قلب سنگی | فرزانه رضائی دارستانی (تایپ)

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 51

رامین سند را گرفت و رو کرد به آقای محمدی و گفت : آقای محمدی شما نباید این کار را بکنی. خودتان آن خانه را خیلی دوست دارید.
آقای محمدی لبخندی زد و گفت : قابل شما دونفر را نداره. من شما و افسون خانوم را بیشتر از آن خانه دوست دارم و چون افسون خانوم آن خانه را خیلی دوست دارد و اسم آنجا را بهشت من گذاشته است ، خواستم چیزی که واقعا ایشون دوست دارند برایشان بیاورم و تنها چیزی که می دانستم دوست دارند همین خانه بود. واقعا قابل شما را نداره. و در حالی که ناراحتیش را پنهان کرده بود از ما خداحافظی کرد و رفت.
رامین با دلخوری نگاهی به من انداخت و گفت : افسون خدا تو رو نبخشد. چقدر با احساسات مردها بازی کردی. ( وااااااااااااااااااااااا)
با اخم گفتم : ولی من به هیچ مردی ابراز علاقه نکردم جز تو. لحظه ای سکوت کردم . نمی خواستم اسم فرهاد را به زبان بیاورم و ادامه دادم : اگه اشکالی هست از خودشان است که ناخودآگاه به طرف من کشیده می شوند.
در صورتی که من اصلا مانند بعضی دخترها نه عشوه گری بلدم و نه دلبری. خواهش می کنم مرا مقصر ندان خودت که بهتر مرا میشناسی.
رامین لبخندی زد و گفت : ببخشید که ناراحتت کردم . یک لحظه دست خودم نبود . وقتی آقای محمدی را آنطور دیدم ، واقعا از ته دل ناراحت شدم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد و همسرش به طرفمان آمدند. با دیدن آنها دلم فرو ریخت و ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست. رامین متوجه حالم شد . رنگ صورتم پریده بود . سرم را پایین انداختم تا شرمندگی ام را کمی پنهان کرده باشم.
پروین خانم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم امیدوارم خوشبخت شوی. می دانم آقا رامین حتما تو را خوشبخت می کنه. سرم را بلند کردم. بی اختیار اشک از صورتم می غلطید. پروین خانم بغضش را فرو خورد و با دست اشکم را پاک کرد و گفت : عزیزم من بی صبرانه منتظر دیدن بچه هایت هستم و ناگهان بوسه ای به پیشانی ام زد و به طرف در حیاط دوید.
فرزاد رنگ صورتش به وضوح پریده بود و چشمهایش سرخ شده بود . با صدایی گرفته گفت : تو خیلی سختی کشیدی این خوشبختی حق تو بود. امیدوارم کنار آقا رامین سالها زندگی کنی.
وقتی به رامین دست داد ، با بغض گفت : آقا رامین مواظب زنت باش او را خوشبخت کن . او خیلی سختی کشیده است. رامین فرزاد را در آغوش کشید و فرزاد یکدفعه به گریه افتاد. رامین هم بی اختیار اشک می ریخت. او را بوسید و گفت : بهت قول می دهم از امانتی شما به نحو احسن نگهداری کنم. شما خانواده بزرگ و سخاوتمندی هستید که گوهری اینچنین را به من سپردید.
فرزاد رامین را بوسید و بعد از لحظه ای خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند .
دیگه آخر مراسم عقد بود و همه رفته بودند. به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم. هنوز در را نبسته بودم که رامین داخل اتاقم شد و با شیطنت گفت : وای چقدر خسته هستم می خواهم با کت و شلوار تا صبح بخوابم.
گفتم : لطفا برو بیرون می خواهم لباس را عوض کنم.
رامین با تعجب گفت : انگار من دیگه شوهرت هستم . می خواهی منو بیرون کنی.
یکدفعه یاد شب اول عقدکنان خودم با فرهاد افتادم. دلم گرفت و دیگه چیزی نگفتم. به اتاق مسعود رفتم و لباسم را عوض کردم. وقتی به اتاق خودم برگشتم رامین را دیدم که با کت و شلوار روی تخت دراز کشیده است. لبه تخت نشستم . گفتم : رامین آقا پاشو و برو خونه خودتان بخواب. اینجا جای شما نیست.
رامین نیم خیز شد. احساس کردم سرش را نزدیک صورتم آورد. قلبم به طپش افتاد. سریع بلند شدم ولی رامین با یک حرکت تند دستم را گرفت و دوباره منو کنار خودش نشاند. سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد و بعد از لحظه ای در حالی که هر دو سرخ شده بودیم به هم لبخند زدیم و رامین دوباره دراز کشید و چشمهایش را بست و آرام گفت : افسون باورم نمی شه که تو را به دست آورده ام . این یک معجزه است.
گفتم : پاشو ، پدر و مادرت توی پذیرایی نشسته اند خب نیست که ما در اتاق هستیم.
رامین با خستگی گفت : به خدا افسون خسته هستم. می خواهم امشب اینجا بخوابم.
سریع گفتم : لطفا پاشو که اصلا از این حرفت خوشم نیومد. اصلا حق نداری امشب اینجا بمانی.
رامین لبخندی زد و آرام از روی تخت بلند شد. من جلوی آینه رفتم تا انگشترهایم را داخل کشوی میز توالت بگذارم. از دو طرف دستهایش را میان موهایم فرو برد و سرم را بالا آورد و همراه نگاه پر مهرش گفت : می خواهم خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا شویم.
نگاهی در چشمان درشت سیاه رنگش انداختم و گفتم : سعی می کنم زن خوبی برایت باشم.
رامین با شیطنت گفت : پس اجازه بده امشب اینجا بمانم.
سریع دستش را گرفتم و به شوخی او را به طرف در بردم و گفتم : دیگه خیلی پر رو شده ای.
رامین دوباره به طرفم برگشت و گفت : به خدا اصلا باورم نمی شه که زن من هستی. هنوز شوکه هستم.
لبخندی زده و گفتم : خودم هم نمی دانم چطور زنت شدم. منو ببخش که این همه عذابت دادم و با احساس تو بازی کردم . توی این چند سال از دست من خیلی زجر کشیدی و بعد نگاهی به صورتش انداختم ، در را باز کردم و گفتم : حالا بفرمایید بیرون تا کم کم عصبانی نشدم.
رامین به خنده افتاد و با هم به پذیرایی رفتیم.
آقای شریفی رو کرد به رامین و گفت : پسرم اگه شما اینجا کاری داری می توانی بمانی.
رامین در حالی که از این حف پدرش سرخ شده بود با خجالت گفت : نه پدر کاری ندارم. اتفاقا درخانه بیشتر کار دارم .
موقع رفتن رامین با دلخوری نگاهم می کرد و زیر لب غر غر کنان گفت : خیلی آدم سنگ دلی هستی که داری منو تنها می گذاری. آخه خدا را خوش میاد که من اونور دیوار باشم و تو اینور دیوار و دور از هم باشیم.
لبخندی زده وگفتم : خدانگهدار تا فردا و بعد به خانه خودشان رفتند.
سه ماه از عقد کنان ما می گذشت و هوا کم کم ره به گرمای خرداد ماه می رفت. من زیاد پیش پدربزرگ و مادربزرگ می رفتم و رامین هم یک روز در میان ، به دیدنشان می رفت. پدربزرگ خیلی رامین را دوست داشت.
یک روز در خانه نشسته بودم که مادربزرگ به خانه ما زنگ زد و با ناراحتی و هیجان حرف زد. گفت که پسرش به ایران آمده و خیلی دنبال آنها گشته تا وانسته پیدایشان بکند و از من خواست که به خانه شان بروم. برای رامین زنگ زدم و ماجرا را گفتم . او بعد از یک ساعت به دنبالم آمد و با هم به خانه مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ منتظرمان بود چون تا صدای ماشین ما را شنید سریع در را باز کرد و به طرفمان آمد و با گریه گفت : دخترم ، پسرم آرش پیش ما برگشته است. بیا تو و با هم داخل خانه رفتیم.
وقتی با رامین داخل اتاق شدیم ، مردی قد بلند و لاغر را دیدم که موهای جوگندمی اش اصلا به سنش نمی خورد. با دیدن من و رامین جلو آمد و با رامین دست داد. وقتی مرا دید روی پایم افتاد و شروع کرد به گریه کردن. با ناراحتی خودم را عقب کشیدم .رامین او را بلند کرد و به اجبار از او خواست که آرام باشد. دو تا بچه که سر و وضع درست حسابی نداشتند در سن هفت و پنج ساله هم کنارش بودند. وقتی او کمی آرام شد و همه دور هم نشستیم آرش پسر مادربزرگ گفت : واقعا نمی دانم چطور روی مادرم و پدرم نگاه کنم. شما از من که بچه شان بودم بیشتر به آنها محبت کردید. به خدا شرمنده هستم. من رو سیاه نبایستی آشیانه خودم را ویران می کردم . وقتی زنم لج کرد که به خارج برویم من زیاد سخت گیری نکردم چون خودم هم دوست داشتم که به خارج بروم. بالاخره زندگیم را فروختم و بدون اینکه به پدر و مادرم فکر کنم به کشور بیگانه رفتم. هشت سال با بدبختی زندگی کردم . هنوز چهار سال بیشتر نگذشته بود که دیدم زنم داره کم کم از من فاصله می گیره و هر شب تا دیروقت به خانه می آمد. با داشتن بچه سه ساله و بچه چند ماهه برایم خیلی سخت بود که شبها زنم دیر به خانه بیاید . روزها بچه ها را به دست پرستار می سپرد و آخر شب به خانه می آمد.
من مانند سگ جون می کندم و هزار جور بدبختی می کشیدم که زن و بچه هایم راحت باشند ولی زنم کم کم به انحراف کشیده شد . هر چه نصیحتش کردم گوش نمی داد. و کم کم متوجه شدم که به مواد مخدر لعنتی معتاد شده است و بعد یک روز از خانه بیرون رفت و دیگه هم هیچوقت برنگشت. من هم خیلی به دنبالش گشتم ولی او را پیدا نکردم. و بعد تصمیم گرفتم که بچه هایم را به ایران برگردانم و با چه بدبختی به دنبال پدر و مادرم گشتم. یکی از همسایه ها آدرس اینجا را به من داد. تا یک هفته خجالت می کشیدم به دیدن آنها بیایم ولی وقتی بچه هایم دلتنگی کردند دیگه مجبور شدم با روسیاهی به پیش شان برگردم. خدایا منو ببخش. می دانم من چوب پدر و مادرم را خورده ام که به این روز نشسته ام. و دوباره به گریه افتاد.
پدربزرگ که زیر پتو نشسته بود ، با اخم و صدای بلند گفت : از خونه من برو گمشو بیرون. تو غیرت نداری. وقتی که پدر و مادرت را توی خرابه آواره کردی بایستی به این فکر می افتادی که یک روز به این سیاه روزی می افتی. من پسری مانند تو ندارم. پسر من فرهادم بود که او هم من بدبخت را تنها گذاشت. من همیشه داغ فرهادم را در دل می کشانم تا وقتی که لب گور روم. برو گمشو. دوست ندارم زحمتهای دخترم را هدر بدهی. او برای ما خیلی زحمت کشیده است برو از جلوی چشمم گورتو گم کن و بعد لیوان آبی که کنارش بود را برداشت و به طرف پسرش پرت کرد.
من به گریه افتادم . رامین دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت : عزیزم تورو خدا آرام باش.
پدربزرگ وقتی دید گریه می کنم به طرف آمد. سرم را در آغوش گرفت و با گریه گفت : عزیزم منو ببخش . من نمی خواستم ناراحتت کنم. من بدبخت را ببخش و بعد یکدفعه حال پدربزرگ به هم خورد . دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین دراز کشید.
همه ترسیده بودیم. من همچنان گریه می کردم و از رامین می خواستم که به اورژانس زنگ بزند.
پدربزرگ را به بیمارستان بردیم ولی حالش خیلی وخیم بود . به او اکسیژن وصل کردند. بالای سرش ایستاده بودم. یک لحظه چشمش را باز کرد و مرا صدا زد. دستش را گرفتم. به صورتم نگاه کرد. دکتر اکسیژن را از روی صورت او برداشت. پدربزرگ در حالی که به سختی نفس می کشید گفت : دخترم . نور چشمم . وقتی که من مردم منو کنار فرهاد عزیزم دفن کنید. او عزیز من و زندگی من بود. از زنم مواظبت کن. نگذار او برایم زیاد گریه کند. مواظب . موا... بعد نفس بلندی کشید و بی حرکت ماند.
دیگه نفهمیدم چی شد. فریاد زدم ولی او چشمهایش را بسته بود. سرم را روی سینه پدربزرگ گذاشتم و گریه کردم . رامین مرا بلند کرد و در آغوشش با صدای بلند گریه می کردم. رامین در حالی که سرم را نوازش می کرد . گفت : افسون جان آرام باش. تو الان باید توی این موقعیت قوت قلب مادربزرگ باشی.
مادربزرگ فریاد می زد و شوهرش را صدا می زد و آرش همچنان سرش را میان دو دستش گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد. نگران مادربزرگ شده بودم. او خیلی بی تابی می کرد . او حالا تنها شده بود و تکیه گاه خور را از دست داده بود.
رامین تمام ماجرای بین من و مادربزرگ را برای مادرم و مسعود و تمام افراد خانواده خودش تعریف کرده بود و آنها برای تشییع جنازه و ختم پدربزرگ همه آمده بودند.
تا یک هفته در خانه مادربزرگ بودم. بیچاره مادربزرگ خیلی شکسته شده بود. پسرش و نوه هایش کنارش بودند. غروب بعد از مراسم هفتم پدربزرگ ، بعد از رفتن مهمانها در حیاط لب حوض داشتم میوه می شستم که رامین کنارم آمد. یک پایش را لب حوض گذاشت و کنارم نشست و گفت : عزیزم نمی خواهی به خانه برگردی.
نگاهی به چشمهای قشنگش انداختم و گفتم : چیه نکنه از ماندن من در اینجا ناراحت هستی.
رامین لبخندی زد گفت : آره ناراحتم . آخه اینجا با تو راحت نیستم. دوست دارم کمی با هم تنها باشیم.
لبخندی زده و گفتم : باشه. امشب دیگه به خانه برمی گردم.
رامین خوشحال شد و به شوخی آبی به صورتم پاشید و بلند شد داخل اتاق رفت.
وقتی داخل اتاق رفتم به رامین نگاهی انداختم. لبخندی به من زد. رفتم کنارش نشستم.
مادربزرگ نوه هایش را روی پاهایش گذاشته بود و آرش هم ساکت یک گوشه زانوی غم بغل داشت و در فکر بود.
رو به آرش کرده و گفتم : خوب حالا شما می خواهید چکار کنید.
آرش جا خورد و گفت : منظورتون چیه.
گفتم : درمورد کار صحبت می کنم می خواهید چکار کنید.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت : نمی دانم ولی از فردا به دنبال کار می روم تا جایی بتوانم کار کنم.
نگاهی به رامین انداختم. رامین هم نگاهی به صورتم انداخت و رو کرد به آرش و گفت : شما از کار دفتری چیزی می دانید.
آرش گفت : بله. قبلا که در ایران کار می کردم در یک شرکت کارتن سازی کار دفتری آنجا به عهده من بود و خیلی هم وارد بودم.
رامین لبخندی زد و گفت : خوب چه عالی پس فردا به شرکت من تشریف بیاورید . آنجا برایت کاری کنار گذاشته ام.
آرش خوشحال شد . به طرف رامین آمد تا دستش را ببوسد ولی رامین مانع این کار او شد . او خیلی تشکر کرد.
من هم از رامین تشکر کردم. رامین نگاهی به صورتم انداخت و با لبخند گفت : عزیزم فقط تو به من بگو بمیر. به خدا حاضرم همینجا جانم را برایت بدهم.
رو کردم به مادربزرگ و اجازه گرفتم که دیگه من به خانه خودمان برگردم و او هم قبول کرد.
شب همراه رامین به خانه رفتیم. مادر با دیدن من خوشحال شد. شیما و او به طرفم آمدند. شیما گفت : ای بدجنس تو برای خودت پدربزرگ و مادربزرگ داشتی که به ما نگفته بودی.
لبخندی زده و گفتم : اگه به شما موضوع را می گفتم که آبرویم می رفت.
مادر به شوخی و با کنایه گفت : آخه من دیدم غذا چقدر خوشمزه شده بود و این از افسون بعید بود که همچین غذاهایی درست کنه.
لبخندی زده و گفتم : مامان تورو خدا اذیتم نکن و به اتاقم رفتم.
شیما دوران بارداری شش ماهگی را می گذراند و لیلا هم یک پسر خوشگل به دنیا آورده بود که حدود پنج ماهه می شد. رامین مدام غر می زد که نگاه کن ببین تمام همسن و سالهای من هر کدام یک بچه دارند ولی من هنوز زنم را عقد کرده ام. دختر کمی دلت به حال من بسوزه و من با خنده می گفتم لااقل باید یک سال عقد کرده بمانیم و او از این حرف عصبانی می شد و می گفت یک سال خیلی طولانی می شود و من طاقت ندارم. اگه اینطوری کنی به خدا دیگه با تو حرف نمی زنم. مگه می خواهی دیوانه ام کنی.
یک هفته بود که از خانه مادربزرگ به خانه خودمان برگشته بودم. در حیاط مشغول خواندن کتاب بودم که صدای ماشین رامین به گوشم خورد. تعجب کردم . رامین زودتر از همیشه به خانه آمده بود. بعد از چند دقیقه دلم طاقت نیاورد و به خانه آقای شریفی تلفن زدم. مینا خانوم گوشی را برداشت . بعد از سلام گفتم : آقا رامین چقدر زود از شرکت برگشته است.
مینا خانوم با نگرانی گفت : انگار حالش خوب نیست. رنگش خیلی پریده است.
سریع گوشی را گذاشتم . تمام تنم مثل یک تکه یخ شده بود. خدای من نمی خواستم که دوباره آن سرنوشت شوم به سراغم بیاید. ناخود آگاه فکرهای وحشتناک به سراغم آمد. بلند شدم و به طرف خانه آنها دویدم.
مادرم با صدای بلند گفت : خدا مرگم بده چی شده چرا پر پر می زنی ؟
در حالی که در حیاط را با گریه باز می کردم گفتم : مامان رامین حالش خوب نیست و از در خارج شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 52

زنگ در را فشردم . وقتی در باز شد. به سرعت به طبقه بالا رفتم. نمی دانستم پله ها را چطور بالا می روم.
رامین را دیدم که روی کاناپه دراز کشیده است. به طرفش دویدم. در حالی که سعی می کردم جلوی او گریه نکنم گفتم : رامین جان چی شده تو چرا دراز کشیده ای. چرا اینطوری شده ای.
رامین متوجه نگرانیم شد. لبخندی زد و گفت : نا راحت نباش چیزی نیست. از وقتی که ناهار خورده ام حالم بد شده .
گفتم : دکتر رفته ای؟
رامین گفت : نه عزیزم می دانم که ...
با عصبانیت حرفش را قطع کرده و با صدای بلند گفتم : پاشو بریم دکتر.
رامین لبخندی زد و گفت : نه عزیزم مهم نیست.
وقتی دیدم هر کاری می کنم قبول نمی کنه ، به گریه افتادم.
مادرم و شیما هم با ناراحتی به دیدنش آمده بودند و اصرار می کردند که دکتر برود.
رامین وقتی دید گریه می کنم به اجیار قبول کرد و بلند شد.
آقای شریفی رفت ماشین را روشن کرد و با هم به بیمارستان رفتیم.
رامین وقتی حالم و بی تابی هایم را دید ، لبخندی زد و دستم را گرفت و گفت : نترس من چیزیم نمی شه. من تورو تنها نمی گذارم. حالا حالا ها خیلی باید با هم زندگی کنیم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و آرام گفت : من بی وفایی نمی کنم . تو هم نباید بی وفا باشی.
آقای شریفی در حالی که اشکش را پاک می کرد لبخندی زد و گفت : من از شما دو نفر هر چه زودتر نوه هایم را می خواهم . پس باید هر دو تای شما باوفا باشید و به من وفا کنید که خیلی چشم به راه هستم.
سرخ شدم . رامین که نسبت به پدرش خیلی احترام می گذاشت ، او هم مانند من سرخ شد. سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت : عزیزم گوش کن ببین طفلک پدرم چی می گه.
آرام گفتم : وقتی به خانه برگشتیم ، درباره این موضوع صحبت می کنیم. لطفا نمی خواد از حرفهای پدرت سوء استفاده کنی.
رامین در حالی که سعی می کرد خودش را سرحال نشان بدهد به خنده افتاد.
به بیمارستان رسیدیم. وقتی دکتر رامین را معاینه کرد گفت که مسمومیت غذایی است و بعد به رامین سرم وصل کرد.
یک ساعت طول کشید تا سرم تمام شود. کنارش نشسته بودم . گفتم : به خدا اصلا دوست ندارم تو را در بیمارستان ببینم.
رامین لبخندی زد و دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم پس من چه تحملی داشتم که تو را بعد از مرگ فرهاد اینهمه در بیمارستان دیدم. می خواستم آن موقع دیوانه شوم. مدام تو را نصیحت می کردم ولی تو در عالم خودت بودی و من گرفتار تو بودم.
لبخندی زده و گفتم : این همه گفتی درست ، ولی دیگه دوست ندارم که تو را اینجا ببینم.
رامین با شیطنت گفت : اگه می خواهی منو در بیمارستان نبینی باید هر چه زودتر به خانه شوهر بیایی تا من از غذاهای شرکت نخورم و روزها به خانه بیایم و دست پخت سرکار خانم را بخورم.
آرام به پشت دستش زده و گفتم : هر وقت که دوست داشتی می تونی منو به خانه خودت ببری. چون دور بودن از تو بیشتر منو عذاب می دهد.
رامین با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : راست می گی افسون. اگه اینطور باشه همین امروز تو را به خانه خودم می برم. به خنده افتادم . گفتم : چقدر عجله داری.
در همان لحظه آقای شریفی داخل اتاق شد و گفت : پسرم کی را می خواهی به خانه خودت ببری.
رامین با خوشحالی گفت : پدر جان افسون راضی شده که به خانه ام بیاید و عروسی بگیریم.
سرم را پایین انداختم .
آقای شریفی با خوشحالی گفت : پس این هفته جشن عروسی بزرگی برایتان برگزار می کنم.
رو به رامین کرده و گفتم : اگه ناراحت نمی شوی بعد از چهلم پدربزرگ این کار را بکنیم. دوما نمی خواهم جشن بگیریم. فقط چند نفر مثل عموها و دایی و خاله ها را می گوییم تا شاهد این باشند که من به خانه تو آمده ام.
آقای شریفی به طرفم آمد . سرم را بوسید و گفت : هر طور که مایلی عزیزم. چقدر خوشحالم که تو راضی شدی که به خانه شوهر بیایی.
سرم تمام شد و همه به خانه برگشتیم. به خانه خودمان رفتیم. مینا خانم هم آنجا بود.
آقای شریفی به همه گفت که بعد از چهلم پدربزرگ عروسی سر می گیره.
مینا خانم در حالی که ناراحتیش را به اجبار پنهان می کرد گفت : پس توی این چند روزه باید به دنبال خانه برای آنها بچرخیم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت ولی چیزی نگفت . می دانستم که خود رامین هم مانند من دوست دارد که کنار پدر و مادرش باشد. رو به آقای شریفی کرده و گفتم : اگه شما اجازه بدهید ما با شما زندگی می کنیم. دوست ندارم شما را تنها بگذارم. آنطور خودمان هم تنها می مانیم. آقا رامین که روزها به شرکت می رود و من در خانه تنها می مانم و شما هم تنها هستید.مینا خانم با صدایی شبیه فریاد با خوشحالی گفت : افسون جان جدی میگی. یعنی تو راضی هستی که با ما زندگی کنی.
لبخندی زده و گفتم : اگه اجازه بدهید حاضرم در کنارتان خوشبخت باشم.
آقای شریفی با خوشحالی گفت : قدمتان روی چشمهای ما . خانه متعلق به خودتان است و بعد مینا خانم به طرفم آمد و صورتم را بوسید.
رامین با حسادت گفت : خوبه دیگه حالا عروس دار شده ای و دیگه توجهی به من ندارید و مدام قربان صدقه اش می روید.
همه به خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : آخه پسرم تو دیگه زن داری و مرد شده ای و نباید برای ما ناز کنی . این وظیفه افسون جان است که تو را لوس کند.
با این حرف آقای شریفی رامین تا بنا گوش سرخ شد و آرام بلند شد و به اتاقم رفت.
به آشپزخانه رفتم و برای آقای شریفی و خانم شریفی چای ریختم و برایشان آوردم و کنار آقای شریفی نشستم.
شیما اشاره کرد که پیشش بروم. به اتاقش رفتم . شیما گفت : پس آقا رامین کجا رفت.
گفتم : رفته تو اتاق من.
شیما چشم غره ای به من رفت و گفت : پس تو چرا نرفتی.
گفتم : آخه خوب نیست آقای شریفی درست رو به روی در اتاقم نشسته است. خجالت می کشم که به اتاقم بروم.
شیما گفت : تو باید بهتر از من اخلاق شوهرت را بدانی . او ناراحت می شود که به او بی توجه باشی.
لبخندی زده وگفتم : اینقدر که این مرد بدجنس است همه اخلاقش را می دانند.
شیما لبخندی زد و گفت : من سر آقای شریفی را گرم می کنم تو برو تو اتاق.
گفتم : لازم نیست . بالاخره او متوجه غیبتم می شود و من خجالت می کشم. و رفتم دوباره کنار آقای شریفی نشستم.
نیم ساعت شد و رامین از اتاقم بیرون نیامد . دلم شور افتاد که نکنه دوباره حالش بد شده باشه. شیما از آقای شریفی خواست که پیچ چرخ خیاطی او را سفت کند و او هم به اتاق شیما رفت و من هم به اتاقم رفتم.
رامین جلوی پنجره ایستاده بود تا مرا دید با عصبانیت گفت : چقدر دیر کردی . مگه نمی دانی که وقتی من به اتاقت می آیم یعنی اینکه با تو کار دارم . اصلا توجهی به من نداری.
به طرفش رفتم . لبخندی زده و گفتم : خوب عزیزم منو صدا می زدی.
رامین با اخم گفت : ولی نمی توانم جلوی پدرم تو را صدا بزنم . تو که اینو بهتر می دونی.
لبخند زنان دستش را گفتم و گفتم : من هم نمی تونم جلوی پدر شوهرم به اتاقی بیایم که پسرش در آنجا بی صبرانه منتظر من است.
رامین لبه تخت نشست و گفت : تو واقعا می خواهی با پدر و مادرم زندگی کنی.
کنارش نشستم و با لبخند گفتم : عزیزم می خواهم با تو زندگی کنم .
رامین با عصبانیت گفت : دوست دارم جدی صحبت کنی.
جا خوردم. خودم را جمعو جور کردم و گفتم : آره. می خواهم با آنها و تو زندگی کنم.
رامین دستم را گرفت و گفت : تو می دانی که زندگی با یک پیرمرد و پیرزن برایت مشکل نیست که قبول کردی.
گفتم : بالاخره ما هم یک روز پیر می شویم و اینکه پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خودم می مانند و احترامشان برای من و تو واجب است.
رامین لبخندی زد و گفت : تو با این زبانت دل آن دو پیرزن و پیرمرد را بردهای.
لبخندی زدم و در حالی که آؤام نزدیکش می شدم گفتم : دل تو را چطور.
رامین با شیطنت نگاهم می کرد و گفت : عزیزم مال من چند ساله که رفته. خوشحالم که داری کم کم روش شوهر داری را یاد می گیری. و با خنده مرا به طرف خودش کشید.
بعد از چهلم پدربزرگ به خانه شوهر رفتم.
رامین به من و زندگی عشق می ورزید. هر روز برای ناهار به خانه می آمد. هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که یک روز قبل از اینکه رامین سر کار برود ، حالم به هم خورد و بی رمق و بی حال روی مبل افتادم.
رامین مرا سریع به بیمارستان برد. دکتر بعد از معاینه لبخندی زد و گفت : چیزی نیست که شما ترسیده اید . خانم شما باردار است.
رامین با شنیدن این حرف با خوشحالی به طرفم آمد و دستی به موهایم کشید و گفت : وای خدا چقدر خوشحالم.
لبخندی ده و گفتم : خیلی زود بچه دار شدیم.
رامین با خوشحالی گفت : این آخه لطف خدا بود. خدا ما را دوست داره که ما را چشم انتظار یک بچه نگذاشت.
گفتم: انگار خیلی خوشحالی .
رامین گفت : آره. انگار دنیا را به من داده اند.
سوار ماشین شدیم. در بین راه رامین شیرینی خرید و به خانه رفتیم. طفلک خانم و آقای شریفی نگرانم بودند. رامین در حالی که سرخ شده بود موضوع بارداری مرا به آنها گفت.
آقای شریفی از خوشحالی گریه می کرد و مدام دور سرم می چرخیذد .آنروز رامین سر کار نرفت و کنارم بود. می گفت افسون به خدای بزرگ باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه بابا می شوم. الهی بچه ما دختر و سالم باشه تا این خوشبختی ما کامل بشه.
گفتم : اتفاقا باید پسر باشه. دوست دارم پسرم مانند پدرش با جذبه و دوست داشتنی باشه.
شب موقع خواب به طبقه پایین که فقط برای خوابمان بود رفتیم. روی لبه تخت نشستم و رو کردم به رامین و گفتم : وقتی قیافه ات را مجسم می کنم که بچه در بغل داری خنده ام می گیره.
رامین کنارم نشست و گفت : چطوری می شوم . بابا شدن به من می آید.
دستش را گرفتم و گفتم : خیلی زیبا می شوی. همینجور که شوهر شدن بهت می آید بابا شدن خیلی بیشتر به تو می آید و ادامه دادم : دوست داری بچه چی باشه ؟ راستشو بگو.
رامین لبخندی زد و گفت : هر چی خدا داد.
گفتم : درسته که هر چی خدا داد. می خواهم از ته دلت بدانم که چه دوست داری . دختر یا پسر.
رامین دوباره تکرار کرد هر چی پیش آمد خوش آمد. قدمش روی چشممان.
بلند شدم و رفتم جلوی شومینه نشستم . رامین هم کنارم نشست و دستم را گرفت.
گفتم : اگه دختر باشه دوست داری اسمش را چی بگذاریم.
رامین دستم را فشرد و گفت : هر چی تو دوست داشته باشی.
سکوت کردم و سرم را روی زانویم گذاشتم و از ته دل آهی کشیدم.
رامین دستی به موهایم کشید و گفت : چیه عزیزم از چیزی ناراحت هستی.
لبخندی زده و گفتم : نه . چیز مهمی نیست.
رامین سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت : تو دوست داری اسم دختر کوچولومون چی باشه؟
لبخندی غمگین زده و گفتم : اگه بگم ناراحت نمی شوی.
رامین بوسه ای به موهایم زد و گفت : نه عزیزم . برای چی ناراحت شوم.
اشک آرام از گوشه چشمهایم غلطید. رامین لبخندی زد . اشکم را پاک کرد و گفت : بالاخره نگفتی که اسم این دختر عزیز ما را چی می گذاری.
در چشمان سیاه و جذابش نگاه کردم و گفتم : دوست دارم ... دوست دارم که اسمش را شکوفه بگذاریم.
رامین لبخندی زد و گفت : اسم قشنگی است. مادرت هم خوشحال می شود و بعد رامین پرسید : خوب اگه پسر شد اسمش را چی بگذاریم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
رامین دستم را گرفت و مرا به طرف تخت برد . روی تخت دراز کشیدم . رامین هم کنارم نشست و آرام گفت : جوابم را ندادی. دوست داری اسم پسر گردن کلفت منو چی بگذاری؟
آرام گفتم : هرچی که تو دوست داشته باشی.
رامین در حالی که زیر پتو می خزید گفت : دوست دارم اسمش را فرهاد بگذارم. به شرطی که تو موافق باشی.
انتظار این حرف را داشتم . لبخندی به رامین زدم و با آرامش خاطر به خواب رفتم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت آخر

هر ماه که می گذشت من سنگین وزن تر می شدم. طوری که ماههای آخر دیگه خیلی سنگین شده بودم و راه رفتن برایم مشکل بود. دکتر می گفت : بچه خیلی درشت است. و دایی به شوخی می گفت : ای بابا گوریل که دیگه نیست که دکتر این حرف را می زنه.
پروین خانم و فرزاد مدام به دیدنم می آمدند و مادر و شیما در جنب و جوش سیسمونی درست کردن بودند و آقای شریفی هم مدام اسباب بازی های مختلفی که خوشش می آمد می خرید و در کمدش پر می کرد.
از قیافه خودم بدم می آمد. اصلا جلوی آینه نمی رفتم. خیلی هیکلم ناجور شده بود . صورتم ورم کرده بود و مانند کدو تنبل شده بودم.
رامین مدام به من می رسید و اجازه نمی داد که زیاد کار بکنم. وقتی می دید که دارم در حمام یکی دو تا لباس می شویم عصبانی می شد. چون دکتر گفته بود که نباید ماه آخر به خودم فشار بیاورم و رامین اجازه نمی داد کار کنم.
فقط غروبها با هم پیاده روی می رفتیم. شیما هم یک دختر خوشگل و تپل داشت که خیلی هم شیرین بود. ماه آخر بود که یک شب دایی محمود و لیلا و مسعود و شیما و مادرم به خانه ما آمدند. دایی محمود طبق معمول شروع کرد به اذیت کردن من و مدام از راه رفتن و شکمم ایراد می گرفت.
دایی گفت : افسون جان فکر کنم تا فردا پس فردا شکم تو منفجر شود. چون دیگه بیش از حد بزرگ شده است.
مسعود گفت : طفلک افسون حتی حاملگی اش با زنهای دیگه فرق می کنه.
رامین با اخم گفت : تو رو خدا زنم را اذیت نکنید. خوب او که دست خودش نیست. چرا او را نگران می کنید و بعد به طرفم آمد. کنارم نشست . دستم را گرفت و گفت : عزیزم به حرف اینها گوش نکن تو هم مثل زنهای دیگه حاملگیت طبیعی است. اینها دارند تو رو اذیت می کنند اگه من یک قابلمه شلغم بدهم به دایی محمود بخوره دیگه جرات نمی کنه این حرف را به تو بزنه.
صدای فریاد دایی بلند شد و سیبی به طرف رامین پرت کرد .
رامین خنده ای سر داد و سیب را در هوا گرفت و آن را به دهانم نزدیک کرد و گفت : اینو بخور تا بچه ام خوشگل بشه.
همه زدند زیر خنده.
شیما به شوخی گفت : خدا شانس بده . آقا مسعود یاد بگیر . ببین چقدر آقا رامین به زنش می رسه و به او دلداری میده.
مسعود خندید و گفت : عزیزم تو یکی دیگه حامله شو بهت قول می دهم من هم بهت برسم.
صدای شیما بلند شد همه به خنده افتادند.
آقای شریفی گفت : ماشا ء الله نوه عزیز من ورزشکار است . به خاطر همینه که اینقدر درشت و نیرومند است.
دایی محمود گفت : باید مواظب بچه هایمان باشیم چون داره یک ورزشکار به جمع ما اضافه می شه.
دوباره شلیک خنده بلند شد.
وقتی همه به خانه خودشان رفتند مینا خانم بلند شد و برایم اسفند دود کرد. از این کار او خنده ام گرفت.
درست چهار روز بعد از آن مهمانی ظهر رامین برای ناهار به خانه آمد و بعد از خوردن ناهار و استراحت کوتاه خواست دوباره به شرکت برود . وقتی کتش را به دستش دادم تا بپوشد درد وحشتناکی در من پیچید که همانجا با فریاد روی زمین نشستم . طفلک رامین هول کرده بود و با وحشت پدر و مادرش را صدا زد.
مرا در آغوش کشید و عرق روی پیشانی ام را پاک کرد و با نگرانی گفت : عزیزم تو رو خدا تحمل کن. چیزی نیست. آرام باش. الان تو را به بیمارستان میبرم.
آنقدر که رامین ناراحت بود رانندگی را به پدرش سپرد و خواهش کرد او رانندگی کند. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. مادرم و شیما هم با ما آمدند. واقعا درد وحشتناکی بود.
دایی محمود و لیلا هم به بیمارستان آمدند.
احساس می کردم که دیگه چیزی به آخر عمرم نمانده است .
فریادهای پی در پی می کشیدم . داشتم می مردم. بعد از چهار ساعت درد غیر قابل تحمل خدای بزرگ دو تا بچه خوشگل به من و رامین هدیه داد. اصلا باورم نمی شد که دوقلو زایمان کرده ام. همه خوشحال بودند و داخل اتاق را پر از گل کرده بودند. وقتی مرا به اتاق استراحت بردند رامین بالای سرم آمد . اصلا رمق نداشتم. بی حال روی تخت خوابیده بودم. توی دستم سرم بود.
رامین دستی به موهایم کشید و در حالی که تا بنا گوش سرخ شده بود و چشمهایش برق می زد پیشانی ام را بوسید و گفت : خسته نباشی عزیزم. بچه هایمان را دیدم خیلی خوشگل هستند.
من که بی رمق حرف می زدم آهسته گفتم : بچه ها چی هستند.
رامین لبخندی زد و گفت : یکی دختر و یکی پسر . وقتی آنها را دیدم داشتم از خوشحالی پروتز می کردم.
لبخندی زدم و گفتم : ببینم مانند پدرشان خوشگل هستند.
رامین در حالی که برایم کمپوت باز می کرد گفت : آره عزیزم دختره مثل مادرش خوشگل و اخمو است و پسره مثل باباش جدی و با جذبه است و مثل یک مرد می مونه.
در همان لحظه دایی محمود و مادرم و لیلا و مسعود و شیما و مینا خانم و آقای شریفی همراه پروین خانم و فرزاد به دیدنم آمدند. همه دور تختم جمع شدند.
دایی محمود پیشانی ام را بوسید و گفت : طفلک خواهرزاده ام را چقدر اذیت کردیم نگو دو تا بچه تو شکمش داشت و ما خبر نداشتیم.
مسعود به شوخی رو به شیما گفت : از خواهرم یاد بگیر . ببین از تو دیرتر به خانه شوهر رفت ولی دو تا بچه برای شوهرش آورده است.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی که خیلی خوشحال و شاد بود از جیبش جعبه کوچکی درآورد و یک گردنبند زیبا به گردنم آویزان کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم تو بهترین عروس دنیا هستی.
فرزاد لبخند غمگینی زد و گفت : من زودتر از همه برادرزاده هایم را دیده ام. چقدر هر دو خوشگل بودند و با صدای کمی گرفته ادامه داد : یکی از بچه ها موهای خرمایی داشت. خیلی شبیه ... و بعد سکوت کرد و هاله ای از غم روی صورتش نشست.
رامین در حالی که لبخند می زد و خوشحال بود گفت : آره آقا فرزاد راست می گه. پسرم آقا فرهاد موهای خرمایی رنگ داره. ولی دختره مثل مادرش موهای سیاه و زیبایی داره.
پروین خانم صورتم را بوسید و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد گفت : از نوه هایم خوب مراقبت کن ، مخصوصا از پسرم و بعد به طرف رامین رفت و پیشانی او را بوسید . رامین هم دست پروین خانم را بوسید و گفت : مادر بهتون تبریک می گم که نوه هایی قشنگی خدا به شما داده است.
همه اشک شوق می ریختند.
در همان لحظه بچه ها را به اتاقم آوردند تا آنها را شیر بدهم.
پرستار خواست که همه بیرون بروند . ولی هیچکس گوش نکرد و دور بچه ها جمع شده بودند.
رامین پسرم را در آغوش پروین خانم گذاشت . پروین خانم وقتی او را دید به گریه افتاد و با هق هق گفت : چقدر شبیه فرهاد عزیزم است.
به خاطر اینکه رامین ناراحت نشود فرزاد دخترم را در آغوش کشید و با خوشحالی که همراه با بغض بود گفت : نگاه چقدر این دختر خوشگل است . انگار موهایش را با ذغال سیاه کرده اند. چقدر صورت سفیدی داره. وای خدا من چه برادرزاده هایی دارم.
پروین خانم فرهاد را محکم در آغوش داشت انگار تصمیم نداشت که او را از خود جدا کند.
رامین کنارم لبه تخت نشست و آرام گفت : این واقعا یک معجزه است که پسرمان شبیه فرهاد باشد. چون من که موهای سیاهی دارم و اصولا پسر باید شبیه باباش باشه. ولی این یک معجزه است خدا چقدر بزرگ است. او با این کارش خواست دل مادر دل شکسته ای را شاد کند. من هم خوشحالم پسرم شبیه مردی است که در بزگواری و انسان بودن نمونه بود. امیدوارم پسرم هم مانند او یک وکیل پر کار و انسانی بشود.
دست رامین را گرفتم و با بغض گفتم : تو یک انسان شریف با قلبی پاک هستی . امیدوارم مادر خوبی برای بچه هایت باشم.
رامین لبخندی زد و به شوخی گفت : راستی اصلا دوست ندارم با آمدن این دو تا وروجک منو فراموش کنی . چون از این به بعد من بیشتر به تو احتیاج دارم و اصلا دوست ندارم وقتی صدات زدم بگی کار دارم می خواهم به بچه ها برسم.
به خنده افتادم و گفتم : ای حسود.
در همان لحظه فرهاد به گریه افتاد . پروین خانم بوسه ای به گونه نوزاد زد و آرام او را در آغوش من گذاشت و در حالی که هنوز آرام اشک می ریخت گفت : انگار گرسنه است. بهش شیر بده. بگذار نوه ام قوی و پر زور بشه.
در همان موقع شکوفه هم به گریه افتاد و صدای این دو تا بچه اتاق را پر کرد . هول کرده بودم . نمی دانستم به کدام اول شیر بدهم.
همه به خنده افتاده بودند و سر به سرم می گذاشتند.
آقای شریفی با اشتیاق دخترم را در آغوش کشید و گفت : شما تا پسرم را شیر بدهی من این خانوم خوشگل را بغل می کنم و کمی قدم می زنم.
در همان موقع پرستار دوباره به اتاقم آمد و ایندفعه با اخم گفت : بهتره اتاق را خلوت کنید . بیمارمان زایمان سختی داشته است. و بعد به طرف آقای شریفی آمد و گفت : باید به بچه شیر داده شود.
آقای شریفی گفت : نکنه شیر خشک می خواهید بدهید.
پرستار گفت : چاره ای نداریم مادر نمی تونه به هر دو شیر بده.
رامین سریع گفت : اگه اجازه بدهید دوست دارم دخترم هم از سینه مادرش شیر بخوره.
پرستار لبخندی زد و گفت : ولی بچه سیر نمی شه. باید حتما غذای کمکی به آنها داده شود.
رامین در حالی که بچه را از پرستار می گرفت گفت : بهتون قول می دهم که غذای کمکی هم به آنها بدهیم ولی اولین شیر را باید از سینه مادرش بمکد.
در همان موقع دکتر بالای سرم آمد. وقتی آنهامه جمعیت را دور من دید گفت : وای اینجا چه خبره. بیمار منو راحت بگذارید.
همه یک به یک مرا بوسیدند و از اتاق خارج شدند و فقط رامین به اصرار خودم کنارم ماند.
دکتر پس از معاینه به پرستار گفت که بعد از شیر دادن بچه ها آنها را به اتاق نوزادان ببرد. و بعد از نیم ساعت پرستار پچه ها را به اتاق نوزادان برد و من و رامین دوباره تنها شدیم.
رامین لبخندی زد و گفت : وای خدای من من چقدر خوشحالم . این لحظه ها بهترین لحظه های من تو زندگیم است.
دست رامین را گرفتم و گفتم : واقعا خدا ما را دوست دارد که اینقدر ما را خوشحال کرده است. نمی دانی من چقدر خوشحالم.
رامین بوسه ای به دستم زد و گفت : افسون خدای مهربان شکوفه و فرهاد را به ما برگردانده است. من هم خیلی خوشحالم و بعد بغضی روی گلویمان نشست.
رامین آرام گفت : به امید خدا باید بچه های خوب و سالمی تحویل اجتماع بدهیم و ما هم برایشان پدر و مادر نمونه باشیم. من به خانه می روم تا خانه را برای آرامش و آساش بچه هایم آماده کنم. باید محیطی آرام و با صفا برایشان بسازیم.
گفتم : از اینکه خدا این همه به من و تو لطف و توجه داشته است واقعا شکر گذاریم و خدا را با همه بزرگی و لطفش ستایش می کنم.
خدایا شکرت که این همه به ما خوشبختی اعطا کردی...


(( مادر سکوت کرد . ساعت پنج صبح بود و همه با اشتیاق به سرگذشت تلخ و شیرین مادر گوش می دادیم. پدر دست مادر را بوسید و گفت : من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم .
فرهاد به طرف مادر رفت . سینه مادر را بوسید و گفت : من این قلب را ستایش می کنم. این قلب برایم گوهری است که دست روزگار او را به بازی گرفته است.
من هم به طرف مادرم رفتم. صورتش را بوسیدم و گفتم : مادر شما و پدر بهترین پدر و مادر دنیا هستید.
آقا محمود و عمه لیلا و دایی مسعود و زن دایی شیما لبخندی زدند. به مادر نگاهی انداختند و به طرف رختخواب های خودشان رفتند. تا با یاد و خاطره گذشته صبح را سر کنند.
هنوز من و فرهاد کنار مادر نشسته بودیم . چه سرگذشت پر ماجرایی بود. دلمان نمی آمد از کنار مادر بلند شویم . پدر دست مادر را گرفت و گفت : عزیزم بلند شو برویم بخوابیم . خیلی خسته شدی. اگه اینجا بنشینی اینها تا صبح تو را بیدار نگه می دارند.
مادر عزیزم بلند شد و گفت : شب بخیر بچه ها . من دیگه خیلی خسته هستم. می دانم صبح همه دیر بیدار می شویم . خوب بخوابید و خوابهای شیرین ببینید.
من و فرهاد به هم نگاهی کردیم. شوهرم گفت : بهتره ما هم بخوابیم و همه با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین مادر به خواب رفتیم تا همه را به قول پدر به طوفا خاطره ها بسپاریم )).

پایان
 

sarab_m

عضو جدید
دیشب نشستم کامل خوندمش ، دستتون درد نکنه زحمت کشیدین(این نظرایی که پایان بعضی خطا بودن بامزه بود)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا