abdolghani
عضو فعال داستان
قسمت 51
رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشون دوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظی کرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسم فرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاه به طرف من کشیده می شوند.
در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گری بلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامین لبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقای محمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تا شرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم امیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلند کردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکم را پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ای به پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید.
فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و چشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق تو بود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغض گفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامین فرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک می ریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزاد رامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند .
دیگه آخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز در را نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم می خواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم.
گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس را عوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرون کنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین را دیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقا پاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساس کردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یک حرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو ، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم.
رامین با خستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی.
رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایم را داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم را بالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایت باشم.
رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش را گرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای.
رامین دوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکه هستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همه عذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی و بعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کم کم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم.
آقای شریفی رو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامین در حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقا درخانه بیشتر کار دارم .
موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غر غر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوش میاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زده وگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند.
سه ماه از عقد کنان ما می گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگ می رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین را دوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و با ناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تا وانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم و ماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و به طرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با هم داخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدم که موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامین دست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم را عقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچه که سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمی آرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرم و پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خدا شرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کرد که به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانه رفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم . هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنم داره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سه ساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچه ها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندم و هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحراف کشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدر لعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. من هم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را به ایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرس اینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچه هایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریه افتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه من برو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردی بایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند تو ندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدبخت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم را در دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدر بدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوان آبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامین دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش.
پدربزرگ وقتی دید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید.
همه ترسیده بودیم. من همچنان گریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را به بیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرش ایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاه کرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس می کشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. او عزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولی او چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرا بلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش می کرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگ باشی.
مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دو دستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بی تابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامین تمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودش تعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند.
تا یک هفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایش کنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوض داشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست و گفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی.
رامین لبخندی زد گفت : آره ناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندی زده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم.
رامین خوشحال شد و به شوخی آبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت.
وقتی داخل اتاق رفتم به رامین نگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم.
مادربزرگ نوه هایش را روی پاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
رو به آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید.
آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه.
گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانم کار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به آرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید.
آرش گفت : بله. قبلا که در ایران کار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم وارد بودم.
رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش را ببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد.
من هم از رامین تشکر کردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم.
رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم که دیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانه رفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنس تو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی.
لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت.
مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهایی درست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم.
شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیا آورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسن و سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت به حال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از این حرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوری کنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بود که از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودم که صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمده بود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانوم گوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است.
مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یک تکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم که دوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چی شده چرا پر پر می زنی ؟
در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.
رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشون دوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظی کرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسم فرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاه به طرف من کشیده می شوند.
در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گری بلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامین لبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقای محمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تا شرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم امیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلند کردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکم را پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ای به پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید.
فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و چشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق تو بود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغض گفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامین فرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک می ریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزاد رامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند .
دیگه آخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز در را نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم می خواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم.
گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس را عوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرون کنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین را دیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقا پاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساس کردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یک حرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو ، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم.
رامین با خستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی.
رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایم را داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم را بالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایت باشم.
رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش را گرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای.
رامین دوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکه هستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همه عذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی و بعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کم کم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم.
آقای شریفی رو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامین در حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقا درخانه بیشتر کار دارم .
موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غر غر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوش میاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زده وگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند.
سه ماه از عقد کنان ما می گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگ می رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین را دوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و با ناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تا وانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم و ماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و به طرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با هم داخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدم که موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامین دست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم را عقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچه که سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمی آرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرم و پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خدا شرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کرد که به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانه رفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم . هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنم داره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سه ساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچه ها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندم و هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحراف کشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدر لعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. من هم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را به ایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرس اینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچه هایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریه افتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه من برو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردی بایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند تو ندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدبخت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم را در دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدر بدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوان آبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامین دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش.
پدربزرگ وقتی دید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید.
همه ترسیده بودیم. من همچنان گریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را به بیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرش ایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاه کرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس می کشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. او عزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولی او چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرا بلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش می کرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگ باشی.
مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دو دستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بی تابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامین تمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودش تعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند.
تا یک هفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایش کنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوض داشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست و گفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی.
رامین لبخندی زد گفت : آره ناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندی زده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم.
رامین خوشحال شد و به شوخی آبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت.
وقتی داخل اتاق رفتم به رامین نگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم.
مادربزرگ نوه هایش را روی پاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
رو به آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید.
آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه.
گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانم کار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به آرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید.
آرش گفت : بله. قبلا که در ایران کار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم وارد بودم.
رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش را ببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد.
من هم از رامین تشکر کردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم.
رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم که دیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانه رفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنس تو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی.
لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت.
مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهایی درست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم.
شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیا آورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسن و سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت به حال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از این حرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوری کنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بود که از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودم که صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمده بود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانوم گوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است.
مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یک تکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم که دوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چی شده چرا پر پر می زنی ؟
در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.