشی قطع کرد وگفت:زیاد سختنگیر عزیزم یک تخم مرغ نیم بند است که با یک هورت آن را قورت می دهی و یک لقمه کره ومربا که مزه اش را نچشیده تمام می شود.
می دانستم که مادرحتی به زور هم شده آنها را به خوردم خواهد داد.برای همین در کمال بی میلیهمه آنها را خوردم بعد به سفارش او دوباره در بستر دراز کشیدم با تعجب پرسیدم هیچ سر وصدایی نیست بقیه کجا هستند؟
مادر همان طور که اطاقم رامرتب می کرد گفت:بچه ها باشگاه رفتند پدرت هم رفت شرکت کشتی رانی گویاقرار بود امروز قرداد استخدام را امضاء کند.
می دانستم پدر به زودی بازنشسته خواهد شد از آنجایی که مرد فعالی بود و نمی توانست یک روز بی کاربنشیند قبل از ابلاغ حکم باز نشستگی شغل دیگری برای خودش دست وپا کرده بودبه آرامی گفتم: خوشحالم بابا شغل مناسبی برای خودش پیدا کرد با شناختی که از او دارم اگر بی کار بماند خیلی زود فرسوده می شود.
مادر حین گردگیری میز آرایش نگاهی به سویم انداخت وگفت :حق با توست سرشت او با تنبلی سازگارنیست اما می ترسم سفرهای دریایی با سنو سالی که او دارد برایش خطرناک باشد.
نگران نباش بابا با دریا آشناست و آن را دوست دارد نمی بینی هر وقت از سفرهای گذشته اش یاد می کند چشمانش چه طور از شوق برق می زند؟
دستمالمرطوب را روی عسلی کنار تختم به حرکت درآورد و در حالیکه چراغ خواب را کهبه شکل یک دلقک چاق وتپلی بود در جایش می گذاشت گفت: از علاقه او به دریاخبر دارم اما فراموش نکن که آن خاطرات مربوط به سالهای جوانی اوست ضمنا" بعد از خاطره تلخ موشک خوردن ناوچه اش روحیه او پاک عوض شد.
صدای زنگ در ما را از ادامه گفتگو بازداشت مادر گفت گمان می کنم مریم باشد باعجله به حیاط رفت حق با او بود مریم همراه مهرزاد ومهسا به دیدنم آمده بودند. از دیدن آنها خصوصا" مهسا خیلی شاد شدم و برای در آغوش کشیدنش باهمه ضعفی که داشتم در بستر نشستم مهرزاد را نیز بغل گرفتم واحوالش راپرسیدم مریم کنارم نشست و با نگاه مهرآمیزی گفت:
خیلی نگرانت شدم حقیقتش خبر بیماری تو همه ما رانگران کرد بابا ومامان هم می خواستند برای عیادت بیایند اما من پیشنهاد کردم فردا این کار را بکنند احتمال دادم امروز حوصله رویارویی با همه را نداشته باشی.
به آرامی گفتم گرچه من همیشه از دیدن آنها خوشحال می شوم ولی باور کن راضی به زحمتشان نیستم.
مهساومهرزاد اصرار داشتند همه خبرهای مربوط به مهد را که در غیاب من رخ دادهبود را برایم بازگو کنند هرکدام با آب وتاب موضوع مورد علاقه خود را شرحمی دادند ومن مانده بودم که حرف کدام را اول گوش کنم مریم سعی کرد آنهارابنحوی ساکت کند و با یادآوری اینکه من بیمار هستم و آنها نباید شلوغکنند آندو را به حیاط فرستاد تا با توپ بازی خود را سرگرم کنند.وقتی دوباره تنها شدیم دستم را میان پنجه هایش فشرد وبا لحن ملامت باری گفت:توداری با خودت چه می کنی دختر؟
به پرس روزگار با من چه می کند فعلا" که بازیچه ای شدم ام در چنگال سرنوشت بایدمنتظر باشیم و ببینیم بهد از این با من چه خواهد کرد.
باکلام دوستانه ای گفت: چرا زندگی را اینقدر به خودت سخت می گیری؟بیا و وجودمهرداد را نادیده بگیر فرض کن او هنوز به وطن برنگشته بیا وهمان روال گذشته را در پیش بگیر دستکم زیاد صدمه نمی بینی.
این بغض لعنتی باز هم راه نفسم را بند آورد با صدای گرفته ای گفتم:گفتن این مطالب آسان است اماانجامش کار هر کسی نیست با همه این احوال تصمیم نهایی خود را گرفته ام وباید آنرا به مرحله اجرا بگذارم .
حالت نگرانی به خود گرفت وگفت:امیدوارم تصمیم عاقلانه ای گرفته باشی.
دانههای درشت اشک از گوشه چشمم گرفتم وگفتم:نگران نباش قصد خودکشی یا فرارندارم فقط می خواهم با این تنهایی خو بگیرم و زندگی را همین طور که هستقبول کنم بعد از این دیگر هرگز گول خیالات واهی را نمی خورم و حقیقت را باهمه تلخی اش می پذیرم
ورود مادرمرا وادار به سکوت کرد او حین احوالپرسی سینی شربت را جلوی مریم گرفت وگفت:از مهرداد خان چه خبرحالش روبراه نشد؟
مریمبا تشکر لیوانی را برداشت وگفت: به لطف خدا این روزها خیلی بهتر از قبلشده و از معاشرت با دیگران گریزان نیست.دیروز برای دومین بار از منزل خارجشد اگر اوضاع به همین منوال پیش برود امید زیادی هست که حافظه اش رادوباره بدست بیاورد خصوصا" که تا بحال در حین گفتگو ناخودآگاه نکاتی را بهزبان آورده که مربوط به خاطرات گذشته است خلاصه اینکه این روزها سرگرمی منوخانواده ام این شده که چشم به دهان او بدوزیم بلکه حرفی یا جمله ای بهزبان بیاورد که مربوط به گذشته باشد و مارا خشنود کند.
مادر کنار پنجره رفت وبچه ها را برای خوردن شربت صدا زد.سپس روبروی ما روی مبل کوچکی نشستوگفت:زمان حلال خیلی از مشکلات است به امید خدا مهرداد خان هم کم کم همهچیز را به یاد می آورد و این مشکل نیز برطرف خواهد شد فقط باید کمی صبرداشته باشید.
مریم جرعه ای از شربت نوشید و همانطور که نگاهش بر آنخیره مانده بود گفت: صبر یکی یکی از محاسن انسانی ولی افسوس که اغلب مردمسهم کمی کمی از آن برده اند.
گفته مریم مرا در گرداب افکارم فرو برد بازهم همان پرسش هایی که شب قبلمرا دچار سردرد کرده بود به سراغم آمد آیا من به اندازه کافی صبورنبودم؟آیا توقع من از مهرداد نامعقول بود؟آیا برای اثبات وفاداری ام سالهاانتظار کشیدن کم بود؟آیا..آیا...آیا دیگر از دست آین همه آیا کلافه شدمباید راهی برای فرار از دست این پرسش ها پیدا میکردم.
سر وصدای بچه ها مرا از چنگال وحشتناک این سوالات آزاردهنده رهانید مادربرای انجام کاری از اطاق خارج شد این بهترین فرصت بود درباره مطلبی کهفکرم را به خود مشغول کرده بود با مریم صحبت کنم با نگاهی به بچه ها گفتم: مهسا جان برو به مامان بزرگ بگو تلویزیون را برایتان روشن کند الانبرنامه کودک شروع می شود ظاهرا" مریم مقصودم را دریافت چرا که آنها را بههال فرستاد و تلویزیون را برای شان روشن کرد وقتی برگشت در اطاق را بستروبرویم نشست پرسیدم:مهرداد تصمیم ندارد به منزل پدرت نقل مکان کند؟باتردید گفت:نمی دانم, اتفاقا" خیلی دلش می خواهد که زودتر او را جابجا کنیم اما مهرداد هنوز تمایلی به این کار نشان نداده خصوصا" که بیشتر اوقاتش رادر باغ پشت خانه می گذراند و به فضای سبز آنجا خیلی علاقه دارد.با این حالدیر یا زود او باید به زندگی اش سر وسامان بدهد ووضیعت خود را مشخص کند .
وقتی سکوت کرد گفتم:می خواستم از تو خواهشی بکنم .
با نگاهی کنجکاو و کلامی مهربان گفت:هرچه هست بگو با کمال میل انجام می دهم.
گفتم:موضوع آن پوستر هاست همانهایی که از چهره من کشیده می خواستم محبتکنی و قبل از رفتن مهرداد به آنجا آنها را از روی دیوار برداری مهم نیستآنها را نزد خودت پنهان کنی یا به من بدهی فقط نمی خاهم مهرداد آنها راببیند لحظه ای خیره نگاهم کرد سپس گفت:هر طور میل توست من در اولین فرصتآنها را جمع میکنم.
دستش را در دست گرفتم وگفتم:واقعا" ممنونم تو تنها دوست باوفای من هستی امیدوارم این صمیمیت همیشه ادامه داشته باشد.
مطمئن باش غیر از این نخواهد شد.
راستی یک خواهش دیگر هم دارم که آنجام این یکی خیلی برایم مهم است.دوبارهنگاهش حالت قبل ا پیدا کرد وگفت:اگر در توانم باشد حتما" انجامش می دهم.
این سفارشم مربوط به مهسا است تصمیم دارم برای مدتی به اصفهان نزدپدربزرگم بروم این سفر برای روحیه من خیلی لازم است می ترسم اگر مدتزیادتری در این شهر بمانم به بیماری آذین مبتلا شوم به همین خاطر تصمیم گرفتم مدتی از اینجا دور باشم البته هنوز با خانواده ام در این باره صحبت نکرده ام و تو اولین کسی هستی که از تصمیمم باخبر می شود. تنها نگرانی من در این میان مهسا است می ترسم غیبت من به سلامت او لطمه بزند به همین خاطرمی خواهم از تو خواهش کنم در این مدت هوای او را داشته باشی و تنهایشنگذاری البته من قبل از رفتنم به شهلا سفارشات لازم را می کنم. اما....
کلامم را قطع کرد وبا مهربانی گفت:گرچه دوری تو مرا رنج می دهد ولی من همفکر کنم یک سفر تفریحی برایت لازم است نگران مهسا هم نباش من ومادر سعی میکنیم جای خالی ترا برایش پر کنیم.
آغوش تبدارم را به رویش گشودم وصمیمانه از او تشکر کردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-13

آن شب وقتی با پدر ومادر تنها شدم موضوع سفر را با آنها در میان گذاشتم ابتدا هردو از شنیدن این خبر سخت تعجب کردند اما وقتی دلایل مرا برای انجام سفر شنیدند آنها نیز موافقت خود را اعلام کردند.دو روز بعد آن قدر روبراه بودم که بتوانم سسری به مهد بزنم همه همکارانم از دیدنم ابراز خشنودی کردند در فرصتی که خانم عالی پور را تنها گیر آوردم موضوع یک مرخصی بلند مدت را با او در میان گذاشتم با حیرت علت را پرسید ناگریز شرح مختصری از وضعیت روحی ام را برایش گفتم با تبسم مادرانه ای گفت تا هر زمان که مایل باشم می توانم در اصفهان بمانم و از بابت سابقه هم هیچ نگرانی پیش نخواهد آمد.
حالا باید موضوع سفرم را با مهسا در میان می گذاشتم با کسب اجازه از شهلا که مربی آنان بود مهسا را با خود به محوطه پارک مانند پشت ساختمان بردم او را بروی یکی از تابها نشاندم و به آرارمی سرگرم تاب دادنش شدم در همان حال شروع به صحبت کردم و پس از کمی زمینه چینی اول مطلب را با او در میان گذاشتم بر اثر حرکت تاب موهای قشنگش به پیچ .تاب افتاده بود
ناگهان چهره اش حالت افسرده ای به خود گرفت و گفت:می خوای تنها بری سفر؟
در حالی که سعی می کردم اندوهم را پشت لبخند مخفی کنم گفتم:آره عزیزم قراره به پدربزرگ مادربزرگ سر بزنم.
صدایش بغض دار به گوش می رسید این بار پرسید:کی برمی گردی؟
گفتم : مطمئن باش یک روز بر می گردم اما نمی دانم کی می خواهم همین جا به من قول بدهی که تا بازگشتم دختر خوبی باشی و به حرف های خاله شهلا و عمه مریم گوش کنی قول می دهی؟ نگاه افسرده اش لحظه ای به من خیره ماند سپس دست هایش را دور گردنم حلقه کرد وگفت:
نرو مامان نرو...اگه بری مهسا خیلی تنها میشه.
او را در آغوش فشردم و همراه با ریزش اشک گفتم"به مهسا بکو اون دیگه دختر بزرگی شده و نباید برای مامان بی تابی کنه.اگر مهسا قول بده دختر خانمی باشه منم قول می دم از اصفهان براش یک عروسک قشنگ هدیه بیارم.
وقتی از آغوشم بیرون آمد چشمان قشنگش را اشک آلود دیدم گونه هایش را از اشک پاک کردم وچند بار پیا پی بر آنها بوسه زدم آن روز تا زمان تعطیل مهد نزد مهسا ماندم و ذهن او را برای غیبت طولانی ام آماده ساختم.زمان بازگشت به منزل کوهی از غم بر سینه ام سنگینی می کرد.پدر تازه از راه رسیده بود و سرگرم شستن سر وصورتش بود مادر از درون آشپزخانه گفت:
غذا حاضره زودتر بجنبید تا از دهن نیافتاده.من و پدر هم زمان وارد آشپزخانه شدیم پسرها قبلاگنهارشان را خورده بودند این روزها امتحانات آخر سال هردوی آنها را سخت مشغول کرده بود و بیشتر اوقاتشان در کتابخانه می گذشت.بوی هوس انگیز قرمه سبزی فضای آشپزخانه را پر کرده بود پدر با نگاهی به میز غذا گفت:به به عجب قرمه ای امروز غذا باب میل من است.
مادر با نگاه مهربانی گفت:مگر روزهای دیگر غذا را با بی میلی می خوردی؟
کلام پدر دنیایی عشق وعلاقه در خود داشت او با صدای بم ومردانه اش به حالت صمیمانه ای گفت:قصد من خدایی نکرده توهین به دست پخت شما نبود فقط می خواستم بگویم من قرمه سبزی را بیشتر از غذاهای دیگر دوست دارم.
لبخند مادر نشانه رضایتش بود با لحن دلچسبی گفت: ای بد جنس.
پدر در حین کشیدن غذا به صورتی که حس کنجکاوی ما را تحریک کند گفت:اگر حدس زدید امروز چه کسی را دیدم؟
من ومادر نگاه پرسشگری به هم انداختیم و چشم به دهان او دوختیم.با لبخند موذیامنه ای گفت:مطمئنم که نمی توانید حدس بزنید.
مادر بی صبرانه گفت:خوب حالا خودت بگو.
ته مانده لبخندش هنوز نمایان بود نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امروز مهرداد را دیدم بامحمود آمده بود.
پدر قاشق غذا را به دهان گذاشت و سرگرم جویدن شد در درون من غوغایی به راه افتاده بود گرچه تلاش می کردم خودم را بی تفاوت شان بدهم اما احساس می کردم رنگ چهره ام تغییر کرده به آرامی پرسیدم :برخوردش با شما چطور بود؟
لقمه را قورت داد وگفت:خیلی خوب بود وقتی محمود مرا به او معرفی کرد موجی از آشنایی در نگاهش نمودار شد و با محبت خاصی احوالم را پرسید.
حرف های پدر احساس خوشایندی در دلم زنده کرد آرزو داشتم او لحظه به لحظه ملاقاتش با مهرداد را برایم شرح دهد اما لقمه بعدی او را از سخن گفتن بازداشت.
این بار مادر کنجکاوانه پرسید:ظاهرش چطور بود با گذشته خیلی فرق کرده؟
پدر گفت:مسلما" هشت سال در اسارت گذراندن انسان را عوض می کند اما ظاهرا" او مرد مقاومی است و خوب توانسته در مقابل ناملایمات طاقت بیاورد. به طور کلی هنوز جذابیت گذشته را حفظ کرده است.
نگاه مادر لحظه ای گذرا به من افتاد سپس به سوی پدر متمایل شد وگفت:ما سهل انگاری کردیم تا بحال به دیدنش نرفتیم گویا بعضی از دوستانش در این مدت به او سر زده اند.
پدر گفت:اتفاقا" محمود در مورد ما خیلی با او صحبت کرده بود چون در بین صحبت هایش گفت:آنقدر تعریف خانواده شما را از محمود شنیده ام که مایل بودم هرچه زودتر زیارت تان کنم.من هم در مقابل گفتم, این وظیفه ما بود خدمت برسیم عاقبت قرار بر این شد که امشب برای صرف شام به منزل منوچهر برویم اما من دعوت شام را رد کردم و قول دادم که برای بعد از شام آنجا باشیم.
مادر گفت: کار خوبی کردی درست نبود که آنها را به زحمت بیندازیم.
به دنبال این کلام نگاهش به سوی من برگشت و گفت: امشب برای تو هم فرصت خوبی است که با خانواده کاشانی خداحافظی کنی.
با تردید ودو دلی گفتم:شاید من نتوانم امشب با شما بیایم فردا باید حرکت کنم و هنوز هیچ چیز را آماده نکرده ام.
بی خود بهانه نیاور من کمک می کنم تا چمدانت را ببندی و وسایلت را آماده کنی..مگر بستن یک چمدان چقدر وقت می گیرد؟
دو احساس مخالف در درونم با هم به جدال پرداختند از یک سو دلم برای دیدار مهرداد ومهسا پر می زد از سوی دیگر غرورم اجازه نمی داد باز هم خود را کوچک وحقیر کنم و به آن خانه پا بگذارم. با این توصیف تصمیم گیری را به بعد موکول کردم و مشغول غذا خوردن شدم.
مشغول جمع آوری میز شام بودم که مادر گفت: تو برو زودترحاضر شو من این ها را جمع می کنم.
لحظه ای مستاصل نگاهش کردم سپس بشقاب ها را به سوی ظرفشویی بردم وگفتم:
من با شما نمی آیم خداحافظی را می شود به وسیله تلفن هم انجام داد.از قصد نگاهش نمی کردم چون می دانستم از دستم عصبانی خواهد شد قدمی نزدیک تر آمد وبا لحن صبورانه ای گفت:
ببین آذر از آخرین باری که به منزل مریم رفتی و آنطور بیمار شدی نه من از تو چیزی پرسیدم و نه تو صحبتی کردی گرچه حدس زده بودم که حتما" حادثه ای برای تو پیش آمده اما تصمیم امشب به من ثابت کرد اشتباه نکرده ام حالا می خواهم خودت همه ماجرا را برایم تعریف کنی.
دستانم شروع به لرزش کرد به آرامی گفتم:باور کنید هیچ اتفاق خاصی رخ نداده فقط صبر و شکیبایی من کم شده و دیگر نمی توانم بی تفاوتی مهرداد را نسبت به خود تحمل کنم برای همین ترجیح می دهم کمتر با او برخوردداشته باشم.
گویا مادر حوادث بدتری را پیش خود فکر کرده بود چرا که متعجب پرسید:همین؟؟تو از این ناراحتی که مهرداد با تو گرم نمی گیرد؟واقعا" که دختر عجیبی هستی اگر به عقلت رجوع می کردی به او حق می دادی که این برخورد را داشته باشد.
با بی حوصلگی گفتم:وقتی پای احساس در میان است عقل کار زیادی از پیش نمی برد پس لطفا" مرا سرزنش نکنید ضمنا" من حس می کنم که مهرداد از روی عمد با من این طوررفتار می کند به همی ن خاطر...
گفتارم را نیه کاره قطع کرد وگفت:بی خودی مسائل را طوری که می پسندی پیش خودت حلاجی نکن مهرداد هیچ خصومتی با تو ندارد.تنها ناراحتی اش این است که مجبور است با کسانی رفتار خوب وصمیمی داشته باشد که حتی آنها را به خاطر هم نمی آورد. اگر برای یک لحظه خودت را جای او می گذاشتی این طور غیر منصفانه در موردش قضاوت نمی کردی .
بحث کردن با مادر فایده نداشت او نمی خواست حرف هایم را قبول کند و برای هر اعتراض من دلیل وبرهانی می آورد در پایان گفتم:با همه این حرفها ترجیح می دهم با شما نیایم.
چشمانش حالت خشمگینی به خود گرفت وگفت: بر عکس تو امشب حتما با ما می آیی حتی اگر نظریه تو در مورد رفتار مهرداد درست باشد و قصد داری بعد از این در مقابلش بی تفاوت باشی لازم است که امشب به منزل مریم بیایی و برخوردی کاملا" عادی ومعمولی داشته باشی. حالا لازم نیست ظرفها را بشوریبرو لباسهایت را عوض کن.
لحن او چنان تند ومستبدانه بود که جرات نکردم مخالفت کنم.ناگریز به سوی اطاقم به راه افتادم باید خود را برای دیدار آن شب آماده می کردم.
مریم وسایل پذیرایی رادر باغ روبراه کرده بود او در حال پذیرایی از پدر به طرزگله مندی گفت:آقای شریفی چرا افتخار ندادید شام در خدمتتان باشیم؟
پدر با تبسمی که چهره اش را سرحالتر نشان می داد گفت:ما نمک پروده ایم مریم جان قصد ما فقط تازه کردن دیدار بود والا اینجا وآنجا هیچ فرقی ندارد.
آقای کاشانی با خنده گفت:شریفی جان با این کار به ما هم ضرر زدی .اگر دعوت شام را قبول می کردی ما امشب مجبور نمی شدیم املت کالبلس بخوریم.
گفته او هم را به خنده انداخت پدر هم در پاسخ گفت اگر می دانستم برای شام املت کالباس داریدحتما" می آمدم.
خنده آنها همچنان ادام هداشت و هر کس به نوبه خود مزه ای می پراند و به تداوم آن دامن می زد من با مهسا سرگرم بودم و قاچ هندوانه در دهانش می گذاشتم صدای خانم کاشانی را شنیدم که گفت:آذر جان شنیدم قصد سفر داری؟
بله برای دتی به اصفهان می روم مدت زیادی است که پدربزرگ ومادربزرگ را ندیده ام دلم حسابی برایشان تنگ شده.
مهسا هندوانه اش را قورت داد وگفت:مامان آذر می خواد برام یه عروک قشنگ بیاره.
آقای کاشانی که سرحال به نظر می رسید گفت:خوش به حالت مهسا جان به مامان آذر بگو موقع خرید , سوقاتی ما را هم فراموش نکند.
با لبخند کوتاهی گفتم:چشم عمو جان به شرط آنکه گز برای سلامتی تان مضر نباشد.
چشمانش هم مانند لبانش می خندید گفت:کی گفته گز اصفهان برای سلامتی ضرر دارد؟ حتی اگر هم داشته باشد زیاد مهم نیست حالا بگو ببینم کی باید منتظر رسیدن گز باشیم؟
قاچ دیگری از هندوانه را در دهان مهسا گذاشتم وگفتم:زمان بازگشت هنوز مشخص نیست.اما این سفر هر چقدر طول بکشد قول میدهم سوغاتی شما را فراموش نکنم.
آقای کاشانی با بیانی زیرکانه اما به طنزگفت:نکند قرار است اصفهانی ها ترا قاپ بزنند که از زمان بازگشت بی خبری؟
متقبلا" با شوخی گفتم:بعید هم نیست شاید یکی از آن بازاری های پولدار اصفهانی را به تور انداختم و برای همیشه آنجا ماندگار شدم؟کم ترین حسنش این است که هر سال کلی گز برایتان می فرستم.
تاثیر شوخی من خنده پر صدای بعضی از حاضرین بود از جایی که من قرار داشتم همه را به خوبی نمی دیدم در آن میان مهرداد و محمود را اصلا" نمی دیدم چون در تیررس نگاه من نبودند این برایم امتیزی بود چرا که اگر نگاهم به مهرداد می افتاد کنترل اعصابم را از دست می دادم.
دامنه گفتگو از اصفهان به مکان های دیگر کشیده شد صحبت حاضرین گل انداخته بود در آن بین مهسا به من نزدیک تر شد ودر گوشم گفت:دستشوییدارم
بار اول به خوبی متوجه نشدموقتی جمله اش را دوباره تکرار کرد دستش را گرفتم و به طرف ساختمان راه افتادم مریم با کنجکاوی پرید:به چیزی نیاز داری؟
با اشاره دست مهسا را نشانش دادم و آهسته گفتم:نیاز به دستشویی دارد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
درون ساختمان ساکت به نظر می رسید وتنها صدای صحبت و خنده هایی از باغ به گوش می رسید سکوت را می شکست مهسا را به دستشویی فرستادم و خودم همانجا به انتظار ایستادم سطح دیوار تکیه گاه خوبی بود پلک هایم را برای دقیقه ای بر روی هم گذاشتم تا آرامش آن محیط را بهتر حس کنم ظاهرا" حضور در آن جمع خوش صحبت به خستگی من دامن زده بود ناگهان صدایی خلوت مرا بر هم زد.
منتظر کسی هستید؟
نگاهم به آنسو برگشت مهرداد در آستانه راهرو ایستاده بود ومرا تماشا می کرد برای اولین بار در آن شب مستقیما" به او چشم دوختم اما عجولانه آنرا بر گرفتم وگفتم:منتظر مهسا هستم.
در حین بیان این جمله نگاهم به سیگار توی دستش افتاد نمی دانستم او سیگار هم می کشد صدایش را دوباره شنیدم :پیداست خیلی به شما علاقه دارد؟
به آرامی گفتم:هردوی ما به هم علاقه مندیم چون از بدو تولد مسئولیت نگهداریاش به من واگذار شد.
با صدای گرفته ای گفت:محمود ماجرا را تا حدودی برایم تعریف کرده خیلی برای خوهرتان متاسف شدم.
یاد آذین غمم را تازه کرد گفتم:این جنگ قربانیان زیادی را به همراه داشت.خواهر من هم یکیاز آنان بود.
مهسا از دستشویی خارج شد و با خمیازه گفت: خوابم میاد.دیر وقت بود و او نمی باید تا این ساعت بیدار می ماند در حالیکه لباسش را مرتب می کردم با لحن ملامت باری گفتم:
یک بچه خوب نباید تا این ساعت بیدار بماند نگاهش حالت معصومانه ای داشت دستش را گرفتم وبه طرف هال حرکت کردم زمانی که از مقابل مهرداد می گذشتم خود را کمی عقب کشید که مانع عبور ما نباشد بر روی کاناپه نشستم ومهسا را در بغل گرفتم همراه با تکان های آرام ونوازش موهایش پلک هایش بر روی هم افتاد آن قدر خواب آلود بود که با چند تکان منظم به خواب عمیقی رفت گویا مهرداد هنوز همانجا حضور داشت دقایقی بعد به مبل روبرویی اشاره کرد وگفت:می توتنم چند دقیقه از وقت شما را بگیرم؟
متعجب از درخواست او موافقت خود را اعلام کردم پس از آنکه نشست با کلمات شمرده ای شروع به صحبت کرد.
موضوعی هست که مایل بودم در مورد آن با شما گفتگو کنم اما حالا نمی دانم چطور واز کجا باید آغاز کنم .
این جمله را یکبار دیگر در شب بخصوصی از او شنیده بودم آن شب می خواست در مورد احساس درونی اش با من صحبت کند اما موضوع امشب چه بود؟
گفتم:راحت باشید من برای شنیدن هر مطلبی آمادگی دارم.
خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری کنار دستش خالی کرد وگفت:از مریم شنیده ام که من وشما در گذشته برای هم دوستان خوبی بوده ایم.گرچه من همه چیز را فراموش کرده ام اما به استنتد گفته های مریم می خواستم به خاطر دوستی گذشته مان از شما خواهشی داشته باشم.
گفتم: شاید شما همه خاطرات گذشته را از یاد برده باشید اما من همه چیز را خوب به یاد دارم وبخاطر محبت های بی دریغ شما خود را مدیون می دانم پس لطفا" رودربایستی را کنار بگذارید و هر حرفی دارید مطرح کنید.
برای لحظه ای نگاه گذرایم به او افتاد رنگ چهره اش کاملا" پریده بود وافسرده وخسته به نظر می رسید.
گذشته با تمام خاطراتش گذشته است و شما هیچ دینی نسبت به من ندارید من فقط می خواستم به پاس دوستی با سابقه مان به درخواست من پاسخ مثبت بدهید وروی مرا زمین نیندازید.
دلشوره عجیبی به سینه ام چنگ انداخت این چه مطلبی بود که به خاطرش این همه پافشاری می کرد ؟با احتیاط گفتم:اگر خواسته شما در حد توانم باشد مطمئنا" از انجام آن کوتاهی نخواهم کرد.
دوباره خاکستر سیگارش را فرو ریخت وگفت: محمود برایم تعریف کرده که مدت پنج سال است که شما تمام وقت وآسایش خود را صرف زندگی او ومهسا کرده اید این طور که از او شنیده ام شما سرشتی پاک وعفیف دارید و همین از خود گذشتگی ها باعث شده که او بتواند در مقابل ناملایمات زندگی پایداری کند. از طرفی وجود شما باعث شد که مهسا نیز هیچ وقت احساس کمبود مادر نکند ودختری خوب ومودب بار بیاید با در نظر گرفتن همه این محاسن یک سوال فکر مرا به خود مشغول کرده و آن این است که چطور در طول این همه سال محمود فرصت را مغتنم نشمرده و به شما پیشنهاد ازدواج نداده؟
راستش این سوال را از روی کنجکاوی با او در میان گذاشتم و علتش را پرسیدم...
شتابی که برای گفتن این مطلب داشت فرو کش کرد ولحظه ای ساکت ماند پک محکمی به سیگارزد دود ابر مانند آن را به هوا فرستاد و ا نگاهی به آن ادامه داد.
ظاهرا" او بی میل نبود که به این کار جامه عمل بپوشاند اما شما حاضر نشدید زیر بار بروید درست نمی گویم؟
حال بدی داشتم از درون گر گرفته بودم ونفسم به سختی بالا می آمد گرچه هوا خنکی مطبوع داشت اما دانه ای عرق را بر پیشانی ام به خوبی احساس می کردم حالا می توانستم حدس بزنم او چه درخواستی از من دارد سرم را به علامت تایید تکان دادم وصدایی که برای خودم نیز نا آشنا بود گفتم:حق با شماست من به دلایلی نمی توانستم پیشنهاد او را قبول کنم.
صدایش خفه وآرام به گوش رسید:می توانم علتش را بپرسم؟
کمی به خود جرات دادم وسرم را بلند کردم و با نگاه مستقیمی گفتم: شما که همه چیز را از محمود پرسیدید این را هم از محمود می پرسیدید.
ته مانهده سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد وگفت:حقیقتش را بخواهید پرسیدم این طور که او می گفت پای مرد دیگری در بین است حقیقت دارد؟
سرم دوباره به زیر افتاد آهسته گفتم فرض کنید این طور باشد. با لحن مرددی پرسید:این همان مرد نیست کهآن روز با شما..
کلامش را نیمه کاره قطع کردم وگفتم:فرامرز؟او فقط پسر دایی من است و هیچ نقشی در زندگی ام ندارد.
سسکوت ما بین مان دقایقی طول کشید سپس صدایش دوباره شنیده شد.
امیدوارم حرفهای مرا به حساب دخالت در زندگی خصوصی تان فرض نکنید ولی می خواهم بدانم آیا این مرد ارزش آن را دارد که سعادت مهسا و محمود را بخاطرش زیر پا بگذارید؟
ای کاش می توانستم به او بگویم این مرد همه هستی من است همه روز ها وشب های من با یاد وخاطره او سپری شده بند بند وجودم آکنده از مهر اوست اما در پاسخش فقط گفتم: فرض کنید ارزش او بیشتر از این حرفهاست.
صدایش گرفته و غمگین به گوش رسید.
در این صورت چرا تا بحال با او ازدواج نکردهاید؟
احساس خفگی می کردم انگار نمامی بغض ها در گلویم تلنبار شده بود اگر کمی دیگر آنجا می نشستم همه حقایق را بازگو می کردم مهسا را به زحمت روی کاناپه خواباندم باید با یک عذر خواهی قضیه را فیصله می دادم والا...
اما قبلاز این که بتوانم از کنارش بگریزم غافلگیرم کرد جوابم را ندادید .
در حین بیان این جمله او نیز به پا خاست حالا درست مقابلش قرا داشتم این اشک لعنتی هم چه بی موقع نگاهم را تار کرد صدایم ناخودآگاه گرفته به گوش رسید.
من او را برای همیشه از دست دادم حالا فقط یاد وخاطره او بجا مانده و همین برایم کافی است.

این چند تا خط جا افتاده بود


دیگر معطلی جایز نبود لرزش زانوانم رفتن را برایم مشکل می کرد با این حال به راه افتادم در فاصله ای نه چندان دور صدایش دوباره شنیده شد نگاهم به سویش برگشت صدایش لرزش خفیفی داشت :
از شما خواهش کردم که به احترام دوستی گذشته روی مرا زمین نیندازید آیا ممکن نیست در این باره کمی فکر کنید؟شاید با در نظر گرفتن سعادت مهسا بتوانید تغییر عقیده بدهید.
ته مانده صدایم را به مدد گرفتم و گفتم که متاسفم برای صمیمیت گذشته ارزش زیادی قایلم ولی حاضر نیستم به خاطرش تن به این کار بدهم.


پایان فصل 13
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 14


هوای لطیف و فضای سرسبز و مصفای اصفهان انسان را به وجد می آورد نمای این شهر با پارک های وسیع و ابنیه تاریخی ودیدنی اش و ساختمان های مدرن و خوش نمایش چشم هر تازه واردی را خیره می ساخت. پدربزرگ با اطلاع قبلی به پیشوازم آمده بود از آخرین بار که او را دیدم شکسته تر به نظر می رسید اما خلق وخوی خوشش هنوز به قوت خود باقی بود وقتی احوال مادربزرگ را پرسیدم گفت: از دیروز که شنیده قرار است به اصفهان بیاییمدام لحظه شماری می کند با خودش قرار گذاشته مدتی که اینجا هستی هر روز تو را بهدیدن یکی از جاهای تماشایی اصفهان ببرد.
نگاهی به نیم رخمهربانش انداخته و لبخند زنان گفتم: من برای دیدن شما آمدم باور کنید هیچ چیز به اندازه بودن در کنار شما مرا خوشحال نمی کند.
چهره اش دردی پنهان را در پس لبخندش نشان می داد و نگاهش مثل همیشه پر از عطوفت بود در جوابم گفت: ما هم از دیدن تو خوشحالیم نه تنها ما بلکه رجب وبچه ها هم از خوشحالی سر از پا نمی شناسند.
به یاد عمو وخانواده اش افتادم و احوال تک تک آنها را پرسیدم این طور که پدربزرگ می گفت همگی از خبر سفر من متعجب و خشنود شده بودند.
طی راه زیبایی مناظر اطراف نگاه مرا سخت به خود مشغول کرده بود گمان نمی کردم شهر اصفهان ای نهمه خوش منظره وتماشایی باشد تحت تاثیر این همه شیفتگی گفتم: حالا می فهمم چرا قصد بازگشت به آبادان را ندارید.با چند سال زندگی در شهر خوش آب وهوایی مثل این جا حق دارید به جنوب بر نگردید.
کلام پدربزرگ با احساس خاصی همراه بود :نظر ترا در مورد زیبا بودن اصفهان قبول دارم اما جنوب هم زیبایی های مخصوص به خود دارد آگر آبادان گرمای طاقت فرسایی داشت این جا هم زمستان سختی دارد که تحملش برای ما جنوبی ها مشکل است اگر می بینی در این شهر ماندگار شدیم دلایل خاصی دارد اول اینکه آبادان هنوز یک شهر نیمه مخروبه است وزندگی در آن حالت عادی به خود نگرفته ولی علت بعدی که فکر می کنم بیشتر ما را در اینجا پایبند کرده تنهایی وکهولت من ومادربزرگت است خودت خوب می دانی که من واو آفتاب لب بوم هستیم و مدت زیادی به پایان راهمان نمانده...
صحبتش را نیمه کاره قطع کردم وگفتم:این حرف را نزنید انشاالله شما ومادربزرگ صد سال عمر با عزت داشته باشید.
در ادامه صحبتش گفت: عمر زیادی به چه درد می خورد؟انسان تا چهار دست وپایش سالم است باید بار سفر را ببندد ماندن وخوار شدن چه فایده ای دارد؟
فکر از دست دادن آن دو قلبم را به درد می آورد برای عوض کردن صحبت گفتم :مرگ وزندگی دست خداست و کسی نمی تواند موعد آنرا تعیین کند اما خواهش می کنم شما در مورد مرگ صحبت نکنید.
نمی دانم در چهره ام چه دید که لحن کلامش را تغییر داد .معلوم شد پیرمرد خرفتی شدم و با حرفهایم تو را ناراحت کردم.مرا ببخش اگر صحبت به اینجا رسید برای این بود که بدانی علت ماندنمان در اصفهان بخاطر چیست.
شما همیشه پدربزرگ دوست داششتنی من هستید گرچه سفر کمی خسته کننده بود ولی دیدار شما خستگی را از تنم بیرون برد.
آثار غم از چهره اش پاک شد و جایش را به همان نشاط همیشگی داد در حین رانندگی گاهی نگاه گذرایی به سویم می انداخت و با سوالات مختلف مر ابه حرف می کشید ظاهرا" متوجه شده بود که بی صبرانه منتظر رسیدن به مقصد هستم چون به دنبال آخرین حرف های من گفت:الان به منزل می رسیم و تو می توانی حسابی استراحت کنی بعد هم یک دوش بگیر که خستگی را هکاملا" برطرف شود راستی امشب برای شام رجب ما را دعوت کرده قرار است فردا همگی به باغ برویم.
از حرف های پدربزرگ دانستم که برنامه ریزی مفصلی برای ایام اقامت من در اصفهان تدارک دیده شده است برخورد گرم افراد فامیل و صمیمیتی که آنها در رفتارشان نشان می دادند خصوصا" تلاشی که برای رفاه وآسایش من به کار گرفته بودند نشان می داد که حدسم درست بوده و احتمالا" پدر قبلا" با آنها تماس گرفته و آنها را از مسوله ناراحتی عصبی من مطلع ساخته از قضا این سفر و برنامه های تفریحی همه روزه مرا چنان سرگرم کرد که گذر ایام را به فراموشی سپردم و شادابی ونشاط از دست رفته را بازیافتم.
در تماس های تلفنی پدر هر بار احوالم را می پرسید آنقدر ابراز خوشحالی و راحتی می کردم که مایه تعجبش می شد البته هیچکس خبر نداشت که در کنار همه لحظات خوش یاد مهرداد و غم دوری اش چقدر رنجم می داد از طرفی حس حق شناسی به من اجازه نمی داد در مقابل آنهمه تلاش اطرافیان بری خوشی و راحتی من خود را غمگین و افسرده نشان بدهم در این روزها رفتار محبت آمیز ناهید خانم بیش از هر چیزی برایم جالب وباور نگردنی بود او بر خلاف سابق چنان با محبت رفتار می کرد که شرمنده زحماتش می شدم این حرکات پر مهر از وقتی اوج گرفت که مهمان خانواده اش شدیم آن روز غذا را در باغ بزرگ و باصفایی که متعلق به پدرش بود صرف کردیم.ناهید خانم خانواده پر معیتی داشت خواهر وبرادرانی که اکثرا" ازدواج کرده و دارای چند فرزند بودند در بین بستگان او مرد جوانی از همان ابتدای ورودمان به هر بهانه ای خوش خدمتی می کرد و مدام دور برمان می پلکید.
وقتی در مورد او از مادربزرگ سوال کردم با حیرت گفت:چه طور او را نمی شناسی؟سعید آخرین پسر خانواده است گویا سال پیش درسش تمام شده و در حال حاضر به عنوان مهندس در کارخانه ذوب آهن مشغول کار است.
من حق داشتم نشناسم چرا که هرگز او را ندیده بودم مادربرزگ با لبخند زیرکانه ای گفت:نمی دانم چه شده که امروز او این قدر به ما می رسد خودم را برایش لوس کردم و گفتم:امیدوارم منظورتان این نباشد که او به خاطر...
لپ هایش با خنده سرخوشی چروک افتاد :پس خودت هم فهمیدی ناقلا؟
دستم دور گردنش حلقه شد بوسه آبداری از گونه اش گرفتم وگفتم:دست بردارید مادر بزرگ.
اما ظاهرا" قضیه جدی تر از آن بود که فکرش را می کردم بعد از آن روز هر چند روز یکبار یکی از افراد خانواده زن عمو مهمانی مفصلی راه می انداخت و همه را دعوت می کرد در این مهمانی ها چند بار متوجه نگاه خریدارانه خانواده زن عمو وپچ پچ های در گوشی آنها شدم.موضوع آن اشاره ها و صحبت های درگوشی از طریق زن عمو به گوش مادربزرگ هم رسید.آن روز پس از رفتن ناهید خانم مادربزرگ با چشمانی خندان نگاه پر مهرش را به من دوخت وگفت:نگفتم این سعید دم بریده بی خود این همه محبت نمی کند؟
خودم را به نادانی زدم و گفتم:مگر مسئله ای پیش آمده؟
برق چشمانش از زیرکی او خبر می داد گفت:خودت را به آن راه نزن تو عاقل تر از آنی که نفهمی موضوع از چه قرار است.
از این که دستم رو شده بود به خنده افتادم وگفتم:گیریم که من هم بدانم ناهید خانم به چه منظور به اینجا آمده بود وقتی جواب من از قبل معلوم است دیگر چه فرقی می کند؟
چهره اش شور ونشاط چند لحظه قبل را از دست داد وبا صدای یاس آلودی گفت:می خواهی این یکی را هم رد کنی؟
دلم نمی خواست خاطرش را آزرده کنم دست گوشت آلودش را میان دست هایم گرفتم وبا نگاهی به چشمان سیاهش گفتم:مادربزرگ عزیزم, می دانم که سعید خان از هر نظر واجد شرایط است شاید کمتر دختری شانس بیاورد و خواستگاری مثل او داشته باشد ولی با همه این احوال من اصلا" قصد ازدواج ندارم پس خواهش می کنم کسی رابرایم لقمه نگیرید.به دنبال این حرف بوسه گرمی بر دستش نشاندم می خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن مانع شد.
با برداشتن گوشی فهمیدم که مادر از تهران تماس گرفته مادربزرگ پس از احوالپرسی و تعارفات معمول گوشی را به من داد و خودش رفت.صدای مادر خسته بنظر می رسیداحساس کردم می خواهد از موضوعی صحبت کند که چندان برایش خوشایند نیست هر وقت میان حرف هایش زیاد از این شاخه به آن شاخه می پرید می دانستم که گفتن اصل مطلب برایش مشکل است.پرسیدم:مادر مسئله خاصی پیش آمده؟
لحظه ای در سکوت گذشت سپس صدای گرفته اش را شنیدم که گفت:محمود قرار است آخر همین هفته ازدواج کند.
شنیدن این خبر برایم تکان دهنده بود با حیرت پرسیدم :می خواهد ازدواج کند؟؟
بله او وشهلا دو روز پیش به خانه ما آمدند و از من وپدرت برای انجام این کار اجازه خواستند البته این کار فقط به خاطر احترام بود در هر صورت محمود بزرگواری اش را نشان داد شهلا را هم کهخ ودت می شناسی دختر بدی نیست خصوصا" با مهسا رفتار محبت آمیز و خوبی دارد.
باور این خبر برایم مشکل بود آنقدر حیرت کرده بودم که حد نداشت در همان حال دلم برای مادر می سوخت با آنکه فرسنگ ها از او فاصله داشتم می توانستم درک کنم که در این لحظه چه حالی دارد هیچ چیز رنج آورتر از این نبود که او دختر دیگری را جانشین دختر ناکامش فرض کند.ظاهرا" گرفتگی صدای مادر به من نیز سرایت کرد برای آرامش خاطرش گفتم:مادر شما باید خوشحال باشید که مهسا سر وسامان می گیرد از طرفی شهلا هم دختر بی کس وتنهایی است شاید این کار خدا بود که زندگی او همسرو سامانی پیدا کند شما سعی کنید رضای خدا را در نظر بگیرید وبرای شهلا نقش یک خانواده را بازی کنید.
اتفاقا" آنها هم همین انتظار را از ما دارند محمود تقاضا کرده ما در همه مراسم حضور داشته باشیم ضمنا" هر دوی آنها اصرار داشتند که تو هم حتما" دراین مراسم شرکت کنی برای همین تماس گرفتم که اگر مایلی زودتر حرکت کنی.
مادر مرا ازآمدن معذور دارید از طرف من به هردوی آنها تبریک بگو وآرزوی خوشبختی کن اگر دلیل غیبتم را پرسیدند خودت بهانه ای برایشان بتراش من فعلا" اینجا راحت هستم هر وقت قرار شد برگردم خبرتان می کنم.
او دیگر چیزی نگفت و پس از یادآوری بعضی از سفارشات و رساندن سلام به فامیل مکالمه قطع شد.
انعکاس خبر تازه پدربزرگ و مادربزرگ را هم در هاله ای از غم فرو برد چرا شنیدن خبر ازدواج محمود مرا این طور دگرگون کرد؟به خوبی می دانستم که حتی ذره ای علاقه به او ندارم پس چه چیز مایه افسردگی من می شد؟آیا این حس حسادت نبود؟از اینکه بعد از این جای مرا شخص دیگری در دل مهسا می گرفت حسادت نمی کردم؟خودم هم نمی دانستم علت این تغییر حال چیست آن شب تا صبح شهلا را به جای آذین فرض کردم وبه یاد خواهر ناکامم اشک ریختم.
بیش از یک ماه از اقامتم در اصفهان می گذشت در این ایام زندگی در کنار پدر بزرگ ومادربزرگ درس های زیادی به من آموخت تازه می فهمیدم که آن دو گنجینه های گران بهایی هستند که قدرشان آنطور که باید وشاید دانسته نمی شود.
گرچه گذشت زمان چهره شان را فرسوده کرده بود اما باز هم دل های سرشار از محبت شان به سوی هم پر می کشید ومعنای عشق واقعی را در ذهن زنده می کرد با دیدن آنها برای اولین بار احساس کردم زندگی ام چطور پوچ وبی هدف در گذر است.
عاقبت روزی رسید که باید بار سفر می بستم و آشیانه مرغان عاشق را ترک می کردم مادر در تماس تلفنی به من خبر داد که پدر برای یک سفر دریایی پانزده روزه به جزیره خارک رفته صدایش آنقدر گرفته بود که بی اختیار دلم برایش پرزد گویا رفتن پدر اورا شدیدا" غمگین کرده بود از من خواست که هرچه زودتر حرکت کنم ظاهرا" دیگر نمی توانست تنهایی را تحمل کند روزی که چمدانم را می بستم پدربزرگ ومادربزرگ را غمگین دیدم با گرفتن بوسه های گرمی از آ«ها قول گرفتم که در اولین فرصت به تهران بیایندومدتی در کنار ما باشند به راستی سفر آدم را پخته می کند.از پنجره اتوبوس دور دست را نگاه می کردم و آن تک درخت تنها مانده در میان صحرا فکر می کردم به روزهایی که رفته است و به ماجراهایی که اتفاق افتاده ....
به خودم فکر می کردم که چگونه آماج هزاران اتفاق قرار گرفته ام و اتوبوس همچنان می رفت.
وقتی وارد منزل شدم با استقبال گرم مادر وبرادرانم روبو شدم حالا درمی یافتم که دلم چقدر برای آنها تنگ بود جای خالی پدر نیز کاملا" پیدا بود با نگاه به مادر دانستم که روزهای سختی را گذرانده است او را در آغوش گرفتم و گفتم:در همین جند روز دوری از پدر این همه لاغرشدی؟
موهایم را نوازش کرد وگفت:فکر می کنی دوری تو کم تر از پدرت مرا رنج می دهد؟
من خیلی احمق بودم که دراین شرایط شما را تنها گذاشتم. دست پر محبتش دوباره نوازشم کرد.
این حرف را نزن خوشحالم که برای مدتی از اینجا دور بودی پیداست در این مدت روبراه شدی چون رنگ ورویت حسابی جا آمده حالا بیا وبشین مفصل برایم تعریف کن بهتراست چیزی را از قلم نیاندازیچون می خواهم ازت مام اتفاقات این چهل روز باخبر شوم.
پس بیایید برویم اطاق من تا در حین صحبت چمدانم را هم باز کنم.
او همان طور که بر لبه تخت می نشست نشان داد که سراپا گوش است من هم با خیال راحت به شرح وقایع پرداختم وبه آرامی وسایلم ر ا جابجا کردم.
اول از پدربزرگ مادربزرگ بگویم که چقدر در این مدت محبت کردند باور نمی کنید که رفتارشان چطور مرا شرمنده می کرد.انصافا" عمو رجب هم این بار خیلی با محبت شده بود و روزی نمی شد که به ما سرنزند.ناهید خانم اوایل خیلی دور وبرم می چرخید ولی وقتی به خواستگاری برادرش جواب رد دادم کمی سرسنگین شد.
چهره مادربه تبسمی از هم باز شد وگفت:پس در این مدت هم بی کار نبودی.
با شیطنت گفتم: باور کنید من هیچ کاری نکردم خودتان بهتر می دانید تور من مدتهاست پاره وفرسوده شده ودیگر بدرد نمیخورد.
خنده سرخوشی کرد وگفت:ای ناجنس خودت خوب میدانی که نیازی به تور نداری قلاب نگاهت به گلوی هر صیدی گیر کرد کارش تمام است ببینم این بسته ها مال کیست؟
چیز مهمی نیست چند هدیه ناقابل است این مال شماست این یکی هم برای احسان وبعدی برای ایمان است امیدوارم سلیقه ام را بپسندید.
با تشکر هدایا را گرفت و بسته خودش را با شوق باز کرد بلوز نفتی رنگی که برایش خریده بودم برق رضایت را در چشمانش نمایان کرد بوسه ای گرم از گونه ام گرفت و گفت راضی به زحمتت نبودم.
قابل شما را ندارد ببخش که فرصت نشد هدیه بهتری تهیه کنم...راستی این بسته هم مال پدر است پیش خودتان باشد تا از سفر برگردد.
بسته ها را گوشه ای گذاشت وبا کنجکاوی پرسید خوب می گفتی؟
همان طور که شنیدید ناهید خانم حسابی وارفت گویا انتظار نداشت دست رد به سینه ته تغاری شان بزنم اما جواب منفی من یک نفر را خوشحال کرد و آن امیر بود در این مدت او واقعا" سنگ تمام گذاشت نمی دانید چقدر محبت می کرد حتی در حضور همسرش یک لحظه آذرجان از دهانش نمی افتاد راستی پسرشرا دیدید؟بچه ناز ودوست داشتنی است.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-14
آخرین بار که همسرش را دیدم باردار بودپسرش شبیه کدامشان شده؟
به نظر من کاملا" شبیه امیر است با همان چشم ابروی مشکی وهان خوش حالت, راستی مجید هم با یکی از دختران فامیل نامزد کرده این طور که می گفتند جشن عروسی را در نیمه شعبان برگزار می کنند.
مادر مقابلم نشسته بود ومن یکریز صحبت می کردم در آن میان چند بار به ذهنم خطور کرد که احوال مهسا رابپرسم اما ترسیدم نام او مادر را به یاد محمود وشهلا بیاندازد و شادی اش را بی رنگ کند وقتی به انتهای صحبتهایم رسیدم گفتم: حالا نوبت شماست که مرا در جریان حوادث این مدت بگذارید دوست دارم شما هم همه را مو بمو برایم تعریف کنید.
همانطور که حدس می زدم شادیچهره اش کم رنگ شد و با لحن آرامی گفت :هفته پیش محمود وشهلا در یک مراسم ساده ومختصر با هم ازدواج کردند بیچاره محمود درتمام ساعات آنشب هر گاه نگاهش به ما می افتاد هاله ای از غم چهره اش را می پوشاند به تو نگفته بودم که یک روز قبل از این که با شهلا به منزل ما بیایند چه اتفاقی افتاد؟
نه چیزی در این مورد نگفتید.
آن روز محمود تنها به اینجا آمد ظاهرش خیلی افسرده بنظر می رسید شبیه به کسی بود که می خواهد عملی خلاف میلش انجام دهد در بین صحبتهایش گفت آرزویش این بود که برای همیشه داماد خانوادهما باقیبماند اما تقدیر این طور نخواست ظاهرا" اشاره اش به تو بود بعد موضوع مهسا را پیش کشید واین که به خاطر آسایش او مجبور است تن به ازدواج دوباره بدهد این طور که از حرف هایش دستگیرم شد می خواست بفهماند که بعد از تو زیاد برایش فرقی نمی کند که همسر آینده اش چه کسی باشد فقط نیاز به شخصی که کانون راحت وگرمی برای او و مهسا فراهم کند او را مجبور به تجدید فراش کرده است.
با نگرانی رسیدم:مهسا چطور او توانسته شهلا را به عنوان یک مادر بپذیرد؟با لحن مرددی گفت:این طور که پیداست میانه اشان بد نیست البته به گفته محمود روزی نیست که سراغ تو را نگیرد ئنپرسد که کی بر می گردد.
حرف های مادر قلبم را به درد آورد آرزو کردم ای کاش صبح فردا زودتر برسد تا بتوانم مهسا را در مهد ببینم می خواستم احوال مهرداد را ازمادر بپرسم ولی مانع احساسم شدم لازم بود که وجود او را ندیده بگیرم.
صبح روز بعد قبراق و سرحال به مهد رفتم مادر به خوبی درک می کرد که این همه شتاب برای چیست.در لحظه ورود با برخورد گرم همکاران مواجه شدم بسته گز رابه خانم عالی پور تقدیم کردم که به وسیلخ او دهان همه همکاران شیرین شود در برخورد با شهلا آغوش گرمم به رویش باز شد و صمیمانه به او تبریک گفتم.هدیه کوچکی را که برایش تدارک دیده بودم دستش دادم و گفتم:هدیه اصلی بماند روزی که مرا به منزلتان دعوت کنی در میان خوش وبش با او برای دیدن مهسا بی تاب شده بودم پرسیدمکمسا کجاست؟
کلاس خودش را نشانم داد با عجله به آن سو رفتم در میان بچه ها دنبالش می گشتم که ناگهان فریاد شوق آمیزش مرا متوجه کرد در آغوش گرمم جای گرفت و صورتش غرق بوسه هایم شد یک لحظه متوجه شدم کمی لاغرتر از قبل شده زمانی که از آغوشم بیرون آمد لحظه ای به من خیره شد دوباره دست هایش را محکمک دور گردنم حلقه کرد وپرسید:
کی برگشتی مامان؟
دیشب آمدم عزیزم.
چرا اینقدر دیر برگشتی؟دلم برات تنگ شده بود.
صدایش بغض آلود به گوش می رسید بوسه دیگری از او گرفتم و گفتم:دل من هم برای تو تنگ شده بود ولی چون کار داشتم نشد زودتر برگردم.
شهلا کنار ایستاده بود و ما را تماشا می کرد مهسا بار دیگر از آغوشم بیرون آمد وپرسیدکراستی می دونی که خاله شهلا مامان من شده؟
در حالی که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم:بله عزیزم خبرش رو شنیدم و خوشحالم که حالا یک مامان خوب داری.
با صداقت کودکانه اش گفت: نه... من حالا دو تا مامان خوب دارم.
لب هایم به تبسمی از هم باز شد ولی درونم گریه میکرد مهرزاد هم خودش را به ما نزدیک کرد وبا شرم و لبخندی آشنا سلام کرد.او را نیز در آغوش گرفتم ودر حین بوسیدن احوالش را پرسیدم بعد با همه بچه ها که با شوق نگاهم می کردند احوالپرسی کردم و حال تک تکشان را پرسیدم پس از آن از شهلا سوال کردم:
می توانم مهرزاد ومهسا را از تو قرض بگیرم؟
مقصودم را درک کرد وگفت: تو صاحب اختیاری.
آن دو ر از کلاسبیرون بردم وسوغاتی هر کدامشان رادادم مهسا از دیدن عروسک قشنگشخیلی ذوق کرد مهرزاد نیز با دیدن هواپیمای متحرکش به وجد آمد از انها خواهش کردم هدیه هایشان را گوشه ای بگذارند تا پایان وقت که بچه های دیگر متوجه نشوند آنروز ساعات خوشی را در کنار مهسا گذراندم اما بعد از ظهر که محمود برای بردن او وشهلا آمد با آنکه ظاهر را خوب نگه می داشتم و ازدواجش را تبریک می گفتم غم سنگینی وجودم رادر بر گرفت عصر که با مادر سرگرم نظافت منزل بودیم زنگ تلفن به صدا درآمد صدای مریم طبق معمول گرم وصمیمی به گوش رسید. پس ا احوالپرسی های معمول و تشکر به خاطر هدیه مهرزاد گله کرد که چرا او را در جریانبازگشتم نزاشتم.لحن پر محبت او دلم را گرم کرد گفتم:
مریم جان باور کن همین دیشب رسیدم امروز صبح هم که به مهد رفتم و تمام وقتم در آنجا گذشت اتفاقا" همین الان می خواستم با تو تماس بگیرم ولی طبق معمول تو پیشدستی کردی.
گفتکهمه این حرف ها عذر وبهانه است اگر فراموش کردی سوغاتی ما را بیاوری مهم نیست خودت بیا که از همه چیز ارزنده تری.
گفتم از لطفت ممنونم ولی مریم جان امروز نم تونم....
گفت: قرار نشد دعوت مرا رد کنی برای امشب منتظر تو ومامان وبچه ها هستم هر چه زودتر راه بیافت چون خیلی دلم برایت تنگ شده.
خواستم عذری بیاورم اما او با تاکید دوباره و یک خداحافظ صمیمانه مکالمه را قطع کرد.
گویا مادر از دعوت او خشنود شد چون حوصله اش در منزل خیلی سر می رفت زمانی که زنگ خانه مریم را فشردیم روشنایی روز کاملا" از میان رفته بود با گشودن در رعشه خفیفی سرتا پایم را لرزاند این بار مهرداد به استقبالمان آمده بود برخورد او با مادر وپسرها گرم و صمیمی بود احساس کردم در دوران غیبت من روابط میان آنها مستحکم تر از قبل شده لحظه ای که روبرویش قرار گرفتم به وضوح متوجه شدت خون در رگهایم شدم .نگاه مستقیمش راه نفسم را بند آورد به سختی توانستم سلام کم جانی بگویم احوالم ا جویا شد لرزش صدایم در پاسخ کوتاه ومختصرم نیز شنیده شد با مشاهده او در آنجا از خودم پرسیدم آیا او هنوز به منزل پدرش نقل مکان نکرده؟
جواب سوالم را ساعتی بعد گرفتم این طور که شنیدممدتی بود مهرداد با والدینش زندگی می کرد و امشب همگی آنها به منزل مریم دعوت شده بودند دقایقی بعد محمود وخانواده اش هم از راه رسیدند مهسا به محض دیدن من به سویم دوید و با محبت در بغلم جا گرفت.چهره محمود حالت عجیبی داشت به نظر رسید غمی پنهان در پشت ظاهر آرامش پنهان شده متوجه بودم که تلاش می کند نگاهش زیاد به من نیفتد.شهلا خوشحال وراضی نشان می داد او چنین پیوندی را در خواب هم تصور نمی کرد.
آن شب مریم خیلی به زحمت افتاده بود برای فرار از نگاه های نافذ مهرداد به بهانه کمک کردن به مریم به آشپزخانه رفتم در حین انجام کار مریم به آرامی پرسید:چرا عروسی محمود نیامدی؟همه ما دلمان می خواست تو هم باشی.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با حالتی افسرده نگاهش کردم .به من حق بده که نمی توانستم در آن مراسم شرکت کنم آن شب با آنکهفاصله زیادی با شما داشتم اما خاطره آذین و شب عروسی اش لحظه ای آرامم نگذاشت.
فشار پنجه هایش بر بازویم نشانه همدردی بود.می توانم حال ترا درک کنم متاسفانه محمود چاره دیگری نداشت والا..
من به او ایراد نمی گیرم محمود نهایت محبت را در حق من وخانواده ام انجام داد می دانم که ادامه زندگی به این صورت برایش مشکل بود اتفاقا" همسر مناسبی انتخاب کرد شهلا می تواند مادر مهربانی برای مهسا باشد.
با ورود شهلا فورا" صحبت را عوض کردم او طبق معمول لبخند زنان پرسید:کمک نمی خواهید؟
رفتار مریم با او خوب ودوستانه بود برای اینکه در بین ما احساس غربت نکند گفت: اگر زحمتی نیست لطفا" سالاد را روبراه کن.
مشغول شمارش ظرف ها بودم که صدای آشنایی گفت:مریم جان ممکن است زیر سیگاری را محبت کنی؟
مهرداد در درگاه آشپزخانه ایستاده بود و به خاط ما به خود اجازه نمی داد وارد آنجا شود مریم سرگرم سرخ کردن سیب زمینی ها بود با نگاهی به سویم گفت:آذر جان زیر سیگاری در همان گنجه کنار دستت است لطفا" آنرا به مهرداد بده.زمانی که زیر سیگاری را به دستش می دادم نگاهم به زیر افتاده بود.آهسته گفت:ممنونم.
سنگینی نگاهش را به خوبی حس کردم چرا در هر برخورد با او این طور دچار التهاب می شدم؟در برگشت صدای مریم را شنیدم که گفت:راستی مهرداد این بسته گز را ببر و از حاضرین پذیرایی کن.
پرسید: از اصفهان رسیده؟
مریم سیب زمینی های طلایی را از میان روغن خارج کرد وگفت:آذر زحمت کشیده .بسته مال شما هم بالای یخچال است یادتان باشد موقع رفتن آنرا ببرید شهلا جان مال شما هم اینجاست.
مهرداد ومریم همزمان تشکر کردند با نیم نگاهی به سوی آن دو گفتم: قابل شما را ندارد به قوال معروف برگ سبزی است تحفه درویش فقط امیدوارم خوشتان بیاید.
هر سه با هم مشغول تعارف شدند بعد از صرف شام گزها طرفداران بیشتری پیدا کرد خصوصا" که با صرف چای همراه شد نوشیدن چای در حالی که گفت وشنود در بین حاضرین گل انداخته باشد لطف دیگری دارد مطالب آنقدر متنوع وسرگرم کننده بود که انسان از شنیدنش خسته نمی شد در آن بینآقای کاشانی با لحنی سرخوش همراه با مزاح گفت:
آذر جانبازگشتت آن قدر طولانی شد که ما گمان کردیم اصفهانی ها کار را تمام کردندو تو را برای همیشه قاپ زده اند.
می خواستم بگویم ما از این شانس ها نداریم اما مادر پیشدستی کرد و لبخند زنان گفت:
چیزی نمانده بود که گمان شما به یقین تبدیل شود آذر برای همین از اصفهان فرار کرد و گرنه قرار نبود حالا برگردد.
متوجه مریم ومادرش شدم که هردو نگاهشان با کنجکاوی به سویم برگشت.مریم با لحن خوشایندی پرسید:بدجنس چرادر این مورد چیزی به من نگفتی؟
مساله مهمی نبود وگرنه قبل از همه تو آنرا می شنیدی.
رد کردن خواستگارها برای آذر یک امر عادی شده و موضوع مهمی به حساب نمی آید.
نیش کلام محمود را به خوبی حس کردم اما ترجیح دادم به روی خود نیاورم.
آقای کاشانی گفت:از قضا خوب شدکه برگشتی چون خیال دارم به مناسبت بازگشت مهردادیک سور حسابی بدهم و همه شما را برای یک هفته به ویلای نهاوند دعوت کنم.
صدای سوت وهورای حاضرین نشان از خشنودی آنها می داد نگاه من ناخودآگاه به سمت مادر کشیده شد ظاهرا" او هم از شنیدن این خبر خوشحال بود گرچه سعی می کرد متانت خود را حفظ کند اما چشمانش از شادی برق می زد احسان وایمان بیش از دیگران شادمانی خود را نشان می دادند.مطمئنم که امسال خوش می گذرد.محمود نیز به شوق آمده بود او مثل همیشه محبتش را نشان داد وگفت:اگر آقای شریفی بود همه چیز کامل می شد حیف که او نیست.
گفتم مرا هم از آمدن معذور کنید چون همین دیروز از یک مرخصی دراز مدت برگشته ام وگمان نمی کنم خانم عالی پور به این زودی با مرخصی ام موافقت کند.
شوقی که در چهره مادر به چشم می خورد یکباره محو شد آقای کاشانی با لحن معترضی گفت:اگر تو نباشی که باغ رفتن اصلا" لطفی ندارد.
مادر دنباله کلام او را گرفت وگفت: ضمنا" اگر تو قصد آمدن نداری ما هم نمی رویم مستاصل مانده بودم که چه بگویم در آن بین شهلا دخالت کرد وگفت:اگر مشکل تو فقط خانم عالی پور است راضی کردن او با من دیگر چه می گویی؟
به دنبال بهانه تازه ای می گشتم با نگاه معذبی به مادر گفتم:اگر در مدت غیبت ما پدر برگردد خیلی بد می شود درست نیست که منزل را تنها بگذاریم.
با لحن اطمینان بخشی گفت:اولا" که پدرت تا ده یازده روز دیگر بر نمی گردد ثانیا" او در حال حاضر در جزیره خارک سکونت دارد می توانم جریان سفران را تلفنی به او خبر بدهم دیگر مشکلی نداری؟
انگار حضار منتظر پاسخ من بودند چون با اعلام موافقتم هورای بلندی کشیدند و قرار روز حرکت را گذاشتند.
دو روز بعد همه چیز برای حرکت آماده بود اتومبیل محمود ومنوچهر وبلیزر آقای کاشانی به صف ایستاده بودند تا مسافرین را در خود جای بدهند.
هنگام سوار شدن مهسا کمی بهانه می گرفت چون تمایل داشت که نزد من بماند و هم می خواست در کنار محمود باشد شهلا پیشنهاد کرد من با آنها همسفر باشم اما صلاح ندیدم از ابتدای راه مزاحم او ومحمود باشم عاقبت مهسا را با نشاندن احسان در کنارش ساکت کردم و به این وسیله غائله ختم شد ایمان نیز با مهرزاد همسفر شد ومن ومادر در کنار خانم کاشانی نشستیم در این سفر جای پدر ومادر آقای کاشانی خالی بود آنها باری زیارت امام رضا (ع) رفته بودند .
طی راه آقای کاشانی سرحال و با نشاط به نظر می رسید او نواری از موسیقی اصیل ایرانی را توی ضبط گذاشت وبا نوای خوش آهنگ آهسته دم گرفت.مادر وخانم کاشانی سرگرم صحبت بودند و به اطراف خود توجه زیادی نداشتند مهرداد طبق معمول ساکت نشسته بود وشم از مناظر اطراف جاده بر نمی داشت در این لحظات من هم فرصت کافی داشتم که او را از نیمرخ حسابی تماشا کنم از آخرین بار قبل از رفتنم به اصفهان تغییر زیادی کرده بد موهایش بلندتر شده وحالت جالبی پیدا کرده بود گونه های استخوانی اش با پرده ای از گوشت خوش حالت تر گشته و دیگر آن همه پریده رنگ به نظر نمی رسید. اندام مردانه اش نیز دیگر آنطورنحیف نشان نمی داد و جلوه ای رازنده داشت از این زاویه تارهای سپید مو در شقیقه اش جذابیت خاصی به او داده بود سرم را به کناری تکیه دادم وخاطرات گذشته در ذهنم مرور شد یاد آخرین دیدارم با او قبل از آن سانحه پیش چشمانم جان گرفت او را دست به همان صورت به خاطر داشتم زمانی که از احساسش حرف می زد کلامش لرزش خفیفی داشت و نگاهش شرم دلنشینی را در خود پنهان می کرد او حق داشت از بازی سرنوشت بترسد ببین تقدیر با زندگی ما چه کرد؟
سالها دوری سالها درد ورنج و جالا...حالا که دوباره به هم رسیدیم چقدر با هم بیگانه بودیم تکان سختی که ماشین خورد مرا از دنیای شیرین بیرون کشید همزمان مهرداد به عقب برگشت.
مادر...
کلامش نیمه کاره رها شد و چشمانش بر چهره اشک آلود من خیره ماند.
خانم کاشانی پرسید چیزی می خواستی؟
من با عجله چهره ام را از او پنهان کردم و مانند کسی که مرتکب خطایی شده دانه های اشک را با عجله از صورتم گرفتم در آن حال صدای او را شنیدم .کتابی را که به شما سپردم کجا گذاشتید؟
خانم کاشانی کیف دستی اش را از پشت سر برداشت و یک جلد رباعیات خیام بیرون آورد.این را می خواستی؟
بله متشکرم..
حواس پرتی مرا ببین پاک فراموش کردم آجیل تعارف کنم.
خانم کاشانی به دنبال این حرف بسته آجیل را از توی کیفش بیرون آورد ومشغول پذیرایی شد تعارفش را رد کردم وگفتم: ممنونم اصلا" میل ندارم.
چه شده آذر جان حالت خوب نیست؟
لحن نگران خانم کاشانی مادر وآقای کاشانی را متوجه من کرد آقای کاشانی از آییینه نگاهی به من انداخت و گفت: اگر احساس ناراحتی می کنی کنار می زنیم چند دقیقه می ایستیم تا کمی هوا بخوری.
نه عمو جان چیز مهمی نیست شما راحت باشید.
مهرداد به عقب متمایل شد و خطاب به مادرش گفت:لیمو ترش همراه ندارید؟اگر چند قطره از آبش را بخورند فورا" روبراه می شوند.
همراه با این ادای این جمله نگاه موذیانه ای به من انداخت و پوزخند محوی بر لبانش نمایان شد .
چیزی مانند انعکاس در مغزم صدا کرد نگاه خیره ومتعجبم بر چهره او ثابت ماند این حادثه قبلا" اتفاق افتاده بود سفرم به آبادان وبد حال شدنم موقع پرواز آیا او گذشته را بخاطر آورده بود؟چرا لیمو را برای بهبود حال من تجویز کرد؟
خانم کاشانی پس از جستجو درون کیسه ها لیمویی را به من تعارف کرد وگفت :این را بخور شاید حرکت مداوم ماشین ترا ناراحت میک ند.
خیلی ممنون به این نیاز ندارم خوشبختانه من در سفر با اتومبیل دچار هیچ ناراحتی نمی شوم فقط موقع پرواز حالم منقلب می شود.
از عمد روی کلمه پرواز تکیه کردم به امید این که در مهرداد عکس العملی ظاهر بشود ولی او سرگرم ورق زدن رباعیات خیام بود.
خانم کاشانی گفت: پس به جای لیمو یک فنجان چای رایت می ریزم .
این یکی بهتر است ممنونم.
چای به تعداد نفرات بین حاضرین تقسیم شد محمود ومنوچهر در هر فرصتی سعی داشتند از ما سبقت بگیرند هربار اتومبیل محمود از کنارمان می گذشت مهسا با تکان دست به سویم اشاره می کرد من هم به این ترتیب در این شادی با او شریک می شدم.آفتاب کم کم در حال فرو نشستن بود راه ما نیز به انتها نزدیک می شد.
خانم کاشانی خطاب به همسرش گفت:ای کاش زودتر حرکت کرده بودیم وفرصت می شد تا رسیدن شب ویلا را کمی تمیز کنیم و غذایی برای شام تدارک ببینیم.
آقای کاشانی گفت:نگران نباش من از قبل ترتیب همه کارها را دادم چند روز پیش با جهانبخش تماس گرفتم و سفارش کردم به صفر علی خبر بدهد که ما بزودی عازم ویلا هستیم با شناختی که از صفر دارم می دانم که همه جا الان از تمییزی برق می زند ضمنا" برای شام هم به همان غذاهایی که داریم قناعت می کنیم تا فردا.
حق با آقای کاشانی بود محوطه اطراف ویلا ودرون ساختمان کاملا"تمیز ومرتب به نظر می رسید ظاهرا" زمان زیادی نمی گشت که تمام ساختمان در وپنجره ها وحتی نرده دور تراس و پلکان رنگ کاری شده بود صفر علی باغبان میانسال نهاوندی از دیدار صاحبخانه به وجد آمده بود خصوصا" که آقای کاشانی در هر قدم بخاطر زحمات و رسیدگی هایش مدام از او تشکر می کرد گویا باغبان قبلی چند سالی می شد که به شهر رفته و او به جایش آمده بود.
آقای کاشانی از زبرو زرنگی وکاردانی صفر راضی به نظر می رسید و از لحاظ مالی او را در مضیقه نمی گذاشت خصوصا" که صفر علی اجازه داشت تا هر قدر که مایل است از میوه های باغ برداشت کند.
زندگی خارج از هیاهوی شهر ودر دامن طبیعت واقعا" دل انگیز و لذت بخش است افسوس که ما آدم ها چنان به مشکلات زندگی ماشینی خو گرفته و به آن عادت کرده ایم که حتی وجود طبیعت زیبا هم نمی تواندما را از بندزندگی شهری رها کند.
این جا در میان انبوه درختان با آسمانی صاف و آفتابی همراه با وزش نسیم وآوای شنیدنی پرندگان تصویری از بهشت در خاطر زنده می شود با نفس عمیقی که از سینه کشیدم هوای پاک رادرون ریه ها جا دادم چه آرامش دلچسبی!چه سکوت خوشایندی!بر لایه ای از برگ های خشکیده در زیر سایه درختی دراز کشیدم و دست ها را تکیهگاه سر قرار دادم پلک هایم برروی هم افتاده بود در این حال به هیچ چیز فکر نمی کردم نمی خواستم لحظه های خوش بی خیالی را با افکار بیهوده نابود کنم بگذار هر چه می خواهد بشود فعلا" که من از این هوا این سایه و این باغ نهایت لذت را می بردم پس بگذار چرخ گردون هر طور که مایل است بچرخد چه مدت به این حال گذشت نمی دانم ناگهان صدای قدم هایی که نزدیک می شد آرامشم را بهم زد.
تو این جایی؟من وتحسان همه جا را دنبالت گشتیم.
این مریم بود که با حیرت نگاهم می کرد سرم را بلند کردم و پرسیدم کاری داشتی؟
خیال نداری غذا بخوری ؟نیم ساعت است سفره را انداختیم.
به این زودی وقت ناهار شد؟
دستت را بده به من وبلند شو ساعت از یک هم گذشته.
دست مریم را گرفتم وبرخاستم با تعجب گفتم:یعنی سه ساعت است من این جا دراز کشیدم؟حتما" خوابم برده که متوجه گذشت زمان نبودم.
خوش به حالت راستی تو مهرداد را ندیدی؟او هم ساعت هاست که غیبش زده مادر گفت صبح وسایل نقاشی را برداشته و در این اطراف ناپدید شده حالا هرچی دنبالش می گردیم خبری از او نیست.
نگران نباش هرجا باشد بزودی پیددایش می شود گرسنگی مجبورش می کند که برگردد.
موقع ورود از حاضرین به خاطرتاخیرم عذر خواستم دقایقی بعد از ورود ما مهرداد هم از راه رسید بوم نقاشی را همراه با بقیه لوازمش حمل می کرد با نگاهی به سفره غذا او نیز از در عذر خواهی درآمد در لحظه ورود او به مریم نظری انداختم و لبخندزنان گفتم: نگفتم؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-14

بعد از صرف غذا همگی در تراس دور هم نشسته بودیم مادر به من اشاره کرد کهبا چای پذیرایی کنم به آشپزخانه رفتم تا برای همه چای بریزم پشت سرم مریمهم وارد شد.
مثل اینکه من و تو با هم تله پاتی داریم.
در حین ریختن چایی نگاهی به او اداختم و پرسیدم:چطور؟
آخر من هم به نیت بردن چایی آمده بودم.
لبخندزنان گفتم:پس خوب شد که من زودتر جنبیدم.
مریم کمی نزدیک شد وبا کنجکاوی گفت:راستی تو فکر می کنی مهرداد این چند روز سرگرم چه تصویری است که نمی گذارد هیچ کس آنرا ببیند؟
شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:نمی دانم شاید منظره ای است ولی چون هنوز تموم نشده نمی خواهد کسی آنرا نیمه تمام ببیند.
شاید ولی مهرداد سابقا" از این اخلاقا نداشت او معمولا" نقاشی هایش را باکمال میل به ما نشان می داد برای همین این بار تعجب می کنم.سینی فنجان هارا برداشتم وگفتم: فراموش کردی که او خیلی تغییر کرده صبر کن به موقع خودش آنرا نشان می دهد.
پس از تعارف چای آخرین فنجان باقی مانده را برداشتم و در کنار مریم بر لبه نرده روبروی دیگران نشستم صحبت بر سر بچه روباهی بود که صبح تا کنار ساختمان آمده بود و بچه ها از دیدنش لذت برده اند صحبت های مهسا که از چشمان روباه با هیجان تعریف می کرد مرا به شوق اورده و ومحو تماشایش کرده بود همراه با نوشیدن جرعه ای دیگر از چای نگاهم به سمت مخالف کشیده شد مهرداد گوشه دنجی لم داده بود نگاه ثابت و سنگینش شرم دلچسبی را بر چهره ام پاشید .
به یاد شب قبل افتادم که محمود ومنوچهر برای درست کردن کباب آتش بزرگی به پا کرده بودند شعله های خوش رنگ آتش همه را به سوی خویش کشیده بودتا درست شدن کباب را تماشا کنند من کنده درختی را در آن نزدیکی پیدا کردم و بر روی آن جای گرفتم تماشای شور وحال دیگران مرا نیز به وجد آورده بود سرگرم تماشای این منظره سنگینی نگاهی را بر خود حس کردم نگاه من به آن سو برگشت مهرداد با فاصله ای نه چندان دور به تنه درختی تکیه داده بود و با زیرکی مرا می پائید از برخورد دو نگاه شرمگین شد و نگاهش را به زیر انداخت.امروز برای دومین بار همان حالت را در چشمانش دیدم.
آقای کاشانی با سر خوشی گفت:تا ساعت 5 فرصت دارید که خوب استراحت کنید وقتی گرمای آفتاب کمتر شد کوه پیمایی شروع می شود تا غروب آفتاب بالای کوه می رسیم تماشای خورشید در آن لحظه واقعا" زیباست حالا هر کس با من همراه می شود دستش را بالا ببرد.
همه حضار بجز مادر خانم کاشانی و مهرداد دست ها را بلند کردند . آقای کاشانی گفت:مهسا ومهرزاد هم باید پیش مادربزرگ ها بمانند چون کوه برای بچه ها خطرناک است.
ظاهرا" اشتیاق این دو بیش تر از بقیه بود چون اصلا" راضی به انصراف نبودند.عاقبت نق نق شان بزرگ تر ها را مجاب کرد مهسا از همان ابتدای راه دستم را گرفت و با من همراه شد منوچهر نیز مسئولیت مهرزاد را به عهده گرفت وهمگی براه افتادیم در اواسط شهریور دراین ساعات از روز هرم آفتاب هنوز کمی اذیت می کرد و پیاده روی خصوصا" سربالایی سخت تر بود.
هنوز نیم ساعت از کوه پیمایی نگذشته بود که ناله مهسا در آمد گونه هایش گلگون شده ودانه های ریز عرق در پیشانی و پشت لبش به چشم می خورد دیگران با فاصله ای نسبتا" زیاد از ما پیشی گرفته بودند محمود هر چند دقیقه یکبار به عقب نظری می انداخت تا از احوالمان با خبر شود از مهسا پرسیدم خسته شدی؟
خجالت می کشید اعتراف کند اما از ظاهرش پیدا بود که حسابی به نفس نفس افتاده.چهره اش حالت تاسق باری به ود گرفت وگفت:دلم می خواد بیام ولی هم تشنمه هم دست شویی دارم.
خوب پس بیا برگردیم.
دستش را گرفتم وبا احتیاط برگشتم لغزش سنگ ریزه ها در زیر پایمان پایین رفتن را برایمان مشکل تر میکرد در آن میان صدای محمود نگاه مرا به عقب کشید.
آذر چرا برگشتی؟
مهسا خسته شده می خواهد برگردد.
با دست اشاره کرد که او بیاید .منظ.رش این بود که او مهسا را برگرداند.گفتم:نه...می روم.
با تمام خطراتی که از امکان سرخوردن تهدیدمان می کرد عاقبت مهسا را سالم پایین کوه رساندم وقتی به حصار باغ رسیدیم نگاهی به کوهپیمایان کردم از این فاصله اندامشان کوچک تر به نظر می رسید مهسا ناراحت بود مجبور شدم در همان نزدیکی گوشه دنجی برایش پیدا کنم تا کارش را انجام دهد به ساختمان که نزدیک شدیم مهرداد را دیدمدر گوشه ای از تراس سرگرم نقاشی یبود مادر وخانم کاشانی هم در فاصله ای دورتر میوه ها را از شاخه جدا می کردند ازدور دستی برای شان تکان دادم مادر پرسید برای چه برگشتی؟
گفتم مهساخسته شده بود نمی توانست ادامه دهد.
مهرداد متوجه حضور ما شد و با عجله وسائلش را جمع وجور کرد مهسا را کنار ش یر آب بردم تشنگی اش که بر طرف شد با دست پشتش زدم وگفتم حالا برو پیش مادر بزرگ و با آنها میوه بچین.لبخند شیرینی برویم زد و به آن سو دوید. روی هره حوض کنار شیر آب نشسته بودم و با قطرات آب بازی می کردم دودلی قدرت تصمیم گیری ر از من گرفته بود نمی دانستم مسیرآمده را برگردم یا ازخیر کوهپیمایی بگذرم.
صدای مهرداد مراازفکر این باره بیرو نکشید.برگشتید؟
نظری به عقب انداختم درست بالای سرم ایستاده دستهایش را به نرده های تراس تکیه داده بود.
مجبور شدم مهسا را برگردانم.
خیال ندارید برگردید؟
فایده ای ندارد آنها خیلی با من فاصله دارندهر قدر هم سعی کنم محال است به آنها برسم ضمنا" کوهپیمایی تنهایی هیچ لطفی ندارد.
شیر آب را محکم کردم و بلند شدم همزمان با بالا رفتن از پلکان تراس چشمم به بساط چایی افتاد گرچه هنوز گرمم بود اما یک فنجان چای خستگی ام را برطرف می کرد.مشغول ریختن چاییبودم که دوباره صدای او را شنیدم
اگر زحمتی نیست برای من هم بریزید.
فنجان بعدی را برای او پر کردم و دستش دادم فنجان به دست کمی دورتر یک پهلو بر روی لبه نرده نشستم از این جا نمای باغ در این ساعت از روز واقعا" زیبا بود شعاع زرد رنگ خورشید که حالا کم جان وبی رمق از لابلای شاخ وبرگ درختان سرک می کشید روشنایی غم انگیزی به محیط داده بود صدای گفتگو وخنده آرام مادر وخانم کاشانی از این فاصله به درستی شنیده نمی شد.دلم می خواست بدانم چه مطلبی آنها را به خنده واداشته. صدای مهرداد نگاه مرا به سوی خود کشید.
خیال نکنید قصد دارم در زندگی خصوصی شما دخالت کنم اما فکر نمی کنید دیگروقت آن رسیده که مهسا را به شیلا واگذارکنید و اجازه بدهید او نقش یک مادر را برایش ایفا کند و مسئولیتش را بر عهده بگیرد؟در این صورت خود شما هم راحتتر خواهید بود.
کلام سرد وملامت بار او قلبم را به درد آورد او چه فکری پیش خود می کرد؟پس از مکثی که برای یافتن پاسخ مناسب بین مان حاکم شدگفتم:شما فکر می کنید من این مسائل را درنظر نمی گیرم.گمان می کنید متوجه نیستم وقتی مهسا با من است شهلا چطور افسرده می شود؟ولی این کار نیاز به گذشت زمان دارد مهسا از وقتی چشم باز کرده مرادرکنار خود دیده او حتی به مادر واقعی اش هم وابستگی چندانی نداشت حالا چه طور می شود در مدت کوتاهی تمام این انس و الفت را از بین برد تازه شما از شدت علاقه من به او خبر ندارید در تمام این سالها وجود مهسا بود که مرا سرپا نگه داشت وجود او و امید به آینده...
اگر این ها نبودند تا به حال زیر فشار غم های زندگی نابود شده بودم.
امید به آینده؟منظورتان را درست درک نمی کنم.مگر در آینده چه پیش خواهد آمد؟
سوال او کمی دستپاچه ام کرد گفتم:انسان به امید زنده است من هم تلاش می کنم هیچ وقت امیدم را از دست ندهم.
ببخشید که این طور حرف می زنم اما استدلال شما کمی عجیب استخاطرم هست که گفتید زندگی شما در وجود یک مورد خلاصه می شد که او هم برای همیشه از میان رفته در این صورت شما به چه چیز دلخوش وامیدوارید؟
نگاهی به درون فنجان خالی انداختم و به آرامی گفتم:اگر جای شما بودم با یک دختر این طور بی رحمانه صحبت نمی کردم حرف های شما انسان را تا مرز نابودی می کشد.فنجان را در سینی گذاشتم وراه افتادم هنوز طول تراس را طی نکرده بودم که پرسید:از حرف هایم ناراحت شدید؟
نگاهم به سویش برگشت:نه ناراحت نشدم.
پس چرا دارید فرار می کنید؟
فرار نمی کنم می خواهم کمی در باغ قدم بزنم.
اتفاقا" منم خیال داشتم کمی در این اطراف گردش کنم اشکالی ندارد با شما همراه بشوم؟
چرا باید اشکال داشته باشد؟اتفاقا" وجود یک هم قدم خالی از لطف هم نیست.
با فاصله ای معین در کنار او قدم بر می داشتم مسیر ما به انتهای باغ ختم می شد چشم های کنجکاو مادر وخانم کاشانی وقتی از کنارشان می گذشتیم ما را بدرقه کرد مهسا روی شاخه تنومندی که فاصله زیادی با زمین نداش نشسته بود و با ولع آلو زرد گاز می زد با مشاهده ما به رویمان لبخند زدودستی تکان داد.دقایقی بعد آن قدر از آنها دور شده بودیمکه دیگر حتی صدایشان هم قابل تشخیص نبود.
صدای جیک جیک چند گنجشک نگاه مرا به آن سمت کشید شاید لانه این پرندگان در بالای این درخت بود وآنها برای بچهگنجشک ها چیزی برای خوردن آورده بودند در این فکر صدای او را شنیدم.
جای قشنگی است این طور نیست؟
لحن گفتارش به طرزمحسوسی پر از عطوفت بود آهسته گفتم: بله این جا به معنای واقعی زیباست من از سفر قبلی شیفته این اطراف شدم.
شما قبلا" هم به این باغ آمده اید؟
فقط یک بار دقیقا" نمی دانم چند وقت پیش بود مهسا در آن سفر چند ماه بشتر نداشت از قضا دفعه قبل هم او باعث شد نتوانم با بقیه کوه بروم یادش بخیر آن موقع آذین هم با ما بود عده مان خیلی بیشتر از حالا بود چون خانواده دایی ناصر هم چند روزی را اینجا گذراندند.
ظاهرا" میانه شما با خانواده دایی تان خیلی گرم وصمیمی است درست نمی گویم؟
حق با شماست بین تمام بستگان پدری ومادری من علاقه شدیدی به خانواده دایی ام دارم آنها نیز در مقابل خیلی با محبت هستند.
بله..آن شب که شما را با پسردایی تان دیدم متوجه این مطلب شدم گویا داشتید برایش درد دل می کردید؟
یاد آوری آنشب ذهنم را به هم ریخت نمی خواستم صحبت در آن مورد به درازا بکشد برای همین با عجله گفتم شاید این طور باشد آن شب را درست به خاطر ندارم انگار متوجه ناراحتی ام شد چون بحث را ادامه نداد.سکوت حاکم موجب شد صدای قدم های منظم وآراممانبهتر شنیده شود با کم شدن گرمی آفتاب نسیمی که می وزید خنک تر از پیش بود یک بار دیگر صدای او در فضا پیچید این بار با لحن مرددی پرسید:می توانم یک سئال خصوصی از شما بکنم؟
نگاهم ناخودآگاه به سویش برگشت.او نیز سرگرم تماشای من بود شاید می خواست عکس العمل مرا ببیند با آنکه دست خوش هیجان شده بودم به آرامی گفتم:بفرمایید
 

abdolghani

عضو فعال داستان
رنگ چهره اش کمی متغیر به نظر می رسید گویا به زبان آوردن موضوع سوال برایش دشوار بود با کلامی سنگین و شمرده گفت: می خواستم... بدانم او.... چطور از بین رفت؟
سوالش مانند جریان یک شوک الکتریکی تمام وجودم را لرزاند قدمهایم از رفتن باز ایستاد احساس می کردم رنگ به چهره ندارم گرچه مفهوم سوالش را کاملا" دریافته بودم با این همه خود را به نادانی زدم و گفتم:منظورتان از او کیست؟
حالا او مقابلم قرار داشت ونگاه نافذ ومستقیمش به رویم سنگینی می کرد.
همان مردی که فقط با خیالش زندگی می کنید.
دهانم خشک شده بود زبانم قدرت گویش نداشت لحظه ای خیره نگاهشکردم سپس به سختی گفتم :خواهش می کنم در این باره چیزی نپرسید یادآوری خاطرات گذشته مرا شدیدا" ناراحت می کند.
احساس کردم چهره اش درهم شد انگار او نیز از موضوعی رج می کشید دوباره به راه افتادم صدای قدمهایش که به دنبالم می آمد شنیده می شد نگاهم به زیر افتاده بود اما در حقیقت چیزی را نمی دیدم همه حواسم جای دیگری سیر می کرد یک بار دیگر صدایش شیده شد.
شم ادختر عجیبی هستید
چرا این حرف را می زنید؟
همراه با نفس بلندی که از سینه بیرون داد گفت مشکل می شود به روحیه شما پی برد خلق وخی شما مجموعه ای از تمامی خصلت های یک انسان است اما در هاله ای از ابهام به سادگی نمی توان به عمق افکارتان پی برد دست یابی به آنچه در فکر شما می گذرد کار هر کسی نیست.
شاید حق با شما باشد بهتربود در مورد من فولاد آب دیده را مثال می زدید سالها رنج مرا به این صورت در آورده سابق با حالا خیلی فرق داشتم خاطرتان نیست خود شما معتقد بودید که به راحتی می شود افکار مرا خواند.
اگر برایتان اشکالی ندارداز آن موقع برایم بگویید خیلی دلم می خواهد در مورد گذشته بیشتر بدانم.
صدایش حالتی حسرت بار داشت.پیدا بود که چقدر به خاطر از یاد بردمخاطرات گذشته رنج می کشد.
اتفاقا" زمانی که دوباره شما را دیدم همیشه این فکر را می کردم که آیا از شنیدن خاطرات گذشته خوشحال می شوید یا ناراحت؟همیتن دودلی مرا وادار می کرد در صحبت کردن نهایت احتیاط را به کار بگیرم حالا که خودتان پیشنهاد کردید هرچه دلتان بخواهد برای تان تعریف می کنم..اما از کجتا شروع کنم؟
از هرجا مایلید البته بیشتر در مورد دوستی خودمان بگویید چطور شد که با شما آشناشدم؟
جریان بامزه ای دارد موضوع از آن جا آغاز شد که من وشما با هم همسفر شدیم با یک هواپیمای نظامی از بوشهر به آبادان برویم در بین راه...
تمام اتفاقات آن روز ودیدار دوباره دربیمارستان را برایش به تفصیل گفتم, در بین صحبت هایم گاه به گاه به چهره اش نگاهی می انداختم.شبیه به کسیبود که سرگرم خواندن یک کتاب قصه است ظاهرا" از شنیدن ماجرا لذت می برد این را خطوط چهره اش به وضوح نشان می داد نمی دانم چرا اما در تمام گفته هایم هیچ اشاره ای به حادثه غرق شدنم در دریا نکردم.در پایان با نگاه زیرکانه ای پرسید اگریک سوال خصوصی دیگر مطرح کنم ناراحت نمی شوید؟
شما مختارید هر سوالی می خواهید بکنیدبه شرط آنکه که اگر به دلایلی نتوانستم جوابتان رابدهم دلگیر نشوید.
با لبخند کمرنگی سرش را به علامت مثبت تکان داد وگفت:قبول دارم...البته شاید پرسش من به نظرتان کمی عجیب بیاید ولی حس کنکاوی ام شدیدا" تحریک شده و مایلم بدانم آشنایی با مرد ایده التان قبل از دوستی ما بود یا بعداز آن؟
سوالش مشکوک به نظر می رسید نمی دانستم قصدش از پیش کشیدن این سوال چیست باید در گفتن پاسخ احتیاط لازم را می کرد.پس از مکث کوتاهی گفتم:حدودا در همان ایام با او آشنا شدم و این مهم ترین حادثه زندگی ام بود او شریف ترین و نیکو ترین خصلت های مردانه را داشت وبی شباهت به قهرمان افسانه ها نبود.
با لحن طعنه آمیزی پرسید:این قهرمان شما هیچ وقت به دوستی تان با من اعتراض نمی کرد؟
اعتراض ؟محض اطلاع شما بگویم که او وجود مرا بهتراز خودم می شناخت و می توانست به راحتی افکار مرا بخواند به قول خودش برایش مثل ایینه بودم در حین بیان این جمله دزدکی نگاهش کردم می خاستم تاثیر کلامم را در چهره اش ببینم .
چهره اش بی رنگ و عضلات آن منقبض شده بود نگاهش به حالت مات به نقطه ای در مقابل خیره مانده بود ومانند کسی که در خواب راه می رود پیش می رفت از دیدن او وارفتم چرا حرف های من اثری عکس آنچه می خواستم داشت؟قدم هایم رفته رفته آهسته شد او بی توجه به من همچنان پیش می رفت. خود پرسیدم کجای کار را خراب کردم؟او که تا چند لحظه پیش سیمایی بشاش داشت پس یهو چه شد؟ نگاهی به اطراف انداختم در انبوه درختان یکه وتنها بودم با فرو نشستن خورشید فضای باغ حالت وهم انگیزی پیدا کرد ناگهان وحشتی عجیب به سینهام چنگ انداخت ناخودآگاه به دنبالش دویدم وصدایش کردم.مهرداد خان....
نگاهش به سویم برگشت-چرا عقب ماندید؟
با حالتی گلایه آمیز گفتم:آخر شما خیلی سریع قدم بر می دارید.
خسته شدید؟
بله ممکن است برگردیم؟تا چنددقیقه دیگر همه جا تاریک می شود آن وقت مشکل می توانیم راه بازگشت را پیدا کنیم.
نگران نباشید من این حوالی را مانند کف دستم می شناسم مطمئن باشید گم نمی شویم.
جمله او چقدر عجیب بود مانند کسی حرف می زد که بارها وبارها به این مکان آمده باشددر صورتی که ..شاید خاطرات سفرهای قبلی در ذهنش جان گرفته بود؟
چرا این طور با حیرت به من نگاه می نید؟
آه ببخشید..حواسم اصلا" اینجا نبود داشتم به موضوعی فکر می کردم..
اگر خیلی خسته هستید کمی این جا استراحت کنیمبعد دوباره ادامه می دهیم.
نه ..بهترا ست زودتر برگردیم با تاریک شدن هوا مادر حتما"دلواپس می شود.
پس کمی سریع تر قدم بردارید.
چرا از این طرف؟مگر نمی خواهیم برگردیم؟
اگر همین راه را ادامه بدهیم زودتر به ویلا می رسیم مسیری که ما آمدیم در اصل یک دور کامل زدیم اگر بخواهیم این راه را برگردیم خیلی وقت می گیرد.
مطمئنید اشتباه نمی کنید؟
خنده کمرنگش پاسخ خوبی برایم بود او به راه افتاد من هم تقریبا" به دنبالش می دویدم چرا که هر قدم من نصف قدم او بود صدای موتور تلمبه خانه که از دور دست به گوش می رسید وجاری شدن آب در جوی نشان میداد صفر علی می خواهد باغ را آبیاری کند هوا لحظهبه لحظه تاریک تر می شد او بی اعتنا به من همچنان پیش می رفت ترس از تاریکی موجب شده بود بی وقفه به دنبالش بدوم و چشم از او بر ندارم نگهان یکی از پاهایم در گودالی فرو رفت با جیغ کوتاهی محکم زمین خوردم لحظه ای بعد دست های پدر قدرت او مرااز زمین بلند کرد وگفت:چرا جلوی پایتان را نگاه نمی کنید؟
شرم از زمین خوردن و دردی که در ناحیه انگشت پایم احساس می کردم باعث شد که با لحنی تند گفتم:شما چرا اینقدر با عجله راه می روید؟اگر مجبور نمی شدم دنبالتان بدوم این اتفاق نمی افتاد.
کلامش ملایمتر از قبل شد وگفت:اگر می خواهید دق دلی تان را خالی کنید اشکالی ندارد اما فراموش نکنید عجله من به خاطر شماست چون از تاریک شدن هوا وحشت دارید.
انگشت پایی که درون چاله رفته بود ذق ذق می کرد با دست شلوارم را که خاکی شده بود پاک کردم وآهسته راه افتادم با هر قدمی که بر می داشتم درد پایم شدیدتر می شد ناچار آرام آرام راه میرفتم.
اگر بخواهید این طور آهسته حرکت کنید تا چند ساعت دیگر هم نمی رسیم.
احساس درد عذابم می داد با بی حوصلگی گفتم :به جهنم که نمی رسیم من از درد نمی توانم راه بروم آن وقت شمابه فکر رسیدن هستید.
در کدام نقطه احساس درد می کنید؟
کلامش این بار با نرمش ادا شد.با صدایی که بی شباهت به ناله نبود گفتم:انگشت پایم شدیدا" تیر می کشد موقع راه رفتن نفسم بند می آید.
حتما" انگشت تان ضرب دیده در هر صورت هیچ چاره ای نیست باید این راه را طی کرد ولی اگر خیلی احساس درد می کنید به بازوی من تکیه بدهید و سنگینی تان رابه من تحمیل کنید.
شرم مانع از قبول این پیشنهاد می شد ولی درد شدید چنان عاجزم کرده بود که ناگریز آنرا پذیرفتم و با تکیه بر بازوی او لنگ لنگان به راه افتادم اطرافمان حال وهوای وحشت انگیز داشت باغی که در روشنایی روز آن همه خوش منظره ودلا نگیز به نظر می رسید حالا به جای آوای پرندگان صدای جیر جیرکها و حشرات دیگر در فضا طنین انداخته بود صدای پارس سگها هم نوای خاص خودش را داشت.
چرا می لرزید.احساس سرما می کنید؟
نه..سردم نیست از سگ ها وحشت دارم می ترسم به ما حمله کنند.
لزومی ندارد بترسید سگ ها به ما هیچ کاری ندارند درد پایتان چطور است؟
هنوز به شدت درد می کند احتمال" انگشت شصتم در رفته چون درد فقط در آن قسمت است.
صدایش با عطوفتی خاص به گوش رسیدبه آرامی گفت:واقعا" عجیب است که همیشه بلا ها بر سر شما نازل می شود.!
برای لحظه ای درجا خشکم زد.توقف من او را هم از رفتن بازداشت.در آن تاریکی نگاهم بر چهره اش ثابت ماند.
چی شد؟چرا ایستادید؟
صدایم به وضوح می لرزید:منظورتان از این حرف چه بود؟
کدام حرف؟
از این که گفتید بلاها بر سر من نازل می شود؟
از حرفم ناراحت شدید؟
نه..فقط می خواهم بدانم منظورتان کدام بلاهاست؟
امروز شما حساسیت جیبی نشان می دهید من بی منظور اظهار عقیده کردم باور کنید ناخودآگاه این جمله به زبانم آمد حالا بهتراست حرکت کنیم چون به اندازه کافی تاخیر داشتیم.
تا زمانی که دور نمای ویلا از میان درختان نمایان شد این سوال یک لحظه آرامم نگذاشت(آیا او هیچ چیز از گذشته نمی داند؟!)
صدای سگ صفر علی که به سوی مان پارس می کرد دیگران را متوجه ورود ما کرد.گویا آقای کاشانی وبقیه زودتر از ما به منزل برگشته بودند.همه آنها به علاوه مادر وخانم کاشانی در محوطه باز جلویویلا با نگرانی انتظار بازگشت ما را می کشیدند.مادر قبلاز دیگران با قدمهایی سریع به ما نزدیک شد.
چه شده چرا لنگ می زنی؟
صدایش نگران بود خودم را به سمت او کشیدم وبا تکیه بر شانه اش گفتم:چیز مهمینیست پایم ناغافل در یک گودال فرو رفت نمی دانم چه شده اما انگشتم به شدت درد می کند.
آقای کاشانی به کنارمان آمد با کمک او ومادر توانستم از پلکان بالا بروم وقتی نگاهش به انگشت ورو کرده ام افتاد گفت:
حق داشتی درد بکشی این انگشت کاملا" در رفته.
مادر با نگرانی پرسید:حالا چه باید کرد؟
آقای کاشانی گفت:مقداری آب ولرم ویک لگن بیاورید به گمانم بشود آنرا جا انداخت فقط آذر جان باید کمی تحمل داشته باشد اگر تا صبح بهتر نشد با هم می رویم بیمارستان.
صفر علی که کنار پلکان ایستاده وما را تماشا می کرد گفت:آقا..بهتر نیستشکسته بند محل را خبر کنیم؟او دراین کار تجربه دارد منزلش هم زیاد دور نیست.
مهرداد که مضطرب کنار نرده ایستاده بود گفت:پدرآقا صفر درست می گوید جا انداختن دررفتگی کار هر کسی نیست.
به سفارش آقای کاشانی صفر علی راه افتاد تا مشدابراهیم رابیاورد.
مدتی نگذشته بود که صدای یا الله صفر علی ورود شکسته بند را اعلام کرد پیرمرد سرخ وسفید وخوش رویی بود چهره مهربانش مایه دل گرمی ام شد چرا که احساس کردم نمی گذارد زیاد درد بکشم.
وقتی لگن آب گرم حاضر شد پیرمرد با ذکر بسم الله شروع به مالش انگشتم کرد با هر فشار تا مغز استخوانم درد می آمددیگر حتی شرم از حضور دیگران هم نمی توانست مانع گریه های پر صدای من باشد مادرکنارم قرار داشت و مدام دلداری ام می داد با این حال نه حرف های او و نه نگاههای حاکی از همدردی بقیه دردم را ساکت نمی کرد ناگهان چنان آتشی در پایم روشن شد با فریاد بلندی به طرفمادر چنگ انداختم و در آغوش او برای لحظه ایاز حال رفتم.
زمانی که به خود آمدم پیرمرد با لبخند رضایت بخشی سرش را تکان داد وگفت:تمام شد بابا جان ...تمام شد.دیگر به امید خدا درد نمی کشی او در حالی که پایم را با پارچه ای می پیچید اضافه کرد امشب را کاملا" استراحت کن فردا ممکن است هنوز کمی درد داشته باشی مهم نیست کم کم برطرف می شود بهتر است زیاد راه نروی.
با صدایی که از تاثیر گریه خش دار شده بود از مشدابراهیم تشکر کردم.
آقای کاشانی او را دعوت به نوشیدن چای کرد سینی چای را مریم مقابلش گذاشت درون سینی ظرف شیرینی و مقداری وجه نقد قرار داشت بعد از تحمل آنهمه درد احساس خستگی می کردم.سرم را به دیوارتکیه دادم و پلک هایم روی هم افتاد دقایقی بعد از تحمل « همه درد شدیدا" احساس خستگی می کردم سرم را به دیوار تکیه دادم وپلک هایم به روی هم افتاد دقایقی بعد صدای خداحافظی مشد ابراهیم و صفر علی شنیده شد پتویی را که مادر به روی پاهایم انداخته بود بالاتر کشیدم وآرام به زیرش خزیدم.در آن لحظه هیچ چیز دلچسب تر از یک خواب راحت نبود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل4-14


صبح روز بعد با تکان دستهای مادر بیدار شدم نگاهم به او افتاد با تبسم پرمهری پرسید:بهتر شدی؟به یاد حادثه شب قبل افتادم با تکان انگشتم گفتم:
خوشبختانه زیاد احساس درد نمی کنم.
دست مهربانش نوازشم کرد.بلند شو صبحانه ات را بخور.
میلی به صبحانه ندارم.
چرا میلی نداری؟ تو از دیروز ظهر تا بحال چیزی نخوردی چطور گرسنه نیستی؟
باور کنید ادر اشتها ندارم.
بلند شو بهانه نگیر به قول معروف اشتها به دندان است وقتی یک لقمه خوردی اشتهایت باز می شود.
اصرارهای مادر عاقبت مرا از رختخواب بیرون کشید هنوز لباس راهپیمایی شب قبل را بهتن داشتم تا جایی که خاطرم بود شب قبل روی تراس به خواب رفته بودم نمی دانم چه وقت مرابه اطاق خواب انتقال دادند.پس از شستن دستو صورت آهسته به تراس رفتم طنین سلامم اکثر نگاهها رامتوجه من کرد هر یک از حاضرین همراه با پاسخ سلامم احوام را نیز می پرسیدند.برای راحت کردن خیال آنها گفتم:خوشبختانه به خیر گذشت دست مشدابراهیم معجزه کرد در حال حاضر جز یک درد خفیف ناراحتی دیگری ندارم.
در این صورت حاضری بعد از صبحانه قله کوه روبرویی را با هم فتح کنیم؟
طنز کلام آقای کاشانی حاضرین را به خنده انداخت.در پاسخ گفتم:
هر چند آرزوی بالا رفتن از کوه به دلم ماند ولی اشکال ندارد قرارمان بماند برای سفر بعد.
پس از صرف صبحانه به پیشنهاد آقای کاشانی همگ عازم شهر شدند این آخرین فرصت بود چراکه عصر همان روز به تهران بازمی گشتیم.مهرداد ظاهرا" بودن در طبیعت را بهدیدن شهر ترجیح داد او قبل از دیگران همراه با وسائل نقاشی به راه افتاد و دقایقی بعد از چشم ها ناپدید شد.من هم از بخت بدنمی توانستم همراهشان بروم چون هنگام راه رفتن هنوز کمی احساس درد می کردم مهسا میان ماندن پیش من ورفتن با دیگران مستاصل مانده بود همراه با بوسه گرمی او را به رفتن تشویق کردم کم کم باید این همه وابستگی را از میان بر می داشتم.
مادر با نگاه مهرآمیزی پرسید:مطمئنی از تنها بودن نمی ترسی؟
او را تا کنار اتومبیل همراهی کردم وگفتم:خاطر جمع باشید من از چیزی نمی ترسم حالا با خیال راحت بروید وشهر را خوب بگردید راستی برای ناهار چی درست کنم؟
منوچهر از کنار اتومبیل با صدای رسایی گفت:آذر خانم شما زحمت نکشید امروز نهار همگی مهمان من ومریم هستید چلوکباب می خوریم خیالم راحت شدپس از حرکت آنها همراه با تکان دست با قدم های آهسته به درون ساختمان برگشتیم با دور شدن اتومبیل ها سکوتی آرامبخش تمامی محوطه را فرا گرفت. برای سرگرم شدن به آرامی مشغول جمع آوری قسمت پذیرایی و آشپزخانه شدم شست وشوی وسایل صبحانه ونظافت آشپزخانه وقت زیادی نگرفت.در پایان با نگاهی به اطراف احساس رضایت خستگی ام را از بین برد ظاهرا" دیگر کاری نبود ناگریز به تراس رفتم نشستن در آنجا و تماشای طبیعت از هر کاری لذت بخش تر بودهنگام عبور از هال نگاهم به پنجره باز آن قسمت افتاد برروی لبه پنجره کتاب کوچکی به چشم می خورد با نگاهی به جلدش دانستم که مال مهرداد است مروری بر رباعیات خیاممی توانست تنهایی مرا پر کند گوشه راحتی را انتخاب کردم و سرگرم مطالعه شدم غرق در اشعار اندرزگونه کتاب گذر لحظه ها فراموش شد تحت تاثیر شیوایی کلام خیام ناخودآگاه این دوبیتی بر زبانم جاری شد.
ای دل چو زمانه می کند غمناکت ناگه برود زتن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی چند روز زان پیشه که سبزه بردمد از خاکت.
نصیحت خوبی است خصوصا" برای شما که بی هدف لحظههای عمر را می گذرانید.
ازآنجا که گمان می کردم تنها هستم شنیدن این صدا ابتدا باعث وحشتم شد اما با دیدن مهرداد با خیال آسوده ای گفتم: فکر می کردم تا ظهر بر نمی گردید.با پارچه ای سرگرم تمیز کردن دست هایش بود در همان حال گفت: آفتاب اذیت می کرد ترجیح دادم ادامه کار را همینجا دنبال کنم.
آفتاب در میان باغ؟!
لحنم کمی بوی طعنه می داد با نگاه ملامت باری گفت نخیر در دامنه کوه.
نمی خواستم از دستم دلگیر شود کتاب را بستم وگفتم:راستی هنوز فرصت نکردم به خاطر زحمات دیشب از شما تشکر کنم مثل اینکه خیلی باعث عذابتان شدم؟
پارچه را گوشه ای پرت کرد ودر حالی که وارد ساختمان می شد با لحن بی تفاوتی گفت:مهم نیست فراموشش کنید.
سردی گفتارش مثل نیشی به قلبم فرو رفت انگار نه انگار که او همان مهرداد صمیمی و مهربان شب قبل بود از جا برخاستم و کنار نرده ها رو به باغ ایستادم فشار غمی بر سینه ام سنگینی میکرد.نگاهم به دور دست ها خیره مانده بود با خودم گفتم خدیا..با او چه کنم؟تا کی می توانم درمقابلش صبور وخوددار باشم؟ناگهان صدایی از پشت سر شنیده شد.
چطور شد شما با دیگران نرفتید؟
بر لبه پنجره مشرف به تراس نشسته چای می نوشید .
هنوز نمی توانم زیاد راه بروم صلاح دیدم همین جا بمانم.
گرفتگی صایم کاملا" مشخص بود.از چیزی دلگیر هستید؟نه..
پس چرابغض کردید؟
اشتباه می کنید این بغض نیست فقط کم اعصابم ناراحت است.
تا چند دقیقه پیش که خوب بودید.نکند از حضور من ناراحت شدید؟
چرا این طور فکر می کنید؟هیچ دلیلی ندارد که از وجود شما در این جا ناراحت باشم!
دروغگوی خوبی نیستید چون همین دیشب بود که از تنها بودن با من در باغ وحشت کردید.
از استدلال او در مورد رفتارم در باغ بیشتر عصبی شدم دست هایم بر روی سینه گره خورد روبروی او بر نرده تکیه دادم وگفتم:شما کاملا" در اشتباهید چون من وحشت نکرده بودم فقط خیلی متعجب بودم.
چشمانش را تنگ تر کرد وپرسید:متعجب؟برای چه؟
برای گفتن پاسخ لحظه ای مکث کردم نمی دانستم صلاح است در این باره چیزیبگویم یا نه عاقبت گفتم :برای اینکه دیشب ناخودآگاه جملاتی را به زبان آوردید که در گذشته گفته بودید.
خیره خیره نگاهم کرد انگار به موضوع خاصی می اندیشید با تعجب گفت:کدام جملات؟
درست خاطرم نیست حقیقتش درد انگشت پایم کلافه ام کرده بود وچیز زیادی از حرفهایی که زده شددر خاطرم نمانده.
گیریم شما درست بگویید ولیاین مساله چرا مایه تعجبتان شده؟خیلی وقت ها اتفاق می افتد که انسان جملات مشابهی را در زمان های مختلف به کار می برد این که امر حیرت آورینیست ضمنا" اگر موردی از گذشتهام به خاطر می آوردم حتما" زودتراز دیگران متوجه این مطلب می شدم.
ولی مطمئنم که شما بعضی اوقات ناخودآگاه به یاد گذشته می افتید .
لحظه ای خیره نگاهم کرد از کنار پنجره دور شد دقایقی بعد او نیز به تراس آمد و یک پهلو بهنرده تکیه داد وبا کنجکاوی پرسید:
برای شما واقعا" مهم است که من گذشته رابخاطر یاورم؟
از سوالش تعجبکردم وبا لحن پر حرارتی گفتم:چطورمهم نیست؟نه تنها برای من بلکه برای تمام اعضای خانواده تان حائز اهمیت است چون نشان می دهد که شما سلامتیتان رابدست آوردید.
نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود وقتی شروع به صحبت کرد صدایش به گونه ای بود که کسی با خودش حرف می زند.
گفت:سلامتی...وقتی زندگی سرد وخالی از شور باشد چه سودی دارد؟
بی تفاوتی او نسبت به زندگی و خودش عذابم میداد او هیچ شباهتیبه مهرداد پر شور وشوق سابق نداشت.
شما حق دارید این طور صحبت کنید مسلما" سالها زندگی در اسارت انسان را نسبت به همه چیز بی تفاوت می کند.ولی فراموش نکنید که همیشه فرصت برای آغازی دوباره هست این جاست که امید نقش مهمی در زندگی بازی می کند.کم نیستند کسانیکه دوران سختی را درزندانهای پر شکنجه عراقی گذرانده اند آنهاییکه شاید به مراتب بدتراز شما داشتند بااین حال پس از بازگشت با علاقه زندگی را شروع کردند حتی با بدترین نقص عضو ها کنار آمدند و روال عادی وطبیعی خود را مانند بقیه انسان های عادی از سر گرفتند .ای کاش شما هم با دید خوشبین تری به آینده نگاه می کردید در آن صورت همه چیز برایتان رنگ وبوی بهتری پیدا می کرد
نگاه خیره اش پوزخند تمسخرآمیزیدرخود داشت این شمایید که این طور حرف می زنید؟ظاهراگ شما جزو آن دسته از اشخاصی هستید که اعمالتان با شعارهایتان مغایرت دارد.
شما که سالهاست خودرا در حصاری از خاطرات گذشته زندانی کرده اید وبه قول خودتان تنها به همین دل خوشید چطورمی توانید دوباره از ساختن وشروعینو صحبت کنید؟شما که به این خوبی شعار می دهید چرا تابحال آنرا در زندگی شخصی بکار نگرفته اید؟ اینطورکه شنیدم فرصت های زیادی پیش آمده که همه چیز را از نو بسازید پس چرا هنوزبه خاطرات گذشته چنگ انداختهاید و آنها را رها نمی کنید؟
گرچه کلامش ملامت بار وسرزنش کنندهبود اما حالت نگاهش شوق عجیبی در دلم روشن کرد .با تبسم زیرکانه ای گفتم:هیچ کس نمی داند که آن خاطرات چقدر برای من عزیز وگرامی استبااین حال چه طور می شود آنها را فراموش کرد؟
نگاهش را از من گرفت و چهره اش درهم شد در حال برخاستن با صدای گرفته ای گفت:در این صورت شما در شرایطی نیستید که دیگران را نصیحت کنید.
به دنبال این کلام مسیر پلکان را در پیش گرفت و بعد در محوطه باغ ناپدید شد.


پایان فصل 14
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 15
سه روز پس از بازگشت ما به تهران پدر از سفر بازگشت.بیش از دو ماه از آخرین دیدارم با او می گذشت دلم برایش بی نهایت تنگ شده بود . لحظ های که با او تنها شدم با لبخند زیرکانه ای پرسید:آب وهوای نهاوند چطور بود خوش گذشت؟
دست در بازویش انداختم وگفتم:جای شما خیلی خالی بود در این مدت هر اتفاق جالبی رخ می داد آقای کاشانی به یاد شما می افتاد و از سفر گذشته یاد می کرد که چقدر در کنار شما خوش بوده است.
جناب کاشانی واقعا" محبت دارد خوب دیگر چه خبر بقیه چطور بودند؟
همه خوب بودند راستی...آقای کاشانی سفارش کرد او را از بازگشت شما مطلع کنم گویا می خواهد در شرکتی که شما استخدام شده اید سرمایه گذاری کند می خواست قبلا" با شما مشورت کند واز کیفیت امور آنجا با خبر شود.
امروز خودم با او تماس می گیرم باید بابت پذیرایی از شما هم شخصا" تشکر کنم.
مادر ما را برای صرف نهار فراخواند آن روز غذای مورد علاقه پدر را تهیه کرده بود قورمه سبزی های مادر واقعا" حرف نداشت.
پس از صرف غذا ونظافت آشپزخانه به اطاقم رفتم باید به کارهای شخصی ام سروسامان می دادم در همین حین متوجه مکالمه تلفنی پدر شدم گویا مخاطبش آقای کاشانی بود پس از گفتگوی مفصلی که با شوخی های دوستانه همراه بود از طرف پدر احضار شدم لحظه ای که گوشی را از او گرفتم آهسته گفت:مریم با تو کار دارد.
صدای مریم شادتر از همیشه به گوش می رسید پس از احوالپرسی صمیمانه ای پرسید:امروز فرصت داری سری به من بزنی؟
از لحن هیجان زده اش متعجب شدم وگفتم:چرا که نه ولی روز تعطیلی نمی خواهم مزاحم بشوم.
مزاحم؟!از آن حرف ها زدی..تو هیچ وقت مزاحم نیستی ضمنا" موضوع خیلی مهمی است که می خواهم با تو در میان بگذارم عصر منتظرت هستم سلام گرم من وبقیه را به مادر وبچه ها برسان به امید دیدار تا عصر.
آن قدر هاج وواج مانده بودم که فقط در پاسخش گفتم:خداحافظ.
تا بحال هیچ وقت مریم را به این حال ندیده بودم موضوع دعوت او ا با مادر در میان گذاشتم .می دانستم که عصر همگی به منزل دایی دعوت داشتیم مادر گفت:باید به او می گفتی که برای امروز چه برنامه ای داریم.
می خواستم این کار را بکنم ولی...او به قدری هیجان داشت که فرصت نکردم عذری بیاورم.
نگاه مادر حالت کنجکاوی به خود گرفت گفت: شاید واقعا" موضوع مهم است؟در هر صورت تو می توانی بعد از آن که به مریم سر زدی یکسره به منزل دایی بیایی فقط سعی کن دیر نکنی.
عصر پدر مرا سر راهشان مقابل منزل آقای کاشانی پیاده کرد مریم این بار چهره ای سرخوش تر از همیشه به استقبالم آمد مهسا ومهرزاد که در حیاط سرگرم بازی بودند به محض مشاهدهمن به سویم دویدند آن دو رابهنوبت در آغوش گرفتم وبا بوسه های گرم احوالشان را پرسیدم مهسا ابراز دلتنگی می کرد ودستم را محکم چسبیده بود از زمان بازگشت از نهاوند اورا ندیده بودمبا بوسه ای دیگر اورا فرستادم که به بازی اش ادامه دهد و همراه مریم وارد ساختمان شدم جمع خانواده کاشانی کامل بود گویا آخرین جمعه شهریور همه آنها را دور هم جمع کرده بود پس از احوالپرسی با تک تک آنها در کنار مریم روی مبلی جای گرفتم ظاهرا" او نمی توانست در حضور دیگران حرف بزند از طرفی خیلی عجله داشت که مرااز جریان مطلع کند عاقبت پس از دقایقیکه به پذیرایی وصحبت های متفرقه گذشت به سوی آشپزخانه رفت ومرا نیز صدا کرد وقتی پیش او قرار گرفتم چشمانش برق عجیبی می زد.
گفتم:خوب...بگو ببینم چه مساله ای ترا این طور ذوق زده کرده؟
اگر می بینی خوشحالم برای این است که حتی فکرش را هم نمی کردم که در مدت چند ماه همه چیز روبراه شود وما به آرزویمان برسیم.
منظورت کدام آرزو؟!
حالا خودت می فهمی هنوز هیچ کس از این موضوع مطلع نشده بعد از من تو اولین نفرهستی که به این راز پی میبری.حالا صبر کن تا همه چیز رابه چشم خودت ببینی.
هیجان او به من نیز سرایت کرده بود گفتم:مریم جان من اصلا" آدم صبوری نیستم لطفا" زودتر بگو موضوع از چه قرار است؟
دستم را میان انگشتانش فشرد وگفت:خاطرت هست می گفتم نمی دانم چرا مهرداد این بار نقاشی اش را از ما پنهان می کند؟
بله ..یادم هست.
امروز علت این کار را دانستم اوبه دلیل خاصی آن رااز چشم دیگران پنهان کرده بود دوست داری بفهمی چرا؟
لبخند زیرکانه اش بیشتر اعصابم را تحریک می کرد گفتم:خودت خوب می دانی به همه مسایل مهرداد حساس وکنجکاوم پس لطفا" زودتر بگو او چه کشیده که تو رااین طور به شوق آورده؟
لب هایش دوباره به لبخندی از هم باز شد وگفت که..نباید لطف مطلب را از بین ببرم بیا با هم به اطاق او برویم باید خودت از نزدیک ببینی.
با کنجکاوی به دنبالش کشیده شدم او مانند کسی که می خواهد به حریم دیگری تجاوز کند آهسته وبی صدا در اطاق مهرداد را از هم گشود ونگاهی به داخل انداخت هیچ کس آنجا نبود لحضه ای که به من اشاره کرد داخل شوم منوچهر با صدا رسایی اور ا فراخواند با اشره انگشت گفت چیزی که دنبالش می گردیم پشت کتابخانه است یک تابلوی نقاشی آنجا قرار دارد تو آنرا تماشا کن تا من برگردم.
به دنبال این حرف در اطاق را بست ورفت.از این که به تنهایی وارد اطاق مهرداد شده بودم احساس شرم می کردم به نظرم درست نبود که بی اجازه او به وسایل خصوصی اش دست بزنم اما وسوسه فکرم را مختل کرده بود بی اراده به سوی کتابخانه رفتم و از پشت آن تابلو را بیرون کشیدم روی آن با پوششی نازک محافظت می شد با دستی لرزان پوشش ر اکنار زدم وقتی تمامی سطح آن نمایان شد آه از نهادم بر آمد.
تصویری که با رنگ های موزون وهماهنگی کشیده شده بود دورنمای وسیعی از باغ نهاوند را ب تماشا می گذاشت اما چیزی که چشم های مرا بیشتر خیره می کرد نقشی از چهره ام بود که به حالت خیال وتوهم نیمی از منظره باغ را به خود اختصاص داده بود با کمی دقت به خوبی می شد تشخیص داد که در گردن تصویر زنجیری از طلا با قلبی کوچک خودنمایی می کند از تماشای این منظره همه وجودم به لرزه افتاد این باورکردنی نبود نه نمی توانست واقعیت داشته باشد چطور ممکن بود مهرداد در تمام این مدت به من دروغ گفته باشد؟!
بارش اشک نگاهم را تار کرد دیگر نمی توانستم تصویر را به خوبی ببینم چقدر احساس بدبختی می کردم این من بودم که این طور بازیچه دست قرار گرفته بودم.
چرا زودتر به حقیقت پی نبردم؟چرا این طور خود را مضحکه او کرده بودم؟دلم می خواست چهره به نقش در آمده ام را با دست هایم پاره پاره کمک دلم می خواست آنقدر پاره کنم که دیگر حتی ذره ای از نقشش نمایان نباشد ..اما نه... نباید این مدرک ازبین می رفت باید به دیگران نشان می دادم که او چطور در این مدت همه مارا به بازی گرفته است.
باباز شدن در تلاش کردم مانع ریزش اشک هایم بشوم باید همه چیز رابه مریم می گفتم.نگاهم به آن سو برگشت با صدای بغض آلودی گفتم:مریم...
اما او مریم نبود مهرداد با چهره ای رنگ پریده و نگاهی مبهوت آن جا به تماشا ایستاده بود با دیدن او زخم های چند ساله ام سر باز کرد دیگر قادر نبودم جلوی فرو افتادن اشک ها رابگیرم با کلام پردردی پرسیدم:چرا؟چرا با من این کار را کردی؟بعد از این همه انتظار سزای وفاداری ام این بود؟چطور توانستی اینقدر راحت دروغ بگویی؟ندیدی که در مقابلت چطور مثل شمع آب می شدم؟ندیدی که غم سالها دوری چطور جوانی وشادابی ام را گرفته بود؟تو سابقا" مردتر از آن بودی که این طور غروری را جریحه دار کنی پس چرا با من این کار را کردی؟
نگاه ماتش با هاله ای از اشک براق تر به نظر می رسید و لبانش کاملا" بی رنگ بود مثل اینکه قدرت نداشت کلامی به زبان بیاورد وقتی سکوت مرا دید با صدای خفه ای گفت:من نمی دانم شما درباره چه چیز صحبت می کنید .
نمی توانستم بیش از آن خشمم را پنهان کنم با پرخاش گفتم:بس کنید... تا این لحظه هر چه مرا بازی دادید کافی است...من احمق بودم والا باید زودتر از این ها می فهمیدم که آدم ها قابل تغییر هستند هشت سال مدت کمی نیست اگر کمی عاقل تر می بودم از همان اوایل پی می بردم که شما دیگر آن مهرداد قبلی نیستید.
صدای فریاد من مریم را هراسان به درون اطاق کشید.از مشاهده من در این حال وحشت زده پرسید:چه شده آذرچرا گریه می کنی؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
از برادرت بپرس. او بهتر از همه می داند که من چرا اشک می ریزم .
مهرداد تو به آذر چیزی گفتی؟
دوباره با همان صدای گرفته گفت:باور کن من نمی دانم از چه قرار است .
از این که این طور با وقاحت همه چیزرا انکار حرصم گرفته بود دست مریم را کشیدم وگفتم:این بار نمی گذارم خودش را به نادانی بزند من به تو ثابت می کنم که او گذشته را به خاطر آورده اما به دلایلی که نمی دانم چیست نمی خواهد مااز ماجرا با خبر بشویم..به این تابلو نگاه کن و بگو درآن چه میبینی؟
مریم نگران از آشفتگی من با حالتی مستاصل نگاهی به آن تابلو انداخت وبا تردید گفت:این جا دور نمای باغ واین هم تصویر توست بی صبرانه گفتم:منظورم این ها نبود می خواستم ببینم تو هم متوجه این گردنبد شدی؟
نگاه مریم این بار کنجکاوتر به سوی تصویر کشیده شد ولحظه ای بعد گفت:
بله..خوب این یک زنجیر طلاست که....
که یک قلب کوچک به ان آویخته شده این طور نیست؟
بله حق با توست ولی این موضوع چرا این قدر برایت اهمیت دارد؟
با نگاه خیره ای به او, به سوی مهرداد برگشتم.اوهمچنان با همان رنگ باخته به در تکیه داده بود وتماشای مان می کرد از آن جا که می خواستم او را بیشترشرمنده کنم با نگاه مستقیمی به چشمانش گفتم :برای اینکه هیچ کس جز من واو از ماجرای این گردنبند خبر نداشت.
دوبار هنگاهم به سوی مریم برگشت وادامه دادم:در آخرین دیدار مهرداد این گردنبند را به عنوان یادبود به من هدیه کرد او قصد داشت در اولین فرصت آنرا در حضور بزرگتر ها به گردن من بیاویزد اما...این فرصت هرگز پیش یامد حالا فهمیدی که او گذشته را بخاطر دارد اما با سنگدلی در تمام این مدت حقیقت را از همه ما مخفی کرده است.
اگر این موضوع صحت داشته باشد شما باید ان گردنبند را هنوز داشته باشید می توانم آنرا ببینم؟
با قدم های نااستوار ام اعجول خود را به درگاه رساندم لحظه ای مقابلش ایستادم وگفتم:خوشبختانه من این زنجیر ارهمیشه همه جا با خود همراه دارم الان به شما ثابت می کنم که در این مورد دروغ نگفتم.
بعد از آن جا خارج شدم در سالن پذیرایی تلاشم این بود که هیچ یک از حاضرین به ماجرا پی نبرند باز ی کردن نقش یک آدم متین وآرام در آن لحظات کار دشواری به نظر می رسید.کیف دستی ام رابرداشتم و به اطاق مهرداد برگشتم.
به محض رسیدن جعبه چهار گوش کوچکی را از درون محفظ هکیف خارج کردم وقتی زنجیر را به حالت آویزان جلوی چشمانش گرفتم نگاهش آنچه را که می دید باور نداشت مریم قدمی به ما نزدیک شد او هم کنجکاوانه زنجیررا وارسی کرد پرسیدم:حرفم را باور کردی؟این هم یادداشتی که همراه این زنجیر بود حتما"دستخط برادرت را می شناسی؟
یادداشت را مروری کرد وسپس آن رابه دستم داد پس از نگاهی به آن در میان پنجه هایم مچاله اش کردم وهمراه با زنجیر آن را به درون سطل کاغذ های باطله که در کنار اطاق قرار داشت انداختم و با قدمهای لرزان به سوی در رفتم همراه با آخرین نگاه به سوی مهرداد گفتم»برای من که دیگر همه چیز تمام شد وسعی می کنم بعد از این شما وتمام اعمالتان را فراموش کنم اما امیدوارم ازاین به بعد لااقل در مقابل خانواده تان کمی صادق باشید.
دیگر ماندن در آن جا جایز نبود زانوان لرزانم هم چنان سنگینی وزنم را تحمل می کرد پس از یک خدانگهدار جمعی در میان بهت وحیرت حاضرین منزل آقای کاشانی را ترک گفتم.
در واپسین لحظات هنگامی که درون اولین تاکسی جای گرفتم صدای مریم به گوش رسید که صدایم می کرد اما دیگر هیچ نیرویی نمی توانست مرا به آن خانه بازگرداند با حالی که داشتم رفتن به منزل دایی به صلاح نبود در آن دقایق تنهایی را به هر چیز ترجیح می دادم.باید با غم های خود خلوت می کردم سکوت و تاریکی منزل فرصت خوبی برای فرو ریختن اشک ها بود .نمی دانم چه مدت به حال زار خود گریستم در این فاصله زنگ تلفن بارها به صدا درآمد اما گوشی را بر نداشتم احساس بدی داشتم انگار شانه ایم در زیر بار این شکست خم شده بود ودیگر نمی توانستم قد علم کنم در تمام این سالها هرگز این همه احساس یاس و نومیدی وجودم را در بر نگرفته بود وقتی که اشکی برای ریختن باقی نماند به خود آمدم حتما" راهی برای فرا از این نا امیدی وجود داشت بدتر از همه حرف های ملامت بار و سرزنش آمیز اطرافیانم را باید بعد از این تحمل می کردم.

( این هم نتیجه وفاداری دیدی چه طور آلت دست او شدی؟جوانی ات که بر باد رفت بعد ازاین هم با حسرت گذشته زندگی کن-گفتم مردها وفا ندارند باور نکردی)
تصور این که چنین حرفهایی را درآینده خواهم شنید کلافه ام کرد بهترین کاررفتن از این خانه بود لااقل باید برای مدتی از این محیط دو می شدم بعد ازاین اتفاق چطور می توانستم در چشم والدینم نگاه کنم بارها شده بود کهنصایح آنها رانادیده گرفته بودم وبه خاطر مهرداد به حرف هایشان عمل نکرده بودم اما...به کجا باید می رفتم؟اصفهان؟نه..آنجا نه از همین حالا میتوانستم لبخند تمسخر آمیز ناهید خانم را به خوبی ببینم بدش نمی آمد نابودیغرور مرا ببیند پس کجا؟فعلا" مکانش اهمیتی نداشت ساک کوچکم فورا" حاضر شدپول هم به مقدار کافی داشتم فقط باید یاداشتی برای پدر ومادر می نوشتم تااز غیبت ناگهانی ام دلواپس نشوند در یادداشت به طور مختصر برایشان شرح دادم که نیاز به تنهایی مرا وادار به این کار کرد.نوشتم که برای مدت کوتاهی به یکی از شهر های اطراف می روم قول دادم مواظب خودم هستم وبه زودیبه منزل بازخواهم گشت.در حاشیه یاداشت خواهش کردم نگران من نباشند وقتیراه افتادم گامهایی لرزان داشتم از دیدن خودم درآن حال شرم کردم چشمانم برساک کوچکم خیره ماند می خواستم از خانه فرار کنم؟باورم نمی شد این عمل خلاف از من بعید بود آیا به عواقب این اقدام فکرکرده بودم؟آبروی خانوادهام دراین میان چه می شود؟درحیاط بر لبه باغچه نشستم وسرم را در میان دودست فشردم.
چه باید کرد؟صدایزنگ در مرا از آن برزخ بیرون کشید برای گشودن در تردید داشتم هنوز تا بازگشت خانواده ام وقت زیادی باقی بود پس کی می توانست باشد؟طنین دوباره زنگ در همراه با گشودن در در فضای حیاط پیچید فرامرز با چهره ای دلواپس آن جا به انتظار ایستاده بود.
سلام...
پاسخم با نگاه متعجبی همراه بودپرسید:تو در منزلبودی؟پس چرا جواب تلفن را نمی دادی؟
لنگه دررا به روی هم گذاشتم وبه آرامی گفتم:حوصله این کار را نداشتم.
لحظه ای ساکت نگاهم کرد وگفت:پس حدسم درست بود.
کدام حدس؟
وقتی آمدنت طول کشید عمه با منزل آقای کاشانی تماس گرفت, آنها گفتند مدتی است آنجا را ترک کردی این بار شماره اینجا را گرفتیم اما هیچ کس گوشی را برنمی داشت در فاصله های مختلف سعی کردیم با تو تماس بگیریم ولی بی فایده بود برای همین احتمال دادم دوباره اتفاقی افتاده وگرنه می دانم تو کسی نیستی که خانواده ات را از خودت بی خبر بگذاری.
آن قدر احساس ضعف می کردم که تحمل سنگینی وزنم را نداشتم دوباره بر لبه باغچه نشستم ومایوسانه گفتم:یادت هست دفعه پیش گفتم,در زندگی شکست خوردم؟این عین واقعیت بود فرامرز امروز این را با تمام وجود حس کردم.
می خواست باز هم شروع به نصیحت کند که چشمش به ساک افتاد.
این ساک برای چیست؟
می خواهم از این جا بروم حالم هیچ خوشنیست اگر باز هم در این شهر بمانم از فکر دیوانه می شوم.
چند قدم نزدیک تر شد وبا حیرت پرسید:می خواهی بروی؟کجا؟
فرقی نمی کند فقط نمی خواهم بیشتر از این مایه عذاب پدر ومادرم شوم سال هاست که جز رنج وناراحتی هیچ چیز برای آنها نداشتم مثل این که این بیچاره ها مامورند مدام غم وغصه بچه های شان را به دوش بکشند.
چرا مزخرف می گوییدختر, می دانی اگر تو بیخبر آنها را ترک کنی هردو از غصه می میرند؟تو می خواهی چاره درد را با درد دیگری بکنی؟
لحن پرخاش گر او بغضم را ترکاند اشک ریزان گفتم:پس چه باید بکنم؟تو بگو من با این بدبختی جدید چه کنم؟
ساک را از زمین برداشت و مرا در برخاستن یاری کرد وگفت:گریه نکن بلند شو با من بیا همه دلواپس تو هستند بین راه چاره ای برای مشکل جدیدت پیدا می کنیم اما قبلا" باید همه چیزرابرایم تعریف کنی پس از برداشتن آن یادداشت همراه او براه افتادم.
زمانی که مقابل خانه دایی توقف کردیم فرامرز از همه ماجرا باخبر شده بودموقع پیاده شدن با لحن ناصحی گفت:فعلا"بذار ساکت همین جا باشد امشب تو چیزی نگو من خودم موضوع را با پدرت وعمه درمیان می گذارم و از آنها خواهش می کنم اجازه بدهند برای مدتی پیش ما باشی شاید روحیه ات در این مدت روبراه بشود اگر بهتر نشدی فکر دیگری برایت می کنیم.این دستمال را بگیر و صورتت را پاک کن درست نیست جلوی دیگران از خودت ضعف نشان بدهی.
حتی با ظاهری خونسرد نتوانستم خانواده و اطرافیان را گول بزنم.پدر ومادرم ب هخوبی فهمیدند که اتفاق ناخوشایندی برایم پیش آمده اما هردو برای رعایت حالم تلاش می کردند از کنجکاوی بی خود پرهیز کنند.
فرامرز در فرصت مناسب موضوع اقامت مرا در منزلشان مطرح کرد وبا اصرار والدینم را وادار به قبول به این پیشنهاد نمود گویا ذهن شان را تا اندازه ای با مشکل پیش آمده آشنا کرده بود آخر شب که عازم منزل بودند به تک تک آنها سفارش کردم در صورت تماس تلفنی خانواده کاشانی به آنها بگویند که من سفر رفته ام وتاریخ بازگشتم اصلا مشخص نیست در آن لحظه شاهد نگاه های تاسف بار آنها به خودم بودم اما هیچ واکنشی نشان ندادم.
آن شب یکی از شب های سخت زندگی ام بود پس از رفتن آنها کیومرث هم با زن وبچه ا آنجا را ترک کردند بقیه هم دقایقی بع دبع اتاق خود رفتند زن دایی یکی ا اتاق خواب های راحتشان را در اختیارم گذاشت اما چیزی که اصلا به سراغم نیومد خواب بودخسته از همه چیز بر لبه پنجره مشرف به حیاط قرار گرفتم و در سکوت شب با ستاره های آسمان به راز ونیاز مشغول شدم صبح چشمان پف آلود ورنگ پریده ام همه را متوجه حالم کرد بعد از صرف صبحانه فرامرز که باید به بیمارستان می رفت به مادرش سفارش کرد :امروز آذر را حسابی به کار بکش نگذار حتی یکلحظه بی کار بماند در عوض بعد از ظهر که برگشتم با یک گردش تمام عیار خستگی را از تنش بیرون می کنم.
زندایی منظور او را به خوبی دریافت برای همین لبخندزنان گفت:من و آذر می دانیم چطور با هم کنار بیاییم تو اصلا" نگران نباش.
دایی در انتظار نسرین بود باید اورا بین راه به آموزشگاه زبان می رساند.هنگام خداحافظی دستش را دور گردنم انداخت وبا نشاندن بوسه ای بر پیشانی ام به زن دایی گفت:توران جان ببین آذر چه غذایی دوست دارد همان را برای ظهر درست کن.
با اعتراض گفتم:قرار نشد با من مثل مهمتن رفتار کنید اگر می خواهیدواقعا" راحت باشم تعارف را کنار بگذارید وبا من مثل یکی از اعضای خانواده خودتان رفتار کنید این طوری بیشتر احساس آسایش میکنم.
آذر جان مطمئن باش تو با نسرین هیچ فرقی نمیکنی پس راحت باش و این جا را خانه خودت فرض کن.
سوزش اشک را در چشمانم حس کردم تحت تاثیر محبت صادقانه او گفتم:اگر غیر از این احساس می کردم مسلما"اینجا نمی ماندم.
نسرین با بوسه های گرمی ک هاز من ومادرش گرفت به دنبال دایی به راه افتاد ومن وتوران خانم تنها ماندیم.
ساعات قبل از ظهر با تمام سنگینی وکندی گذشت حضور توران خانم با آن خلق وخوی خوش ومحبت های بیدریغ برایم شوق انگیزبود.در آن میان تلفن مادر تلنگری بر دیواره قلب زخم دیدهام بود او پس از اطمینان از احوالم تعریف کرد که ساعتی قبل مهرداد همراه پدرش به انجا آمدند گویا می خواستند مرا ملاقات کنند مادر نیز به خاطر سفارشات من ناگریز می شود حقیقت را از آنها پنهان کند و موضوع سفر دروغی مرا با آنها در میان بگذارد در پایان صحبت هایش با لحن نگرانی پرسید : آذر چرا به ما نمی گویی چه اتفاقی افتاده ؟..این طور که من دیدم آقای کاشانی ومهرداد هیچ کدام حال درستی نداشتند آخر ما نباید بفهمیم چه موضوعی پیش آمده؟
مادر خواش می کنم در این باره زیاد کنجکاوی نکنید اجاز هبدهید مدتی بگذرد خودم جریان را برایتان تعریف می کنم.
دیگر چیزی نگفت وبه دنبال یک سری سفارشات خواست گوشی را به توران خانم بدهم.
فرارز به قولش عمل کرد وعصر آنروز مرا در شهر گردانداز نسرین خواستم که در این گردش با ما همراه باشد فشردگی کارهایش را بهانه کرد ودر منزل ماند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-15


روز بعد احساس می کردم تحمل این لحظات زندگی برایم آسان تر شده وفشار بار سنگین غمی که به سینه ام فشار می اورد کمی کاهش یافته است.
نصایح واندرزهای توران خانم در این میان بی اثر نبود او اعتقاد داشت که دقایق عمر گرانبها تر از آن است که بیهوده با غم وغصه از بین برود به قول او عمر چنان به سرعت می گذرد که انسان از گذرش در حیرت می ماند پس چرا نباید قدر این لحظات را می دانستیم؟
توران خانم درست می گفت ولی...زندگی بی مهر ومحبت چه معنایی داشت؟
سومین روز اقامتم در منزل دایی سپری می شد طی این مدت همه آنها تلاش می کردند تا محیطی آرام وپرنشاط برایم فراهم کنند.روز قبل فرامرز مرا به همان خیابان خوش منظره برد همان جا که یک شب از زیبایی اش بسیار گفته بود انصافا" در اوایل پاییز دورنمای آن خیابان با درختان انبوهی که از دو طرف زیبایی خود را به نمایش گذاشته بودند منظره ای بس دیدنی وتماشایی بود از او خواستم که خیابان را به آرامی طی کند نمی دانم چرا سکوت وخلوت این خیابان مرا یاد زندگی سراسر غم خودم می انداخت در انتهای راه همراه با آهی که کشیدم به آرامی گفتم:
فرامرز مرا ببخش که ترا این همه به دردسر انداختم.
نگاهش اخم طنزآلودی داشت:از کی تا به حال اهل تعارف شدی؟
جدی گفتم:من شرمنده ام که همیشه با کوله باری از غم ها به سراغ تو می آیم.
شرمنده نباش چون حتی با وجود تلخ کامی هایت باز همان دختر عمه عزیز من هستی حقیقتش را بخواهی تو برای من آن آذر قبلی نیستی مدت هاست که تو را به چشم یک دختر زیبا ودوست داشتنی نمی بینم تو برای من بیشتر شبیه قهرمان یک رمان غم انگیز هستی عشق وفاداری و مقاومتت در مقابل ناملایمات درس خوبی به من داد شاید باور نکنی اما حالا با تمام وجود آرزو می کنم تو ومهرداد به هم برسید.
حرف های فرامرز قلب نرا در سینه لرزاند حالا می فهمم که او به مراتب با گذشت تر ومهربان تر است.
همراه با توران خانم سرگرم نظافت منزل بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد زندایی گوشیرا برداشت صدای او از این فاصله مشکل به گوش می رسید.
پس از دقایقی با نگاهی مشکوک به سویم آمد.با کنجکاوی پرسیدم:کی بود؟
فرامرز بود از من می خواست همین الان به بیمارستان بروم.
اتفاقی افتاده؟
ظاهرا" یک اتفاق خوشایند هر چه پرسیدم موضوع از چه قرار است چیزی نگفت اصرار داشت که من بلافاصله به بیمارستان بروم تا حضورا" جریان را بریم تعریف کند.
پس زودتر بروید حتما" موضوع مهمی است ظرف ها را بگذارید من آنها را جمع می کنم.
پس از رفتن او خودرا با کارها سرگرم کردم فکر این که چه موضوعی باعث شده فرامرز مادرش را به بیمارستان احضار کند تمام حواسم را به خود مشغول کرده بود ناگهان صدای زنگ در بلند شد.کنجکاوانه به حیاط رفتم.مدت زیادی از رفتنتوران خانم نمی گذشت یعنی به این سرعت بازگشته بود؟
با یک حرکت لنگه در از هم باز شد اما...تا نگاهم به شخصی که آنجا به انتظار افتاد رنگ از رویم پرید و درجا خشکم زد مهرداد با چهره ای تکیده و بی رنگ مقابلم قرار داشت .ضربان تند قلبم سینه ام را به درد آورد وقتی توانستم به خودم مسلط شوم با صدایی که به سختی خارج می شد پرسیدم :شما این جا چه می کنید؟
به دنبال گمشده ام می گشتم این جا را نشانم دادند.
ظاهرا" او هم حال درستی نداشت این از لرزش صدایش به خوبی پیدا بود.
متاسفم کسی که دنبالش هستید این جا نیست.
باور نمی کنم که حتی ذره ای از علاقه سابق در وجود شما نمانده باشد.
دیگر ببرای این حرف ها خیلی دیر شده از نظر من بین ماهمه چیز به پایان رسید.هر چند پایانش دردناک بود.
اما این منصفانه نیست در هیچ کجای دنیا مجرمی را قبل از اعترافش محکوم نمی کنند.
نگاهم دوباره به او افتاد با کلام سرد وبی تفاوتی گفتم:اعتراف؟حتما" می خواهید توضیح بدهید که به چه دلیل مرا به بازی گرفتید...حقیقت دیگر اصلا" برایم مهم نیست فرقی نمی کند که چرا وبه چه دلیل ..دیگر آنقدر خسته ام که حتی حوصله تحمل خودم را هم ندارم چه برسد به شنیدن اعترافات دیگران.
قصد داشتم در را ببندم دستش را حایل کرد وگفت:فقط یک ساعت قول می دهم بی ش از این وقت شما را نگیرم.اگر نتوانستم بی گناهی خود را ثابت کنم مطمئن باشید بع داز این هرگز مزاحم زندگی شما نمی شوم.
مستاصل مانده بودم نمی دانستم چه باید کرد با تردید گفتم:هیچ کس منزل نیست شاید دعوت از شما از نظر خانواده دایی کار درستی نباشد.
نگران نباشید فرامرز از وجود من در این جا خبر دارد خود او آدرس را به من داد.
لحظه ای متعجب نگاهش کردم سپس کناررفتم تا او بتواند داخل شود تازه در آن زمان بود که متوجه دسته گل زیبایی توی دستش شدم.آنرا به سویم گرفت و به آرامی گقت:برای شماست امیدوارم آن را رد نکنید.
بیهیچ مقاومتی گل را گرفتم و به داخل راهنمایی اش کردم در بحران عجیبی به سر می بردم ضربان قلبم همچنان تند می زد قدم هایم لرزان بود وسختی زمین را زیر خود حس نمی کرد انگار تمام این حوادث در خواب می گذشت.وقتی بر روی پله مقابلش قرار گرفتم نگاه بی روحم یک لحظه به چهره اش افتاد به نظر می رسید حرکات مرا زیر نظر داشت دقایقی در سکوت گذشت عاقبت با شرمی که در کلامش مشهود بود شروع به صحبت کرد.
نمی دانم از کجا باید شروع کنم بهتراست برای روشن شدن همه چیز از سالهای تاریک زندگی ام آغاز کنم دوران اسارت...در مورد این ایام هیچ کلامی نمی تواند بیان کننده اصل مطلب باشد شاید برای تشبیه بتوان گفت مثل یک کابوس وحشتناک بود کابوسی که سال ها به طول انجامید.
نگاهش به زیر افتاده بود وبا انگشتان دستش بازی می کرد گویا یادآوری ایام گذشته رنجش می داد پس از مکث کوتاهی یک لحظه نگاهی به سویم انداخت وگفت:در آن دوران من مانند روح سرگردانی بودم که هیچ آشنایی نداش.نه خود را به خاطر داشتم نه خانواده و نه هیچ دوست وآشنایی با این همه در ان ظلمت وسردرگمی نیروی عجیبی مرا به آینده امیدوار می کرد مثل گمشده ای که در بیابانی بی انتها در آرزوی چشمه آبی سرابی می بیند در ضمیر ناخودآگاهم همیشه رویایی گنگ ونامفهوم شعله کم جان امید در وجودم زنده نگه می داشت...این رویا گاهی اوقات به صورت تصویری بر سطح کاغذ یا هرچیزی که بتوان برروی آن نقشی کشید جان می گرفت عجیب آنکه هر وقت قلم به دست می گرفتم به طور غیر ارادی همان تصویر همیشگی همان چهره آشنا نقش می گرفت چهره ای که تا آن روز روزی که پس از سالها دوباره ملاقاتتان کردم نمی دانستم کیست.
دراین جا لحظه ای سکوت کرد ونفس را خیلی سنگین بیرون داد بعدبه آرامی گفت:
آن روز وقتی با دیدن من از حال رفتید مجبور شدم شما را تا درون ساختمان حمل کنم این اولین جرقه آشنا در دنیای تاریک ذهنم بود چرا که به خوبی احساس کردم این حادثه قبلا" هم یک بار اتفاق افتاده است.
پس از آن برخورد یک سوال فکرم رابه خود مشغول کرد چرا نقش چهره شما تا این حد در ذهنم مانده بود؟
وقتی از مریم شنیدم که ما از قبل با هم آشنا بودیم شوق عجیبی وجودم را در بر گرفت اما وقتی کنجکاوانه از نحوه ان دوستی پرسیدم:جواب ها ناامیدکننده بود ظاهرا" رابطه ما در گذشته فقط یک دوستی ساده تلقی می شد وجنبه خاصی در خود نداشت از طرفی برخوردهای شما هم کاملا" عادی و دوراز هر نوع احساس خاصی به نظر می رسید بعد ازاین که متوجه صمیمیت شما با محمود ومهسا شدم غم تازه ای به جانم چنگ انداخت از ان پس ازدیدن شما وحشت داشتم نمی خواستم در کنارتان باشم ویا هم کلامتان بشوم آخر در نگاه شما چیزی بود که مرا ذوب می کرد.
دوباره ساکت شد انگار با خود فکر می کرد دلم می خواست دنباله حرف هایش را بشنوم کم مانده بود بگویم بعد چه شد؟ اما او سرش را بلند کرد و با نگاهی گفت :
آن شبرا بخاطر دارید ؟شبی که از شما خواستم با محمود ازدواج کنید.نمی دانید ان شب چقدر با خودم کلنجار رفتم تا توانستم آن پیشنهاد را با شما در میان بگذارم لحظات سختی بود اما سخت تر از آن شنیدن اعترافات شما درباره دوست داشتن مرد دیگری بود هنگامی که گفتید او برای همیشه از میان رفته جان تازه ای گرفتم ولی هرچه شما را بیشتر می شناختم نا امیدتر می شدم..طی این مدت گه گاه مسائلی پیش می آمد که بعضی از حوادث گذشته را در ذهنم زنده می کرد.
کم کم دریافتم رشته الفتم به شما ز گذشته نشات می گیرد و یک احساس خام وذودگذر نیست اما حتی در تخیلم می گنجید که شمانیز احساس مشابه داشته باشید خصوصا" که در برخودهای تان آن قدر حساب شده وبا رعایت اصول بود که بوی کوچکترین علاقه ای از ان به مشام نمی رسید بعد ازازدواج محمود خیالم تا حدی راحت شد زمانی که از اصفهان برگشتید تازه فهمیدم شدت علاقه ام به شما تا چه حد است باری همین تصمیم گرفتم به دوستی مان سرو سامان تازهای بدهم اما..هر بار تلاش می کردم به طریقی شما را از احساس خود باخبر کنم سدی از خاطرات گذشته سرراهم می کشیدید و مرا از خود دور می کردید.
دلم می خواست به او می گفتم که در تمام آن لحظات دلم در هوایش پر می کشید وآرزو داشتم ا وبداند من فقط رعایت حال بیمارش را می کردم وگرنه با جان ودل همه محبتم را به پایش می ریختم اما باز هم شرم قدرت سخن گفتن را از من گرفته بود طنین صدایش در فضا پیچید وتوجه ام را دوباره جلب کرد.
با سفر به نهاوند جرقه های تازه ای در ذهنم روشن شد بز هم یادآوری خاطرات گنگ و نا مفهومی که در مغزم جان می گرفت مرا بیش از بیش به وجود شما نیاز مند می کرد در ان زمان آرزویی جز آن نداشتم که از شما بخواهم برای همیشه شریک زندگی ام باشید ولی...به هر صورت رفتار شما باعث می شد که بیشتر به تنهایی پناه ببرم و با یادتان دل خوش باشم به تصویر کشیدن چهره شما در تنهایی تسکین خوبی برایم بود برای همین ان طور که دوست داشتم و احساس می کردم شما رابه تصویردرآوردم البته هنوز هم نمی دانم چه انگیزه ای باعث شد که آن زنجیر را به گردن شما بیاویزم ولی هرچه بود واقعا" خوشحالم که این کاررا کردم.
مبهوت نگاهش می کردم هاله ای از اشک نگاهم را پوشاند وگریه امانم نداد غمی که در این مدت مثل یک کوه بر دلم سنگینی می کرد حالا به صورت دانه های اشک فرو می چکید.با نگرانی پرسید:
از حرفهای من ناراحت شدید؟
با چشمانی اشک آلود نگاهش کردم وبا صدای بغض کرده ای به آرامی گفتم:نه..از دست خودم ناراحتم برای تمام این مدت که هدرش دادم ناراحتم برای لحظه هایی که می توانستم در کنار شما باشم ولی مدام فرار می کردم افسوس می خورم.
دلم ی سوزد که ندانسته مایه عذاب شما شدم شما خبر ندارید که تمام آن رفتارها به خاطررعایت بیمار تان دراین مدت گمان می کردم به من بی علاقه هستید برای همین نمی خواستم محبتم را به شما تحمیل کنم.
آهسته گفت: پس از بازگشت من تشنه ذره ای محبت بودم آن وقت تو از تحمیل صحبت می کنی؟
از کجا خبر داشتم؟چطور می توانستم از این احساس باخبر باشم در حالی که هیچ عکس العملی نشان نمیدادید.؟
احساس ندامت در کلامش به گوش می خورد گفت:پیداست هر دوی ما خطا کردیم حالا دیگر اشک هایت را پاک کن می خواهم بعد از این تو را همیشه خندان وشادمان ببینم.گلحظه های خوش چه به سرعت می گذرد نمی دانم چه مدت گذشت.آن قدر سرگرم صحبت های شیرین ودلنشین بودیم که گذر زمان پاک فراموشمان شد مهرداد عقیده داشت که فرامرز جوان پاک سرشتی است او توضیح داد که چه طور با دردسر آدرس محل کار او را پیدا کرده ومشکلش را با او در میان گذاشته.
گویا فرامرز این ملاقات خصوصی را پی ریزی کرده بود برایش تعریف کردم که فرامرز در همه امور فداکار است .
صدای زنگ در ما را از آن حال وهوا بیرون کشید برخاستم ودر حین بیرون رفتن گفتم: این حتما" زندایی است.
حدسم درست بود با دیدن او کمی دست پاچه شدم سلامم را به گرمی پاسخ داد وبه داخل آمد .نمی دانستم موضوع مهرداد را چگونه با او در میان بگذارم همراه باشرم گفتم:زن دایی مهمان داریم.
لبخند سرخوشی زد وگفت: خبر دارم این فرامرز موذی به همین خاطر مرا از منزل بیرون کشید تا به حال نمی دانستم که این قدر هوای ترا دارد
در شب بله بران همه حاضرین با نشاط وسرحال به نظر می رسیدند. انگار همه حرف ها از قبل زده شده بود چون صحبت ها فقط در مورد برپایی مراسم جشن دور می زد واین که زودتر همه چیزرا مهیا کنند.آقای کاشانی و پدر با چهره هایی شادمان به فکر تقسیم مسئولیت ها بودند منوچهر پیشنهاد کرد مراسم جشن را در باغ منزل آنها برپا کنیم دایی ناصر و کیومرث وفرامرز هم آمادگی خود را برای انجام امور اعلام کردند.
توی اشپزخانه سرگرم ریختن چای بودم که مریم آمد خوشحالی در نگاهش موج می زد پرسید:چه احساسی داری؟
اورا گرم در آغوش گرفتم وآهسته گفتم:قابل وصف نیست حال عجیبی دارم.
احسان با صدای زمخت ومردانه اش خلوت ما را به هم زد وگفت:پس این چایی چی شد؟
سینی را دستش دادم وگفتمکبرو پذیرایی ک.
وقتی رفت دوباره با مریم سرگرم گفتگو شدم ناگهان یاد مطلبی افتادم وگفتم:وای چه بد شد قرار بودمن با چای پذیرایی کنم.
مریم با سرخوشی دستم را کشید وگفت:نباید آداب ورسوم را بر هم زد.
وقتی وارد اطاق شدیم فقط دو فنجان دیگر در سین مانده بود مریم خنده کنان پیش دوید وسین را از احسان گرفت.همه از این رفتار او متعجب بودند با اشاره به من فهماند که باید وظیفه ام را انجام بدهم.خوشبختانه مهرداد آخرین نفر بود یکی از فنجان ها را جلوی شهلا گرفتم وبعدی را با شرم به مهرداد تعارف کردم نگاهش شوق عجیبی داشت به جای برداشتن چای دست در جیب پیراهنشکرد وجعبه چهارگوش کوچکی ر از آن بیرون آورد برق زنجیر طلایی با آن قلب کوچک همه نگاهها را خیره می کرد سینی را ز دستم گرفت و برروی میز کناری گذاشت سپس به پا خاست وبا کسب اجازه از والدینم در حضور همه زنجیر را به گردنم آویخت صدای هلهله یک پارچه حاضرین به هوا بلند شد در ان لحظه تمام وجودم غرق شادی بود.
روزی که قرار شد آپارتمان نقلی مان را به کمک هم تزئین کنیم مهرداد بسته چهارگوش بزرگی به دستم داد وگفت:اول از همه این را به دیوار نصب می کنیم.
با تبسمی گفتم:حتم دارم این یکی از تابلوهای خودت است که این همه برایش ارزش قایلی .
همانطور که پوشش آنرا می گشود گفت:ارزش این تابلو از آن جهت نیست که من آنرا کشیدم این اثر به دو دلیل خیلی مهم وواقعا" گرانبهاست.
حالا منظره باغ نهاوند با تمام زیبایی اش خود را به تماشا گذاشته بود در حالی که آن را مقابلم نگاه داشته بود با لحن پرحرارتی گفت:اول اینکه نقش چهره ترا در خود دارد ودوم...این تابلو باعث شد که من به تنها آرزویم دست پیدا کنم.حالا فهمیدی که چرا این قدر برایم عزیز است؟
نگاهم به سمت پایین تابلو افتاد باز هم او لطلفت طبعش را در قالب کلمات موزونی ریته و انرا در کمال زیبایی به نمایش گذاشته بود.
دست در بازویش انداختم وبا اشاره به ان قسمت پرسیدم:اینجا چه نوشتی؟
تابلورا کمی نزدیک تر آورد وگفت:آن شب پس از رفتنت ما بین دو احساس مختلف دست وپا می زدم از طرفی حرفهایت قلبم را شکسته بود و از سوی دیگر چون فهمیده بودم مردی که اینهمه به او حسادت می کرد خود من هستم تمام وجودم لبریز از شادی بود آن شب تا صبح خواب به چشمانم نیامد هنگام سحر این ابیات ناخودآگاه در ذهنم جان گرفت.شاید می خواستم خودم را به نحوی تبرئه کنم نمیدانم اما هر چه بود حرف دل بود.
این بار نگاهم با کنجکاوی روی خطوط نوشته شده به بازی درآمد به حالت نجوا خواندم
جور زمانه مهر تو از دل جدا نکرد
ما را به زیر سنگ جفا بی وفا نکرد
آئین عشق وعطوفت طریق ماست
ای آرزویدل, دل ما که خطا نکرد

پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا